به نام ایزد
سوژه جدیدهوا مثل همیشه صاف بود. گل ها کم کم در شکفتن بودند و نوید بهری دل انگیز را می دادند. نسیم بهاری در تمام گوشه و کنار شهر می پیچید.
خیابان بسیار شلوغ بود. دامبلدور در حالی که قیافه ی مشنگی به خود گرفته بود و سبیل هایش را قایم کرده بود به طرف دکه روزنامه فروشی می رفت.
در را چشمش به پسری افتاد که موهایش را به فجیح ترین شکل فشن کرده و به دیوار تکیه داده بود،افتاد.
آهی از دست زمانه کشید و احضار تاسف کرد اما ناگهان چشمانش از مردمکش در آمد.
برگشت و یقه ی پسر را گرفت و گفت: جیمز اینجا چه غلطی می کنی؟
جیمز با اشفتگی در حالی که به دختری نگاه می کرد که به این طرف می آمد، گفت: برو ... برو ...
-چی می گی جیمز؟ این قیافه چیه برای خودت درست کردی؟
دختری که جیمز به او زل زده بود، پیش آن ها آمد و نگاهی به آلبوس انداخت و ناگهان یک فیلیپینی به آلبوس زد و اونو نقش بر زمین کرد.(
)
جیمز با عجله رو به دختره گفت: سلام آلیس چطوری؟
-این کیه؟
-هیچی ... این همسایمون هست
-چرا یقه تو رو گرفته بود؟
-کمی حواس پرتی داره!
دختر یک تف به صورت آلبوس انداخت و گفت: از قیافش معلومه ... خب دیگه بریم.
جیمز و آلیس دست در دست هم دادند و رهسپار راه عشق شدند...(
)
دامبلدور از زمین بلند شد و تصمیم گرفت برای گرفتن حال دختره هم که شده، دنبالشان بره و جیمز رو از دست این دختره کونگ فو کار نجات بده.
خانه ریدلولدمورت در حالی که بر تخت خواب خود دراز کشیده بود و نجینی در گردنش حلقه زده بود، گفت:آنتونین بیا تو.
آنتونین شتابان داخل شد و تعظیم کرد.
-بالاخره روفوس رو پیدا کردی تا نجینی من بخورتش؟
-نه قربان ... فکر کنم فرار کرده ...
-باشه مهم نیست ... خبری از دختر خالم نشد؟ ... بالاخره با جیمز دوست شد؟
-بله قربان!
-خوبه ... آنتونین بیا پیش من دراز بکش می خوام یه رازی رو بهت بگم
نجینی: