هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹
#31
پامونا کف بالا آورد، پامونا خون بالا آورد. پامونا اصلا دوست نداشت بداند احتمال مرگش چند درصد است، اما حالا دیگر میدانست و نمیتوانست فراموش کند. پامونا تشنج کرد و همین مسئله احتمال مرگش را شش درصد بالا برد. از آنجا که در این جهان موازی خانه گریمولد وقت و بی وقت فشرده و صاف نمیشد، زاخاریاسِ سیاه با خونسردی منتظر ماند تا محفلی ها تکلیفشان را با همدیگر مشخص کنند.

_چرا؟ آخه چرا؟
_بعنوان ناظر محفل ازت خواهش میکنم آروم باشی پامونا.
_به حرف اون گوش نده بابا جان، ولی آروم باش.
_الان خیلی حالم بهتره، ممنونم زاخاریاس!
_
_بعنوان ناظر محفل ازت خواهش میکنم آروم باشی آلبوس.

زاخاریاسِ سیاه که دیگر خسته شده بود، سرش را چرخاند سمت خانه و داد کشید.
_ارباب!

محفلی ها در سکوت به زاخاریاسِ سیاه خیره شدند. بخشی از وجودشان اصلا دلش نمیخواست "ارباب" را ببیند، بخشی بسیار بسیار بزرگ. صدای قدم های مسلط و آهسته ای به گوش رسیدند و طولی نکشید که سایه ی باریک و قد بلندی در چهارچوب در کنار زاخاریاس سیاه قرار گرفت. ریش های سیاه رنگش تا مچ پاهایش میرسیدند و به میمنت و مبارکی از شر بینی عقابی اش خلاص شده بود، و متاسفانه بینی دیگری بجایش پس نگرفته بود. دامبلدور سیاه به دامبلدور سفید نگاه کرد، اما بنظر نمیرسید شباهتی ببیند.
_تو باز وانمود کردی ناظرِ انجمنِ ما هستی زاخاریاس؟

پیش از اینکه زاخاریاس پاسخ بدهد، دامبلدورِ سفید این بار شخصا از گروه جدا شد و جلو رفت. با وجود اثرات مخربِ سوپ پیاز بر تمرکز، پروفسور دامبلدور هنوز هم مرد باهوشی بود، و میدانست چگونه در صفوف دشمن نفوذ کند و پیش از آنکه بفهمند آنها را از درون تحت سلطه در آورد. او روبروی دامبلدور سیاه ایستاد و نفس عمیقی کشید.
_حقیقتش ما بازاریاب هستیم. محصولی آوردیم خدمتتون که مطمئنیم چنین خونه ی بزرگ و شکوهمندی بهش احتیاج خواهد داشت.

محفلی ها یک نگاه به پروفسور کردند، یک نگاه به همدیگر. دست هایشان بطور نامحسوس در جیب هایشان وول میخورد اما هیچ کدام چیزی نداشتند که ارزش فروختن داشته باشد. ممکن بود این هم یکی از نقشه های درخشان پروفسور باشد، یا اینکه سوپ پیاز بالاخره کار خودش را کرده بود. پروفسور با خونسردی یک قدم به عقب برداشت تا محفلی های پشت سرش را نمایان کند. دستش مستقیما یکی از آنها را نشانه رفت.
_این زاخاریاس.

چشمان سرخ رنگِ دامبلدور سیاه درخشیدند، اما در چهره اش اثری از تحسین به چشم نمیخورد. کار های زیادی بود که بتواند با یک زاخاریاسِ اضافه انجام بدهد.
چشم های آبی رنگِ دامبلدور سفید هم درخشیدند. به دلیل خاصی هم نه، این درخشش از لذتِ خالصِ انتقام ناشی بود.

_بیاید داخل.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱ ۱۹:۲۸:۲۳



پاسخ به: تابلوی اعلانات الف دال(ارتش دامبلدور)
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹
#32
آپدیت قوانین:

از لحظه ی ورود کارآموز بعدی، یک سری تفاوتی در طرز کار ایجاد خواهد شد که حالا اینجا توضیح میدم.

روند کارآموزی از این به بعد از فرمتِ ماموریت دادن و نقد شدن خارج خواهد شد. شما بعنوان مربی میتونی هر چی دلت خواست به کارآموزت بگی و اونم آزاده هرچقدر دلش خواست از این راهنمایی ها رو اعمال کنه. توی اتاق ضروریات گزارشی داده نمیشه، و من هم نخواهم دونست در این مدت کارآموز شما چند تا پست رو به گفته ی شما کجاها زده. اما با این روند من چگونه صلاحیت کارآموز شما برای ورود رو بررسی کنم؟ پاسخ اینه که، شما بعنوان مربی فعالیت کارآموزتون رو از نزدیک زیر نظر میگیرید. پست هاش رو میخونید، شخصیت پردازیش رو میبینید، و زمانی که احساس کردید به مرحله ای رسیده که میتونه وارد محفل بشه، بهش میگید یه پست بزنه و توی اتاق ضروریات گزارشش بده. من اون پست رو بررسی خواهم کرد، و اون پست پستیه که توی نقد پست های اعضای الف.دال نقدش خواهم کرد. در نتیجه ی اون نقد، و بعد از مشورت با پروفسور، مشخص خواهم کرد که کارآموز شما قبول شده یا خیر. اگر بله که خب بله. اگر خیر، این روند دوباره باید تکرار بشه.

چه مربی هستید چه کارآموز، من همیشه و همواره پذیرای جغد های شما هستم و هر قدر که در توانم باشه بهتون کمک خواهم کرد.


