هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (وینسنت.کراب)



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۱
صبح روز بعد سر صف!!!

ایوان خط کش چوبیش را به میله های کنار در کوبید و فریاد کشید:آنتونین صاف وایسا.لودو الان ارباب میاد.اون کلاه مسخره رو از رو سرت وردار.دافنه تو تو صف مرگخوارا چیکار میکنی؟برو بیرون!:vay:
با وارد شدن لرد سیاه ایوان ساکت شد و تعظیم کرد.همه مرگخوارا همزمان با ایوان تعظیم کردند.
لرد:میتونین بلند شین.هوم.چهره هاتون امروز درخشانتر شده.آفرین رودولف.فورا دستور ارباب رو اجرا کردی.کلاهتو ور دار ببینم لودو...هوم...خوب نیست!من گفتم سرتون باید کاملا صاف و صیقلی بشه.اون چه مدلیه به موهات دادی هوگو؟همه اون نارنجیا باید تراشیده بشن، و شما لوسیوس!موهای بلند و زیباتون با وزش باد داره موج میخوره و روی اعصاب ارباب دوی با مانع میره.

لوسیوس از صف خارج شد:ارباب منو ببخشید.ولی میخواستم بهتون بگم فکر نمیکنین اینجوری همه شبیه شما میشن و ابهتتون از بین میره؟
لرد:نخیر.فکر نمیکنم!
لوسیوس:فکر نمیکنین اینجوری ممکنه انرژی بیشتری به مغز ما برسه و فکر کودتا به سرمون بزنه؟
لرد:نخیر.فکر نمیکنم.شما از این جراتا ندارین.
لوسیوس تعظیمی کرد و مجددا وارد صف شد:بیخیال نمیشه.باید یه فکری بکنم!
لرد بعد از اینکه مطمئن شد به اندازه کافی ترس و واهمه در دل یارانش ایجاد کرده به دفترش بازگشت.ایوان روزیه که مویی در سر نداشت و خیالش راحت بود سخنرانی نیمه تمامش را ادامه داد.
لرد:میدونین که مهلتتون دو روزه.ارباب اونقدر فهیم و دلرحم هستن که به شما فرصت خداحافظی با موهاتونو دارن.میتونین این دو روز رو در کنار هم بگذرونین.از خاطراتتون بگین.از لحظه هایی که با هم بودین.از شانه هایی که در کنار هم شکستین.از شامپوهایی که استفاده کردین.از لحظه هایی که مجبور شدین از هم جدا بشین.صبحهایی که از خواب بیدار شدین و یک تار از اونها رو روی بالشتون کشف کردین و به یادش اشکی ریختین...
ایوان که از شدت جوگیری چشمانش را بسته بود آنها را باز کرد و دید نه صفی باقی مانده و نه مرگخواری.همه سر پستهایشان رفته بودند.


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۱/۷/۶ ۲۳:۵۳:۱۹

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۱
خلاصه ماجرا:

هری پاتر به جرم دزدیدن کتاب روونا راونکلاو از خونه وزیر، محکوم به حبس ابد در آزکابان شده.محفلیا تصمیم میگیرن فراریش بدن.

ادامه ماجرا:

محفلیها سرگرم کشیدن نقشه برای نجات هری بودند.رون ویزلی کاغذ بزرگی را روی میز پهن کرده بود و داشت نقشه آزکابان را روی آن ترسیم میکرد.
رون:اینو که بکشم همه سوراخ سنبه های آزکابان زیر دستمونه.میفهمیم چطوری باید فراریش بدیم.
مالی ویزلی:تو از کجا سوراخ سنبه های آزکابانو میشناسی؟مگه تا حالا اونجا بودی؟
رون:نه،فقط حدس میزنم.نباید پیچیده باشه.حتما مثل همه زندانهاس خب.
دامبلدور که متفکرانه روی صندلی خودش نشسته بود شروع به صحبت کرد:تدابیر امنیتی خیلی زیاد شدن.مخصوصا حالا که مرگخوارا میدونن هری تو زندانه.یه نقشه زیرکانه باید بکشیم.بذارین فکر کنم.یه ایده که تا حالا به ذهن هیچکس نرسیده باشه.مثلا...مثلا یه تونل بزنیم!
محفلیها:
سیریوس که متوجه شد هوش دامبلدور برای کشیدن نقشه کافی نیست به کمکش شتافت.
سیریوس:من یه نقشه بهتر دارم.اینا حتما منتظرن که ما برای فراری دادن هری اقدامی بکنیم.ما باید همه رو اشتباه بندازیم.وانمود میکنیم در این جریان با هری مخالفیم و اون حقش بوده که بره زندان.بعد سعی میکنیم به آزکابان نفوذ کنیم و هری رو نجات بدیم.
ریموس:چطوری؟
سیریوس:مثلا یکیمون موفق بشه تو آزکابان کار کنه.به عنوان نگهبان یا نظافتچی یا هر کار دیگه.کافیه که بتونیم هری رو نجات بدیم.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۱
اولین مرگخواری که به کشوی لودو رسید وینسنت کراب بود.کراب خوشحال از اینکه بالاخره در جایی اول شده مهر لودو را برداشت و پای حکم انتصابش زد.
وینسنت:
لرد:چته وینسنت؟تعجب داره؟
وینسنت:آخه ارباب...ارباب...چطور بگم؟!مهر لودو همینه؟

