هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
تا به حال به چشمان یک گُرگ خیره شده‌اید؟ البته احتمالاً این آخرین کاری‌ست که در زندگی خود خواهید کرد، ولی حقیقتاً... تا به حال به چشمان یک گرگ خیره شده‌اید؟ یا حتی به چشمان یک سگ؟ هر دو شبیه هم‌اند. هردو شبیه چشم انسان‌ها، شفاف و سرشار از هوشمندی. زیرک و عمیق.. گویی... متعلق به یک انسان‌ند...!

تا به حال به این فکر کرده‌اید که چرا آدم‌ها از گُرگ‌ها تا این حد می‌ترسند؟ چرا درندگی گرگ‌ها رعشه بر اندام انسان‌ها می‌اندازد؟ چرا سگ‌سانانی چنین کوچک که حتی گروهی از آنها، اهلی هستند، مخوف و وحشت‌آور است؟

چون گُرگ‌ها، انسان‌ها را می‌فهمند! چون در وجود هر گرگ، انسانی نهفته‌است... و در وجود هر انســان... گــُـرگــی...!
______________

صدای زوزه‌ی تــــــدی که بلند شد، مرگخوار و محفلی، هر دو گروه بدون استثناء، ایستادند. انگار که خشکشان زده باشد. برگشتند.. خیره شدند به اتاقی که از آن صدای زوزه بلند می‌شد و ناگهان...

آنتونین، نفس‌های گرمی را پشت گردنش احساس کرد و همین لحظه، لینی انگار آب سردی روی تمام جمع ریخت:
- فـــنر.. فـــنریر هم گرگینــه‌س...!



ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۶ ۱۴:۱۳:۱۵

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۳:۰۳ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۲

آیلین پرنس همیشه معروف بود. همیشه به این که حس ششم قدرتمندی دارد معروف بود. همین حس ششم بود که به یک‌باره معذبش کرد.

با چنان احتیاطی از جا برخاست که گویی چندین گرگ گرسنه در کمینش نشسته‌اند و همین که صدایی ایجاد کند، کارش تمام است. آرام کنار ایوان نشست و با تکان چوبدستی، کلماتی را برایش نوشت:
احساس بدی دارم ایوان. اتفاق بدی داره میفته.

ایوان نتوانست با صدای بلند بخندد و تنها به نگاهی تمسخرآمیز اکتفا کرد:
وسط پیژامه پارتی خونه‌ی ریدل که نیستیم که بخوای احساس خوبی داشته باشی. معلومه که..

ناگهان چند نوار رنگی که از انتهای چوبدستی مورفین گانت بیرون آمده بود، خطوط ایوان را برهم زد:
اینجا داره یه اتفاقی میفته!

و اینجا بود که گروه مرگخواران، سراسیمه از جا برخاستند. حتی کسی مثل ایوان که در برابر سرما مقاوم بود هم احساسش می‌کرد. دمای هوا به طرز وحشتناکی افت کرده بود و صدای خش خش و موهوم باد مانندی، از دور تا دورشان به گوش می‌رسید.

در یک حرکت غریزی، همه‌شان عقب عقب رفتند تا یک دایره امن را تشکیل دهند که نور طلایی مشعشعی، بالای سرشان نقش بست:
با دیوانه‌سازها محاصره شدیم! هرکاری می‌کنید، صداتون در نیـــــاد!!

برای ثانیه‌ای به درازای ابدیت، مرگخواران با خود اندیشیدند: چطور بدون ایجاد صدا سپر مدافع درست کنیم؟!

و بعد...

وحشت آغاز شـــد...!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲:۴۰ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۲

ساکت باش.. ساکت باش.. ساکت با..


صدای فریاد دردآلود تدی که بلند شد، بلاتریکس با سرخوشی خندید. دیگر حسابش را نداشت. این چندمین کروشیوی بود که داشت تحمل می‌کرد؟

فریادش به سرفه‌های پشت سر ِهمی ختم شد. مزه‌ی حال‌بهم‌زن خون را در دهانش حس کرد و لب‌های متورمش با ماده‌ی گرم و لزجی، خیس شدند. بلاتریکس دوباره چوبدستی را به سمتش نشانه رفت:
- کروشیـ...
- بلا اگه همینطوری ادامه بدی زنده نمی‌مونه که چیزی ازش بپرسیم.

