هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۹
#31
گریفیندورvsهافلپاف


سوژه: دوراهی


-دیر شد.

این صدای فریاد فلور بود که از سالن عمومی گریفیندور بلند شد و باعث بیدار شدن همه ی گریفیندوری ها شد.اعضای تیم هر کدام به تندی لباس پوشیدند و از پله ها به پایین سرازیر شدند.

_چی شد که خواب موندیم.
_ لاوندر کجا مونده؟
_ بدبخت شدیم.
_هنوز که ساعت هفته.

اما در حالی که به ساعتش نگاه می کرد این جمله را گفت و باعث توقف ناگهانی همه و چرخش نگاه هایشان به سمت فلور شد.
_ ساعت هفت و سه دقیقه و بیست ثانیه است و این یعنی دیر کردیم.

الکساندرا با عصبانیت گفت:
_کوییدیچ ساعت نه شروع میشه.
_ و ما ساعت هفت صبحانه می خوریم.
_ فلور در حالت عادی هشت بیدار می شدیم و نیم ساعته صبحانه می خوردیم .اینطوری خیلی راحت می رسیدیم.
_ ولی حالا کوییدیچ داریم و باید سرحال باشیم .نمیشه با شکم پر بازی کرد.حالا عجله کنید. باید بریم.

از آنجایی که فلور روی زمان بسیار حساس بود ،همه با او همراه شدند تا از غر زدن هایش جلو گیری کنند.

سرسرا

_همرزمان رزم.باید این مسابقه رو هر طور که شده ببریم.همه باید با جان و دل بجنگید...
_حتما.
_شک نکن.
_

اعضای تیم با خستگی و در حالی که بیشتر حرف های سر کادوگان را نمی فهمیدند سرهایشان را تکان می دادند و حرفش را تایید می کردند.بالاخره صبحانه همه تمام شد و به سوی استادیوم کوییدیچ به راه افتادند.

بیرون از قلعه

هوا خنک بود و باد ملایمی می وزید.نه دانش اموز جارو به دست با ردای کوییدیچ گریفیندور از حیاط هاگوارتز خارج می شدند تا به زمین بازی کوییدیچ بروند.

_ ساعت هشت و سی و دو دقیقه است.باید سریعتر حرکت کنیم.
_فلور بی خیال دیگه از هاگوارتز تا زمین کوییدیچ فقط ده دقیقه راهه.
_لاوندر با این سرعتی که ما داریم می ریم ،هیچ وقت نمی رسیم.

حق با فلور بود. بیشتر اعضای تیم حال حرکت نداشتند. سرکادوگان برای حل این مشکل هر چند دقیقه یک بار شمشیر هایش را محکم به هم می کوبید تا باعث هوشیاری شود و نسبتا هم موثر بود زیرا قبل از پهن شدنشان روی زمین انها را بیدار می کرد. همه در جاده میان چمنزار جلو می رفتند تا اینکه چند متری جلو تر به یک دو راهی رسیدند.معمولا دو راهی ها در جاده مشکلی ایجاد نمی کنند چون هر کدام مکان مجزایی را نشان می دهند اما در اینجا روی هر دو تابلو نوشته بود :

به سمت استادیوم

_ حالا کدوم طرفی برویم؟چپ یا راست ؟
_ از اونجایی که روی هر دوش نوشته استادیوم ،حتما دوتاش به یه جا می رسن.

لاوندر با نا امیدی به نویل نگاهی انداخت و گفت:
_ آخه چطوری وقتی یکی چپه و یکی راست هردوش یه جا در میاد.به نظر من که باید بریم راست.
_ منم باهات موافقم لاوندر. حس مرگ آوری منو به راه راست می کشونه.
_فکر کنم یه اشتباهی کردم من از سمت چپ می رم.

اعضای تیم هر کدام درباره رفتن به راه درست زمین کوییدیچ نظری داشتند.اما هیچکدام درست نمی دانستند که باید از کدام سمت بروند.
فلور گفت:
_ به نظر من که اگه سمت چپ بریم در مدت زمان کوتاه تری می رسیم.پس باید سمت چپ بریم.

الکساندرا گفت:
_ ولی از سمت راست داره بو های خوشمزه ای میاد حس می کنم راست بهتره.

در این میان هرکس با حس غریزیش یک سمت را انتخاب می کرد.حس جنگجویانه سر کادوگان او را به سمت چپ هدایت می کرد. هاگرید از سمت راست چیز هایی می دید. اما حس می کرد که طبیعت او را به سمت چپ هدایت می کند. نویل هم برای اینکه می خواست در راه راست و درست بماند سمت راست را انتخاب کرد و ادوارد پس از گفت و گو با قیچی هایش تصمیم گرفت از سمت چپ برود. به این ترتیب آنها به دو گروه نامساوی تقسیم شدند و هر یک از یک سمت رفتند به امید اینکه راهی که می روند درست باشد و تصمیم گرفتند هر گروهی که اشتباه رفته بود به سرعت برگردد و از راه درست برود.

سمت چپ کمی جلوتر

آنها وارد جنگلی سرپوشیده و تاریک شدند. جنگلی انبوه از انواع درختان و شاخه های پیچ در پیچ.باد ملایم و سردی از زیر پایشان می گذشت و برگ ها را جابه جا می کرد. انتهای جنگل پیدا نبود و از گوشه و کنارش صدا هایی شنیده می شد. کم کم سرمای هوا هم بیشتر می شد.

