هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۱
#31
لرد سیاه نگاهی به صف مرگ خواران انداخت و منتظر داوطلبی شجاع شد ولی زهی خیال باطل. حتی یک مگس هم جلو نیامد.
- یارانمان! همین حالا داوطلبی از میانتان جلو بیاید و ضد عفونی شود.

لرد سیاه با امیدواری به مرگ خواران نگاه کرد ولی نه تنها کسی جلو نیامد بلکه همه یک قدم عقب تر رفتند.
دیگر داشت صبر لرد سیاه تمام می شد.
- باشد خودمان انتخاب می کنیم. اممم... تری تو بیا!

باقی مرگخواران قبل از عوض شدن نظر لرد سیاه تری را با اردنگی به جلو پرتاب کردند.
تری از جایش بلند شد و در حالی که از شدت استرس، پایش بندری می رفت با طلسم فرمان لرد جیغ کشان به سمت تونل ضد عفونی به راه افتاد.
مامور سریع در تونل را کامل باز کرد و تری را به داخل هل داد و بعد از بستن در و فشار دادن چند دکمه روی دیواره تونل روی صندلی‌اش نشست و منتظر ماند.
لرد سیاه و مرگ خواران با شگفتی به تونل خیره شده بودند.
ناگهان صدای تری به گوش رسید؛ ولی نه صدای جیغ دادش بلکه صدای خنده‌اش.
بعد از دو دقیقه خنده های تری متوقف شد و تری در حالی که هنوز لبخندی بر لب داشت از سمت دیگر تونل بیرون آمد.
- ارباب خیلی باحاله! عین حموم خودکاره. البته یکم قلقلکتون میاد ولی خیلی حال می ده.
بعد هم بدون توجه به مرگ خواران که منتظر دستور لرد برای هجوم به تونل بودند به سمت کشتی به راه افتاد.




پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۱
#32
لرد سیاه در حالی که با خشم به اسلاگهورن نگاه می کرد و می خواست او را بچلاند با نفس عمیقی خشمش را فرو خورد.
- نفر بعدی جلو برود و جسمی فدا کند.
در همان لحظه نگاه لرد به راهرو افتاد.
- آن سگ چکمه پوش کیست که دارد فرار می...؟ تری!

تری در حالی که داشت خیلی سوسکی از راهرو فرار می کرد به سمت لرد برگشت.
- ووااق!
- به زبان آدمیزاد بگو. اینگونه متوجه نمی شویم.

تری ناچار به شکل انسانی‌اش در آمد.
- بله ارباب! با من کاری داشتین؟
- جایی تشریف می بردین؟
- ارباب با اجازه‌تون من یه جایی دعوت دارم باید رفع زحمت کنم.
- اول یه چیزی تقدیم این ملعون ها بکن بعد برو.
- ارباب من که چیزی ندا...
- بلایمان!

بئاتریكس در حالی که چوبدستی‌اش را به سمت تری گرفته بود از صف مرگ خواران خارج شد.
- کروش...
- نه غلط کردم. نزن... میدم. بفرمایین!

تری با چشم های گریانش دست هایش را به طرف پاهایش برد و چکمه هایش را در آورد و به اسلاگهورن تحویل داد.
اسلاگهورن چکمه ها را در دستش گرفت و نگاهی به آنها انداخت.
- خوبه. قدیمیه ولی پول خوبی بابتش می‌دن. با این حال... تو یه چیز دیگه هم بده.

لرد کمی فکر کرد. به تری که داشت زار می زد نگاهی کرد و باز فکر کرد. با بئاتریكس که چوبدستی‌اش را به سمت تری گرفته بود نگاهی کرد و باز هم فکر کرد‌‌.
رو به ایوان و رودولف کرد و گفت:
- بگردید اتاق این ملعون را.

تری از شدت شوکی که به او وارد شده بود غش کرد و لرد هم به سمت مرگخواران برگشت.
- تا این ها اتاق این ملعون را می‌گردند شما دست به کار شوید.




پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ شنبه ۸ مرداد ۱۴۰۱
#33


VS





پست دوم





چند روز از گرفتن بسته از مستر الاغ می گذشت ولی اسکورپیوس حتی یک کلمه هم درباره آن با اعضای تیمش صحبت نکرده بود و از آنها خواسته بود که ذهنشان را روی بازی پیش رو متمرکز کنند و تمرین کنند تا در صورت جواب ندادن نقشه آمادگی کافی داشته باشند.
فقط سه روز تا مسابقه مانده بود که هر سه عضو دیگر تیم با نوک خوردن از جغد سمج اسکورپیوس مجبور به بیدار شدن و دل کندن از تخت گرم و نرم خود شدند.
هر سه غرولند کنان به سمت سرسرای بزرگ رفتند، آنجا به هم پیوستند و به سمت محوطه مدرسه به راه افتادند.
به محض رسیدن به حیاط مدرسه نسیم صبحگاهی خنکی را حس کردند و در حالی که به غرولند کردن ادامه می دادند خمیازه‌ای نسبتا طولانی کشیدند.
خورشید تازه داشت از پشت کوه ها بیرون می آمد و اشعه های نورش پس از عبور از شبنم های روی برگ ها که خبر از باران دیشب می دادند به شکل رنگ های زیبایی روی زمین سنگ فرش شده می افتادند.
هنوز کسی بیدار نشده بود و همه جا را سکوتی دلنشین و آرامش بخش فرا گرفته بود که پرندگان با صدای زیبایشان سعی در شکستن آن داشتند.
هیچ کدام دلیل این همه تمرین را درک نمی کردند.
همین دیشب اسکورپیوس تا ساعت دو صبح مرتب به سراغشان می آمد تا درباره بازی صحبت کند و حالا هم...
- آخه کدوم احمقی تا حالا ساعت سه و نیم صبح پاشده تمرین کوییدیچ کرده که ما دومیش باشیم؟
- تری راستش یه نفر این کارو تو ژوئن سال ۱۹۵۳...
- خیلی خب بابا غلط کردم. باز این علامه دهر درونش فعال شد.
هر سه ادامه مسیر تا رختکن را در سکوت سپری کردند. به محض اینکه می خواستند وارد رختکن شوند صدایی به گوش رسید.
- پیس...

گابریل پشت ردای جیانا و تری را که داشتند وارد رختکن می شدند کشید و به سمت اسکورپیوس که سرش را از بین بوته‌هایی در نزدیکی زمین بیرون آورده بود اشاره کرد.
به سمت اسکورپیوس راه افتادند و بعد از رد شدن از بین بوته ها کنارش روی زمین نشستند.
قصد داشتند به محض دیدن اسکورپیوس سه نفری به سرش بریزند و حسابش را کف دستش بگذارند ولی با توجه به محل ملاقاتشان تصمیم گرفتن فعلا این کار را به طور موقت به تاخیر بیندازند و فقط به یک پس گردنی که از طرف تری زده شد اکتفا کردند.
اسکورپیوس که گردنش را می مالید بلافاصله بعد از نشستن آنها شروع کرد.
- خب! همونطور که حتما می دونین امروز تمرینی نداریم...

پایان این جمله مصادف بود با یک پس گردنی دیگر اما اینبار از جانب گابریل.

- اِ... نمی دونستین؟
- یعنی چی؟ یعنی می خوای بگی که ما رو بلند کردی آوردی اینجا که بگی تمرین نداریم؟

اسکورپیوس با بلند کردن دستش گابریل را ساکت کرد.
- آره تمرین نداریم. چون امروز نوبت تمرین تیم تف تشته.

تری با تعجب به اسکورپیوس زل زد.
- نکنه می خوای بریم جاسوسی‌شونو بکنیم؟
- نه! منظورم این نبود. کارمون در رابطه با اینه...
اسکور بسته‌ای را که از مستر الاغ گرفته بودند را از جیبش خارج کرد و روی زمین گذاشت.
- هر چی که هست طبق گفته مستر تا نیم ساعت دیگه راه می افته و هرکی اطرافش باشه رو برای مدت نسبتا کوتاهی ناپدید میکنه. باید برسونیمش دست تیم اونا.
- اون وقت چجوری؟
- راستش... یه نقشه‌ای دارم.

