گریفیندورvsهافلپاف
سوژه: دوراهی-دیر شد.
این صدای فریاد فلور بود که از سالن عمومی گریفیندور بلند شد و باعث بیدار شدن همه ی گریفیندوری ها شد.اعضای تیم هر کدام به تندی لباس پوشیدند و از پله ها به پایین سرازیر شدند.
_چی شد که خواب موندیم.
_ لاوندر کجا مونده؟
_ بدبخت شدیم.
_هنوز که ساعت هفته.
اما در حالی که به ساعتش نگاه می کرد این جمله را گفت و باعث توقف ناگهانی همه و چرخش نگاه هایشان به سمت فلور شد.
_ ساعت هفت و سه دقیقه و بیست ثانیه است و این یعنی دیر کردیم.
الکساندرا با عصبانیت گفت:
_کوییدیچ ساعت نه شروع میشه.
_ و ما ساعت هفت صبحانه می خوریم.
_ فلور در حالت عادی هشت بیدار می شدیم و نیم ساعته صبحانه می خوردیم .اینطوری خیلی راحت می رسیدیم.
_ ولی حالا کوییدیچ داریم و باید سرحال باشیم .نمیشه با شکم پر بازی کرد.حالا عجله کنید. باید بریم.
از آنجایی که فلور روی زمان بسیار حساس بود ،همه با او همراه شدند تا از غر زدن هایش جلو گیری کنند.
سرسرا_همرزمان رزم.باید این مسابقه رو هر طور که شده ببریم.همه باید با جان و دل بجنگید...
_حتما.
_شک نکن.
_
اعضای تیم با خستگی و در حالی که بیشتر حرف های سر کادوگان را نمی فهمیدند سرهایشان را تکان می دادند و حرفش را تایید می کردند.بالاخره صبحانه همه تمام شد و به سوی استادیوم کوییدیچ به راه افتادند.
بیرون از قلعههوا خنک بود و باد ملایمی می وزید.نه دانش اموز جارو به دست با ردای کوییدیچ گریفیندور از حیاط هاگوارتز خارج می شدند تا به زمین بازی کوییدیچ بروند.
_ ساعت هشت و سی و دو دقیقه است.باید سریعتر حرکت کنیم.
_فلور بی خیال دیگه از هاگوارتز تا زمین کوییدیچ فقط ده دقیقه راهه.
_لاوندر با این سرعتی که ما داریم می ریم ،هیچ وقت نمی رسیم.
حق با فلور بود. بیشتر اعضای تیم حال حرکت نداشتند. سرکادوگان برای حل این مشکل هر چند دقیقه یک بار شمشیر هایش را محکم به هم می کوبید تا باعث هوشیاری شود و نسبتا هم موثر بود زیرا قبل از پهن شدنشان روی زمین انها را بیدار می کرد. همه در جاده میان چمنزار جلو می رفتند تا اینکه چند متری جلو تر به یک دو راهی رسیدند.معمولا دو راهی ها در جاده مشکلی ایجاد نمی کنند چون هر کدام مکان مجزایی را نشان می دهند اما در اینجا روی هر دو تابلو نوشته بود :
به سمت استادیوم_ حالا کدوم طرفی برویم؟چپ یا راست ؟
_ از اونجایی که روی هر دوش نوشته استادیوم ،حتما دوتاش به یه جا می رسن.
لاوندر با نا امیدی به نویل نگاهی انداخت و گفت:
_ آخه چطوری وقتی یکی چپه و یکی راست هردوش یه جا در میاد.به نظر من که باید بریم راست.
_ منم باهات موافقم لاوندر. حس مرگ آوری منو به راه راست می کشونه.
_فکر کنم یه اشتباهی کردم من از سمت چپ می رم.
اعضای تیم هر کدام درباره رفتن به راه درست زمین کوییدیچ نظری داشتند.اما هیچکدام درست نمی دانستند که باید از کدام سمت بروند.
فلور گفت:
_ به نظر من که اگه سمت چپ بریم در مدت زمان کوتاه تری می رسیم.پس باید سمت چپ بریم.
الکساندرا گفت:
_ ولی از سمت راست داره بو های خوشمزه ای میاد حس می کنم راست بهتره.
