یاهو
.:. پایان حماسه ی فرد و دامبل .:.يك نفر با موتور از دور مي آيد . او با سرعت مي آيد . او همين جوري مي آيد و در اخرين لحظه تِيك آفِ لايتي مي كشد و مي ايستد .
كلاه كاسكتش را از سر بر مي دارد و در موتورش به دنبال چيزي مي گردد .
تشت پر از آبي را از موتور در مي آورد ، كنارش مي نشيند ، ردایش را صاف مي كند و سر پرنده را داخل آب فرو مي برد . آب شروع به قل قل كردن مي كند . عينكِ ته استكانيش را روي دماغ چين خورده اش صاف مي كند . سوزن نخي را از جيب ردای گل گليش در مي آورد ؛
- نیکی جان ، مادر تواني اينه سي من نخ كني ؟!
فرد با خوشحالي به دامبل نگاه میکرد . نیکلاس به صورت مشكوكي به اعضاي دو جبهه! خيره مي شه ؛
ولدی و دامبل :
!!
نیک بی سر :
،
پـيــسسست ! (سوت شروع مرحله ی بعد)
اما صدای وحیانی!!! نیکلاس که مرحله ی بعد را توضیح میداد هنوز در گوششان پیچیده بود!
" ای دوست داران جاودانگی! ... سعی کنید مرحله ی سوم رو زودتر تموم کنین! آخر هفته شده و ما وقت نداریم!!
... حالا هم دور همین ازتون میخوام که برین و سری به " یتیم خانه های هاگزمید " بزنین! میدونم خیلی ارزشیه اما از طفره فتن بهتره، میخوام گزارشی از بازدیدتون رو برای من بیارین!! فقط گفته باشم!! تا آخر همین پست باید حداقل یکی از شماها باید مرحله تون رو تموم کرده باشین!!... حالا دیگه برین!!!
دامبل، لرد و دیگر حضار :
!!
.:. جیک ثانیه بــــــــعد، خبرگزاری جادوگرانو پرس .:.آرم برنامه "چه کسی برنده س ؟ " با حالتی موج دار بالا و پایین می رود ، ناگهان به صورتی خیلی تیز مجری برنامه با ردای صورتی و گل بزرگی که به سینه زده ، در صفحه تلویزیون ظاهر می شود ؛
- بینندگان گرامی ، طبق خبری که به دستمون رسیده ، یکی از بازدید کنندگان، آقای آلبوس دامبلدور** ، چند ساعت پیش مورد یک حمله تروریستی_تهاجمی با بمب قرار گرفته ، که البته با تلاش های شدید مامورین وزارتخونه ،مهاجمان دستگیر شدند ...
همراه خبر ، نواری ویدئویی نیز بوده که گویا مربوط به دوربین کوچکیست که مهاجمان در ردای آلبوس جاسازی کرده بودند ... صحنه هایی ازین فیلم برای ما بسیار جالب آمد و گفتیم شاید شما هم خوشتان بیاید ... و از صفحه ناپدید شد ...دامبلدور جلوی آینه ایستاده بود ، چشمانش را بست ، زیر لب وردی خواند ؛ ناگهان چهره اش تغییر کرد ، موهایی سیاه و چشمانی روشن ؛ چهره ای بسیار معمولی ...
ردایی ساده و سیاه به تن کرد و از در خارج شد ؛ راهی طولانی را پیمود تا به یتیم خانه رسید ، فرد را برای کشیک دادن کنار درب پارک کرد. نگاهی به تابلو سر در آن انداخت، " یتیم خانه آوارگان با مدیریت مجرب بانو اسمایلی "
و سپس داخل شد ... دیوارهایی که در گذر زمان سیاه و کبره بسته شده بود ، زمینی کثیف ... راهرویی پر از اتاق و در هر اتاق 4 تخت دوطبقه قرار داشت ...
آلبوس وارد تک تک اتاق ها می شد و با چند تا از بچه ها صحبت می کرد ... لباس های بچه ها برایشان خیلی گشاد بود و سر و صورتشان پر از زخم و یا خاکی بود و هر از گاهی صدای گریه ای در فضا می پیچید ... در یکی از اتاق ها ، یکی دیگر ازبازدید کنندگان (لرد) با یک کارگردان مشغول حرف زدن بود ، کارگردان در حالی که جای دوربین را برای فیلم بردار مشخص می کرد ، به لرد گفت :
_ ببین تو باید بیای بالای سر اون دختر کوچولو ، اشک تو چشات حلقه بزنه ... باید حزن داشته باشی ، تا تاثیر بگذاره !!!
دامبل زیر لب چیزی گفت و به سمت پسر بچه 9 ساله ای رفت که در آن همهمه که بچه ها هرکدام می خواستند رو به دوربین بازی کنند ، با آرامش کامل کتاب می خواند ؛
- سلام پسرم ...
- سلام آقا ...
- چند سالته پسر جان ؟ کلاس چندی ؟!
- کلاس سوم آقا ، 9 سالمونه آقا !
- بارک الله ، بارک الله ... و بوسه ای بر سر پسرک زد ...
و به سمت دخترکی کوچک که صدای هق هقش توجه او را جلب کرده بود ، رفت ...
- دخترم چی شده ؟!
دخترک با هق هق گفت :" مامانم رو می خوام "!
- مامانت کجاست ؟!
- تو زلزله یه تخته از سقف افتاد روش من تو بغلش بودم و زنده موندم ولی اون ... و گریه را از سر گرفت !
- ماشاالله ، ماشااالله ... خدا بیامرزتش ... بارک الله !
و با حالتی متفکر به سمت دفتر مدیر رفت ؛
مدیر یتیم خانه زنی چاق بود که در حال صحبت لبخندی تصنعی تحویل دامبلدور می داد ...
- می خواستم یه کمکی به شما بکنم و در ضمن دو تا ازین بچه ها رو به فرزندی قبول کنم ، احساس می کنم این بچه ها یکم کمبود امکانات دارند ...
- این چه حرفیه آقا !!! ما اینجا نهایت امکانات رو در اختیار این بچه ها می گذاریم ، ما ...
در همین موقع ناگهان صدای انفجار مهیبی آمد ؛
- بــــــــــووووووووووووووووووم !!!و صفحه برفکی شد ، پس از چند لحظه تصویر مجری در حالی که اشک هایش جاری بود ، دوباره بر صفحه خودنمایی کرد ؛
- این بود شما و بازدید آلبوس دامبلدور با لباس مبدل از یتیم خانه آوارگان تا دیداری دیگر بدرود ...!
.:. درون قبر .:.
- اوووه تام ! عجب مغزی داری مرد!! ... ایول ایول!!... چطور تونستی اینقدر سریع این نقش رو بازی کنی؟!
... بازم تو بردی!!
لرد که سعی داشت از ورود ریش ها به داخل دهانش جلوگیری کند، با افتخار نگاهی به خودش در آینه کرد و به فکرهای شیطانی دیگرش اجازه تراوش داد!!
- کم کم باید دامبلدور هم پیداش شه و بعدش مرحله ی چهارم!