_به نظرتون این همه درخت و تاریکی عادیه؟ حس می کنم داریم تو جنگل ممنوعه راه می ریم. سرعتمونم که 100 متر بر ساعته و این یعنی نمی رسیم.

سرکادوگان در حالی که شاخه ها را با شمشیر هایش می برید گفت:
_ فلور اول باید در رزم با درختان و این جنگل پیروز شویم و به جایی برسیم. بعدا درباره دیر یا زود رسیدن فکر می کنیم. این سو از بیرون به نظر پایانی داشت ولی از داخل گویی بی پایان است.
_ این سرما اصلا برای قیچی هام خوب نیست. دیگه نمی تونم شاخه ها رو ببرم. اینجا زیادی سرده.
_فکر کنم راهو اشتباه اومدیم. شاید باید از اونطرف می رفتیم.
_ درسته لاوندر.شاید باید بر...

هنوز حرف فلور تمام نشده بود که نور عظیمی اطرافشان را فرا گرفت و همه به یک باره ناپدید شدند.

چند دقیقه قبل ورودی سمت راست

_مطمئنین این راهی که می ریم درسته؟ کسی تا حالا درباره بیابون تو راه زمین کوییدیچ چیزی نوشته بود.

الکساندرا در حالی که سعی می کرد خار ها را از پایش جدا کند به نویل گفت:
_ فکر کنم یکی می خواسته سر کارمون بذاره.
_ از اول جادش اینطوی نبود.یهو خوشکسالی شد.فک کنم باس از اون طرفی می رفتیم.
_درسته هاگرید.من همون موقع گفتم اینجا بوی مرگ میاد.

آنها در میان بیابان بی آب و علف پیش می رفتند.آفتاب سیل گرما را بر سرشان جاری می کرد. بوته های خار با وزش باد گرم روی تپه ها حرکت می کردند.هیچ اثری از استادیوم و یا هر چیز دیگری نبود. فقط و فقط بیابان بود.چندی بعد در میان ماسه ها دریچه ای سنگی توجهشان را جلب کرد و همه پشت آن متوقف شدند. الکساندرا گفت:
_ خوب.حالا این وسط بیابون چی میگه؟
_حتما برای قشنگیه.
_نه نویل به نظر من یادبود کسیه.

با اینکه قرار داشتن دریچه در آن بیابان کاملا عجیب به نظر می رسید اما از آنجایی که هیچ کس تحمل ایستادن در گرما را نداشت همه تصمیم به حرکت گرفتند اما بلافاصله بعد از عبور دریچه نوری اطرافشان را گرفت و همه ناپدید شدند.

سمت چپ استادیوم


هر پنج نفر با حیرت به اطراف نگاه می کردند.آنها هم اکنون در زمین بازی کوییدیچ بودند در حالی که تا چند ثانیه پیش در جنگلی انبوه پیش می رفتند. هیچ یک نمی دانستند که چه اتفاقی افتاده. مودی با دیدن انها به سمتشان آمد و گفت:
_ تا حالا کجا بودین؟ چرا دیر کردید؟ چرا فقط پنج نفرید؟ یکی همین الان توضیح بده.
_ما....راستش ما تو جنگل بودیم بعد یهو...

فلور سعی داشت وقایع پیش آمده را توضیح دهد اما خودش هم نمی دانست چه اتاقی افتاده. مودی ادامه داد.
_من که نمی فهمم چی میگی. ولی به هر حال باید سریع حاضر شید و بیاید زمین. بقیه تون اگه نرسن یا باید خودتون بازی کنید یا اینکه بازی رو واگذار کنید.

انها تنها کاری که در آن لحظه می توانستند انجام دهند نگاه کردن به یک دیگر و هضم وقایع پیش امده بود اما در نهایت تصمیم گرفتند بازی کنند و شانس خودشان را امتحان کنند و همچنین در خواست زمان ده دقیقه ای برای اینکه شاید بقیه هم برسند.به این ترتیب همه به گوشه ای رفتند تا وقایع را کمی بررسی کنند.فلور گفت:
_ خوب الان در عرض دو ثانیه جامون عوض شد.یکم غیر منطقیه.
_ شاید یه نقطه ورود بوده.
_ همرزمان اگرنقطه ورود بود باید همان ابتدا آن را می گذاشتند تا به راحتی به سوی میدان رزم بیاییم ولی آن دوراهی ،چپ و راستش به میدان می رسید.
_ و از اونجایی که بقیه برنگشتن.یعنی اونا به استادیوم رسیدن.
_ ولی لاوندر، مودی گفت که اونا نیومدن و اگه اشتباه رفته باشن تا الان باید برمی گشتن. این یعنی اونا تو استادیومن و ما هم تو استادیومیم. پس چرا پیش هم نیستیم. آخه این یعنی چی؟
_ چطوری میشه هم اومده باشن و هم نیومده باشن. یه دو راهی که هر دو طرفش به استادیوم میرسه ولی به یه جا نمیرسه. من که هنگ کردم.

اعضای تیم دوباره به فکر فرو رفتند. چطور ممکن بود همه به یک جا رسیده باشند ولی به دو جای مختلف رفته باشند. انها در اعماق افکارشان در حال غرق شدن بودند که ناگهان اما و فلور فریاد زدند:
_ جهان های موازی.

