هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۰:۲۳ چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹
#31
با کی؟

شفا دهنده.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ سه شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۹
#32
چند ساعت بعد!

- مسیر... پیدا کردن... چشم محافظ... کدوم وره؟
- از... این وره... از... اون وره.

محفلی ها که دیگر نایی برایشان نمانده بود؛ وارد غاری شدند تا کمی در آن استراحت بکنند.

اما استراحت آنها زیادی طول کشید و وقتی بیدار شدند فهمیدند سیصد سال گذشته و به سرنوشت اصحاب کهف دچار شده اند و اینگونه بود که افسردگی شدید گرفته و به خواب ابدی فرو رفتند و سوژه رو هم به کلی از یاد بردن.
پایان!

- پایان؟ یعنی چی؟ چه جور پایانی که واسه سوژه رقم زدی! اگه بلد نیستی بنویسی خب بگو بلد نیستم!
- ماندانگاس داری با کی حرف می زنی؟
- با راوی دیگه!

ماندانگاس نگاهی به جماعتی که با تعجب به او خیره شده بودند انداخت.
- مثل این که زیاد زیر آفتاب موندی قاطی کردی. راوی دیگه کیه؟
- یعنی نمی دونید راوی کیه؟ جدی صداش رو نمی شنوید؟
- نچ!... ولی اگه تو می تونی صداش رو بشنوی ازش بپرس کجا می تونیم چشم محافظ رو پیدا کنیم.

با شنیدن این جمله فکری به سر ماندانگاس زد.
ماندانگاس می توانست بالاخره بعد از گذشت این همه وقت از او انتقام بگیرد.
- محفلیا گوش کنید! راوی میگه می دونه چشم کی واسه چشم محافظ شدن خوبه.
- خب چشم کی؟ :confundo:

ماندانگاس از این که نقشه اش به این راحتی گرفته بود خیلی خوش حال شد و لبخند شیطانی زد.
- بیاین از اول شروع کنیم؛ می دونید چرا ما اینجاییم؟
- چون دنبال چشم محافظ می گردیم؟
-اون که آره ولی یه دلیل دیگه بگین.
- چون پرفسور دامبلدور دستور دادن؟
- نه.
- چون خونه گریمولد به فنا رفته؟
- اونم نه!
- چون خسته ایم؟
- نه خیر! هیچکس جواب درست رو نداد! ما به خاطر بلایی که معجون هکتور سر خونه گریمولد آورد اینجا...
- اه. می دونستم جواب اینه!
-منم می دونستم!... کاش زودتر می گفتم.

ماندانگاس دیگر داشت جوش می آورد.
- الان اینکه کی می دونست و کی نمی دونست مهم نیست! مهم این که مرگخوارا همیشه دنبال یه نفر بودن! فردی که به خاطر نجات اون ما جونمون رو به خطر انداختیم. فردی که باعث شد ما اینجا باشیم. فردی که الکی... چیز... یعنی با کلی تلاش و کوشش مشهور شد. فردی که پرفسور دامبلدور سعی کرد از اون محافظت کنه...
- ماندانگاس حرف حسابت چیه؟
- خب چیزه... منظورم این که ما تمام این چند سال از هری پاتر محافظت کردیم و چی میشه اونم یه چند سالی با چشم هاش از ما محافظت کنه؟






مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۰:۴۴ جمعه ۱ فروردین ۱۳۹۹
#33
سلام.
بفرمایید استاد اینم تکلیف بنده.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ پنجشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۸
#34

 - اما نفر بعد شمایی!
- پرفسور میشه من بعدا برم؟
 - چرا اون وقت؟
- چون من اینجا زیاد پست زدم و... حالا نمیشه بعدا برم؟
- نه چون اون وقت اگه من به شما این اجازه رو بدم و به دیگران ندم در حق دیگران اجحاف میشه! اون موقع میگن استاد ارنی بین بچه ها فرق می ذار و تبعیض قائل میشه!
- اینجوری که خوب میشه! بچه ها می تونن برن کلاس فلسفه و حکمت و بگن...
- دوشیزه دابز!
- چشم الان میرم.