در این میان هرکس با حس غریزیش یک سمت را انتخاب می کرد.حس جنگجویانه سر کادوگان او را به سمت چپ هدایت می کرد. هاگرید از سمت راست چیز هایی می دید. اما حس می کرد که طبیعت او را به سمت چپ هدایت می کند. نویل هم برای اینکه می خواست در راه راست و درست بماند سمت راست را انتخاب کرد و ادوارد پس از گفت و گو با قیچی هایش تصمیم گرفت از سمت چپ برود. به این ترتیب آنها به دو گروه نامساوی تقسیم شدند و هر یک از یک سمت رفتند به امید اینکه راهی که می روند درست باشد و تصمیم گرفتند هر گروهی که اشتباه رفته بود به سرعت برگردد و از راه درست برود.
سمت چپ کمی جلوترآنها وارد جنگلی سرپوشیده و تاریک شدند. جنگلی انبوه از انواع درختان و شاخه های پیچ در پیچ.باد ملایم و سردی از زیر پایشان می گذشت و برگ ها را جابه جا می کرد. انتهای جنگل پیدا نبود و از گوشه و کنارش صدا هایی شنیده می شد. کم کم سرمای هوا هم بیشتر می شد.
_به نظرتون این همه درخت و تاریکی عادیه؟ حس می کنم داریم تو جنگل ممنوعه راه می ریم. سرعتمونم که 100 متر بر ساعته و این یعنی نمی رسیم.
سرکادوگان در حالی که شاخه ها را با شمشیر هایش می برید گفت:
_ فلور اول باید در رزم با درختان و این جنگل پیروز شویم و به جایی برسیم. بعدا درباره دیر یا زود رسیدن فکر می کنیم. این سو از بیرون به نظر پایانی داشت ولی از داخل گویی بی پایان است.
_ این سرما اصلا برای قیچی هام خوب نیست. دیگه نمی تونم شاخه ها رو ببرم. اینجا زیادی سرده.
_فکر کنم راهو اشتباه اومدیم. شاید باید از اونطرف می رفتیم.
_ درسته لاوندر.شاید باید بر...
هنوز حرف فلور تمام نشده بود که نور عظیمی اطرافشان را فرا گرفت و همه به یک باره ناپدید شدند.
چند دقیقه قبل ورودی سمت راست_مطمئنین این راهی که می ریم درسته؟ کسی تا حالا درباره بیابون تو راه زمین کوییدیچ چیزی نوشته بود.
الکساندرا در حالی که سعی می کرد خار ها را از پایش جدا کند به نویل گفت:
_ فکر کنم یکی می خواسته سر کارمون بذاره.
_ از اول جادش اینطوی نبود.یهو خوشکسالی شد.فک کنم باس از اون طرفی می رفتیم.
_درسته هاگرید.من همون موقع گفتم اینجا بوی مرگ میاد.
آنها در میان بیابان بی آب و علف پیش می رفتند.آفتاب سیل گرما را بر سرشان جاری می کرد. بوته های خار با وزش باد گرم روی تپه ها حرکت می کردند.هیچ اثری از استادیوم و یا هر چیز دیگری نبود. فقط و فقط بیابان بود.چندی بعد در میان ماسه ها دریچه ای سنگی توجهشان را جلب کرد و همه پشت آن متوقف شدند. الکساندرا گفت:
_ خوب.حالا این وسط بیابون چی میگه؟
_حتما برای قشنگیه.
_نه نویل به نظر من یادبود کسیه.
با اینکه قرار داشتن دریچه در آن بیابان کاملا عجیب به نظر می رسید اما از آنجایی که هیچ کس تحمل ایستادن در گرما را نداشت همه تصمیم به حرکت گرفتند اما بلافاصله بعد از عبور دریچه نوری اطرافشان را گرفت و همه ناپدید شدند.
سمت چپ استادیومهر پنج نفر با حیرت به اطراف نگاه می کردند.آنها هم اکنون در زمین بازی کوییدیچ بودند در حالی که تا چند ثانیه پیش در جنگلی انبوه پیش می رفتند. هیچ یک نمی دانستند که چه اتفاقی افتاده. مودی با دیدن انها به سمتشان آمد و گفت:
_ تا حالا کجا بودین؟ چرا دیر کردید؟ چرا فقط پنج نفرید؟ یکی همین الان توضیح بده.
