هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: میتینگ بهاری 1393
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۳

آنی مونی:

یادته ما رو از پارک ساعی تا نیلوفر پیاده بردی؟! یادته گشنه‌مون بود؟! یادته هی گفتی الان می‌رسیم الان می‌رسیم؟!
حالا بیــــــــــــا.. این دفعه مدیریت میتینگ طرف ِ منه!
آرمینام.

جاگسن:

پیشنهادت چه تاریخیه؟ لطفاً هوای ما جماعت در حال درس خوندن رو داشته باش.

پرسیوال:

خوبه. مترو مصلی خوبه. اگه کسی مخالفت نکرد، قرارو می‌ذاریم خروجی مترو مصلی. ساعت دو خوبه؟



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: میتینگ بهاری 1393
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۳

اگه تو همون آنی مونی هستی که من می‌شناسم، بیا، منو می‌شناسی. خاطره‌ی شیرین هم از میتینگ رفتن باهات داریم [ ] و پیاده‌روی های زیـــــــــــــــــاد!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: میتینگ بهاری 1393
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۳

آخه الا تو ملت ما رو نمی‌شناسی. ما سعی کردیم بهترین روز و ساعت رو بذاریم که همه بتونن بیان. نه مدرسه، نه دانشگاه و نه محل کار و خلاصه همه روال باشن. اگه بذاریم واس رفراندوم، تا قیوم ِ قیومت باس بدوییم دنبال ملت که بیان نظر بدن!

ترجیحاً همه به هم اطلاع رسانی کنین که اوضاع از چه قراره، دیه من نمی‌دونم باس چطوری خبر بدم به همه.


یکی‌تون بیاد یه جای مشخص پیشنهاد بده!

دم ِ کدوم در جمع شیم!؟


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: میتینگ بهاری 1393
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۳

درود بر همگی!

من اگه درست فهمیده باشم، الان از جماعت جادوگرانیا، آلبوس و باباش هستن و ریموس [ چرت نگو. تو میای. یه کاری نکن چاقو بکشم روت! ] و من و سالی و الی و آل‌سو؟! اگه کس دیگه‌ای هس که می‌خواد بیاد یه ندا بده که ساعت چار رسیدیم نمایشگاه منتظرش بمونیم!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ سه شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۳
مورفین چند لحظه‌ای بود که داشت با دقت نامه‌ی کذایی رو زیر و روو می‌کرد تا یه راه حلی برای از دست ندادن کلاهش پیدا کنه. برخلاف چیزی که به نظر می‌رسید، مغز گانت معتاد، هنوز کپک نزده بود!

به چی نازیده بود؟ به سلاح‌های پیشرفته‌شون؟ حقه‌بازای بی‌مقدار! گوشه‌ی کاغذ نوشت: "تجهیز جامعه به سلاح‌های تراز اول مشنگی~~> وارنر." و یهو، یه فکر عالی به ذهنش رسید:
- به بهونه‌ی آماده شدن واشه ژنگ، قدرتمو بهش نشون می‌دم!

شروع کرد به نوشتن:

جامعه‌ی آگاه و آزاده‌ی جادویی. جادوگران. ساحرگان...
-__________________________-


جیمز و تدی که با دمشون [ در مورد جیمز مجازاً، در مورد تدی، واقعاً! ] گردو می‌شکستن، از در اومدن توو و بلافاصله متوجه شدن که یه فاجعه‌ای رخ داده. البته نه به خاطر صحنه‌ی پیش روشون.

ننه هلگا گلدون دم دستش رو سمت لارتن پرتاب کرد و جیغ زد:
- به من می‌گی حق ندارم به همه‌شون درس بدم و مجانی کلاس بذارم؟
- دورگه‌های پاتر پرست!!

لارتن دستشو گذاشت روی سرش و فیـــشت! نشست و گفت:
- جونم در اومد از بس فحشتون دادم!
[ نه، این نه، بعدی! بعدی! ]
- ننه من می‌گم..

- من کلاسمو همین‌جا تشکیل می‌دم، فهمیدین یا نـــــه؟!
بوشومف!!
- ننه گریمولد مقرّ محفله!!
- یه عمره فخط نقشم فحش دادنه توی رولا!
شپلخ!!
- مگه من از ازل تا ابد عضو این محفل نبودم؟!
- ننه نمی‌شه به روح ِ مرلیـــن!! مرگخوارا می‌ریزن اینجا!!

