فیل مارا VS اسب بدون نام
اما ونیتی چه در زمانی که در هاگوارتز بود و چه بعد از آن، از جارو و درس های پرواز خوشش نمیآمد ، اما از وقتی که سوار نیسان آبی شده بود، نظرش کاملا عوض شده بود.
این وسیله مشنگی، سه عدد " پا فشاری " داشت که هر کدام برای موقعیت خاصی به کار میرفت و علاوه بر اینها یک " عصای کوچک" هم داشت که سرعت را تنظیم میکرد و باید هماهنگ با پافشاری ها استفاده میشد. البته مربی رانندگی اش قبل از اینکه اما حافظه اش را پاک کند، اسم دقیق این قسمت ها را به او گفته بود اما او علاقه ایی به حفظ کردن این اطلاعات غیر ضروری نداشت.
در واقع هنگامی که به ماشین فروشی مشنگی رفته بود؛ فروشنده ابتدا به او ماشین هایی با قابلیت های بیشتر معرفی کرده بود و مدام گفته بود که ماشین ها متعلق به خانم دکتری بوده اند که فقط مسافتی تا مطب اش را طی میکرده است. ولی در نهایت اما به فروشنده گفته بود که ماشین را برای جابه جایی 16 نفر میخواهد و فروشنده با بی میلی نیسان آبی را پیشنهاد داده بود.
اگرچه رانندگی با این غول آبی کمی سخت بود ولی دو مزیت هم داشت.
اول اینکه همیشه حق با نیسان آبی بود و لازم نبود اما قوانین مسخره حق قدم و این جور مسائل را یاد بگیرد ، و دوم اینکه فهمیده بود میتواند دو شعار مهم زندگی اش یعنی " رفیق بی کلک، پول!" و " مونده تا به سلطان برسی" را پشت ماشین بنویسد.
در آن لحظه اما بعد از اینکه که به دو بچه مشنگ لطف کرده بود و آنها را زیر نگرفته بود؛ جلوی تنها مغازه دهکده بکفورد پارک کرد. بکفورد دهکده کوچکی بود و اما دورترین خانه ی دهکده را که بر روی تپه ایی سرسبز قرار داشت خریده بود. از ماشین پیاده شد و در حالی که لبخند میزد وارد مغازه کوچک شد.
با صدای زنگوله روی در، صاحب مغازه که زن میانسال و چاقی بود به سمتش برگشت.
اما گفت:
- سلام! اومدم سفارشامو ببرم!
زن که به جای صورت اما به نیسان آبی نگاه میکرد جواب داد:
- بله! شونزده پاکت شیر سویا ی توت فرنگی....ام...میگم تو به سن قانونی رسیدی که رانندگی کنی؟ مگه چند سالته؟
اما کمی فکر کرد:
-سن قانونی... اره... من سی و شش سالمه!
در حقیقت اما سن قانونی برای رانندگی مشنگ ها را نمیدانست ولی به نظرش برای کنترل همه آن جزئیات و قوانین مسخره آدم باید حداقل سی ساله باشد.
زن مغازه دار چند لحظه با تعجب به اما خیره شد و در نهایت گفت:
-میشه 40 دلار... جیمی اینا رو بذار تو ماشین خانوم!
در حالی که جیمی،شاگرد مغازه، شیرها را پشت ماشین میگذاشت، اما اسکناش صد دلاری را به مغازه دار داد.
-خب بذار بقیه پولتو بدم...
- نمیخواد! بقیه اش برای خودتون!
تا زمانی که از پول تقلبی استفاده میکرد، لازم نبود خسیس باشد.
یک ربع بعد اما به خانه بالای تپه رسیده بود. یکی از پاکت های شیر سویا را برداشت و وارد خانه شد. در خانه بوی پرتقال و چوب پیچیده بود و صدای چکش و اره به گوش میرسید. در واقع همه اینها از قسمت پذیرایی می آمد که تنها قسمتی بود که مورد استفاده قرار میگرفت.