صدای لودو بگمن از محل اختشاشات به گوش رسید که تایید میکرد:بله همون مهر منه.مهر رسمی وزیر سحرو جادو.:zogh:
کراب:ولی ارباب این مهر کمی بی ادبیه!از این ساحره ها زشته.

از آنجایی که بی ادبی جزء لاینفک وزیر بگمن بود، لرد به ساحره ها دستور داد موقع زدن مهر به حکمشان نگاه نکنند.
مرگخوارا یکی یکی جلو رفتند و شروع به مهر زدن کردند.


خانه گریمولد:

ملت محفلی به سختی هری را از زیر دست و پای دامبلدور نجات دادند.

محفلی 1:نچ نچ نچ پروفسور.شما قول داده بودین بیشتر خودتونو کنترل کنین.
محفلی2:واقعا از شما انتظار نداشتیم.شما اسطوره جادوگران سفید هستین.
محفلی3:شما بزرگترین جادوگر قرن هستین.حتی از تام هم بزرگتر.گرچه اون جادوهایی بلده که شما حتی تو خواب هم نمیبینین.
محفلی4:پروفسور،برو تو اتاقت و به کار بدی که انجام دادی فکر کن!

دامبلدور که بالاخره به خودش آمده بود با جدیت سر جایش نشست:خب.شوخی بسه.همتون میدونین که این کارای من فقط برای شاد کردن فضای محفله.میدونین دیگه؟
محفلیا:
دامبلدور:خب،بعد از این شوخی بسیار بامزه من میرسیم به قضیه ریاست جمهوری تام...



ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۱
بلا دستی به ردایش کشید و با ناز و عشوه بطرف نگهبانان رفت و گفت:سلاااااام.:pretty:
نگهبان اول زیر چشمی به موهای بلا نگاه کرد و از دومی پرسید:جادوگره؟
بلا با شنیدن این حرف تعجب کرد که چطور مشنگها به این سرعت او را شناسایی کرده اند.
بلا(با غرور و افتخار):کاملا درسته.شما آقایون مایل نیستین با یک بانوی اصیل شام بخورین؟
دو نگهبان همزمان زدند زیر خنده.بلا با عصبانیت چوب دستیش را در آورد و بطرف نگهبانان گرفت.ایوان در آخرین لحظه متوجه حرکت بلا شد و به سختی جلویش را گرفت.لرد با دیدن شلوغی بطرف نگهبانان رفت و پرسید:اینجا چه خبره؟
نگهبانان با دیدن لرد تعظیمی کردند:ما رو به خاطر این شلوغی ببخشید.خوش اومدین ملکه.همه منتظر شما هستن.
برای چند ثانیه لرد و بلا و ایوان به هم نگاه کردند.لرد بطرف محل تجمع خبرنگاران برگشت.همه با دوربین دور دامبلدور جمع شده بودند.برای همین هنوز نگهبانان دامبلدور را ندیده بودند.لرد, بلا و ایوان اصیل ترین و باوقارترین لبخندهایشان را زدند و وارد موزه شدند.

چند دقیقه بعد:


بدین ترتیب انگشتر گرانبهای خاندان سلطنتی طی این مراسم به صاحب اصلیش ملکه بریتانیا تقدیم میشود.احترام!

