هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ سه شنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۰
#31
- خوشبختانه نزدیکه! بیایید من راهنمایی تون می کنم.

مرگخواران به دنبال تام راه افتادند.

-اینجاست! بیایید بریم تو.

- مطمئنی؟ اینجا که تره باره.

مرگخواران رو به روی بازاری پر از جنب و جوش ایستاده بودند، بازاری که مطمئنا هنرستان چند منظوره ی هنر های مختلف نبود.

- آهای! هندونه دارم، هندونه! بیایید و بخرید. آهای تموم میشه ها...

- وای این چا نارنگی ای است. نچ نچ، عجب میوه های به درد نخوری.

- من 5 گالیون می خرمش. چونه هم نزن، 6 گالیون زیاده...

ناگهان بلاتریکس عصبانی شد.
- اصلا تو بلدی بخونی. اینجا که تره باره!

- اونجا را نمیگم که! اون ور رو نگاه کن.
تام به ساختمان بزرگ و سفیدی در کنار تره بار اشاره کرد.

- خودمم می دونستم، لازم نبود بگی. برید تو.

مرگخواران به سمت ساختمان رفتند.

- آییی! این چشه؟

- در چرخشی است، احمق!

- خب چه طوری ازش رد بشیم؟




پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
#32
دانش آموز ها در راه کلاس پیشگویی بودند، بیشترشان در حال پچ پچ کردن درباره ی پیشگویی شان بودند، بعضی ها هم که تکلبفشان را انجام ندداده بودند مانند آلانیس در حال سر هم کردن یک پیشگویی بودند.

- چطوره که بگم فردا آسمان ابری است؟ اووم، نه فکر نکنم باشه؟
ناگهان فکری به ذهنش زد.

با عجله از دانش آموزان دیگر جلو زد و خیلی زود خودش را به کلاس رساند. پروفسور دلاکور در حال تمیز کردن لکه ای از روی پنجره بود. بی سر و صدا به پشت میز معلم رفت، آرام کشوی میز را باز کرد، در همان هنگام دانش آموزان وارد شدند.

- سلام پروفسور.
- سلام پروفسور دلاکور.
- صبحتون بخیر پروفسور.

- بچه ها! اومدید؟ خب، بشینید.
سپس به سمت میزش آمد.

آلانیس با عجله کاغذی را از کشو بیرون کشید.
- خیلی خب، قبل من لاوندر براون هست ، بعد منم پروتی پتیل. خوبه!

سپس لیست دانش اموزان را دوباره در کشو گذاشت و سپس خیلی آرام به صندلی اش برگشت.

- خب بچه ها به ترتیب لیست جلو می ریم. امیدوارم تکلیف هاتون را انجام داده باشید.

پنج دقیقه بعد

-آلانیس شپلی، نوت توئه.

آلانیس نفس عمیقی کشید و آرزو کرد پیشگویی اش درست باشد.
- پیشگویی میکنم قراره بعد از من پروتی پتیل رو صدا کنید.

پروفسور دلاکور با تعجب به لیستش نگاه کرد.
- درسته! بسیار خب، نفر بعد پروتی پتیل.





پاسخ به: دهکده لیتل هنگلتون
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
#33
- ما؟ ما؟ ما حیوان شویم؟

بلاتریکس لحظه ای مکث کرد.
- اوووم، ارباب، خب هر حیوانی هم که نه... مثلا... اصلا یک لحظه صبر کنید.

- صبر می کنیم!

بلاتریکس به سمت راهرو ها رفت و به دور و بر نگاه کرد.
- لینی! لینی!

ناگهان نقطه ای آبی رنگ پرواز کنان به بلاتریکس نزدیک شد.
- چیزی شده بلا؟

البته نقطه، نقطه نبود، نقطه لینی بود. چون نقطه ها نمی توانند پرواز کنند و حرف بزنند، اما لینی میتونه.

- لینی، همین الان میری پیش لرد و بهش یاد میدی جانورنما بشه. من میرم طبقه ی پایین ببینم هکتور چی کار کرده.
بلاتریکس این را گفت و بدون هیچ توضیح دیگری لینی را تنها گذاشت.

- جانور نما بشه؟
لینی با تعجب به سمت اتاقی که بلاتریکس بهش اشاره کرده بود حرکت کرد.

- لینی؟ بلاتریکس برامون معلم خصوصی استخدام کرده؟
لرد سیاه با کنکجاوی به لینی خیره شد.