و البته وسطی و گرگم به هوا بازی کردن و گیس و گیس‌کشی عمو لارتن و ننه هلگا که به شکل دو توده‌ی زرد و نارنجی، منظره‌ی قشنگی از غروب خورشید رو رقم زده بودند، چیزی نبود که جیمز و تدی رو نگران کنه. چیزی که نگرانشون می‌کرد، پس‌زمینه‌ی این غروب دل‌انگیز بود: ویولت، با یه نیشخند کج که هر پاتر/لوپین ـی، به صورت غریزی با دیدنش تشخیص می‌داد الان وقتیه که باس بزنه به چاک!

بعد از این که جیمز و تدی به سبک بازی‌های هرکول [ اون قسمتایی که جا خالی می‌داد از لا به لای موانع و اینا! ] از صحنه‌ی جنگ گذر کردند، ویولت همونطور که لم داده بود به راه پله و چشماش از شدت خنده برق می‌زدن، پرسید:
- کلاس چطور بود رفقا؟!

تدی هر لحظه بیشتر نگران امنیت مالی و حتی جانی خودش و جیمز می‌شد. "رفقا" ؟!!
- خوب.

بعد خیلی مشکوک به کاغذی که ویولت داش خودنمایانه خودشو باش باد می‌زد نگاه کرد:
- اون چیه دستت؟!

ویولت انگار که تازه متوجهش شده، نگاش کرد و گفت:
- این؟! این آخرین بیانیه‌ی وزیر گانته. با توجه به جنگ احتمالی با چکمه، پسرای.. هممم.. فارغ‌التحصیل شده از هاگوارتزو به خدمت نظام فرا خونده.

-
-


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: میتینگ بهاری 1393
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۳
الا مدیر ِ میتینگ که سالیه، ولی خب یه چیزایی رو که طبق تجربه می‌دونم بت می‌گم، بعدم این که توام پیشنهاداتت رو بده ببینیم با این حجم از استقبال ِ ملت چیکار باید کنیم!

همراه ِ غیر جادویی تا جایی که من یادم میاد، همیشه پای ثابت میتینگ‌های جادوگران بوده. ینی میتینگ از یه سری همراه تشکیل شده بود که بعضی از بچه‌های جادوگران بینشون بُر خورده بودن.

بعد خب در مورد این که از کجا شروع کنیم، طبعاً به دلیل سایتی که ما با هوشصد سال سن توش فعالیم مشخصه که جامون تو غرفه‌های کودک و نوجوانه ( ) و حالا اگه خیلی اصرار شد، جاهای دیه هم سر می‌زنیم.

بعد کلاً میتینگ‌ها هیچوخ اینطوری نبودن که یه برنامه‌ی مدوّن داشته باشن. شما پیشنهاد بده، ملت پایه بودن، بستنی هم می‌خوریم. بعد به دنبال ِ همین دلیل که برنامه مشخص نیست، دیگه هروخ ملت بگن «جون ِ مادرتون جمع کنین بریم خونه‌هامون!» ما جمع می‌کنیم بساطو یا اگه کسی خواست می‌تونه زودتر جدا شه از جمع. به عبارتی ساعت ِ پایان ِ دقیق نداره تا جایی که من می‌دونم!

زت زیاد.



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: میتینگ بهاری 1393
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۳

الا مدیر ِ میتینگ که سالیه، ولی خب یه چیزایی رو که طبق تجربه می‌دونم بت می‌گم، بعدم این که توام پیشنهاداتت رو بده ببینیم با این حجم از استقبال ِ ملت چیکار باید کنیم!

همراه ِ غیر جادویی تا جایی که من یادم میاد، همیشه پای ثابت میتینگ‌های جادوگران بوده. ینی میتینگ از یه سری همراه تشکیل شده بود که بعضی از بچه‌های جادوگران بینشون بُر خورده بودن.

بعد خب در مورد این که از کجا شروع کنیم، طبعاً به دلیل سایتی که ما با هوشصد سال سن توش فعالیم مشخصه که جامون تو غرفه‌های کودک و نوجوانه ( ) و حالا اگه خیلی اصرار شد، جاهای دیه هم سر می‌زنیم.

بعد کلاً میتینگ‌ها هیچوخ اینطوری نبودن که یه برنامه‌ی مدوّن داشته باشن. شما پیشنهاد بده، ملت پایه بودن، بستنی هم می‌خوریم.

زت زیاد.