اما به سرعت وارد زمین دوئل شد تا با حریفش رو به رو شود.
- چی؟ پرفسور مودی؟ من باید با ایشون دوئل کنم؟
- بله.
- اما...
- اما و اگر نداریم دوشیزه دابز! با صدای سوت من... شروع!

همین که ارنی در سوتش دمید چندین طلسم مختلف از کنار گوش اما گذشت.
 - پرفسور مودی باور کنید من مرگخوار نیستم. من فقط یه دانش آموز سال اولی هستم که اومدم با شما یه دوئل کاملا مهربانانه کنم. پس یکم رحم کنید لطفا!
- شما باید کاملا هوشیار باشی! دشمن هرگز رحم نمی کنه.
- شما رحم می کنید مگه نه؟

گویا اما اشتباه می کرد. پرفسور مودی اصلا قصد رحم کردن نداشت. او پشت سر هم طلسم شلیک می کرد و اما هم با گفتن فیلدیوس چارم، طلسم ها را منحرف می کرد.
 - می گم پرفسور شما خیلی بیش از اندازه جدی هستین. بیاین یه دوئل دوستانه بکنیم.
- دشمن با عشق دوئل نمی کنه! اگه جدی نباشی می بازی... انگورجیو!

اما از سر راه طلسمی که باعث تورم در بدن می شد کنار رفت. الستور مودی بیش از حد جدی بود.
- شما تا حالا موقع دوئل خندیدین؟... ریکت سِمپیا!.. پس چرا هیچ اتفاقی نیفتاد؟ من دیدم طلسم برخورد کرد.
- دختر جوان شما باید این نکته رو به خاطر داشته باشی؛ تمام افراد قلقلکی نیستن که این طلسم بخواد روشون تاثیر بذاره.
- ولی این یکی تاثیر داره... رکتو سمپرا!

ناگهان صدای خنده مودی همه جا را فرا گرفت و اما خوشحال از اینکه طلسم کار کرده بود او را خلع سلاح کرد.
- پرفسور مودی منو به خاطر کاری که قرار بکنم ببخشید. می دونم قراره تو کلاس دوئل نمره نوزده بگیرم و خب نوزده یکم... فقط یکم... می خوام نمره رو رند کنم تا آبروم بیشتر از این نره. ببخشید. ... استوپفای!

اما طلسم را شلیک کرد و به پرفسور مودی که خنده هایش خاموش شده بود خیره نگاه کرد.
- من چی کار کردم! به خاطر یه امتیاز پرفسور مودی رو بیهوش کردم. تقصیر پرفسور ارنی بود! نه تقصیر خودم بود... به خاطر یه امتیاز!

در مقابل چشم همه اما با اشک از سالن خارج شد و رفت تا خود را سرزنش کند.
- خیلی خب نفر بعد کیه؟


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه و سفید
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۸
#35
محفل ققنوس:

- خب یاران روشنایی ایده ای ندارید؟

محفلی ها به فکر فرو رفتند تا به لرد دامبلدور اسم جدید پیشنهاد دهند.
- پرفسور ببخشید مزاحم فکر کردنتون میشم، اجازه هست یه سوال بپرسم؟ :yrosel:

لرد دامبلدور نگاهی به اما انداخت. جواب دادن به سوال های یک محفلی ضرری نداشت تازه می توانست با دادن جواب های مد نظر خودش طرز فکر محفلی ها را تغییر دهد.
- بله بپرس.
- پرفسور چی شد که تصمیم گرفتین اسم اینجا رو عوض کنید؟
- چون این اسم قدیمی شده و از مد افتاده.
- الان می خواین چه اسمی روی محفل بذارین؟ نام گذاری قاعده خاصی داره؟ میشه قواعدش رو به من یاد بدین؟
- قاعده خاص نه؛ ولی ما باید اسمی انتخاب کنیم که هیچ وقت قدمی نشه و همیشه پر ابهت باقی بمونه. آموزش دادن هم نمی خواد.
- یعنی دارین میگین دیگه به ققنوس اعتقاد ندارین؟
- اعتقاد...
- خودتون همیشه می گفتین خیلی ققنوس رو دوست دارین!
- چیز...
- می دونم که می دونید ققنوس نماد جاودانگیه. با این حال بازم می خواین اسم اینجا رو عوض کنید؟
- بله ما سر حرفمان هستیم.
- یعنی قرار اسم یه حیوون دیگه رو روی اینجا بذارین؟
- مگه اسم قحطه که ما بخوایم دوباره اسم یک حیوان را روی محفل بگذاریم.
- یعنی بی قاعده میشه اسم انتخاب کرد؟ یا...

