هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۰:۰۹ چهارشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۰
#31
یاهو


سلام بر مدیر هــــآگــــــــ ...!!!

این پست صرفن جهت آمادگی برای قبول مسئولیت سنگینِ استادی در درس " کوییدیچ " است و هیچ ارزش قانونی دیگری نداره !!
باشد که مقبول افتد ...






Re: آينده ي سايت جادوگران؟؟( همه ميدانيم كه سرانجام روزي هري پاتر به پايان ميرسد)
پیام زده شده در: ۱:۰۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۰
#32
یاهو


با سلام خدمت حضار:
آینده ی سایت همانی میشود که ما در عکسِ تولد سایت دیدیم ... دوستانی خوشجال! که دست در دستِ یکدیگر داده و قولک های خودشان را برای سیر کردنِ شکلم هایشان شکانیده اند و دورِ همی جمع گشته اند و اینا ... !!!


جدا از شوخی :
و اما من فکر میکنم ما با روزی رسیده باشیم که از مدتها قبل پیش بینی میکردیم ...اما امروز همون فردایی بود که ما از مدتها قبل توی ذهنمون بود ... اینکه بلاخره سایت چی میشه!

ما الان هم میدونیم هری پاتر تموم شده ، پس چرا هستیم ؟! جوابی که تو ذهنِ منه اینِ که هر کی واس دلِ خودش تا وقتی بتونه میاد ... زمانِ دقیقی براش نیس... منی که 6-7 سالِ میام سایت دیگه دنبالِ خبرِ هری نیستم ... برای وجودِ دوستانم میام و تفریحِ خودم!!

پس فکر نمیکنم هری تو قلبِ دوستدارانش تموم بشه...

جمله ی فلور خدابیامرز ! یادمون هست:

" دلبستگی من به جادوگران و اعضایش بیشتر از اونیه که فکرشو میکنید ... "






Re: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ سه شنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۰
#33
یاهو



.:. سیفید هــــ ــــا .:.

- هن ... هن ... هن ... یه خورده آرومتر برو اسب نانجیب!
- گودی جون مگه نشنیدی آلبوس گفت اگه دیر برگردید شب نمی ذارم استار ست نگاه کنید؟! امشب سریال ژاپنیه رو داره، اون باحاله!
- هن ... هن ... من دارم تلف می شم تو فکر سریالتی؟ ... ما رو نگاه با کی اومدیم قدم بزنیم!

ویــــــــــــــتتژژژژژژ !!!

گودریک وایمیسته و نگاهی به بالا می اندازه و شیء سفید نورانی ای رو می بنیه که با سرعت رد می شه.

-" رین دین دیرین دین دین دین ... بوووووووق ... بووووووق ... الو سلام سازمان نجوم ؟ ... من همین الان یکی دیگه از همون شیءهای نورانی عجیب رو رصد کردم ... از سمت ِ هاگزمید می رفت طرف لندن."

گـــــــرومـپـــــــــ !

فایرنز جفت پا میره تو صورت ِ گودریک .

- آخه احمق جون اون شیء نورانی بود؟!
- پس چی بود؟
- اون یه جغدِ سیفید بود! مثل اینکه جوجه هه بهت نساخته ها! عجیب گیج می زنی!
گودریک : الو الو خانم می بخشید مثل اینکه اشتب شد ما بعدا برا آشنایی بیشتر مزاحم می شیم فعلا تا بعد!

بیب !

و اینچنین ریموس و فایرنز و به سمت ِ مقصدشون حرکت رو ادامه می دن...


در خانه ی سیفیدها ....

جغد به سرعت از یکی از پنجره های خانه ی بی در و پیکر محفل وارد می شه و مستقیم جلوی آلبوس می شینه و حالت همیشگی رو به خودش می گیره و به خلال کردن دندون دامبل بعد از خوردن غذا خیره میشه!!

جغد :
آلبوس : کدوم گوری بودی؟! بده ببینم نقشه رو !!


- - - - - - - -- - - --
دیگه ببخشید زیاد حسش نبود!





