هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (جودی.جک.نایف)



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۸
#31
جودی جک نایف VS پاتریشیا وینتربورن
سوژه: خرید ناموفق!

زیــــــــــــــــنــــــــــــگ زیــــــــــــــــنــــــــــــگ!
این صدای زنگ ساعت جودی بود.

زیــــــــــــــــنــــــــــــگ زیــــــــــــــــنــــــــــــگ!
با عصبانیت، ساعت رو از پنجره اتاق، بیرون انداخت ولی هنوز صدای ساعت میومد.
-اَه اَه! این ساعتای مشنگی، روز آدمو پر از سفیدی میکنن! کی الان پا میشه آخه!؟

بعد روز تختش نشست گفت:
-هعی بابا! بابا ابلیس! کجایی که دخترت بین زمینیا و کاراشون گیر...

حرفش رو خورد. چون یادش اومد یه کار خیلی مهم داره... یه کاری که یادش نمیومد چی بود. دستی به موهاش کشید تا شاید کارش به موهاش ربطی داشته باشه... ولی اینطوریم نبود.
-چی کاری داشتم که اینقدر مهم بود؟! خیلی مهمه ولی یادم نمیادا! هوم!

جودی تو فکراش غرق شد. اونقدر تو فکراش غرق شد که غریق نجاتای ذهنش، دیگه اونو نمیدیدن! تنها نشونه از جودی، صداش از زیر آبه!
-قل قل قلو!
-قل قل! قل قلی! قل قل قلو!
-قل قل قل قل قل قل قل!

غریق های نجات متعجب به هیچی زل زدن! چون هیچی نبود که بهش زل بزنن، چند تا غریق نجات رفتن که وسیله زل زدنشون، یعنی جودی رو، از زیر آب بکشن بیرون. چندتاشونم روی سطح مغز موندن تا منتظر علامت بقیه باشن.
-این چرا یهو آهنگ میزنه... یهو همش قل قل میشه میره! این دختر نظم نداره!؟:oh2:

و اما جودی! خیلی ریلکس، تو قسمت عمیق ذهنش شنا میکرد. هر فکری که مربوط به صبح امروز نبود رو، به این ور و اون ور پرتاب میکرد.
-این واسه صبح دیروز بود! امروز تو تقویم، چهارشنبه است!
-اینم واسه شبه امروزه! اَه... واسه امروزها، ولی واسه صبش نیس!
-این که واسه آینده نه چندان دوره!

یه کم به حرفش فکر کرد و فکر آینده رو بغل کرد.
-واسه موقعیه که مُردمو رفتم جهنم چی بپوشمه!

چند دقیقه همین جوری تو بغلش بود. ولی یهو دید کلی فکرای توسی روشن دارن میریزن تو سرش... که فکره آینده رو ول کرد تا کله اش سفید نشه!
-دیدی داشت چی میشد جودی؟! خاک کل بهشت تو سرت!

همین موقع ها، یه فکر محکم خورد به صورتش. فکر سیاه و سنگین بود. به زور بلندش کرد و بهش نگاه کرد. از ترس داشت تو آب عرق میکرد! دهنش رو باز کرد ولی وقتی همه فکرا داشت میرفت تو حلقش، اونو بست. رو فکر نوشته شده بود:
تمام مرگخواران... حتی من!... باید برای ملاقات، پیش ارباب برن. زمان تک تکمون رو هم بلا داده!

داشت برای دوازدهمین بار فکرو میخوند که فهمید، زمان رفتن خودش یادش نمیاد!
-کی بود؟ آخه چرا من این جور چیزای مهم یادم نمیمونه!

کم کم داشت به اخراجش از مرگخواری اطمینان پیدا میکرد که سه اتفاق با هم افتاد!
اولی:پاق! از طرف یه فکر دیگه!
دومی:"-آها پیداش کردم!" از طرف غریق های نجاتا!
سومی:"-آیــــــــــــی!" خودش!

