هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (وینسنت.کراب)



پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۱
سوژه جدید:


زندانی اول:تخت بالا مال منه.چند دفعه باید اینو بهت بگم که بفهمی؟:vay:
زندانی دوم:کی گفته مال توئه؟من زودتر از تو دستگیر و زندانی شدم.پس حق انتخاب با منه.
زندانی اول:حرف نزن جوجه.من قبل از دستگیر شدن تو سه دوره پنج ساله تو این زندان گذروندم.بیشتر از خونم اینجا زندگی کردم.کم مونده زن و بچه مو هم بیارم اینجا دور هم زندگی کنیم.

زندانیان دیگر در سکوت به جرو بحث دو زندانی گوش میکردند.موضوع جدیدی نبود.سیریوس بلک و سوروس اسنپ هرگز نتوانسته بودند با هم کنار بیایند.
سیریوس در حالیکه وسایل اسنیپ را از بالای تخت به وسط سلول پرتاب میکرد فریاد کشید:اصلا من نمیفهمم.تو برای چی زندانی شدی؟اون اربابت چرا کمکت نکرد؟نکنه اینجا هم اومدی جاسوسی؟
سوروس با خونسردی پاتیلهای معجون سازیش را از کف سلول برداشت و دوباره روی تخت بالا گذاشت و گفت:مشکل تو همینه که خیلی دیر متوجه میشی.من جاسوس محفل بودم.البته تعجبی نداره.از کسی که مدت طولانی به شکل سگ تو خیابونا گشته انتظار بیشتری نداشتم.

چهره سیریوس سرخ شد.با خودش زمزمه کرد:نمیذارم بمونی اینجا.این سلول یا جای منه یا جای تو.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۷:۴۲ پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۱
بورگین کمی فکر کرد.حرفهای لرد را در ذهنش سبک و سنگین کرد و بالاخره شروع به حرف زدن کرد:من میخوام براتون از گذشته پر افتخار لرد سیاه بگم. از گذشته ای که توش لرد جسور و بی باک بود. کله شق، خودخواه و با اراده...بله بله.دقیقا همین کلمات بودن.
ایوان استخوان زانویش را با حالتی تهدید آمیز به بورگین نشان داد و پرسید:منظورت از دقیقا همین کلمات بودن چیه؟
بورگین با دستپاچگی جواب داد:هیچی هیچی.خب کجا بودیم؟بله.بی باک و با اراده.لرد هرگز به کسی کمک نمیکردن.شبا هم ویترین مغازه کاملا خشک بود.
بلاتریکس:ویترین مغازه؟
بورگین:آره خب.لرد ترجیح میداد شبا اونجا بخوابه.میگفت احساس راحتی میکنه.ضمن اینکه دزدا هم جرات نمیکردن وارد مغازه بشن.هرچند دو سه بار مشتریا اومدن و ازم قیمت تام، یعنی چیز، لرد سیاه رو پرسیدن ولی به هر حال حرکت مفیدی بود.حقوقش رو بصورت هفتگی بهش میدادم.هیچوقت نتونستم بفهمم با اون حقوق ناچیز چطوری همیشه رداهای مارک دار میپوشید و اونقدر به سرو وضعش میرسید.به جان شما هفت تا دوست دختر داشت.چه هدیه هایی که براشون نمیگرفت.از پاتیل جواهر نشان بگیر تا خرس قطبی به عنوان حیوان خانگی!خیلی شجاع و راستگو هم بود.نه نه...راستگویی صفت خوبیه.فکر میکنم اینو نباید میگفتم.بسیار دروغگو بود...اینم که نشد.خب بگذریم.من کاملا ازش راضی بودم.

ایوان که از نوشتن خسته شده بود قلم پرش را کنار گذاشت.کمی در چهره بورگین دقیق شد و پرسید:خب، وقتی اینقدر ازش راضی بودی میخوام بدونم چی شد که دیگه تو مغازه تو کار نکرد؟