درحالیکه دامبلدور هنوز در چنگال بی رحم خبرنگاران اسیر بود دختر مشنگ زیبایی انگشتر را تقدیم لرد کرد.بلا با دیدن این صحنه در گوشه ای از موزه سرگرم کندن موهایش شد.
پس از پایان مراسم و پراکنده شدن مشنگهای کنجکاو,لرد در مرلینگاه موزه دوباره به شکل خودش در آمد.مرگخواران دور لرد جمع شدند.
مرگخوار1:ارباب ما بردیم.
مرگخوار 2:ارباب اونا دیگه منحل میشن.قدرتمونو عملا به جامعه جادویی ثابت کردیم.
مرگخوار3:من از اول میدونستم این جوجه ها حریف ما نمیشن.قیافه هاشونو ببین.

محفلی ها در سمت دیگر موزه جمع شده بودند و زانوی غم به بغل گرفته بودند.
محفلی شماره 1:بسه دیگه ناراحت نباشین.ما خودمون قبول کردیم در این رقابت شرکت کنیم.الانم باید با شجاعت نتایجشو قبول کنیم.دیگه محفلی وجود نداره.
مالی:اهو اهو اهو..حالا من برای کی غذا بپزم؟موهای کیو شونه کنم؟لباسای کیو بشورم؟کیو با ملاقه بزنم؟
محفلی شماره 3:اگه درخواست مرگخوار شدن بدم قبولم میکنن؟
بقیه محفلی ها:

لرد سیاه با صدایی نسبتا بلند که محفلی ها هم قادر به شنیدن آن بودند شروع به صحبت کرد:
یاران وفادار من!امروز برتری سیاهی بر سفیدی را ثابت کردیم.امروز نشان دادیم که گروهی که نام پرنده برخود نهاده است لیاقت ادامه حیات ندارد.حالا ما طبق قوانین باید به محل تجمع قبلی در دره گودریک برگردیم.برای ثبت برتری غیر قابل انکار خودمون.به همراه این سنگ و این چوب دستی...همین چوب دستی....همین...چوب دستی من کجاست؟!:vay:

مرگخواران سراسیمه به اطراف نگاه کردند.اثری از چوب دستی لرد نبود.درست در همین لحظه ایوان روزیه جمله ای بر زبان آورد که آتش خشم لرد را شدید تر کرد.
ایوان:ارباب,اون انگشتر.شما مطمئنین که نگینش همون سنگ زندگی مجدده؟اصلا کنترلش نکردین.





ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۲۹ ۲۳:۴۰:۰۵

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۱
ایوان درحالیکه با دستهای استخوانیش سر ارباب رو بررسی میکرد با لحن ملایمی گفت:ببخشید ارباب.ما الان میتونیم سر شما رو هفت رنگ کنیم.میتونیم به نجینی غذا بدیم.هزار تا کار دیگه هم میتونیم انجام بدیم.ولی احساس نمیکنین در مدتی که ما داریم این کارا رو انجام میدیم محفلیا راه افتادن بطرف لندن؟نمیترسین که سنگ رو زودتر از ما پیدا کنن؟
لرد با عصبانیت از جا پرید.
لرد:کروشیو ایوان.ارباب از هیچی نمیترسه.کروشیو ایوان.ارباب هر وقت اراده کنه سه سوته میره لندن و سنگ رو پیدا میکنه.کروشیو ایوان.تو چرا شکنجه نمیشی؟:vay:
ایوان تعظیمی کرد و جواب داد:شرمسارم ارباب.اونی که دستتون گرفتین مسواکه نه چوب دستی.البته اگه اراده کنین من با همونم شکنجه میشم.
لرد مسواک را سر جایش گذاشت و به فکر فرو رفت.حق با ایوان بود.
لرد:آهای!شماها دارین وقت منو تلف میکنین.شما الان میتونین سر منو هفت رنگ کنین یا به نجینی غذا بدین.ولی احساس نمیکنین در این مدت ممکنه دامبل و دار و دستش به لندن برسن و سنگ رو زودتر از ما پیدا کنن؟چقدر شماها بی فکر هستین.زود حاضر بشین.باید حرکت کنیم.منم همراهتون میام.شماها بدون من هیچین.چوب دستی من فراموش نشه.
مرگخوارا در حالیکه در دل به هوش و درایت اربابشان آفرین میگفتند آماده حرکت شدند.


