وقتی وارد آشپرخانه شدند، زنان زیادی داشتند سبزی و حبوبات پاک میکردند. اما هیچ کدام غیبت نمیکردند!
اینجا بهشت بود و غیبت کردن عادت هیچ کس نبود!
ربکا با تعجب به همه نگاه کرد.
اگر مروپ آنها را میدید با خوشحالی به سمتشان میدوید!
-خب بیا اینجا بشین غذاتو بخور. زودتر بخورش، کلی کار داریم.
-باشه!
ربکا پشت میز غذاخوری نشست و منتظر غذایش شد.
1ساعت بعد-عااا...
ربکا غذایش را خورده بود ولی مشکل بزرگتری که بعد از غذا خوردنش پیش آمده بود، لیست غذاهایی که باید درست میکرد بود.
لیست آنقدر بلند بود که آخرین اسم غذای آن، به زانوی ربکا میخورد!
زنی که به او غذا داده بود، معلوم شد که سرآشپز اینجاست. حالا روبه روی ربکا ایستاده بود و چهره پوکرش نگاه میکرد.
-نمیخوای بری غذا درست کنی؟ منتظر غذات هستنا!
-آخه... عااا...
-چیشده؟
-عام، میشه بهم تو غذا درست کردن کمک...
زن از چهره جدیاش به چهره ای عاشقانه و محبت آمیز تغییر کرده بود.
خنگ بودن ربکا در آشپزی، عشق ورزیدن لازم داشت؟
-خب عزیزم استرس اولین کاره. برات مهم نباشه! یه نفس عمیق بکش! آها، آره. بذار تو تک تک سلول های وجودت آرامش قلت بزنه.
-چقد احساسی حرف میزنین. میگم آشپزیم افتضاحه، میتونین بهم کمک کنین؟
-عزیزممممممم!
چقد شیرین حرف میزنی!
-
-البته که بهت کمک میکنم! چرا که نه!
ربکا که از رفتار زن خیلی تعجب کرده بود، با همان قدر تعجب همراه زن به راه افتاد.
اولین غذای ربکا در طول عمرش را باید برای کسانی درست میکرد که نمیشناخت. اصلا معلوم نبود میتواند طلسمی، چیزی رویشان اجرا کند، تا از غذای افتضاح او تعریف کنند.
کارش خیلی سخت شده بود!