Re: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ دوشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۰
#34
یاهو



* میریم که داشته باشیم ادامه ی داستان رو آمــا از زاویه ی دیگه ... شفاف سازی نکات گفته نشده! *


ملت همگي به نوك پيكاني كه جغد فوق الذکر با بالش درست كرده بود خيره شدند ؛
عكسي از آبرفورث و بـُز كه دست در گردن هم انداخته بودند و در حالي كه لبخند مليحي بر لب داشتند براي اون ها دست تكون مي دادند ، بر ديوار مقابلشان ميخكوب شده بود .
- اينو مي گفتي فلور ؟!
فلور موهای سرش! رو خاروند و لبخند معصومانه اي تحويل ملت داد ؛
- راستش من فقط يادم مونده بود چيزي كه داشتيم دنبالش مي گشتيم توش بز و آبرفورث داشت ، ولي دقيقا نمي دونستم چي بود! درضمن مادر مالی فقط گفته چیزهایی که آبر رو یادِ گذشته میندازه جمع کنین!!! به من چه ...
رون دستی به موهاش مي كشه ؛
- ايول ! ايول ! اين عكس رو نگاه كن ، با ميخ زدنش به دیوار ، ايول !
و مي زنه زير خنده !
ملت : !
رون از خنده دچار تشنج مي شه و عده اي از ملت! بسيج شده و اونو از زمين جمع مي كنن .
در همين لحظات مالی نگاهي به عكس مي اندازه و پس از جيغ كوتاهي غش مي كنه !!!
جسي ، گودریک و جیمز با ديدن اين صحنه سربند هايي كه روش عبارت " پنجه هاي امداد " نوشته شده بود رو به سرشون مي بندند ، سه تا غلت مي زنن و جسي در يك حركت گلدون رو از رو ميز مي قاپه تا آبش رو روي صورت مالی بريزه ، در اين بين گودریک و جیمز نيم ساعتي مي شه كه گارد مخصوص پنجه گربه رو گرفتن !
- دستمون خسته شد بابا !
- گلاش مصنوعيه ، گلدونه آب نداره !
مري رو به گلدون مي كنه ؛
- ببين دوستِ من داري ساز مخالف مي زني ؟!
- WoW !
در بين اين صحبت ها گودی ليوان آبي رو ظاهر مي كنه و روي صورت مالی خالي مي كنه !
قيافه گودریک در اين لحظه --> به من مي گن گودی تيزه !
- اِ ، مامانِ گلم به هوش اووومد ، همگي بگين سلام مامانِ گلم !
ملت : !
جینی : !
ملت : WoW !
هری : !
ملت : سلام مامانیه گلش !
مالی : سلام بچه هاي عزيز محفلی تو اين مدتي كه بیهوش بودم دلم خيلي براتون تنگ شده بود اميدوارم ديگه هيچ وقت ازتون جدا نشم ...
جسي :‌ اي حرف ها رو ول كن ننه ، چرا يهو غش كردي ؟!
مالی : نفسم ... بالا نمياد ...
ملت : اين كه داشت مثل بلبل حرف مي زد ؟!
در همين حين رون كه تشنجش تقريبا بهبود پيدا كرده بود ، دوباره به عكس خيره مي شه و شروع مي كنه هر هر خنديدن !
- ايول ! اينجا رو ! عكسش لولو داره ! هر هر هر !
مالی با شنيدن اسم لولو دوباره غش مي كنه ، جغد نامبرده سريع به سمت عكس مي پره ، بعد از چند لحظه در حالي كه اين شكليه --> ! عكس رو به سمت ملت مي گيره ، جسي و گودریک و جیمز تو عكس دقيق شده و متوجه شبح موجود عجيبي مي شن كه بين بز و آبرفورث شناوره و داره دست تكون مي ده !!!


.:. کنجِ اتاق پشتی .:.

- ببینید دوستان، من با وردِ خفنی سرعت حرکتِ آبر رو اسلوموشن کردم که 10 مین دیرتر برسه، تا اونموقع هم دامبل از اون خراب شده میاد بیرون چون کفِ حموم ترک خورده و امکان ِ سقوطش هست! پس بلاخره میاد ! ... اما بحث سر اینه که اون شبح چی بود تو عکس ؟! فکر میکنین بهتر نیس به خودِ آبر نشون بدیم ؟! یا قبلش به آلبوس بگیم؟! هـــِــم ؟!


4 مین بعد؛ گــــــــــــوووفـــــــــ .... بــــــــــــــوووممممـــ ... ( افکت سقوط دامبل)

ایضن ؛

ززززیـــــــنگــــــــ ... زززیــــــــنگـــــــــ ...




ویرایش شده توسط جسیکا پاتر در تاریخ ۱۳۹۰/۹/۲۸ ۱۲:۲۰:۱۱


Re: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۰
#35
یاهو


فکر کنم آلبوس دامبلدور گزینه ی مناسبی باشه ! چون تحولِ خوبی که دامبل انجام داد برای مایی که در خواب خرگوشی بودیم خوب بود!!

