هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ایوان.روزیه)



پاسخ به: شرح امتيازات
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ دوشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۲
#41
امتیازات جلسه دوم اصول تغذیه جادویی:

ریونکلا: ۲۵
لینی وارنر ۳۰

گریفیندور: ۲۵
کوین کارتر ۳۰

اسلیترین: ۲۳
بندن ۲۸

هافلپاف: ۲۱
دورا ویلیامز ۲۶


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ دوشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۲
#42
امتیازان جلسه دوم:

خب اول از همه لازم میدونم که به خاطر تاخیر در امتیاز دهی از شاگردان عزیزم عذرخواهی کنم. قطعا توجه دارید که استاد این درس اسکلتی پیر و رنجوره و گاهی اوقات از بیماری خشکی مفاصل هم رنج میبره. علاوه بر این از چهار جادوآموزی که لطف کردن و تکالیفشون رو ارسال کردن سپاسگزاری میکنم. حالا بریم سراغ امتیاز دهی:

ریونکلا: ۲۵
لینی وارنر ۳۰

گریفیندور: ۲۵
کوین کارتر ۳۰

اسلیترین: ۲۳
بندن ۲۸

هافلپاف: ۲۱
دورا ویلیامز ۲۶

بر طبق آموزه های پروفسور روزیه، بخورید، بیاشامید و شدیدا اصراف کنید!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲
#43
ایوان کمی گره پاپیون صورتی رنگ دور گردن یا در واقع مهره‌های گردنش را شل کرد و به تکه کاغدی که در دستش قرار داشت نگاه کرد. پروژکتورهای سیرک روی او افتاده بود و بقیه چراغ های سیرک خاموش بود تا تمام توجه را به سمت او جلب کند.

ایوان اگر اب دهان داشت حتما در این لحظه با صدای بلندی قورتش میداد اما از آنجا که به لحاظ فیزیولوژیکی دچار نقص و کمبودهای عدیده‌ای بود تصمیم گرفت متن روی کاغذ را در میکروفونی که در دست دیگرش گذاشته بودند بخواند:
- خانم‌ها و آقایان، دخترها و پسرها...به سیرک بزرگ عجایب عمو گوستاو خوش آمدید. در اینجا لازم میبینم که از عمو گوستاو برای اینکه این فرصت را به من داد تا با شما صحبت کنم تشکر کنم...

بلا که بر اثر این اتفاقات همان یک ذره اعصاب باقی مانده‌اش را هم از دست داده بود یقه هکتور را گرفت و همان طور که سعی میکرد لرزش شدید دستانش که ناشی از ویبره‌های ممتد او بود را نادیده بگیرد گفت:
- این گندیه که خودت زدی، خودتم باید درستش کنی!

-...بله همون طور که عمو گوستاو اشاره کردن من اسکلتی راه رونده و سخن راننده هستم...
گوستاو پهن پیکر، صاحب سیرک عجایب مشت های سنگینش را بالا آورد و قلنج آن‌ها را شکست تا به ایوان بفهماند که باید متن را درست و کامل بخواند وگرنه سر و کارش با اوست.

ایوان لبخند عصبی ای زد و نگاه ملتمسانه دیگری به مرگخواران انداخت. کوسه که از این وضع اصلا راضی نبود با باله نوک تیزش سیخونکی به مرگخوار جلوییش زد و گفت:
- ببخشیدها، ما یه قراری با هم داشتیم. مگه قرار نشد من این اسکلت رو براتون بیارم و وقتی که کارتون تموم شد اون رو به عنوان همبازی به من بدین؟

بلا برای لحظه ای به فکر فرو رفت. درست بود که مرگخواران برای ارباب حاضر به هر جانفشانی و از خودگذشتگی‌ای بودند (ظاهرا به غیر از ایوان که گردن گیرش خراب شده بود)، اما اگر میشد راه دیگری را انتخاب کرد که مرگخواران در خطر کمتری قرار بگیرند قطعا به نظر و اراده ارباب نزدیک تر بود. برای همین دستش را روی پوست براق کوسه گذاشت و گفت:
- خب پس بیا به قولمون عمل کنیم. تو برو اون اسکلت رو برامون بیار تا دسته جمعی از اینجا فرار کنیم. بعدش هم وقتی کارمون باهاش تموم شد میدیمش به تو. هر چقدر که دوست داری میتونی باهاش بازی کنی.