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۳
دالاهوف:

من یه سؤالی که به صورت مداوم برام مطرحه، اینه که شما فازت چیه دالاهوف؟!

ینی منظورم اینه که چی می‌خوای دقیقاً؟ می‌خواید بلاک شید؟ خب بفرما، در اسرع وقت بنده با کمال میل و خاطری منبسط، شما رو بلاک می‌کنم. می‌خواید آزار بدید؟! خب ما الان دسته‌جمعی همه‌مون خیلی حرص خوردیم و بیش از حدش، ممکنه واکنش داشته باشه. می‌خواید فاز مرگ بر مدیریت برداری؟! شما همونی که من از ماجراهای بالاک دسته‌جمعی بچه‌ها به خاطر دارم و قند خونت در اطراف مدیران به شدت فوران می‌کرد و بیم سکته‌ت می‌رفت و بهتره به فکر یه فاز جدید باشی!

جوابتون رو در مورد تعداد اخطارها هلگا داد که البته پست رو پاک کردی و یکی دیگه زدی، چون خاطرتون مکدر شده بود از ویرایش زیر پستت. تعداد اخطارها به صورت عادی، سه تاست؛ ولی بنده می‌تونستم همون دیشب شما به خاطر توهین‌های مکرّر و برخوردهای نامناسبت، بلاک کنم. و این که بلاک نکردم هیچ ارتباطی به شخصیت دلنشین و پاپیولار ( ) شما یا احیاناً شخصیت دلنشین خودم ( ) نداشت بلکه نمی‌خواستم این شائبه پیش بیاد که هرکی به مدیرا از گل نازک‌تر بگه، بلاک می‌شه.

و همین‌جا بگم اگر من کاربر عادی بودم، خیلی زودتر از این صحبتا پرمون می‌گرفت به پر هم و به قول ِ معروف کلاهمون می‌رفت توی هم.

در نهایت، یه جمع‌بندی بخوام داشته باشم از کل برخوردا و رفتارای شما و نحوه‌ی صحبت کردنت و میزان فعالیت مفیدت برای جادوگران، می‌تونم بگم شما کلاً یه بهانه برای بلاک شدن هستی که بعداً دست و پا و مایتعلق به، بهش اضافه شده.

حالا هم بنده آخرین حرفم رو به عنوان ویولت بودلر، اینجا عرض می‌کنم: یک بار دیگه، بنده هرگونه توهین یا صحبت نامناسب یا زیرپا گذاشتن قوانین سایت ازتون ببینم، بلاکتون می‌کنم. کاری ندارم با کی، کجا، چطوری و کـِـی به شکلی نامناسب و خارج از عرف صحبت کنید و نظم سایت رو به چه شکلی بهم بریزید، اگر من دسترسی داشته باشم، دسترسی شما رو می‌گیرم. اگر دسترسی نداشته باشم، قطعاً خیلی دستم بازتره برای این که چطوری برخورد کنم و چطوری واکنش نشون بدم.

دیگه هم عرضی ندارم. به فعالیت‌هاتون ادامه بدید. فقط به هر حال، ما تا حالا دوبار ازتون "بهانه" گرفتیم. قطعاً می‌تونیم بار سوم هم یه چیزی رو بهانه کنیم!

موفق باشید.

-____________________________________-


اعضایی در ارتباط با قالب و امثالهم پرسیدند، فکر نکنن پستشون رو ندیدم، ولی واقعیتی که وجود داره اینه که من درک ِ فنی‌م رو به صفره میل می‌کنه و این سؤالا رو باید آنی مونی یا دلورس اینا جواب بدن.


مینروا مک‌گونگال:

برای عکس گذاشتن چه اِروری می‌ده بهتون؟! اندازه؟ یا می‌گه فایل مشکوکه؟



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: در پايان باز مي شوم!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ جمعه ۲۹ فروردین ۱۳۹۳

"در پایان باز می‌شوم!" ؟.. خب، در پایان باز شده بود. ولی کی گفته "در پایان باز شدن" همیشه بهترین و کامل‌ترین اتفاقا رو شکل می‌ده؟ آره.. در پایان باز شده بود..!
-______________________-


کسی که ترس از ارتفاع داشته باشه، توی نود درصد خاطرات ویولت باس غایب باشه یا لحظات سختی رو کنارش بگذرونه. واسه همینه که می‌شه گُف تقریباً کلّ محفلیا، حداقل تونستن ترس از ارتفاعشون رو تحت کنترل بگیرن، چون یا رفتن دنبالش رو پشت بوم، یا طی تعقیب و گریز نخواستن کم بیارن و هدفشون از دس بره و یا..

