هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷:۰۳ چهارشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۳
#31
درود بر لرد تاریکی!
میتونید این رو نقد بفرمایید لطفا!
میخواستم کم و کاستی های نوشته هام رو رفع کنم.


سقوطی مبهم در میان اقیانوس طوفانی مغز؛️




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰:۵۸ چهارشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۳
#32
سلام آقای ریدل.
خوبین؟ خونواده خوبن؟ پسرم خوبه؟
درخواست نقد این رو داشتم:
https://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=370223


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸:۳۶ چهارشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۳
#33
بلاتریکس نگاه مو شکافانه ای به تابلوی اعلانات کرد و گفت:
- خب... وایسا ببینم، کلاس آشپزی... خیاطی...
- هی، نظرت راجع به کلاس بدنسازی چیه؟ احساس می کنم...

بلاتریکس نگاهی سرشار از "خفه می شی یا بیام تک تک استخوناتو پودر کنم؟" به ایوان انداخت و ایوان ساکت شد. به هر حال، او بلاتریکس لسترنج بود و کسی جرئت نداشت حتی از نگاهش سرپیچی کند، البته مگر این که دوست داشت طعم کروشیو هایش را بچشد، که البته ایوان نمی خواست. بلاتریکس که دید ایوان ساکت شده، درحالی که به تابلوی اعلانات زل زده بود، ادامه داد:
- به نظر میاد بین کلاسای این ماگلا، کلاس نقاشی از همه قابل تحمل تره. راه بیفت بریم.

ایوان با رفتن به کلاس نقاشی مخالف بود، ولی خب مگر کسی جرئت می کرد با بلاتریکس مخالفت کند؟
پس از مدتی قدم زدن در راهروهای پیچ در پیچ، به کلاسی رسیدند که روی در چوبی آن، لکه های رنگ به چشم می خورد.

- فکر کنم همینجا باشه.

بلاتریکس این را گفت و در را با ضرب باز کرد. ماگل های حاضر در کلاس، با تعجب به آن دو زل زدند. آن ها تا کنون اسکلت زنده ندیده بودند.
بلاتریکس که موهایش به اندازه عرض در بود، به سختی وارد کلاس شد و نعره ای زد که شیشه پنجره های کلاس را لرزاند:
- به چی نگاه می کنین؟

ماگل های حاضر، چند ثانیه ای از ترس ساکت شدند، اما یک نفر که روحیه اش از پروانه لطیف تر بود، سکوت را شکست:
- چرا با ما هنرمندا اینجوری رفتار می کنین؟ هنر جایگاهی نداره تو این مملکت. اصلا من می رم خارج، اینجا قدر هنر رو نمی دونن.


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵:۲۳ چهارشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۳
#34
بلاتریکس که در نقش نظاره‌گر بر کار هر سه گروه نظارت می‌کرد، با شنیدن این حرف به سمت "این کوفتی" حرکت می‌کنه.
- هممم... به نظر خیلی محکم نمیاد.

بلاتریکس این حرف رو در حینی که با دست چندین بار روی کاپوت می‌کوبه می‌زنه و در انتها، یکی از دستاش رو دراز می‌کنه.

لینی شروع به تجزیه و تحلیل حرکت بلاتریکس می‌کنه.
- دست در دست هم دهیم میهن خود را کنـ... چیزه، زور بزنیم؟ دستتو بگیریم قوت قلب بشه برات؟ اینم نه؟ خب نکنه یه چیزی می‌خوای بدیم دستت؟

بلاتریکس که از پرحرفی لینی به ستوه اومده بود فریاد می‌زنه:
- بابا دنده ایوان رو بدین بیاد!

دنده‌ی گروه کاپوت، دست به دست می‌چرخه تا این که در دست بلاتریکس قرار می‌گیره. بلاتریکس هم بدون معطلی دنده ایوان رو به جلوی کاپوت گیر می‌ده و بعنوان اهرم ازش استفاده می‌کنه تا درو باز کنه.

- پــــــق!

درِ کاپوت، در کمال صلح باز نمی‌شه و در عوض با خشونت تمام به قدری محکم به هوا پرتاب می‌شه که کلا از جا در میاد. در حالی که نگاه مرگخوارا به کاپوتی دوخته شده بود که در آسمون اوج می‌گرفت تا اونورتر فرود بیاد، بلاتریکس اصلا حاضر به قبول شکست نمی‌شه.
- حداقل در باز شد! به شما بود که تا صبح باید بهش زل می‌زدیم. بگردین ببینین دنده ماشین اینجاس یا نه!

