جودی جک نایف VS پاتریشیا وینتربورن
سوژه: خرید ناموفق!
زیــــــــــــــــنــــــــــــگ زیــــــــــــــــنــــــــــــگ!
این صدای زنگ ساعت جودی بود.
زیــــــــــــــــنــــــــــــگ زیــــــــــــــــنــــــــــــگ!
با عصبانیت، ساعت رو از پنجره اتاق، بیرون انداخت ولی هنوز صدای ساعت میومد.
-اَه اَه! این ساعتای مشنگی، روز آدمو پر از سفیدی میکنن! کی الان پا میشه آخه!؟
بعد روز تختش نشست گفت:
-هعی بابا! بابا ابلیس! کجایی که دخترت بین زمینیا و کاراشون گیر...
حرفش رو خورد. چون یادش اومد یه کار خیلی مهم داره... یه کاری که یادش نمیومد چی بود. دستی به موهاش کشید تا شاید کارش به موهاش ربطی داشته باشه... ولی اینطوریم نبود.
-چی کاری داشتم که اینقدر مهم بود؟! خیلی مهمه ولی یادم نمیادا! هوم!
جودی تو فکراش غرق شد. اونقدر تو فکراش غرق شد که غریق نجاتای ذهنش، دیگه اونو نمیدیدن! تنها نشونه از جودی، صداش از زیر آبه!
-قل قل قلو!
-قل قل! قل قلی! قل قل قلو!
-قل قل قل قل قل قل قل!
غریق های نجات متعجب به هیچی زل زدن! چون هیچی نبود که بهش زل بزنن، چند تا غریق نجات رفتن که وسیله زل زدنشون، یعنی جودی رو، از زیر آب بکشن بیرون. چندتاشونم روی سطح مغز موندن تا منتظر علامت بقیه باشن.
-این چرا یهو آهنگ میزنه... یهو همش قل قل میشه میره! این دختر نظم نداره!؟:oh2:
و اما جودی! خیلی ریلکس، تو قسمت عمیق ذهنش شنا میکرد. هر فکری که مربوط به صبح امروز نبود رو، به این ور و اون ور پرتاب میکرد.
-این واسه صبح دیروز بود! امروز تو تقویم، چهارشنبه است!
-اینم واسه شبه امروزه! اَه... واسه امروزها، ولی واسه صبش نیس!
-این که واسه آینده نه چندان دوره!
یه کم به حرفش فکر کرد و فکر آینده رو بغل کرد.
-واسه موقعیه که مُردمو رفتم جهنم چی بپوشمه!
چند دقیقه همین جوری تو بغلش بود. ولی یهو دید کلی فکرای توسی روشن دارن میریزن تو سرش... که فکره آینده رو ول کرد تا کله اش سفید نشه!
-دیدی داشت چی میشد جودی؟! خاک کل بهشت تو سرت!
همین موقع ها، یه فکر محکم خورد به صورتش. فکر سیاه و سنگین بود. به زور بلندش کرد و بهش نگاه کرد. از ترس داشت تو آب عرق میکرد! دهنش رو باز کرد ولی وقتی همه فکرا داشت میرفت تو حلقش، اونو بست. رو فکر نوشته شده بود:
تمام مرگخواران... حتی من!... باید برای ملاقات، پیش ارباب برن. زمان تک تکمون رو هم بلا داده!داشت برای دوازدهمین بار فکرو میخوند که فهمید، زمان رفتن خودش یادش نمیاد!
-کی بود؟ آخه چرا من این جور چیزای مهم یادم نمیمونه!
کم کم داشت به اخراجش از مرگخواری اطمینان پیدا میکرد که سه اتفاق با هم افتاد!
اولی:
پاق! از طرف یه فکر دیگه!
دومی:"-آها پیداش کردم!" از طرف غریق های نجاتا!
سومی:"-آیــــــــــــی!" خودش!
فکر شماره اول رو انداخت بعد فکر شماره دو رو گرفت. غریق نجاتا هم اونو به زور بردن رو ساحل مغزش تا نفس بالا بیاد.
نفسش که بالا اومد، همه غریقا رو به این ور و اون ور پرت کرد. بعد به فکر خیره شد. نفس بند اومد، چون روش نوشته شده بود:
روز من چهارشنبه، ---- آگوسته! بهتره که لباس قرمزه ات رو بپوشی تا خالکولبیای دوران اسارتت معلوم باشه! شاخت رو روغن تسترال بزن، ساپورت سیاهه و کفش جیگریتو بپوش!جودی سردش شده بود. اونقدر میلرزید که خودش، خودشو درک نمی کرد! ولی یهو...
تق!سر جودی محکم به در اتاقش خورد. به خودش بد بیراه میگفت و به سمت آیینه رو میز آرایش جادوییش ر فت تا مطمئن شه شاخش نشکسته باشه!
-آی آی آی! چرا تو اینقدر فکر میکنی آخه!؟ آخ... فکر نکنی سالم میمونی ساحره خان!