موفق باشید!




Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ پنجشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۰
#36
یاهو



نقل قول:
نقل قول :
سخن راوی؛ با تشکر از اینکه به خاطر اسمم این رول رو تا ته خوندید. دم در هم دستشویی هست هم دستمال برا تمیز کردن چیزایی که بالا آوردید. خوش اومدید!


آلبوس و لرد که به دلایل نامعلولی گویا به شکل ظاهری خود برگشته بودند همچنین فرد و بلا هنوز در مراحل گذشته سیو شده بودند و در مراحل بعدی هیچ نقشی نداشتند!
دامبل همانطور که در پست قبل اشاره شد نگاهی به منوی مدیریت میکنه و ناگهان نگاهش تار میشه و شروع میکنه به تعریف اولین بلیت ...


.:. فلش بک خاطرات دامبل .:.

دیریلینگ دیریلینگ!
-لینی اون تلفنو بردار من دستم به پیازداغا بنده.

دیریلینگ دیریلینگ!
- دِ لینی با توئم!
- من مشغول تایید تازه واردام کویی!
و به کلیک کردنش ادامه می‌ده!

دیریلینگ دیریلینگ!
- هوی پیری! بردار اون کوفتی رو!
دامبل دست از دستمال کشیدن زمین برمیداره و تیریپ مظلومیت تلفنو برمیداره و باز تیریپ مظلومیت خیلی دلبرانه می‌گه :
- خوابگاه مدیران بفرمایید؟
- سلام. به کویی بگو سریعا عسل مسل رو از بلاک دربیاره. بلیت زد شکایت کرد به بلیتش رسیدگی شد. هرکی بلاکش کرده تا فردا از مدیریت خلع می‌شه و قبل از اینکه با لگد بندازیمش بیرون باید ظرفای این هفته رو هم بشوره!
تـق!

آلبوس گوشی رو با بهت می‌ذاره و به کاری که ظهر کرده بود فکر می‌کنه .... بلاپ بلاپ بلاپ...(افکت باز شدن حباب بالا سر دامبل)

ساعت 12 و 30 دقیقه (یعنی صبح شده!)
دامبلدور در حالیکه یه لیوان چایی شیرین این دستشه و بالش قرمز رنگشو توی اون یکی دستش نگه داشته خمیازه کشان با موهایی آشفته خودشو پشت پی سی می رسونه و روی صندلی می شینه.
(نکته ی آموزشی پست: مدیر متعهد و محبوب مدیریه که مهمترین کارش در ساعات اولیه ی صبح! رسیدگی به سایت باشه)

صفحه ی آبی رنگ و همیشه روی اعصاب جادوگران نمایان می شه.

منوی کاربر

نمایش ویژگی های فردی
-----------------------------
ویرایش ویژگی های فردی
-----------------------------
آگاهی ها
-----------------------------
خروج
-----------------------------
پیام شخصی
-----------------------------
منو مدیریت
-----------------------------


(توجه: این قسمت پست فاقد هیچ گونه ارزشی حقوقی بوده و صرفاً بیانگر این نکته است که بر خلاف اشخاص پیشین دامبلدور هیچ گاه هیچ گونه پیام شخصی نداره.) حتی یکی!

آلبوس مجدداً خمیازه ای می کشه و انجمن مدیران رو باز می کنه.

هری پاتر Re: صحبت با همدیگه

پرفسور کويیرل Re: صحبت با همدیگه

پرفسور کوییرل Re: صحبت با همدیگه

مونالیزا Re: صحبت با همدیگه


از دیشب چند پست جدید ارسال شده و این حکایت از فعالیت مداوم و تلاش شبانه روزی مدیران داره. اما آلبوس که همیشه شنیدن صحبت های کاربران رو به صحبت های مدیران ارجحیت می ده بدون توجه به پست مدیران به سرعت خودش رو به صفحه ی تماس با ما می رسونه چرا که پیامرسان یاهو از ارسال 113 ایمیل جدید خبر می ده که مطمئناً همه ی اون ها گزارش ارسال بلیت در جادوگران هستن، اصلاً مگه کس دیگه ای هم به جز مافلدا به دامبل ایمیل می زنه؟
(نکته ی کنکوری پست: دامبلدور بر خلاف هری پاتر نحوه ی آگاهی از ارسال بلیت رو به جای پیام شخصی روی ایمیل قرار داده و این احتمالاً وجود انگیزه های اپوزسیون و انقلابی در این مدیر و مخالفتش با الیگارشی حاکم بر سایت رو نشون می ده! )

صفحه ی اصلی بلیت ها:

اسپم
اسپم
اسپم
اسپم
اسپم
اسپم
بهترین عضو تازه وارد- عسل مسل
اسپم
اسپم
اسپم

(نکته ی انحرافی پست: این قسمت از پست یکی از وظیفه های خطیر مدیران که بستن روزی 30-40 ایمیل اسپم در قسمت بلیت ها هست رو آشکار می کنه! بعد هی برید بگید مدیرا بی کارن!)