این فریاد باعث چرخش همزمان سرهایشان به طرف ان دو شد. اما گفت:
_ یعنی دو دنیا که در واقع یه دنیان و آدمای توش و جاهای مختلف توشون یکیه ولی تو دو جای مختلفن. در واقع تو دو تا بعد مختلف.

اعضای تیم همچنان با حالتی که واضح بود چیزی نفمیده اند تماشا می کردند. فلور گفت:
_خیلی ساده س تو فرانسه خیلی ها بهش اعتقاد دارن. یعنی اتفاقاتی که اینجا میفته یه دنیای دیگه هم هست که دقیقا همینا توش اتفاق میفته البته گاهی متفاوت میشه مثل همین الان. من خیلی رفتارای تیم مقابلو بررسی کردم. رفتارای خیلی از اونا فرق داشت و به عنوان بهترین مثال تا حالا ندیده بودم زاخاریس از یکی دیگه بخواد به جاش رو حرکات تیم نظارت کنه یا اینکه مروپ گانت هیچ ماده غذایی اطرافش نباشه. تفاوت اخلاقی معمولا تو دنیای موازی اتفاق میفته و این یعنی ما باید بریم به اون یکی بعد.

سرکادوگان گفت:
_همرزم لطفا فقط بگو چطور باید بریم پیش بقیه و بازی رو شروع کنیم. من که چیزی از این موازات نبرد نفهمیدم.

لاوندر گفت:
_ ظاهرا شما می دونین چی شده. اگه بدونین چیکار باید بکنیم هم خیلی عالی میشه.

اما گفت:
_ برای رفتن به یه دنیای دیگه باید از یه دریچه رد بشیم.مثل همونی که خودمون ازش رد شدیم.
_ ولی ما از دریچه رد نشدیم.
_چرا لاوندر. چون دورش پر از برگ و لجن بود. پیدا نبود ولی رد شدیم. از اونجایی دو دقیقه دیگه مسابقه شروع میشه وقت نداریم دنبال دریچه بگردیم. پس باید بریم سراغ راه دوم. وقتی تو دنیای خودمون نیستیم سرعت خیلی بالا میتونه یه شکاف بسازه و ما رو برگردونه.
_ ولی فکر نکنم بتونیم زیاد تند بریم چون اگه سرعتمون زیاد باشه قبل از برخورد با سکو نمی تونیم دور بزنیم.
_ مشکلی نیست ما تا اون موقع از شکاف رد شدیم و یه جای دیگه توی زمین ظاهر میشیم.

در آن لحظه مودی دوباره سر رسید و گفت:
_ ظاهرا که نیومدن. عجله کنید اگه میخواین بازی کنید باید همین الان بیاید.

مودی این را گفت و رفت.فلور گفت:
_ پس همه چند دقیقه بازی می کنیم و بعد همزمان تو یه ردیف قرار می گیریم و با سرعت حرکت می کنیم.

همه باهم به امید برگشتن به دنیای خودشان و پیروزی در مسابقه به سمت زمین حرکت کردند. سوار جارو شدند و وارد مسابقه شدند. با قرار گرفتن همه در جای مناسب ،یوان شروع به گزارش کرد.
_و حالا هممون اینجا جمع شدیم تا شاهد یک بازی هیجان انگیز بین دو تیم هافلپاف و گریفیندور باشیم. من یوان ابرکرومبی بهترین گزارشگر تمام دوران ها این مسابقه رو گزارش میکنم. همونطور که میبینید، تیم گریفیندور فقط پنج بازیکن داره و این یعنی دو نفر کم تر از گروه مقابل. این بازی ناجوانمردانه است. یکی باید یه کاری بکنه..آخ...

مروپ بعد از زدن یک پس سری به یوان گفت:
_ به ما ربطی نداره.خودشون نیومدن. تو گزارشتو بکن.

_درسته ببخشید پروفسور. خوب ظاهرا چند نفر از اعضای تیم مقابل نیومدن حالا باید ببینیم این بازی چطور تموم میشه. و حالا پروفسور مودی توپ هارو رها میکنه و بازی شروع میشه. گوی زرین هم آزاد شد. جستجوگر های هر دو تیم بالا میرن تا دید بهتری داشته باشن. سرخگون دست سر کادوگانه. از اونجایی که تنها مهاجمه خودش تنها جلو میره. اما اونو پشتیبانی میکنه. حالا سرخگونو پرتاب میکنه . برایان به سمتش میره ولی نمیتونه اونو بگیره و گل. یه گل برای گریفیندور. الان توپ دست زاخاریسه و به سرعت جلو میره. ارنی یه بازدارنده به سمت اما پرتاب میکنه. اما اونو برمی گردونه و بازدارنده به یکی از سکو ها برخورد میکنه. زاخاریس همچنان جلو میره اما سعی میکنه از مسیر خارجش کنه ولی حسن مصطفی جلوشو میگیره. و حالا زاخاریس سرخگونو پرتاب میکنه و لاوندر با یک حرکت سریع اونو میگره و به سرکادوگان پاس میده. عالیه. سر کادوگان توپو به ادوارد پاس میده و اون هم توپ رو به سمت زاخاریس پرتاب میکنه. آخه این چه کاری بود. توپ به زاخار که انتظار یه همچین حرکتیو نداشت برخورد میکنه. فکر کنم دماغش شکسته باشه. و یه دفعه چی شد. بازیکنای تیم گریفیندور همه دارن میرن بالا. اونا بازی رو رها کردن. ظاهرا دارن سرعت میگیرن. الانه که به سکو برخورد کنن و چی شد. همشون غیب شدن.