و دوباره برمی‌گرده سرجاش تا نقش نظاره‌گر بودن رو از سر بگیره.




پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۱:۲۱:۳۰ چهارشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۳
#35
مامان عرض سلام داره.


1- هرگونه سابقه عضویت قبلی در یکی از گروه های مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهید.

زبان خوش.


2- مهمترین فرق دامبلدور و عزیز مامان در کتاب چیست؟

توت فرنگی مامان پر از ویتامین و کربوهیدرات و مواد معدنیه ولی دامبلدور پر از لاکتوز و گلوکز و اوردوز!


3- مهمترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در مرگخواران چیست؟

مالیدن روغن کرچک به سر گوجه سبز مامان.

مامان از مصریان باستان شنیده که اینکار باعث افزایش جریان خون، رفع خشکی پوست سر و از همه مهمتر براقیت نفس گیر میشه و عزیز مامانو جذاب تر از همیشه میکنه.


4- به دلخواه خود یکی از محفلی ها (یا شخصیتی غیر از عزیز مامان و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.

مالی ویزلی: سیروز کبدی


5- به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟

مامان سخاوتمندانه براشون خربزه و عسل فراهم می کنه تا سیر سیر بشن.


6- بهترين راه نابود کردن يک محفلی چيست؟

با آلبالو مامان زیر پاشون پوست موز میندازیم بخورن زمین هوا برن، نمیدونی تا کجا برن!


7- در صورت عضويت چه رفتاری با نجينی خواهيد داشت؟

براش محفلی پوست می کنم با نون بربری و پنیر میل کنه. مامان بزرگ قربون اون قد رعناش بره!


8- به نظر شما چه اتفاقي براي موها و بينی عزیز مامان افتاده است؟

انار مامان خودش موها و بینیشو جدا کرده گذاشته تو صندوق تا بجاشون از شوید و هویج استفاده کنه. خیلی هم مد روزه. هر وقتم پلاسیده شدن یا از مدلشون خسته شد میندازشون دور یکی دیگه میذاره جاشون.


9- يک يا چند مورد از موارد استفاده بهينه از ريش دامبلدور را نام برده، در صورت تمايل شرح دهيد.

به عنوان پشمک با شیرینی های مصنوعی فرآوری میشه و به مصرف ویزلی ها میرسه تا دیابت بگیرن.

مروپ عزیز!

خیلی خوش اومدین، تایید شد.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱۵ ۶:۳۲:۱۲



پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷:۰۷ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۳
#36
بررسی پست شماره 43 بارگاه ملکوتی، مرلین کبیر:


توی پست قبلی سوژه ای که داده شده( برآورده کردن آرزوی لرد سیاه) رد شده. من زیاد موافق رد کردن سوژه ها نیستم‌. بهتره فکر کنیم که چطوری می شه همونو به بهترین شکل ممکن پیش برد. مگه این که واقعا نشه چیزی در موردش نوشت.


نقل قول:
قابلمه چرخید و چرخید و چرخید... به سمت هکتور حمله کرد. هکتور به محض تماس قابلمه با او، سعی کرد با محلولی که در یک دست و ملاقه ای که در دست دیگرش داشت، معجونی درست کند
خیلی خوب بود. استفاده غیر مستقیم از سوژه یعنی همین.‌نه این که هکتور هی بیاد بگه معجون درست کنم؟


نقل قول:
نفر بعدی، بینز بود، به محض تماس قابلمه با بینز، روح سرگردان خانه ریدل ها ترسید و از شدت این ترس، ناپدید شد. در افسانه ها آمده که بینز دیگر هیچگاه دیده نشد... .
اینم اشاره کوچولو و جالبی بود‌. چه برای کسایی که متوجه ماجرا بشن و چه نشن. مهم هم همینه که خواننده رو گیج نکنیم.


تلاش شما برای نوشتن درباره قابلمه خیلی خوبه. گاهی اعضای سایت میان می گن ما نمی تونیم بنویسیم. نمی دونیم چی بنویسیم. سوژه رو چیکار کنیم. برای نوشتن احتیاج به سوژه خیلی مهم و خاصی نداریم. درباره بند کفش یکی از شخصیت ها هم می شه نوشت. اینجا هم یه قابلمه وجود داره که شما دربارش نوشتین. خوب هم نوشتین‌.