چند دقیقه بعد جیانا در حالی که بسته را در جیبش می چپاند از بوته ها بیرون آمد. نفس عمیقی کشید. به اعضای تیم تف تشت نگاهی انداخت که داشتند برای شروع تمرین آماده می شدند و به سمتشان به راه افتاد.
- سلام گودریک! چطوری؟

گودریک برگشت و با جیانا رو به رو شد که داشت قدم زنان به سمتش می آمد.
-‌ اوه... سلام جیانا اینجا چیکار می کنی؟

جیانا نفس عمیق دیگری کشید و چیز هایی که اسکورپیوس گفته بود را برای گودریک بازگو کرد.
- اِ... خب راستش ما تو خانوادمون یه رسمی داریم. قبل از مسابقه به تیم حریف یه هدیه کوچیک می دیم و کاپیتانشون هم باید اونو در حضور اعضای تیم باز کنه... بفرمایید!
جیانا بسته را در دستان گودریک گذاشت و عملا از آنجا فرار کرد.
بعد از دور زدن زمین کوییدیچ برای شک نکردن گودریک وارد بوته ها شد و کنار بقیه نشست.
- دفعه بعدی خودت باید بری سراغ اینجور کارا اسکور.

ولی اسکورپیوس فقط به گودریک زل زده بود که داشت اعضای تیم را صدا می زد تا بسته را باز کنند.
- فقط بیست ثانیه...
این را گفت و شروع به شمردن کرد.
- بیست... نوزده... هجده... هفده...
- میگم... گفتی شعاع قدرتش چقدره؟
صدای تری بود.

- گفتم که... دقیق یادم نیست! ولی فکر کنم یه چیزی حول و حوش شصت هفتاد متر بود. نه... هشت... هفت...
اسکور شروع به شمردن کرد و متوجه فرار اعضای تیمش نشد.
- سه... دو... یک... حالا وقتشه... اِ... کجا رفتین؟

درست در همان لحظه دستگاه در دست گودریک شروع به لرزیدن کرد و نور سبز آبی درخشانی از خود منتشر کرد که تمام ورزشگاه را روشن کرد.
بعد موجی از دستگاه خارج شد و بعد از محو کردن اعضای تیم تف تشت به اطراف حمله‌ور شد.
اسکورپیوس در حالی که با شگفتی به موج زل زده بود در آن بلعیده  شد؛ و اعضای تیمش که بیهوده جیغ زنان فرار می کردند هم در آن فرو رفتند.
چند ثانیه بعد نه خبری از اعضای دو تیم بود و نه خبری از زمان برگردان و موج درخشانش.
محوطه دوباره در سکوت مطلق فرو رفته بود.



اعضای دوتیم در حالی که روی زمین چمن پوش شده‌ای افتاده بودند از خواب بیدار شدند.
خورشید کاملا طلوع کرده بود و همه جا روشن شده بود. همگی از جای خود بلند شدند و به اطراف خود خیره شدند. خبری از زمین کوییدیچ و مدرسه نبود و انگار در وسط جنگلی بزرگ با درختان بلند و سرسبز ایستاده بودند.
طوطی ها از بالای سرشان عبور می کردند، سنجاب ها از روی درختان خزه گرفته با ترس به تازه وارد ها خیره شده بودند و سگ های آبی هم با سرعت در حال ساخت سدی بر روی رودی در همان کنار بودند.
اگر شرایط آن قدر دهشتناک نبود مطمئنا همگی از این همه زیبایی تحت تاثیر قرار می گرفتند.
گابریل از همه زودتر خود را جمع و جور کرد و سکوت را شکست.
- اینجا دیگه کدوم قبرستون درّه‌ایه اسکور؟ اون موج چی بود؟
تا اسکورپیوس خواست جوابی بدهد چند نفر از پشت درخت ها بیرون پریدند.
همه آنها به جز یکی لباس هایی از پوست گرگ پوشیده بودند و با چوبدستی های کج و کوله‌ای آنها را هدف قرار داده بودند.
- شما کی هستین؟
این همان شخصی بود که به جای پوست گرگ لباسی از جنس پوست خرس قهوه‌ای داشت.
- آلفرد؟

مرد چوبدستی‌اش را پایین آورد.
- گودریک؟
- تو اینجا چی کار می کنی؟ تو مگه نمردی؟
- می بینی‌ که زنده‌ام و صحیح و سالم اینجا وایستادم.

گودریک و مرد خرسینه پوش یکدیگر را در آغوش کشیدند و با دعوت گودریک برای صحبت و توضیح شرایط به پشت یکی از درخت ها رفتند.
درست در همین لحظه تری لگدی به اسکورپیوس زد.
- آخ... تری صد دفعه بهت گفتم هیجان زده که می شی اونوری وایستا پامو داغون کردی.