سمت راست ، استادیوم، هنگام ورود


اعضای تیم با حیرت به اطراف می نگریستند.هیچ یک نمی دانستند که چه اتفاقی افتاده. دیگر اثری از بیابان نبود. آنها به استادیوم رسیده بودند. صدای هیاهوی جمعیت همه جا را پر کرده بود. مروپ گانت داور مسابقه با دیدن انها به سویشان رفت و گفت:
_شما ها کجا بودین. نمی دونین مامان نمیتونه این ور و اونور دنبال شما بگرده. عجله کنید ،باید بازی رو شروع کنیم.
_ باشه...الان میایم...اگه بشه یه چند دقیقه وقت بدین.بعد میایم.
_باشه. سریع باشید. مامانو معطل نکنید.

مروپ این را گفت و رفت.آنها گوشه ای دور هم جمع شدند تا کمی درباره وقایع پیش آمده صحبت کنند. الکساندرا گفت:
_حالا چیکار کنیم.ما فقط چهار نفریم. اصلا چطوری یه دفعه رسیدیم اینجا؟
_این حتما یه نوقطه ورود بوده.باس بازی کونیم تا اونام برسن.

همه با این نظر موافق بودند و تصمیم گرفتند زیاد به اتفاقاتی که افتاد فکر نکنند و فقط بازی را پیش ببرند تا بقیه سر برسند.تیم هافلپاف و تماشاگران از دیدن آهنا بسیار متعجب شدند و حالا تیم مقابل بردن خود را حتمی می دانست.بازی با پرتاب سرخگون شروع شد و یوان شروع به گزارش بازی کرد:
_و حالا یه بازی جذاب بین دو تیم گریفیندور و هافلپاف رو شاهد هستیم. گروه گریفیندور حالا می خواد چهار نفره بازی کنه. بازم داره در حق این تیم ظلم میشه...آخ.

مروپ یک هلو در دهان یوان هل داد و گفت:
_ خودشون نیومدن.وقتی اومدن میگم بیان تو. حالا درست گزارش بکن و اگرنه ممکنه مامان ناراحت بشه.

یوان به زحمت هلو را از دهانش بیرون آورد و ادامه داد:
_ ببخشید. خب فعلا تیم گریفیندور چهار نفره بازی میکنه. ایرین بالا تر میره تا دنبال گوی زرین بگرده و خب واضحه که این کارو با خیال راحت انجام میده چون خودش تنهاست. زاخار سرخگون رو به دست گرفته و به سمت دروازه میره. باورم نمیشه. نویل داخل دروازه ست. هاگرید سوار بر موتور پایین تر میاد و یه بازدارنده رو به سمت زاخار پرتاب میکنه و عالیه درست خورد به هدف. دقیقا نمی دونم از کجاش داره خون میاد ولی هنوز از جارو نیوفتاده. اخه چطوری با همچین بازدارنده ای که خورد نیوفتاد.

مروپ نگاهی تهدید آمیز به یوان میکند.

_خب.بله. ببخشید. حالا سرخگون دست مرگه. و با سرعت به سمت دروازه حریف حرکت میکنه و سرخگونو پرتاب میکنه ولی برایان توپو میگیره و اون به کندرا پاس میده . کندرا جلو میره. هاگرید یه بازدارنده به سمتش پرتاب میکنه ولی ارنی دفعش میکنه. کندرا سرخگونو پرتاب میکنه که به زاخار بده ولی الکساندرا زودتر سر میرسه و سرخگونو توی مسیر حرکت میگیره. واقعا حرکت فوق العاده ای بود. حالا سرخگون دست الکساندراست و جلو میره. اونو به مرگ پاس میده. مرگ جلو میره تا اونو داخل حلقه بندازه ولی چی شد؟ اینا از کجا دراومدن. و ما حالا شاهد این هستیم که بقیه اعضای تیم از غیب ظاهر شدن. سر کادوگان، اما ، لاوندر ، ادوارد و ..یا مرلین ...فلور دلاکور روی زمین افتاده. ظاهرا با سکو برخورد کرده. فکر کنم دماغش بدجور شکسته باشه و این جارو ببینین اون گوی زرینو گرفته. گریفیندور برنده شد.این بازی بدون هیچ گلی و به نفع گریفیندور تمام میشه.

همه ی آن پنج نفر موفق شده بودند برگردند. همه ی انها عقب تر از سکو برگشتند اما فلور دقیقا قبل از سکو قرار گرفته بود و پیش از برخورد گوی زرین را که درست در مسیرش بود گرفته بود. فلور با دستانی خون آلود گوی زرین را بالا گرفت و به سوی بقیه اعضا رفت که حالا به طرفش می آمدند تا با هم این پیروزی بزرگ در این بازی پر ماجرا را سهیم شوند.

پایان.


Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: پایگاه بسیج دانش‌آموزی هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۹
#32
درود
اینم اولین ماموریت من.