ویولت‌هایی که تنها می‌شینن روی پشت ِ بوم رو باس گاهی کنارشون نشست!

آلیس هم کلی معنویاتش قوی شد وقتی که داشت با نگرانی پاشو می‌ذاشت روی آجرهای نیمه‌لق ِ پشت بوم ِ خونه و خدا خدا می‌کرد که با مغز روی زمین فرود نیاد. هرچند می‌دونست همیشه وقتی ویولت غیبش می‌زنه و همه‌ هم می‌دونن روی پشت ِ بومه، یه طلسم ِ محافظ می‌ذارن روی زمین تا اگه احیاناً مهارت‌های درخشان و بی‌نظیر دخترک ِ نا آروم ِ محفل یه لحظه دچار تزلزل شد، روی یه تشک ِ نرم فرود بیاد، نه سنگ‌فرش ِ خیابون!

همین که نور ماه یه لحظه به ویولت تابید، نگرانی دوم آلیس سر و کله‌ش پیدا شد: "اون چیزای کوچیکی که دارن دور و ورش تکون می‌خورن، چی‌ـن؟!!" و بودلر، انگار ذهنشو خوند:
- نترس آلیس. جیرجیرکای من تا حالا به کسی آسیبی نرسوندن.

و آلیس با احتیاط، یه جایی کنارش نشست. مواظب بود هیچ‌کدوم از دوستای کوچولوش رو له نکنه. بعدش ساکت موند. آلیس بلد بود که سکوت کنه. مهارتی که کاش آدمای بیشتری داشتن!

ویولت که زانوهاشو بغل کرده بود، خیلی یهویی، بدون نگاه کردن به دوست ِ مو سفیدش، گفت:
- تا حالا کسی رو کشتی آلیس؟

جا خورد. نه واسه سؤال بی‎مقدمه‌ش. هرکی می‌شناختش عادت داشت به این سؤالای بی‌مقدمه. از این که اونم تا حالا کسی رو نکشته بود. یا نکنه...
- نه.

چیزی نپرسید. هرکی هم می‌شناختش می‌دونست نباید ازش چیزی بپرسه. خودش حرف می‌زنه. همیشه خودش حرف می‌زد.

- همیشه این سؤال آزارت می‌ده.. ینی کار درستی بود؟ گرفتن ِ حق ِ خودت، به چه قیمتی ینی؟ فقط چیزیو که مال ِ من بود پس گرفتم. چیزیو که حقم بود. ولی یه دنیا رو نابود کردم..

مکث کرد. یه مکث ِ کوتاه.. با مرور خاطره‌هاش.. بیشتر با خودش حرف می‌زد انگار!
- وختی یه آدم می‌میره، امیدها و آرزوهاش و رویاهاش هم باهاش می‌میرن. چیزی که اون می‌سازه از آدما هم باهاش می‌میرن. محبتی که اون به اطرافیانش داره و می‌تونه اونا رو تبدیل به آدم بهتری کنه هم باهاش می‌میره. یه دنیا نابود می‌شه.. و هرچی بیشتر بشناسی‌ش..

آه کشید. آلیسم آه کشید. نمی‌دونست چرا. موافق نبود باهاش. فقط وقتی بحث به اون "زن" می‌رسید و وقتی گاهی ویولت از آرزوهای اون می‌گفت، آلیس درکش می‌کرد. بری و برگردی و ببینی گذشت اون زمانی که پسرت بهت احتیاجی داشت. اون زمانی که می‌تونستی بی بهانه بغلش کنی و حتی نق بزنه: " اَه مامان! ولم کن! " و تو خنده‌ت بگیره. گذشت اون زمانی که می‌تونستی توی زندگی‌ش سهمی داشته باشی.. بچه‌ای که متعلق به تو بود یه زمانی.. یه قسمتی از روح ِ تو رو داشت.. حالا رفته و دیگه هیچ‌وقت، برنمی‌گرده..

- اونم زندگی ِ منو ازم گرفت. همه‌ی آرزوهایی که یه وختی داشتم. همه‌ی امیدهامو. همه‌ی چیزایی که دوسشون داشتم.. اونم دنیای منو خراب کرد.. گیریم دوباره پسش گرفته باشم، ولی اون این‌کارو کرد و باکشم نبود که چی به سر ِ من میاد!