مربی ها بخونن:

1-چارچوب خاصی برای چگونگی تعلیم دادنِ کارآموزتون وجود نداره، نه از سمت من. از تجربه تون استفاده کنید، ببینید چه روشی رو در پیش بگیرید زودتر میتونید برسونیدش. حرف بزنید، جغد بفرستید، همراهش پست بزنید، درباره شخصیتش صحبت کنید، لازم نیست به تاپیک دادن و نقد کردن محدود شید. تنها چیزی که شما رو محدود میکنه قوانین سایته.
2-لطفا و خواهشا به این دقت کنید که اگر کارآموزتون سوژه ای رو خراب میکنه همون جوری نذارید بمونه، بخصوص اگر ناظر اون انجمن عضو محفل نیست و هیچگونه مسئولیتی نسبت به تازه وارد های ما نداره که بخواد پشت سرشون جمع کنه. ابدا تاثیر کارآموزتون روی سوژه رو نذارید بمونه رو گردن ناظرِ اون انجمن، پشت سر کارآموزتون برید و درستش کنید. این بهتون فرصت پاس کاری سوژه رو هم میده.
3-بیشتر از نگارش، روی نحوه ی شخصیت پردازی، سوژه های شخصیتی و ایفا تمرکز کنید، نگارش رو نقد میگیره و درست خواهد شد.
4-بیش از اینکه بدنبال تعلیم و تربیت باشیم، دنبال اینیم که اعضامون رو از قبلِ عضویت بشناسیم و باهاشون دوست بشیم. تا حد زیادی به کارآموزتون آزادی بدید، بذارید کاری که میخواد رو با شخصیتش بکنه، اما در عین حال اگر فکر میکنید کاری که میخواد بکنه جا نخواهد افتاد بهش خبر بدید.

کارآموز ها بخونن:

1-لطفا، لطفا، لطفا، فقط در صورتی که مطمئنید قراره عضو محفل بشید وارد الف.دال بشید. در آینده براتون فرصتِ کناره گیری خواهد بود، اما لطفا به قصد اینکه مدتی خوش بگذرونیم و نهایتا کنار بکشید وارد نشید. شما در قبال منابع انسانیِ محفل که پروفسور در اختیارتون گذاشته مسئولید. اگر نقد و آموزش میخواید، در های تالار نقد و خانه ریدل ها به روی شما بازه، اینجا جای کسانیه که میخوان عضو محفل بشن.
2-هر نقطه ای از کار اگر پشیمون شدید، راه برگشت کاملا برای شما بازه. فقط کافیه به من یا مربیتون بگید. عمل مکروهیه ولی ممنوع نیست.
3-شخصیت پردازی تون رو خیلی خیلی جدی بگیرید. حتا اگر نگارش خودتون هم هنوز عالی نشده باشه، شخصیت پردازی تون باعث میشه دیگران بتونن درباره شما بنویسن. بدون یه شخصیتِ پررنگ و جالب ممکنه نتونید وارد سوژه ها بشید، بخصوص سوژه های طنز. میدونم که اولش وسوسه برانگیزه "یه دخترِ باهوش" یا "یه پسرِ مغرور" باشید اما لطفا بچها.
4-از لحظه ای که عضو الف.دال میشید، شاید رنک و دسترسی نداشته باشید اما عضو محفل هستید. نگران نباشید، بدونید که من و اعضای محفل پشتتونیم، خودتون رو محدود نکنید و با خیال راحت فعالیت کنید. این پروسه، آزمون ورودیِ شما نیست، بلکه ما هر کاری در توانمون باشه انجام خواهیم داد تا شما به سطح لازم برسید.

از هر دو گروه بابت زحماتتون ممنونم، و موفق باشید.




پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۹
#33
خانه گریمولدِ موازی نه تنها نامرئی نبود، بلکه اتفاقا خیلی توی چشم هم بود. محفلی ها به آجر های سیاه رنگ، مجسمه ی گارگویل های سنگیِ آویخته به طاق زیر پنجره ها، شاخه های رونده ی خشکی که روی دیوار ها ریشه دوانده بودند و شوالیه های زره پوشِ آهنیِ این طرف و آن طرفِ دروازه ی ورود نگاه کردند و اندیشیدند یک چیزی این وسط اشتباه است. اینجا کوچه گریمولد بود، این هم خانه شماره دوازدهش بود، اما محفلی ها درحالیکه چند خفاش با فاصله چند سانتیمتر از بالای سرشان پر زدند و عبور کردند، اندیشیدند که هیچ بخشی از این خانه هیچ به چشمشان آشنا نمی آید.

_ما انقدر نبودیم که خونه خسته شد و ظاهر شد، مشنگا خسته شدن و کوبیدنش و بعدم یکی روش ساختن و از اونجایی که فکر کردن ما دیگه مردیم سیاهی دنیا رو فرا گرفته و الانم خونه نداریم و یه باد بیاد یخ میزنیم و در سکوت خبری جان به جان آفرین تسلیم خواهیم نمود.
_عیبی نداره پومانا، بیا در لحظات آخرمون برات تاثیر نسبت توده بدنی به درصد چربی در سرعتِ یخ زدن بافت های بدن رو توضیح بدم.
_
_ممکنه چند دقیقه دیرتر از چیزی که فکر میکردی بمیریما، اونوقت پشیمون میشی که برنامه ی طولانی مدت تری نریختی.

پامونا که در مرز حمله ی عصبی بود، با دیدن دستگیره هایی که در این سوژه هم پولیش نخورده بودند دیگر به آن دچار شد و روی زمین نشست، اما زاخاریاس بسرعت نظارت بر موقعیت را بدست گرفت و جلو رفت تا در بزند. یک دستش را پشتش گرفت و مشت دیگرش با اعتمادبنفس روی در فرود آمد.
_ببخشید... عزیزان؟! ناظر محفل هستم، کسی خونه ست؟
_تو ناظر محفلی؟
_درسته که ما بگیم ایرج میرزا نمیتونه ناظر محفل بشه چون بی ادبی مینویسه؟
_چی بابا جان؟
_تو محفل یا خارج از محفل من به نظارتم ادامه میدم پروفسور.

پیش از آنکه پروفسور بخواهد از زاخاریاس خواهش کند دایره نظارتش را در حد چمن های دم درِ خانه گریمولد نگه دارد، در باز شد و محفلی ها در سکوت به فرد پشت در خیره شدند. زاخاریاس اسمیتی که در خانه گریمولد را باز کرده بود، با خونسردی به چهارچوب تکیه داد.
_چه اعجاب انگیز. چون منم ناظر محفل هستم.




پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹
#34
خلاصه: محفلی ها بعلت خوردن یک گیاه ناشناخته به اندازه های میکروسکوپی در اومدن و طبق یک پیشگویی باستانی، تنها راه نجاتشون از اون وضع آشتی کردن و صلح نمودن با مرگخوار هاست. محفلی ها راه خونه ریدل ها رو در پیش گرفتن، اما چون خیلی کوچیکن مدت خیلی خیلی زیادی طول میکشه تا به خونه ریدل ها برسن. حالا بالاخره رسیدن، و دارن با اژدها میرن بالا پشت بوم، که از دودکش وارد خونه بشن. ولی چون خیلی کوچیکن و در نتیجه سالها طول میکشه که از یه جا به جای دیگه برسن، بزودی قراره بفهمن سالها گذشته، مرگخواران پیر شدن و هرکدوم راه خودشون رو رفتن.


_یییی‌هااااو!

پروفسور دامبلدور کوچک ریش کوچکش را مدل گاوچرانی گره ی کوچک زده و بالای سرش میچرخاند، و با دست دیگرش افسار کوچک اژدهای کوچک را تحت کنترل داشت. پامونا و گابریل یکدیگر را در آغوش گرفتند، چون کلا از هر فرصتی برای این کار استفاده میکردند.
_اگه همین لحظه اژدها از زیرمون در بره و مثل برگ های خشک در هوا به احتزار در بیایم و آهسته به سمت پایین بلغزیم و مرگی دردناک و شاعرانه رو تجربه کنیم چی؟ تو پاسخگویی گابریل؟ تو؟!
_نگران نباش پامونا، تحقیقات من ثابت کردن اگر همین لحظه اژدها از زیرمون در بره مثل قطرات تگرگ به سمت زمین خواهیم شتافت و مرگ دردناک و غیر شاعرانه مون بی شباهت به سرنوشت غمناکِ اون سوسک بینوا نخواهد بود.
_پروفسور گابریل ره از من بردارید!
_آه... سوسک بینوا... یادش بخیر چه روزایی بود.

ممدمحفلی ها همگی چند ثانیه ای را به یاد ایام خوش جوانی سکوت کردند. میدانید، آخر مسئله اینجاست که وقتی از دنیا بسیار کوچکتر هستی، همه چیز با سرعت بسیار آهسته تری اتفاق می افتد. محفلی ها احساس میکردند صدها سال است که از این تاکسی خطیِ جادویی به آن تاکسی خطیِ جادویی در راه خانه ریدل ها در حرکتند، و این حس بطرز ترسناکی در تک تکشان مشترک بود. همانطور که بال های کوچک اژدها وز وز کنان به هم میخورد و محفلی ها با سرعت نیم متر بر ساعت بالا میرفتند، پومانا ناگهان دو دستی توی سر خودش کوبید.
_چرا خونه ریدل اینجوری شده؟

محفلی ها به ساختمان پیش رویشان نگاه کردند که بنظر میرسید در گذر زمان، تبدیل به سازه ی ناقص و درهم شکسته ای از تخته سنگ های تحلیل رفته و ترک خورده ای شده است که مورد تهاجم شاخ و برگِ وحشی درختان قرار گرفته اند. شاخه ها پنجره ها را شکسته و به داخل خانه نفوذ کرده بودند، پله ها از جا در آمده و برجک ها یکی در میان تخریب شده بودند. صدای زوزه ی باد میان پاره آجر های یکی در میانِ خانه میپیچید، مثل دهانی نالان و بی دندان. پومانا با اضطرابی بیش از پیش ادامه داد.
_دستگیره ی در ورودشون رو یادشون رفته پولیش بزنن!
_میگم بچها... وضع خونه کمی عجیب بنظر نمیرسه؟
_منم همینو میگم! اگه مهمونشون نتونه دستگیره رو پیدا کنه و بجاش تصمیم بگیره در رو خورد کنه و خونه اینطوری رو سرشون خراب شه و اونوقت همشون بمیرن و ما هرگز نتونیم باهاشون آشتی کنیم و به اندازه واقعی در بیایم و اونوقت محفل ققنوس نابود بشه و سیاهی جهان رو فرا بگیره چی؟
_هوی، عامو هوی!

ممدمحفلی ها به سمت صدایی چرخیدند که مکالمه شان را قطع کرده بود. خلنگ زاری که زمانی محوطه ی باشکوهِ خانه ریدل ها بود، در باد موج میزد و در میان خیل علف های زرد رنگ و پلاسیده، پیرمردی ایستاده بود که دستش را توی دستش گرفته بود. پشت سرش سازه ی چوبی و فرسوده ای به چشم میخورد، جایی که زمانی اصطبل خانه ی ریدل ها محسوب میشد. پیرمرد دستش را روی زمین گذاشت و مثل عصا به آن تکیه کرد.
_عامو کجا؟

پروفسور دامبلدور افسار اژدهایش را کشید و پس از شیهه ای اعتراض آمیز، اژدها میان زمین و هوا متوقف شد. کلاه گاوچرانی اش را روی سرش صاف کرد.
_یه سرخپوستِ خوب، یه سرخپوستِ مرده ست پیرمرد. ضمنا، شادی را میشود در تاریک ترین لحظات پیدا نمود، فقط کافیست که...

صدایش در باد گم شد، و تام جاگسن که حالا دستش را توی آن یکی دستش با اعتراض در هوا تکان میداد، جلوتر آمد و فریاد کشید.
_عامو اینجا تعطیله! همه رفتن! شما مگه تابلوی "ورود اژدها ممنوع" رو ندیدین جلوی در؟!

