هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۰
#31
هکتور دو راه داشت؛ یکی اینکه خیلی راحت خودشو از نوشیدن یه جام افتخار محروم بکنه و یا لرد رو از نوشیدنِ آب محروم!
امّا هکتور هیچکدوم از راه حل ها رو نمی پسندید و راه سومی توی ذهنش داشت؛ بهونه آوردن!
-اصلاً این آب زیرزمینیا هزار نوع املاح اضافی و باکتری داخلشون دارن! مگه تو بلدی آب رو ضد عفونی کنی؟
-حالا مگه یه ذره مواد زائد چه اشکالی داره؟
-نه خیر دوست عزیز! اگه ارباب فردا به خاطرِ املاح این آب سنگ کلیه گرفت تو رو بازخواست می کنه؛ این در حالیه که هکول با معجونِ جداسازِ ذرات ریزش، لذت نوشیدن یه جامِ پر از آب تصفیه شده رو به اربابش هدیه می ده!

حرفای هکتور برای پیتر منطقی بنظر می اومد!
آب زیرزمینی قطعاً املاح زیادی داشت، ولی درباره اینکه هکتور بتونه با یکی از معجوناش آب رو تصفیه بکنه شک داشت.
-تو چطور قراره با یه معجون آب رو از املاح پاکسازی بکنی؟! معجونت که کار نمی کنه، پس باید دستگاه تصفیه آب داشته باشی.
-منو دستِ کم نگیر پسر جون! از اونم بهتر تصفیه می کنم!

بحث دیگه داشت طولانی می شد!



پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#32
فنجان شکسته ی هلگا !

-خب نوبت توئه رامودا. بیا جلو و حدس بزن چی توی گویت دیدم !

رامودا ، لرزان و مضطرب جلو رفت و با تردید به گوی جادویی و چیزی که توی اون می دید نگاه می کرد.
نقش گورکن طلایی برجسته ای روی چیزی مانند پیاله نقش بسته بود.
ناگهان شیء داخل گوی چپه شد و حالا چیزی بجز تکه های اون فنجان به چشم نمی خورد.

-اون فنجونِ ننجون نبود؟
-البته که بود! جدا از این حرفا، بهتره یه مدت مراقب اوضاع پیش و رو باشی ...

سر و روی رامودا پر از عرق شده بود؛ اگه باعث می شد فنجون هلگا با قدمت بیش از هزار سال خورد بشه به معنای واقعی بدبخت می شد!

توی همین فکرا بود که پاهاش سر خوردن و از پله افتاد پایین.
-مرلینا مشکلت با من چیه؟

رامودا دستش رو روی نرده های کنار پله گذاشت و بلند شد.
باید می رفت تالار و وضعیت رو بررسی می کرد؛ شاید اوضاع وخیم تر از اون چیزی بود که فکر می کرد!

به در تالار رسید و دوباره صورتش پر از عرق شد؛ ناگهان صدایی زیر رامودا رو تا مرز سکته برد!
-مردکّ اینقدر از ما کار نکش خستمون کردی به مرلین!
-ت ... تو کی هستی؟
-کی هستم؟! یه غدد تعریق بیچاره که هر روز باید به یه بهونه ی جدید کلی عرق ترشح کنه!

رامودا تلاش کرد که کمتر درباره چیزی که داخل گوی پیشگویی دیده بود فکر کنه تا غدد تعریقش دوباره جیغ و داد نکنه.
در تالار رو باز کرد و با حرکات سریع چشماش، نقاط مشکوک تالار رو از نظر گذروند.
-الکی نگران بودم، مرلینا شکر!

امّا برای قضاوت خیلی زود بود!
فنجون زرین هلگا روی زمین درست کنار پایه های میز افتاده بود.

-رامودای خرابکار!
-کار من نبود به مرلین!

هافلی مورد نظر تشکیل دادگاه داد و همه جادوآموزای هافل رو دور میزی گردآوری کرد.
-من رامودا رو دیدم که درست کنار فنجون خرد شده ننجون ایستاده بود!
-کار من نبوده ! سر ملّت بی گناه رو نندازین بالای گیاهِ جلاد!