گویا اما ول کن نبود.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۰۱ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
#36
سلام پرفسور.
تکلیف آوردم پرفسور.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۹:۳۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
#37
 - دابی برای دانش آموز چای ریخت یا قهوه؟
- بی زحمت برام داخل این چای سبز بریز.

دابی به ظرفی که با دماغش چندان فاصله ای نداشت، خیره شد.
- دابی چای سبز نداشت! دابی فقط چای قرمز داشت!
- چایی قرمز شهرزاد؟
- نه، فرحزاد! ... دابی شوخی کرد! دابی ندونست شهرزاد کی بود که فرحزاد کی باشه؛ دابی فقط چای ریخت.
- خب باشه. حداقل بی زحمت چای رو تو این بریز.

 دابی چای را داخل پیاله اما ریخت و از او دور شد.
- خب همرزمان حالا شروع کنید به تفسیر آنچه که در ته فنجان خود می بینید.

بچه با بی حوصلگی به ته فنجان های خود زل زدند تا با تفاله های چای و قهوه آینده را پیشگویی کنند.
- خب فکر نمی کنم کار خیلی سختی باشه... این شبیه یه توپه!...نه نه! شبیه کره ست یا شاید... .

اما سخت مشغول برسی تفاله های چایش بود.
- این یکی شبیه... شبیه ربکا ست! ... ربکا! ربکا! فکر کنم تو  چای من یه چیزی راجع به تو هست.
- بده منم ببینم!

ربکا پیاله را از دست اما گرفت و به تفاله های چای درون آن که به شکل خفاش و توپ بودند، خیره شد.
- این خفاش تویی؟ :vib :
- چرا فکر کردی این خفاش منم؟
-چرا نبایدای فکر رو کنم؟
-اما هر گردی، گردو نیست؛ هر خفاشی، خفاش اصیل و فرانسوی نیست! این از اون مدین چاینا هاست.
- جدی ربکا!؟ میشه بپرسم از کجا فهمیدی؟
- تشخیصش مثل آب خوردنه!  به چشم هاشون نگاه کن. تو چشم خفاش های چینی اصالت و تمیزی فرانسوی ها وجود نداره! ولی تو چشم های خفاش های فرانسوی همیشه یه اصالت و وفاداری خاص وجود داره...
- ولی تفاله ها که چشم ندارن!

مکالمه بین ربکا و اما با آمدن پرفسور کادوگان به اتمام رسید.
-خب همرزم تو چی پیشگویی کردی؟

اما نفس عمیقی کشید و شروع کرد به پیشگویی کردن.
- من یه خفاش بزرگ می بینم که کل کره زمین رو فرا گرفته و طبق گفته ربکا از چین اومده و فکر کنم قرار اتفاق های بدی رخ بده...
- اون پیاله رو بده به من  همرزم.
-بفرمایید پرفسور.

سرکادوگان نگاهی به داخل پیاله انداخت.
- ولی همرزم این بیشتر شبیه یه استخر دایره شکل تا کره زمین و من فکر می کنم مسئولین چین قراره واسه خفاش هاشون استخر اختصاصی درست کنن.
- ولی... پس چرا ای خفاش انقدر بزرگه؟یعنی چیز نگران کننده ای نخواهد بود؟
- نه همرزم. چیزی نیست که ما بخوایم به خاطرش نگران بشیم... بین پیشگویی درسی که ابزار و وسایل خودش رو داره مثلا همین فنجان خیلی داخل پیشگویی تاثیر داره ولی شما به جای فنجان از این پیاله چای استفاده کردی و به همین دلیل که اشتباه در مورد آینده فهمیدی و...
- پرفسور کادوگان یه دقیقه میاین اینجا!
- من باید برم به بقیه دانش آموزان سر بزنم. شما هم برو یه چای دیگه بریز ولی این بار داخل فنجان تا بتونی این بار درست پیشگویی کنی.
- ولی...