جماعت محفلی یک نگاه به خودشان کردند، یک نگاه به پیرمرد. زمانی که فرصتش بود صلح نکرده بودند و حالا این کار چندین برابر دشوار تر شده بود.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۱۶:۳۱:۳۵
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۱۶:۳۴:۱۳



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
#35
خلاصه: محفلی ها به‌علت خوردن یه گیاه ناشناخته همراه سوپشون، به اندازه های میکروسکوپی در اومدن و الان یه سوسکِ اسکیت سوار بهشون حمله کرده. دوتا سانتورِ پیر هم طبقه پایین خونه‌ن، چون می‌دونن چطور می‌شه به این نفرین پایان داد و منتظرن صاحبخونه بیاد بهش بگن.


_کی انقدر نزدیکمون شد؟

گابریل سکندری‌خوران زیربغل پروفسور دامبلدوری را که داشت با عجله یک ژیلتِ سه‌تیغ به سبد خریدِ اینترنتِ مشنگی‌اش اضافه می‌کرد، گرفت. سوسکِ اسکیت‌سوار که چین و شکن شاخک هایش در باد حس زیبایی‌شناسی آدم را برمی‌انگیخت، هر لحظه نزدیک تر می‌شد.

_عجله کن پومانا، ریشاش رو بگیر!
_نه، جدی می‌گم، کِی انقدر نزدیکمون شد؟ بخدا دیگه توان ندارم، این تن خسته ست، این روح زخمیه!

پروفسور دامبلدور که تازه به یاد آورده بود برای هر نوع ژیلتی بسیار کوچک است، افسرده شد و دیگر کاملا دست از تلاش کشید. مانند لواشکِ تازه روی زمین پهن شد و گابریل را وادار کرد او را دنبال خودش بکشد. با هر قدمِ گابریل، زمینِ خانه‌ی گریمولد برق می‌افتاد و به وزنِ ریش پروفسور دامبلدور اضافه می‌شد.
_پومانا، واقعا به کمک احتیاج داریم!
_ولی آخه یا ریش مرلین، خیلی نزدیکمون شده! بخدا زمانی میفهمید که دیگه دیر شده!

پومانا روی زمین نشسته بود، به سوسکِ نزدیکمون شونده نگاه می‌کرد؛ حرص می‌خورد و حسرتِ روزهایی را که می‌توانست با یک پا ترتیب هر حشره ای را بدهد، اما حتا آن موقع هم رحم و شفقتش اجازه نمی‌داد. دور تا دورش دریاچه‌ای از اشک هایش شکل گرفته بود، بینی اش سرخ شده بود و با هر دو دستش صورتِ گر گرفته‌اش را باد می‌زد. سوسک نزدیک و نزدیک تر شد،
_خدای بزرگ چرا انقدر نزدیکمون می‌شه؟ یه روز به خودتون میاید و میفهمید باید هوامو میداشتید، اون روز من دیگه رفتم!

به پومانا رسید،
_

و با رد شدن از دریاچه‌ی اشک های پومانا، مثل یکی از آن ماشین های گران قیمتِ مشنگی در یک روز بارانی سیلاب درست کرد، تعادلش را از دست داد و گوشه‌ی دیوار کتلت شد.
_کاش انقدر نزدیکمون نمی-

پومانا که در اشک هایش غوطه می‌خورد، پروفسور دامبلدور که نیاز داشت سریعا برود خشکشویی، و گابریل که در نوجوانی دچار دیسک کمر شده بود، همگی به لکه‌ی عظیم روی دیوار نگاه کردند که تا همین چند ثانیه‌ی پیش قصد کشتنشان را داشت.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۱۵:۴۴:۱۵


پاسخ به: نقد پست اعضای الف دال
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
#36
پلاکس!
کم کم فکر کردم دیگه نمیبینیمت.
توی ایفای نقش بعنوان فرد تازه کار، یک سری اصل هست که برای من از باقی اصول مهمتره، و شما تقریبا تمامی این اصول رو رعایت کردی. میگم تقریبا، چون یکی دوتاش رو نکردی.
اولین ماموریتت رو انجام دادی اما من هنوز پلاکس رو ندیدم. نمیتونم روی اهمیت این مسئله به اندازه کافی تاکید کنم، شخصیت پردازی شما یکی از مهم ترین چیزاست! شخصیت های پررنگ، شخصیت های اغراق آمیز، شخصیت های خاص، اینا موندگار میشن. با این حال، انتظار ندارم با خوندن یک پست که خودت هم توش حضور نداشتی به من ثابت کنی شخصیت پرداز خوبی هستی، و این رو میذارم برای ماموریت های بعد.
این پست بشدت خوب بود. شوخی های خوبی داشتی، طنزت ساده و جالب بود و علیرغم کمی نامرتب بودن ظاهر پست، خوندنش راحت و لذتبخش بود.

منظورم از نامرتب بودن ظاهر پست چیه؟ ظاهر و ترتیب درست پست، که خوندنش رو برای مخاطب راحت میکنه اینطوریه:
اگر بعد از متن دیالوگ بیاد، نگاه میکنیم ببینیم اون متن داره گوینده دیالوگ رو توصیف میکنه؟
اگر بله: یک اینتر قبل از دیالوگ میزنیم.
اگر خیر: دو اینتر قبل از دیالوگ میزنیم.
اگر بعد از دیالوگ متن بیاد، همیشه دو اینتر قبل از متن میزنیم.

توی خود متن هم، زمانی که احساس کردیم موضوعِ توصیفمون عوض شده، و دیگه درباره ی چیزی که صحبت میکردیم صحبت نمیکنیم، دوتا اینتر میزنیم و میریم پاراگراف بعد. معمولا یه پاراگراف بیشتر از پنج شیش خط نیست.

این مسئله که سوژه رو نه تنها نبستی و پیش نبردی بلکه بهش اضافه کردی و کشش دادی رو دوست داشتم، و با اینکه مسیر زیاد پتانسیل‌داری رو انتخاب نکردی برای پیش بردن، این نشون میده که بلدی با سوژه چطور رفتار کنی.
ازت ممنونم، عالی بود! روی باقی مسائل، توی ماموریت بعدیت کار میکنیم.

