هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ سه شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۹
#31
اما ونیتی vs آموس پیر


اما کیک چهل و هفتم را از آشپزخانه برداشت و به سمت پذیرایی خانه رفت. چند قدم مانده به پذیرایی با شنیدن صدای خوردن شدن چیزی ایستاد و آهی کشید. سعی کرد به اینکه این بار چه چیزی را ازدست داده است فکر نکند و با لبخند مصنوعی وارد پذیرایی شد.

-ایوا! ببین برات چی آوردم عزیزم!

ایوا که روی یکی از مبل های پذیرایی نشسته بود با شنیدن صدای اما برگشت و او توانست نوک شمعدانی گران قیمت ویکتورایی اش را ببیند که داشت به محتویات شکم ایوا می پیوست.

- وات د....! اونو از خود ملکه دزدیده بودم!... آخه چرا؟ ... من که همش یه دیقه نبودم! گفتم که کیک داریم....این...

اما به ظرف خالی کیک در دستش نگاه کرد. به نظر میرسید ایوا اصلا حرف های او را نشنیده و مشغول ناپدید کردن کیک بوده است چون داشت با قیافه بیخیال و آرام به اما نگاه میکرد. این معده ی متحرک، تا آن لحظه چهل و هفت کیک شکلاتی، نصف کتابخانه، یک سری از وسایل خانه اما و باغبان خانه بغلی به همراه یک درخت سیب که در حال هرس اش بود را بلعید بود. اما واقعا سعی کرده بود که در این حین ، اطالاعاتی که میخواست را از زیر زبان ایوا بیرون بکشد ولی انگار مغز ایوا هم درگیر هضم غذا شده بود چون اصلا به سوالات اما توجهی نمیکرد.

اگر فقط به 200 نفر قول نداده بود که فرم عضویت مرگخورای را برایشان جور کند، همین الان ایوا را از پنجره به بیرون پرت میکرد....ولی قرار بود که نصف پول را بعد از تحویل فرم ها بگیرد و برای جبران ضرری که ایوا به زندگی اش زده بود به آن پول ها نیاز داشت...

اما که در افکارش غرق شده بود،ناگهان متوجه شد که ایوا به سمت ویترین عتیقه های محبوبش میرود.

- دیگه نه!...منو ببین ایوا !....برم یه کیک دیگه بیارم؟

-اینو میخوام!

-دایره الامعارف مصری؟؟ ناموسا چرا؟ ... لرد چطور تو رو سیر میکنه؟

-مصری دوست دارم! مصری خوشمزه....

اما که دست ایوا را میکشید که او را از حمله به ویترین منصرف کند، سعی کرد برای آخرین بار شانس اش را امتحان کند.
-ایوا! ...مصری خوشمزه رو میخوای دیگه؟

- آره....بیا تو شکمم خوشمزه!

-ببین من اینو به میدم به شرطی که بگی لرد این فرم عضویت و مهر تایید رو کجا میذاره....گفتم که من فقط کنجکاوم که ببینم چه شکلی ان...همین...

-اخه...اخه ارباب ناراحت میشه....

- نه بابا! یه نگاه میکنم و میذارم سر جاش دیگه!.... ببین مصری خوشمزه منتظرته! میتونی بهش کچابم بزنی! مصری و کچاب!

-مصری و کچاب!.... خب بهت میگم!...ارباب مهر و فرم ها رو میذاره زیر بالشش! تو اتاق خوابش!....مصری میخوام!
اما در دلش از دایره المعارف خداحافظی کرد و دست ایوا را ول کرد که به سمت کتاب بیچاره شیرجه بزند.

- سس کچاب میخوام!

اما سعی کرد در مقابل وسوسه خفه کردن ایوا مقاومت کند و با خودش گفت با پول هایی که به دست میآورد همه چیز را جبران میکند....البت به جز باغبان بیچاره خانه ی همسایه....

خانه ریدل ها

اما به آهستگی و در حالی که سعی میکرد صدایی ایجاد نکند به در خانه نزدیک شد. چند روزی بود که خانه ریدل ها تحت نظر داشت که چه موقع خانه خلوت میشود. میتوانست خودش را نامرئی کند ولی از بس خانه شلوغ بود ممکن بود باز هم به یک نفر برخورد کند. آن روز به طرز عجیبی دیده بود که رودولف همه افراد را مجبور کرده بود بود که به باغچه ی پشت خانه بروند و مشغول مرتب کردن آنجا شوند. این بهترین موقعیت بود. دیگر حتی لازم نبود خودش را نامرئی کند.

به آرامی در خانه را باز کرد و داخل شد و دنبال اتاق خواب ولدمورت گشت. بعد کمی جستجو چشمش به در بزرگی خورد که نوشته بود که رویش نوشته بود" ورود ممنوع! اتاق خصوصی ارباب! خطر مرگ!".
اما چوبدستی اش را درآورد و به در نزدیک شد. خودش برای سخت ترین و پیچیده ترین طلسم ها آماده کردن بود. همین که خواست افسون را بخواند متوجه شد لای در باز است. در را به آرامی هل داد و منتظر شد که چیزی بیرون بپرد یا منفجر شود و....

ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد....

اما چوبدستی اش را با تعجب پایین آورد.همین بود؟ به همین سادگی به اتاق خواب رسیده بود؟ ....خب کارش از چیزی که فکر میکرد بسیار ساده تر بود....ساده تر از دزدیدن یک آبنبات ....

شانه ایی بالا انداخت و وارد اتاق خواب شد. همه چیز اتاق سیاه بود و وسایل کمی در آن به چشم میخورد. در واقع به جز یک تخت و صندلی و یک قفسه شامل تعدادی کتاب و چند ظرف معجون عجیب چیزی در اتاق نبود. اما مستقیما به سمت تخت رفت و بالشت را برداشت. فرم های ثبت نام و مهر تایید هان جا بود. انگار فقط منتظر بود که اما ان را بردارد. ولی به محض اینکه دستش ورقه ها و مهر را لمس کرد صدایی شنید.

-به به اینجا چی داریم؟.... یه موش کوچولوی دزد!

اما با وحشت برگشت ولی کسی در اتاق نبود.

-کجا رو نگاه میکنی جوجه؟ من اینجام!

اما با تعجب متوجه شد که صدا از خود در می آید. در واقع صورت کوچکی در آورده بود و داشت با پوزخند او را تماشا میکرد.

- در سخنگو؟ چه گوگولی!

صدای دیگری گفت:
-گوگولی؟ اوه....من همچین فکری نمیکنم عزیزم!

این بار صدا از دیوار بود. او هم مانند در صورت درآورده بود و به اما نگاه میکرد.

در گفت:
-جوجه فکلی ! حتما با خودت گفتی اینجا چقدر بی صاحبه نه؟...حتما گفتی چرا هیچ نگهبانی نداره؟ خب الان بهت میگم... ما خودمون مواظب خودمون هستیم... پس دیگه نیازی به کسی نداریم...

-خودمون؟؟ .... راستش من گم شده بودم که سر از اینجا در آوردم...اصلا قصد بدی نداشتم...
دیوار گفت:
-اخی! آره حتما همین طوره....حالا کاری میکنیم پیدا بشی.... گازش بگیر !

اما وقتی برای واکنش نشان دادن نداشت. چون در همان لحظه بالشت رو تخت که جان گرفته بود به او حمله کرد و با دندان های تیز اش لبه ی ردای او را گرفت. اما که جا خورده بود، روی زمین افتاد و صدای خنده های متعددی را شنید و وقتی سرش را بلند کرد دید تمام وسایل اتاق به او میخندند. حالا معنی حرف در را میفهمید. همه ی خانه زنده بود برای همین هم به طلسم یا نگهبانی نیاز نداشت.

-ببینین من پشیمون شدم اصلا! ... بیایین اینارم پس میدم!

- دیگه دیر شده عزیزم! قراره بمیری!... فرش! قورتش بده!

- نه!

نگهان فرشی که کف اتاق بود مانند ماهی عظیمی دهانش را باز کرد و اما را بلعید. چند لحظه همه جا تاریک شد و اما حس کرد در لوله ی تنگی پایین میرود. بعد چند لحظه ترسناک، ناگهان اما از جایی پایین افتاد و بعد از اینکه به خودش آمد دید که در قفسی افتاده است. سرش را که کمی درد میکرد به اطراف گرداند که ببیند کجاست و اولین چیزی که دید لرد بود که روی یک صندلی نشسته بود و رودولف با یک تکه پلاستیک که چند مو به آن چسبیده بود بالای سرش ایستاده بود.

- تو که گفتی هیچکی نمیاد! این کیه پس؟

-من نمیدونم ارباب!....من همه رو فرستادم بیرون تو باغچه دنبال نخود سیاه!

-چرا به حرفت گوش کردیم و خودمون رو به دست تو سپردیم که موهای اضافه مبارکمون رو اصلاح کنی؟
- اربابا! من فقط...