- ب... بله، م...من بهتون یاد میدم چطوری...اووم... جانورنما بشید.
سپس خودش را جمع و جور کرد.
- خب اولین کار اینه که حیوون مورد نظرتون را انتخاب کنید، هر حیوونی که دلتون می خواهد.

- ما می خواهیم هشت پا بشیم.



پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
#34
- مرگخواران بی عرضه ی ما! ما گفتیم نمی خواهیم آش بمانیم، ولی هنوز آشیم. چرا؟

مرگخواران که در حال آوردن قالب بودند که ناگهان ایستادند.
- ارباب، راستش ما این مدت در حال حل مشکل آش بودن شما کردیم، پس غر نزدید.

مثل اینکه بعضی از مرگخواران از آش بودن لرد سواستفاده کرده بودند.

- خیلی ناراحتیم که آشیم و ارباب نیستیم. اگر بودیم یک آوداکداورا نصیبت میکردیم.

مر گخوار مورد نظر سعی کرد از صحنه خارج شودف قالب را ول کرد و بیرون رفت. ول کردن قالب هم مساوی بود با شکستنش.

- نههههه!!
- وای!
- ای بابا!!
- چه وحشتناک!

- مرگخواران ما؟ صدای چه بود؟ دارید چه می کنید؟ چرا ناراحتید؟








پاسخ به: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
#35
- اییییی، راننده ی، وییییی، مخسر... چیز... راننده ی ... وایییی، مسخره!

راننده هر دوثانیه یک بار ترمز می کرد و سپس دوباره با شدت گاز می داد، مرگخواران و محفلی ها هی از شیشه ی عقب به شیشه جلو پرتاب می شدند.

- بلا، ما را نجات بده. ما در دست و پای یک محفلی هستیم و داریم بسیار بسیار عذاب می کشیم.

بلاتریکس در حال سعی برای جدا کردن خودش از شیشه بود.
- سر... وای...ورم، من...ایییی...فع...وایی..لا... نمی تونم کاری کنم.

راننده دوباره ترمز کرد و همه به سمت عقب پرتاب شدند.

- اما سرورم، بیایید... ایییییی، ...حساب اون راننده می رسم... امیدوار باشیم که شاید بعضی محفلی ها ضربه ... وای... مغزی شده باشند.

راننده به طور ناگهانی کاملا ایستاد.
- اینم کوچه دیاگون.

لرد خودش را جمع و جور کرد.
- بلایمان، رودولف، مادرمان، برید وسیله بخرید.

- ارباب! چرا من رودولفتان نیستم؟
- چون ما میگوییم، مخالفی داری؟

- عزیز مامان، راستش یک مامان به شیشه ی بدجنس چسبیده، نمی تونه بره کمک بلاتریکس و رودولف مامان.

ناگهان نگاه همه به مروپ جلب شد که به شیشه ی عقب چسبیده بود.





پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
#36
کی؟

5 ساعت و 5 دقیقه و 5 ثانیه بعد از پنجمین روز پنجمین هفته ی سال 5555



پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
#37
-- مگه شما تو زندگیتون چه کار واجبی دارید که وقت هیچی را ندارید؟!

فلش بک، نیم ساعت قبل.

- میای درمانت کنم؟ بیماری کایا چیاخوزه داری.
- چی؟ متاسفم وقت ندارم.

سپس با عجله آلانیس را تنها گذاشت تا سراغ دختر ناشناسی برود، روی شانه اش ضربه بزند و بگوید:
- میای درمانت کنم ؟ یک جور بیماری حاد پوستی گرفتی.
- من وقت سر خاروندم ندارم. متاسفم.

پایان فلش بک

- مثل اینکه اینجا هیچ کس حتی وقت گوش کردن به حرفهایم را هم ندارد.
آلانیس با بی حوصلگی از آهی کشید، از صندلی های تالار ریونکلا بلند شد و به سوی راهرو ها رفت.

- شپلی! حواست کجاست؟! جلوی پاتو نگاه کن!

آلانیس سرش را بالا برد و به طور غیر منتظره ای با پروفسور مگ گونگال مواجه شد که به طور ناگهانی بهش برخورد کرده بود.

- چروفسور.. چیز.. یعنی .. پروفسور مگ گونگال! متاسفم.
می خواست برود که ناگهان نظرش را عوض کرد.