پومانا!
ماموریت تو این بود که سوژه ای که پیش تر توش پست زدی رو برگردونی به مسیری که باید توش باشه، و باید بگم بخوبی این کار رو انجام دادی. شما شوخی های ظریف و جالبی توی نوشته هات داری، و خیلی هم ظریف و منطقی توجه رو از سانتور ها که بهتر بود مرکز سوژه نباشن منحرف کردی. شما هم مثل پلاکس، یه گره ی جدید و مشکل جدید به سوژه اضافه کردی و این توانایی مفیدیه که آدم داشته باشه. با وجود اینکه قضیه ی سوسک قبلا تکرار شده بود، اما نظر منم با نظر شما یکیه، و فکر میکنم هنوز جای کار داره. تصویر سوسکِ اسکیت به دست واقعا عالی بود، و بهم نشون میده شما بالاخره داری فضا و نوع طنز این سایت رو درک میکنی و خودتو تطبیق میدی، و از سوررئال بودن نمیترسی.
منتها...!
شخصیت پردازی.
شخصیت پردازی..
شخصیت پردازی!
پومانای پستت کو آخه؟ کاراکتر پررنگ و اغراق آمیز و شلوغت کو آخه؟ من این پومانا ره میخوام و آخرم از تو درش خواهم آورد!

شخصیت پردازیت جای کار داره، و کار خواهیم کرد؛ اما از پیشرفتت راضی ام پومانا. ممنون که سوژه رو ترمیم کردی، کارت درسته.

زاخیاراس!
مسئله ای که با پلاکس و پومانا داشتم رو، ابدا با شما نداشم، و اونم مسئله ی شخصیت پردازیه. شخصیت شما پررنگه و مشخصات جدید و خاص خودش رو داره، اونقدر خاص که تو هر سوژه ای زاخاریاس رو میبینم از قبل میدونم قراره کاندید ریاستِ جایی بشه. هرجا به داوطلبِ نظارت و ریاست و مدیریت احتیاج دارن، حتا شده کنترلِ یه دسته غاز، زاخاریاس اول از همه تو صف حاضره.
اون سوژه ی خیارِ کمدین رو هم داری که هیچ ایده ای ندارم چیه البته.
من شخصیتت رو واقعا دوست دارم، و نوع طنزت رو هم میپسندم. سوژه رو خوب پیش میبری، یهو نمیچرخونیش یه سمت دیگه و کلا پرت شه ماجرا، و اونقدرم ماجرا رو نمیبندی که طرف مقابلت نتونه ادامه بده. کلیاتِ قضیه رو گرفتی، و بنظرم قسمتی که بیش از همه جای پیشرفت داره برای شما، جزئیاته؛ مثل نحوه ی نگارشت، علامت های نگارشی، برخی اطلاعات که اضافه ست و نباید به مخاطب بدی، روش هایی که میتونن طنزت رو خنده دار تر کنن، و همه چیزایی که با نقد حل میشه.
ازت ممنونم، و از خوندن پستت لذت بردم.

نیوت!
شخصیت شما هم کمبود سوژه داره، اما کاملا هم بی سوژه نیست. قضیه ی کیف رو داره، که همونطور که بلاتریکس توی چت باکس بهت گفت، بهتره انقدر زیاد ازش استفاده نکنی چون هر شوخیی زیاد تکرار بشه لوس میشه.
یک توصیه که من برای شما دارم، اینه که کمتر به فیلم و کتاب ها تکیه کنی. ایفای نقش سایت گاها شخصیت ها رو عوض میکنه، برخی شخصیت ها سالها طول میکشه تا شکل بگیرن. الان لردِ سایت رو نگاه کن، عناصری که خوندنی و دوست داشتنی ش میکنه بسیار از لردِ کتاب ها بیشترن و با اینکه حس و حال کاراکتر حفظ شده، تفاوت های بنیادی داره. من میبینم یه سری بچها دائم دارن بحث میکنن که آیا از نظر تکنیکی دامبلدور در سال هونصدمِ پیش از ممدسیح از گلرت چک خورد و این اجازه میده اینطوری رفتار کنیم یا خیر، و خب اصلا... روش کارش اینطوری نیست! سوژه های سایت مهم تر از سوژه های کتابن، و اگه اینطور نبود پونزده سال نمیشد تو این سایت نوشت و تکراری نشد. شما زیاد از حد روی کاراکتر هایی تمرکز میکنی که تو زندگی نیوت نقش داشتن، و اشتباه نکن، نام بردن و نوشتن درباره شون بسیار هم خوبه، منم وقتی ریگولوس بودم هزار جور پست داشتم درباره سیریوس. زمانی بنظر من این کار... کمتر خوبه، که شما کاراکترای مرتبط با شخصیتت رو تبدیل به سوژه ی شخصیتت کنی، مثل کاری که توی تاپیک خانه گریمولد کردی.
روی سوژه های شخصیتت بیشتر کار کن، و بهترین راه برای این کار هم نوشتنه.
موفق باشی.



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
#37
خلاصه: ماه ها پیش، و یا حتا سال ها، همه‌ی اعضای محفل ققنوس بجز زاخاریاس اسمیت رفتن به ماموریت، و دیگه برنگشتن. مشخص نیست چه بلایی سر اونا و زاخاریاس اومده، اما هیچ کدومشون محفل ققنوس رو به یاد نمیارن. زاخاریاس به زندگی نباتی خودش توی خونه‌ی گریمولد ادامه میده و دست سرنوشت هر یک از محفلی ها رو جای متفاوتی برده... تا این که یک روز، یک غریبه‌ی اسرار آمیز توی سینما به زاخاریاس درباره خانواده‌ش و اهمیت اونا براش می‌گه، و این باعث می‌شه زاخاریاس خانواده خودش رو به یاد بیاره و تصمیم بگیره دنبالشون بگرده، غافل از اینکه اون غریبه کسی نبوده جز لرد ولدمورت، که با هدف بررسی موقعیت اعضای تنها مونده و رها شده‌ی محفل سراغ زاخاریاس اومده، تا مطمئن شه هنوز به اندازه کافی ضعیفن، و اگر بخواد میتونه تو موقعیت مناسب کارشون رو تموم کنه. زاخاریاس حالا داره دونه دونه محفلی ها رو پیدا می‌کنه و نامه ای بهشون میده که توش نوشته اونا قبلا کی بودن، اما اونا مقاومت میکنن و عصبانی میشن. حالا هم داره روی جوزفین کار می‌کنه. در همین حین، یک سری فرد ناشناس و مشکوک اعضای محفل رو تعقیب میکنن.