باریکلا دختر ... درود سالازار بر تو و ... [متوجه حضور دانش‌آموزان دیگر در پایگاه می‌شود] ... چیه؟ فکر کردی چون پریزادی به به چه چه می‌کنم؟ برو! برو این دام بر مرغ دگر نَه!
+3


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۸ ۲۳:۴۲:۳۲

Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۹
#33
آنها با احتیاط در راهرو حرکت می کردند تا منشا آن بو را پیدا کنند.

_ خسته شدم.بهتره هر چه سریع تر بفهمین این بو از کجا میاد واگرنه با همتون یه قهر حسابی می کنم.

_ به نظرم اگه همه ی این جاهایی که تا الان رفتیم رو با هم جمع کنیم به یک منشا بوی جامع می رسیم.یکی نیست رو این چیزا نظارت کنه که این اتفاقا نیفته.اگه نظارت اینجا دست من بود نمیذاشتم هیچ بوی بدی بلند بشه.

_ فکر کنم داریم به یه جاهایی می رسیم .بو داره بیشتر میشه .خیلی بیشتر.از سمت اون راهرو میاد.

آنها به سمت راهرو به راه افتادند اما در ورودی آن با دیدن سایه ای متوقف شدند.
_ دو نفر اونجان .اینجا هیچ نظارتی روش نیست .همه دارن ول می چرخن.

_ساکت ببینم کیه.

آنها با آرامش جلو تر رفتند که ناگهان زاخاریس فریاد زد.
_ من اونا رو می شناسم.

زاخاریس این جمله را با صدای بلند در گوش تام گفته بود و باعث شد تام پهن زمین شود و دستش دوباره از جایش در آمد اما از آنجایی که تازه چسبیده شده بود و چسب طبیعی خاصیتش بیشتر است دوباره سر جایش وصل شد.تام گفت:
_ می شناسی که می شناسی .برای چی داد می زنی ؟

آن دو شخص که در سایه بودند اما و فلور بودند و با شنیدن صدای آنها بیرون آمدند.
فلور گفت.:
_شما یه دفعه کجا غیبتون زد.
زاخاریس گفت:
_ از اونجایی که ما بسیجیان خودجوشی هستیم ، تصمیم گرفتیم خودمون دست به کار بشیم.
اما در حالی که بینی اش را گرفته بود گفت:
_ ما هم همینطور .و فکر کنم داریم به یه جاهایی می رسیم.

_ و اگه می خواین با ما بیاین باید بگم که ترجیح می دیم خودمون بریم.
_ ما هم نخواستیم دنبالتون بیایم .از اول داشتیم این راهو می رفتیم .پس اینطوری شما دارین دنبال ما میاین و اگه می خواین بیاین بهتره هر چه سریعتر حرکت کنیم چون پنج دقیقه و سی و پنج ثانیه است داریم این بو رو تحمل می کنیم.

با این پاسخ فلور تام برای لحظه ای حس کرد دستش دوباره در حال جدا شدن است ولی آن را سر جایش محکم کرد و بعد از اعلام قهر لیسا با هم در راهرو به راه افتادند و چند متر جلو تر روبه روی یک در لجن گرفته و زنگ زده متوقف شدند.


Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
#34
زاخاریس در یکی از کوچه های خلوت اطراف آن نقطه ظاهر شد. خیابان مثل همیشه شلوغ و پر هیاهو بود .زاخاریس نگاهی به آن نقطه که الان درست رو به رویش بود انداخت. جوزفین هنوز جلوی آن مغازه ایستاده بود و تکان نمی خورد.اما به نظر نمی آمد که برای خرید به آنجا رفته باشد.زاخاریس نمی توانست قدم بردارد و به سمت او برود.می ترسید او هم مانند پنه لوپه شده باشد و همه چیز را فراموش کرده باشد. حتی نام خودش را.اما تصمیمش را گرفت .باید می رفت و با او صحبت می کرد.باید همه ی اعضای محفل را دوباره دور هم جمع می کرد.پس آرام آرام به سمت او رفت اما برای لحظه ای ایستاد و به پشت سرش نگاهی انداخت.احساس کرد همان مردی را که روبه روی خانه گریمولد دیده بود دوباره دیده است.اما او آنجا نبود .پس دوباره برگشت و به حرکتش ادامه داد و درست در کنار جوزفین ایستاد.مغازه ای که جلویش ایستاده بود یک گل فروشی بود پر از گل ها و درختچه های زیبا.زاخاریس برای لحظه ای خوشحالی وجودش را گرفت.گمان می کرد که جوزفین حافظه اش را از دست نداده و هنوز علاقه اش به درختان را دارد.پس با خوشحالی و اندکی نگرانی او را صدا زد.
_جوزفین.

اما او سرش را برنگرداند .زاخاریس با خودش فکر کرد که شاید او نامش را فراموش کرده پس این بار به شکل دیگری او را صدا زد.
_ببخشید خانم .میشه باهاتون صحبت کنم؟

جوزفین برگشت و دقیقا همان چیزی که زاخاریس از آن می ترسید اتفاق افتاد.او به هیچ وجه همان جوزفین سابق نبود.دیگر نمی خندید و صورت زیبایش حالا افسرده و ناراحت بود و هیچ علاقه ای برای صحبت کردن نداشت.

_ شما کی هستین؟

_ من زاخاریس اسمیتم و ...