اما بعد از ورود به پذیرایی، پاکت شیرسویا را بالا گرفت و گفت:
-خب بچه ها! دستمزدتون رسید!
در پذیرایی، 16 جن خانگی در پشت میزهای مختلف مشغول به کار بودند که با شنیدن صدای اما به سرعت دور او جمع شدند و با شوق فرواوان به پاکت شیر سویا خیره شدند.
اما ادامه داد:
- میدونید من با چه سختی اینارو براتون گیر آوردم؟ از چند تا اژدها رد شدم؟ چند بار نزدیک بود بمیرم؟
...خب! حالا اول بگین چی کار کردین؟ ...گمبی، تو بگو!
جنی که از بقیه مسن تر بود جواب داد:
-ارباب... ما خیلی ازتون ممنونیم! ولی راستش یه مشکلی هست...
- چه مشکلی؟
گمبی به جای پاسخ به سمت یکی از میزها برگشت و یک چوب دستی را به سمت اما گرفت. وسط چوب دستی ورم کرده بود و به شدت بوی پرتقال میداد.
اما دست را بر شقیه هایش گذاشت و گفت:
- این چیه؟ یه چوب دستی حامله؟ گمبی...گمبی... قرارمون چی بود؟ این که یه سری چوب دستی برام بسازی... و لازم نیست جادو کنن! یکی دو تا جرقه بیرون بدن کافیه! بعد من اونا رو بفروشم و پولشو بزنم تو جیبم!...ام البته بعدش از جیبم برای آزاد کردن جن ها استفاده کنم...یادت رفته؟
- نه ارباب!... خب ما سعی کردیم پوست پرتقال رو تو چوب دستیا بذاریم! ولی نمیشه! یعنی پوست پرتقال استحکام لازمو نداره!
-خب یه چیز دیگه بذارین؟ پوست سیبو امتحان کردی؟... این جوری باشه دیگه از شیر سویای گرانبها خبری نیست!
گمبی که چشم هایش از وحشت گشاد شده بودگفت:
- نه ارباب! ..خواهش میکنم!... خب راستش یه راه حلی هست... یه گیاه خاص.. که استحکام لازمو داره....البته یکم به دست آوردنش سخته...من مطمعن نیستم که...
-شیر سویا گمبی!
-خب یه گیاه خاص به نام فرفریتو عه! اگه اونو پیدا کنین میتونیم ازش چوب دستی موقت بسازیم! شایعات میگن تو یه قلعه متروکه و جادویی در ناکجا آباد رشد میکنه! البته کسی تا حالا پیداش نکرده! چون اون قلعه خیلی خطرناکه!
- من هر کسی نیستم گمبی! آدرسو بده!
قلعه متروکه در ناکجا آبادبرخلاف حرف گمبی، به نظر اما قلعه اصلا خطرناک نبود. درست بود که سال ها کسی در آن قلعه زندگی نکرده بود و خفاش ها و موش ها در گوشه های آن پادشاهی میکردند، ولی این موارد هیچ جادوگری را نمی ترساند. در واقع چون اما در وسط ظهر به قلعه رسیده بود، حتی خبری از تاریکی و وحشت معمول مکانهای متروکه هم نبود. او دو ساعت تمام تالارها و اتاق های قلعه را گشته بود، اما هیچ گیاهی ندیده بود.
در نهایت در حالی که خسته شده بود به تالار اصلی قلعه برگشت و در حالی که خاک لباس هایش را می تکاند با خودش زمزمه کرد:
- تف مرلین رو کله ات گمبی! تو این خراب شده که هیچی نیست!... فک کنم باید بیخیال چوبدستی بشم! هیی... چقدر میتونستم پول دربیارم....