فلش بک-"نه تنها حاضر به رفتن بود، بلکه حاضر بود بمیرد."

مهم نیست که باشی و کدام سمت ماجرا بایستی.
مرده باشی یا زنده، انسان باشی یا روح وصله و پینه‌ی به زمین بسته شده، زمانش که برسد، آنچه لازم است انجام خواهی داد تا خانواده‌ات را از میان شعله ها بیرون بکشی. خانه‌ی ریدل ها زبانه می‌کشید و آسمان سرخ بود و حرکت چوبدستی ها هوا را می‌شکافت و نور... روشن تر از آنچه فکرش را بکنی نور، تاریک تر از آنچه فکرش را بکنی شب.

"-ارباب شما قبلا منو بیشتر از الان دوست داشتین؟
-خیر!
-یعنی الان بیشتر دوستم دارین؟
-خیر!
-یعنی همیشه منو بیشتر دوست دارین؟ هر روز بیش از پیش دوست دارین؟"


روی پشت بام ایستاده بود و به فرو ریختن میراثش می‌نگریست. جیغ کشیدند، دستگیر شدند، مردند، اما کسی فرار نکرد. ساعت شنی دور گردنش میان دستانش چرخید؛ از این آتش هیچ ققنوسی برنمی‌خاست. هیچ یک بدون مبارزه سقوط نکرد، اما با مبارزه چرا، همه‌شان. خانه‌اش را محاصره کردند و خانواده‌اش را بردند، اما لرد سیاه هم حاضر نبود بدون مبارزه زمین را ترک کند. ساعت شنی توی دستانش می‌چرخید و شعله های آتش توی چشمانش می‌رقصید.

لرد سیاه را نمی شد چندان هم "مردِ خانواده" خطاب کرد. مرگخوارانش را دید که با طلسم هایشان کارآگاهان را از خانه دور نگه می‌داشتند، مرگخوارانش را دید که خلع سلاح می‌شدند، مرگخوارانش را دید که با مشت و لگد، با چنگ و دندان کارآگاهان را از خانه دور نگه می‌داشتند؛
از پشت بام.
اندیشید که نمی‌داند... شاید هم بشود خطاب کرد.

"-ارباب... چشم های قرمز خیلی قشنگن... ولی گفتم شاید خواستین گاهی یاد گذشته ها بیفتین."

لرد سیاه نبرد را باخت، اما جنگ هنوز باقی بود. زمان برگردان حالا با سرعتی بیشتر از طلسم های سرخ و سبزِ پیرامونش می‌چرخید. لرد سیاه تحملِ دو بار از دست دادن خانواده‌اش را نداشت، و می‌خواست به گذشته برگردد.

زمان حال-به یاد آوردن موهبت نیست.

"_جالب نیست پروفسور؟ خیلی خیلی شگفت انگیز نیست؟!
_نمی‌خوام برنجونمت بابا جان، اما حقیقتش رو بخوای-
_کاملا موافقم! خدای بزرگ، نگاه کن چطور شنا می‌کنن!"

پشت پلک هایش دختر نوجوان مو سرخی را می‌دید که با اشتیاق به رشته های الفبا در سوپ پیازش اشاره می‌کرد و میز غذا را روی سرش گذاشته بود، و زمانی که چشمانش را گشود، کلمات حک شده بر کاغذ توی دستانش هم پیش چشمانش غوطه می‌خوردند. لوسیندا بدنش را جایی بیرون از خودش یافته بود، و خاطراتش را در کسی که نمی‌شناخت. ورقه‌ی کاغذ توی دستش سنگینی می‌کرد، جریان خون زیر پوستش را احساس می‌کرد و مغزش می‌خواست از جمجمه‌اش فرار کند، چرا که تنها می‌توانست متعلق به یک نفر باشد.

"_خدای بزرگ، باید خیلی جالب باشه! کاش منم زخم داشتم!
_ساعت پنج صبحه جوزی، و من پروفسور رو صدا کردم.
_ها... آره.. ببخشید دیگه. می‌گم، حالا که تا اینجا اومدم، نمی‌خاره بعضی وقتا؟! جابجا و اینا نمی‌شه؟!
_خیر، فقط درد می‌کنه، و فقط هم زمان هایی که-
_آم...چرا... انقدر مشکوک نگاهم می‌کنی؟"


دست هایش به لرزش و نفسش به شماره افتاد، صداها به دیواره های جمجمه‌اش برخورد می‌کردند و پژواک می‌شدند. تصاویر با سرعتی دیوانه‌وار از پیش چشمانش می‌گذشتند. تابلوی متحرک یک زن، خانه ای نامرئی، جنگل. جنگل. جنگل.
چیزی در او آتش گرفت و از خاکسترش چیزی در او بیدار شد، انگشتانش نامه را در خود فشردند و عرق سرد روی پیشانی‌اش روی بینی‌اش چکید.
برای یک بار دیگر هم که شده، "جوزفین" می‌خواست باشد و ببیند.
جوزفین می‌خواست بداند.

جایی مایل ها آن طرف تر، تنها عضو باقی‌مانده از محفل ققنوس، ناامید و سرگردان بدنبال دیگر همرزمان گمشده‌اش می‌گشت، بی آنکه مطمئن باشد هیچ یک‌شان هرگز سراغش خواهد آمد.
به یاد آوردن موهبت نیست.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۴ ۱۶:۴۳:۰۶
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۴ ۱۶:۴۳:۵۲


پاسخ به: نقد پست اعضای الف دال
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹
#38
به به... به به.
اولین گروه از کارآموز های جوان و توانمند رو آوردم که باهاشون این تاپیک رو استارت بزنم. تعداد ماموریت هایی که هر یک از شما تا به این لحظه انجام دادید باهم متفاوته، مسیر پیشرفت شما متفاوته و مربی هاتون هم متفاوتن اما چیزی که در همه ی شما مشترکه، اینه که با خوندن پست هاتون از دیدن پیشرفت واضحی که داشتید عمیقا شادان شدم. عالی بودید بچها، و عالی بودید مربی ها.