_ما....راستش ما تو جنگل بودیم بعد یهو...
فلور سعی داشت وقایع پیش آمده را توضیح دهد اما خودش هم نمی دانست چه اتاقی افتاده. مودی ادامه داد.
_من که نمی فهمم چی میگی. ولی به هر حال باید سریع حاضر شید و بیاید زمین. بقیه تون اگه نرسن یا باید خودتون بازی کنید یا اینکه بازی رو واگذار کنید.
انها تنها کاری که در آن لحظه می توانستند انجام دهند نگاه کردن به یک دیگر و هضم وقایع پیش امده بود اما در نهایت تصمیم گرفتند بازی کنند و شانس خودشان را امتحان کنند و همچنین در خواست زمان ده دقیقه ای برای اینکه شاید بقیه هم برسند.به این ترتیب همه به گوشه ای رفتند تا وقایع را کمی بررسی کنند.فلور گفت:
_ خوب الان در عرض دو ثانیه جامون عوض شد.یکم غیر منطقیه.
_ شاید یه نقطه ورود بوده.
_ همرزمان اگرنقطه ورود بود باید همان ابتدا آن را می گذاشتند تا به راحتی به سوی میدان رزم بیاییم ولی آن دوراهی ،چپ و راستش به میدان می رسید.
_ و از اونجایی که بقیه برنگشتن.یعنی اونا به استادیوم رسیدن.
_ ولی لاوندر، مودی گفت که اونا نیومدن و اگه اشتباه رفته باشن تا الان باید برمی گشتن. این یعنی اونا تو استادیومن و ما هم تو استادیومیم. پس چرا پیش هم نیستیم. آخه این یعنی چی؟
_ چطوری میشه هم اومده باشن و هم نیومده باشن. یه دو راهی که هر دو طرفش به استادیوم میرسه ولی به یه جا نمیرسه. من که هنگ کردم.
اعضای تیم دوباره به فکر فرو رفتند. چطور ممکن بود همه به یک جا رسیده باشند ولی به دو جای مختلف رفته باشند. انها در اعماق افکارشان در حال غرق شدن بودند که ناگهان اما و فلور فریاد زدند:
_ جهان های موازی.
این فریاد باعث چرخش همزمان سرهایشان به طرف ان دو شد. اما گفت:
_ یعنی دو دنیا که در واقع یه دنیان و آدمای توش و جاهای مختلف توشون یکیه ولی تو دو جای مختلفن. در واقع تو دو تا بعد مختلف.
اعضای تیم همچنان با حالتی که واضح بود چیزی نفمیده اند تماشا می کردند. فلور گفت:
_خیلی ساده س تو فرانسه خیلی ها بهش اعتقاد دارن. یعنی اتفاقاتی که اینجا میفته یه دنیای دیگه هم هست که دقیقا همینا توش اتفاق میفته البته گاهی متفاوت میشه مثل همین الان. من خیلی رفتارای تیم مقابلو بررسی کردم. رفتارای خیلی از اونا فرق داشت و به عنوان بهترین مثال تا حالا ندیده بودم زاخاریس از یکی دیگه بخواد به جاش رو حرکات تیم نظارت کنه یا اینکه مروپ گانت هیچ ماده غذایی اطرافش نباشه. تفاوت اخلاقی معمولا تو دنیای موازی اتفاق میفته و این یعنی ما باید بریم به اون یکی بعد.
سرکادوگان گفت:
_همرزم لطفا فقط بگو چطور باید بریم پیش بقیه و بازی رو شروع کنیم. من که چیزی از این موازات نبرد نفهمیدم.
لاوندر گفت:
_ ظاهرا شما می دونین چی شده. اگه بدونین چیکار باید بکنیم هم خیلی عالی میشه.
اما گفت:
_ برای رفتن به یه دنیای دیگه باید از یه دریچه رد بشیم.مثل همونی که خودمون ازش رد شدیم.
_ ولی ما از دریچه رد نشدیم.