تری لگد دیگری به ساق پای اسکورپیوس زد و گفت:
- این یکی تیک نبود. کاملا واقعی بود. اصلا می فهمی چی کار کردی اسکور؟ اون آلفرد خرسینه پوش بود. تو کتابای تاریخی نوشته شده آلفرد خرسینه پوش به چهار بنیان گذار تو ساخت مدرسه کمک کرده. یعنی اگر این آلفرد خرسینه پوش باشه که مطمئنا هست این یعنی تو ما رو با زمان برگردونت عملا آوردی به عصر حجر.

اعضای تیم تف تشت که تازه متوجه ماجرا شده بودند داشتند به سمت اسکورپیوس حمله‌ور می شدند که گودریک و آلفرد از پشت درخت ها بیرون آمدند.
آلفرد به سمت بازیکن ها رفت و لبخندی زد.
- سلام! من آلفرد خرسینه پوش هستم. رئیس جادوگر ها.
گودریک همه چی رو برام تعریف کرد. به زمان ما خوش اومدین.
راستش زمان برگردونتون رو افرادم برداشتن.
اگر می خواین پسش بگیرین باید کاری رو انجام بدین.
راستش الان در حال حاضر تیم های ما بازیشون افتضاحه.
چندین ساله که آرزو به دل موندم که یه بازی درست و حسابی ببینم.
گودریک گفت که قرار بوده که مسابقه‌ای رو برگذار کنین. شما مسابقه رو برگذار کنین و منم زمان برگردونتون رو پس می‌دم. چطوره؟

همگی با تعجب به او خیره شدند و در نهایت با دیدن سر تکان دادن گودریک به نشانه اینکه حرفش را قبول کنند مسابقه را پذیرفتند.



در سه روز بعدی اعضای دو تیم در آلونکی در نزدیکی زمین کوییدیچی عهد قجری شب را صبح می کردند و صبح تا شب هم مشغول تمرین بودند.
علاوه بر این آلونک آلفرد سه نفر را هم برای کامل شدن ترکیب تیم چهار چوبدستی دار معرفی کرده بود.
اوّلی مشنگی قوی هیکل به اسم هرکول بود که می‌توانست حتی بزرگترین درختان را با مشتی خورد کند.
دوّمی پرنده‌ی آبی رنگ نسبتا بزرگی به اسم میگ میگ بود که سرعت فوق‌العاده‌ای داشت.
و آخرین فرد هم شتری بود که معلوم نبود دقیقه چه مهارتی دارد.

سه روز مهلت تمام شد و روز مسابقه فرا رسید. اعضای هر دو تیم در آلونک منتظر توصیه های نهایی کاپیتان خود بودند.
از بیرون صدای هیاهوی جمعیت به گوش می رسید.
هیچ کدام فکرش را هم نمی کردند که روزی در عصر حجر کوییدیچ بازی کنند.




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
#34
1-
سلام پروفسور
راستش من رفتم جلوی آکواریومتون و داشتم دنبال یه پیرانای مناسب می گشتم که یهو یکی از پیرانا ها پرید بالا و منم ترسیدم و در نتیجه پام تیک زد و به طرزی وحشتناک به یکی از پایه های آکواریوم خورد؛ به طوری که میز نیم متر به عقب برگشت و بعد از برخورد به دیوار پشتش وایستاد. و خب اگه اون تَرَکی که رو پایه میز افتاد، اون سوراخی که رو دیوار ایجاد شد و اون پیرانای بیچاره‌ای بعد از پریدن به بالا یهو آکواریوم با لگد من از زیرش کنار رفت و با سر رفت تو چاه رو فاکتور بگیریم همونایی که گفتم تنها خسارات وارده بود پس اصلا نگران نباشین.
بعد از ضربه من همه ماهیا سریع رفتن ته آکواریوم و با چشمایی که از شدت تحت تاثیر قرار گرفتنشون خبر می داد به من زل زدن؛ تازه بعدشم شروع کردن به دست زدن برام البته با دندوناشون.
هر چی باشه مطمئنم از ترس دندوناشون به هم نمی‌خورد.