اما به بقیه مکالمه گوش نکرد چون توجه اش به بقیه اتاق جلب شده بود. در حقیقت دیگر در اتاق لرد نبود و انگار اتاق او را به زیر زمین فرستاده بود و فرم ها و مهر تایید بیرون از قفس روی زمین افتاده بود و چوبدستی اش هم بین فرم ها قرار داشت. کنار قفس او قفس های دیگری هم بود که توی بعضی از آنها چند اسکلت دیده میشد. اما آب دهانش را قورت داد، اتاق لرد همه آنها کشته بود؟

صدای رودولف توجه او را جلب کرد:
- هی با توام! تو کی هستی؟ واسه چی اومدی اینجا؟ حتما یه کاری کردی که خونه قورتت داده...

-چی؟من....نه من......من اومدم مرگ خوار بشم! فقط دیدم کسی خونه نیست! ییهو رفتم تو یه اتاقی و نفهمید چی شد اومدم اینجا!

- اومدی به ما خدمت کنی؟
- بله ارباب!
- پس میکشیمت!

-باشه....چی؟ اخه چرا؟

- خب تو دیدی که داشتیم صورتمان را از موهای مزاحم پاک میکردیم و.... برایمان افت دارد....نگران نباش... در آخر که قرار بود در راه اربابات که ما باشیم بمیری....حالا هم در راه حفظ اسرار اربابت میمیری...
- نه اخه میخوام اول چند تا محلفی رو نفله کنم و بعد بمیرم!

- نمیشود! موهای اضافه ما خط قرمز ماست!

- من که به کسی نمیگم ارباب!

-معلوم است! چون قرار است تو را بکشیم! ما دوست داریم مطمعن باشیم!

قبل ازاینکه اما حرفی بزند، رودولف گفت:
-میگم ارباب ! یه چیزی بگم؟
-عرض کن!

- صورتتون قرمز شده! میگم میخوایین قبل کشتن این صورتتون رو بشورین!

-چی؟ صورت عزیزمان! به بلا میگوییم تو را حسابی کروشیو کند! همین جا باشید الان برمیگردیم!

همین که لرد ولدمورت بیرون رفت، رودولف گفت:
- ببین تو که میخوای بمیری قبلش چند تا انگشتتو میکنم واسه تام! یه چند تا اضافه نیاز داشت!

اما بلافاصله جواب نداد. ذهنش درگیر حرفهای پراکنده ایوا از اخلاق اعضای محفل بود.رودولف....در مورد رودولف چه گفته بود؟...یادش آمد...

- چی گفتی؟ حواسم به صدات بود....حرفاتو نشنیدم!

-چی میگی؟

- وایی خیلی خوشحالم که قبل مردنم دیدمت....جذاب لعنتی!

- با منی؟

-آره دیگه.... اصلا میخواستم به خاطر تو مرگخوار بشم!
-واقعا؟....نمیدونم چی بگم من هیچوقت این طرف قضیه نبودم.....بلاخره یکی جذابیت منو دید!

- میشه یه آرزوی قبل از مرگمو برآورده کنی؟

-آره... من همیشه با طرفدارام خوبم!

- این کاغذ رو میبینی رو زمینه.... اینو آوردم بهم امضا بدی... میشه تا ارباب نیومده امضا بدی؟

-این؟....چی هست؟...

- هیچی هیچی منو نیگا.... میخوام فقط نگاهت رو من باشه!

رودولف با لبخند احمقانه ایی خم شد و کاغذ را از لای میله های قفس به اما داد. اما به سرعت چوبدستی اش را بیرون کشید و اول رودولف را بیهوش کرد و سپس در قفس را باز کرد.

در حالی که از روی رودولف بیهوش رد میشد گفت:
-اه! اه! چندش!
بعد سریع از پله های زیر زمین بالا رفت و به سمت در خروجی دوید.

در آخری لحظه ایی که داشت از خانه خارج میشد صدای لرد را شنید که فریاد میزد:
- رودولف! احمق! آن ماده چه بود به صورتمان زدی! صورت مبارکمان دارد ورم میکند!





پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵ یکشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۹
#32
سلام بر تاریکی!
میخواهیم از فرصت شلوغ بودن سر حریف استفاده کرده و چوب دستیمان را در دماغ این پیرمرد کرده و او را سرجایش بنشانیم!

با پیرمرد هماهنگ شده و خودش میخواد به دست ما کشته شود!
مهلتشم یک هفته لطفا!
ممنونیم!



پاسخ به: قرعه های اسرار آمیز هکتور
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳ یکشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۹
#33
سلام بر استاد!

ما معجونمان را درست کردیم
اینهاش!

یکی سه امتیازی دیگه میخواهیم!



پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ یکشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۹
#34
افسر پلیس با تعجب به فضای ون و لباس های که بر روی زمین ریخته بود نگاه میکرد و مرگخوران که از حضور او جا خورده بودند نمی دانستند باید چه کار کنند.

بعد از چند دقیقه افسر پرسید:
- خب.... یه سری گزارشات از فعالیت های مشکوک بهمون رسیده...کارت شناسایی لطفا.... راستی این بوی چیه ؟

بلاتریکس خودش و ایوا را سپر معجون هکتور کرد که دیده نشود و با لبخند مصنوعی گفت:
- جناب سرهنگ خسته نباشید..... راستش ما...

-سروان!

-چی؟

- من هنوز سروانم! سرهنگ نشدم!

- اوه....بله همون سروان!...راستش ما اینجا یه کارگاه خیریه داریم!

-به به! چه کارگاه خیریه ایی؟

ایده کارگاه خیره در یک لحظه به ذهن بلا رسیده بود ولی جزئیاتش در ترافیک ماند و به ذهنش نرسید. به همین علت هم با حرکت چشم و ابرو جمله " این قضیه رو جمع کنین یا بعدا خودم از رو زمین جمع تون میکنم!" به مرگخوران فهماند.

آگلانتاین شروع کرد:
- یه کارگاهه که....برا بچه هاست...

افسر باز پرسید:
- پس این لباسا چیه؟

- اینا....اینا...آها! قرار اینا رو به بچه ها بدیم!...به بچه های بیچاره!

- که بخورن!

- بپوشن!....خفه شو ایوا!

- پس شما یه دیوار... البته یه ون مهربانی دارین؟

-چی؟....آره مهربانی و محبت و همه این چیزای بیخودو داریم!
- مجوزشم هم که دارین؟....نگفتی این بوی چیه؟

مرگ خوران جوابی ندادند. آنها چیزی از مجوز ها و قوانین مشنگی نمیدانستند، و فکر نمیکردند که مهربان بودن هم نیاز به مجوز داشته باشد.



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ دوشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۹
#35
فیل مارا VS اسب بدون نام

اما ونیتی چه در زمانی که در هاگوارتز بود و چه بعد از آن، از جارو و درس های پرواز خوشش نمیآمد ، اما از وقتی که سوار نیسان آبی شده بود، نظرش کاملا عوض شده بود.
این وسیله مشنگی، سه عدد " پا فشاری " داشت که هر کدام برای موقعیت خاصی به کار میرفت و علاوه بر اینها یک " عصای کوچک" هم داشت که سرعت را تنظیم میکرد و باید هماهنگ با پافشاری ها استفاده میشد. البته مربی رانندگی اش قبل از اینکه اما حافظه اش را پاک کند، اسم دقیق این قسمت ها را به او گفته بود اما او علاقه ایی به حفظ کردن این اطلاعات غیر ضروری نداشت.

در واقع هنگامی که به ماشین فروشی مشنگی رفته بود؛ فروشنده ابتدا به او ماشین هایی با قابلیت های بیشتر معرفی کرده بود و مدام گفته بود که ماشین ها متعلق به خانم دکتری بوده اند که فقط مسافتی تا مطب اش را طی میکرده است. ولی در نهایت اما به فروشنده گفته بود که ماشین را برای جابه جایی 16 نفر میخواهد و فروشنده با بی میلی نیسان آبی را پیشنهاد داده بود.

اگرچه رانندگی با این غول آبی کمی سخت بود ولی دو مزیت هم داشت.
اول اینکه همیشه حق با نیسان آبی بود و لازم نبود اما قوانین مسخره حق قدم و این جور مسائل را یاد بگیرد ، و دوم اینکه فهمیده بود میتواند دو شعار مهم زندگی اش یعنی " رفیق بی کلک، پول!" و " مونده تا به سلطان برسی" را پشت ماشین بنویسد.

در آن لحظه اما بعد از اینکه که به دو بچه مشنگ لطف کرده بود و آنها را زیر نگرفته بود؛ جلوی تنها مغازه دهکده بکفورد پارک کرد. بکفورد دهکده کوچکی بود و اما دورترین خانه ی دهکده را که بر روی تپه ایی سرسبز قرار داشت خریده بود. از ماشین پیاده شد و در حالی که لبخند میزد وارد مغازه کوچک شد.
با صدای زنگوله روی در، صاحب مغازه که زن میانسال و چاقی بود به سمتش برگشت.