به هر حال کسی حرف رامودا رو باور نکرد و همه رفتن گلدونِ گیاه جلاد رو از صندوقچه خاک خورده و قدیمی هلگا در آوردن.
-سر بیگناه رو بردین بالای دار! نمی بخشمتو ...

گیاه، دور گلوی رامودا پیچید و اون رو خفه کرد!
همون موقع، ملّت هافلی صدای آموس رو شنیدن که روی مبل نشسته بود و چای می خورد.
-به هر حال هیچ چیز به اندازه خوردن چای توی فنجون طلای هلگا کیف نمی ده!


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: کلاس «ماگل شناسی»
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ سه شنبه ۹ شهریور ۱۴۰۰
#33
1. با توجه به ویژگی‌های شخصیت‌تون و اینکه جادوگر یا ساحره‌ی غیر ایرانی هستین، توضیح بدین (رول ننویسین!) که توی کشور ایران مشنگی چه اتفاقاتی براتون میفته.

سلام پروفسور !
اینجانب بعد از آپارات، خودم رو توی یه پارک یافتم.
بعد از اینکه به تابلوی راهنمای پارک نگاه کردم، فهمیدم که اسم شهری که داخلش آپارات کردم "شیراز" بوده. اسم جالبی به نظر می رسید!

اوایل صبح بود و پارک خلوت؛ به طوری که جز خودم و چندتا نِکو ... اهم اهم، گربه ی ولگرد و چندتا پیرمرد ماگل که زیر درختای پارک خوابیده بودن و توی یه چیزِ لوله ای سفید رنگ که نوکش سوخته بود فوت می کردن، کسِ دیگه ای توی پارک نبود.
نمی دونستم اسمِ این چیزا که توش فوت می کردن چی بود؛ ولی هر چیزی که بود باعث شد چند باری سرفه کنم!

بعد از نشستن روی چمنای پارک و مورد عنایت قرار گرفتن توسطِ یه شیء عجیب که دور خودش می چرخید و به سر و صورت ملّت تُف می کرد، بلند شدم و از پارک رفتم، ولی قول می دم اون شیء رو تا آخر عمرم نبخشم!

بعد از پارک ، وارد یه کافه صبحانه شیک شدم و یه گوشه نزدیکِ دیوار رو انتخاب کردم.
منوی غذاها رو آوردن و من که هیچی از غذاها سر در نمی آوردم، نون و پنیر سفارش دادم و یه لیوان شیر.

تا وقتی سفارشم اومد، نگاهی به مجله های روی میز انداختم؛ اگر چه چیزی ازشون سر در نمی آوردم، ولی عکسای قشنگی توی صفحاتشون بود.

بعد از اینکه سفارشم رو آوردن، شروع کردم به میل کردنِ نون و پنیر و گردو.
تا اینجا مزه ی شور و خوبی داشت؛ فاجعه از اونجایی شروع شد که لیوان شیر رو سر کشیدم !
بلافاضله احساسِ مَنگی بهم دست داد ... یعنی توی شیرم سَم ریخته بودن؟

همین که بلند شدم و به طرفِ پیشخوان رفتم، صاحب کافه ازم پول خواست.
منم بهش 14 گالیون دادم و رو برگردوندم که برم؛ امّا صاحب کافه بهم گفت که این پولای تقلبی رو قبول نمی کنه و باید پول واقعی بدم!
مردَک توی شیرم سَم ریخته بود و دو قورت و نیمشم باقی بود!

شروع کردم به توضیح اینکه پولام الکی نیست و اونم اصرار ورزید که باید مبلغ رو به تومان بپردازم.
منم که دیدم ایشون باورش نمیشه که پولا اصل هستن ، در مغازه رو باز کردم و دویدم بیرون!

خلاصه، بعد از این دوتا بدبیاری دیگه خستم شد و آپارات کردم به وطن خودمون.


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ شهریور ۱۴۰۰
#34
-سلام سِد ! چه خبرا؟
-خوبم.