فکر شماره اول رو انداخت بعد فکر شماره دو رو گرفت. غریق نجاتا هم اونو به زور بردن رو ساحل مغزش تا نفس بالا بیاد.
نفسش که بالا اومد، همه غریقا رو به این ور و اون ور پرت کرد. بعد به فکر خیره شد. نفس بند اومد، چون روش نوشته شده بود:
روز من چهارشنبه، ---- آگوسته! بهتره که لباس قرمزه ات رو بپوشی تا خالکولبیای دوران اسارتت معلوم باشه! شاخت رو روغن تسترال بزن، ساپورت سیاهه و کفش جیگریتو بپوش!
جودی سردش شده بود. اونقدر میلرزید که خودش، خودشو درک نمی کرد! ولی یهو...
تق!
سر جودی محکم به در اتاقش خورد. به خودش بد بیراه میگفت و به سمت آیینه رو میز آرایش جادوییش ر فت تا مطمئن شه شاخش نشکسته باشه!
-آی آی آی! چرا تو اینقدر فکر میکنی آخه!؟ آخ... فکر نکنی سالم میمونی ساحره خان!

وقتی دید شاخاش سالمن، کشوی شلوارا رو باز کرد و دنبال شلوار دورنگش گشت. وقتی پیداش کرد سریع پوشیدش و به سمت کمد لباسا رفت. لباس قرمزش رو برداشت و پوشید. سرش رو برگردوند سمت میز آرایش جادوییش و وقتی دید جای روغن تسترالش خالیه، شروع کرد به داد و بیداد نسبت به امروز!
-وای ابلیس! چرا من هر چی میخوام امروز، پیداش نمیکنم!؟ اَه...جاشم خالیه!

بعد کفشای جیگری مورد علاقشو پوشید و از خونه بیرون رفت. بعد دوباره برای گرفتن کیفش برگشت. تو این رفت و آمد پاهاش رو میکوبید و باعث شد داد همسایه طبقه پایینیش در بیاد.
-چرا پاتو میکوبی ساحره عزیز!؟ آروم تر قدم بزن مام بخوابیم دیگه!
-تو چی میگی!

1 ساعت بعد-مغازه تسترال لند


نفسش بالا نمیومد. میتونست غیب و ظاهر بشه ولی، الان کو حال این جور کارا؟ یکم نفس تازه کرد و وارد مغازه شد.

دلنگ دیلینگ... دلنگ دیلینگ دلنگ...

صدای زنگهای تسترال شکل بالای در بود. جودی اول به زنگ بعد به فروشنده نگاه کرد. فروشنده چشماشو ریز کرده بود تا یه چیزی رو یادش بیاره. انگار میخواست جودی رو یاد خودش بیاره!
-من شما رو جایی دیدم؟!
-من هر هفته ازتون روغن تسترال داغ درجه یک میخرم!

مرد که تازه یادش اومد اون جودیه، محکم رو میز زد و شروع به توضیح دادن کرد:
-سلام! خوش اومدین خانم! از اینکه شما رو دوباره میبینم خوشحالم! اینجا از خون تسترال تا روغن تسترال به...
-اینا رو هربار داری بهم یگی! الان یه روغن مثل همیشه بهم بده، میخوام برم!

مرد دست تو کشوی پشت سرش کرد و یه قوطی طلایی رنگ که رویش با خط کج و بدی نوشته بود: روغن تسترال اعلا(درجه1)
یه پای تسترالم به عنوان اشانتیون سمت جودی گرفت و گفت:
-این روغن و پای تسترال برای اشانتیون!

جودی پای تسترال و روغن رو گرفت. پاسی تسترال رو به سمت مرد فروشنده پرت کرد و دست تو کیفش کرد تا شاید پول روغنو بده. ولی فقط دستش به هیچی میخورد. هیچی هیچ تو کیفش نبود! حواسش نبود که پولاشو از بانک گرينگوتز برداره!
به سمت فروشنده رفت و پای تسترال رو از تو لوزالمعده مرد در آوورد و شروع به خوندن شعر کرد:
-چه مرد نازی!/چه موهای درازی!/کارات مورد نیازه!/خودت بهتره نبازی!