نقل قول:
اما قابلمه منظتر او هم نماند. چرخی زد و به سمت ایوان رفت. ایوان اما لحظه ای به قابلمه مجال نداد. به سرعت به قابلمه چنگ انداخته و در آن را برداشت. غول بسیار پیر و فرتوتی با سمعکی در گوش و عینک ته استکانی ای در چشم، در حالی که در یک دستش ملاقه و در دست دیگر فلفل دلمه ای بود، بیرون آمد و گفت:
- کی بود که آرامش ما رو به هم زده؟ دیگه تو این سن هم از دستتون آرامش نداریم؟ عجب غلطی کردیم غول شدیما... بگو ببینم آرزوت چیه بریم پی کارمون
گرچه موافق حذف مرلین از همچین سوژه ای نبودم، ولی این غوله هم جالب بود‌


نقل قول:
غول قابلمه این را گفت و صحنه را ترک کرد و آرزوهای زیادی را نقش بر آب کرد.
همیشه می گم، وقتی لینک بدین که ارزششو داشته باشه داستان رو ول کنیم و بریم سراغ لینک.
اینجا ارزششو داشت. هم عکسه جالب بود و هم داستان جای خیلی مهیجی قرار نداشت.


نقل قول:
لرد سیاه که از صدای هیاهوی بوجود آمده در پشت درب اتاقش عصبانی شده بود، همزمان با ترک صحنه توسط قابلمه جادو، درب اتاقش را باز کرد تا کروشیویی، ناسزایی به عامل این صداها بدهد. اما با دیدن همان خیل عظیم مرگخواران که اینبار دورتادور ایوان حلقه زده و در حال پاچه خواری برای وی بودند، لحظه ای ایستاد تا بفهمد که چه اتفاقی افتاده است... .
اینجا به نظر من باید تغییرات لرد سیاه توضیح داده می شد. عکس هم می تونست بعدا اضافه بشه.
ولی به هر حال صحنه آخر هم جالب بود.


پست شکلک نداشت. احتیاجی هم به شکلک نبود.
سوژه رو خوب پیش بردین. طنزش خوب بود. شخصیت ها خوب بودن. همه چی خوب بود. آفرین بر شما پیر فرتوت.




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴:۵۳ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
#37
اربابا! بعد از مدت هااااااای بسیار زیاد، پستی زدیم. می خواستیم در اون پست، قابلمه جادو را در پیشگاه شما بیاوریم ولی ایوان پیشدستی کرد. البته که بقیه ماجرا تقصیر خودش است. می خواست به یک غول قابلمه جادوی پیر اعتماد نمی کرد.

اربابا... نقدی بِه که آن بِه!




پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲:۱۰ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
#38
بلاتریکس از اینکه یک پیرمرد حتی اگر پیامبر هم می بود، با چنین سرعتی دور شد، تعجب کرد. اما تعجبش چند لحظه ای بیشتر طول نکشید، با تکان خوردن های نا به هنگام قابلمه جادو، بلاتریکس متوجه شد که چرا پیرمرد مذکور با آن سرعت جیم شده است. قابلمه را به پایین انداخت و منتظر شد تا ببیند چه پیش می آید.

قابلمه چرخید و چرخید و چرخید... به سمت هکتور حمله کرد. هکتور به محض تماس قابلمه با او، سعی کرد با محلولی که در یک دست و ملاقه ای که در دست دیگرش داشت، معجونی درست کند، اما قابلمه مهلت همچین کاری را به وی نداد و به سرعت از او دور شد. نفر بعدی، بینز بود، به محض تماس قابلمه با بینز، روح سرگردان خانه ریدل ها ترسید و از شدت این ترس، ناپدید شد. در افسانه ها آمده که بینز دیگر هیچگاه دیده نشد... .

اما قابلمه جادو به این مقدار رضایت نداد. هنوز خیل عظیمی از مرگخواران آنجا ایستاده بودند و بسیاری از آن ها در حال آماده کردن آرزوهای خود بودند. حتی چند تایی کاغذ و قلم درآورده بودند و وانمود می کردند در حال یادداشت کردن هستند. نفر بعدی، لادیسلاو بود. با تماس قابلمه با گوشه ی ردای لادیسلاو، وی قلم پری را در آورد و گفت:
- ای قابلمه جادو! این چنین است آرزوهای این بنده حقیر سراپا تقصیر! همانا...