درست لحظه ایی که میخواست برگردد و از قلعه خارج شود، مجسمه ایی سنگی روی شومینه نظرش را جلب کرد. مجسمه به شکل فیلی بود که خرطوم اش را بالا برده و چرخانده بود و در دو طرف آن دو پرنده قرار داشت که بالهایشان را گشوده بودند. چیزی که نظر اما را جلب کرد این بود که مجسمه قرینه و زیبا ساخته شده بود، ولی چرخش خرطوم فیل به نظر غلط می آمد.چیزی به ذهنش رسید. چوبدستی اش را در آورد و به سمت مجسمه گرفت. وردی خواند تا خرطوم فیل به جای درست برگردد.
به محض اینکه شکل مجسمه درست شد،شومینه عقب رفت و راهروی تاریکی را نمایان ساخت.
- یادم باشه به خاطر این کار یه "دست مریزاد" پشت نیسان جونم اضافه کنم!... لوموس!
یک ربع بعد ،در حال جلو رفتن در آن راهرو سپری شد. اما متوجه شده بود که راهرو مدام به سمت پایین میرود و هوا مرطوب تر و خفه تر میشود، اما کنجکاوی و طمع او را وادار میکرد به راهش ادامه دهد. سر انجام راهرو به محوطه بازی رسید که مانند یک غار زیرزمینی بود. در وسط غار دریاچه کوچکی قرار داشت و اطراف دریاچه گیاهان نارنجی رنگی روییده بود. عجیب بود که آب دریاچه یا هوای آنجا از کجا تامین میشود، ولی اما به این مسائل توجهی نداشت چون بلاخره گیاه مورد نظرش را یافته بود.
گمبی به او گفته بود:
- ارباب وقتی ببینیش خودت میفهمی،...اون زیباترین گیاهیه که تا حالا دیدی! و اما اکنون منظور او را درک میکرد. گیاهان دور دریاچه درواقع برگهای نارنجی رنگ با حاشیه بنفش داشتند که هر برگ به زیبایی پیچ خورده بود و میدرخشید. اما به سرعت مشغول کندن برگها شد و آن ها در کیفی که با خود آورده بود گذاشت.
-عزیز من!
صدایی او را از جا پراند. چوبدستی اش را که برای جمع کردن گیاهان روی زمین گذاشته بود، برداشت و نور آن را به اطراف گرداند.
-عزیزترین من! گرانبها! چرا میخوای از پیشم بری؟
- کی اونجاست؟ خودتو نشون بده!
صدایی از پشت سر اما به گوش رسید و او بلافاصله برگشت. پشت سر او موجود کوتوله لاغری با سر طاس ایستاده بود که تکه چوبی را در دست گرفته بود و با وحشت به اما نگاه میکرد.
- باید بدیمتون به این زن؟ میخوای بری بیرون گرانبها؟
- تو کی هستی؟ دیگه کی اینجاست؟
-مطمعنی گرانبها؟ ...او بله ...بله از دستورات پیرویی میکنیم!
اما متوجه شد که آن موجود هنگام حرف زد به چوب درون دستش نگاه میکند.
-خب دیگه داداش مطمعنم یه چیزی زدی!
ناگهان موجود عجیب جلوتر آمد ودو دستش را دراز کرد و گفت:
-شما باید عزیزترین رو ببری بیرون! گران بها فرمودن!
در آن لحظه اما متوجه شد تکه چوب در واقع یک چوب دستی است که در پارچه بسیار کثیفی به سمت او گرفته شده است.اما چند لحظه به موجود خیره شد و بعد به آرامی چوب دستی را از او گرفت.
-واقعا یه چوبدستیه! میدیش به من؟....نگفتی کی هستی؟
موجود عجیب اینبار با صدایی خشن در حالی که دندان های تیز اش را نشان میداد، فریاد زد:
- نه!...نه! گرانبها باید تا ابد پیش ما بمونه! مال خودمه! مال خودم! 400 ساله که پیش من بوده....
اما که از تغییر رفتار او جا خورده بود، ناخودآگاه چوبدستی جدید را به سمتش گرفت.