باخودش گفت:
-چی داری میگی!؟ این اصلا شعر نیس!

مرد فروشنده خیلی تعجب کرده بود. از صورتش معلوم بود!
-چرا این قدر مهربون شدی یهو!؟
-مهربون بودمو هستم!

30 دقیقه بعد-همونجا!

-چرا خوابت نمیبره!اَه!
-الان ساعت یازدهه!
-خو باشه! من روغنو بدون پول استفاده میکنم!

بعد روغنی که رو میز بودو برداشت و رو شاخاش ریخت.

-نـــــــــــه خانم نایف! اون روغن پوست گاوه مشنگیه!
-ای بمیری به ابلیس!

تند تند از مغازه بیرون رفت تا شاخاشو بشوره!

1ساعت بعد-خونه


جودی سریع لباساشو برداشت و به سمت حموم دویید. باید زودتر بوی گاو مشنگی رو میبرد. اگه با این وضع میرفت پیش اربابش، حتما مسخره اش میکردن!

20 دقیقه بعد

-آخیش! دیگه بوی گاو نمیدم! ولی خیلی بد شد که!

رو مبل نشست و به تقویم نگاه کرد. شاید میتونست روزشو عقب بندازه! ولی وقتی روی تقویمو دید...
-نــــــــــــــــــــه! امروز پنجشنبه است که! روز خرید نا موفق تو جهنم! اباب چرا امروزو طلسم کردی که هیچکی نتونه هیچی بخره! حنپتی اگه بخره هم اشتباه از آب در میاد.

بد ترین چیزی که عذابش میداد یه چیز بود:"اون هفته بعد چهارشنبه، با لرد باید ملاقات کنه!" سرشو تو دستاش گرفت به فکر کردناش فکر کرد! بهتره یه فکری به حال فکرکردناش بکنه وگرنه یه کاری دست خودش میده!()


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۰:۰۶ پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۸
#32
-من!

جودی چون کنار ابیگل نشسته بود، آتیشای ناراحتیش رو خاموش کرد.
-بذارین منم یه چیزی بگم.
-بگو جودی، بگو! زیادی غمگین نگو که از ناراحتی میترکم!
-باشه ابیگ جونی!

جودی اشکاشو پاک کرد و بعدش سعی کرد عصبانیت رو با آتیش زدن همه جا، ترکیب نکنه!
-تام!
-تام مامان؟! جاگسن یا ریدل!؟
-هیچ کدوم... تام فایرنز! یه جن مذکر، مقیم در بین جادوگراست تا اونا رو راحت تر وسوسه کنه برای عذاب دادنه ما!(مطمئنم همیشه کنار رودولف نشسته!) بابام چند دفعه بهش دستور داد که منو اذیت نکنه ولی اون... اون گوش نداد. جنا گاهی از ابابشون سر پیچی میکنن آخه!

بعد ابیگل برای آرام کردن جودی به پشتش زد و گفت:
-جودی داری از عصبانیت لباسمو آتیش میزنی!
-ببخشید ابیگ!

بعد آتیشا رو دوباره خاموش کرد. جودی اشکاشو پاک کرد و به گابریل نگاه کرد که داره دستمال جدیدیو ظاهر میکنه.
-منو تام با هم دوست شدیم. اما یه روز ولم کرد و رفت با یکی دیگه دوست شد. تام ذغال. تام خاکستر. تام یخ!
-هوم؟ یخ جودی!؟
-اهوم گبی! یخ یه چیز مزخرفه بین ما آتیشا! اینو میدونی که!

گابریل دوباره به جودی نگاه کرد و گفت:
-بعدش چی جودی؟
-خب اون واسم آتیش جهنمو میاورد تا بهش نیازمند شم. اون راحت با جهنم در ارتباط بود ولی من نه! داشتم از بس آتیش جهنمو دست نزده بودم میمردم که، ابلیسو شکر، یه جادوگر اصیل بد از کنارم رد شد. به زحمت کشتمش و خونشو خوردم. الانم کنارتونم ولی اون زنده است!