_چرا لاوندر. چون دورش پر از برگ و لجن بود. پیدا نبود ولی رد شدیم. از اونجایی دو دقیقه دیگه مسابقه شروع میشه وقت نداریم دنبال دریچه بگردیم. پس باید بریم سراغ راه دوم. وقتی تو دنیای خودمون نیستیم سرعت خیلی بالا میتونه یه شکاف بسازه و ما رو برگردونه.
_ ولی فکر نکنم بتونیم زیاد تند بریم چون اگه سرعتمون زیاد باشه قبل از برخورد با سکو نمی تونیم دور بزنیم.
_ مشکلی نیست ما تا اون موقع از شکاف رد شدیم و یه جای دیگه توی زمین ظاهر میشیم.
در آن لحظه مودی دوباره سر رسید و گفت:
_ ظاهرا که نیومدن. عجله کنید اگه میخواین بازی کنید باید همین الان بیاید.
مودی این را گفت و رفت.فلور گفت:
_ پس همه چند دقیقه بازی می کنیم و بعد همزمان تو یه ردیف قرار می گیریم و با سرعت حرکت می کنیم.
همه باهم به امید برگشتن به دنیای خودشان و پیروزی در مسابقه به سمت زمین حرکت کردند. سوار جارو شدند و وارد مسابقه شدند. با قرار گرفتن همه در جای مناسب ،یوان شروع به گزارش کرد.
_و حالا هممون اینجا جمع شدیم تا شاهد یک بازی هیجان انگیز بین دو تیم هافلپاف و گریفیندور باشیم. من یوان ابرکرومبی بهترین گزارشگر تمام دوران ها این مسابقه رو گزارش میکنم. همونطور که میبینید، تیم گریفیندور فقط پنج بازیکن داره و این یعنی دو نفر کم تر از گروه مقابل. این بازی ناجوانمردانه است. یکی باید یه کاری بکنه..آخ...
مروپ بعد از زدن یک پس سری به یوان گفت:
_ به ما ربطی نداره.خودشون نیومدن. تو گزارشتو بکن.
_درسته ببخشید پروفسور. خوب ظاهرا چند نفر از اعضای تیم مقابل نیومدن حالا باید ببینیم این بازی چطور تموم میشه. و حالا پروفسور مودی توپ هارو رها میکنه و بازی شروع میشه. گوی زرین هم آزاد شد. جستجوگر های هر دو تیم بالا میرن تا دید بهتری داشته باشن. سرخگون دست سر کادوگانه. از اونجایی که تنها مهاجمه خودش تنها جلو میره. اما اونو پشتیبانی میکنه. حالا سرخگونو پرتاب میکنه . برایان به سمتش میره ولی نمیتونه اونو بگیره و گل. یه گل برای گریفیندور. الان توپ دست زاخاریسه و به سرعت جلو میره. ارنی یه بازدارنده به سمت اما پرتاب میکنه. اما اونو برمی گردونه و بازدارنده به یکی از سکو ها برخورد میکنه. زاخاریس همچنان جلو میره اما سعی میکنه از مسیر خارجش کنه ولی حسن مصطفی جلوشو میگیره. و حالا زاخاریس سرخگونو پرتاب میکنه و لاوندر با یک حرکت سریع اونو میگره و به سرکادوگان پاس میده. عالیه. سر کادوگان توپو به ادوارد پاس میده و اون هم توپ رو به سمت زاخاریس پرتاب میکنه. آخه این چه کاری بود. توپ به زاخار که انتظار یه همچین حرکتیو نداشت برخورد میکنه. فکر کنم دماغش شکسته باشه. و یه دفعه چی شد. بازیکنای تیم گریفیندور همه دارن میرن بالا. اونا بازی رو رها کردن. ظاهرا دارن سرعت میگیرن. الانه که به سکو برخورد کنن و چی شد. همشون غیب شدن.
سمت راست ، استادیوم، هنگام وروداعضای تیم با حیرت به اطراف می نگریستند.هیچ یک نمی دانستند که چه اتفاقی افتاده. دیگر اثری از بیابان نبود. آنها به استادیوم رسیده بودند. صدای هیاهوی جمعیت همه جا را پر کرده بود. مروپ گانت داور مسابقه با دیدن انها به سویشان رفت و گفت:
_شما ها کجا بودین. نمی دونین مامان نمیتونه این ور و اونور دنبال شما بگرده. عجله کنید ،باید بازی رو شروع کنیم.