بلاتریکس برگشت و به فلور دلاکور چشم‌غره‌ای رفت. بعد جای اخمش را، لبخندی موذیانه گرفت. با پوزخند طعنه‌آمیزش، گفت:
- چیه فلور؟ نکنه دلت براش سوخته؟ یا تو رو یاد دختر گمشده‌ی محفلی‌ت می‌ندازه؟!

فلور با حرص چوبدستی‌ش را به سمت تدی نشانه رفت:
- کروشیـــو!!

تدی چنان از درد به خودش می‌پیچید که چیزی نمانده بود صندلی را خُرد کند. صدای فلور را از دور دست می‌شنید که در سرش زنگ می‌زد:
- دیگه منو به دلسوزی متهم نمی‌کنی، لسترنج!

و به سمت پسر مو فیروزه‌ای نیمه‌جان و خون‌آلود برگشت:
- از کجا می‌دونستید ما اینجاییم؟ چند تا جاسوس محفلی دیگه مثل تو توی راهن؟!

تدی به زحمت دهانش را گشود و فلور، امیدوار به این که چیزی از او بشنود، سرش را نزدیک‌تر برد. لوپین، خون جمع شده در دهانش را بیرون تف کرد و با صدایی خراشیده ولی آرام، گفت:
- صدات آزار دهنده‌س زن‌دایی!
- سکتوم سمپرا !!

این بار صدای تدی بیشتر به زوزه‌ی گرگی نا آرام شبیه بود. ناگهان چیزی در ذهنش جرقه زد: «امشب، ماه کامله!» و کم کم، از شدت درد و خون‌ریزی در ظلمات سقوط کرد...



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۰:۵۷ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۲
پی‌رووووووووف!!

ملخ ندارم، ولی دوس دارم ملخ بگیرم!

طبق این، مث‌که قورباغه‌ی من تو ریش شماس. قربون دستتون، قورباغه‌مو بدین که کل مکاتباتم به اون بنده!

چاکریم!

باز جوید روزگار وصل خویش..


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۵ ۸:۱۸:۳۴

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۰:۵۲ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۲
- پس برگشتی دوشیزه بودلر.

ویولت برگشت و با دیدن پیرمردی که رو لبه‌ی شیروونی بهش نزدیک می‌شد، نزدیک بود از رو سقف بیفته:
- پروفســـور!! الان میفتین پروک می‌شین!

دامبلدور آروم نشس کنار ویولت. لبخند زد:
- این که گفتی چی بود؟ پروک؟ باید اعتراف کنم با تمام دانشی که در اختیار دارم، نمی‌دونم معنی‌ش چیه.

ویولت خندید و وقتی از امنیت و عدم سقوط پروفسور مطمئن شد، دوباره برگشت که به چراغای کم سوی شهر نگا کنه:
- پروکه دیه. ببینین، یه چیزی پروکه. یه وقتایی آدم پروک می‌شه...
- میوووو!!

گربه‌ای روی سر ویولت پرید و حرفشو قطع کرد. ویولت دوباره خندید. هرکی گربه‌هه رو می‌دید، به این نتیجه می‌رسید که زشت‌ترین گربه‌ی دنیاست. سیاه سفید بود و سه پا. انگار یه پاش توی یه دعوا به قول ویولت " پروک " شده بود. یه تیکه از گوشش هم کنده شده و دم کوتاهش، می‌گفت که احتمالاً همین بلا سر اونم اومده.

صدای قور قور که بلند شد، دامبلدور یه لحظه به شکمش نگاه کرد و بعد...
- اوه... اینم قورباغه‌ی...

با خودش فک کرد چطوری یه قورباغه می‌تونه نامه برسونه؟! سرشو تکون داد. چیزای زیادی بود که هیچوقت در مورد ویولت بودلر نمی‌شد فهمید. البته... می‌شد پرسید!

- چرا برگشتی؟!

