هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (آموس.دیگوری)



پاسخ به: آرایشگاه عمو آگریپا
پیام زده شده در: ۸:۱۸ شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۹
#31
داورا دیگه داشتن کنترلشونو از دست میدادن.
- یه چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه بررسی علائم حیاتی خب. اگه مطمئن بشيم مرده، از معجون سمی هم استفاده نمیکنیم.

این چیزی بود که مرگخوارا میخواستن... باید بدون اینکه داورا به لرد نزدیک میشدن، ثابت میکردن که مرده.

- علائم حیاتی نمیخواد چک کنین. ببینین، عزیز مامان اگه زنده بود میوه نمیخورد.

مروپ اینو گفت و یه کاسه پر از میوه رو توی حلق لرد خالی کرد. لرد خواست یه راهی پیدا کنه تا طوری میوه ها رو بیرون بده که طبیعی به نظر بیاد، ولی هر چی. فکر کرد راهی به ذهنش نرسید. پس خیلی سعی کرد کاسه میوه رو بی سر و صدا قورت بده تا واقعا نمیره.

- آره، ببینین اگه ارباب زنده بود، نمیذاشت من برم تو. ارباب، بيام تو؟

لرد به سختی در برابر نه گفتن مقاومت کرد.

- سکوت علامت رضاست... اما من که از موقعیت ارباب سو استفاده نمیکنم.

سو این جمله رو با چشم غره بلاتریکس اضافه کرد.
داورا به هم نگاه کردن. مرگخوارا با دیدن این صحنه ها، شک کردن که لرد زیر وزن فنریر و هکتور مرده باشه، ولی يه ظرف میوه و بیرون موندن سو، به اندازه کافی متقاعد کننده نبود.
- هنوز بايد علائم حیاطی رو چک کنیم.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ جمعه ۱۴ آذر ۱۳۹۹
#32
راهو باز کنین زخمی نشین.
درخواست دوئل دارم با این فرزند کش! مهلتشم دو ماه ناقابل که قشنگ به حسابش برسم.

مرسی.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۹
#33
سلام دامبلدور. يه نقد آوردم.

ميخواستم ببینم حرکت درستی زدم یا نه. خلاصه ش زياديه؟ سوژه رو خراب نکردم؟


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۹
#34
مگا خلاصه!

کراب یه سالن مد و زیبایی تاسیس کرده و منتظر مشتری های عجیب و غریب با درخواست های عادی و غیر عادیشونه. اولین مشتری سالن، دامبلدور بود که کراب کل موها و ریشش رو زد.
مشتری دوم لرد سیاهه! به همراه مادرش.
کراب و دستیارش شیپ(که یه شپشه) موهایی که از دامبلدور کوتاه کرده بودن رو به دور سر لرد میچسبونن.
مشتری سوم ایواست که صاف شده بود و دلش میخواست باز کج و کوله بشه. در حینی که بلاتریکس، دومینیک، پیشی، گابريل و کراب سعی داشتن آرایشش کنن، آرایش خراب میشه و مگان و خانومی به اسم لیزابلا که همراه کتی و پلاکسه، میخوان آرایشگاه رو تعطیل کنن.

***

کراب توی وضعیت بدی گیر کرده بود. باید هر طور شده بود، یه راه حلی پیدا میکرد...

- اهم... کتی؟ یه نفر، دویست تا کوچه پایینتر، دنبال ایده میگشت... مگه نه پلاکس؟

پلاکس چاره ای جز تایید کردن نداشت. دست کتی رو گرفت بیرون رفتن، ولی کتی یه بار دیگه سرشو داخل آورد.
- اگه ایده نیاز داشتین من هستم.

و رفت.
بلاتریکس میخواست چوبدستیش رو در بیاره، و دومینیک هم در حال آماده کردن بیلش بود، که گابریل تصمیم گرفت موضوع رو مسالمت آمیز حل کنه.