_من یه همچین کسی نمی شناسم.

جوزفین این حرف را زد و به راه افتاد.حتی نگذاشت حرفش تمام شود اما زاخاریس نمی خواست دست بردارد.او باید کاری که می خواست را انجام می داد.پس به دنبالش رفت.

_ می تونم فقط چند لحظه وقتتون رو بگیرم.
_ گفتم که شما رو نمی شناسم.
_ می دونم اما من شما رو می شناسم .فقط چند دقیقه.

اما او حتی برای پاسخ دادن نمی ایستاد.زاخاریس دوباره به دنبال او رفت.اما این بار مطمئن بود کسی تعقیبشان می کند.هر کسی که بود یا به دنبال جوزفین بود یا به دنبال او و جوزفین هم حاضر به حرف زدن با زاخاریس نمی شد و او باید در این باره کاری می کرد.


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۸ ۱۶:۰۱:۵۰

Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۰ پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۹
#35
تکلیف کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی

بالاخره کلاس تمام شد و وقت انجام تکلیف های آن بود .فلور کله پاچه را بدست گرفت و با ناراحتی به راه افتاد.
_من از کله پاچه متنفرم .حتی یه ذره هم نمی تونم بوشو تحمل کنم .چطور می تونن یه حیوونو بکشن و کله شو برای خوردن بپزن .این کار کاملا غیر اخلاقیه.حالا اینو چطوری بدم به مودی ؟

فلور همینطور که به سمت خیابان گریمولد می رفت مشکلاتش را با خود مرور می کرد و به راه های دادن کله پاچه به مودی فکر می کرد.
_ دقیقا 3 دقیقه و 20 ثانیه دیگه می رسم .اول براش از فواید کله پاچه می گم که چه غذای ...آخه روی این غذای وحشتناک چه اسم خوبی میشه گذاشت.

خانه شماره 12 گریمولد

تق تق تق

_ کیه؟
_ فلور دلاکورم.
_ بیا تو.
فلور در حالی که سعی می کرد خودش را خوشحال نشان دهد و بوی کله پاچه را فراموش کند وارد شد.

_ به به خانم دلاکور .کاری داشتی ؟
_ بله راستش براتون یه تکلیف...یعنی یه غذای خوش مزه آوردم.

فلور ظرف را روی میز گذاشت و مودی به بررسی ظاهر آن پرداخت.
_ خوب این چیه ؟
_ این یه غذای بسیار مقویه ،که به شما نیرو و انرژی میده و این باعث میشه که بتونین در مدت زمان کمتر کار های بیشتری انجام بدین.
_ بوی چندان خوبی نداره .از کجا اومده ؟اسمش چیه ؟ کی درستش کرده ؟ مناسبتش چیه؟
_ کله پاچه ست.تکلیف پروفسور گانته .خودشون هم درستش کردن و...
_ گفتی پروفسور گانت .منظورت مادر لرد سیاهه؟
_ درسته.
مودی به محض شنیدن این موضوع از ظرف فاصله گرفت و گفت:
_ ازش فاصله بگیر .این غذا به احتمال 99 درصد سمیه .باید کاملا بررسی بشه .

مودی با چوبدستی در ظرف را باز کرد و با وسایل مخصوص به بررسی ساختار کله پاچه پرداخت.اول چشم ها بعد زبان و تمام قسمت های کله پاچه را از هم شکافت و تمام آب آن را نیز در لوله ی آزمایشی قرار داد .در تمام این مدت فلور در حالی که بینی اش را گرفته بود به این صحنه ها نگاه می کرد.پس از تمام شدن آزمایش ها مودی نتیجه را بدین شرح اعلام کرد:
_ این غذا شامل کله یک گوسفند بوده که درون آب آناناس گذاشتش و لایه های چشم رو با موز کرده .زبان هم که بیشترش لبو بود.در صورت خوردن این غذا فرد بلافاصله دچار مشکلات گوارشی می شه و اگه به درمانگاه رسونده نشه میمیره.این قطعا یه توطئه برای بر انداختن من بوده .این یک جرمه.
فلور در حالی که شوکه شده بود به مودی و ظرف خالی نگاه می کرد.
_ نزدیک بود تو 10 ثانیه و 3 صدم ثانیه یکیو بکشم.

در نهایت بعد از شنیدن سخنان مودی درباره توطئه هایی که علیه او شده بود و جرم های مختلفی که شناسایی کرده بود، خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد.


Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ چهارشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۹
#36
تکلیف جلسه اول تاریخ جادوگری

_ جهت دریاچه ها رو تغییر بدید، با حیوانات حرف بزنید ، با قدرت ستاره ها درختارو از ریشه در بیارید.

فلور در حالی که چشمهایش را بسته بود ، کنار ویلای صدفی دراز کشیده و این جملات را با خود تکرار می کرد .زمانی که داشت تمام افکارش را بر این موضوع متمرکز می کرد نا گهان صدایی توجهش را جلب کرد.

_ بیا . از این طرف بیا تا با هم به اعماق اقیانوس سفر کنیم.
_ کیه ؟کی اونجاست؟

فلور بلند شد و به طرف صدا که از کناره ی دریا می آمد رفت و متوجه شد صدا از یک خرچنگ بیرون می آید.
_ خوب.جالبه .قرار بود من باهاشون صحبت کنم حالا اینا دارن با من صحبت می کنن.فقط پنج دقیقه و بیست ثانیه طول کشید .نباید بترسم ،این کاملا عادیه ....سلام .