اما گفت:
- سلام! اومدم سفارشامو ببرم!

زن که به جای صورت اما به نیسان آبی نگاه میکرد جواب داد:
- بله! شونزده پاکت شیر سویا ی توت فرنگی....ام...میگم تو به سن قانونی رسیدی که رانندگی کنی؟ مگه چند سالته؟
اما کمی فکر کرد:
-سن قانونی... اره... من سی و شش سالمه!
در حقیقت اما سن قانونی برای رانندگی مشنگ ها را نمیدانست ولی به نظرش برای کنترل همه آن جزئیات و قوانین مسخره آدم باید حداقل سی ساله باشد.

زن مغازه دار چند لحظه با تعجب به اما خیره شد و در نهایت گفت:
-میشه 40 دلار... جیمی اینا رو بذار تو ماشین خانوم!

در حالی که جیمی،شاگرد مغازه، شیرها را پشت ماشین میگذاشت، اما اسکناش صد دلاری را به مغازه دار داد.
-خب بذار بقیه پولتو بدم...

- نمیخواد! بقیه اش برای خودتون!
تا زمانی که از پول تقلبی استفاده میکرد، لازم نبود خسیس باشد.

یک ربع بعد اما به خانه بالای تپه رسیده بود. یکی از پاکت های شیر سویا را برداشت و وارد خانه شد. در خانه بوی پرتقال و چوب پیچیده بود و صدای چکش و اره به گوش میرسید. در واقع همه اینها از قسمت پذیرایی می آمد که تنها قسمتی بود که مورد استفاده قرار میگرفت.

اما بعد از ورود به پذیرایی، پاکت شیرسویا را بالا گرفت و گفت:
-خب بچه ها! دستمزدتون رسید!

در پذیرایی، 16 جن خانگی در پشت میزهای مختلف مشغول به کار بودند که با شنیدن صدای اما به سرعت دور او جمع شدند و با شوق فرواوان به پاکت شیر سویا خیره شدند.

اما ادامه داد:
- میدونید من با چه سختی اینارو براتون گیر آوردم؟ از چند تا اژدها رد شدم؟ چند بار نزدیک بود بمیرم؟ ...خب! حالا اول بگین چی کار کردین؟ ...گمبی، تو بگو!

جنی که از بقیه مسن تر بود جواب داد:
-ارباب... ما خیلی ازتون ممنونیم! ولی راستش یه مشکلی هست...

- چه مشکلی؟

گمبی به جای پاسخ به سمت یکی از میزها برگشت و یک چوب دستی را به سمت اما گرفت. وسط چوب دستی ورم کرده بود و به شدت بوی پرتقال میداد.

اما دست را بر شقیه هایش گذاشت و گفت:
- این چیه؟ یه چوب دستی حامله؟ گمبی...گمبی... قرارمون چی بود؟ این که یه سری چوب دستی برام بسازی... و لازم نیست جادو کنن! یکی دو تا جرقه بیرون بدن کافیه! بعد من اونا رو بفروشم و پولشو بزنم تو جیبم!...ام البته بعدش از جیبم برای آزاد کردن جن ها استفاده کنم...یادت رفته؟

- نه ارباب!... خب ما سعی کردیم پوست پرتقال رو تو چوب دستیا بذاریم! ولی نمیشه! یعنی پوست پرتقال استحکام لازمو نداره!
-خب یه چیز دیگه بذارین؟ پوست سیبو امتحان کردی؟... این جوری باشه دیگه از شیر سویای گرانبها خبری نیست!

گمبی که چشم هایش از وحشت گشاد شده بودگفت:
- نه ارباب! ..خواهش میکنم!... خب راستش یه راه حلی هست... یه گیاه خاص.. که استحکام لازمو داره....البته یکم به دست آوردنش سخته...من مطمعن نیستم که...

-شیر سویا گمبی!

-خب یه گیاه خاص به نام فرفریتو عه! اگه اونو پیدا کنین میتونیم ازش چوب دستی موقت بسازیم! شایعات میگن تو یه قلعه متروکه و جادویی در ناکجا آباد رشد میکنه! البته کسی تا حالا پیداش نکرده! چون اون قلعه خیلی خطرناکه!

- من هر کسی نیستم گمبی! آدرسو بده!

قلعه متروکه در ناکجا آباد

برخلاف حرف گمبی، به نظر اما قلعه اصلا خطرناک نبود. درست بود که سال ها کسی در آن قلعه زندگی نکرده بود و خفاش ها و موش ها در گوشه های آن پادشاهی میکردند، ولی این موارد هیچ جادوگری را نمی ترساند. در واقع چون اما در وسط ظهر به قلعه رسیده بود، حتی خبری از تاریکی و وحشت معمول مکانهای متروکه هم نبود. او دو ساعت تمام تالارها و اتاق های قلعه را گشته بود، اما هیچ گیاهی ندیده بود.

در نهایت در حالی که خسته شده بود به تالار اصلی قلعه برگشت و در حالی که خاک لباس هایش را می تکاند با خودش زمزمه کرد:
- تف مرلین رو کله ات گمبی! تو این خراب شده که هیچی نیست!... فک کنم باید بیخیال چوبدستی بشم! هیی... چقدر میتونستم پول دربیارم....

درست لحظه ایی که میخواست برگردد و از قلعه خارج شود، مجسمه ایی سنگی روی شومینه نظرش را جلب کرد. مجسمه به شکل فیلی بود که خرطوم اش را بالا برده و چرخانده بود و در دو طرف آن دو پرنده قرار داشت که بالهایشان را گشوده بودند. چیزی که نظر اما را جلب کرد این بود که مجسمه قرینه و زیبا ساخته شده بود، ولی چرخش خرطوم فیل به نظر غلط می آمد.چیزی به ذهنش رسید. چوبدستی اش را در آورد و به سمت مجسمه گرفت. وردی خواند تا خرطوم فیل به جای درست برگردد.
به محض اینکه شکل مجسمه درست شد،شومینه عقب رفت و راهروی تاریکی را نمایان ساخت.

- یادم باشه به خاطر این کار یه "دست مریزاد" پشت نیسان جونم اضافه کنم!... لوموس!

یک ربع بعد ،در حال جلو رفتن در آن راهرو سپری شد. اما متوجه شده بود که راهرو مدام به سمت پایین میرود و هوا مرطوب تر و خفه تر میشود، اما کنجکاوی و طمع او را وادار میکرد به راهش ادامه دهد. سر انجام راهرو به محوطه بازی رسید که مانند یک غار زیرزمینی بود. در وسط غار دریاچه کوچکی قرار داشت و اطراف دریاچه گیاهان نارنجی رنگی روییده بود. عجیب بود که آب دریاچه یا هوای آنجا از کجا تامین میشود، ولی اما به این مسائل توجهی نداشت چون بلاخره گیاه مورد نظرش را یافته بود.

گمبی به او گفته بود:
- ارباب وقتی ببینیش خودت میفهمی،...اون زیباترین گیاهیه که تا حالا دیدی!

و اما اکنون منظور او را درک میکرد. گیاهان دور دریاچه درواقع برگهای نارنجی رنگ با حاشیه بنفش داشتند که هر برگ به زیبایی پیچ خورده بود و میدرخشید. اما به سرعت مشغول کندن برگها شد و آن ها در کیفی که با خود آورده بود گذاشت.

-عزیز من!

صدایی او را از جا پراند. چوبدستی اش را که برای جمع کردن گیاهان روی زمین گذاشته بود، برداشت و نور آن را به اطراف گرداند.

-عزیزترین من! گرانبها! چرا میخوای از پیشم بری؟

- کی اونجاست؟ خودتو نشون بده!

صدایی از پشت سر اما به گوش رسید و او بلافاصله برگشت. پشت سر او موجود کوتوله لاغری با سر طاس ایستاده بود که تکه چوبی را در دست گرفته بود و با وحشت به اما نگاه میکرد.

- باید بدیمتون به این زن؟ میخوای بری بیرون گرانبها؟

- تو کی هستی؟ دیگه کی اینجاست؟

-مطمعنی گرانبها؟ ...او بله ...بله از دستورات پیرویی میکنیم!

اما متوجه شد که آن موجود هنگام حرف زد به چوب درون دستش نگاه میکند.
-خب دیگه داداش مطمعنم یه چیزی زدی!

ناگهان موجود عجیب جلوتر آمد ودو دستش را دراز کرد و گفت:
-شما باید عزیزترین رو ببری بیرون! گران بها فرمودن!