ویولت شانه‌ای بالا انداخت. چرا همه این سؤال تکراریو می‌پرسیدن؟ یه عده خوشحال شدن، یه عده ناراحت. ناراحتیا ناراحتش کردن و خوشالیا، خوشالش. ولی اگه می‌خواس رک و راس جواب بده، نه واسه خوشالیا این کارو کرد و نه واسه ناراحتیا. واسه هیشکی این کارو نکرد. واسه هیشکی هم از تصمیمش برنمی‌گشت. سعی کرد بهترین حالت بفهمونه دلیلش چی بود:
- اینجا... ریون... خونه‌م بود.

دوباره شونه‌شو بالا انداخت:
- گاهی آدم به یه پناهگاه احتیاج داره، می‌دونین؟

دامبلدور فقط نگاش کرد ولی ویولت، نه. یه چیزی تو نگاه دخترک موج می‌زد که خوب نبود. یه چیزی که می‌گف خیلی با اون ویولت قدیمی فرق داره. یه جوری که خبری از اون نشاط و...

یهو ویولت از جاش جست:
- اوه!! نگاه کنین!! یه قاصــــــــــدک!!

ماگت با یه صدای وحشتناکی چارچنگولی از روی سر ویولت رو پشت بوم فرود اومد. مستر گرین پرید توی ریش دامبلدور و مری تو تاریکی گم و گور شد.

دامبلدور پرید که ویولت رو بگیره قبل از این که با مغز کف کوچه فرود بیاد ولی... بووووووووم...!

با نگرانی نگاهی وسط اون تاریکی انداخت:
- دوشیزه بودلر؟! به هوشی دختر جون؟!

و یه صدای فریاد خوشحال از پایین شنیده شد:
- گرفتمـــــــــــــــش پروفســـــــــــور!!

پروفسور پیر با یه حالتی بین غرغر و خنده، زیر لبی گفت:
- هیچ‌وقت آدم نمی‌شه!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۲

سلـــــــــــــام پروفســـــــــــور!!

برای یه قورباغه، یه مارمولک و یه گربه‌ی سه پا و یه دونه ویولت جا دارین؟!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱:۱۴ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۲
لرد سیاه که متوجه به هدر رفتن ِ آب این سرمایه‌ی ملی از درون استخوان‌های منحوس ِ این شامپوی بی‌مقدار شده بود، اندکی دست نوازش و عطوفت بر سر مبارک می‌کشن و اندکی اون یکی دست ِ نوازش و عطوفت رو بر سر نجینی می‌کشن و اندکی مغز پر بار و مشعشع [ اخطار ارباب: بودلر، دفعه‌ی بعد با کروشیو به استقبالت میایم اگه با این الفاظ از وجود ِ تاریک ِ ارباب یاد کنی! ] ، اهم... چیز... تیره‌ی ارباب به جوشش در میاد. ارباب اندکی بیشتر فشار میارن و جوشش بالا می‌گیره و پتانسیل‌هایی همچون به راه انداختن سونامی و کاترینا و امثالهم رو از خودش نشون می‌ده و در این اثنا جماعت ِ مرگخوار هم به تنبون ِ مامان‌دوز ِ لرد ِ سیاه پناه می‌برن از حیرت ِ این همه جوشش ِ تفکرات ِ مخوفانه!

در نهایت پیش از این که کاترینا-سونامی ِ ارباب، قصر مالفوی ها و مایتعلق به رو با خاک ِ گور ِ سالازار یکسان کنه، ایشون به صدا در میان:
- فهمیدیم. برای ما یک بادکنک بیارید!

مرگخوارها به محض شنیدن این دستور هرکدوم چهار نعل به سویی می‌دون به دنبال ِ بادکنک که ارباب متوجه سکون ِ الادورا می‌شه:
- شما چرا به دنبال اجرای دستورات ارباب نرفتید؟!
- ارباب بنده گوشیم دستورات ِ شما رو دیر لود می‌کنه، هنوز در جریان قرار نگرفتم!

قبل از این ارباب با صد و سی و پنج کروشیو به نیت ِ صد و سی و پنج تن ِ آل ِ سالازار به استقبال ِ الادورا بره، گیلی، یورتمه‌کنان به سمت ِ ارباب می‌دوئه:
- ارباب! ارباب! بادکنک!