گابریل جعبه دستما نیمه پر رو گذاشت بغل دستش. به لیوانش ضربه زد و گفت:
-ساحره بعدی؟


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۹۸
#33
تام به رودولف نگاه کرد، اونقدر بهش نگاه کرد تا چشاماش درد اومد.
-خسته شدیم! تو هم با این قهرا...

هنوز حرفت تموم نشده بود که لیسا اومد.
-کی جای من قهر کرده!؟ هان؟ هرکی بود... باید به ارزش برسونم فقط من قهر میکنم!

و اونقدر چشم غره اش طولانی بود که رودولف فکر کردن چشاش ناپدید شده! ولی تام هیچ اهمیت به اونو قهراش نداد.
-برگه هامون رودولف! کو؟!
-من چه میدونم!

تام کشوها رو از جا کند و از عصبانیتا همه کاغذا رو به هوا پرت کرد.
-تو چی میدونی؟ باید به ما کمک کنی رودولف! الان!

رودولف خیلی جا خورد.
-هوم!؟ باشه باشه! کاغذا رو اول جم کنیم بهتر نیس؟

بعد به یه روزنامه مشنگی با یه عکس خواننده خانم نگاه کرد.
-شاید چیز با کمالاتی توش پیدا کردیم!


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه و سفید
پیام زده شده در: ۹:۵۱ سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۹۸
#34
دامبلدور-لرد، کنار لیسا، برای آشتی دادنش با دیانا نشسته بود.
-بیا برو و باهاش آشتی کن دختر تاریک!

عشق های ورزیده شده به لیسا خیلی زیاد بود، ولی هیچ اثر روش نداشت!
-نه! من باهاش قهرم تا ابد! تا خوده خوده ابد باهاش قهرم! چون اون به جای من داره هی قهر میکنه!

دامبلدور با چوبدستیش، زبون لیسا رو تو دهنش فرستاد و سعی کرد به او بفهماند که زبون درازی، کار اشتباهیه!
-زبون درازی رو فقط حیوونا انجام میدن! تو که نباد این کارو انجام بدی!

بین این همه عشق ورزیدن دامبلدور-لرد، فقط دو نفر احساس میکردن یه چیزی ایراد داره! اون دو نفر... بلاتریکس و جودی بودن!
بلاتریکس که اربابش رو مثل کف دست اربابش (!) می شناخت و بیشتر از این ازش انتظار نمی رفت.
جودی هم چون یه شیطان بود، کسایی که قابل وسوسه شدن بودن رو از هم تشخیص میداد. اون کسی که جلوش بود هیچ چیز برای وسوسه کردن نداشت! شاید باباش میتونست وسوسه اش کنه ولی جودی هنوز به اون درجه نرسیده!
-ارباب!؟ چرا شما اینقدر عشق...

دامبلدور-لرد که احساس خطر کرده بود بلند شد و لیسا رو ول کرد. به سمت جودی رفت و گفت:
-دختر... تاریکی؟ چرا شاخ رو سرته؟ چرا دندونات تیزه!؟
-ارباب من شیطان جودیه ام!

دامبلدور-لرد به شاخای جودی زل زد و دستی به جای ریشاش کشید.
-خب بهتره تو بری شاخاتو یکم سوهان بزنی تا کسی از دیدنشون نترسه!

جودی ترسید و گفت:
-نـــــــــــه!
-چذا که نه دختر تاریکم!؟
-اینقدر به من عشق نورزین ارباب!

و جودی از بس بهش عشق ورزیدن، روی ردای دامبلدور-لرد بالا آوورد! دامبلدور-لرد به اثر عشق ورزیدناش روی رداش نگاه کرد.
-اِ! بد شد که! تو. به عشق حساسیت داری دختر تاریکم!؟

جودی به کسی که حساسیتش رو فهمیده، زل زد!
-هوم!؟... اهوم! خوبه که من به عشق حساسیت دارم ارباب، نه؟!


