هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ربکا.لاک‌وود)



پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۹
#31
صاحب مغازه که لرد بود با جدیت فراوان روبه روی مشتری ظاهر شد.
-چرا داد می‌زنی مردک؟! خب می‌شنویم. چه می‌خواستی بگویی؟
-خب این چیزی که تو ویترین گذاشتین رو می‌خوام. قیمتش چنده؟

لرد با لبخندی شیطانی به تام نگاه کرد. سپس در حالی که پوزخند میزد به قیمت فکر کرد.
-ما اون رو بالای 650گالوین می‌فروشیم.

تام وقتی این را شنید با خوشحالی فکر کرد:
-یعنی من این‌قدر برای لرد مهمم؟ این‌قدر ارزش دارم؟ 650 گالیون؟ حتی بیشتر!؟ آخ جونم! من بهترینم! من بالای 650گالوین می‌ارزم! من ارزشم خیلی...
-اما حاظر بودیم با قیمت 5 نات هم بفروشیمش ولی خب... 650گالیون بهتره.
-

مشتری با شنیدن قیمت، چند متر به هوا پرید و سرش به سقف خورد.
می‌خواست منصرف شود که فهمید اگر دست خالی به خانه برگردد، زنش قطعا او را محکم‌تر به سقف می‌کوباند!
از فکرش ترسید، پس سعی کرد سر قیمت کمی چانه بزند.
-ارزون‌تر چی؟


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۹
#32
-هاگرید؟! تو؟!
-تو؟! هکتور؟!

هاگرید از دیدن مرگخواران که خم شده بودند و می‌دویدند تعجب نکرد که هیچ، خنده‌اش گرفت. اما خیلی زود هکتور وصیتنامه‌ای ساخت و بلند بلند و با بغض خواند.
شاید هاگرید که محفلی بود، دلش برایش می‌سوخت!

-نه من زندگیمو می‌خوام! زندگی من پای دیگ‌های معجون‌م رفت و من پای این کار پیر شده‌ام. هیچ کس سوز و گداز آتش زیر پاتیل را درک نمی‌کند جز منی که ساعت‌ها، حتی پس از نیمه‌شب هم پای آن ایستاده‌ام، درک می‌کند. درد چشم‌هایم که با هر جرقه آتش بیشتر و بیشترمی‌شد و هرلحظه هیزم خشک قلبم، می‌سوخت. همان هیزمی که زیر پاتیل می‌سوخت، قلب من بود که با هر نگاه تمسخرآمیز مرگخواران می‌سوخت. آه زندگی، زندگی من با تو چه کردم که حالا باید اینگونه پایان مرا رقم بزنی؟ آیا قرار است این باشد... آخ!

هاگرید با بی‌حوصلگی آدامس را کند و روی زمین انداخت. همانگونه که آدامس را انداخت، هکتور را هم رها کرد. هکتور محکم زمین خورد و بدنش درد گرفت.

-دلم نسوخ که هیچ، بیشتر عصبی شودم. شومام با این شوخیاتون!

هکتور وقتی هاگرید دوباره وارد خانه شد، با خوشحالی کاغذ وصیتنامه را تا کرد و در جیبش گذاشت.
هکتور همیشه یک وصیتنامه در جیبش داشت!
-خب بریم دنبال خونه بعدیمون!
-
-نظرتون چیه؟

مرگخواران برای خانه‌ی بعدی باید درست انتخاب می‌کردند تا دوباره به این دردسر دچار نشوند.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۹
#33
-این چیه بانو؟
-حلواست مرگخوار مامان.
-حلوا برای چی؟
-خب وقتی داریم غرق میشیم، حلوا بخوریم که بعدا عزیز مامان مجبور نشه حلوا بده.
-خب مطمئنین ارباب برامون حلوا میده؟
-عاااا...

مروپ چند دقیقه‌ای به حرفش فکر کرد.
در واقع باید میگفت:
نقل قول:
حلوا بخوریم که عزیز مامان مجبور نشه حلوای عزا بخوره!

-همین بود مرگخوار مامان. حالا بخور!