در آن لحظه اما متوجه شد تکه چوب در واقع یک چوب دستی است که در پارچه بسیار کثیفی به سمت او گرفته شده است.اما چند لحظه به موجود خیره شد و بعد به آرامی چوب دستی را از او گرفت.
-واقعا یه چوبدستیه! میدیش به من؟....نگفتی کی هستی؟

موجود عجیب اینبار با صدایی خشن در حالی که دندان های تیز اش را نشان میداد، فریاد زد:
- نه!...نه! گرانبها باید تا ابد پیش ما بمونه! مال خودمه! مال خودم! 400 ساله که پیش من بوده....

اما که از تغییر رفتار او جا خورده بود، ناخودآگاه چوبدستی جدید را به سمتش گرفت.

- بکشش! ...بکش!
صدایی در ذهن اما مدام این جمله را تکرار میکرد. صدایی غیرعادی و بسیار قدرتمند که او را میترساند. اما مرزهای زیادی را در زندگی اش رد کرده بود. افراد زیادی را عصبانی کرده بود یا به گریه انداخته بود. اما تا کنون کسی را نکشته بود. صدا مدام قوی تر و خشن تر به او دستور میداد و اما دلش میخواست آن صدا دست از سرش بردارد.

چند جرقه از نوک چوبدستی بیرون پرید و اما را به خودآورد. موجود جلوی او می غرید و به جلو خم شده بود و مدام زیر لب با خودش حرف میزد. ولی با وجود اینها بیشتر ترحم برانگیز به نظر میرسید. چوب دستی را پایین آورد. او حاضر نبود از این مرز رد شود.

- ببین قارچ کوتوله ....یا هرچی که هستی! من گیاهامو برمیدارم و از اینجا میرم! این چوب دستی هم واسه خودت! خودتو به یه دکتری چیزی نشون بده.... البته شخصا فک نمیکنم قابل درمان باشی!

بعد خم شد که کیف حاوی گیاهان را بردارد و وقتی سرش را بلند کرد، موجود عجیب ناپدید شده بود.
-آهای کجا رفتی؟...هوییی!

بعد چوب دستی را بالا گرفت و ورد "پیدا کن" را زیر لب خواند. هیچ اتفاقی نیوفتاد. اما باز چوبدستی را تکان داد و ورد دیگری را امتحان کرد، ولی نتیجه ایی نداشت.

با خنده به سمت چوب دستی گفت:
-باورم نمیشه سر سلطان کلاه رفته ! تو اصلا کار نمیکنی!...

همان صدا در ذهن اما گفت:
- ما کار میکنیم ولی یک چاقال ترسو صاحب ما نیست!

-خدای من صدای توعه!....وایسا به من گفتی چاقال ترسو؟....چاقال چوبته!.... نمیدونم چطور حرف میزنی ولی وقتی تو رو هم همراه با چوبدستی الکیا فروختم حالیت میشه سلطان کیه!

- ما ابر چوبدستی هستیم زنیکه!

- برو تو کیفم بابا موز پلاستیکی!
بعد چوبدستی را میان گیاهانی که جمع کرده بود انداخت . به سمت راهروی خروجی رفت.

چند روز بعد، دهکده هاگزمید

در چند روز گذشته همه چیز خوب پیش رفته بود. جن ها با گیاه فرفریتو توانسته بودند چوبدستی بسازند و اما توانسته بود درست در زمان گردش دانش آموزان هاگوارتز در هاگزمید، یک مغازه کوچک کرایه کند.

اما دستی به ریشش کشید و به چند دانش آموزی که وارد مغازه شده بودند با هیجان گفت:
-خوش اومدین بچه ها! بیایین چوبدستی های زاپاس مارو ببینین!... همه مدلی داریم! دیگه لازم نیست نگران شکستن یا گم شدن چوبدستی تون باشین، چون همیشه چند تا اضافه دارین!....مثلا اینو بگیر دختر جون! خواهر خودمم از همین برداشته!
و چوبدستی را به دختری که از بقیه جلوتر بود داد.

در واقع آنها اما را به شکل پیرمردی مهربان میدیدند که شیر فروش دهکده بکفورد بود و اما برای پوشش خود با موی او معجون تغییر شکل درست کرده بود. مثل همیشه فکر همه جا را کرده بود.

زنگوله در به صدا در امد و فرد دیگری وارد شد.
-خیلی خوش اومدین! چوبدستی های زاپاس ما رو....

اما با دیدن اشخاص تازه وارد صحبتش را قطع کرد. آنها یک گروه پسر قدبلند بودند که همان ابتدای ورود چند دانش آموز کوچکتر را به کناری هل دادند و یکی از آنها لگدی به در زد و بقیه به کار او خندیدند. آنها به معنای کلیشه ایی" قلدر مدرسه" بودند و اما اصلا از این بچه ها خوشش نمی آمد.

فردی که جلوتر از بقیه حرکت میکرد و به نظر میرسید رئیس گروه باشد، به اما نزدیک شد و پرسید:
- اینا چیه عمویی؟....چقدرم بو پرتقال میده! عمو تره بار!

بقیه گروه به حرفش خندیدند و اما جلوی خودش راگرفت که پس گردنی به پسر نزند.
- خب اینا واسه مواقعی که اتفاقی برای چوب دستی تون بیوفته و...

پسر حرف او را قطع کرد و به یکی ا اغضای گروه گفت:
- هویی تامی! باید از اینا برا اون دختره احمق بگیریم... یادته یه دفعه چوبدستی شو تو دستشویی جا گذاشته بود؟ خنگیت ماگلی همیشه خودشو نشون میده.... با اون عینکش! موش کور!

دوباره بقیه گروه خندیدند . بعد یکی از آنها سعی کرد چوبدستی را با لب اش نگه دارد و ادای یکی از اساتید را در بیاورد. بقیه دورش جمع شدند وبرایش دست زدند.

اما که حسابی عصبانی شده بود،گفت:
-آقایون ! بهتره برید بیرون!

ولی کسی به او توجهی نکرد. دلش میخواست یک درس حسابی به این بچه های پر رو بدهد ولی این کار باعث جلب توجه بقیه میشد. اساتید و دامبلدور هم احتمالا در هاگزمید بودند و اما اصلا علاقه ایی به دیدن آنها نداشت. ناگهان فکری به ذهنش رسید. کمی ترس، این بچها را ادب میکرد.

-پسر جون! پسر جون! یه لحظه....تو خیلی باحالی! ...برای همین میخوام یه چیز واقعی بهت بدم...
- چی مثلا؟
-یه چوبدستی دارم حرف میزنه!

بعد از زیر پیشخوان چوبدستی جدید را بیرون آورد.

- ما نمیخواییم بریم! هرچی گفتیم شوخی کردیم! مارو دور ننداز!

اما زیر لب جواب داد:
- به به موز پلاستیکی مودب من!....فقط میخوام یکم بترسونیش! بعدش برمیگردی پیشم!

بعد چوبدستی را به پسر داد. پسر به محض گرفتن چوبدستی ، رنگ از چهره اش پرید. دستی که چوبدستی را گرفته بود میلرزید و پسر به آن خیره شده بود.
یکی از اعضای گروه پرسید:
- چی شده جان؟ خوبی؟
- من...ممم...معذرت میخوام آقا ...دیگه از این کارا نمیکنم!

اعضای گروه با تعجب به جان خیره شدند و اما لبخند رضایتی زد.به نظرش پسر به اندازه کافی تنبیه شده بود. درست در لحظه ایی که میخواست چوبدستی را پس بگیرد، در مغازه باز شد و مردی که شنل سیاهی پوشیده بود وارد شد.

مرد گفت:
-اینجایی جان؟...میدونی کل هاگزمیدو دنبالت گشتم؟...پرفسور دامبلدور کارت داره باید بری! ...چوبدستی تو چرا اینطوری گرفتی؟

جان که همچنان به چوبدستی خیره شده بود، کمی مکث کرد و بعد گفت:
- هیچی پرفسور....الان میرم!

اما گفت:
- هی بچه جون! چوبدستی رو بده!

جان که به طرف در مغازه میرفت، سرش را برگرداند:
- کدوم چوبدستی؟ این که مال خودمه؟

- چی میگی؟ من همین الان بهت دادمش!

استادی که دم در بود جلوتر آمد و گفت:
-مشکلی پیش اومده آقا؟
- نه هیچی....

جان به سمت اما چیزی را آهسته زمزمه کرد و بعد همراه پرفسور و گروهش از مغازه خارج شد. اما دلشوره ی عجیبی داشت. اشتباه کرده بود و دیگر راهی برای جبران وجود نداشت. صدای جان را نشنیده بود ولی از حرکت لبهای او جمله آخرش را فهمیده بود.

- گرانبها دلش کشتن میخواد! ..... خداحافظ چاقال ترسو!







پاسخ به: قرعه های اسرار آمیز هکتور
پیام زده شده در: ۱۱:۱۴ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۹
#36
سلام بر مخترع معجونها
...
اومدم خودمو به چالش بکشم!
یک سه امتیازی لطفا



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹
#37
فیل مارا

vs

فیل بدون نام


بعد از یک هفته کار به عنوان بابانوئل جادویی و تحمل مسخره بازی های بچه های بزرگتر و بالا آوردن های بچه های کوچکتر، تعطیلات آخر هفته میتوانست بهترین موقع برای تجدید اعصاب باشد...
یا حداقل این چیزی بود که اریک هاپر فکر میکرد.