ارباب با نگاهی اجمالی، از شدت هوش و فراست بالافاصله متوجه می‌شن بادکنک ِ کذایی، چیزی جز شُش های به جا مانده از جسد ِ منهدم شده‌ی لودو نیست، ولی از اونجا که لودو در طول زندگی بی‌برکتش به هیچ درد نخورده، برای آمرزش و استغفار اموات و ارواحشم که شده، بادکنک - شُش رو می‌پذیره!

بعد ابتدای شُش رو به انتهای مری ِ اسکلت وصل می‌کنه و مشعوف‌انگیزناک‌مخوفانه اعلام می‌دارد:
- خوبه! حالا ایوان هم محدودیت داره. هوم... شما چرا انقدر کم شدید یهو؟!

رز ویزلی:
- ارباب! من بگم ارباب! چند نفرمون تو اون دویدن چهار نعل که چند خط بالاتر ذکر شد، زیر دست و پا خشتک به خشتک آفرین تسلیم کردن ارباب!

ارباب:
- یعنی الان فقط همین پنج نفر زنده موندید!؟

بعد آهی از سوز ِ سینه برمی‌کشد که دل ِ مادر در آن دنیا کباب می‌گردد:
- شما 5 تا! به مسابقه ادامه بدید!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ جمعه ۱۵ شهریور ۱۳۹۲
به دنبال ِ کوتاهی ِ دست ِ دشمنان ِ آسلام از سر سایت وزین ِ جادوگران، ما خدمت رسیدیم تا اولین پست از بازگشتمون رو تقدیم شما کنیم.



1. سابقه ی عضویت در گروه مرگخواران؟

نوتچ!

2. سابقه ی عضویت در محفل؟

عاقا بیاید گذشته‌ها رو کند و کاو نکنیم دیه. حالا ما بچه بودیم یه خبطی کردیم، شوما نباس که عین کلنگ اونو به سر ما بکوبید!

3. مهم ترین تفاوت بین دو جبهه ی سیاه و سفید؟

بنده این مسئله رو از چند بُعد بررسی می‌نمویم و عرض می‌کنم خدمتتون:

الف. از نقطه نظر ادبی، شاعر می‌گه بالاتر از سیاهی رنگی نیست.

ب. از نقطه نظر استراتژیک، مهم‌ترین مسئله‌‌ای که از جاذبه‌های توریستی، جهانگردی، جغرافیایی باید مورد توجه قرار بگیره، حضور ارباب کبیر و گران‌قدر و بلا به فدایش هستش که باعث می‌شه تمام دشمنان ِ جهان ِ آسلام... چی گفتم؟ ( ) یعنی تمام دشمنان جهان سیاهی بر خود بید بید بندری بزنن!

ج. از نقطه نظر تفریحی هم که فان ِ مرگخوارا بیشتره، آقا آسلام دست و پای محفل رو بسته ولی از اینور، اصن آزادی...! لتس دنس توگدر! :hungry1:

4. نظر شما درباره کچلی و جادوگران کچل؟

ما خانوادگی یه مَثَل داریم که می‌گه آدما یا روی سرشون پره، یا توی ِ سرشون!

5. بهترین و مناسب ترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

با ویولت بندازیدش تو یه اتاق. بعد دو - سه ساعت خودش زجرکش می‌شه و خشتک به خشتک آفرین تسلیم می‌کنه.

6. در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟

عاقا ارباب بنده باس از همین تریبون اعتراف کنم که من خیلی مار ها رو دوست دارم، بعد رابطه‌م هم عجیب باهاشون خوبه. ولی از اونجا که نجینی متعلق به شماست، اصن ما غلط بکنیم رفتاری باهاش داشته باشیم. از دور هم دیدیمش راهمونو کج می‌کنیم که مبادا نگاه ما بی‌خردان پولکی از پولک‌های این عزیز ِ والامقام کم کنه!



7. به نظر شما چه بلایی سر موها و دماغ لرد سیاه آمده است؟

به ما چه ربطی داره که چی اومده. به کسی چه ربطی داره که چی شده. عاقا هرکی در مسائل خصوصی ارباب دخالت کنه رو باس تا خرتناق مجبورش کنیم نوشیدنی بخوره، بعدم منافذ خروجی بدنش رو ببندیم! بعله! یعنی که چی!