همون لحظه بین اون همه صدای تق تق دندون پیرانا ها یه صدای دنگ مانند هم به گوشم رسید.
سرم رو به طرف گوشه آکواریوم برگردوندم و با پیرانایی مواجه شدم که سرشو تو انبوه پیرانا ها فرو کرده بود و دمش که مرتبا با شدت به این ور و اون ور میرفت و به شیشه آکواریوم می خورد بیرون بود.
مطمئن شدم که این همون پیراناییه که باید مال من بشه. نمی دونین چقدر ناز بود.


2-
اول دستم رو بدون توجه به جیغ و داد نفرات پشت سرم کردم تو آکواریوم و اگر محو شدن انگشت شستم، کج شدن یکی از استخوان های دور و بر مچم و یه هفت هشت ده مورد شکستن قلنج هایی که اصلا نمی‌دونستم وجود دارن رو فاکتور بگیریم تقریبا بدون هیچ آسیب دیدگی جدی دیگه‌ای موفق به خارج کردن پیرانا شدم.
بعد هم با جادو تنگی پر آب ظاهر کردم که متاسفانه از شدت هیجان توسط پای نازنینم خورد شد.
برای همین یکی دیگه ظاهر کردم و پیرانا رو با دستم به سمت دهانه تنگ بردم ولی پیرانام با دمش با شدت ضربه‌ای به مچ دستم زد، بعد هم با پرشی مستقیم به داخل آکواریوم برگشت.
برای همین روش مذاکره رو در پیش گرفتم و با گذاشتن یه صندلی جلوی آکواریوم کار رو شروع کردم.
البته خیلی موفقیت آمیز نبود برای همین تصمیم گرفتم براش طعمه بزارم.
یک تیکه گوشت دستم گرفتم و بهش گفتم که بیاد بیرون و نوش جان کنه. البته یواش گفتم که بقیشو نشنون آخه هنوز جای گازاشون می سوخت.
پیرانام بعد از یک نگاه به گوشت غافل از اینکه من یه تنگ پشتم قائم کردم بیرون پرید و به طرف گوشت حمله‌ور شد.
درست لحظه‌ای که پیرانا داشت به گوشت می‌رسید کشیدمش عقب و با تنگ جایگزینش کردم.
بعد از افتادن پیرانا هم در تنگ بستم و با سرعت از کلاس زدم بیرون.


3-
راستش این مورد نسبت به بقیه تا حدودی آسون بود.
البته فقط تا حدودی...
ولی تا همون حدم کافی بود.
بعد از رسیدن به خوابگاه پیرانام بالاخره دست از تقلا برداشت و تسلیم شد.
- خب لااقل یه چیزی بده بخورم گشنمه.
- باشه الان بهت گو... اِ گوشته کو؟

بله اینطوری شد که فهمیدم گوشتو تو کلاس جا گذاشتم.
سریع به سمت کلاس برگشتم و بدون در زدن پریدم داخل کلاس و در نهایت تعجب با کلاس خالی مواجه شدم و فهمیدم که همه پیرانا هاشونو برداشتن و رفتن.
به سمت صندوق غذا ها رفتم و درشو باز کردم.
-اِوا اینجا چرا انقد پر از خالیه؟

البته اونقدرا هم که فکر می کردم خالی نبود و ته صندوق یه چند تا لکه سبز رنگ دیده می شد.
دستم رو به سمت اون چند تا لکه دراز کردم و به سمت خودم ‌کشیدم و با چند تا برگ جعفری مواجه شدم.
-الان من چه غلطی بکنم آخه؟

ولی از قرار معلوم چاره‌ای نبود و منم بعد از گشتن نصف قلعه به دنبال غذا با جعفری های پلاسیده‌ی توی دستم به خوابگاه برگشتم.
پیرانا توی تنگش روی تختم منتظرم بود.
- غذا آوردی؟ خوبه! بیار که خیلی گشنمه!
- اِ چیزه... راستش... خب آره غذا آوردم.

با تردید دستمو از پشتم بیرون آوردم و رو به پیرانا بازش کردم.
پیرانام اول چند ثانیه به جعفری ها خیره شد و بعد با لبخند به من نگاه کرد.
- خب... شوخی بامزه‌ای بود. حالا غذامو بده بیاد.
- اِ... همین بود دیگه!
- یعنی چی؟ شوخیت گرفته؟ من گوشت‌خوارم سبک مغز! اینارو نباید بخورم. بفهم!
- خب راستش اینا تنها غذاییه که مونده. پس باید همینا رو بخوری.
- من به اینا لب نمی زنم...