اما وقتی ساعت 7 صبح شنبه، صدای ممتد زنگ در او را از خواب بیدار کرد، به این فکر کرد که اوضاع همیشه میتواند از چیزی که انتظار میرود بدتر شود. ابتدا سعی کرد صدای زنگ را نادیده بگیرد و به خوابی که در آن یک صندوق پر از گالیون برنده شده بود برگردد، اما انگار کسی که پشت در بود به این سادگی ناامید نمیشد.

بعد از چند دقیقه آهی کشید و از تختش بلند شد و با پیژامه راه راه و زیرپوش کثیف از لکه های شام دیشب، به سمت در رفت. بعد از اینکه دو بار نزدیک بود به خاطر آشغال ها یا وسایلی که روی زمین ریخته شده بود زمین بخورد به پشت در رسید.
نگاهی به خرس چینی جادویی که کنار در آویزان شده بود انداخت و پرسید:
-کیه؟
خرس با صدای ریزی گفت:
- صابخونه است...مرلین بیامرزدت عزیزم....

خوابآلودگی اریک مانند قورباقه ی جعبه شکلات ؛ با یک پرش از ذهنش پرید و او به طرف درحمله کرد و بلافاصله آن را باز کرد.
-خانوم ماز! نمیدونستم شمایین! وگرنه زودتر در و باز میکردم!

پشت در زن میانسال قد بلندی ایستاده بود که ست ورزشی بنفشی پوشیده بود و هد بندی به همان رنگ به سر داشت.
خانوم ماز با عصبانیت گفت: میدونی چند وقته اینجام؟ برای وزنه برداری با غول خیابون بعدی قرار دارم و تو کلی وقتمو تلف کردی!! وایی قیافه شو نیگا....کجا بودی؟ توی دهن یه گرگینه؟

اریک سعی کرد لبخند مصنوعی اش را حفظ کند:
-کاری داشتین؟

- نه فقط میخواستم قیافه چربتو ببینم! معلومه که کارت دارم! ....اجاره خونه ات دو ماهه عقب افتاده!! تا دو شنبه باید 300 گالیون بهم بدی! وگرنه دوشنبه وسایل ات تو کوچست!

- من چجوری تا دوشنبه....چرا 300 تا؟ اجاره خونم که 200 گالیون میشه!
-پس چند تا؟...جلار کشیده بالا! منم اجاره تو میکشم بالا!
- اخه چه ربطی داره؟
- خیلی ناراحتی از لندن جمع کن برو....
-نه من منظورم این نبود! اخه من وقت بیشتری میخوام....
- من این حرفا حالیم نیست بچه جون! دوشنبه میام سراغت! بهتره پولو جور کرده باشی وگرنه غول های خیابون بغلی یه وزنه جدید برای زدن پیدا میکنن!

بعد بدون اینکه به اریک فرصت جواب دادن بدهد، پشت اش را به او کردو با قدم های محکم به سمت خیابان اصلی رفت.

اریک با ناباوری در را بست و چند دقیقه همانجا ایستاد، تا اینکه صدای خرس چینی او را از جا پرداند.
- وقت تصفیه است! دیگه داری زرد میشی!

اریک در حالی که قدم هایش را میکشید به سمت مبل قدیمی اش رفت و با کنار زدن باقی مانده پیتذای شب پیش؛ آنجا نشست و دستگاه جادویی تصفیه را به جایی که روزی کلیه اش بود فشار داد.

با خود فکر کرد که حالا باید چه کار کند؟ کلیه هایش را که فروخته بود...کلوپ خون آشام ها هم که دیگر از او خون نمیخرید...کسی هم که نبود از او پولی قرض بگیرد... یعنی از دوشنبه باید در خیابان میخوابید؟
در همین فکرها بود که جغد قهوه ایی از پنجره باز پذیرایی وارد شد و نامه ایی به رنگ مشکی را در بغل اش انداخت.
اریک که معمولا نامه ایی نداشت با کنجکاوی نامه را باز کرد.
در نامه نوشته شده بود:

نقل قول:
اریک عزیز!
عمه امای شما، در حال مرگ است و تمام ثروت خود را برای شما گذاشته است. لطفا سریعتر برای دریافت وصیتنامه به آدرس زیر مراجعه کنید . توضحیات بیشتر به صورت حضوری به شما داه میشود.
آدرس: بکفورد، املاک ونیتی در کنار رودخانه.
پزشک ایشان
ملانی استنفورد


او هرگز عمه ایی به نام اما نداشت، اما کلمه ثروت در آن موقعیت وسوسه کننده بود.
حالا که کسی پیدا شده بود که با میل خودش به او پولی بدهد، چرا باید تردید میکرد؟

بکفورد املاک وینتی

صبح روز بعد از دریافت نامه، اریک با تمییز ترین شنل اش، لبخند زنان از خانه خارج شده بود ولی اکنون که روبروی خانه عمه ی نداشته اش ایستاده بود، ظاهرش هیچ شباهتی به اول صبح نداشت. شنل اش کاملا چروک شده بود و کلی عرق کرده بود و خسته بود. در واقع او مجبور شده بود برای رسیدن به بکفورد از اتوبوس مشنگی استفاده کند، چون پولی برای استفاده از روش های جادویی نداشت و همه میدانند که بدون کلیه هم نمی شود غیب شد. زمانی برای مرتب کردن ظاهرش نداشت برای همین دستش را بالا که در بزند، اما در همان لحظه باز شد.

دختر مو آبی زیبایی در آستانه در ظاهر شد:
-اوه... سلام اریک! من دکتر اسنتفوردم! بهم بگو ملانی... همون کسی که برات نامه نوشته بود! حال عمه ات خیلی خرابه! باید عجله کنیم!
- اوه سلام! من عام...
ملانی به اریک اجازه نداد جمله اش را کامل کند و دست بالا مانده اریک را گرفت و به داخل خانه کشید.

در حالی که ملانی به سرعت راه میرفت و اریک را در راهرو های خانه به دنبال خود می کشید، اریک محو وسایل گرانقیمت و بزرگی خانه شده بود. او از همین لحظه عاشق عمه ی تازه اش شده بود.

در آخر ملانی کنار در بزرگ قرمز رنگی ایستاد و گفت:
-خب عزیزم... به عنوان یه پزشک باید بهت بگم عمه ات بیماری خطرناک و واگیردار جوید 19 رو گرفته!... هفته قبل که اومد پیشم و گفت کف دست چپ اش میخاره، فهمیدم که دیگه وقت زیادی براش نمونده...برای همینم کمک اش کردم آخرین فامیل زنده اش رو پیدا کنه....اها! راستی زیاد بهش نزدیک نشو وگرنه خودتم میگیری... بیا این ماسکم بزن!

اریک باز هم نتوانست جوابی بدهد چون ملانی دستگیره در را فشار داد و در را باز کرد. به نظر می آمد کسی علاقه ایی به جواب های او نداشت، از صاحبخانه ی بنفش اش گرفته تا این دکتر عجیب....

آن دو وارد اتاق بزرگی شده اند که تخت بزرگی وسط اش قرار گرفته بود. هوای اتاق خفه بود و تنفس با ماسک را سخت میکرد. جایی که به نظر میآمد پنجره باشد با پرده های ضخیم قرمز رنگ پوشانده شده بود و فضا را تاریک کرده بود.
ملانی به سمت صندلی کنار پنجره رفت و روی ان نشست و اریک هم با فاصله از تخت ایستاد. درون تخت، دختر جوانی دراز کشیده بود و یک کیسه یخی به طرز مضحکی روی سرش قرار داشت.

اریک بریده بریده گفت:
- عمه اما شمایین؟ ام...من فکر میکردم بزرگتر باشین ....راستش نمیدونم ما چطور فامیلیم چون من عمه ایی ندارم..

دختر در تخت سرفه ایی کرد و گفت:
- بله خودمم... تو پسر خاله شوهر دختر دایی منی ولی من همیشه دوست داشتم عمه باشم... من خیلی ازت بزرگترم پسر جون! چون اتاق تاریکه اینطوری به نظر میام....

اریک که حرف راو را باور نکرده بود، چیزی نگفت؛ و اما بعد از سرفه ی دیگری ادامه داد:
-اهم... خب من میخوام ثروتمو برای تنها فامیل زنده ام بگذارم... و دکتر استنفورد هم به عنوان شاهد قانونی اینجان....

-من خیلی ممنونم عمه جون! ....ولی شما خوب میشین! من فکر نمیکنم این جوید 19، 20 یا هر شماره ایی که هست، خیلیم خطرناک...
-اوه نه.... من همین الانشم میتونم نور رو ببینم... خیلی وقتی برام نمونده....نکنه ارثیه رو نیمخوای؟

-البته که میخوام! یعنی چیزه....منم همیشه دوست داشتم یه عمه داشته باشم...