حالا و در این لحظه، کاری که قراره بکنم بررسی پست هایی که زدیده، و در نتیجه ی این بررسی کار برخی از شما با مربی هاتون به پایان میرسه... و با من آغاز میشه.

نیوت!
سرکادون دیگه چه کوفتیه آخه.
بذار از پستت توی خانه شماره دوازده گریمولد شروع کنم. من از خوندن پست های جدی شما خیلی لذت میبرم، مسلما نحو نوشتار شما هنوز کمی جای کار داره اما فضاسازیت، مسائلی که تصمیم میگیری برای بیان کردن انتخاب کنی و صحنه سازی ها، صرفا هر بار منو تحت تاثیر قرار میدن. توی این پست سوژه رو خوب پیش برده بودی، و علیرغم یه سری ایراد نگارشی و استفاده ی نادرست از علامت ها، تغییر لحن و یه سری ایرادات جزئی دیگه، پست واقعا تاثیر گذاری بود. این مسئله درباره پستت توی برج وحشت هم صادقه، یک سری ایراد نگارشی و اینا داری که بزودی حل میشه، اما روند پیشبرد سوژه و فضاسازیت بین دیالوگ ها رو دوست دارم، و این چیزیه که توی نقد ها هم خیلی روش تاکید میکنم.
بعد از این دو پست، تنها چیزی که برای بررسی باقی مونده بود نحوه ی نوشتن تو با شخصیت خودت بود، و برای همین هم مربیت بهت گفت خودت رو به یکی از سوژه ها وارد کنی. از استفاده ای که از شخصیت کادوگان کردی و از این مسئله که با مربیت سوژه ساختی بشدت خوشم اومد، اما با نحوه ی پیشبرد سوژه ت کمی مشکل داشتم. اتفاقاتی که افتاد جالب و بامزه بودن و ایده های خوبی داشتی، اما بنظر من اینا اندازه ی چندین پست کار داشت و صرفا بخاطر اینکه ایده های خوبی داشتی نباید همه شون رو توی یه مرحله پیاده میکردی. میتونستی خودت رو غیر مستقیم تر و ظریف تر بیاری تو سوژه، اما بهرحال انجامش دادی و بدلایل منطقیی هم انجامش دادی، فقط کاش نکاتی که توی نقد های ویزنگاموت درباره ی نگارش و املا بهت گفته شد رو کمی بیشتر اعمال میکردی.

همونطور که خودت هم حدس زدی، ماموریت سوم تو ماموریت آخرت خواهد بود... تقریبا.
بزودی برات جغدِ محرمانه میفرستم.

گابریل تیت!
اولین پست شما من رو اصلا تحت تاثیر قرار نداد. بنظر میرسید که سوژه شما رو کمی گیج و حتا هول کرده و شما میخوای برای جلوگیری از سوتی دادن، تا حد امکان هیچ اطلاعات جدیدی به خواننده ندی. اما قبل از اینکه ناامید بشم، شما در ادامه ی همون سوژه یه پست دیگه زدی، و صادقانه بگم، اون پست بشدت عالی بود. هم خنده دار بود، هم روند پیشبرد سوژه ت نواقص بسیار بسیار کمی داشت. این بار بنظر میرسید سوژه رو فهمیدی و نکات ظریفش رو گرفتی و من تصمیم گرفتم به اون پست نگاه کنم، نه پست اول شما. اون پست که طولانی تر و بشدت هم جالب بود من رو واقعا تحت تاثیر قرار داد.
حالا بریم سراغ ماموریت دومت. توی این ماموریت تعداد بیشماری سوتیِ سوژه ای داشتی. این مسئله که محفلی ها چی خوردن که کوچیک شدن، در ابتدای سوژه گفته شده بود و نیازی نبود بهش برگردی، اما خب چون من این رو توی خلاصه م ذکر نکردم میتونیم بگیم مهم نیست. هیچ جای سوژه هم، هیچ سانتوری به دامبلدور هیچ هشداری نداده، اونا فقط پیشبینی کردن بدون اینکه اعضای خونه رو بشناسن. شخصا ترجیح میدادم بجای اینکه سوژه به سمتِ این بره که افراد وارد خونه شدن و محفلی ها قصد دارن بجنگن، به این سمت متمایل بشه که بدنبال راهی برای بزرگ شدن باشن و نامه ی سانتور ها رو بخونن و توی اون نامه راه حل نوشته شده باشه و اینا. اما اصلا نگران نباش، چرا که هر سوژه ای قابل ترمیمه و شما هم به هیچ وجه چیزی رو "خراب" نکردی، فقط از سلیقه شخصی من فاصله گرفتی.
من نگارش شما رو بشدت دوست دارم گابریل، و بنظرم بین کارآموز های این دوره یکی از بچهایی هستی که بیشترین پیشرفت رو داشته. پست دومت توی بحث های سر میز، واقعا باعث حیرت من و رز شد. برای همین هم، با اجازه من شما رو از دست رز میگیرم و بزودی با یک جغد محرمانه بهت مرحله ی بعد رو توضیح خواهم داد.