محفل ققنوس:

مالی ویزلی:همه چی حاضره آرتور.فقط وسایل لازم و ضروری رو برداشتم.سه تا کفگیر دو تا ماهیتابه.هفت دست قاشق و چنگال و ملاقه مادربزرگم.
آلبوس دامبلدور نقشه لندن را تا کرد و در جیب ردایش گذاشت و با صدای بلند گفت:هری، شنلتو فراموش نکن.شاید بهش احتیاج پیدا کنیم.اگه همه آماده هستن پیش به سوی دیاگون.


کوچه دیاگون:


مرگخواران و محفلی ها بطور همزمان وارد کوچه دیاگون شدند.

مرگخوار1:چقدر تنگه.هوی سفید!پاتو از روی ردام وردار.
محفلی 1:تو رداتو از زیر پای من وردار.نمیشد شما از یه راه دیگه برین؟
مرگخوار 2:اگه راه دیگه ای بود خودتون میرفتین.ضمنا قبل از اومدن شما تنگ نبود.الان جا برای نفس کشیدن هم نیست.بس که چاقین!
مالی ویزلی در حالیکه ملاقه اش را در هوا میچرخاند:اهوی!تو به بچه های من گفتی چاق؟
مرگخوار 2:نخیر.طرف صحبتم بیشتر این پیرمرد ریشو بود که ردای قرمز پوشیده.
مالی:هوم.دامبلدور.پس مشکلی نیست.فکر کردم با بچه های من بودی.

لرد سیاه به سختی مرگخواران را کنار زد و جلو رفت و گفت:میتونم تصور کنم حضور داشتن به همراه ارباب تاریکی ها در یک کوچه چقدر میتونه برای شما وحشتناک باشه.وجدانم اجازه نمیده بیشتر از این شما رو بترسونم.پس بکشین کنار و بذارین ما اول بریم.


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۲۶ ۱۸:۰۳:۱۷

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: مرحله سوم جام آتش
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۱
هر سه نوجوان نفس نفس زنان میدویدند.حتی فرصت نداشتند پشت سرشان را نگاه کنند.نمیدانستند در یک جهت فرار کرده اند یا با گذشت هر لحظه از هم دورتر میشوند.فقط به خاطر یک اشتباه.بردن نام لرد سیاه با صدای بلند.
رون اولین کسی بود که خسته شد.نفسهایش تندتر میشدند.ضربان قلبش را کاملا احساس میکرد.چشمانش سیاهی میرفت.شاخ و برگ درختان سرعتش را کم کرده بودند.بالاخره دستی از پشت سر شانه اش را گرفت. و رون فهمید که به آخر خط رسیده است. در اوج ناامیدی تقلا کرد ولی دست خشن مرگخوار ناشناس او را به سختی گرفته بود.در جستجوی دوستانش به اطراف نگاه کرد.هرمیون در میان بازوهای قدرتمند فنریر گری بک اسیر شده بود.ولی هری...

اثری از هری نبود.

گری بک بطرف مرگخوار دیگر رفت و گفت:
اینم گرفتم.ولی سومی فرار کرد.مهم نیست.هدف ما این دو تا بودن.من مطمئنم اینا کلید رسیدن ما به پاتر هستن.گفتی اینا دوستاشن نه؟
مرگخوار دیگر تایید کرد.گری بک یکی ازناخنهای سیاه و کثیفش را روی صورت رون گذاشت و کمی فشار داد.رون نفسش را در سینه حبس کرد.نگران هری بود.درست در لحظه ای که گری بک ناخنش را با خشونت روی صورت او کشید و ردی از خون روی گونه اش باقی گذاشت ، رون هری را دید که از لای درختان جنگل آنها را زیر نظر گرفته بود.
هری از آن فاصله دوستانش را میدید که در چنگ مرگخواران گرفتار شده بودند.به خوبی مشخص بود که گری بک چقدر از آزار دو بچه مدرسه ای لذت میبرد.موهای هرمیون را دور انگشتانش پیچیده بود و بشدت بطرف عقب میکشید.برای لحظه ای هری فکر کرد پوست سر هرمیون در حال کنده شدن است.نمیتوانست صبر کند.مطمئن بود چند ثانیه دیگر همه آنها به محل دیگری منتقل میشوند و او ردشان را گم میکند.مجبور بود ریسک کند.از لابلای حرفهایشان، کلمه قصر مالفوی ها را تشخیص داده بود.اگر شانس میاورد و مقصد بعدی آنجا بود،شاید موفق میشد.