- داشتم دنبال شما میگشتم پروفسور! می خواستم بگم شما به یک جور بیمار مبتلا شدید که بهش میگن کورچیوا خاندرا چونا. این بیماری بسیار نادری است که باعث می شود نتونید با ملایمت حرف بزنید، درمانش هم با یک جور معجون است. مطمئنم اگر مصرفش کنید زود خوب میشید.

- شپلی! این پرت و پلا ها چیه که می گی؟

- اما..

- بس کن! اون گربه ها راهم از رو سرت بردار. فعلا خدانگهدار.

آلانیس با ناامیدی به مگ گونگال نگاه کرد که دور میشد. یک امید دیگر هم برباد رفت.

دور روز بعد

- وحشتناکه! وحشتناک! امروز کلاس شفا بخشی دارم و هیچ تکلیفی برای ارائه ندارم!
آلانیس با حالتی وحشت زده در یکی از پلکان ها مشغول بالا و پایین رفتن بود و ظاهرا قادر به وایسادن نبود.

- اهمم. ! آلانیس! میری کنار؟

آلانیس سرش را بلند کرد و به دانش آموزی خیره شد که قصد بالا رفتن از پله ها را داشت.
- اوه، درسته، متاسفم، بیا!

وقتی دانش اموز رد شد آلانیس قدم زدن زدن را از سر گرفت.
- واقعا نمی دونم مشکلم چیه؟...صبر کن!... مشکل؟... من... آهان فهمیدم!

با عجله از پله ها به پایین دوید که ناگهان... تلپ! خب!.. ناگهان با صورت روی زمین خورد!

نیم ساعت بعد
آلانیس با صورتی پر از چسب زخم جلوی آینه نشسته بود.
- خب! درسته که من با صورت از پله خوردم زمین، بعدم مجبور شدم یک ربع بشینم تا خانم پافری صورتمو درست کنه که طرح موزاییک روش مونده بود ولی الان اون مهم نیست. مهم اینه که من باید خودمو درمان کنم! برای درس شفا بخشی! من بیماری هنوبتل علال دارم که باعث... باعث... فکر کنم باعث تلاش بی نتجیه می شه، برای درمان روزی دویست لیوان آب کدوحلوایی و پونصد تا مافین بخور. خوب بخواب و روزی دوبار به درمانگاه سر بزن!

بعد باحالتی خوشحال رفت تا گزارش کارش را بنویسد..



پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰
#38
ناگهان لینی از کوره در رفت.
- چرا دلت نمی سوزه ایوا ؟ گریه کرد دیگه.

ایوا بدون توجه به قیافه ی کلافه ی لینی گفت:
- خب معلومه دیگه! شما که واقعا گریه نمی کنید. واقعا ناراحت نیسیتید، فقط دارید سعی میکنید دل من را بسوزونید.

بلاتریکس جوری که ایوا متوجه حرف هایش نشود به مرگخواران گفت :
- خب، زود باشید بگید! چی ناراحتتون می کنه؟
-اووم، واقعا نمی دونم.
- مطمئن نیستم، باید فکر کنم.
- اینکه یک حشره جلوی چشمم بمیره!

نگاه بلاتریکس به لینی جلب شد که بدون فکر دهنش را باز کرده بود.
- خوبه! یک حشره پیدا کنید.

لینی که تازه نقشه ی بلاتریکس را فهمیده بود وحشت زده شد.
- چیز...نه... بلا...منظورم این نبود...

بلاتریکس به لینی زل زد و گفت :
- همین الان هم بغض کرده! زود باشید یک حشره پیدا کنید.

- حشره از کجا پیدا کنیم حالا؟





پاسخ به: کلاس «ماگل شناسی»
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ جمعه ۱ مرداد ۱۴۰۰
#39
1- وارد شبکه‌های مجازی بشین و تعریف کنین که مشنگا توشون چیکار می‌کنن. توضیح اضافه‌ای نمیدم تا با ذهن باز جواب بدین. هرچی خلاقانه‌تر و تمسخرآمیرتر و بامزه‌تر، امتیاز بیشتر. (8 نمره)