- مگان؟ تو که معروفترین آرایشگاه مرگخواری رو داری. و شما، خانوم... لیزی... لیزای...
- لیزابلا.
- ایزابلا... شما هم که خیلی با نفوذین. حیف شماها نیست وقتتونو توی یه همچین خراب شده ای تلف کنین؟

مگان و لیزابلا به هم نگاه کردن؛ حق با گابريل بود! دوتاشون با فیس و افاده، از سالن بیرون رفتن.
صدای زمزمه مانندی توی گوش کراب پیچید.
- من هنوز گشنمه.
- گفتم مشتری بعدی دیگه، شیپ. اینم مشتری بعدی. بذار موهاشو شلخته کنیم که بتونی استتار کنی و گابریل پيدات نکنه، تو حینی که داریم صورتشو کج و کوله میکنیم، میتونی یکم از خودت پذیرایی کنی.

بلاتریکس دیگه تحملش تموم شده بود.
- بیاین یه فکری به حال این کنیم دیگه.

و به ایوا اشاره کرد.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۹
#35
- با من دوست شو، همرزم.

"همرزم" به دور و برش نگاه کرد، ولی کسی رو ندید؛ برای همین شونه بالا انداخت و دوباره مشغول کار خودش شد. ولی صدا دست بردار نبود.
- با من دوست شو همرزم!
- برگشتی بانز؟

نه، بانز نبود. در واقع، یه تابلوی خیلی کوچیک، که فقط با عینک هکتور دیده میشد، روی لبه پاتیل هکتور، بالا و پایین میپرید.

- نه!

سر کادوگان تحمل نه شنیدن نداشت. تا الان به اندازه کافی کوچیک شده بود. برای همین، سعی داشت هر طور شده، هکتور رو راضی کنه که باهاش دوست بشه. کمی فکر کرد و از خلاقانه ترین روشی که به ذهنش رسید، استفاده کرد.
- بیا دوست شیم همرزم!
- نه.

یکم که بیشتر فکر کرد، به این نتیجه رسید که فکرش اونقدرا هم خلاقانه نبود. ولی مدت زیادی توی اون حالت بودن، خلاقیتشو نابود کرده بود... یا لااقل این چیزی بود که فکر میکرد.
- چی میخوای تا باهام دوست شی، همرزم؟
- معجون دوست شونده مو بخور!

اگه سر کادوگان یکم بیشتر هکتور رو میشناخت، قطعا مخالفت میکرد و اجازه نمیداد هکتور معجون رو روی تابلوش بریزه. اینو وقتی فهمید که دوباره به اندازه قبلش برگشته بود، اما دیگه نمیتونست حرف بزنه!
-
- چی میگی؟ یکم بلند تر حرف بزن.

توی قسمت های دیگه خونه ریدل، محفلیا سعی داشتن یه مرگخوار رو وادار کنن باهاشون دوست بشه.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۰:۱۵ یکشنبه ۹ آذر ۱۳۹۹
#36
- مطمئنین پروفسور ؟
- بله باباجان. من بهش اعتماد کامل دارم.

و وقتی دامبلدور میگفت به کسی اعتماد کامل داره، از حرفش بر نمیگشت. با محفلیون به سمت مرد حرکت کردن که هنوز سعی می کرد با کیسه نونی که توی بغلش بود، کلید رو توی در فرو کنه... ولی نمی شد.

- سلام باباجان.
- سلام فرزند روشنایی.

محفلیا با دیدن مرد، فهمیدن که بیشتر به پدر روشنایی میخوره تا فرزند روشنایی. مرد تقریبا هفتاد ساله بنر میرسید و خیلی ناشیانه، سعی کرده بود با پوشیدن یه کلاه سیاه و لباس سفید، جوون تر و خوشتیپ تر به نظر برسه. روی پیراهنش یه کاغذ با چسب، چسبیده بود که از پشت کیسه نون، معلوم نبود.
ظاهرا پیرمرد اصلا صداشونو نشنیده بود، چون همچنان روی کلید تمرکز کرده بود.

- سلام پدر جان!