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۱
قبل از اینکه بلاتریکس از اتاق خارج شود در باز شد و کراب نفس نفس زنان خودش را به داخل اتاق پرت کرد و گفت:ارباب لازم نیست کسی منو دستگیر کنه.شما کافیه لب تر کنین که من جلوتون ظاهر بشم.اصلا لازم نیست چیزی بگین.کافیه به من فکر کنین.:pretty:
مرگخواران از پاچه خاری کراب دچار حالت تهوع شده بودند.لرد به بلاتریکس اشاره کرد که هوگو را بیرون ببرد و کمی اتاق را خلوت کند چون شخصیتهای داستان زیاد هستند و کار نویسنده بسی سخت!
با خروج بلا لرد به کراب نزدیک شد.نزدیک و نزدیکتر.تا جایی که صورت لرد با صورت کراب فقط 5 سانتی متر فاصله داشت.لرد به چشمان کراب خیره شده بود و کراب با وحشت به بند کفشهایش نگاه میکرد.
لرد:هوم.شباهت زیادی به چشمان مگس داره.
کراب:ارباب به جان شما اینطور نیست.چشمای مادرمم مگسی بود.من شبیه اون شدم.ارباب منو چه به مگس شدن و وارد حریم خصوصی شما شدن.تازه ارباب من شاهد دارم.همون موقعی که مگس در حال سرکشی به دنیای درون شما بود من در حال انجام ماموریت بودم.فراموش کردین؟رفته بودم دسته گلی رو که برای بلا سفارش داده بودین بگیرم.
لرد رنگ به رنگ شد و گفت:ساکت باش نادان.اون دسته گل برای قبر مادرم بود.تو منظورمو اشتباه فهمیدی.ولی در مورد ماموریت حق با توئه.پس تو هم نمیتونی اون مگس خائن باشی.گزینه های باقیمونده روفوس، تری،آنتونین ،مورفین و ایوان هستن.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۱
بدین ترتیب گلرت و آلبوس به همراه ارتش سیاه به خانه ریدل بازگشتند.

لرد در جلسه ای اضطراری و بسیار سری مرگخواران را توجیه کرد که از این لحظه باید در سیاه کردن روح و روان این دو جادوگر بکوشند!ولی درست در لحظه ای که لرد با جدیت در حال توجیه مرگخواران بود چشمش به دامبلدور افتاد.
لرد:آلبوس،داری چیکار میکنی؟
آلبوس لبخند منزجر کننده ای زد و بیل کوچکی را برداشت و گفت:این باغچه احتیاج به رسیدگی داره.این گلای سیاه و دلگیر چیه اینجا کاشتین؟بذار چند بوته رز صورتی براتون بکارم دلتون وا شه.
وقتی لرد چند بوته رز صورتی را در ذهنش تصور کرد دلش بشدت وا شد!و درحالیکه از شدت وا شدگی دندانهایش را روی هم فشار میداد به بانز گفت:سریع برو حالیش کن که رز گل بیریختیه و صورتی رنگ نفرت انگیزیه.
بانز دوان دوان بطرف آلبوس رفت.گلرت صمیمانه دستش را روی شانه لرد گذاشت:آروم باش تام.این آلبی از اول اینجوری بود.من خیلی سعی کردم اصلاحش کنم.نشد.ذاتش صورتیه.حالا اتاق خواب مخصوص منو که مطمئنم همه امکانات رو داره نشونم بده که میخوام کمی استراحت کنم.در مدتی که استراحت میکنم ترجیح میدم پشت در اتاق بمونی و نذاری کسی مزاحمم بشه.:pretty:


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۱
ایوان معروف به توت فرنگی کال، در حالیکه روی زمین میخزید به سه وینچی و رنگهایش نزدیک شد.نقاش کاملا روی چهره زیبای دامبلدور تمرکز کرده بود.گلرت هم همینطور.ایوان به آرامی رنگ سفید را(که بیشترین کاربرد را در نقاشی دامبلدور داشت)برداشت و با رنگ قرمز مخلوط کرد.

سی ثانیه بعد:

صدای فریاد سه وینچی:واااااای...بیچاره شدم.بدبخت شدم.این چه بلایی بود سر من اومد.کدوم مشنگی این رنگ قرمزو گذاشت اینجا؟حالا چیکار کنم؟ریشش قرمز شد!!باید از اول شروع کنم.من نمیتونم دو ساعت دیگه این پیرمرد غرغرو رو تحمل کنم.

ایوان توت فرنگی کوچکی را از شاخه ای که بهش وصل بود کند و در دهانش گذاشت و بصورت همزمان لبخندی شیطانی زد.
دافنه:هی ایوان.اون توت فرنگیا پلاستیکین.اگه نخوریشون هم مشکلی پیش نمیاد.