- خب پسر جون! برای به دست آوردن ارثیه ام من یه سری شروط دارم! باید کاری انجام بدی یا چیزی رو به کسی برسونی! اگر بتونی انجامشون بدی همه این خونه و زیر زمین پر از گالیون اش مال تو میشه!

اریک ذوق زده گفت:
- خوشحال میشم کاری براتون بکنم عمه جون!
-یه کاغذ و قلم پر بردار و بنویس!

در همان لحظه ملانی کاغذی را به سمت اش دراز کرد و اریک صندلی دیگری را پیدا کرد و نشست.

اما کمی خود را در تخت بالا کشید و گفت: شامپوی صحت برای موهای چرب!
-بله...ببخشید؟ چی؟
-شامپو! برسه به پرفسور محبوبم، اسنیپ! همیشه در زندگیم نگران ریزش موهای چربش بودم! داری مینویسی دیگه؟...یک کاسه شله مشهدی برای علی بشیر...

-مشهد کجاست؟ شله چیه؟

-اینو خودت پیدا کن دیگه! فک کنم باید جایی باشه که تو زمینه عطر مشهور باشه...یه بار یه قطره عطر برام آورده که با دو بار سوزوندن لباسم هم بوش نرفته! ....خب کجا بودم؟ آها...یه بسته قرص ضد اشتها برای ایوا، شاید در تغییری در سایز معدش به وجود بیاد...یک کتاب " مردان هاگوراتزی، زنان هاگزمیدی" میفرستی برای رودولف، تا به دست زنش کشته نشده ..... و......میری خونه 12 گریمولد زنگ میزنی در میری... گرفتنت هم میگی مرگخورام....

-چرا؟ من اصلا از این مرگ خورارا خوشم نمیاد! راستش اصلا این آدم ها رو نمیشناسم! به نظر من...

اما عطسه ایی کرد و بعد ادامه داد:
-اولا مرگخورا به این خوبی! از قدیمم گفتن، جادوی آدمی شریف است به چوب آدمیت... نه همین اسکلت زشت است نشان ادمیت!...فهمیدی؟ بعدشم این محفلیا کلا همچی رو جدی گرفتن! باید یکم سر شوخی رو باهاشون باز کنیم! و سوما اینکه باید یکم روابط تو بالا ببری پسر جون! اینایی که گفتم آدمهای مهمی ان ...و...آها! 100 امتیازم میدی به اسلیترین! اونم در قالب دامبلدور!

-چی کار کنم؟ من که نمیتونم! ....میخواهین به گروه قدیمی تون امتیاز بدین؟

-هرگز! من یه گریفی اصیلم! فقط خوشم میاد حال این دامبلدور پشمکی رو بگیرم!...هر وقت خواستیم یکم پول ملتو بالا بکش....به ملت پول بدیم! اومد دخالت کرد نذاشت! ...بذار ملت هم قیافه پلیدشو ببینن!
-اخه چجوری خودمو جای دامبلدور جا بزنم؟ ببینین عمه جون...

ناگهان اما به سقف خیره شد و گفت:
- اوه اومدن منوببرن! ....نور شدیدی میبینم! نور شد....
و بعد چشمانش را بست و ساکت شد.

ملانی و اریک هر دو ناخوداگاه از جایشان بلند شدند و در سکوت به اما خیره شدند ولی او هیچ حرکتی نمیکرد.
بعد از چند دقیقه ملانی گفت: خب... با نهایت تاسف مرگ ساحره مغفوره اما...

ولی درست در وسط جمله ، ناگهان اما چشمانش را دوباره باز کردو گفت:
- خب کجا بودم؟
اریک که جا خورده بود گفت:
-عمه جون حالتون خوبه؟ ما فکر کردیم که خدای نکرده مردین!

- بچه های بالا اومده بودن دنبالم که منو با خودشون پیش مرلین ببرن! ولی گفتن میرن دوری اطراف بزنن و برگردن... خب دیگه همینا... حالا 200 گالیون بده به دکتر و برو سراغ وصیتهام...

- چرا باید 200 گالیون بدم؟
- 9 درصد مالیات بر ارزش افزوده است دیگه! موروث باید این پولو بده!... بعدش میای اینجا و همچی مال تو میشه! هرچی خواستی از خونه ببر...البته گیتارو با خودت نبر، اونو قولشو به یکی دیگه دادم!

- اخه من که پولی ندارم! نمیشه بعدا از ارثیم بدم؟

اما باز هم چند بار سرفه کرد و این بار ملانی رو به اریک گفت:
-میبینی که چقدر عمه ات مریضه نه؟ اگر پول نداری این برگه های وام رو امضا کن که پولو از بانک بگیرم و کارهای اداری وراث ات رو انجام بدم!

-وام؟ اخه من همین الانشم کلی قرض دارم!

- وایی دوباره نور میبینم! انگار دورهاشونو زدن دارن برمیگردن!..... وایی ثروت زیادم به کی میرسه؟
اریک که کاملا هول شده بود به ملانی گفت: خیلی خب! برگه ها رو بده امضا کنم!

بعد از امضای برگه ها، ملانی با همان روشی که اریک را به داخل خانه آورده بود به بیرون از خانه برد. اریک تنها توانسته بود برای عمه اما دست تکان دهد و بگوید حتما با وصیت های انجام شده برمیگردد.

دم در خانه ملانی گفت:
-خب دیگه برو به سلامت!
-این وصیت ها طول میکشه! تا اون موقع که مشکلی پیش نمیاد نه؟
-نه بابا چه مشکلی! من دکترم ها! تازه این خونه هم همیشه اینجاست دیگه! بهمون سر بزن!
بعد در را بست و اجازه اعتراض بیشتری به اریک نداد.

وقتی ملانی به اتاق برگشت، اما از تخت بلند شده بود و داشت خودش را کش و قوس میداد.
ملانی با لبخند به او نزدیک شده و گفت:
-خب یه وام دیگه با امضای یه احمق دیگه! وقتی این پولو به ارباب بدم خیلی خوشحال میشه! من مرگخوار نمونه میشم! ....راستی این دفعه خیلی از دفعه پیش بهتر بودا! کاملا طبیعی و
باور پذیر!

اما هم در جوابش لبخندی زد و گفت:
-همیشه استعدام تو بازیگری خوب بوده! قیافه شو دیدی؟ عمه جون! عمه جون!

- حالا فکر کن بفهمه سرش کلاه گذاشتیم چه شکلی میشه!.... ببین من سوژه جدیدم پیدا کردم! ام ... هنوزم هیچی از این پولو نمیخوای؟

اما در حالی که روی صندلی اریک می نشست گفت:
- نه، هیچ جذابیتی برام نداره! یه کلاه بردار اصیل برای لذتش این کارو انجام میده نه پول! میدونی وقتی همه این ادمها برای انجام وصیت هام تلاش کنن چی میشه؟ چقدر همه چی بهم میریزه...خدایا عاشق این بهم ریختگیم....حتی اگر واقعا هم میخواستم بمیرم، دوست داشتم همچی قبلش بهم ریخته باشه!.. آره وصیتم همین بود...
بعد از جایش بلند شد و به سمت در رفت و ادامه داد:
-خب میرم خونه رو جابه جا کنم! ما که نمیخوایم بازنده ها پیدامون کنن، نه؟

ملانی جوابی نداد و تنها رفتن اما و بسته شدن در را در سکوت تماشا کرد. در آن لحظه تنها یک چیز در ذهنش بود. اینکه بعد از تمام شدن این قضایا، دیگر هیچ وقت این کلاهبردار دیوانه را نبیند.





پاسخ به: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۲:۱۰ یکشنبه ۲ آذر ۱۳۹۹
#38
- هوییی... دختره بی فکر! داری منو میندازی زمین!....اصلا حواست هست داری چی کار میکنی؟ توی این صد سال تو بوم بودن تا حالا اینقدر بهم توهین نشده بود! این نسل جوون اصلا ادب ندارن!

اما قبل از برگشتن به سمت منبع صدا چشمانش را بست وآهی کشید. این پنجمین بار بود که بنر بزرگش به چیزی یا کسی گیر میکرد.بنر را برای کلوپ شطرنج و گروهشان درست کرده بود ولی دست رنج چندین ساعت کار اش بسیار بزرگ و سنگین شده بود. در نتیجه به جای آنکه بنر را در دستش بگیرد، مجبور شده بود با افسون سبک اش کرده و آن را در هوا به دنبال خود بکشد.

