باسیلسک vs
ریون
سوژه: ریگولوس مسئول تهیه ی جارو برای تیم شده، ولی جارو هایی که معلوم نیست از کجا پیدا کرده بدون اینکه خودش بدونه رمزتاز هستن.
پ. ن توضیح سوژه: به عنوان کاپیتان تیم معجون هام اثر نداشتن تا مجبور بشن!
--------
-آتیییییییییییش!
اعضای تیم با صدای فریاد وینکی که دستانش روی سرش بود و دور تا دور رختکن را می دوید و فریاد میزد، از خواب پریدند.
-آتیییییش! سوخت، خاکستر شد! به نیستی پیوست!
هکتور که ظاهرا هنوز سی پی یوِ مغزش به طور کامل لود نشده و نتوانسته بود پیغام اینکه جیغ به معنای اعلام خطری فوری است و اگر به آن توجه نشود ممکن است فاجعه به بار بیاید را تحلیل کند، با خواب آلودگی گفت:
-چی شده وینکی؟
-جزغاله شد، بزغاله شد، نه دود شد!
-کی بزغاله شد وینکی؟
-کاپیتان باید با من اومد، من نشونش داد! وینکی جن خوب بود!
هکتور تنها راه ساکت کردن وینکی و بازگشت هر چه سریع تر به رختخوابش را همراهی با او تا جایی که میگفت، می دانست. بنابراین برخاست و خمیازه کشان دنبال او به را افتاد.
دقایقی بعد- جلو در انبار جارو هاشعله های آتش تا عرش مورگانا زبانه می کشید و هر چند ثانیه یک باریکی از وسایل آتش بازی دکتر فیلی باستر را منفجر میکرد و بارانی از ستارگان را در آسمان نمایان میساخت.
-جون ننت وایسا! منفجر نشو، الان هکتور میاد منو میکشه. چه عنتونینی بخورم من آخه؟!
درست همزمان با ورود هکتور یک عدد از وسایل آتش بازی ترکید و بارانی از پاتیل ها و خرده جارو ها، در مقابل چشمان حیرت زده هکتور روی شانه اش نشسته و به او چشمک زدند.
-ریـ.... ریگولوس... اینجا... چه خبره؟
-عه! سلام هک! چیزه... چیزی نیستش!
-ریگولوس بلک!
-ببین عصبی نشو خب! الان میگم... یه لحظه واسا! چیز شد خب...
هکتور که کم کم خواب از سرش پریده بود و در مرحله هضم عمق بلایی (اون بلا نه اون یکی بلا) قرار داشت که ریگولوس بر سرشان نازل کرده بود، گفت:
-دقیقا پونزده ثانیه وقت داری بگی چی شده قبل از اینکه بمیری!
-پونزده ثانیه خیلی کمه ها!
-چهارده!
-غلط کردم، الان میگم!
-سیزده!
-عه خب ببین من داشتم چیز میکردم...
-دوازده!
-خب یه دقه نشمر لامصب!
-یازده!
-خب باشه بشمر. میگم، میگم... ببین این شد که!
-ده!
-ببین حقیقتش من اومدم اینجا...
-نه!
-بعد دیدم که چیز شده...
-هشت!
-در انبار چیز بود... باز...
-هفت!
-بعد من اومدم...
-شیش!
-بعد اون گوشه برق بود...
-پنج!
-برق نبود، چیز بود! نمیدونم چی بود یعنی...
-سه!
-بعد من... بعد پنج مگه چار نیس؟
-دو!
-خب مثکه نیست!
-یک!
-عنتونین خوردم!
یک ساعت بعد- درون رختکن-بذارید بکشمش جامعه بشری از وجودش آسوده خاطر بشن. این لکه ننگ بشری... آخه تو دم در انبارا چه غلطی میکردی؟ الان ما بدون جارو چه پاتیلی به سرمون بذاریم؟ میفهمی فردا مسابقه ست؟ میفهمی باید مسابقه رو ببریم؟ نه تو میفهمی فردا با ریونکلا مسابقه داریم؟ میفهمی اولین مسابقه ایه که من کاپیتانشم؟ آخه تو مگه فهمم داری؟ دِ میگم ولم کنید، میخوام بکشمش...
-کسی تو رو نگرفته هک!
-باشه حالا که اصرار میکنید کاریش ندارم.
-کسی اصرار...
صدای دراکو با برق شیشه معجونی که از سمت ردای هکتور به چشمش خورد در افق محو شد.
-تا فردا ساعت ده و پنجاه و هشت دقیقه فرصت داری نه تا جارو واسمون پیدا کنی وگرنه از خودت به عنوان جارو استفاده میکنیم.
-امم باشه فقط... چرا نه تا جسارتا؟ ما که هفت نفریم!
-همینه که هست!
دو ساعت بعد- انبار جارو های تیم ریونکلا-یک، دو، سه، چار...
-داداش داری اشتباه میزنی!
ریگولوس نگاهی به روح مورد نظر کرد و گفت:
-چیو اشتباه میزنم؟
-نمیدونم به من گفتن بیام اینو بگم.
ریگولوس هرگز فکر نمیکرد فردی ریگولوس تر از خودش هم یافت شود، ولی حالا چنین فردی را یافته بود. اما با توجه به زمان محدودش و تهدید هکتور برای تبدیل او به یک جاروی پرنده ترجیح داد نیمه گمشده اش را رها کند.
-هفت، هشت... اینم نه تا. ببین به کسی نگی من اینجا بودما. هکتور منو میکشه.
-باشه داداش ولی داشتی اشتباه میزدی!
فردا صبح- ده و پنجاه و هشت دقیقه -همه حاضر باشین و با صدای سوت ما بر جاروهاتون سوار بشید. با ذکر مرلین که بود و چه کرد مسابقه رو شروع می کنیم. سه... دو... مرلین که بود و چه کرد؟
اعضای تیم اسلیترین با شنیدن صدای سوت به سمت جاروهایشان رفتن تا پرواز کنند ولی همین که جاروهایشان را لمس کردند حس عجیبی درونشان اتفاق افتاد. قلابی درست به پس گردنشان وصل شد و آن ها را با خود برد... و برد... و باز هم برد...
هوووووشت! :افکت فرود آمدن هکتور و پاتیلش:
-ریگولوس می کشـ...! اینجا دیگه کجاست؟ اینجا... من مُردم؟
هکتور چیزی را که می دید باور نمی کرد. او درون غاری فرود آمده بود که تمام دیوار هایش قفسه بندی شده بود و تمام قفسه ها پر از انواع معجون بود. حتی از سقف هم معجون می چکید. در انتهای غار، یک بطری بزرگ معجون در ابعاد یک دایناسور ماقبل تاریخ، دیده می شد. هکتور با دیدن چنین چیزی کاملا از خود بی خود شد، ترکید و منهدم شد و با چشمانی که معجون از آن ها می چکید و به سبک سنجاب در عصر یخبندان به سمت بطری معجون شیرجه زد.
کیلومتر ها دورتر- نا کجا آباد-چیزه میگم یه کم مهلت بدین با هم صلح میکنیم ها.
یک ترانازوروس گرسنه در حالی که آب از لب و لوچه اش آویزان بود، به سمت ریگولوس می رفت.
-خب گویا نمیشه صلح کرد.
دایناسور گام بلندی به سمت ریگولوس برداشت و در دو میلی متری صورتش قرار گرفت.
-عنتونین خوردم!