صدای داد و فریاد سه وینچی قطع نمیشد.گلرت که به سختی آلبوس را راضی به پوشیدن آن ردا کرده بود پرسید:حالا نمیشه یه کاریش کرد؟شما ناسلامتی ماهرترین نقاش هستین.ماده ای برای پاک کردنش ندارین؟
سه وینچی قلمش را کنار گذاشت و گفت:بله.چنین ماده ای دارم.ولی نه برای نقاشی مهم و حساسی مثل این.متاسفانه باید کار رو از اول شروع کنیم.منم امروز خسته شدم.بهتره کار رو به فردا محول کنیم.فردا صبح همینجا منتظر من باشین.:vay:
آلبوس و گلرت غر غر کنان از جا بلند شده و بطرف خانه شماره 12 حرکت کردند.درحالیکه سه وینچی سرگرم جمع کردن وسایلش بود ایوان به انگوری ها اشاره کرد:الان بهترین موقعیته.یه گونی بکشین رو سرش که بدزدیمش!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه ترک اعتیاد ( سه دسته پارو!)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ جمعه ۱۰ آذر ۱۳۹۱
آنتونین جلوی ایوان ایستاد و به او زل زد.

آنتونین:چته؟چرا چشم و ابروتو برای من تکون میدی؟تو هم؟!!!
ایوان:میگم درو باز کن.
آنتونین:یه چیزی یادت نرفت؟
ایوان:چرا، این درو باز کن.سریع!
آنتونین:نچ نچ نچ.آداب معاشرتت ضعیفه.البته از اسکلتی مثل تو انتظار زیادی نداشتم ولی به هر حال باید یا بگیری بگی لطفا.
ایوان از شدت خشم سرخ شد و این سوال را برای خواننده ایجاد کرد که اصولا اسکلتها چگونه سرخ میشوند.
آنتونین دست به سینه به دیوار تکیه داد.ایوان که متوجه شد آنتونین قصد باز کردن در را ندارد رو به مورفین کرد:جناب گانت،اگه ممکنه با اون دست نیمه آزادتون درو باز کنین.الان ارباب اجازه ورودشونو پس میگیرن ها.
مورفین که از فهمیدن این مسئله که ایوان به او احتیاج دارد بسیار خوشحال شده بود جواب داد:عمرا نمیشه.به ژون شما خیلی شخته.دشتگیره رو بگیرم.بکشمش پایین.روح اژ بدنم ژدا میشه.


ایوان از مورفین هم ناامید شد و به دنبال راه حل دیگری گشت.اول سعی کرد در را با دندانهای قوی و محکمش باز کند ولی ارباب از داخل اتاق به او اخطار داد که دستگیره در اتاقش خوردنی نیست.بعد سعی کرد دستگیره را با پاهایش باز کند ولی ارباب اخطاری حاوی (آهای مردک الدنگ، من هر روز به اون دستگیره دست میرنم.بکش پاهای کثیفتو.)به او داد و بدین ترتیب ایوان دو اخطاره شد.
در حالیکه ایوان به این موضوع فکر میکرد که ارباب چقدر خفن است که از داخل اتاق میتواند او را ببیند، آنتونین با لبخند تمسخر آمیزی تلاش و تقلای او را تماشا میکرد و مورفین گانت سعی میکرد با دست نیمه آزادش باقیمانده گردی را که روی لباسش ریخته بود بطرف سوراخ بینی اش هدایت کند.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۹۱
ساعتی بعد اتاق لرد سیاه:

مرگخواران دور لرد جمع شده بودند.لرد زیر چشمی نگاهی به آنها انداخت و گفت:میتونم بپرسم با وجود داشتن ماموریتی به اون مهمی اینجا چیکار میکنین؟

بلاتریکس به لرد نزدیک و به چشمانش خیره شد.لرد هم به بلا خیره شد.هر دو به هم خیره شدند.لرد بالاخره از خیره شدن خسته شد.
لرد:چیه؟چرا اونجوری پلک میزنی؟چیزی رفته تو چشمت؟چرا اینقدر به من نزدیکی؟
بلا که متوجه شد جاذبه عمیق چشمانش روی لرد بی اثر است تصمیم گرفتن از قدرت بیان و صدای مسحور کننده اش استفاده کند.
بلا:ارباب.من یه سوالی از شما دارم.به نظر شما دامبلدور باهوشه؟
اخمهای لرد در هم رفت و گفت:مسلمه که نخیر.اون یه پیرمرد کله پوکه.
بلا لبخندی زد و ادامه داد:ارباب مشخص ترین ویژگی دامبلدور چیه؟
لرد که عادت داشت همیشه سوال کند و خوشش نمی آمد جواب دهنده باشد با لحن اعتراض آمیزی جواب داد:خب موها و ریشش.اگه یه سوال بی معنی دیگه بپرسی گرهت میزنم به نجینی.
بلا ادامه بحث را بدون سوال ادامه داد:خب.ارباب دامبلدور کله پوکه.موهاشم بلند و زیاده.به نظر شما این دو مورد نمیتونن ربطی به هم داشته باشن؟
لرد به فکر فرو رفت.کمی بعد زیر لب گفت:شاید حق با تو باشه.خودتم وقتی موهات بلند بود همچین عقل درست و حسابی نداشتی.یعنی موی بلند باعث خنگ شدن آدم میشه؟