خرچنگ دوباره همان جملات را تکرار کرد و فلور اینبار تصمیم گرفت با او برود ، دومتر جلوتر که رفتند آب تا روی زانوهایش می رسید اما با قدم بعدی زیر پایش خالی شد و سه متر در آب فرو رفت.فلور با زحمت فراوان خود را به سطح آب رساند و به سوی ساحل برگشت.
_ اینم نتیجه گوش کردن به حرف یه خرچنگ .منظورش از سفر به اعماق اقیانوس غرق شدن بوده . هیچ وقت نباید با اینا حرف زد .نزدیک بود غرق بشم .حرف زدن با حیوانات کاملا کنسله .

او با ناراحتی به سمت آتش رفت و کنارش نشست تا گرم شود اما گرمای آتش کم بود.

_ این دفعه با آتیش امتحان می کنم...ای آتش فروزان با نیروی خورشید... نه الان شبه ...با نیروی ماه درخشان فروزان تر شو.
درست وقتی جمله اش تمام شد آتش هم به کلی خاموش شد.
_ عالیه حالا طبیعت داره با من لج میکنه .

فلور این بار تصمیم گرفت باد سوزناکی را که می وزید را متوقف کند.
_ ای باد ، با نیروی آسمان ها به تو دستور می دهم متوقف شوی ....وایساد ، موفق شدم ...آخ.
باد با شدت او را به زمین کوبید و دوباره به وزیدنش ادامه داد.فلور اینبار تصمیم گرفت دروید ها را فراموش کند و به داخل کلبه باز گردد ، و همان روش استفاده از چوبدستی را ادامه دهد ولی درست زمانی که به داخل خانه وارد شد ، آتش دوبرابر شد و باد ایستاد.

سوال امتیازی:
معایب
با کسی نمیشه حرف زد.
مشکلات آنتن ندادن گوی باعث هدر رفتن زمان میشه.
گاهی خسته کننده است.

مزایا
با هر لباسی میشه توش شرکت کرد.
در حین کلاس هر کاری میشه انجام داد.
در صورتی که بتونی کلاسو ضبط کنی هر زمان دیگه ای هم میشه باز ببینیش.


Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۹
#37
خلاصه:

مشنگی در هتل کشته شده و برای همین ورود و خروج به هتل ممنوعه. مرگخوارا و محفلیا مجبورا داخل دوتا اتاق جداگونه توی همون هتل بمونن. سر و صدای داخل اتاق محفلیا، مزاحم لرد شده. برای همین رودولف می‌ره به اتاق محفلیا تا اون ها رو ساکت کنه. محفلی‌ها به خاطر ظاهر و پوشش رودولف فکر می‌کنن اون یک کارگره و می‌ذارن بره داخل اتاق. رودولف هنوز شروع به کار نکرده که شروع به مزاحمت برای ساحره‌ها می‌کنه.
* * *


رودولف که دستپاچه شده بود سریع از آنجا بلند شد تا به سوی دیگری برود که ناگهان نگاهش متوجه فلور شد که گوشه ای نشسته بود و کتاب می خواند.او همینطور که محو زیبایی فلور شده بود به او نزدیک شد و کنارش نشست.
_ شما وضعیت تاهلت چجوریاست؟

فلور بدون اینکه نگاهی به رودولف بکند به خواندنش ادامه داد .رودولف که فکر می کرد او صدایش را نشنیده ،کمی بلند تر جمله اش را تکرار کرد.فلور این بار با عصبانیت کتابش را بست و به رودولف نگاهی انداخت .رودولف هم که فکر می کرد فلور به صحبت علاقه پیدا کرده ادامه داد.

_ شما چند سالتونه ؟

_ شما الان به مدت سه دقیقه و سی و پنج ثانیه است که دارین با حرفهاتون مانع خوندن من میشید و من دارم وقت با ارزشمو به خاطر یه کارگر از دست می دم.

_ پس ظاهرا برای زمان ارزش قائلید و به سوالای پیچیده تر علاقه دارید. خوب خودتون بگید،چطوری شروع کنیم .چیز خاصی هست که من باید بدونم .هر چیزی که باعث بشه در وقتمون صرفه جویی بشه . می خوام بدونید که من حاضرم هر کاری براتون بکنم.

فلور به مردی که گوشه اتاق ایستاده بود اشاره کرد و گفت :
_ اون مرد رو اونجا می بینید که داره با آقای ویزلی صحبت میکنه .برید و بهش بگید که شما درباره وضعیت تاهلم ازم می پرسید و همینطور بگید دو تا نوشیدنی هم برامون بیاره.شک نکنید راه های صرفه جویی در زمان رو براتون توضیح میده.

_ عالیه .پس می تونیم همراه خوردن نوشیدنی با هم صحبت کنیم.
_ درسته . فقط یادتون نره حتما بگید از من چه سوالی کردید.