فهمیدم که این ماهی زیر بار نمیره. برای همین نشستم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم.
- خیلی خب من اینا رو میریزم تو تنگت خواستی بخور نخواستی نخور بمیر.

بعد از این حرف در تنگ برداشتم و بعد از چپوندن جعفری ها جلوی چشمای پیرانا دوباره بستمش.
بعد رفتم که بخوابم و تمام سعیمو کردم که به داد و فریاد های پیرانام توجهی نکنم.
بعد از حدود دو ساعت بیدار شدم و با پیرانام مواجه شدم که داشت کف تنگ با قیافه‌ای عبوس و دمی که از شدت عصبانیت تیک می زد و به دیواره تنگ می خورد جعفری ها رو به زور می جویید.


ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۹ ۱۷:۴۲:۵۸



پاسخ به: سازمان عقد و ثبت قرارداد بازیکنان
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ سه شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۱
#35
تیم چهار چوبدستی دار


مهاجمین:
تری بوت - میگ میگ - شتر
مدافعین:
گابریل تیت - هرکول
دروازه‌بان:
اسکورپیوس مالفوی(کاپیتان)
جستجوگر:
جیانا ماری


ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۸ ۲۳:۰۳:۲۱
ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۸ ۲۳:۲۲:۵۶



پاسخ به: ستاد انتخاباتی نارلک
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ جمعه ۲۴ تیر ۱۴۰۱
#36
جناب نارلک.
آیا این شایعه درسته که شما قصد دارین نیمی از هاگزمید رو با پول های خزانه دولتی خریداری کنین و برای ایجاد اشتغال در اختیار به قول لینی جک و جانوران قرار بدین؟
اگر به قول خودتون دولتتون، دولت مساواته بهتر نیست که اون نیمه دیگه رو هم خریداری و در اختیار ما انسان ها قرار بدین؟

و البته یه سوال دیگه هم داشتم.
میشه یه لحظه بیاین این پشت؟

اون پشت


- میگما اگه به قدرت برسی به ما مرگ خوارا توجه ویژه می کنی دیگه؟ نه؟




پاسخ به: ستاد انتخاباتی لادیسلاو زاموژسلی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ پنجشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۱
#37
نقل قول:
برای مدّتی - که طی رایزنی های آتی احتمالا مشخص بشه - این قاعده رو می ذاریم که آواتارها (تصاویر پروفایل) باید به این صورت باشن که غیر از صورت کاراکتر باید بقیه‌ش مشکی باشه یا چیزی نزدیک به این و همینطور همه باید سبیل داشته باشند و در غیراینصورت کسی که توی اون بازه زمانی پست بزنه، دسترسی‌ش به دسترسی آزکابان تقلیل پیدا می کنه و تا زمانی که آواتارشون رو سر به راه نکنن دسترسیشون تغییری نخواهد کرد. :)


جناب زاموژسلی.
الان من برام یه سوال پیش اومد.
الان با توجه به این گفته‌تون من دقیقا اون موقع چیکار باید بکنم آخه؟
من اگه بخوام اطراف شخصیت تو آواتارمو سیاه کنم که کلا سیاه میشه!
میشه عرض کنین که من باید چیکار کنم دقیقا؟!




پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۰:۰۵ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۱
#38
بعد از کلاس آخرین کسی که در اتاق ماند تری بود. قبل از بلند شدن از پشت نیمکت نگاهی به پروفسور راکارو کرد که داشت در حین سوت زدن با لبخند خون و کفی را که نصف کلاس را در بر گرفته پاک می کرد و نیم نگاهی هم به جادو آموز مذکور انداخت که پنج نفر او را در حالی که هنوز داشت کف پراکنی می کرد حمل میکردند؛ سپس در حالی که نیشخندی بر لب داشت از جایش بلند شد و به سمت در کلاس رفت.
- فعلا خداحافظ پروفسور!