8. یک نمونه از کارهای بی رحمانه و سنگدلانه و سیاهانه خود را شرح دهید.

والا ارباب خلاف ِ ادبه، ولی روی حرف شما حرف نمی‌شه آورد دیه چی‌کار کنیم. فقط گلاب‌ به روتون، روم به دیفال، بنده نخواسته به ساحت مُدَرَّک ( بر وزن مقدس - ریشه‌ش هم کلمه‌ی دارکه! ) اسائه‌ی ادب کنم:

ما یه بار سر کل‌کل تو جرئت و حقیقت، یه شیشه‌ی ایستک رو دادیم یکی از رفقا با شماره یک ِ خودش پر کنه، بعدم دادیمش به یه رفیق دیگه‌مون خورد.

حیف شد. بچه خوبی بود. الانم دیه دوست نیستیم طبعاً !

9. نظر خود را بصورت کاملا خلاصه درباره این واژه ها بیان کنید:

ریش: کشیدنش ای‌قده کیف می‌ده، ای‌قده کیف می‌ده!

طلسم های ممنوعه: عامو ما اینجا طلسم ممنوعه پمنوعه نداریم. همه‌چی رواله واسمون.

الف.دال: آش ِ دوغ!



شما لطف کنین بگین کل خانواده تون بیان ما اینجا تاییدشون کنیم.عجب مثل های پرمحتوا و با مفهومی دارن.
خلاقیت از چشمان شما فوران میکنه.یه بار جواب سوال هشتتونو روی سوال پنج اجرا کنین کمی بخندیم!

اوه...آش دوغ!

بعد از مدتها خوش اومدین....تایید شد.

به عنوان فرمایش آخر...شما وارد ایفای نقش شدین, سایت ترکید!الان اینجا تایید شدین...گروه مخوفمون چیز نشه...؟؟؟!!هر بلایی سر هر کی بیاد به دیده شک و تردید به شما نگاه خواهیم کرد.گفته باشیم!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۱۶ ۰:۴۷:۵۸

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۲

نام شخصيت انتخابي:

ویولت بودلر

گروه:

ریونکلاو


ویژگی های ظاهری و اخلاقی:

ظاهری

عرضم به حضور عنبر و انورتون که ما قبلاً یه بار یه معرفی داده بودیم خدمت مبارکتون، ولی بچه بودیم، نفهم بودیم، نمی‌دونستیم آواتار پیدا کردن واسه یه موجود ِ چشم سبز چقدر مصیبته!

خلاصه این که شما در نظر بگیر ویولت دگرگون نماست. ولی قیافه‌ی اصلی‌ش اینطوریاس که چشم-ابرو مشکیه. موهای صاف مشکی داره و یه قیافه‌ی خیلی معمولی. ولی خب این دگرگون‌نماهای جونم مرگ شده هر دفعه یه شکلین دیه! :pashmak:

اخلاقی

والا اینم جونم براتون بگه که این بچه، قدیما یه شخصیتی واسش ساخته شده منم دیه ازش تعدی نمی‌کنم. ویولت یه موجودیه که علی‌رغم سنش، خیلی راحت خوشحال و هیجان‌زده می‌شه، ولی در برابر عصبانیت، ترس و ناراحتی؛ خونسرده. اهل ریسکه و هیجان‌طلب.

تو بدترین شرایط شوخی می‌کنه و با کل کل و حاضرجوابی رو اعصاب ملته.

بعد این که چون مادرش مشنگ بوده، به وسایل مشنگی خیلی علاقه داره و کلاً مخترعه. عشق کاراگاهیه، اما کلاً چون هایپره، نمی‌تونه یه جا آروم بگیره که بشینه فک کنه. دوست داره درجا عکس‌العمل نشون بده و وارد عمل شه.

تنها وقتی هم آروم می‌گیره که داره با یه وسیله‌ی مکانیکی ور می‌ره.

چوبدستی:

چوب درخت بید و موی تک‌شاخ.