دستشو آروم آورد بالا. یه جیرجیرک ِ کوچولو داشت از دستش بالا می‌رفت. نتونست نخنده. ناراحت بود، ولی می‌دونین.. گاهی آدما نمی‌تونن نخندن!

وقتی خندید، آلیس هم خندید. بعضی خنده‌ها هم مسری‌ـن. مهم نیست چقدر خوب نباشی، بعضی وقتا بعضیا که می‌خندن، شما هم خنده‌تون می‌گیره. آلیس نگاهش کرد. تو صورت ِ ویولت همون آلیس چند سال پیشو می‌دید. همون لبایی که دنبال یه بهونه بودن واسه به خنده باز شدن. همون چشمایی که برق می‌زدن.. از هیجان یا از غم یا از عصبانیت فرقی نداشت، مهم این بود که چشما برق بزنن.. چشما زنده باشن!

واسه همین بود که با هم دوست بودن. ویولت نمی‌دونست ولی واسه همین بود که از همدیگه خوششون میومد. آدمای زنده، همیشه همدیگه رو پیدا می‌کنن.

آلیس دستشو گذاشت روی شونه‌ش:
- ویو، بعد از آیلین، من کسی‌ـم که بیشتر از همه اونو می‌فهمیدم. ولی اون توی گذشته زندگی می‌کرد. داشت چنگ می‌زد به چیزایی که نبودن.. چیزای دروغی. دلخوشی‌های الکی. نمی‌تونست از پسرش محافظت کنه دیگه. به قول یه نویسنده‌ای "زمانی هست برای سلام کردن و زمانی هست برای خداحافظی. " و اون بلد نبود یه زندگی ِ نو بسازه.

ویولت به چشمای روشن آلیس خیره شد. کنار همدیگه، مثل روز و شب بودن. آلیس، بور و چشم‌روشن، با موهای سفید؛ ویولت سبزه با چشمای قهوه‌ای و موهای سیاه.

لبخند نشست روی لباش. در پایان باز شده بود. در پایان، به زندگی برگشته بود. در پایان، آزاد شده بود از اون زندون ِ نفس‌گیر. در پایان، بالاخره اینجا بود.. کنار ِ یه دوست.. توی یه شب ِ دلنشین و آرو..

- یکی‌شون تو تنمــــــــــــــــــــــــــه!!

ویولت سعی کرد کمکش کنه، واقعاً سعی کرد!
- نه آلی تکون نخـ...

- آآآآآآآآآخ... مایتابه‌ی مقدس..

خب، تشکه می‌تونست نرم‌تر از این باشه..!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۹ ۱۴:۲۱:۰۳


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۹:۲۶ چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۳
درد..
و..
هجوم یک خاطره..


..
چماقش را با بی خیالی در دستانش تاب می‌داد که از راه رسیدند. جیمز داشت با هیجان چیزی را تعریف می‌کرد و تدی گرچه اخم کرده بود، ولی می‌شد نشانه‌های خودداری از خندیدن را در وجودش دید. موهای فیروزه‌ای صافش، بهم ریخته بود.. دلیل جذابیت همیشگی‌ش برای خانم‌های جوان!

وقتی به یکدیگر رسیدند، جیمز حرفش را قطع کرد:
- واسه چی با چماق توی راهرو می‌چرخی آخه؟!

ویولت خندیده بود. می‌توانست اعتراف کند از این که تنها مدافع دختر هاگوارتز باشد، لذت می‌برد. نوعی خودنمایی کودکانه! ولی تنها گفت:
- برای این که وقتی تدی منو دید، بتونه چماقمو ازم قرض بگیره و بزنه تو سر تو! یا نه.. بهتر از اون، خودم با چماق بزنم تو سرت!

و تا رسیدن به زمین کوییدیچ، سر به سر هم گذاشته بودند. ولی همین که جاروهایشان در هوا اوج گرفت و باد میان موهایشان پیچید، غرق در مستی از هوای خنک شبانگاهی، سکوت کردند. لحظاتی هست که باید با سکوت به اشتراک گذاشته شوند..

تدی اولین کسی بود که مهمانان ناخوانده‌شان را دید. جیمز در هوا اوج گرفته بود، ولی به ویولت که نزدیکش بود و داشت پدر بلاجر فلک‌زده را در می‌آورد اشاره‌ای کرد:
- اونجا رو نگـ...