در حالی که داشت به سمت خوابگاه حرکت میکرد همه لحظات سیزده دوئل ناموفق اخیرش با کالم را در ذهنش مرور کرد.
کالم یک پسر سال پنجمی بود که هیکلی تقریبا به اندازه هیپوگریف داشت و دشمنی عجیب و بی دلیلی هم با تری!
البته چندان هم از استعداد جادوگری برخوردار نبود و حتی می شد گفت که در صورت دوئل عادلانه تری میتوانست به آسانی او را شکست دهد؛ ولی کالم همیشه وسط دوئل زمانی که تری حواسش به دفع طلسم ها بود اشیائی مثل چاقو، بطری، ساطور و حتی لنگه کفش به سمتش پرتاب میکرد و بعد هم با یک طلسم خیلی ساده تری را که بعد از برخورد اشیا از درد خم شده بود شکست می داد.
تا به حال تری در کتاب های زیادی به دنبال راه حلی برای مقابله با این تقلب گشته بود ولی مفید ترین چیزی که پیدا کرده بود عنصر جاخالی بود.
ولی حالا...
- بالاخره وقت انتقامه.

فردا صبح موقع صبحانه تری از شدت هیجان مرتب به زیر میز لگد میزد و در آخرین بار هم موفق به چپه کردن ظرف مارمالاد روی لینی شده بود.
بعد از صبحانه تری در جهت مخالف باقی ریونکلاوی که که به سمت کلاس تاریخ جادوگری می رفتند به راه افتاد تا به پاتوق همیشگی کالم و رفقایش یعنی کنار دریاچه برود.
- اممممم... تری! کلاس از اینوره ها.

تری به سمت صدا برگشت و با نارلک رو به رو شد که با بالش به راهرویی اشاره می کرد.
- اوه! آره می دونم. راستش چیزه... امروز یک کار خصوصی واجب دارم. احتمالا به کلاس نمی رسم. موقع ناهار می بینمت. احتمالا!
- اوه... خیلی خب. باشه.

ده دقیقه بعد تری به دریاچه رسید. کم کم هیجانش به ترس تبدیل می شد. اگر طلسم کار نمی کرد چه می شد؟ کاش حداقل قبلش طلسم را امتحان می کرد. ولی حالا دیگر ناچار بود به پروفسور راکارو اعتماد کند.
از مخفیگاهش ییرون آمد. نفس عمیقی کشید و به سمت کالم و دوستانش به راه افتاد.
به محض اینکه چشم کالم به تری افتاد نیشش باز شد.
- بچه ها کیسه بوکسمون تشریف فرما شدن.

تری به چشم های کالم خیره شد.
- منو چی صدا کردی؟
- گفتم کیسه بوکس! مشکلیه؟
- مشکل که نه والا. ولی یه سوال داشتم. احیانا تو بچگیت یه بطری پر از معجون استخوان ساز نخوردی؟
- چی گف...
- البته بیشتر به نظر میاد عصاره جنون بوده باشه.
- خفه ش...
- میگما. چرا همرنگ لبو شدی؟ از اثرات جانبی عصاره جنونه؟
- من تو رو می کش...
- نظرت راجب یک دوئل چیه؟

کالم آرام شد.
- چیه؟ دلت واسه درمانگاه تنگ شده نه؟
- کی می دونه؟ شاید شده باشه...
- پس بذار دلتنگیتو رفع کنم.

هر دو سه قدم از هم دور شدند و به هم تعظیم کردند.
دوئل آغاز شده بود.
کالم مرتبا طلسم هایش را به طرف تری می فرستاد و تری همه را دفع می کرد. ولی تمام مدت حواسش به دست چپ کالم بود.
هنوز سی ثانیه نگذشته بود که کالم دست چپش را به داخل ردایش برد و چکشی را بیرون کشید. بعد بدون معطلی همزمان چکش و یک طلسم را به سمت تری فرستاد.
تری از طلسم جاخالی داد و چوبدستی اش را به سمت چکش گرفت.
- برگردونیموس.

به محض برخورد طلسم، چکش مثل یه بومرنگ برگشت و درست به وسط دو تا چشم متعجب کالم برخورد کرد و اون رو به داخل بوته ها پرت کرد.
- اینه... ایول!

کالم به سختی از بین بوته ها خارج شد و در حالی که با یک دست پیشانی قلمبه‌اش را گرفته بود گفت:
- چطوری آخه؟

تری قهقه زد.
- ما اینیم دیگه.

بعد برگشت و به سمت قلعه به راه افتاد. مدت ها بود که انقدر احساس سبکی نکرده بود.




پاسخ به: عضویت در کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
#39
سلام
تری بوت هستم.
مهاجم پلیز




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ شنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۰
#40
سلام ارباب!
حالتون خوبه؟
سیاهیتون هنوز بالائه؟
این پستو نقد می کنید بی زحمت؟








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.