چند وقتی بود که سدریک دیگه حال و حوصله نداشت، فی الواقع هیچوقت نداشت! ولی قبلاً به گلای تالار آب می داد، کتاب می خوند و به هافلیا انگیزه می داد تا تکالیفشون رو انجام بدن.
ولی در حال حاضر سدریک هیچکدوم از کارای بالا رو انجام نمی داد و فقط گوشه ای می نشست و با هیچکس حرف نمی زد.

-آخ بمیرم که قلبِ ارشد مظلوممون رو شکستن!
- چیزی نیست! به هر حال تالارنشینیه و هزار درد.

رامودا می خواست که کنار سدریک بشینه تا با هم گریه بکنن و اینطوری هردو خالی بشن؛ ولی همون موقع چهره ی پروفسور استانفورد توی ذهنش پدیدار شد.
-چه جادوآموز تنبلی! تا الان دو جلسه توی کلاس من غیبت کردی و حالا هم نمی خوای تکلیفی که دادم رو تحویل بدی؟!

اضطراب، وجود رامودا رو فرا گرفت.
اگر نمره ی کافی توی دَرسا دریافت نمی کرد، بعدا مجبور بود به جای کار توی ساختمون وزارت سحر و جادو، یه چرخ دستی پر از هَله هوله جادویی رو توی قطار از این کوپه به این کوپه ببره و انگشت نمای جادوآموزا بشه!

حالا که موقعیت انجام تکلیف پیش اومده بود ، رامودا یه گوشه نشست و به این فکر کرد که با چه روشی سدریک رو از افسردگی در بیاره.
-خودش گفت علت افسردگیش تالارنشینیه، پس باید از تالار بکشونمش بیرون و ببرمش گردش.

توی مرحله بعد رامودا باید تصمیم می گرفت که سدریک رو کجا ببره.
شهربازی گزینه مطمئن و خوبی بود؛ تنها اشکالی که داشت این بود که هیجاناتِ وسایلش خیلی زیاد بود و این تهدید بزرگی برای رامودا به حساب می اومد!

امّا وقتی که به نمره ی تُپُل تکلیف فکر کرد، نظرش عوض شد و رفت که سدریک رو ببره شهربازی.
-هی سدریک! ظاهراً تو دچار افسردگی شدی و برای خلاص شدن ازش، نیاز به برنامه ی درمانی داری و من برات برنامه شهر بازی تدارک دیدم.

همونطور که برای رامودا قابل حدس بود، سدریک مخالفت کرد؛ اما رامودا اونقدر اصرار کرد که سدریک پیشش کم آورد و رفتن شهر بازی.

در شهربازی

-دوتا بلیت ترن هوایی لطفا.

امّا این حرف از دهن رامودا پریده بود بیرون و در واقع رامودا می خواست دوتا بلیت تکان دهنده کودک بگیره که به نظرش هم ایمن و هم سرگرم کننده بودن، ولی حالا دیگه دیر شده بود و بلیت فروخته شده پس گرفته نمی شد!

نهایتاً سدریک و رامودا سوارِ ترن هوایی شدن.
همون دور اول، رامودا احساس درد توی منطقه ای بین معده و قلبش کرد.
بعد از حدود سه دور، سرعت ترن هوایی اوج گرفت و ضربان قلب رامودا از حد معمول گذشت ؛ به طوری که مسیر گردش خونش رو احساس می کرد!
-مرلینا کمک!

توی شروع دور چهارم، چشماش سیاهی رفت و توی آخرین لحظات ، با حسادت به سدریک نگاه کرد که به نظر می رسید داره لذت می بره؛ آخه چطور می تونست از این وضعیت لذت ببره؟

در آخر ترن هوایی ایستاد و نتیجه ای که حاصل شد شامل یه سدریکِ سَرِحال و یه رامودای سکته کرده بود!


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: شركت حمل و نقل جادویی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ دوشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۰
#35
حالا که خیال ایوا از مسخره بازیای جادوآموزا راحت شده بود، می خواست بگه که یه عده از درختای نخل اون نزدیکیا بالا برن و یه مقدار خرما بیارن پایین تا برای مراسم تدفین مرحومه لینی وارنر حلوا درست کنن .
ولی اینکار ممکن بود که یه مشکل درست کُنه و اون هم این بود که جادوآموزا تازه مسئله ی قتل غیرعَمدی که ایوا انجام داده بود رو فراموش کرده بودن و بعد از یادآوری این مورد، دوباره اعتراضای جادوآموزا از سر گرفته می شد و این یعنی حماقت!