آلبوس متن بلیت عسل مسل و جواب کوییرل رو می خونه و عصبانی از این موضوع که چرا با وجودی که صبح به این زودی پاشده باز هم کوییرل زودتر از اون جواب بلیت ها رو داده؛ به سرعت شروع به پاسخ دادن می کنه.

دوست عزیز عسل مسل

متأسفانه حق با شماست و پارتی بازی و حق کشی در همه جای سایت جریان داره بخصوص در ترین ها. مثلاً در همین جادوگر ماه، همه ی عالم و آدم می دونن که اون رنک حق من هستش ولی همه رفتن به فاطی پاتر و مریم گرنجر و ممد دارکی و بسیاری افراد دیگه که نمی تونم اسمشونو ببرم رأی دادن و من هم نمی تونم اعتراضی بکنم!
به هر حال پیشنهاد من برای مطرح شدن شما در سایت و گرفتن رنک اینه که در بخش ایفای نقش فعالیت و مشارکت داشته باشید.
من به عنوان مدیر سایت حاضرم به شما کمک کنم و حتی به جاتون پست بزنم و ویرایش کنم.
واقعاً حیفه وقتی عضو خوبی مثل شما در سایت وجود داره کسایی مثل توحید ظفر پور یا رز ویزلی بیان رنک بگیرن!
اگه موافقی یه مسابقه ی رول نویسی بین شما و توحید ظفر پور برگزار کنیم. هر کدوم که برنده شدید رنک بهترین عضو تازه وارد مال اون.
من حاضرم کمکت کنم که توی رول از توحید ببری و رنک رو بگیری چون می دونم جای پیشرفت داری و این رنک حقته.

با تشکر
باحال ترین مدیر سایت
آلبوس دامبلدور



تــق ! ( افکت ترکیدن حباب و پایان فلش بک شماره یک )!





Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۱:۲۷ پنجشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۰
#37
یاهو



.:. پایان حماسه ی فرد و دامبل .:.

يك نفر با موتور از دور مي آيد . او با سرعت مي آيد . او همين جوري مي آيد و در اخرين لحظه تِيك آفِ لايتي مي كشد و مي ايستد .
كلاه كاسكتش را از سر بر مي دارد و در موتورش به دنبال چيزي مي گردد .
تشت پر از آبي را از موتور در مي آورد ، كنارش مي نشيند ، ردایش را صاف مي كند و سر پرنده را داخل آب فرو مي برد . آب شروع به قل قل كردن مي كند . عينكِ ته استكانيش را روي دماغ چين خورده اش صاف مي كند . سوزن نخي را از جيب ردای گل گليش در مي آورد ؛
- نیکی جان ، مادر تواني اينه سي من نخ كني ؟!

فرد با خوشحالي به دامبل نگاه میکرد . نیکلاس به صورت مشكوكي به اعضاي دو جبهه! خيره مي شه ؛
ولدی و دامبل : !!
نیک بی سر : ، پـيــسسست ! (سوت شروع مرحله ی بعد)



اما صدای وحیانی!!! نیکلاس که مرحله ی بعد را توضیح میداد هنوز در گوششان پیچیده بود!
" ای دوست داران جاودانگی! ... سعی کنید مرحله ی سوم رو زودتر تموم کنین! آخر هفته شده و ما وقت نداریم!! ... حالا هم دور همین ازتون میخوام که برین و سری به " یتیم خانه های هاگزمید " بزنین! میدونم خیلی ارزشیه اما از طفره فتن بهتره، میخوام گزارشی از بازدیدتون رو برای من بیارین!! فقط گفته باشم!! تا آخر همین پست باید حداقل یکی از شماها باید مرحله تون رو تموم کرده باشین!!... حالا دیگه برین!!!
دامبل، لرد و دیگر حضار : !!