این کار به تنهایی مشکلی نداشت مگر اینکه در یک قلعه قدیمی با تعداد بی شمار تابلوی غرغرو و شمع های شناور باشید و مسیرتان هم به طرز قابل توجهی دور باشد. بنر تا کنون به چهار گوشه از تابلو های مختلف گیر کرده بود و یک بار هم نزدیک بود به وسیله ی شمع شناوری آتش بگیرد. اما واقعا خسته شده بود. با خود فکر کرد در زمان او هم قلعه اینقدر شلوغ بود؟ نه...مسلما دو سه قرن پیش همه چیز نظم بیشتری داشت....

انگار غرغر های تابلو تمامی نداشت... اما دلش میخواست با بیخیالی بنر را آزاد کرده و به مسیر اش ادامه دهد اما پاچه خواری مکرر از " جعفر جعلی " برای جور کردن یک هویت جدید برای ورودش به هاگوارتز به اندازه کافی اعصابش را ضعیف کرده بود. پس دیگر حوصله مودب بودن نداشت.

به سمت تابلو برگشت و در حالی که با حرکت چوبدستی بنر را از آن دور میکرد،گفت:
-میدونی من اونقدرام جوون نیستم بچه صد ساله......پس اینقدر سر به سرم نذار....راستی میدونستی تو زمان من، تابلوهایی پر حرفو میسوزندن؟ بدم نمیاد یکم سنت های قدیمی رو زنده کنم...تا بقیه پیدات کنن، فقط یه قاب ازت مونده...
بعد برگشت و با لبخند خبیثانه ایی تابلوی وحشت زده را تنها گذاشت...

کلوپ شطرنج

اما بلاخره توانسته بود بنر را صحیح و سالم به مقر گروهشان برساند. بلاخره افسون را از روی بنر برداشت و پارچه روی زمین ولو شد.
گروهشان از چهار نفر تشکیل شده بود و دختر مو آبی زیبایی که از همه قدیمی تر بود داشت برای دو نفر دیگر چیزی را توضیح میداد. البته اما او را میشناخت، او سرگروه گریفیندور،ملانی بود.

- پس این استراتژی مونه...عه...سلام تازه وارد! خب الان داشتم نقشه رو به بچه ها توضیح میدادم! شما همین جا رو نیمکت بشینین تا دور های بعدی...اول من حمله میکنم... این یه بازی دوستانس، پس سعی کن تا میتونی بیشتر یاد بگیری و اینکه....اون چیه آوردی؟شبیه پرده خوابگاهه...

اما که با دو سه قرن سن از لفظ تازه وارد ذوق کرده بود گفت:
-بنر گروهمونه! ...فهمیدم...حرکت ها رو نگاه میکنم یاد میگیرم...
-او چه خوب....آفرین بچه!

در لحظه بعد که ملانی وارد زمین مسابقه میشد، اما با کمک دو هم گروهی دیگر اش بنر اش را آویزان کرد. بنر کلمه "مارا" را نشان میداد که اسم گروهشان بود. حروف کلمات جابه جا میشدند و پیچ و تاب میخوردند و بعد منفجر شده و دوباره ظاهر میشدند. اما با دیدن نیمکت بقیه گروه ها و تبلیغاتشان متوجه شده بود بنر اش بسیار ساده و کاملا شبیه گلدوزی با سبک مادربزگ ها است. خب چی میشود کرد...آخرین مسابقه شطرنج اش به صد و خورده ای سال پیش برمیگشت...
با این وجود افلیا ورکسان به او گفتند که بنر قشنگ شده و چیزی از بقیه گروه ها کم ندارد.

در حین مسابقه، وزیر ملانی موفق به شکست یک مهره حریف شده بود و اما که فهمیده بود روش های مسابقه جدید و پیچیده تر شده اند، سعی میکرد نوت بردارد. وقتی ملانی مهره دوم را هم زد، اما همراه بقیه گروه جیغ کشید و برایش دست زد. حرکاتش واقعا حرفه ایی و زیبا بود.

اما متوجه شد همراه با آنها ، نیمکت کناری هم دست میزد و از بردشان خوشحال است. آنها گروه "اژدهای آبی " بودند که انگار در امتیاز بندی پیچیده ی بازی از برد گروه "مارا" سود میبردند.
اما زیر لب با خود گفت:
-چه اسم عجیبی! اژدهای آبی....

و سعی کرد توجه اش را به بازی بدهد. اما در همین حین کسی فریاد زد:
-عشقم داور هرییییی!هرییییی!
اما به سمت تماشاچیان نگاه کرد. صدا متعلق به پسری بود که او نمیشناخت. پسر پلیور اش را در آورده بود و داشت فریاد کشان تی شرت اش را که روی آن عکس هری چشمک زن خودنمایی میکرد به بقیه نشان میداد. در هنگامی که چند نفر از سعی میکردند پسر را سر جایش بنشانند، اما به طرف نیمکت بغلی برگشت که واکنش آنها را ببیند.
اما هیچ چیز آنجا نبود....نه اعضای گروه و یا حتی نیکمت...

به طرف افلیا برگشت و گفت:
-این گروه اژدهای آبی کجا رفت؟
-کی؟ ...اصلا چنین گروهی نداریم....
- چرا بابا! ببین اسمش اینجا...

ولی اسم گروه هم دیگر در لیست شرکت کنندگان نبود....
چه اتفاقی داشت می افتاد؟ مثل این بود که چیزی گروه را از زمین و زمان حذف کرده بود....اما این یک کلوپ عادی بود نه؟.... امکان نداشت که همه اینها توهم او باشد....داشت؟...



پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ جمعه ۳۰ آبان ۱۳۹۹
#39
مرگ خوران بی هدف در کوچه ها میچرخیدند و هرزگاهی به پنجره خانه ها یا مغازه ها سرک میکشیدند که شاید فرد مورد نظرشان را بیابند. ولی بعد از چند ساعت، هنوز هم به جایی نرسیده بودند. همه خسته شده بودند، بنابراین تصمیم گرفتند در محوطه ی کوچکی میان درختان ، کمی استراحت کنند.

رودولف روی کنده چوبی نشست، خودش را کش و قوسی داد و گفت:
-اینجوری که نمیشه! خب یه آدرسی ،چیزی.....انگار داریم دنبال یه سوزن تو کاه میگردیم!
تام که روی زمین خاکی نشسته بود گفت:
- مگه چاره ایم هست؟دستور اربابه! باید زیر سنگم شده پیداش کنیم!
بقیه مرگ خوران هم حرف او را تایید کردند.

ردولف با ناامیدی ادامه داد:
-کاش یه کمکی داشتیم....یه کسی که این خانومو برامون پیدا کنه....هزینه زیادی هم نخواد...
بعد آهی کشید و به پاهایش خیره شد. برآورده شدن چنین آزویی غیر ممکن بود.غیر ممکن...

-خب دیگه پاشین راه بیوفتیم! کلی جا مونده که نگشتیم!

رودولف با شنیدن این صدا سرش را بالا گرفت که بلند شود و به بقیه بپیوندد ولی با دیدن چیزی که به پایین ترین شاخه درخت روبروی او آویزان شده بود، بی حرکت ماند.

نقل قول:
متخصص پیدا کردن هر چیزی، حتی از زیر سنگ!
ما سوزن های درون کاه را برایتان میآوریم!
تخفیف برای مرگخواران


تابلوی به رنگ قرمز بود و حاشیه های آن به رنگ زرد برق میزد. رودولف مطمعن بود که چند لحظه پیش هیچ چیزی در آن جا نبود. در راه هم مغازه ایی ندیده بودند که چنین تابلویی، تبلیغ آن باشد...

-چرا نمیای پس؟
رودولف برگشت و لینی را دید که به دنبال او آمده بود.
- اینو ببین!
-این چیه؟ چه برق برقیه!!...... تخفیف برای مرگخواران؟ تا حالا با مرگ خوار بودن تخفیف نگرفته بودم!... بذار برم بقیه رو صدا کنم...

بقیه مرگ خوران کنار رودولف جمع شدند. همه به جز رودولف از دیدن تابلو ذوق زده شده بوند. اما هنوزم هم چیزی به نظر رودولف درست نبود. یک جای کار میلنگید.

-چه خوبه! خب بدیم همین برامون پیداش کنه! من میخوام برم خونه!

-تازه تخفیفم میدن! من کت جدید میخوام...شاید رو چیزای دیگه هم تخفیف بدن!

-چرا زودتر ندیدیمش! اینهمه لازم نبود بگردیم!

-اصلا حرف دل ما رو زده !

با شنیدن این حرف رودولف حرفای آنان را قطع کرد و گفت:
- یه لحظه گوش کنین! فهمیدم چرا این تابلوعه برام یه جوریه! این حرف دل مارو نزده! دقیقا جملات خودمونو گفته! انگار منتظر بوده ما چنین حرفی بزنیم! بعدشم این آدرس و اسمی هم نداه....مشکوکه!

لینی به درخت اشاره کرد و گفت:
-نداشت...ولی الان داره..

همه به درخت نگاه کردند.انگار تابلو کش آمده بود و دو جمله دیگر در آن جا گرفته بود.