از طرفی دل ایوا راضی نمی شد که روح لینی و دلِ شپش مستاجرِ توی موهاش ناراضی باشن و خواب شب رو ازش بگیرن؛ حتی ممکن بود که از سازمانِ حمایت از حشرات جادویی هم بیان و وزیر مملکت رو دستگیر کنن!
پس ایوا تصمیم گرفت دلش رو به دریا بزنه تا هم شبا روی بالشِ راحتِ وجدان آسوده بخوابه و هم پاش به دادگاه باز نشه!
-اِهم...بهتر نیس برای شادیِ روح مرحومه لینی وارنر یه مراسم ختم کوچولو به اندازه خودش بگیریم؟

بر خلافِ تصور ایوا، جادوآموزا که روح همکلاسیشون رو در آسایش می خواستن و حواسشون از قضیه ی قاتل بودن ایوا پرت شده بود، از این موضوع استقبال هم کردن!
چند نفر از درختای نخل اطراف بالا می رفتن تا خرما بیارن.
گروهی دیگه هم در حال چال کندن برای جسد بودن.

-فقط با یه انگشت زمین رو بکن! مگه مرحومه اندازش چقدر بود؟!
-حالا چرا داد می زنی؟

بعد از اینکه خرماها از درخت چیده شد و کارِ حفاری هم تموم شد، همه دورِ چاله جمع شدن تا لینی رو به آرومی به خاک بسپارن.

-حالا جسد مرحومه کجاست؟
-به نکته ای به ظرافتِ تار مو اشاره کردی!


ویرایش شده توسط رامودا سامرز در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۸ ۱۸:۵۸:۱۱

پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: کلاس «جادوی سیاه فوق پیشرفته»
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
#36
1. یادگرفتیم ارواح نفرینی ویژگی ها و اشکال گوناگونی دارن. ویژگی های ظاهری و قابلیت های روح نفرینی که گیرتون اومده رو با توجه به انرژی منفی تون شرح بدین. سه نمره

رامودا با ترس و دودلی، دستش رو به طرف دَرِ قفس دراز کرد و در حالی که با دست دیگرش جلوی چشماش رو گرفته بود، در قفس رو باز کرد.

باورنکردنی بود! نفرینِ داخل قفس ، با نگرانی به رامودا نگاه می کرد و عقب عقب می رفت .
نفرین، کله ی گردی داشت و دو چشم با اندازه های متفاوت که یکی دارای مردمک آبی و دیگری بنفش بود.
رنگ پوست نفرین، یشمی بود و ناخن های دستش زرد و خرد شده بودن؛ انگار که اونارو از اضطراب جویده بود. لای انگشت های دستش به طور غیر طبیعی ای فاصله داشت.
رامودا که خیالش راحت شده بود، لبخندی تحویل نفرین داد.

ظاهراً اشتباه بزرگی کرده بود ! نفرین با دیدن لبخند رامودا مضطرب شده و از بین انگشتاش چندتا سوزن تیز به سمت رامودا پرتاب کرد.

2. واسه مقابله با روح نفرینی از چه وسیله ای استفاده می کنین ؟ مراحل انتقال انرژی منفی به شی رو به صورت کامل توضیح بدین. دو نمره

رامودا دست و پاش رو گم کرد و زیر صندلی ها دنبالشون گشت !
بعد از پیدا کردن دست و پاش، پشت یک صندلی سنگر گرفت و تلاش کرد حداقل برای این بار جلوی احساسات منفیش رو بگیره و تمرکز بکنه.
برای انتقال انرژی منفی جسمی بجز سوزنِ خود نفرین چیزی پیدا نکرد؛ بنابراین وقتی که نفرین سوزنی رو به سمت اون نشونه گرفت، رامودا پرید و سوزن رو گرفت دستش.
تلاشش نتیجه داد! همون موقع انرژی اضطرابش تبدیل به اراده شد و سوزن رو شعله زرد رنگی فرا گرفت.

