فنجان شکسته ی هلگا ! -خب نوبت توئه رامودا. بیا جلو و حدس بزن چی توی گویت دیدم !
رامودا ، لرزان و مضطرب جلو رفت و با تردید به گوی جادویی و چیزی که توی اون می دید نگاه می کرد.
نقش گورکن طلایی برجسته ای روی چیزی مانند پیاله نقش بسته بود.
ناگهان شیء داخل گوی چپه شد و حالا چیزی بجز تکه های اون فنجان به چشم نمی خورد.
-اون فنجونِ ننجون نبود؟
-البته که بود! جدا از این حرفا، بهتره یه مدت مراقب اوضاع پیش و رو باشی ...
سر و روی رامودا پر از عرق شده بود؛ اگه باعث می شد فنجون هلگا با قدمت بیش از هزار سال خورد بشه به معنای واقعی بدبخت می شد!
توی همین فکرا بود که پاهاش سر خوردن و از پله افتاد پایین.
-مرلینا مشکلت با من چیه؟
رامودا دستش رو روی نرده های کنار پله گذاشت و بلند شد.
باید می رفت تالار و وضعیت رو بررسی می کرد؛ شاید اوضاع وخیم تر از اون چیزی بود که فکر می کرد!
به در تالار رسید و دوباره صورتش پر از عرق شد؛ ناگهان صدایی زیر رامودا رو تا مرز سکته برد!
-مردکّ اینقدر از ما کار نکش خستمون کردی به مرلین!
-ت ... تو کی هستی؟
-کی هستم؟! یه غدد تعریق بیچاره که هر روز باید به یه بهونه ی جدید کلی عرق ترشح کنه!
رامودا تلاش کرد که کمتر درباره چیزی که داخل گوی پیشگویی دیده بود فکر کنه تا غدد تعریقش دوباره جیغ و داد نکنه.
در تالار رو باز کرد و با حرکات سریع چشماش، نقاط مشکوک تالار رو از نظر گذروند.
-الکی نگران بودم، مرلینا شکر!
امّا برای قضاوت خیلی زود بود!
فنجون زرین هلگا روی زمین درست کنار پایه های میز افتاده بود.
-رامودای خرابکار!
-کار من نبود به مرلین!
هافلی مورد نظر تشکیل دادگاه داد و همه جادوآموزای هافل رو دور میزی گردآوری کرد.
-من رامودا رو دیدم که درست کنار فنجون خرد شده ننجون ایستاده بود!
-کار من نبوده ! سر ملّت بی گناه رو نندازین بالای گیاهِ جلاد!
به هر حال کسی حرف رامودا رو باور نکرد و همه رفتن گلدونِ گیاه جلاد رو از صندوقچه خاک خورده و قدیمی هلگا در آوردن.
-سر بیگناه رو بردین بالای دار! نمی بخشمتو ...
گیاه، دور گلوی رامودا پیچید و اون رو خفه کرد!
همون موقع، ملّت هافلی صدای آموس رو شنیدن که روی مبل نشسته بود و چای می خورد.
-به هر حال هیچ چیز به اندازه خوردن چای توی فنجون طلای هلگا کیف نمی ده!