جارو:

نیمبوس دوهزار. بنده خدا اصن در بند مادیات نیس!


معرفی کوتاه:

ویولت بودلر، یه جادوگر دورگه‌س. مادرش مشنگه و پدرش، جادوگر. کودکی شادی داشت بنده خدا، تا وقتی که والدین گرام در عنفوان طفولیتش، مردن و این فلک‌زده هم دهنش آسفالت شد از اون به بعد. خلاصه سیستم آسفالتسیون ادامه داشتــــــــــــه تا روزی روزگاری در سرزمیــن های خیلی خیلی دور، یه جغد می‌خوره پس کله‌ش و اون رو فرا می‌خونه به هاگوارتز و از اونجا هم شوت می‌شه به ریونکلاو و فوقع ماوقع!

برای مطالعه‌ی ادامه‌ی این سرگذشت، به وب‌سایت زیر مراجعه بفرمایید:

www.jadoogaran.org


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۲
ویولت با دستانی لرزان کلاه را بر سر گذاشت. نمی‎ترسید. هرگز نترسیده بود. فقط اینجا را می‌شناخت. این سالن، این صندلی، آن میزها. ارواحی از گذشتگان را می‌دید که دیگر آنجا نبودند. بغض گلویش را گرفت و کلاه، جلوی دیدش را.
دیگر نه میز پر خروش ریونکلاو را می‌دید، نه جمع یک دست گریفندورها و نه اسلایترین‌های نا آرام. حتی میز هافلپاف که ساکت، اما متحد و یک‌دل بودند هم از نظرش پنهان گشت.

- هووم.. ذهن تو... پیچ و خم هاش... خاطراتت... برام آشناس.

صدای خش گرفته و کهنسال کلاه، در ذهن ویولت پیچید. می‌خواست با صدایی لرزان بگوید: «من قبلاً هم تو رو سرم گذاشتم.» ولی سکوت کرد. حرفی برای گفتن نداشت.

صدای کلاه، دوباره دلتنگی را به جانش انداخت:
- ویولت بودلر. اسمت آشناست. من هیچ‌وقت کسی رو فراموش نمی‌کنم. دانش‌آموزی به این اسم داشتیم..

ویولت باز هم سکوت کرد و کلاه توانست افکار دخترک مو مشکی را با دقت بیشتری کند و کاو کند:
- آه... دخترک باهوش ِ مخترع. همین که وارد شد فهمیدم ریونکلاویه. چقدر معصوم بود. با افکاری پیچیده... هوم، خب شاید دقیقاً نباید این حرف رو بزنم، ولی واقعاً ذهن ِ سنگینی داشت. پر از معما و تردستی و سؤالای عجیب. تو ذهنش هم از من سؤال می‌پرسید: منو می‌فرستی ریونکلاو؟ هافلپاف چه شکلیه؟ چطوری می‌فهمی کی عضو کدوم گروهه؟ مغز آدما با هم فرق داره؟ تو خاطره ها رو می‌بینی؟

صدایی در ذهن ویولت پیچید که آن را به خنده‌ی کلاه تعبیر کرد و ناخواسته لب‌هایش به لبخندی باز شد. سپس به آرامی، در ذهنش پرسید:
- تو چند سالته؟

ناگهان کلاه سکوت کرد و این سکوت، کر کننده بود. ویولت حتی صدای دیگر دانش‌آموزان سرسرای عمومی را نمی‌شنید. گویی همه‌ی جهان در یک لحظه، به خواب رفته است. کلاه شک داشت، ولی حالا مطمئن شده بود.

بالاخره به حرف آمد و برای آخرین بار، با ویولت بودلر سخن گفت:
- آدم ها هرگز عوض نمی‌شن.

و با صدای بلند فریاد زد:
- ریونکلاو!

________________________________

ما بودیم، بعد رفتیم، بعد دوباره اومدیم، بعد رفتیم و همونطور که از سیکل مذکور دریافته‌اید الان دوباره برگشتیم.

خلاصه که در خدمتیم و اینا!

_________________
خوش برگشتید... :)
تایید شد!



ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۱۱ ۹:۴۲:۱۷

But Life has a happy end. :)






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.