- بکشش! ...بکش!صدایی در ذهن اما مدام این جمله را تکرار میکرد. صدایی غیرعادی و بسیار قدرتمند که او را میترساند. اما مرزهای زیادی را در زندگی اش رد کرده بود. افراد زیادی را عصبانی کرده بود یا به گریه انداخته بود. اما تا کنون کسی را نکشته بود. صدا مدام قوی تر و خشن تر به او دستور میداد و اما دلش میخواست آن صدا دست از سرش بردارد.
چند جرقه از نوک چوبدستی بیرون پرید و اما را به خودآورد. موجود جلوی او می غرید و به جلو خم شده بود و مدام زیر لب با خودش حرف میزد. ولی با وجود اینها بیشتر ترحم برانگیز به نظر میرسید. چوب دستی را پایین آورد. او حاضر نبود از این مرز رد شود.
- ببین قارچ کوتوله ....یا هرچی که هستی! من گیاهامو برمیدارم و از اینجا میرم! این چوب دستی هم واسه خودت! خودتو به یه دکتری چیزی نشون بده.... البته شخصا فک نمیکنم قابل درمان باشی!
بعد خم شد که کیف حاوی گیاهان را بردارد و وقتی سرش را بلند کرد، موجود عجیب ناپدید شده بود.
-آهای کجا رفتی؟...هوییی!
بعد چوب دستی را بالا گرفت و ورد "پیدا کن" را زیر لب خواند. هیچ اتفاقی نیوفتاد. اما باز چوبدستی را تکان داد و ورد دیگری را امتحان کرد، ولی نتیجه ایی نداشت.
با خنده به سمت چوب دستی گفت:
-باورم نمیشه سر سلطان کلاه رفته ! تو اصلا کار نمیکنی!...
همان صدا در ذهن اما گفت:
- ما کار میکنیم ولی یک چاقال ترسو صاحب ما نیست!-خدای من صدای توعه!....وایسا به من گفتی چاقال ترسو؟....چاقال چوبته!.... نمیدونم چطور حرف میزنی ولی وقتی تو رو هم همراه با چوبدستی الکیا فروختم حالیت میشه سلطان کیه!
- ما ابر چوبدستی هستیم زنیکه!- برو تو کیفم بابا موز پلاستیکی!
بعد چوبدستی را میان گیاهانی که جمع کرده بود انداخت . به سمت راهروی خروجی رفت.
چند روز بعد، دهکده هاگزمیددر چند روز گذشته همه چیز خوب پیش رفته بود. جن ها با گیاه فرفریتو توانسته بودند چوبدستی بسازند و اما توانسته بود درست در زمان گردش دانش آموزان هاگوارتز در هاگزمید، یک مغازه کوچک کرایه کند.
اما دستی به ریشش کشید و به چند دانش آموزی که وارد مغازه شده بودند با هیجان گفت:
-خوش اومدین بچه ها! بیایین چوبدستی های زاپاس مارو ببینین!... همه مدلی داریم! دیگه لازم نیست نگران شکستن یا گم شدن چوبدستی تون باشین، چون همیشه چند تا اضافه دارین!....مثلا اینو بگیر دختر جون! خواهر خودمم از همین برداشته!
و چوبدستی را به دختری که از بقیه جلوتر بود داد.
در واقع آنها اما را به شکل پیرمردی مهربان میدیدند که شیر فروش دهکده بکفورد بود و اما برای پوشش خود با موی او معجون تغییر شکل درست کرده بود. مثل همیشه فکر همه جا را کرده بود.
زنگوله در به صدا در امد و فرد دیگری وارد شد.
-خیلی خوش اومدین! چوبدستی های زاپاس ما رو....
اما با دیدن اشخاص تازه وارد صحبتش را قطع کرد. آنها یک گروه پسر قدبلند بودند که همان ابتدای ورود چند دانش آموز کوچکتر را به کناری هل دادند و یکی از آنها لگدی به در زد و بقیه به کار او خندیدند. آنها به معنای کلیشه ایی" قلدر مدرسه" بودند و اما اصلا از این بچه ها خوشش نمی آمد.