مرگخوار مذکور که از مواد داخل حلوا خبری نداشت، چندین تکه بزرگ برداشت و خورد.
-مرگخوار مامان؟
-
-مرگخوار مامان؟!
-
-مرگخوار ماماااان!
-

مرگخوار مذکور که حالا در آب غرق شده بود، توجه همه مرگخواران را به خود جلب کرد.
اگر تلاشی برای نجات نمی‌کردند، قطعا باید حلوای مروپ را می‌خوردند.
و خوردن حلوای مروپ همانا و زودتر غرق شدن همانا!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۹
#34
تام رفت و رفت و رفت و رفت...
-خب؟

خب بعد از اینکه خیلی رفت (!)، راه مثلثی رو پیدا کرد.
روی تابلوی کنار جاده نوشته بود:
نقل قول:
سلام به تو ای ریاضیدان جوان! به جاده مثلثی خوش آمدی!


تام جلوتر رفت.
نقل قول:
برای اینکه بتونی راه رو پیدا کنی و دقیق و درست قدم برداری، پیشنهاد میکنم سوال زیر رو حل کنی و برای غوسی‌جون بفرستی!

-غوسی جون کیه دقیقا؟

تابلو به حرف آمد:
نقل قول:
ریاضیدان جوان! غوثی مخفف فیثاغورسه! آخه کی حوصله داره اسمشو بگه!

-خب، سوال چیه؟

نقل قول:
تصویر کوچک شده

-جناب یه سوال داشتم! مطمئنی این سوال مثلثاته؟

نقل قول:
بله کاملا! اگه شک داری می‌تونی این رو حل کنی!
تصویر کوچک شده

-عااامممم، همون سوال قبلی بهتره!

تام کنار تابلو نشست و مشغول حل سوالات شد.
آیا می‌توانست زود حل‌شان کند؟
اصلا آیا می‌شد حل‌شان کرد؟


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱ شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۹
#35
مرگخواران با تعجب به مشنگ‌ها نگاه کردند. بیشتر نگاه کردند ولی هیچ چیزی از حرکاتشان نفهمیدند.

-من نفهمیدم.
-مثلا ریونی‌ای ربکا! آبرومون رو نبر!

ربکا با دقت بیشتر به توپ نگاه کرد.
مرگخواران نیز با دقت بیشتری به توپ نگاه کردند.
سر آخر بلاتریکس با بی‌حوصلگی یقه مرگخواران را کشید.
-خب من که فکر نمیکنم شما چیزی ازش بفهمین، پس بریم سراغ...
-نه نه نه! من فهمیدم، من فهمیدم!
-
-خب نفهمیدم.

مرگخوار دانا مانند مرگخوار خودشیرین ذوب شد.

-به نظرم یکم بیشتر فکر کنیم، می‌تونیم بفهمیم داستان چیه.
-اهم. تا من نفهمیدم، کسی دست از فکر کردن بر نمی‌داره. متوجه شدین؟
-اهوم.

مرگخواران دوباره کنار هم جمع شدند و یواشکی بازی مشنگ‌ها را نگاه می‌کردند.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
#36
سلام ارباب!

ربکا هستم! منو یادتونه ارباب؟
درخواست دوئل با پیترِ بد رو دارم.
هماهنگ شده‌ست و مهلتش سه هفته‌ست.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳ دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
#37
سلام ارباب! خوبین؟ قرنطینه خوش میگذره؟
ارباب درخواست نقد یه پست جدی رو دارم!
میشه؟


سلام ربکا

آه...نپرس! نپرس! نپرس!

می شه...شد حتی! نقد شما ارسال شد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۲۲ ۲۲:۳۰:۱۴

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: تنبیه سرای هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
#38
بدنش میلرزید. دستانش میلرزید. حتی چشمانش هم در حدقه میلرزیدند.
درد داشت. چشمانش میسوخت. دیگر از اینکه دارد میمیرد مطمئن شد.
لحظه‌ای سرش را بلند کرد.
-خ‍... خفاش لع‍... خشن!

نمیتوانست به او چیزی بگوید.
دوستش بود... حداقل مغزش، هنوز دوستی را بینشان احساس میکرد.