پیرمرد نه با صدای رز، که با احساس زمین لرزه خفیف زیر پاش، به سمت منبعش چرخید. رز که آروم آروم جلو می‌رفت، با یه جهش به پشت محفلیا پرید.
- ماسک نداره!
- اوا باباجان، ما که خودمون اومدیم دنبال منبع احتکار ماسک بگردیم. با عشق باهاش رفتار کن.

رز خواست عشق رفتارشو بیشتر کنه، برای همین ریشتر ویبره شو کمتر کرد و جلو رفت و کلید رو از دست پیرمرد گرفت، و همین کافی بود تا پیرمرد کیسه نونشو بندازه و صداشو بلند کنه.
- آهای، هیچ میدونی من کیم؟
- چرا عصبانی میشی پدر جان؟ خواستم درو براتون باز کنم.
- میگم میدونی من کیم؟
- نه.

پیرمرد ناامیدانه به جماعت محفلی خیره شد که با تعجب نگاهش میکردن.
- خب پس کلیدو بده ببینم بعدیه خونمه یا نه؟

درست وقتی که خواست کیسه نونشو برداره، گابریل تیت جلو اومد و نوشته روی پیرهن پیرمرد رو خوند.
- ایشون آموس دیگوری هستن‌. لطفا پیرمرد روبه روتون رو، به آدرس زیر ارسال کنید.

وقتی گابریل آدرس رو خوند، چشمای آموس پر از اشک شوق شد. دامبلدور به سمت محفلیا برگشت.
- دیدین عشق جواب میده؟ الان این مرد به عنوان نماینده مردم همراهمون میاد.

و وقتی که بالاخره فکر کرد وقت سخنرانی ۵۹۰ کلمه ایشه، صدای آموس شنیده شد.
- من برم این نونا رو برسونم به بچم. دو روزه دارم دنبال خونه م میکردم.

و محفلیا با فرمت به آموس خیره شدن که دورتر و دورتر می شد.
- خب باباجان... بریم سراغ خونه بعدی.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۹
#37
مرگخوارا با وحشت، به چیزی که نزدیکشون میشد، نگاه کردن، بعد به مروپ.
- بانو؟ میشه فرار کنیم؟
- خب... میخواین فرار کنیم و سدریک مامانو تنها بذاریم؟ سدریک مامانی که سعی کرد هممونو نجات بده؟

صدای مروپ، با نزدیک شدن موج، بیشتر می لرزید. همه مرگخوارا و مروپ با تردید به موج و سدریک نگاه میکردن. نجات سدریک، یا فرار از موج؟

- همه جونتونو بردارین و فرار کنین!

ظاهرا همه منتظر این لحظه بودن، چون بی تردید در سمت مخالف موج، شنا کردن.
- عجله کنین!
- داره بهمون میرسه!
- چرا هر کاری میکنیم موج نزدیک تر میشه؟

مرگخوارا یادشون رفته بود که هنوز یاد نگرفته ن شنا کنن!


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ چهارشنبه ۵ آذر ۱۳۹۹
#38
- رودولف خودش تنها بره؟

با گفته شدن این جمله توسط بلاتریکس، کاخ آرزو های رودولف فرو ریخت. درسته که توی بهشت، هر چند تا حوری که دلش ميخواست، همیشه دور و برش بودن، اما رودولف هيچوقت به دو - سه تا حوری بیشتر، دست رد نمیزد.
از وقتی قرار شده بود رودولف فرستاده شه، یعنی همین ده ثانیه پیش، رودولف خودشو بین ساحره های محفلی تصور کرده بود... ولی وقت نکرد بیشتر تصور کنه.

- خب... رودولف تنها نره. فنریر رو هم باهاش میفرستیم.
- اگه فنریر رو بفرستیم که هممونو بجاش میفرستن بیرون. این همین الانش بخاطر ارباب ما رو نميخوره...
-

مرگخوار گوینده، با نگاه بلاتریکس ساکت شد. نمیشد رودولف رو به دلایل خاصی، با هیچ ساحره ای فرستاد، و از قیافه بقیه جادوگرا که سعی داشتن روشون رو از لرد و بلاتریکس برگردونن، معلوم بود هیچکدومشون نمیخواستن با رودولف برن.
رودولف که از این قضیه مطمئن شد، قمه هاشو دوباره تو کش شلوارش گذاشت.
- خب پس تصویب شد. خودم تنها میرم.
- نه رودولف، منم باهات میام.