_ باشه...الان میایم...اگه بشه یه چند دقیقه وقت بدین.بعد میایم.
_باشه. سریع باشید. مامانو معطل نکنید.
مروپ این را گفت و رفت.آنها گوشه ای دور هم جمع شدند تا کمی درباره وقایع پیش آمده صحبت کنند. الکساندرا گفت:
_حالا چیکار کنیم.ما فقط چهار نفریم. اصلا چطوری یه دفعه رسیدیم اینجا؟
_این حتما یه نوقطه ورود بوده.باس بازی کونیم تا اونام برسن.
همه با این نظر موافق بودند و تصمیم گرفتند زیاد به اتفاقاتی که افتاد فکر نکنند و فقط بازی را پیش ببرند تا بقیه سر برسند.تیم هافلپاف و تماشاگران از دیدن آهنا بسیار متعجب شدند و حالا تیم مقابل بردن خود را حتمی می دانست.بازی با پرتاب سرخگون شروع شد و یوان شروع به گزارش بازی کرد:
_و حالا یه بازی جذاب بین دو تیم گریفیندور و هافلپاف رو شاهد هستیم. گروه گریفیندور حالا می خواد چهار نفره بازی کنه. بازم داره در حق این تیم ظلم میشه...آخ.
مروپ یک هلو در دهان یوان هل داد و گفت:
_ خودشون نیومدن.وقتی اومدن میگم بیان تو. حالا درست گزارش بکن و اگرنه ممکنه مامان ناراحت بشه.
یوان به زحمت هلو را از دهانش بیرون آورد و ادامه داد:
_ ببخشید. خب فعلا تیم گریفیندور چهار نفره بازی میکنه. ایرین بالا تر میره تا دنبال گوی زرین بگرده و خب واضحه که این کارو با خیال راحت انجام میده چون خودش تنهاست. زاخار سرخگون رو به دست گرفته و به سمت دروازه میره. باورم نمیشه. نویل داخل دروازه ست. هاگرید سوار بر موتور پایین تر میاد و یه بازدارنده رو به سمت زاخار پرتاب میکنه و عالیه درست خورد به هدف. دقیقا نمی دونم از کجاش داره خون میاد ولی هنوز از جارو نیوفتاده. اخه چطوری با همچین بازدارنده ای که خورد نیوفتاد.
مروپ نگاهی تهدید آمیز به یوان میکند.
_خب.بله. ببخشید. حالا سرخگون دست مرگه. و با سرعت به سمت دروازه حریف حرکت میکنه و سرخگونو پرتاب میکنه ولی برایان توپو میگیره و اون به کندرا پاس میده . کندرا جلو میره. هاگرید یه بازدارنده به سمتش پرتاب میکنه ولی ارنی دفعش میکنه. کندرا سرخگونو پرتاب میکنه که به زاخار بده ولی الکساندرا زودتر سر میرسه و سرخگونو توی مسیر حرکت میگیره. واقعا حرکت فوق العاده ای بود. حالا سرخگون دست الکساندراست و جلو میره. اونو به مرگ پاس میده. مرگ جلو میره تا اونو داخل حلقه بندازه ولی چی شد؟ اینا از کجا دراومدن. و ما حالا شاهد این هستیم که بقیه اعضای تیم از غیب ظاهر شدن. سر کادوگان، اما ، لاوندر ، ادوارد و ..یا مرلین ...فلور دلاکور روی زمین افتاده. ظاهرا با سکو برخورد کرده. فکر کنم دماغش بدجور شکسته باشه و این جارو ببینین اون گوی زرینو گرفته. گریفیندور برنده شد.این بازی بدون هیچ گلی و به نفع گریفیندور تمام میشه.
همه ی آن پنج نفر موفق شده بودند برگردند. همه ی انها عقب تر از سکو برگشتند اما فلور دقیقا قبل از سکو قرار گرفته بود و پیش از برخورد گوی زرین را که درست در مسیرش بود گرفته بود. فلور با دستانی خون آلود گوی زرین را بالا گرفت و به سوی بقیه اعضا رفت که حالا به طرفش می آمدند تا با هم این پیروزی بزرگ در این بازی پر ماجرا را سهیم شوند.
پایان.