فردی که جلوتر از بقیه حرکت میکرد و به نظر میرسید رئیس گروه باشد، به اما نزدیک شد و پرسید:
- اینا چیه عمویی؟....چقدرم بو پرتقال میده! عمو تره بار!
بقیه گروه به حرفش خندیدند و اما جلوی خودش راگرفت که پس گردنی به پسر نزند.
- خب اینا واسه مواقعی که اتفاقی برای چوب دستی تون بیوفته و...
پسر حرف او را قطع کرد و به یکی ا اغضای گروه گفت:
- هویی تامی! باید از اینا برا اون دختره احمق بگیریم... یادته یه دفعه چوبدستی شو تو دستشویی جا گذاشته بود؟ خنگیت ماگلی همیشه خودشو نشون میده.... با اون عینکش! موش کور!
دوباره بقیه گروه خندیدند . بعد یکی از آنها سعی کرد چوبدستی را با لب اش نگه دارد و ادای یکی از اساتید را در بیاورد. بقیه دورش جمع شدند وبرایش دست زدند.
اما که حسابی عصبانی شده بود،گفت:
-آقایون ! بهتره برید بیرون!
ولی کسی به او توجهی نکرد. دلش میخواست یک درس حسابی به این بچه های پر رو بدهد ولی این کار باعث جلب توجه بقیه میشد. اساتید و دامبلدور هم احتمالا در هاگزمید بودند و اما اصلا علاقه ایی به دیدن آنها نداشت. ناگهان فکری به ذهنش رسید. کمی ترس، این بچها را ادب میکرد.
-پسر جون! پسر جون! یه لحظه....تو خیلی باحالی! ...برای همین میخوام یه چیز واقعی بهت بدم...
- چی مثلا؟
-یه چوبدستی دارم حرف میزنه!
بعد از زیر پیشخوان چوبدستی جدید را بیرون آورد.
- ما نمیخواییم بریم! هرچی گفتیم شوخی کردیم! مارو دور ننداز! اما زیر لب جواب داد:
- به به موز پلاستیکی مودب من!....فقط میخوام یکم بترسونیش! بعدش برمیگردی پیشم!
بعد چوبدستی را به پسر داد. پسر به محض گرفتن چوبدستی ، رنگ از چهره اش پرید. دستی که چوبدستی را گرفته بود میلرزید و پسر به آن خیره شده بود.
یکی از اعضای گروه پرسید:
- چی شده جان؟ خوبی؟
- من...ممم...معذرت میخوام آقا ...دیگه از این کارا نمیکنم!
اعضای گروه با تعجب به جان خیره شدند و اما لبخند رضایتی زد.به نظرش پسر به اندازه کافی تنبیه شده بود. درست در لحظه ایی که میخواست چوبدستی را پس بگیرد، در مغازه باز شد و مردی که شنل سیاهی پوشیده بود وارد شد.
مرد گفت:
-اینجایی جان؟...میدونی کل هاگزمیدو دنبالت گشتم؟...پرفسور دامبلدور کارت داره باید بری! ...چوبدستی تو چرا اینطوری گرفتی؟
جان که همچنان به چوبدستی خیره شده بود، کمی مکث کرد و بعد گفت:
- هیچی پرفسور....الان میرم!
اما گفت:
- هی بچه جون! چوبدستی رو بده!
جان که به طرف در مغازه میرفت، سرش را برگرداند:
- کدوم چوبدستی؟ این که مال خودمه؟
- چی میگی؟ من همین الان بهت دادمش!
استادی که دم در بود جلوتر آمد و گفت:
-مشکلی پیش اومده آقا؟
- نه هیچی....
جان به سمت اما چیزی را آهسته زمزمه کرد و بعد همراه پرفسور و گروهش از مغازه خارج شد. اما دلشوره ی عجیبی داشت. اشتباه کرده بود و دیگر راهی برای جبران وجود نداشت. صدای جان را نشنیده بود ولی از حرکت لبهای او جمله آخرش را فهمیده بود.
- گرانبها دلش کشتن میخواد! ..... خداحافظ چاقال ترسو!