وقتی دید شاخاش سالمن، کشوی شلوارا رو باز کرد و دنبال شلوار دورنگش گشت. وقتی پیداش کرد سریع پوشیدش و به سمت کمد لباسا رفت. لباس قرمزش رو برداشت و پوشید. سرش رو برگردوند سمت میز آرایش جادوییش و وقتی دید جای روغن تسترالش خالیه، شروع کرد به داد و بیداد نسبت به امروز!
-وای ابلیس! چرا من هر چی میخوام امروز، پیداش نمیکنم!؟ اَه...جاشم خالیه!
بعد کفشای جیگری مورد علاقشو پوشید و از خونه بیرون رفت. بعد دوباره برای گرفتن کیفش برگشت. تو این رفت و آمد پاهاش رو میکوبید و باعث شد داد همسایه طبقه پایینیش در بیاد.
-چرا پاتو میکوبی ساحره عزیز!؟ آروم تر قدم بزن مام بخوابیم دیگه!
-تو چی میگی!
1 ساعت بعد-مغازه تسترال لند
نفسش بالا نمیومد. میتونست غیب و ظاهر بشه ولی، الان کو حال این جور کارا؟ یکم نفس تازه کرد و وارد مغازه شد.
دلنگ دیلینگ... دلنگ دیلینگ دلنگ...
صدای زنگهای تسترال شکل بالای در بود. جودی اول به زنگ بعد به فروشنده نگاه کرد. فروشنده چشماشو ریز کرده بود تا یه چیزی رو یادش بیاره. انگار میخواست جودی رو یاد خودش بیاره!
-من شما رو جایی دیدم؟!
-من هر هفته ازتون روغن تسترال داغ درجه یک میخرم!
مرد که تازه یادش اومد اون جودیه، محکم رو میز زد و شروع به توضیح دادن کرد:
-سلام! خوش اومدین خانم! از اینکه شما رو دوباره میبینم خوشحالم! اینجا از خون تسترال تا روغن تسترال به...
-اینا رو هربار داری بهم یگی! الان یه روغن مثل همیشه بهم بده، میخوام برم!
مرد دست تو کشوی پشت سرش کرد و یه قوطی طلایی رنگ که رویش با خط کج و بدی نوشته بود:
روغن تسترال اعلا(درجه1)یه پای تسترالم به عنوان اشانتیون سمت جودی گرفت و گفت:
-این روغن و پای تسترال برای اشانتیون!
جودی پای تسترال و روغن رو گرفت. پاسی تسترال رو به سمت مرد فروشنده پرت کرد و دست تو کیفش کرد تا شاید پول روغنو بده. ولی فقط دستش به هیچی میخورد. هیچی هیچ تو کیفش نبود! حواسش نبود که پولاشو از بانک گرينگوتز برداره!
به سمت فروشنده رفت و پای تسترال رو از تو لوزالمعده مرد در آوورد و شروع به خوندن شعر کرد:
-چه مرد نازی!/چه موهای درازی!/کارات مورد نیازه!/خودت بهتره نبازی!
باخودش گفت:
-چی داری میگی!؟ این اصلا شعر نیس!
مرد فروشنده خیلی تعجب کرده بود. از صورتش معلوم بود!
-چرا این قدر مهربون شدی یهو!؟
-مهربون بودمو هستم!
30 دقیقه بعد-همونجا!
-چرا خوابت نمیبره!اَه!
-الان ساعت یازدهه!
-خو باشه! من روغنو بدون پول استفاده میکنم!
بعد روغنی که رو میز بودو برداشت و رو شاخاش ریخت.
-نـــــــــــه خانم نایف! اون روغن پوست گاوه مشنگیه!
-ای بمیری به ابلیس!
تند تند از مغازه بیرون رفت تا شاخاشو بشوره!
1ساعت بعد-خونه
جودی سریع لباساشو برداشت و به سمت حموم دویید. باید زودتر بوی گاو مشنگی رو میبرد. اگه با این وضع میرفت پیش اربابش، حتما مسخره اش میکردن!
20 دقیقه بعد
-آخیش! دیگه بوی گاو نمیدم! ولی خیلی بد شد که!
رو مبل نشست و به تقویم نگاه کرد. شاید میتونست روزشو عقب بندازه! ولی وقتی روی تقویمو دید...
-نــــــــــــــــــــه! امروز پنجشنبه است که! روز خرید نا موفق تو جهنم! اباب چرا امروزو طلسم کردی که هیچکی نتونه هیچی بخره! حنپتی اگه بخره هم اشتباه از آب در میاد.
بد ترین چیزی که عذابش میداد یه چیز بود:"اون هفته بعد چهارشنبه، با لرد باید ملاقات کنه!" سرشو تو دستاش گرفت به فکر کردناش فکر کرد!
بهتره یه فکری به حال فکرکردناش بکنه وگرنه یه کاری دست خودش میده!()