اما قابلمه منظتر او هم نماند. چرخی زد و به سمت ایوان رفت. ایوان اما لحظه ای به قابلمه مجال نداد. به سرعت به قابلمه چنگ انداخته و در آن را برداشت. غول بسیار پیر و فرتوتی با سمعکی در گوش و عینک ته استکانی ای در چشم، در حالی که در یک دستش ملاقه و در دست دیگر فلفل دلمه ای بود، بیرون آمد و گفت:
- کی بود که آرامش ما رو به هم زده؟ دیگه تو این سن هم از دستتون آرامش نداریم؟ عجب غلطی کردیم غول شدیما... بگو ببینم آرزوت چیه بریم پی کارمون.

ایوان گلویی صاف کرد و با لبخندی حاکی از پیروزمندی گفت:
- ما می خواهیم وفادارترین... اوهوم... خدمتگزار لرد سیاه بشویم.
- چی؟ میخوای لرد سیاه بشی؟ اینکه کاری نداره. تازه واسه تو آسونترم هست. مو و دماغ که نداری. موند یدونه چوبدستی و حساب بردن اینا از تو. حله. ولدمورت جدیده تویی دیگه.

غول قابلمه این را گفت و صحنه را ترک کرد و آرزوهای زیادی را نقش بر آب کرد.

لرد سیاه که از صدای هیاهوی بوجود آمده در پشت درب اتاقش عصبانی شده بود، همزمان با ترک صحنه توسط قابلمه جادو، درب اتاقش را باز کرد تا کروشیویی، ناسزایی به عامل این صداها بدهد. اما با دیدن همان خیل عظیم مرگخواران که اینبار دورتادور ایوان حلقه زده و در حال پاچه خواری برای وی بودند، لحظه ای ایستاد تا بفهمد که چه اتفاقی افتاده است... .




پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۰:۴۰:۰۸ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
#39
بلا که حلقه های ضخیمی از دود از گوش هایش بیرون میزد کاغذ پوستی ای که وزن مرگخواران را رویش نوشته بود پاره کرد و به خورد هکتور داد و گفت:
- من به هرکی گفتم میره بیرون و دور بعدی سوار آسانسور میشه. فهمیدین؟ اگه فقط یه نفر جرات کنه با حرفم مخالفت کنه من میمونم و اون میمونه و یه آواداکداورا دسته سبز لندنی!

سپس همان طور که یقه سدریک را چسبیده بود و به بیرون آسانسور هدایتش میکرد گفت:
- سدریک، هکتور، فنریر، الکساندرا و سولی بیرون! همین حالا!

میگخواران میدانستند فرصتی برای مخالفت ندارند برای همین به صورتی داوطلبانه، خودجوش و در کمال رضایت قلبی با پاهای خودشان از آسانسور خارج شدند. بلاتریکس که حالا آسانسور به قدر کافی خلوت شده بود کش و قوسی به بدنش داد و دوباره دکمه آسانسور را فشار داد. درهای اسانسور به آرامی بسته شد و به طرف بالا حرکت کرد. دو ثانیه بعد اما آسانسور ایستاد و درهایش با صدای جیرینگ نرمی باز شد و صدای "طبقه اول، خوش آمدید!" به گوش رسید!

همان طور که مرگخواران باقی مانده از آسانسور خارج میشدند به این موضوع فکر میکردند که شاید بهتر بود به جای این همه سر و کله زدن یک طبقه را از پله می آمدند!
ایوان استخوان ترقوه‌اش را که گوشه آسانسور روی زمین افتاده بود جا انداخت و بعد در حالی که به تابلویی سبز رنگ روی دیوار اشاره میکرد گفت:
- بلا این لیست کلاس ها و نقشه راهروئه. میتونیم از اینجا کلاس مورد نظرمون رو انتخاب کنیم.

بلا که اصلا خوشش نیامده بود ایوان تابلو اعلانات را زودتر از او دیده است تنه محکمی به ایوان زد که باعث شد دوباره استخوان ترقوه اش روی زمین بیفتد و همان طور که به سمت تابلو میرفت گفت:
- خودم تابلو رو دیده بودم استخوان! بکش کنار بذار ببینم افتخار حضور ما نصیب کدوم کلاس میشه.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲:۳۹ جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
#40
سلام و عرض ادب!
من لیلی مذکور هستم که خیلی وقت بود در بین ماگل ها گم شده بودم. این دسترسی من رو میدید بساطم شروع کنممم ، لطفا؟

لیلی عزیز!

از برگشتتون خوشحالیم. معلومه که تایید میشه.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱۱ ۱۷:۳۱:۰۸

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.