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: مهاجرت: نسخه جدید سایت جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۱۶ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۸
#35
سلام!
اومدم تا یه نظر کوچیک بدم... از یه تازه وارد...!:)
.
خودم به شخصه از اینکه سایت میخواد تغییر کنه خوشحالم ولی، موضوع سر اینه که منه تازه وارد، میخوام نقدای بقیه رو بخونم... پست بقیه رو بخونم... نمیشه! اگه بخواد اینجوری بشه:
نقل قول:
این شیفت به سیستم جدید بدون ضرر هم نیست خب. اگه از نکات منفی بخوام شروع کنم اینه که هیچ کدوم از محتوای سایت فعلی به طور کامل قابل انتقال به سیستم جدید نیستن. هیچ کدوم از پست های انجمن ها و تاپیک ها، هیچ کدوم از محتوای بقیه بخش ها، مثلا خبرها یا عکس ها یا فایل ها. در مورد فایل ها و عکس های رسمی خاص میشه تدریجا بخشی از اونها رو منتقل کرد به صورتی دستی فقط. به طور کلی سایت فعلی یه پیشوند OLD میتونه بگیره و قابل فعالیت نخواهد بود در صورت مهاجرت و فقط قابل مشاهده هست برای مواردی مثل خوندن پست های قدیمی و غیره مثلا.

پس من کاملا با تغییر سایت مخالفم! خوبیایی هم که گفتین خیلی خوبه! لایک کردن متن بدون اینکه هی مجبور باشیم به اینو اون بگیم رول خوب بود این متنت خوب. کافیه لایک کنیم تا نظرمون رو بگیم... ولی خب همه چی میپره و من اینو نمیخوام. دوباره بالا آوردن سایت جادوگران... اونم تو صفه اول گوگل و اولین ریزالت درباره هری پاتر... سخته! الان چند ساله که این سایت این جوریه! پس اگه قراره همه چیزش بپره تا یه تغییر کوچولو بکنه... بهتر نکنه!:)

ممنون آقای حسن مصطفی بابت همه تلاشاتون برای سایت!


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۸
#36
پیتزا فروش تند تند میدویید. خیلی تند تند میدویید که خود "تند" هم ازش عقب موند!
-این ماره از کجا پیداش شد آخه!؟

و همچنان عین تسترال ترسیده، این ور و اون ور میدویید تا از نجینی که دنبالش میکرد، دور بشه.

فلش بک-اتاق لرد

-فس پاپا!
-بله نجینی؟ زودتر بگو چون ما باید دنبال وارثمان بگردیم دختر بابا!

نجینی یه کم این دم اون دم کرد و گفت:
-فس پاپا... من عاشق فس! پیتزا فروش فس!
-چی؟ پیتزا فروش مشنگ؟
-پاپا؟

لرد خیلی عصبی بود. چون جوری حرف میزد، که انگار میخواهد هری پاتر را بکشد.
-برو و بیارش نجینی! میخواهیم ببینیمش تا قدرتش را دربرابر خودمان ببینیم!
-پاپا؟ من فسش کنم؟
-بله نجینی! برو و برای ما بیاورش!

و نجینی برای آوردن عشقش به سمت پیتزا فروش خزید.

پایان فلش بک


این چرا ولم نمیکنه؟!
-فس کن! فس کن پیتزا فروش!


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: اگر جای فلان شخصیت بودم ....
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۸
#37
اگه جای...
سوروس بودم... به لرد وفادار میموندم و به خاطر اون (واقعا به خاطر اون!) میمردم...!


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: در مقابل ولدمورت چه ميكنيد؟
پیام زده شده در: ۱۰:۱۷ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۸
#38
عضو یاران مرگخوارش میشم...


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۹:۲۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۸
#39
کِی؟
12 شب!


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: ماندگارترین دیالوگ ازنظرشما
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
#40
ولدرمورت:هری پسری که زنده ماند...به اغوش مرگ بیا!


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.