بلاتریکس از اینکه یک پیرمرد حتی اگر پیامبر هم می بود، با چنین سرعتی دور شد، تعجب کرد. اما تعجبش چند لحظه ای بیشتر طول نکشید، با تکان خوردن های نا به هنگام قابلمه جادو، بلاتریکس متوجه شد که چرا پیرمرد مذکور با آن سرعت جیم شده است. قابلمه را به پایین انداخت و منتظر شد تا ببیند چه پیش می آید.
قابلمه چرخید و چرخید و چرخید... به سمت هکتور حمله کرد. هکتور به محض تماس قابلمه با او، سعی کرد با محلولی که در یک دست و ملاقه ای که در دست دیگرش داشت، معجونی درست کند، اما قابلمه مهلت همچین کاری را به وی نداد و به سرعت از او دور شد. نفر بعدی، بینز بود، به محض تماس قابلمه با بینز، روح سرگردان خانه ریدل ها ترسید و از شدت این ترس، ناپدید شد. در افسانه ها آمده که بینز دیگر هیچگاه دیده نشد... .
اما قابلمه جادو به این مقدار رضایت نداد. هنوز خیل عظیمی از مرگخواران آنجا ایستاده بودند و بسیاری از آن ها در حال آماده کردن آرزوهای خود بودند. حتی چند تایی کاغذ و قلم درآورده بودند و وانمود می کردند در حال یادداشت کردن هستند. نفر بعدی، لادیسلاو بود. با تماس قابلمه با گوشه ی ردای لادیسلاو، وی قلم پری را در آورد و گفت:
- ای قابلمه جادو! این چنین است آرزوهای این بنده حقیر سراپا تقصیر! همانا...
اما قابلمه منظتر او هم نماند. چرخی زد و به سمت ایوان رفت. ایوان اما لحظه ای به قابلمه مجال نداد. به سرعت به قابلمه چنگ انداخته و در آن را برداشت. غول بسیار پیر و فرتوتی با سمعکی در گوش و عینک ته استکانی ای در چشم، در حالی که در یک دستش ملاقه و در دست دیگر فلفل دلمه ای بود، بیرون آمد و گفت:
- کی بود که آرامش ما رو به هم زده؟ دیگه تو این سن هم از دستتون آرامش نداریم؟ عجب غلطی کردیم غول شدیما... بگو ببینم آرزوت چیه بریم پی کارمون.
ایوان گلویی صاف کرد و با لبخندی حاکی از پیروزمندی گفت:
- ما می خواهیم وفادارترین... اوهوم... خدمتگزار لرد سیاه بشویم.
- چی؟ میخوای لرد سیاه بشی؟ اینکه کاری نداره. تازه واسه تو آسونترم هست. مو و دماغ که نداری. موند یدونه چوبدستی و حساب بردن اینا از تو. حله. ولدمورت جدیده تویی دیگه.
غول قابلمه این را گفت و
صحنه را ترک کرد و آرزوهای زیادی را نقش بر آب کرد.
لرد سیاه که از صدای هیاهوی بوجود آمده در پشت درب اتاقش عصبانی شده بود، همزمان با ترک صحنه توسط قابلمه جادو، درب اتاقش را باز کرد تا کروشیویی، ناسزایی به عامل این صداها بدهد. اما با دیدن همان خیل عظیم مرگخواران که اینبار دورتادور ایوان حلقه زده و در حال پاچه خواری برای وی بودند، لحظه ای ایستاد تا بفهمد که چه اتفاقی افتاده است... .