بلا و مرگخواران به هدفشان کاملا نزدیک شده بودند.با کمی تلاش بیشتر لرد منصرف میشد.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۴ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۱
دو تا نون بدون آرد لطفا

جادوگر نانوا با بی حوصلگی سرش را تکان داد.سه نان از داخل تنور بیرون کشید و جلوی مشتری گذاشت:دو سیکل و سه نات.
مشتری:خیلی ازتون ممنونم.
نانوا برای اولین بار در طی آن روز سرش را بلند کرد و به چهره مشتریش نگاه کرد.اخم روی صورتش کم کم پاک شد و جایش را به ترس و وحشت داد.
نانوا:کراب؟وینسنت کراب؟ش...ش...شمایین؟یه مرگخوار؟خواهش میکنم...من زن و بچه دارم.
کراب که هنوز داخل جیبهایش به دنبال سه نات میگشت دستش را جلوی صورتش تکان داد و گفت:هی، لازم نیست بترسی.من فقط اومدم دو تا نون بگیرم.
بغض نانوا ترکید و با صدای بلند زد زیر گریه:پسر من تازه ازدواج کرده.من میخوام نوه هامو ببینم.ازتون خواهش میکنم منو نکشین.
کراب که هنوز موفق یافتن پول خرد نشده بود شروع به گشتن جیب شلوارش کرد و گفت:چی داری میگی؟ساکت باش.توجه همه رو جلب میکنی.گفتم که.فقط اومدم سه تا نون بگیرم...نه نه...دوتا!کجاست این کیسه پول خرد لعنتی؟:vay:
نانوا که قصد بی خیال شدن نداشت صدایش را بلندتر کرد.
نانوا:جناب کراب، کشتن من برای شما چه فایده ای داره؟من نه محفلی هستم نه اطلاعاتی دارم.فقط یه نانوای ساده هستم.حاضرم نان یک سال خانه ریدلو تامین کنم.کافیه که منو نکشین.

کراب کم کم داشت نگران میشد.زیر لب گفت:حالا یه بار ما نخواستیم ترسناک به نظر برسیم اینطوری شلوغش کردی.حتی تو هاگوارتزم کسی از من نمیترسید.من فقط دو تا نون برای صبحانه میخوام.حالا خفه میشی یا خفت کنم؟
صدای فریاد نانوا توجه همه را جلب کرد:یا مرلین مقدس.شما قصد دارین منو خفه کنین؟حداقل به روش همیشگی آواداکداورا میزدین که موقع مردن با کلاس تر به نظر برسم.
کراب قصد جواب دادن داشت ولی صدای بلندگوهای جادویی در فضای اطرافش پخش شد.

مرگخوار وینسنت کراب.شما محاصره شدین.فورا چوب دستیتونو روی زمین بذارین.دستهاتونو روی سرتون بذارین و روی زمین دراز بکشین.شما حق گرفتن وکیل ندارین.حق ندارین سکوت کنین.هر چی بگین یا نگین علیهتون استفاده میشه و از این حرفا.شما خجالت نمیکشین کله سحر قصد جون یه جادوگر زحمتکش رو کردین؟

کراب بالاخره سه نات را پیدا کرده بود.ولی دیگر خیلی دیر شده بود.در حالیکه دستهایش روی سرش بود روی زمین دراز کشید و زمزمه کرد:ای بابا، من فقط دو تا نون میخواستم!برای صبحانه!


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۱/۸/۲۹ ۱:۱۸:۴۴

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: آشپزخانه زندان
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ سه شنبه ۹ آبان ۱۳۹۱
سوژه جدید:

از گشنیز به جعفری.از گشنیز به جعفری.کرفس به موقعیت رسید.