3. گزارش کوتاهی از نبردتون با روح نفرینی تون شرح بدین. (غیر رول) پنج نمره

روح نفرینی که انگار به احساسات مثبت حساسیت داشت ، با دیدن سوزنی که ازش کِش رفته بودم حفره های عجیبی روی پوستش ایجاد شد و دیگه سوزنی پرتاب نکرد؛ اما با نفرت به من نگاه می کرد و داشت به من نزدیک می شد که سوزن رو از توی دستم بکشه بیرون ، ولی من ناخودآگاه سوزن رو توی قلبش فرو کردم و اون تبدیل به مایع یشمی رنگی شد و ریخت رو زمین.



پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
#37
صبح یه روز ابری ، با صدای برخورد چیزی با پنجره بیدار شد.
بعد از اینکه دست و صورتش رو شست، به اتاقش برگشت و منظره دلگیر خیابون رو نگاه کرد.

ناگهان بیش از صد جغد از پنجره اتاق رامودا وارد شدند و هر کدام گوشه ای از لباسش را گرفتند.
-ولم کنین! مگه چیکارتون کردم؟

جغدا اون رو از پنجره بیرون بردن و بعد از گذروندن یه مسیر طولانی، رامودا رو از بالا پرت کردن توی یه کوچه شلوغ و عجیب.
رامودا که هیچ وقت جمعیت به این بزرگی رو ندیده بود، دست و پاش رو گم کرد و نگاهی به سر و وضعش انداخت؛ با دیدن فضله های جغدها، به آسمان ابری نگاه کرد.
-مرلینا! چرا فقط زورت به من می رسه؟

می دونست الان باید چه کاری انجام بده؛ توی نامه هایی که حدود یه ماه پیش براش فرستاده بودن همه چیز ذکر شده بود.
تلاش کرد آرامش خودش رو حفظ کنه و وسایل مورد نیاز رو خریداری بکنه.

اول به سمت فروشگاه چوبدستی های جادویی الیواندر رفت.
-ببخشید! یه چوبدستی برای روحیه های لطیف می خواستم.
-مگه اومدی شامپو بگیری؟!
-نه ... راستش من با اینجور چیزا آشنایی ندارم ؛ اگه یه مرتبه یه طلسم جادویی کشنده ازشون در بیاد و منو بکشه چی؟

بعد از تلاش های بسیار آقای الیواندر برای فهموندن اینکه چوبدستی ها معمولا دچار چنین نقصی نمی شن و اطمینان خاطر دادن به رامودا، یه چوبدستی مناسب بهش داد و بعد از رفتنش ، نفس راحتی کشید.
-آخیش! چقدر حرف می زد.

بعد از خرید چوبدستی ، نوبت حیوون خونگی جادویی بود.
نگاه رامودا به فلامینگوی بی حالی افتاد و نظرش جلب شد.
-ببخشید! قیمت این فلامینگو چقدره؟
- ده گالیون ! ولی توی هاگوارتز اجازه ...

رامودا حرف فروشنده رو قطع کرد و همراه فلامینگو، مغازه رو ترک کرد.

رابطه رامودا و فلامینگو ، مثل کارد و پنیر بود؛ مثلا هر بار که اشکش در می اومد، فلامینگو اشک اون رو هدف می گرفت و درست توی همون نقطه ، یه نوک فرو می کرد.
به هر حال، رامودا می دونست که راه درازی در پیش داره و بعد از خرید تمامی وسایل مورد نیاز، با اتوبوس شوالیه به خونه برگشت.


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: سازمان ملل جادوگری
پیام زده شده در: ۱۰:۳۵ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
#38
-ایست! ورود حیوانات به اینجا ممنوعه.

ایوا که از طرز برخورد نگهبان دَمِ در به شدت عصبانی شده بود و داشت دست و صورتش رو می شست که نگهبان رو تبدیل به استیک نیم پز کنه، ناگهان متوجه کاری که باعث شده بود "حیوان" خطاب بشه، شد و دستش رو توی دهنش برد و علف های دم ساختمان سازمان ملل رو از دهنش در آورد و سپس با نهایت وَقار ، به نگهبان نگاه کرد.
-چیزه ... راه رو برای وزیر مملکت جادویی باز کنید.