چشمان براق و بنفش دخترک نیمه خفاش، وحشیانه به زخم‌هایش نگاه میکرد.
انگار زخم‌های او، آرامش را به نیمه خفاش هدیه میداد.
اما نمیدانست که دخترک هرگز آرامش ندارد. او هرگز آرامشی نداشت که ماندگار باشد.
او در تلاطم دریای مشکلاتش گم شده بود.
حداقل احساسی که قلب نداشته‌اش فریاد میزد، این را میگفت.
قلب... آن دختر قلب نداشت. وگرنه چرا باید بهترین دوستش را بزند؟
دلیلش چه بود؟

هرچه گشت دلیلی نیافت.
سعی کرد لب‌هایش را از هم جدا کند. خون را لابه‌لای دندان‌هایش احساس میکرد.
تلخ... نه ترش... هر طعمی بود، بدمزه بود!
-ر... ربکا، چ‍... چرا... م‍... من؟
-پس کی؟ لبخند بزن. مثل اولین روزی که همدیگه رو دیدیم. بخند ابیگل. بخند!
-نه! نمی‍... نمیتونم. نمیتونم ل‍... لبخند ب‍... بزنم. چون تو... تو داری...
-آره، من دارم انتقام میگیرم. انتقام ابی! انــتــقــام!

فریاد ربکا به خاموشی رفت. صداها گنگ شد. رفتارها تاریک شد. دیگر هیچ نمیدید و هیچ نمیشنید.
دردناک بود.
دختر صاعقه و گل‌های خانه ریدل‌ها، حالا توسط دوستش شکنجه میشود.
شکنجه‌ای به دردناکی‌خون زیر دندانش.

خون را زیر دندان‌هاش احساس میکرد. لخته‌های خون اذیت کننده بودند.
همان موقع که احساس کرد ربکا فریاد میزند، احساس سرما کرد.
در ذهنش حرف‌های زیادی میگذشت. حرف‌هایی گنگ و بی معنی، یا سوال‌هایی بی جواب و تلخ.
-چرا ربکا؟ چرا میزنی؟ چرا شلاقی که قرار بود باهاش سفیدا رو شکنجه کنی الان جاش روی صورت منه؟ چرا... اصلا چرا الان داری با اون قیافه مظلومت بهم زل میزنی؟ چرا به خودت فحش میدی؟ دِ حداقل بلدی یکم ذهن منو بخونی که! مثلا ما با هم دوستیم...

ربکا سرش را تکان داد. موهایش را از روی صورت خون‌آلودش کنار زد.
ابیگل فهمیده بود که حالا، خون را روی دستانش احساس میکند.
غم‌انگیز بود!
ربکا با دیدن ابیگل لرزید. شانه‌هایش تکان کمی خورد.
ربکا حالش بهتر از قبل بود.
او این را از نفس‌های آرام و لرزانش میفهمید.

دستانش را بلند کرد و طناب را به آرامی باز کرد.
هر دو افتادند. آنقدر بدنشان درد میکرد که تا به حال آن درد را احساس نکرده بودند.
حتی افتادن از چشم دیگران برایشان اینقدر دردناک نبود.

دو دوست گریه میکردند.
ربکا هق هق میکرد و شلاق را به گوشه اتاق پرتاب کرد.
ابیگل لرزید؛ او هم گریه میکرد. حتی دردهایش را هم فراموش کرد. فقط گریه میکرد.
حالا به جای خونی که زیر دندان هردو بود، گریه‌ها لبانشان را تر میکردند.
دیگر هیچ چیز مهم نبود...
همین که روبه روی یکدیگر بودند، برای آرام کردن دردشان کافی بود.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ دوشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
#39
بلاتریکس چپ چپ به تمامی مرگخواران نگاه کرد.
پرت کردن حواس او، یکی از مهم ترین کارهایی بود که مرگخواران نمیتوانستند انجام دهند.
بلاتریکس به با دست محکم به پیشانی‌اش کوبید و سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند.
-دستای همه جلو، میخوام چکشون کنم.
-دست دست، دستا جلو!
-کروشیو.