مرگخوارا چاره ای نداشتن؛ یا باید بلاتریکس و رودولف رو با هم میفرستادن، که در این صورت امکان اخراج هر دو زیاد ميشد، یا باید مرگخوار دیگه ای رو جاش میفرستادن.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ سه شنبه ۴ آذر ۱۳۹۹
#39
- این دیگه آخریشه.

سدریک اینو گفت، سرش رو روی میز گذاشت و خوابید. دو-سه ساعتی ميشد که نخوابیده بود و این، بیشترین رکورد عمرش توی نخوابیدن بود.
زیر سرش، اعلامیه هایی دیده میشدن که روشون نوشته شده بود: یک عدد پیرمرد گمشده. یابنده به همراه گمشده، به آدرس زیر مراجعه کرده و مژدگانی خود را دریافت کند. بالای نوشته ها، عکس سه در چهار آموس دیگوری به چشم میخورد.

هنوز چند ساعتی چرت نزده بود که صدای در اونو از خواب بیدار کرد.

تق تق تق

- بابا؟

تازه از خواب بیدار شده بود و حداقل چند ثانیه برای ریست شدن نیاز داشت. در وهله اول، یادش اومد که اصلا برای پیدا کردن باباش آگهی داده بود و باباش خونه نیست. با این فکر، احساس گناه، سر تا پای وجودشو فرا گرفت.
در وهله دوم، یاد آخرین مکالمه ش با پدرش افتاد.

فلش بک

- خب، بابا، من برم دیگه. یادت نره قرصاتو بخوری. شبم زود بخواب. عینکتم بزن، اون عصا رو هم دم دست بذار. شاید لازمت شد.
- ای قربون پسر گلم برم که اینقد نگران باباشه. ولی نگران نباش. برو پسرم، برو اگه دوباره اون خالی اذیتت کرد، تو بگیر بخواب، من خودم میام میزنمش.

سدریک با چهره خمار به پدرش خیره شد؛ اون که در هر صورت میخوابید، ولی مطمئن نبود پدرش بتونه رکسان رو بزنه... در واقع مطمئن نبود بتونه کسی رو بزنه! همین چند دقیقه پیش، بخاطر حمل بالش پر قوی سدریک کمرش گرفته بود و نزدیک بود کارش به سنت مانگو بکشه. سدریک، آهی از ته دل کشید.
- نمیخواد کاری کنی اصلا بابا. فقط بگیر بشین تلویزیون نگاه کن تا من برگردم.
- اه، خسته شدم! لااقل یه تلویزیون رنگی برام بخر. مگه دامبلدور دوزار گالیون دستت نمیده؟ تو کی هستی اصلا که بهم میگی چیکار کنم چیکار نکنم؟ ها؟

برای چند ثانیه، سکوتی بینشون حکمفرما شد، که توی این چند ثانیه، سدریک تونست از دست غرغرا و خرابکاریای باباش، یه چرت سرپایی بزنه.

- نه مرلینی، کی هستی تو؟ من کیم؟

سدریک با شنیدن این جمله، باز از خواب پرید. از توی جیبش، یه مشت قرص درآورد و با چوبدستیش، یه لیوان آب ظاهر کرد و دست آموس داد.
- شما بابامی... و پیری!

پایان فلش بک

سدریک با صدای دوباره در به خودش اومد. با خواب آلودگی، خودشو به سمت در کشید و اونو باز کرد.
- بفرمایید.
- سلام. برای آگهیتون اومده بودم. مژدگونی میخوام.
- بیا تو.

