VS
پست دوم
چند روز از گرفتن بسته از مستر الاغ می گذشت ولی اسکورپیوس حتی یک کلمه هم درباره آن با اعضای تیمش صحبت نکرده بود و از آنها خواسته بود که ذهنشان را روی بازی پیش رو متمرکز کنند و تمرین کنند تا در صورت جواب ندادن نقشه آمادگی کافی داشته باشند.
فقط سه روز تا مسابقه مانده بود که هر سه عضو دیگر تیم با نوک خوردن از جغد سمج اسکورپیوس مجبور به بیدار شدن و دل کندن از تخت گرم و نرم خود شدند.
هر سه غرولند کنان به سمت سرسرای بزرگ رفتند، آنجا به هم پیوستند و به سمت محوطه مدرسه به راه افتادند.
به محض رسیدن به حیاط مدرسه نسیم صبحگاهی خنکی را حس کردند و در حالی که به غرولند کردن ادامه می دادند خمیازهای نسبتا طولانی کشیدند.
خورشید تازه داشت از پشت کوه ها بیرون می آمد و اشعه های نورش پس از عبور از شبنم های روی برگ ها که خبر از باران دیشب می دادند به شکل رنگ های زیبایی روی زمین سنگ فرش شده می افتادند.
هنوز کسی بیدار نشده بود و همه جا را سکوتی دلنشین و آرامش بخش فرا گرفته بود که پرندگان با صدای زیبایشان سعی در شکستن آن داشتند.
هیچ کدام دلیل این همه تمرین را درک نمی کردند.
همین دیشب اسکورپیوس تا ساعت دو صبح مرتب به سراغشان می آمد تا درباره بازی صحبت کند و حالا هم...
- آخه کدوم احمقی تا حالا ساعت سه و نیم صبح پاشده تمرین کوییدیچ کرده که ما دومیش باشیم؟
- تری راستش یه نفر این کارو تو ژوئن سال ۱۹۵۳...
- خیلی خب بابا غلط کردم. باز این علامه دهر درونش فعال شد.
هر سه ادامه مسیر تا رختکن را در سکوت سپری کردند. به محض اینکه می خواستند وارد رختکن شوند صدایی به گوش رسید.
- پیس...
گابریل پشت ردای جیانا و تری را که داشتند وارد رختکن می شدند کشید و به سمت اسکورپیوس که سرش را از بین بوتههایی در نزدیکی زمین بیرون آورده بود اشاره کرد.
به سمت اسکورپیوس راه افتادند و بعد از رد شدن از بین بوته ها کنارش روی زمین نشستند.
قصد داشتند به محض دیدن اسکورپیوس سه نفری به سرش بریزند و حسابش را کف دستش بگذارند ولی با توجه به محل ملاقاتشان تصمیم گرفتن فعلا این کار را به طور موقت به تاخیر بیندازند و فقط به یک پس گردنی که از طرف تری زده شد اکتفا کردند.
اسکورپیوس که گردنش را می مالید بلافاصله بعد از نشستن آنها شروع کرد.
- خب! همونطور که حتما می دونین امروز تمرینی نداریم...
پایان این جمله مصادف بود با یک پس گردنی دیگر اما اینبار از جانب گابریل.
- اِ... نمی دونستین؟
- یعنی چی؟ یعنی می خوای بگی که ما رو بلند کردی آوردی اینجا که بگی تمرین نداریم؟
اسکورپیوس با بلند کردن دستش گابریل را ساکت کرد.
- آره تمرین نداریم. چون امروز نوبت تمرین تیم تف تشته.
تری با تعجب به اسکورپیوس زل زد.
- نکنه می خوای بریم جاسوسیشونو بکنیم؟
- نه! منظورم این نبود. کارمون در رابطه با اینه...
اسکور بستهای را که از مستر الاغ گرفته بودند را از جیبش خارج کرد و روی زمین گذاشت.