و قبل از این که جمله‌ی تدی به پایان برسد، ویولت مانند تیر از کمان در رفته به سمت زمین شتاب گرفت. عامدانه، در فاصله‌ی چند سانتی‌متری تازه‌واردان به شدت جارویش را متوقف کرد و پایین پرید:
- چی می‌خواید اینجا؟

موهای سیاهش را که در باد آشفته شده بود، عقب زد و با حالتی تهدید آمیز، چماقش را به عادت همیشگی، در دستانش تاب داد. بر خلاف جیمز و تدی، مشکل بودلر ارشد و مالفوی، ارتباطی به خانواده‌هایشان نداشت. فقط، خیلی ساده، ویولت از ریخت مالفوی و دار و دسته‌ش خوشش نمی‌آمد!

اسکورپیوس پوزخندی زد:
- باباش کافی نبود، حالا مامان دار هم شده؟

مک‌لاگن و بلک، در دو طرف مالفوی خندیدند و او حتی قبل از این که خنده‌ی آنها تمام شود، اضافه کرد:
- هرچند همه‌مون شاهدیم که لوپین محلت نمی‌ذاره، بودلر!

- آخه همه‌مون می‌دونیم که تو تجربه‌های موفقی در ارتباط با دخترا داشتی و کاملاً می‌تونی درکشون کنی!

جیمز که این را گفت، خنده روی لب‌های آن سه نفر خشک شد و ویولت و تدی، ناخواسته با به یاد آوردن جیغ و دادهای دوست‌دختر سابق اسکورپیوس در سرسرای عمومی، زدند زیر خنده. تدی میان خنده‌ش گفت:
- پسر.. چه صحنه‌ی دل‌انگیزی بود!

جیمز حالا بین ویولت و تدی ایستاده بود و با بی‌خیالی، گوی‌زرینش را رها می‌کرد و می‌گرفت. کسی باقی نمانده بود تا به او بگوید که این حرکاتش، چقدر شبیه جیمز پاتر دیگری‌ست..!

لحن مالفوی حالا دیگر سرد و گزنده شده بود:
- اگه پسر هری پاتر بزرگ نبودی، هیشکی آدم حساب نمی‌کرد پاتر!

جیمز برافروخته شد. از این که او را به خاطر پدرش بشناسند، بیزار بود. او "پسر هری پاتر" نبود. یک نام ِ کامل داشت: جیمز. سیریوس. پاتر!

با همان لحن خصمانه‌ی پسر موبور، جوابش را داد:
- بیرون زمین پارس نکن اسکوبی! تیمت رو بیار تو آسمون تا ببینم بابای تو واست چی گذاشته!

و به سمت جارویش چرخید. اگر کمی بیشتر می‌ماند، برق بدخواهانه‌ی چشمان مک‌لاگن و اشاره‌ی نامحسوس مالفوی به او را، همانطور که تدی دید، متوجه می‌شد. یک بلاجر سرگردان و یک چماق.. مالفوی برای از پا در آوردن جیمز، به چیزی بیش از این نیاز نداشت..

ویولت که سوار جارویش شد، ناگهان فشار دست تدی را روی بازویش حس کرد. برگشت و با نگاهی پرسش‌گر، به او خیره شد. مهم نبود هوا چقدر تاریک باشد، او می‌توانست نگاه نگران برادر بزرگتر را بخواند.

- مواظبش باش ویولت!

لبخندی زد. مهم نبود هوا چقدر تاریک باشد، تدی می‌توانست لبخند اطمینان‌بخش مدافع ریونکلاوی را بخواند:
- همیشه هستم تدی!

نه.. مدافع فوق‌‎العاده‌ای نبود اما یک اصل در زندگی‌ش داشت: «مرده و حرفش!».. و نمی‌گذاشت هیچ بلاجری از نزدیکی جیمز رد شود. نه تا وقتی او زنده بود!..
.
.

درد..
روی زانوهایش افتاده بود و با خود می‌جنگید تا به درد نفس‌گیر دور شدن از روحش غلبه کند.. زمزمه کرد:
- نه تا وقتی من زنده‌م!..

سرش را بالا آورد. آیلین پرنس با چوبدستی کشیده و چهره‌ی در هم رفته از خشم و نفرت، آنجا بود!



ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۷ ۱۷:۵۴:۳۵
ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۷ ۱۹:۱۵:۴۴

But Life has a happy end. :)






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.