پیرمرد با کیف سنگینش، وارد خونه شد. خونه تقریبا خالی بود و به جز میز، یخچال و تلویزیون، چیزی توش دیده نمیشد.
- اسباب کشی دارین به سلامتی؟
- ها؟... نه. خونه رو خالی کردیم بابام پاش به چیز میزا گیر نکنه بیفته. آخه هرکاریش میکنیم عینک نمیزنه و عصا دستش نمیگیره.
حرف بابام شد، گفتی آموس دیگوری رو پیدا کردی؟
-

پیرمرد کیف سنگینش رو زمین گذاشت. سعی کرد زیپش رو باز کنه ولی زورش بهش نمیرسید. برای سدریک عجیب بود که این پیرمردی که نمیتونه زیپ کیف رو هم باز کنه، چجوری اونو تا اینجا روی کولش آورده. خمیازه ای کشید و به تقلای پیرمرد خیره شد.

پیرمرد زور زد و زور زد و بالاخره موفق شد. با دیدن کله کچلی که از کیف بیرون اومد، خواب از سر سدریک پرید.
- ا... ارباب؟!
- ما را کجا آورده ای، خیره سر؟
- مژدگونی.

سدریک با وحشت به پیرمرد شجاع و البته گستاخی نگاه کرد که جرات کرده بود لرد سیاه رو توی کیف بندازه، اما به محض اینکه چشمش بهش افتاد...
- بابا؟ چیکار کردی بابا؟
- مگه آلبوس دیگوری رو نخواسته بودی؟ مژدگونی.

سدریک از پدرش، به لردی که زیپ کیف رو تا آخر باز میکرد، و دوباره به پدرش نگاه کرد.
- اگه ايشون آلبوس دیگورین، شما کی هستین؟
- من پیرم. بابام پیر.
-

لرد به سختی از توی کیف خارج شد.
- که پدرته، ها، سدریک؟
- آره... نه... یعنی چیزه... ارباب، آلزایمر دارن، ببخشیدشون.
- نگران نباش، با پدرت کاری نداریم.

سدریک آب دهنشو قورت داد و به چوبدستی لرد خیره شد که به سمتش نشونه میرفت.
- ارباب، من... همواره برای کشته شدن به دست شما آمادم.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ یکشنبه ۲ آذر ۱۳۹۹
#40
همچنان که مرگخوارا مشغول بستنی گرفتن بودن، بلاتریکس مشغول تعیین نوع شکنجه یا مرگ هر کدوم از مرگخوارا بود و همزمان، سعی میکرد لرد رو روی جاش محکم کنه. زاخاریاس، مات و مبهوت، به لرد و بلاتریکس نگاه میکرد.

- چیه؟ چرا به ارباب خیره شدی؟ بزنم چشماتو در بیارم؟

نگاه زاخاریاس از لرد و بلاتریکس، به چوبدستی که تهدید آمیز، جلوي چشماش تکون میخورد، برگشت.
- نه، چیزه... فقط... دستا...
- اربابمون هر روز دست و پاهاشو به صندلی گره میزنه تا بدنشون خوش فرم شه. دیگه؟
- خب... آخه... چسب...
- نمیبینی ردای اربابمون چه برقی میزنه؟ همش بخاطر اینه که هر روز، روزی سه وعده به رداشون چسب میزنن و خودشونو به یه چیزی میچسبونن. دیگه؟

زاخاریاس خواست به سر لرد که با نجینی به صندلی بسته شده هم اشاره کنه، اما چوبدستی که حالا تقریبا با چشمش تماس داشت، منصرفش کرد.

- بسه دیگه. همه راز های ابهت و هیبت ما رو برای این محفلیا لو دادی. حالا بگو ببینم چیکار داشتی؟
- خ... خب... پروف منتظر جوابتونن. میاین بستنی بخورین، یا...

جواب، همون لحظه از در وارد شد؛ تعداد زیادی مرگخوار که با شکم باد کرده و دهنی که دور تا دورش بستنی خورده بود.
- عجب بستنی بودا!


گاد آو دوئل

با عصا






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.