.:. جیک ثانیه بــــــــعد، خبرگزاری جادوگرانو پرس .:.

آرم برنامه "چه کسی برنده س ؟ " با حالتی موج دار بالا و پایین می رود ، ناگهان به صورتی خیلی تیز مجری برنامه با ردای صورتی و گل بزرگی که به سینه زده ، در صفحه تلویزیون ظاهر می شود ؛
- بینندگان گرامی ، طبق خبری که به دستمون رسیده ، یکی از بازدید کنندگان، آقای آلبوس دامبلدور** ، چند ساعت پیش مورد یک حمله تروریستی_تهاجمی با بمب قرار گرفته ، که البته با تلاش های شدید مامورین وزارتخونه ،مهاجمان دستگیر شدند ...
همراه خبر ، نواری ویدئویی نیز بوده که گویا مربوط به دوربین کوچکیست که مهاجمان در ردای آلبوس جاسازی کرده بودند ... صحنه هایی ازین فیلم برای ما بسیار جالب آمد و گفتیم شاید شما هم خوشتان بیاید ... و از صفحه ناپدید شد ...


دامبلدور جلوی آینه ایستاده بود ، چشمانش را بست ، زیر لب وردی خواند ؛ ناگهان چهره اش تغییر کرد ، موهایی سیاه و چشمانی روشن ؛ چهره ای بسیار معمولی ...
ردایی ساده و سیاه به تن کرد و از در خارج شد ؛ راهی طولانی را پیمود تا به یتیم خانه رسید ، فرد را برای کشیک دادن کنار درب پارک کرد. نگاهی به تابلو سر در آن انداخت، " یتیم خانه آوارگان با مدیریت مجرب بانو اسمایلی " و سپس داخل شد ... دیوارهایی که در گذر زمان سیاه و کبره بسته شده بود ، زمینی کثیف ... راهرویی پر از اتاق و در هر اتاق 4 تخت دوطبقه قرار داشت ...
آلبوس وارد تک تک اتاق ها می شد و با چند تا از بچه ها صحبت می کرد ... لباس های بچه ها برایشان خیلی گشاد بود و سر و صورتشان پر از زخم و یا خاکی بود و هر از گاهی صدای گریه ای در فضا می پیچید ... در یکی از اتاق ها ، یکی دیگر ازبازدید کنندگان (لرد) با یک کارگردان مشغول حرف زدن بود ، کارگردان در حالی که جای دوربین را برای فیلم بردار مشخص می کرد ، به لرد گفت :
_ ببین تو باید بیای بالای سر اون دختر کوچولو ، اشک تو چشات حلقه بزنه ... باید حزن داشته باشی ، تا تاثیر بگذاره !!!
دامبل زیر لب چیزی گفت و به سمت پسر بچه 9 ساله ای رفت که در آن همهمه که بچه ها هرکدام می خواستند رو به دوربین بازی کنند ، با آرامش کامل کتاب می خواند ؛
- سلام پسرم ...
- سلام آقا ...
- چند سالته پسر جان ؟ کلاس چندی ؟!
- کلاس سوم آقا ، 9 سالمونه آقا !
- بارک الله ، بارک الله ... و بوسه ای بر سر پسرک زد ...
و به سمت دخترکی کوچک که صدای هق هقش توجه او را جلب کرده بود ، رفت ...
- دخترم چی شده ؟!
دخترک با هق هق گفت :" مامانم رو می خوام "!
- مامانت کجاست ؟!
- تو زلزله یه تخته از سقف افتاد روش من تو بغلش بودم و زنده موندم ولی اون ... و گریه را از سر گرفت !
- ماشاالله ، ماشااالله ... خدا بیامرزتش ... بارک الله !
و با حالتی متفکر به سمت دفتر مدیر رفت ؛
مدیر یتیم خانه زنی چاق بود که در حال صحبت لبخندی تصنعی تحویل دامبلدور می داد ...
- می خواستم یه کمکی به شما بکنم و در ضمن دو تا ازین بچه ها رو به فرزندی قبول کنم ، احساس می کنم این بچه ها یکم کمبود امکانات دارند ...
- این چه حرفیه آقا !!! ما اینجا نهایت امکانات رو در اختیار این بچه ها می گذاریم ، ما ...
در همین موقع ناگهان صدای انفجار مهیبی آمد ؛
- بــــــــــووووووووووووووووووم !!!
و صفحه برفکی شد ، پس از چند لحظه تصویر مجری در حالی که اشک هایش جاری بود ، دوباره بر صفحه خودنمایی کرد ؛
- این بود شما و بازدید آلبوس دامبلدور با لباس مبدل از یتیم خانه آوارگان تا دیداری دیگر بدرود ...!



