سلام پروفسور!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آلبوس بعد از بیرون آمدن از کلاس پیشگویی سخت درگیر بود که تکلیفش را چگونه انجام دهد. همنانطور که داشت به سمت دخمه ها می رفت تا استراحتی بکند که صدایی آشنا او را به خود آورد
- هی آسپ! چطوری؟
- خوبم جیمز! کاری داری؟
- نه فقط میخواستم ازت بپرسم که کلاس امروزت چجوری بود؟
- هی بد نبود.
- ببین این اصلا نباید برات مهم باشه که تو درس پیشگویی استعدادی نداری.
آلبوس از این تغغیر ناگهانی و خبیثانه ی جیمز یکه خورده بود فورا اولین جمله ای را که به ذهنش می رسید به زبان آورد
- کی همچین حرفی زده؟ من خیلیم تو پیشگویی استعداد دارم.
- پس نشونم بده!
- الان که دیر وقته و من خیلی خستم و به خاطر همین نمیتونم درست پیشگویی کنم.
-هه! فکر کردی با این کارا میتونی میتونی منو گول بزنی؟ بالاخره که خورشید دوباه بالا میاد و اونقت همه خواهیم دید که آلبوس سوروس، بر خلاف برادر بزرگتر و دانا ترش جیمز سیریوس هیچ استعدادی تو درس پیشگویی نداره و قراره توی کلاس بعدی حسابی جلوی پروفسور دلاکور کم بیاره!
- خفه شو جیمز! هیچم قرار نیست که من جلوی هر کس، مخصوصا پروفسور دلاکور و اونم توی کلاسش کم بیارم! فردا خواهیم دید که من حتی پیشگوی بهتری هم نسبت به تو دارم.
- خواهیم دید آسپ!
آلبوس و جیمز از هم جدا شدند. آلبوس در راه با خود فکر میکرد که چگونه باید پیشگویی کند که واقعا درست باشد، اما هرچه بیشتر فکر میکرد کمتر به نتیجه می رسید. خلاصه پس از سه ساعت فکر کردن تمام در تخت خواب آلبوس به خواب فرو رفت.
ورود به خواب آلبوسصدای خنده های جیمز حسابی کفر آلبوس را درآورده بود.
- بس کن جیمز!
- آلبوس بیچاره! تو واقعا یه احمقی پسر! بابا از داشتن پسری مثل تو خجالت میکشه!
- نهههههه! تمومش کن جیمز! تمومش کن...
خروج از خواب آلبوس-هوووف! عجب خواب عجیبی دیدم! نباید بزارم فردا همچین اتفاقی بیوفته! شاید الان باید از جیمز تشکر هم بکنم! پس... بریم تو کارش!
آلبوس چوبدستیش را برداشت و سریعا اقسون سرخوردگی را روی خود اجرا کرد تا از نظرها مخفی بماند! سپس به آرامی از ازاق خوابش خارج شد و بعد از کمی پیاده روی به سالن غذاخوری رسید.
- خب! اینجا جاییه که همیشه جیمز و رفقاش میشینن. باید یکم اینجا رو دستکاری کرد!
سپس با افسونی آن تکه از میز را جادو کرد تا اگر کسی روی آن نشست سفت به آن بچسبد!
- خب الان نوبت راهرو هاست. جیمز همیشه از راهروی مخفی به سالن غذا خوری میاد! چون اول باید سر میز و باشه و اولین ناخنکو به بشقاب های غذای جلوش بزنه!
آلبوس پاورچین پاورچین به سمت راهرویی رفت که جیمز همیشه از آنجا برای رسیدن به سالن غذاخوری استفاده میکرد! اول چند بمب بد بو را آنجا مخفی کرد تا با نزدیک شدن جیمز به آن منفجر شوند. بعد جلوی درب ورودی بین راهروی اصلی و مخفی کمی از کود اعلای اژدها که از خانه ی هاگرید کش رفته بود را گذاشت تا جیمز تبدیل به بک بوگندوی حسابی شود!
- الان وقتشه که یه نامه برای جیمز بفرستم!
آلبوس کاغذ پوستی را برداشت و چیزهایی روی آن نوشت سپس به سمت انبار جغد ها رفت و به جغد فهماند که این نامه را بی سر و صدا به جیمز برساند و منتظر جواب او هم نماند. سپس به سمت اتاق خوابش رفت و خود را برای صبح فردا آماده کرد.
سرانجام صبح روز موعود فرا رسید. جیمز پس از اینکه از خواب بلند شد نامه ای را پایین تختش دید. روی نامه اسم آلبوس با رنگ سبز و نقره ای نوشته شده بود. جیمز نامه را باز کرد و گفت، قبل از اینکه آخرین نفر به میز صبحانه برسی نیاز به حموم پیدا میکنی داداش!
- اوه! فکر کنم آلبوس روانی شده! من اولین نفر به سالن میرم.
جیمز قدم زنان راه افتاد تا از رواهروی مخفی همیشگی به سالن غذاخوری برود که صدای ترکیدن چیزی را شنید و سپس بوی بدی به مشامش رسید!
- اههه! بدعنق دوباره شروع کرد!
جیمز کمی به سمت جلو حرکت کرد تا درب راهرو را باز کند، اما پایش درون چیز لزج و نرمی فرو رفت. جیمز پایش را بیرون آورد و به کفشش نگاه کرد اما تا چشمش به ماده ای که روی کفشسش بود افتاد رنگش بنفش شد و درجا بالا آورد!
- باید برم حموم!
جیمز سریعا به حمام رفت اما زمانی به سالن غذا خوری رسید که صدای همهمه دانش آموزان از آنجا به گوش می رسید. جیمز به سمت دوستانش رفت تا پیش آنها بشیند که صدای آلبوس را شنید
- هی جیمز! چرا انقدر دیر کردی؟
بعد رو به بقیه دوستانش کرد و به آنها گفت که پیشگویی که صبح به آنها گفته بود راست بوده.
اما جیمز به او اعتنایی نکرد و پیش دوستانش نشست. صبحانه را به خوبی و مفصل نوش جان کرد.
- هی جیمز! میخوای یه پیش بینی دیگه هم واست بکنم؟ یه مشکلی واسه ی نیمکتی که روشی پیش اومده
.
جیمز سعی کرد تا از جایش بلند شود اما اینکار نتیجه ای جز پاره شدن ردایش و خنده ی دانش آموزان نشد.
- اعتراف کن جیمز! اعتراف کن که من پیشگوی خوبی هستم.
- هرگز!
- اصلا مهم نیست چون کل اسلیترین ها در جریان پیشگویی من بودند و بهم باور دارن. حالا یکم که بگذره سر و صداش تو کل مدرسه میپیچه! راستی من باید برم کلاس دارم...