اینستاگرام

یک شبکه ای را انتخاب کردم که از شکلش خوشم اومد، مربع بود و رنگ های نارنجی و قرمز و بنفش داشت و روش عکس دوربین بود، یک اسم سختی هم داشت که وقتمو برای خوندنش تلف نکردم.
وقتی وارد شدم فهمیدم هیچ کدومشون در مورد چیزهای جالبی مثل گربه ها حرف نمی زند، بخاطر همین نظرم خیلی جلب نشد.
بعد فهمیدم که از غذاهایی که درست میکنن هم عکس می گذارند که اصلا نفهمیدم چرا، مگه نمی تونن یک جغد به فروشگاهاشون بفرستن بفرستن بگن ما این غذا را می خواهیم؟
بعضی از خودشون فیلم گرفتن و یک چیزی را توضیح داده بودند که من توجه نکردم اما متوجه شدم هیچ کس خونه شو با رنگ های صورتی و بنفش رنگ نزده چون دیوار هایی که تو فیلمشون افتاده بود سفید بود.
خیلی از برنامه خوشم نیومد اما به نظر میومد مشنگا از به هدر دادن اینترنتشون برای دیدن اینکه فلان بازیگر معروف اسباب کشی کرده لذت می برن!

تلگرام

رفتم سراغ این شبکه تا ببینم این چیه. بعد دیدم تو این مردم به هم پیام می دن و در مورد چیزهای مختلف صحبت می کنن.
بعد فهمیدم که گروه هم درست میکنن اول فکر کردم یک چیزیه مثل گروه های هاگوارتز اما بعد فهمیدم تو بعضی هاشون صحبت می کنن باهم، تو بعضی هاشون عکس و ویدیو به اشتراک می گذارن، تو بعضی هاشونم خبر های دنیا غیر جادوگری را می گذارن، انگار مردم خودشون نمی تونن این خبر ها را تو تلویزیون ببینن!
از این برنامه بیشتر خوشم اومد ولی نتونست نطر را کاملا جلب کنه.

2- اصلاً با چه روشی وارد شدین؟ می‌تونین فضای داخل گوشی رو فیزیکی تصور کنین که اینجوری جواباتون بامزه‌تر هم میشن. (2 نمره)

من اول خیلی گیج شدم، چون وقتی گوشی روشن شد یک سری مربع کوچولو با رنگ و ظرح های مختلف رو صفحه ظاهر شد. اول فکر کردم اونا یک جور جعبه اند که توشون شبکه های مجازی و بازی و دیگر برنامه ها را دسته بندی کردند خواستم چسب جعبه را باز کنم که یکهو وارد برنامه ها شدم.
وارد چند تا برنامه ی اشتباهی هم شدم مثل یک برنامه که وقتی روش زدم یک پازل رودخانه باز شد که برای اینکه بچه ها نگن داری از گوشی سوءاستفاده می کنی فوری بستمش.

تموم شد پروفسور، کلا گوشی چیز خیلی جالبی نبود ولی به هر حال از رنگ آبی ای که گوشی شما داشت خوشم اومد.



پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۰
#40
- خب اره کجا بود؟ فکر کنم تو آشپرخانه بود، مروپ باهاش میوه خرد می کرد.
بلاتریکس این را گفت و به سوی آشپرخانه رفت.


وقتی به آشپر خانه رسید نگاهی به اطراف کرد و روی کابینت بزرگی خم شد.
-اول این را میگردم.

پنج دقیقه بعد

بلاتریکس با موهایی آشفته تر از همیشه در بین انبوهی از وسایل نشسته بود.
- این اره کجاست آخه؟! همه جا را گشتم.

مرغ پز خودکار را کنار زد و دوباره روی قفسه های کابینت خم شد و به گشتن ادامه داد.
- چاقوی هشت کاره، همزن با قابلیت عوض کردن تیغه، رنده ی گردو، مایکروفر مناسب گرم کردن آبمیوه ی طبیعی ؟ مگه آبمیوه ی طبیعی را هم گرم میکنن؟!

بلاتریکس مکثی کرد و به گشتن ادامه داد.

طبقه ی بالا

مرگخوران در حال هیچ کاری نکردن و منتظر بودن بودند که ناگهان کسی حرف زد.

- رودولف! چرا داری از پنجره می پری پایین؟
لرد سیاه در حالی این حرف میزد به رودولف خیره شد که در حال بیرون رفتن از اتاق از طریق پنجره بود.

- چی ؟... ارباب ..من دارم تمرین سقوط آزاد می کنم.
رودولف این حرف را زد بدون اینکه به درستی بداند سقوط آزاد چیست.

- الان؟








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.