رودولف با خوشحالی از اینکه می توانست با فلور صحبت کند و بدون اینکه به عواقب گفتن این حرف ها فکر کند به سمت آن مرد رفت.فلور هم در حالی رودولف را به سوی بیل و آقای ویزلی هدایت کرده بود نگاه می کرد تا از نتیجه کارش لذت ببرد.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۴ ۲۲:۱۵:۰۷
دلیل ویرایش: اضافه کردن کلمه "خلاصه"
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۳ ۳:۵۳:۴۸

Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: كلاس گیاهشناسی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۹
#38
1. بنویسید چه اتفاقی میفته و چه رفتاری با گیاهتون دارید؟ (2 نمره)

من وقتی با گیاهم رو به رو شدم، براش از فواید زمان گفتم ، که چقدر هر ثانیه و حتی صدم ثانیه ارزش داره. دقیقا یازده دقیقه و سی و پنج ثانیه و سه صدم ثانیه براش حرف زدم .انواع ساعت هامو هم بهش نشون دادم.

2. این رفتار باعث میشه برگ های گیاهتون چه شکلی بشه؟ (باید واضح و کامل توصیفش کنید.) 3 نمره

بعد از اینکه صحبت هام تموم شد ،برگهایی به شکل چرخ دنده درآورد .بعد به تدریج بهش قسمت های دیگه مثل صفحه ساعت و عقربه های ثانیه شمار ، دقیقه شمار و ساعت شمار اضافه شد . و در آخر دو تا برگ به شکل ساعت به دست اومد .

3. نقاشی ای از وضعیت نهایی گیاهتون (بعد از تشکیل برگ ها) بکشید. 2 نمر

نقاشی

4- یکی از کاربردهای گیاه متاثر رو بنویسید. 3 نمره

این کاربرد های متنوعی می تونه داشته باشه .برای مثال اگه از چیزی زیاد براش تعریف کنی ممکنه برگ هاشو به اون شکل دربیاره .


Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: کلاس طلسم‌های باستانی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۹
#39
1-یه مشکلی که براتون پیش اومده رو درنظر بگیرید، طلسم رو اجرا کنید و خود مشکل و نتیجه خلاقانه ش رو بنویسید. (۷نمره)

یه بار وقتی در حال جارو سواری بالای چمن زار بودم ،تصمیم گرفتم تا ارتفاع های بالاتر پرواز کنم و تا جایی بالا رفتم که تقریبا چیزهای زیر پام کوچیک شده بودن.همینطور سوار بر جارو به آسمون نگاه می کردم و سرعت حرکت ابر ها رو در زمان های مختلف حساب می کردم که یه دفعه حس کردم دارم ارتفاع کم می کنم .واضحه که در حال سقوط بودم .تصمیم گرفتم از این طلسم استفاده کنم .چوب دستیمو بالا آوردم و طلسم رو اجرا کردم .طلسم کاملا موثر بود و نجات پیدا کردم .البته سه ساعت و بیست دقیقه و چهار ثانیه طول کشید تا میون آب پیدام کنن . خوشبختانه شنا هم بلد بودم.طلسم باستانی یه دریاچه خیلی عمیق زیر پام درست کرده بود .ممنون بابت این طلسم فوق العاده.

۲-بنظرتون این طلسم میتونه چه کاربردی داشته باشه. (۳نمره)

این طلسم کاربردهای خیلی خوبی می تونه داشته باشه .برای مثال اگه یه گله گرگ گرسنه در حال نزدیک شدن باشن می تونه یه اژدها ظاهر کنه و از شر تمام گرگها راحتتون کنه.البته بعدا یه فکری هم برای اژدها باید کرد.


Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
#40
1. یک جانور رو انتخاب کنین و توضیح بدین که چطور می‌شه نوع جانورنماش رو از واقعیش تشخیص داد. (5 امتیاز)

یه روش کلی وجود داره که بیشتر وقتها هم جواب میده. یه جانور نما که جانوری که بهش تبدیل میشه ماره.این جانور نما وارد یک دسته مار و با اونا قاطی میشه.شما با آرامش وارد اون دسته مار میشید بدون اینکه اونارو اذیت کنین ، بعد یه کیسه دویست گالیونی رو بالا می گیرین طوری که برق گالیوناش معلوم باشه .شک نکنید در اون لحظه یکی از اون مارا یه تکونی می خوره یا حتی به سمتتون حرکت میکنه ولی بقیه همون حالت قبل رو حفظ کردن و به راه های تقسیم شما میون خودشون فکر می کنن.به همین راحتی میشه تشخیش داد.

2. فرض کنین به شما حق انتخاب دادن که یک جانور رو به میل خودتون برای جانورنما شدن انتخاب کنین. چه جانوری رو انتخاب می‌کنین؟ چرا؟ (4 امتیاز)


اگه من حق انتخاب داشتم که یه جانور نما بشم ، شاهین رو انخاب می کردم. این پرنده زیبایی و عظمت فوق العاده ای داره و با سرعت بالا و در ارتفاع های خیلی بالا می تونه پرواز و همه چیز رو رصد کنه .همچنین توانایی بلند کردن اجسام سنگین تر از خودشو هم داره و به نظر من خیلی کامله.

3. دوست داشتین جانورنما بشین؟ چه آره و چه نه، دلیلش رو بگین. (1 امتیاز)

یک جانور نما بودن میتونه خیلی کاربردی باشه .می تونی بی سر و صدا به هر جایی وارد بشی و از هر چیزی سر در بیاری و دلایل خیلی مختلف دیگه برای هر جانور بخصوص.


Happiness cannot be found But it can be made






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.