- هر چی که هست طبق گفته مستر تا نیم ساعت دیگه راه می افته و هرکی اطرافش باشه رو برای مدت نسبتا کوتاهی ناپدید میکنه. باید برسونیمش دست تیم اونا.
- اون وقت چجوری؟
- راستش... یه نقشهای دارم.
چند دقیقه بعد جیانا در حالی که بسته را در جیبش می چپاند از بوته ها بیرون آمد. نفس عمیقی کشید. به اعضای تیم تف تشت نگاهی انداخت که داشتند برای شروع تمرین آماده می شدند و به سمتشان به راه افتاد.
- سلام گودریک! چطوری؟
گودریک برگشت و با جیانا رو به رو شد که داشت قدم زنان به سمتش می آمد.
- اوه... سلام جیانا اینجا چیکار می کنی؟
جیانا نفس عمیق دیگری کشید و چیز هایی که اسکورپیوس گفته بود را برای گودریک بازگو کرد.
- اِ... خب راستش ما تو خانوادمون یه رسمی داریم. قبل از مسابقه به تیم حریف یه هدیه کوچیک می دیم و کاپیتانشون هم باید اونو در حضور اعضای تیم باز کنه... بفرمایید!
جیانا بسته را در دستان گودریک گذاشت و عملا از آنجا فرار کرد.
بعد از دور زدن زمین کوییدیچ برای شک نکردن گودریک وارد بوته ها شد و کنار بقیه نشست.
- دفعه بعدی خودت باید بری سراغ اینجور کارا اسکور.
ولی اسکورپیوس فقط به گودریک زل زده بود که داشت اعضای تیم را صدا می زد تا بسته را باز کنند.
- فقط بیست ثانیه...
این را گفت و شروع به شمردن کرد.
- بیست... نوزده... هجده... هفده...
- میگم... گفتی شعاع قدرتش چقدره؟
صدای تری بود.
- گفتم که... دقیق یادم نیست! ولی فکر کنم یه چیزی حول و حوش شصت هفتاد متر بود. نه... هشت... هفت...
اسکور شروع به شمردن کرد و متوجه فرار اعضای تیمش نشد.
- سه... دو... یک... حالا وقتشه... اِ... کجا رفتین؟
درست در همان لحظه دستگاه در دست گودریک شروع به لرزیدن کرد و نور سبز آبی درخشانی از خود منتشر کرد که تمام ورزشگاه را روشن کرد.
بعد موجی از دستگاه خارج شد و بعد از محو کردن اعضای تیم تف تشت به اطراف حملهور شد.
اسکورپیوس در حالی که با شگفتی به موج زل زده بود در آن بلعیده شد؛ و اعضای تیمش که بیهوده جیغ زنان فرار می کردند هم در آن فرو رفتند.
چند ثانیه بعد نه خبری از اعضای دو تیم بود و نه خبری از زمان برگردان و موج درخشانش.
محوطه دوباره در سکوت مطلق فرو رفته بود.
اعضای دوتیم در حالی که روی زمین چمن پوش شدهای افتاده بودند از خواب بیدار شدند.
خورشید کاملا طلوع کرده بود و همه جا روشن شده بود. همگی از جای خود بلند شدند و به اطراف خود خیره شدند. خبری از زمین کوییدیچ و مدرسه نبود و انگار در وسط جنگلی بزرگ با درختان بلند و سرسبز ایستاده بودند.
طوطی ها از بالای سرشان عبور می کردند، سنجاب ها از روی درختان خزه گرفته با ترس به تازه وارد ها خیره شده بودند و سگ های آبی هم با سرعت در حال ساخت سدی بر روی رودی در همان کنار بودند.
اگر شرایط آن قدر دهشتناک نبود مطمئنا همگی از این همه زیبایی تحت تاثیر قرار می گرفتند.
گابریل از همه زودتر خود را جمع و جور کرد و سکوت را شکست.