 قبل از اینکه اما حرفی بزند سرکادوگان از تابلویش خارج شد و او را با دابی  که لبخند ژکوندی روی لب هایش نقش بسته بود تنها گذاشت.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۸
#38
کجا؟
داخل حمام ارشد ها.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ دوشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۸
#39
خانه گریمولد- اتاق اما

اما روی تختش نشسته بود و با عجله صفحات کتاب هایی که روی تخت پخش و پلا بودند، ورق می زد.
-چه گونه از شر خال های خود راحت شویم؟... این نیست!... چه گونه مو های خود را بلند کنیم؟... اینم نیست!... چگونه مهرگیاه پرورش دهیم؟... نه... مثل اینکه تو اینم نبود!

اما، کتاب "پاسخ به چرا و چگونه های جادوگری" را کنار گذاشت و به سراغ کتاب دیگری رفت.
-معجون ها و کاربرد آنها در زندگی.فهرست و نام معجون ها... معجون شادی، معجون مرکب، معجون رعد و برق، معجون بازگشت...بذار ببینم چی راجع به این نوشته...معجون بازگشت.این معجون یکی از قوی ترین معجون هاست که می تواند همه چیز را به شکل اولش برگرداند. فقط کافی است که یک شیشه از این معجون را سر بکشید تا دوباره مثل قبل شوید و... آره! آره! پیداش کردم بالاخره! اینطوری می تونم به حالت عادی خودم برگردم.

اما که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید کتاب را بست و تصویر خود را در آینه تماشا کرد.
از وقتی که وارد خانه شده بود، خود را در اتاقش حبس کرده بود و به دنبال راه حلی می گشت تا از دست چهره ریگولوسی راحت شده دوباره به شکل اصلی خود بازگردد. او آنقدر در اتاق مانده بود که کسی از وجودش در آنجا خبر نداشت.

-فکر کنم تو آشپزخونه یه شیشه معجون داشته باشیم... باید دوباره خودم بشم.

آشپزخانه

-کو پس؟... چرا اینجا نیست؟...
-جیییغ!

اما از بالای کابینت با سر به زمین افتاد.
-آخ سرم!...چرا جیغ می کشی پنی!؟
-دزد! تازه اسم منم بلده!...دزد!
- کو؟ کجاست؟... دزد کو؟... نکنه منظورت منم؟
- بله تو دزدی. آی دزد اومده تو خونه گریمولد!...
-آخه کدوم دزدی این همه وسایل رو ول می کنه و میره بالای کابینت؟... من اما...

شترق!

- من... کجام؟

اما داخل اتاقی تاریک قرار داشت که تنها منبع نور، چراغ آوازیزان بالای سرش بود. اما خواست تکان بخورد ولی نشد.
-چرا من رو به صندلی بستین؟... پس عشق محفلی چی شد؟:brokenhearted:
- پس بیدار شدی!
-ریموند! میشه بی زحمت منو نجات بدی؟
-نچ!
-چرا؟
-چون اینجا ما سوال می پرسیم و شما جواب میدی!
-

ریموند اولین بارش بود که از کسی بازجویی می کرد به همین دلیل خیلی ذوق و شوق داشت.
- میشه یه سوال بپرسم؟
-نه خیر. خب، شروع می کنیم! نام،نام خانوادگی، شهر یا کشور میوه...
-ری مگه داری اسم فامیل بازی می کنی؟
- شرمنده پنی. خب، دوباره شروع می کنیم. اسمت چیه؟
-اما دابز هستم. یعنی یادتون نمیاد؟:oh2:
- چه ادعایی! راستش رو بگو کی هستی؟
- ولی من اما هستم. همه چیز تقصیر پرفسور کرچره. پنی من اما دابزم.
- پنی ببخشید تقصیر من بود! انقدر محکم زدم با ماهیتابه زدم تو سرش که یادش نمیاد کیه.
- ریموند ناراحت نباش. من حالم خوبه و یادم میاد کی هستم.
-مثل اینکه وضعیتش خیلی بده؛ ببریمش سنت مانگو؟...
- نه! من رو نبرین سنت مانگو. من اما هستم...