.:. درون قبر .:.

- اوووه تام ! عجب مغزی داری مرد!! ... ایول ایول!!... چطور تونستی اینقدر سریع این نقش رو بازی کنی؟! ... بازم تو بردی!!
لرد که سعی داشت از ورود ریش ها به داخل دهانش جلوگیری کند، با افتخار نگاهی به خودش در آینه کرد و به فکرهای شیطانی دیگرش اجازه تراوش داد!!

- کم کم باید دامبلدور هم پیداش شه و بعدش مرحله ی چهارم!





ویرایش شده توسط جسیکا پاتر در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۹ ۱۱:۴۶:۵۶


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ سه شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۰
#38
یاهو



پیام امروز : مرگخواران ِ اسمشو نبر پس از حفاری های عمیق در جای جای خانه ریدل ، نوار ویدئویی را پیدا کردند که طبق اظهارات یکی از یابندگان محتوی خاطرات یکی از محفلی ها بود .بنا بر گفته های فرد فوق الذکر ، این فیلم ویدئویی هنگامی که محفلی ها به دلیل نداشتن وسع مالی در خانه ریدل ها به صورت مسالمت آمیز با مرگخواران زندگی می کردند ، اینجا دفن شده است ...


- بسه ... فیلمو بذار .
- چشم ارباب .



(برفک ... خش خش ... چهره زیبای گلرت ! )

- یک دو سه یک دو سه ... تق تق ... ممد صدا رو می گیره ؟ ... خب خوبه ... اهم اهم ... سلام ... وقتی شما این نوارو می بینید احتمالا من یا مردم یا زنده ام ... در هر صورت دلم می خواست یکی از بهترین خاطراتی که اینجا با مرگخوارا برام رقم خورد رو به ثبت برسونم تا شمام حالشو ببرید ... برید تخمه ها رو ردیف کنید تا ادامشو بگم ...(گلرت جزوه های درسیش درمیاره و مشغول مرور می شه! )

- برو تخمه بیار .
- چشم ارباب .

بلیز از اتاق خارج می شه و دقایقی بعد با یه کاسه گنده که روش علامت شوم حک شده برمیگرده .

- خرچ خرچ ... خرچ خرچ ... شروع کن نفله !
-(گلرت جزوشو می کنه توی رداش!) خب ... یادمه که یه روز ...O0o

بالا سر گلرت یه حباب بزرگ درست می شه ...

تـوی حباب :
یه جادوگر ماده با لباس سفید کنار یه جادوگر نر با کت و شلوار نشسته ... بقیه جادوگرها با لباسای رنگ و وارنگ وسط مجلس در حال بپر بپر زدن(همون رقصیدن) هستن و عده هم براشون کف(همون دست) می زنن ...

گلرت یه نگاه به بالا سرش می اندازه ... قرمز می شه و کلشو سریع تکون می ده ... حباب محو می شه .
گلرت: عروسی دختر خالم بود !

گلرت یه خورده حالت تفکر به خودش می گیره و بعد دوباره بی حرکت می شینه و حبابی بالا سرش تشکیل می شه :

تعداد زیادی جادوگر با رداهای سیاه روی سبزه های اطراف بهشت مرلین!(قبرستون) نشستن ... روی یکی از قبرها یه جادوگر که موهاش سیاهه و گوشه ای از موهاش مش کرده! نشسته ...
دوباره قیافش پکر می شه و سرشو تکون می ده و حباب محو می شه.


گلرت : فوت آقا جونم بود ... اونی که رو قبرش نشسته بود من بودم ... موهامو تازه رنگ کرده بودم ... هی آقا جون

گلرت لحظاتی گریه می کنه .

- خفه شو نادون ... خاطرتو بگو .
- ارباب راست می گه خاطرتو بگو !

- اه ممد اون دوربینو قطع کن بابا اعصابم خورد شد ... کل زندگیم که واسه مردم رو شد هیچی ... هر چی هم می خواستم بگم از ذهنم پرید ... برم با بدبختیام سر کنم ...

خششششششش ... برفک !!!

- ارباب تقصیر من نبود

چند ثانیه بعد بلیز در حین جاخالی دادن از طلسمهایی سبز رنگی دیده می شه!!






Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۰
#39
یاهو



داستان از اونجا شروع میشه که گودریک و فرد به همراه بازیگر مجازی معصومه، برای شرکت در فعالیت های فوق برنامه ی محفل به بیمارستان سنت مانگو و نزد دکتر حسن مصطفی میرن و دارن در مورد سابقه ی بیماری کلیوی ولدمورت تحقیق میکنن:
نقل قول:
دکتر پس از آنکه با گوشه ی چشمش به شمشیر گودریک خیره شده بود با ناراحتی گفت:
- " اون ( ولدمورت) وقتی 7 سالش بود اومد پیشه من ، حالش اصلا خوب نبود!... همون موقع باید پیوند کلیه انجام میداد ، ولی نخواست !... اونقدر که پسر سرکشی بود ، از یکی از دوستاش خواست تا داوریی واسش بسازه!.... اون دارو فقط دردش رو کم میکرد !"



.:. بیمارستان هفتصد تختخوابی سنتی مانگی!.:.

دکتر عینکش رو به چشماش زد و گفت:
- نام دقیقی نوشته نیست ، فقط نوشته دارويي كه درد رو تسكين مي داده !
- شما مطمئنيد كه اسمش يادتون نمياد ؟!
دكتر سرش رو با نااميدي تكون داد .
ناگهان معصومه جيغ مي كشه و در حالي كه عرق سردي پيشونيش رو پوشونده بود ، از دم پنجره مي پره تو بغل گودریک و به بيرون از پنجره اشاره مي كنه .
گودریک نگاهي به بيرون مي اندازه ، با عصبانيت راني رو روي ميز مي كوبه و در حالي كه با يه دستش معصومه رو تو بغل گرفته به سمت در مي ره !
- من نمي دونم اين ، اين جا چي كار مي كنه ، بچه ام از ترس داشت سكته مي كرد !
- كي گودریک؟!
- مورفين !
اين رو مي گه و در رو محكم مي بنده .
- خودشه !
- چي دكتر ؟
- داروي ولدي ، همه شواهد با هم جور در ميان ، چون مورفين هم باعث تسكين درد و هم باعث ريزش مو مي شه !
فرد با شنيدن اين حرف از اتاق خارج مي شه و دوان دوان به دنبال گودریک مي ره .


.:. كنار خيابون .:.
گودریک و فرد و معصومه روي پله هاي خونه اي قديمي نشستن و در همين حال پسر بچه اي با گل هاي بابونه اش داره تو جوب غرق مي شه و داره آخرين دست و پاهاشو مي زنه .
- به نظر من بايد تحقيقمونو ريشه اي شروع كنيم .
پسر بچه توي آب خفه مي شه .
- درسته ! بايد بريم يتيم خونه اي كه ولدي توش بوده .
آمبولانس سر مي رسه و جسد پسرك رو با خودش مي بره .
- بهتره راه بيفتيم ، مرسي عزیزم اين گل هاي بابونه قشنگ رو از كجا آوردي ؟!
معصومه با انگشت هاي كوچكش به جوب اشاره مي كنه و هر سه قدم زنان به سمت يتيم خانه ولدي حركت مي كنند .


يتيم خانه خانم ثوثن (Susan) و شركا
سه نفري از پله هاي گرد و خاك گرفته چوبي كه يكي در ميان شكسته بودند بالا مي رن و از راهروي نم گرفته اي كه صداي گريه بچه ها و شلاق تو اون به گوش مي رسيد مي گذرند تا به در رنگ و رو رفته اي كه روش تابلوي زنگ زده مديريت قرار داشت مي رسند .
- خب مثل اين كه همين جاست !
گودریک نفس عميقي مي كشه تا براي داخل شدن آماده شه ، ولي بوي گوشت گنديده ريه هاشو پر مي كنه و باعث مي شه كه به سرفه بيفته .
در مي زنن و وارد اتاق مي شن .
پيرزني لاغر كه پاپيوني صورتي به موهاي سفيدش زده بود ، در حالي كه مشغول فوت كردن خاك از روي صندلي هاي موريانه زده مي شه ، به استقبالشون مياد ؛
- كمكي از دستم بر مياد ؟!
فرد كه از شدت گرد و غبار نفسش بند اومده بود ، رداشو جلو دماغش مي گيره ؛
- ما اومديم راجع به يكي از بچه هايي كه سال ها پيش اينجا بوده تحقيق كنيم ، تام ريدل !
پيرزن تشنجي مي كنه و روي زمين ميفته !
گودریک سرش رو روي قلب پيرزن مي ذاره .
- متاسفم تموم كرده !
- حالا ما از كجا پرونده اينو پيدا كنيـــم ؟!
در همين موقع معصومه چيزي شبيه گوي بلورين رو از تو قفسه بيرون مي كشه و زير يه كپه پرونده مدفون مي شه .