پومانا!
شما برخلاف دو نفرِ دیگه، تازه فقط یک ماموریت انجام دادی، و دلیلش هم اینه که ما کمی دیر تر شروع کردیم؛ اما من همون یک ماموریت شما رو هم واقعا دوست داشتم. شروع پستت عالی بود، این مسئله که سوسک زاخاریاس رو دیده و فکر کرده این دیگه چه نژاد حشره ایه عالی بود، این مسئله که دامبلدور به اندازه سنش ملت رو صدا زده هم عالی بود. سوژه رو پیش نبردی و از پتانسیلش استفاده کردی و این یکی از مسائلیه که درش پیشرفت کردی، چون اگر درست یادم باشه در این مسئله مشکل داشتی. بجای پیش بردن سوژه، مرتبش کردی برای نفر بعد، و بنظر من سوژه ها به چنین آدمایی احتیاج دارن.
فقط یک کار هست که دوست داشتم انجام نمیدادی، که در پست گابریل تیت که دو سه تا بعد از مال شما زده شده هم تاثیر گذاشته. کاش سانتور ها رو وارد خونه نمیکردی. اتفاقی نبود که جایی نشونه ی افتادنش داده شده باشه، لازم هم نبود، کمکی هم نکرد. اما همونطور که به گابریل گفتم، نه تنها هر سوژه ای رو میشه ترمیم کرد، بلکه از هر تغییر جهتی توی سوژه هم میشه استفاده ی مثبت کرد. کی میدونه؟ شاید سانتور ها تو خونه موندگار شدن و سوژه ی خوبی ازش در اومد.
بزودی برات جغد میفرستم و ماموریت بعدیت رو بهت میدم.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۲ ۲۳:۵۰:۵۷


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
#39
خلاصه: محفلی ها بعلت خوردن یک نوع گیاهِ ناشناخته همراه با سوپشون، خیلی خیلی کوچیک شدن و خونه شون براشون خیلی خیلی بزرگه. از قضا، شب قبل از این واقعه، یک سانتورِ ناشناس و مرموز این اتفاق رو پیشگویی کرده بوده.

_اینو میبینی؟ این فردا شب قراره متوجه شه کچلی سکه ای داره.

سانتور بسیار مسن به سانتور بسیار بسیار مسن خیره شد که برگِ درخت در دهان سرنوشت رهگذران را پیشبینی میکرد و اندیشید شاید بهتر است دوستان جدیدی پیدا کند.

_این یکی رو میبینی؟ ماروولو گانت قراره فردا شب کارش رو پیچیده کنه.
_
_اونو میبینی اون پشت؟ اون قراره بهم بزنه، چون ناسازگاری داره و جفتشون اذیت میشن.
_یه حرف، سانتور بسیار بسیار مسن، فقط یه حرف مثبت برای زدن نداری؟ چه میدونم، در این باره راه حل هرکدوم از این بدبختیا که میگی همش؟

سانتور بسیار بسیار مسن مکث طولانی مدتی کرد، چرا که نه واقعا، حرف مثبتی نداشت، و مجبور شد در لحظه یکی بسازد و تحویل بدهد.
_اون خونه رو یادته...؟ اون خونه که قرار بود درش اتفاق بدی بیفته؟
_پونزده تا خونه با این مشخصات داشتیم امشب.
_نه... اون خونه، که احمق ها نمیتونستن ببیننش، و تو ندیدیش.

سانتور بسیار مسن از خودش پرسید چرا اصلا با این بابا وقت گذرانی میکند.

_برای اون ها راه نجاتی هست، بارقه ی امیدی که روش دستیابی بهش رو در نامه ای به تفصیل براشون شرح دادم.

***

خانم ویزلی اندیشید که دیگر هرگز نخواهد توانست از تخت پایین بیاید؛ و البته زیاد هم مهم نبود، چرا که تختِ زیر پاهایش آنقدری جا داشت که بتواند روی آن یک تمدن را از نو بسازد. کیلومتر ها آنطرف تر، در اتاق کناری اش، آلبوس دامبلدور از میان سوراخ های پشه بندش قدم به بیرون گذاشت. دستانش را باز کرد و به زمین بایر پیرامونش خیره شد، تابلو های متحرک اتاق مانند مجسمه های اساطیریِ عظیم به او خیره شده بودند و سقف اتاق بزرگتر از آسمان بالای سرش گسترده بود. تمام نیرویش را جمع کرد و فریاد کشید.
_هری؟ زاخاریاس؟!

پروفسور دامبلدور نمیدانست چرا "زاخاریاس" را برای صدا کردن انتخاب کرده، اما زاخاریاس خوب میدانست چرا صدا شده. هزاران زمین فوتبال آن طرف تر، در یکی از اتاق های طبقه ی بالا، زاخاریاس با صدای هو هوی باد از خواب بیدار شد. این صدا هر لحظه بیش از پیش شدت گرفت و در نهایت، چیزی که در نظر زاخاریاس به نوعی موج انفجار شباهت داشت، او را از تختخواب کند و به گوشه ی اتاق پرتاب کرد. زاخاریاس هنوز کاملا بیدار نشده بود، و برخورد وحشیانه اش به دیوار اتاق و سپس سقوطش به زمین هم چندان کمکی نکرد.

همانطور که پروفسور دامبلدور و خانم ویزلی با قدم های نانومتری به سمت در خروجِ اتاق هایشان میدویدند تا اگر خدا بخواهد سال آینده از هم بپرسند چه اتفاقی افتاده است، زاخاریاس که در اثر ضربه اش به زمین گیج و منگ بود، به تصویر گنگِ حشره ی عظیمی خیره شد که همچون اژدهای قدرتمندی چنگال هایش را گشوده بود و نزدیک تر می آمد. نفسش حبس شد، لب هایش باز شدند، و صدای جیغش به سختی تا یک متر آن ور تر رفت.
_سوسک!

در فضای میان خانه ی شماره ی یازده و سیزدهِ خیابان گریمولد، درست وسطِ پیاده رو، نامه ی بدقت مهر و موم شده ای روی زمین قرار داشت. نام و نشانی نداشت و توجه کسی را جلب نمیکرد، چرا که اندازه اش از یک بند انگشت هم کوچکتر بود.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۷ ۱۰:۵۸:۲۰


پاسخ به: اتاق ضروریات (محل جلسات الف دال)
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
#40
بچهای الف.دال، حالا که بالاخره همه‌تون کارتون رو شروع کردید، عرض خاصی نیست فقط می‌خواستم بگم یادتون نره ماموریت هاتون رو اینجا حتما گزارش بدید.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.