نگهبان با شک و تردید به ایوا خیره شد؛ بنظرش بعید می اومد که اون وزیر سحر و جادو باشه.

-نشنیدی چی گفتم؟!
-یه مدرک نشون بده که وزیر سحر و جادو هستی.

ایوا از بس عصبانی بود، یادش رفت کارت شناسایی و از اینجور چیزا بیاره، شایدم همه ی اونارو از استرس خورده بود.
حالا که مدرکی در دسترس نبود، ایوا پیش خودش فکر کرد که نگهبان سمج رو درسته قورت بده ، چون واقعا پتانسیل خورده شدن رو داشت.


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰
#39
اسم :
رامودا سامرز

گروه:
هافلپاف!

ویژگیهای ظاهری:
موهای صورتی رنگی داره که به نوع خودشون غیر طبیعی هستن ، با این حال به نظر خودش رنگ موهاش کاملاً به شخصیتی که داره می خوره. لباس دو تکّه ای می پوشه که نصفش آبی و نصف دیگه اش زرده. چشمای آبی و نافذی داره که گفته شده سنگ ترین دل ها رو به رحم آورده حتی !

ویژگیهای اخلاقی:
آدم واقعا متفاوت و پیچیده ایه ...
رامودا، بیشتر از اون چیزی که فکرشو می کنین احساساتی هست و به راحتی اشکش در میاد!
یکی دیگه از چیزایی که اون رو متفاوت می کنه، اینه که رامودا تحت هیچ شرایطی دروغ نمی گه ! همیشه صادقانه کُلِ حقایق رو صاف می ذاره کف دست ملّت، همینم باعث شده دیگه کسی رازشو بهش نگه .
از دیگر خصوصیات این دوست عزیز، جوگیر بودنشه ؛ مثلاً یه روز که داشت توی خیابون راه می رفت ، یه مرگخوار و اُبهتش رو دید و با تمام وجودش تصمیم گرفت که مرگخوار بشه . آخه آدم عاقل، تو با این روحیه لطیفت می خوای چوبدستی بگیری دستت به مردم آواداکدورا بزنی؟!

لقب:
نازک صورتی ! یه چیزی از نازک نارنجی بدتر و داغون تر !

چوب دستی:
چوب درخت هلو ، مغز پر فلامینگو به طول 26 سانتی متر

توضیحات بیشتر:
رامودا یه جادوگر اصیل هستش که در سن یازده سالگی ، بیش از صد بار براش نامه هاگوارتز اومد ، ولی ایشون هر بار فکر می کرد که این یه شوخی بی رحمانه از طرف دوستای قدیمیش هست و گریه کنان تک تک نامه ها رو پاره می کرد؛ به طوری که توی این کار رکورد زد .
نهایتا یه دسته جغد از توی پنجره خونه شون اومدن داخل و هر کدوم گوشه ای از لباسش رو گرفتن و پرتش کردن توی کوچه ی دیاگون !
حالا که دیگه راه برگشتی وجود نداشت، ایشون با ترس و لرز یه چوبدستی و یه فلامینگوی دارکوب صفت به اسم تیمینگو گرفت که از رامودا متنفر بود و همیشه صورت اون رو زخم و زیلی می کرد و خلاصه ، از لوس بازیای رامودا بدش می اومد.
اوضاع همینطور گذشت و الان رامودا زیر سایه ننه هلگا و در آینده ارباب به زندگی کردن ادامه می ده.



تایید شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۴ ۲۲:۲۲:۳۲

پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰
#40
سلام کلاه !
چه خبرا؟!
آدم مهربون و درونگرایی هستم. بسی احساساتی هستم و همچنین زودرنج!
نگرشم به مسائل با نگرش بقیه فرق می کنه و یجورایی فلسفه باف هستم .
اولویتام هم هافل و ریون هستن.


---

هافلپاف

لطفا اگه قبلا تو سایت فعالیت داشتی یه پیام به مدیرا بده و بهشون این موضوع رو اطلاع بده.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۴ ۲۰:۵۶:۴۳

پسره ی خاله زنک!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.