- اینجا دیگه کدوم قبرستون درّهایه اسکور؟ اون موج چی بود؟
تا اسکورپیوس خواست جوابی بدهد چند نفر از پشت درخت ها بیرون پریدند.
همه آنها به جز یکی لباس هایی از پوست گرگ پوشیده بودند و با چوبدستی های کج و کولهای آنها را هدف قرار داده بودند.
- شما کی هستین؟
این همان شخصی بود که به جای پوست گرگ لباسی از جنس پوست خرس قهوهای داشت.
- آلفرد؟
مرد چوبدستیاش را پایین آورد.
- گودریک؟
- تو اینجا چی کار می کنی؟ تو مگه نمردی؟
- می بینی که زندهام و صحیح و سالم اینجا وایستادم.
گودریک و مرد خرسینه پوش یکدیگر را در آغوش کشیدند و با دعوت گودریک برای صحبت و توضیح شرایط به پشت یکی از درخت ها رفتند.
درست در همین لحظه تری لگدی به اسکورپیوس زد.
- آخ... تری صد دفعه بهت گفتم هیجان زده که می شی اونوری وایستا پامو داغون کردی.
تری لگد دیگری به ساق پای اسکورپیوس زد و گفت:
- این یکی تیک نبود. کاملا واقعی بود. اصلا می فهمی چی کار کردی اسکور؟ اون آلفرد خرسینه پوش بود. تو کتابای تاریخی نوشته شده آلفرد خرسینه پوش به چهار بنیان گذار تو ساخت مدرسه کمک کرده. یعنی اگر این آلفرد خرسینه پوش باشه که مطمئنا هست این یعنی تو ما رو با زمان برگردونت عملا آوردی به عصر حجر.
اعضای تیم تف تشت که تازه متوجه ماجرا شده بودند داشتند به سمت اسکورپیوس حملهور می شدند که گودریک و آلفرد از پشت درخت ها بیرون آمدند.
آلفرد به سمت بازیکن ها رفت و لبخندی زد.
- سلام! من آلفرد خرسینه پوش هستم. رئیس جادوگر ها.
گودریک همه چی رو برام تعریف کرد. به زمان ما خوش اومدین.
راستش زمان برگردونتون رو افرادم برداشتن.
اگر می خواین پسش بگیرین باید کاری رو انجام بدین.
راستش الان در حال حاضر تیم های ما بازیشون افتضاحه.
چندین ساله که آرزو به دل موندم که یه بازی درست و حسابی ببینم.
گودریک گفت که قرار بوده که مسابقهای رو برگذار کنین. شما مسابقه رو برگذار کنین و منم زمان برگردونتون رو پس میدم. چطوره؟
همگی با تعجب به او خیره شدند و در نهایت با دیدن سر تکان دادن گودریک به نشانه اینکه حرفش را قبول کنند مسابقه را پذیرفتند.
در سه روز بعدی اعضای دو تیم در آلونکی در نزدیکی زمین کوییدیچی عهد قجری شب را صبح می کردند و صبح تا شب هم مشغول تمرین بودند.
علاوه بر این آلونک آلفرد سه نفر را هم برای کامل شدن ترکیب تیم چهار چوبدستی دار معرفی کرده بود.
اوّلی مشنگی قوی هیکل به اسم هرکول بود که میتوانست حتی بزرگترین درختان را با مشتی خورد کند.
دوّمی پرندهی آبی رنگ نسبتا بزرگی به اسم میگ میگ بود که سرعت فوقالعادهای داشت.
و آخرین فرد هم شتری بود که معلوم نبود دقیقه چه مهارتی دارد.
سه روز مهلت تمام شد و روز مسابقه فرا رسید. اعضای هر دو تیم در آلونک منتظر توصیه های نهایی کاپیتان خود بودند.
از بیرون صدای هیاهوی جمعیت به گوش می رسید.
هیچ کدام فکرش را هم نمی کردند که روزی در عصر حجر کوییدیچ بازی کنند.