ملت محفلی با قلوبی پاک به سمت هاگوارتز روانه شدند. نه، صبر کنید الان راه می افتند.
-لاوندر اومدی؟
-اومدم اومدم.
-دیر شد هری مشکلو خودش حل کردا!
-اومدم اومدم!
درون ذهن لاوندر-یعنی کدوم پیرهنمو بپوشم؟ کدومش منو آماده به کمک نشون میده؟ اون لیموئیه؟نه اون کوتاهه. این آبیه؟ نه حیفه کثیف میشه!
بیرون ذهن لاوندر-چی شد؟ بیا دیگه!
-اومدم!
و موهایش را از زیر بلوز بیرون پاشید. از پله ها پایین دوید و دست یکی از محفلیها را گرفت. به سرعت جا به جا شدند. بعد از جا به جایی دست منتقل کننده اش را رها کرد.
-ببخشید که یهو بهت چسبیدم، ویلبرت.
-نه عیبی نداره خودتو اذیت... چهار ساعت وقت میخواستی که اینا رو بپوشی؟
لاوندر به سرتا پای خودش نگاه کرد. بلوز زرشکی رنگ و یک ژاکت سفید رویش. شلوار جین معمولی. موهای مواجش که روی شانه هایش می رقصیدند.
-چیه مگه؟
ویلبرت تازه به یاد آورد با چه کسی صحبت میکند.
-اها... نه میگم خوشگله. بهت میاد.
لاوندر خندید و سرش را کمی خم کرد.
-ممنون!
محفلی ها وارد هاگوارتز شدند.
-اینجا چرا اینقدر خلوته؟
-بچه ها همه رفتن خونه هاشون.
-چرا؟
-چون پروفسور دامبلدور ناپدید شده!
هری به استقبال آنها آمد.
-سلام
-سلام،هری!
+سلام هری!
=سلام هری!
_سلام هری!
*سلام هری!
هری با قیافه ی فکوری گفت:
-سلام به همه.
-چی شده هری؟
-پروفسور رفته توی اتاق ضروریات دنبال من. ولی... میدونین که اتاق ضروریات چیزای مختلفی نشون میده... و حالا من هر فکری میکنم نمیتونم برم پیش پروفسور!
محفلیان در فکر فرو رفتند.
-من میدونم باید چیکار کنیم!
مرد از درب هاگوارتز وارد شد و این را گفت. چندیدن جفت چشم گرد به او خیره شدند.
-مودی؟
اما مودی که در کنارشان بود، او که بود؟ مودی ای که در کنارشان بود گفت:
-این... برادر دوقلوی منه... مودی چشم مامان قوری... اون یه مخترعه.
مودی چشم مامان قوری به آرامی سلام کرد.
-سلام!
-سلام مودی!
=سلام مودی!
+سلام مودی!
*سلام مودی!
لاوندر گفت:
-شما میدونید چطور باید پروفسور روپیدا کرد؟
-بله! باید به نمونه ی فکری بیولوژیکی از پروفسور بسازیم تا به همون چیز فکر کنه!
-چی؟
-یعنی باید یه نمونه درست شبیه اون پروفسور بسازیم،ولی نه علمی،جادویی!
-خب یعنی چی؟
-یعنی چه چیز هایی پروفسور شما رو تشکیل میداد؟
لاوندر پاسخ داد:
-یه عالمه ریش!
هری آه کشان گفت:
-یه قلب مهربون!
هه آه کشیدند. ویلبرت گفت:
-یه جادوی قوی!
سیریوس گفت:
-یه مغز باهوش!
مودی چشم باباقوری گفت:
-داداش، پروفسور ما برای هری می مردن!
مودی چشم مامان قوری گفت:
-خیلی خب. پس، یه نفر واسه من یه پاتیل گنده بیاره. یه نفرم یه ردا هم دامبلدور دومی بیاه که بپوشه. لاوندر، تو با چند نفر برو یه عالمه ریش سفید بلند گیر بیار. هری، تو با چند نفر برو یه جادوگر مهربون پیدا کن قلبشو بیار برای من!
-چی؟
-این تنها راه نجات دامبلدوره. ویلبرت! با چند نفر برو جایی رو پیدا کن که جادوی زیادی داشته باشه، و عصاره اون جادو روبرام بیار. یا اینکه یه آدم پیدا کن که مثل دامبلدر قوی باشه و خونشو برام بیار. سیریوس! یه آدم باهوش پیدا کن و مغزشو بیار. مودی داداش! با چند نفر برو کسی رو پیدا کن که برای هری بمیره!
و جماعت محفلی به سوی ماموریت هایشان روانه شدند. یافتن یک کوه ریش، یک بطری جادوی قوی، یک قلب مهربان ،یک مغز باهوش و یک نفر که حاضر باشد فدای هری شود.