دو ساعت بعد.

ریموند کم کم داشت خوابش می برد و اما هم از بس توضیح داده بود دهانش کف کرده بود.
-مثل اینکه نمی تونیم از زیر زبون حرف بکشیم. بیا فعلا بی خیال بشم تا بعدا پرفسور بیاد و بگه چی کار کنیم.
-باشه.

پنی با بی حالی کلید برق را فشار داد و همزمان با آن صدای بانو بلک بلند شد.
-خائن ها... گندزاده ها، بی اصل و... ریگولوس؟
- نه اشتباه گرفتید...
- پسرم کی برگشتی؟ عزیز مامان. مایه افتخار خاندان بلک!
-نه من اما...
-خونه ی ما رو از دست این خائن ها و گندزاده ها نجات بده...آهای چرا پرده رو می کشی!...پسرم!

پنی و ریموند با لبخند هایی ترسناک به اما نزدیک شدند،
- چرا اینجوری نگاه می کنید؟:worry:
- پس گفتی که اما یی و از مرگخوارا خبر نداری؟!
- آره.:worry:
- ری اون ماهیتابه رو میدی؟... تا تو باشی دیگه دروغ نگی.
- نه!

کلاس تغییر شکل.

- کریچر به جادو آموزان سلام کرد. تبدیل شدن به ارباب چه طور بود؟
- خیلی خوب بود پرفسور.

اما نگاهی به کبودی های روی دستش انداخت. تبدیل شدن به ریگولوس اصلا خوب نبود و اگر سیریوسی وجود نداشت که فرق بین او و ریگولوس را بفهمد قطعا کارش به سنت مانگو می کشید. ولی باز هم یک جای کار ایراد داشت. همه به جز اما هنوز شبیه ریگولوس بودند.
-پرفسور میشه یه سوال بپرسم؟
- اما تونست سوال پرسید. بپرس.
-چرا همه هنوز شکل ارباب ریگولوس تون هستن؟

ناگهان همه از خنده منفجر شدن.
-کریچر همه رو به ارباب تبدیل کرد و حالا قراره خودش همه رو به شکل قبل برگردونه. از قبل این رو کریچر به همه گفت.
- چی؟ یعنی لازم نبود که به شکل قبلی خودمون برگردیم؟

اما که واقعا برای رسیدن به شکل واقعی اش کلی تلاش کرده بود و کلی کتک خورده بود بعد از شنیدن جمله پرفسور کریچر غش کرد و به سنت مانگو منتقل شد.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸
#40
صدای سوت همچنان می آمد. ویزو هم همینطور به تمرین ادامه می داد تا اینکه صدای سوت کاملا قطع شد.

- آهای! تو کری که صدای سوت رو نمی شنوی؟!
-نه، من کر نیستم! من ویزو هستم.

ویزو با خودش گفت: دیدی گفتم مگس بعدی تو نیستی. دنبال مگسی به نام کر بود.
-ولی انگار کری؛ چون هزار بار صدا کردم و جواب ندادی!

اما ویزو کر نبود. خودش که این را می دانست.

- اشتباه گرفتی! من کر نیستم. من ویزو مگس هستم.
-خب مگه شرکت کننده بعدی تو نیستی؟ نکنه می ترسی که نمیای؟

ترس!؟ اصلا و ابدا امکان نداشت!
ویزو مگس بسیار شجاعی بود. حتی احتمال می داد اگر به هاگوارتز برود و کلاه را روی سرش بگذارد، کلاه او را به گریفیندور بفرستد. البته... این احتمال هم وجود داشت که بخاطر اصالتش به اسلیترین برود.
شاید هم به دلیل سخت کوشی اش به هافلپاف فرستاده می شد. ولی ویزو هوش خوبی هم داشت پس ریونکلاو هم برایش گزینه ها مناسبی بود.

- اصلا تصمیم رو میذارم به عهده کلاه.
- کلاه دیگه چیه؟! بیا برو مبارزت رو بکن!

ویزو در وضعیت خوبی قرار نداشت ولی باید برای نجات آنتونیون، وارد میدان رزم می شد.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.