ریموس لوپین دستهایش را روی گوشش گذاشت:چرا داد میزنی؟همش نیم متر با هم فاصله داریم.تازه هنوز وارد آزکابان نشدیم که تو جوگیر شدی.دو تا سوالم برام پیش اومد.1-کرفس کیه؟2-چرا من جعفری شدم؟

سیریوس که عینک تیره رنگی به چشم داشت و بوته کم شاخ و برگی را روی سرش گذاشته بودبه آرامی جواب داد:هیسسس...توجهشونو جلب نکن.عملیات کاملا سریه.کرفس هم کسی نیست.فقط برای رد گم کردن بود.تو این عملیات سه نفر شرکت دارن.گشنیز منم.جعفری تویی.برای مالی هم هنوز اسم رمز پیدا نکردم.سه تایی به آشپزخونه نفوذ و کار رو تموم میکنیم.

ریموس قصد داشت به اسم رمزش اعتراض کند ولی سیریوس بوته به سر بطرف دروازه های ورودی آزکابان خزید.


دقایقی بعد:

نگهبان شماره 1:برگه ورودی شما درسته و هیچ مشکلی نداره.مهرشم چک کردیم.مال خود وزیره.
سیریوس:ما کی گفتیم مشکلی داره؟
نگهبان شماره 1:پس این جنگولک بازیا برای چیه؟یه بوته گذاشتی رو سرت.این دوستتم کله میکی ماوس گذاشته.اون یکی هم که با ماهیتابه جلوی صورتشو گرفته.خب آدم شک میکنه.
مالی ویزلی از پشت ماهیتابه فریاد کشید:اینو کسی میگه که تنها نقشش تو داستان نگهبان شماره یکه و اونم در حالیکه هیچ نگهبان شماره دویی وجود نداره؟

بعد از ضایع شدن نگهبان، هر سه نفر وارد آزکابان شدند.
ریموس:خب.تا اینجای کار عالی بود.هیچ ردی از خودمون بجا نذاشتیم.عملیات جاسوسی و فوق سری با موفقیت انجام شد.حالا باید آشپزخونه رو پیدا کنیم و این معجون رو تو غذای آلبوس بریزیم.البته قبلش باید بفهمیم کدوم غذا مال آلبوسه.
مالی با هیجان پرسید:دامبلدورو به کشتن میدیم و خودمون محفل رو به دست میگیریم.بچه های منم که برای ریاست شش نسل آینده محفل آماده هستن.
سیریوس:مالی!ما قرار نیست دامبلو بکشیم.فقط قراره مسمومش کنیم.و وقتی اونا مجبور میشن به بیمارستان منتقلش کنن کمکش میکنیم فرار کنه.حالا وقتو تلف نکنین.بریم دنبال آشپزخونه.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۱
بلا:گفتم ارباب و بعد به شکل زیبایی براتون پلک زدم.
لرد:نه.بعدش چی گفتی؟
بلا:خب ارباب خودتون لطف کنین بخونین دیگه.با بی حواسی گفتم که امکان نداره که این مگس از یه جایی کنترل بشه؟

لرد جسارت بلا را نادیده گرفت و چانه اش را خاراند.و این یعنی لرد شدیدا سرگرم تفکر است و جیکتان در نیاید.مرگخواارن سکوت مطلق اختیار کردند.
لرد:بله.تئوری جالبیه.ولی این در صورتیه که این واقعا مگس باشه.ولی من مطمئنم که این مگس نیست و جانور نماست.خودم دیدم که رفت جلوی آینه و شاخک هاشو مرتب کرد.تازه برای دستشویی کردن هم از سوراخ مرلینگاه اتاق من رفت تو.تا این حد با فرهنگ و متمدن هستن ایشون.
مرگخوارا کمی به مگس به دیده تحسین نگاه کردند.
دافنه:عجب.از یه جادوگر سفید بعیده.آخه اونا عادت دارن هر جا که باشن، حتی وسط خیابون...
لرد حرف دافنه را قطع کرد و گفت:کی گفته این جادوگر سفیده؟البته ممکنه باشه.ولی من هنوز مطمئن نیستم.ممکنه یکی از خودمون باشه.
لودو فورا جلو پرید:بله ارباب.من شک ندارم که این فلوره.به چشمای درشتش نگاه کنین.اصلا طرز نگاه کردنشم با فلور مو نمیزنه.
لرد اول با ابروهایش اشاره ای به فلور کرد که در نزدیکی خود لودو ایستاده بود و بعد گفت:
من الان دو تا سوال دارم.1-الان همه مرگخوارا اینجا حاضر هستن؟
2-جانورنمای کدومتون ممکنه مگس باشه؟


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.