بلاتریکس مرگخوار مذکور را با برد چندهزار کیلومتر به افق پرتاب کرد.
شاید بقیه مرگخوارها از دست زدن دست بکشند... که کشیدند!
مرگخواران با ترس و لرز دستانشان را به سمت جلو دراز کردند.
-بلا اگه واسه من دراومد نمیزنی؟
-لازم باشه چرا که نه.
-بلا!

بلاتریکس به ربکا نگاه کرد.
آن همه مظلومیت در ربکا، یعنی ریگی به کفش اوست.
بلاتریکس جلوتر آمد، ربکا بیشتر لرزید. بلاتریکس جلوتر آمد، ربکا بیشتر لرزید. بلاتریکس جلوتر آمد...

-بابا الان زلزله میاد! یه دیقه آستینشو بزن بالا دیگه! فیلم هندی بازی میکنه!
-رودولف؟
-ها؟ چشم.

بلاتریکس وقتی آستین ربکا را بالا زد، با دیدن دست خالی او، اخم کرد.
ربکا هرگز از اخم کردن بلاتریکس و لرد خوشش نمی‌آمد!

-که اینطور... هوم...
-بلا؟ بلــــــــــــــــــــا!

بلاتریکس آنقدر محکم دستان ربکا را کند که فریاد ربکا تا سیاره سیرازو رفت!
بعد دستان هری را کند و آن را جابه جا کرد.

-دستم... درد میکنه.
-اون دیگه مشکل خودته. الان باید به محفلی‌ها برسیم که...

و چپ چپ به محفلی‌ها نگاه کرد.
انگار نباید آنها آنجا میبودند!


ویرایش شده توسط ربکا لاک‌وود در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱۶ ۱۴:۵۴:۱۴

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
#40
وقتی وارد آشپرخانه شدند، زنان زیادی داشتند سبزی و حبوبات پاک میکردند. اما هیچ کدام غیبت نمیکردند!
اینجا بهشت بود و غیبت کردن عادت هیچ کس نبود!
ربکا با تعجب به همه نگاه کرد.
اگر مروپ آنها را میدید با خوشحالی به سمتشان میدوید!

-خب بیا اینجا بشین غذاتو بخور. زودتر بخورش، کلی کار داریم.
-باشه!

ربکا پشت میز غذاخوری نشست و منتظر غذایش شد.

1ساعت بعد

-عااا...

ربکا غذایش را خورده بود ولی مشکل بزرگتری که بعد از غذا خوردنش پیش آمده بود، لیست غذاهایی که باید درست میکرد بود.
لیست آنقدر بلند بود که آخرین اسم غذای آن، به زانوی ربکا میخورد!
زنی که به او غذا داده بود، معلوم شد که سرآشپز اینجاست. حالا روبه روی ربکا ایستاده بود و چهره پوکرش نگاه میکرد.
-نمیخوای بری غذا درست کنی؟ منتظر غذات هستنا!
-آخه... عااا...
-چیشده؟
-عام، میشه بهم تو غذا درست کردن کمک...

زن از چهره جدی‌اش به چهره ای عاشقانه و محبت آمیز تغییر کرده بود.
خنگ بودن ربکا در آشپزی، عشق ورزیدن لازم داشت؟

-خب عزیزم استرس اولین کاره. برات مهم نباشه! یه نفس عمیق بکش! آها، آره. بذار تو تک تک سلول های وجودت آرامش قلت بزنه.
-چقد احساسی حرف میزنین. میگم آشپزیم افتضاحه، میتونین بهم کمک کنین؟
-عزیزممممممم! چقد شیرین حرف میزنی!
-
-البته که بهت کمک میکنم! چرا که نه!

ربکا که از رفتار زن خیلی تعجب کرده بود، با همان قدر تعجب همراه زن به راه افتاد.
اولین غذای ربکا در طول عمرش را باید برای کسانی درست میکرد که نمیشناخت. اصلا معلوم نبود میتواند طلسمی، چیزی رویشان اجرا کند، تا از غذای افتضاح او تعریف کنند.
کارش خیلی سخت شده بود!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.