نقل قول:
متخصص پیدا کردن هر چیزی، حتی از زیر سنگ!
ما سوزن های درون کاه را برایتان میآوریم!
تخفیف برای مرگخواران
با فروشنده خانم جذاب! فقط کافی است تابلو را لمس کنید تا انتقال یابید! اگر تا چند ثانیه انتقال نیافتید اینجا را مجددا لمس کنید!


تام پرسید: خب رودولف... حرفی؟ سخنی؟
رودولف که با دیدن فروشنده ی خانم جذاب نرم شده بود،گفت:
-نه دیگه... به هر حال ما مرگخواریم! نباید از امتحان کردن یه تابلو بترسیم که! ملت باید از ما بترسن!

در لحظه بعد؛ همه مرگ خوران انگشت شان را روی تابلو گذاشتند و در یک چشم بر هم زدن همگی به همراه تابلو غیب شدند.
درست در همان لحظه، چند مرد که پشت یونیفرمشان نوشته شده بود " شهرداری هاگزمید" وارد محوطه شدند.
یکی از آنها از بقیه مسن تر به نظر میرسید گفت:
-من مطمئنم صدای چند نفرو از اینجا شنیدم!....ولی کسی اینجا نیست....
-حتما توهم زدی داداش...
-شاید!....خب همه اون تابلو های عجیب جمع شد دیگه نه؟ از بس ملت شکایت کردن که اون تابلو ها یه جای عجیب بردنشون خسته شدم!....فقط دستم به کسی که این شوخی مسخره رو کرده برسه....میدونم باهاش چی کار کنم....



پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱:۱۱ شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۹
#40
- دقیقا داری اینجا چه غلطی میکنی؟

این صدای خشمگین بلاتریکس بود که مانند پتکی بر سر آگلانتاین کوبیده شد.
آگلانتاین که دستپاچه شده بود در حالی که سعی میکرد پیشبند صورتی دور گردنش را دربیاورد جواب داد: من... چیزه ....فقط میخواستم اعتمادشونو جلب کنم....باور کن...اه در بیا دیگه!
و پیشبند را محکم تر کشید.

- بعله کاملا معلومه....چایی صورتی ات سرد نشه کوچولو...

اگلانتین که قرمز شده بود جوابی نداد. می دانست که جوابش هرچه باشد بلاتریکس را عصبانی میکند وهرچه بلا عصبانی تر شود صدایش هم بالاتر میرود و صدای بالاتر به معنای جلب توجه بیشتر بود. با خودش فکر کرد شاید هنوز هم بشود قضیه را بدون سر و صدا تمام کرد.

بنابراین با لحن چابلوسانه ایی گفت:خب حداقل تا این گوشه کشوندمشون... و الان به شما تقدیم شون میکنم! دیگه لازم نیست دنبال بچه بگردین! اینا مال شما! من میرم باز پیدا میکنم!

بلا که از این پیشنهاد ناگهانی تعجب کرده بود ابرویی بالا انداخت و جواب داد: واقعا؟؟خب... باشه....پس من اینا رو میبرم...
دختر بچه کوچک که تا کنون با فرو کردن پیپ اگلا در فنجان عروسکی اش سرگرم بود ، گفت: نخیرم... من با این خاله زشت نمیام...
دختر دوم هم او را تایید کرد: منم همینطور...
- به کی گفتین زشت؟؟؟ شما کوچولوهای لعنتی.....خب... حالاکه اینطور شد این خاله زشت براتون یه سوپرایز داره....
بلا کیسه مخملی بزرگی را که به رنگ قرمز بود، به زحمت از کیف دستی اش در آورد. به نظر میرسید درون کیف دستی کوچک او با افسون بزرگ شده باشد وگرنه ممکن نبود آن کیسه مخملی در آن جا بگیرد. بعد بدون مقدمه پیپ اگلا را که مثل یک عروسک صورتی شده بود ،از دست دختر کوچکتر بیرون کشید و بدون توجه به ناله ی اعتراض آمیز او ، آن را در کیسه اش انداخت.

- خوب خاله میخواد باهاتون بازی کنه... هرکی زودتر بتونه اون چندش صورتی رو از کیسه در بیاره، میذارم برای همیشه مال خودش باشه!

اگلا اعتراض کرد:چییی؟؟ اون که عروسک نیست! پیپ بیچاره منه! قرارم نیست به هیچکدومتون برسه...

ولی بچه ها به حرف های آگلا توجهی نداشتند. داشتن یک عروسک سخنگو،آن هم برای همیشه خیلی وسوسه انگیز بود.
دختر بزرگتر پرسید: راست میگی دیگه نه؟.... مال خود خودم میشه؟
قبل از اینکه بلا بتواند جوابی بدهد؛ دختر کوچکتر فریاد زد: چی؟؟ مال منه ! از اولشم مال من بوده!!

همین چند جمله کافی بودکه دو دختر به سمت کیسه مخملی حمله کنند. ولی درست زمانی که هر دو دستشان را در کیسه کردند که پیپ را بیرون بیاورند، کیسه مخملی مانند حیوانی زنده دهانش را باز کرد و دو دختر را که داشتند جیغ میکشیدند به درونش کشید. بعد خر خر رضایت مندی کرد و بیحرکت شد.

بلاتریکس که دهانه کیسه را می بست با غرور گفت: دیدی؟ یاد گرفتی؟ به همین سادگی، به همین خوشمزگی!
-چی؟...اره....میگم.....پیپ من چی شد؟ این مخمله اونم خورد؟؟
-بعدا بهت میدم..... میگم تف اش کنه!
اما اگلا که باور نمیکرد که کیسه مخملی پیپ اش را پس بدهد با نا امیدی از دست دادن یار غار اش روی زمین ولو شد.
بلاتریکس آهی کشید و با دیدن هکتور که به سمتشان میآمد گفت:هکتور!! هکتور!! جا واسه پاتیل و بند و بساط ات پیدا کردی؟
هکتور که با شوق پاتیلی را به دنبالش میکشید گفت:ام...هنوز نه....ولی یه بچه چاقالو رو به بهانه ابنبات تو این پاتیل انداختم! اندازه سه تا بچه عادیه! این مشنگ ها به بچه هاشون چی میدن؟؟؟

بلاتریکس که ابدا علاقه ایی به تشویق هکتور نداشت ادامه داد: باشه.حالا سریعا یه جا واسه ی... صبر کن ببینم... این ون بستنی خوبه دیگه،نه؟ رودولف رو با خودت ببر که کمک ات کنه وسایلتو بچینی .رودولف کو اصلا؟
هکتور که نمیتوانست به بلاتریکس بگوید که رودولف به جای پیدا کردن بچه، پرستار زیبای او را پیدا کرده و دارد در مورد "تربیت صحیح" صحبت میکند، فقط سرش را تکان داد و گفت:نمیدونم....
-خیلی خب ولش کن ... همین آگلا رو ببر...
هکتور، آگالای افسرده را با خود برد و با بیرون انداختن مرد بستنی فروش و لوازمش، شروع به درست کردن معجونش کرد.
در درون ون ، پاتیل بزرگی را با آتش جادویی گرم میشد در وسط قرار داشت و هکتور مدام دور آن میچرخید و هر بار چیزی را به آن اضافه میکرد. تا آن زمان چند بچه جمع شده بود، که آنها را هم به معجون اضافه کردند.
بلاتریکس که کیسه ی مخملی اش را درون معجون خالی کرده بود و در لحظه آخر توانسته بود پیپ آگلا را از غرق شدن در معجون نجات دهد متوجه چیز عجیبی شد. معجون هکتور برخلاف همه معجون هایی که تا آن زمان درست کرده بود،خیلی زیبا به نظر میرسید . درواقع معجون شیری رنگ و با رگه های از رنگ های مختلف بود و بوی مارشملو میداد.

-میگم هکتور....مطمعنی این درسته؟ این معجونه اصلا سیاه و ترسناک نیست...
اگلا که پیپ عزیز اش را نوازش میکرد گفت:آره... در واقع خیلی گوگولی شده...
-نباید این طور میشد که....صبر کنین ببینم....

هکتور قاشق کوچکی برداشت و مقداری از معجون را مزه کرد.
- این مزه بچه خوب میده...

پلاکس که تازه به ون رسیده بود گفت: وای مردم از خستگی...این بچه ها چرا اینقدر انرژی دارن...گفتی مزه چی میده؟
-بچه خوب!
-یعنی چی حالا؟
-یعنی این بچه ها ، بچه های خوبی بودن! ما برای یه معجون خوب بچه شر میخواییم! از نوع دیوار راست بالا رو! آتیش سوزاننده باشه!
-حالا چی کار کنیم؟
این بار بلاتریکس جواب داد: یعنی باید بازم بچه پیدا کنیم! ولی نه هر بچه ایی...یه جورایی بچه هیولا میخواییم!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.