بازجویی مقدماتی ساعتی طول کشید.گری بک و دوستانش بیشتر از کسب اطلاعات به دنبال تفریح و شکنجه زندانیانشان بودند.بالاخره دست از سر هرمیون و رون برداشتند و همه با هم به مقصدی نامعلوم آپارات کردند.رون از شدت درد دندانهایش را به هم فشار میداد.سعی میکرد از خودش ضعف نشان ندهد، ولی بیشتر نگرانیش از این بود که از حدود نیم ساعت پیش دیگر هری را نمیدید.


چند ثانیه بعد مرگخواران به همراه زندانیانشان در مقابل قصر مالفویها بودند.چند ضربه کوتاه به در زدند.صدای ظریفی به گوش رسید.صدای نارسیسا مالفوی بود.

نارسیسا:کی هستی؟
صدایی ضمخت جواب داد:گری بک هستم بانو.دو تا زندانی باارزش آوردم.
به جای نارسیسا ساحره خشمگینی جواب داد:
همونجا ولشون کن و برو عقبتر.خودم تحویلشون میگیرم و شخصا ازشون بازجویی میکنم.
گری بک با خشونت زندانیانش را عقب کشید و با حالتی اعتراض آمیز گفت:
نمیشه خانم لسترنج.میخوام شخصا ببینم که تحویل ارباب داده شدن.اینا با ارزش ترین زندانیایی هستن که تا حالا گرفتیم.ممکنه جای پاتر رو بدونن.
بلاتریکس قهقهه بلندی زد و به آرامی لای در را باز کرد.رون سرش را پایین انداخته بود ولی هرمیون با شجاعت به چشمان بلاتریکس خیره شد.سعی کرد همه نفرتش را از چشمانش به ساحره بی رحم منتقل کند.ولی با فهمیدن دلیل خنده بلاتریکس خشکش زد.
رون متوجه شده بود که اوضاع غیر عادی است.سرش را کمی بلند کرد.چهره آشنایی را درمقابلش دید.بلاتریکس یقه زندانی نحیفش را گرفت و به گری بک نشان داد و گفت:منظورت اینه؟نشناختیش؟کمی بیا جلوتر.هنوزم نه؟این خود پاتره.میفهمی؟خود خودش!قیافش کمی عجیب غریب شده ولی دراکو شناساییش کرد.برای نجات این دو تا اومده بود اینجا.پشت در کمین کرده بود.غافل از اینکه اینجا طلسمهای حفاظتی قدرتمندی داره.لای بوته های چسبنده گیر افتاد.خیلی راحت گرفتیمش.اولش فکر کردیم فقط یه بچه فضول و کنجکاوه.ولی قضیه جالبتر از این حرفها بود.مثل همیشه حرکت حساب نشده و ابلهانه ای بود.اگرچه شجاعتش رو تحسین میکنم.حالا دیگه وقت ما رو نگیر.اون دو تا رو تحویل بده و برو.باید به ارباب خبر بدم.خودم.شخصا!
از تصور شادی لرد سیاه لبخندی روی لبهای بلاتریکس نقش بست.




ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۱
رای من هم فلور دلاکوره.نمیدونم تازه وارد محسوب میشن یا نه.ولی عضو بسیار خوبی هستن.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۱
انجمن همیشه فعال-حضور دائمی-برخورد خوب با اعضا-رسیدگی کامل

همه اینا در انجمن خانه ریدل و زیر سایه کاملا واضح و مشخصه.و همه اینا زیر سایه ناظر این دو انجمن یعنی لرد ولدمورت بوده.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین نویسنده ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۱
نویسنده های خوبی در سایت داریم.رای من لرد ولدمورته چون در هر سبکی میتونه خوب بنویسه.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۱
در این دوره هم لرد مثل همیشه فعال بودن.به نظر من فعالیتشون بیشتر و بهتر از بقیه بود

رای من لرد ولدمورت


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.