.:. پنج دقيقه بعد .:.
همگي به قدح انديشه خيره شدند .
_ با شماره سه من ، آماده باشين .
_ يك ... دو ... سيب زميني ! هه هه هه !
_ !
_ ! يك ، دو ... سه !
همگي وارد قدح انديشه مي شن .
تصاوير سياه سفيد و خط خطي خبر از قديمي بودن خاطرات مي ده !
پسر بچه كوچكي دامن ثوثن خانوم كه خيلي جوون تر به نظر مياد رو مي كشه ؛
_ چيه تام ؟!
_ من بايد برم دست به آب !

تام با خوشحالي از دست به آب مياد بيرون و به ثوثن خانوم لبخندي مي زنه !

نيمه شبه و ثوثن خانوم در حالي كه بيگودي هاشو مرتب مي كنه مشغول خوندن كتاب تنبيه بدني و كودكانه كه صداي در اتاق شنيده مي شه ؛
_ خاله !
_ چيه تام ؟!
_ !

تام پنج دقيقه است كه دم در دست به آب معطله ، سر انجام پسر بچه هشت ساله اي از دست به آب مياد بيرون و نفس راحتي مي كشه ، تام از شدت عصبانيت شروع به فش فش مي كنه و مي دوه تو دست به آب !

فرداي آن روز جنازه پسرك ، در حالي كه با يه آفتابه خفه شده ، روي تختش پيدا مي شه .





Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ یکشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۰
#40
یاهو



.:. تالار گريفيندور ، چند لحظه بعد، قبل از ورود مگی .:.

چشماي لی، گودریک و فرد برقي مي زنه، ناگهان گودریک از جا مي پره!
- هيچ كي از جاش تكون نخوره !
لی ذره بيني از جيب رداش در مياره و فرد چشمكي ميزنه ؛
- فرد ، الآن بايد چشم غره بري نه چشمك !
- باشه .
سه نفري گارد مي گيرن و رو به ملتي كه دهن هاشون از تعجب باز مونده مي كنن ، علائمي رو با دستاشون تو هوا مي كشن و سپس شبح يه گريه خشمگين پشتشون ظاهر مي شه ...
ملت : !
- متاسفم دوستان من ولي كسي حق نداره از اين تالار بره بيرون مخصوصا تو جسی!
جسی كه عصبي شده بود ، به سمت اونا رفت و با خشم بهشون نگاه كرد ؛
- شما ها كي باشين كه به من دستور مي دين ؟!
- ما كارآگاه هاي خصوصي هستيم مجرم كوچولو !
ملت تخمه ها رو در ميارن و مشغول مي شن ...


.:. مكاني در اوج مخوفيت ، تاريك و خفه !.:.

هری و آسپ ، پس از كتك هاي فراوان ، در گوشه اي از اتاق از درد بيهوش شده بودند .
- هي ایوان ! قهوه ات خيلي خوشمزه شده !
- مرسي بلیز ، فرمولشو از مادربزرگم ياد گرفتم !
در همين لحظه ریگولوس با دلهره به منظره بيرون و سپس به ساعتش نگاه مي كنه ؛
- كجا مي ري ریگول ؟!
- يه قرار مهم دارم !
ریگولوس اين را گفت ، شالش را برداشت و ایوان و بلیز را با لبخند هاي تمسخرآميزشان ترك كرد ...


.:. تالار گريفيندور ، پانزده دقيقه بعد، مگی هنوز در راه بود!.:.

آرگوس با پنس موي خرمایی رنگي را از روي رداي جسی كه حالا به صندلي بسته شده بود ، برداشت .
- هي بچه ها من يه چيزي پيدا كردم !
گودریک و فرد به سمت آن دو دويدند و با ذره بين مشغول بررسي مو شدند !
- موي خودشه ، مگه نه دستيار مجرم ؟!
لی به ياد برادرهاي از دست رفته اش افتاد و اشك چشم هاشو پر كرد ؛
- ما بايد قوي باشيم !
- راس مي گي ، خودم مي كشمــــــــش !
در همين لحظه چيزي با پنجره تالار برخورد كرد و صداي تقي داد ؛
رنگ چهره جسی سرخ سرخ شد !







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.