بلا هنگام گفتن این جملات سعی میکرد لبخند شیطانی‌ای که روی صورتش نمایان شده بود را کنترل کند. کوسه کمی فکر کرد و بعد از آنکه حرف بلا به نظرش منطقی رسید قلنج باله هایش را شکست و با کت و کول باز وارد محوطه نمایش وسط چادر شد.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۸:۱۴ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲
#44
همان زمان، خانه ریدل:

صدای تق تق راه رفتن لرد در فضای خالی راهرو میپیچید. تمام مرگخواران برای برگرداندن ایوان رفته بودند اما هنوز بازنگشته و زمان برای لرد با سرعت بیشتری میگذشت. لرد عصبانی بود، آنقدر عصبانی که اگر دستش به ایوان میرسید با چاقوی کهنه بلا تک تک استخوان هایش را میتراشید و از آن ها خلال دندان درست میکرد.

-...فرار میکنی؟ از من؟ اربابت؟ وای به حالت ایوان. من که میدونم آخر دستگیر میشی و تحویل خودم میشی. بلایی به سرت بیارم که از این به بعد همه وصیت کنن جسدشون رو به جای خاک کردن بسوزونن تا نکنه بلایی که من سر اسکلتت میارم سر اسکلت خودشون بیاد!

لرد بار دیگر نگاهی به ساعت شنی راهرو انداخت. فرصتی برای تلف کردن نداشت و باید در زودترین زمان ممکن مرگخواران را برمیگرداند. میتوانست از علامت شوم استفاده کند اما دنبال چیزی دردناکتر بود. برای همین با چوب دستی اش کروشیویی احظار کرد و به آن گفت:
- میری خودتو میرسونی به ایوان خائن و بقیه مرگخوارها و بهشون میگی که سریعتر باید برگردن. وگرنه من میدونم و اونها.

کروشیو همچون پاترونوس در برابر لرد تعظیم کرد و به جستجوی مرگخواران رفت.

شهربازی:

یکی از مردمی که در حال دویدن بود به بغل دستی اش گفت:
- ببینم...ما داریم...از چی فرار میکنیم؟
- از کوسه سخنگویی که روی دمش تو خشکی وایساده دیگه!

مرد همان طور که به دویدن ادامه میداد گفت:
- ببینم اگه قراره فرار کنیم مگه نباید از اون کوسه دور بشیم؟ پس چرا داریم هی بهش نزدیک و نزدیکتر میشیم؟!

جمعیتی که نزدیک مرد متفکر در حال دویدن بودند به خودشان امدند و دیدند که حق کاملا با اوست. همگی به جای فرار داشتند به کوسه ای که روی دمش ایستاده بود و حالا باله هایش را باز کرده بود و به آنها لبخند میزد نزدیک میشدند!
کوسه با خوشحالی فراوانی گفت:
- آخ جون چقدر همبازی! بیاین با من بازی کنین!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۱ ۸:۲۸:۳۸

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۶:۳۷ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲
#45
ایوان میدوید، بد جوری میدوید. جوری که انگار یک گله گرگ گرسنه دنبالش کرده اند که البته با توجه به شرایط کاملا منطقی بود. لشگری از مرگخواران خشمگین با چوب دستی های بیرون آورده شده پشت سرش میدویدند و فریاد میزدند:
- ایییییست! خودتو تسلیم کن وگرنه شلیک میکنم!
- وایسا اسکلت لعنتی، به خود لرد قسم اگه بگیرمت ازت عصاره استخون درست میکنم.
- وایسااااااا...چه جونی داری تو، تبدیل به معجون میشدی که راحت تر بود!

ایوان سعی میکرد به هیچ کدام از تهدیدها و وسوسه های پشت سرش فکر نکند. فقط میخواست جان...استخوان‌هایش را بردارد و زودتر از آنجا فرار کند.

...بووووووومب....

اثابت ایوان در حین فرار با مانعی سخت و سنگین در وسط راه آخرین تیر خلاص به امید ایوان برای فرار بود. ایوان که تمام زورش را جمع کرده بود که دوباره پخش و پلا نشود محکم به روی زمین خورد و با با خودش فکر کرد که صدای چندین ترک جدید در استخوان هایش را شنیده است.

مرگخوارها بلافاصله به ایوان رسیدند و استخوان مچش را گرفتند. بلاتریکس پیروزمندانه به مانعی که ایوان با آن برخورد کرده بود نگاه کرد. مردی قوی هیکل با ریشی سرخ و انبوه و قدی دراز داشت با نارضایتی به بلا و بقیه نگاه میکرد.
- هی گنده بک، بکش کنار میخوایم فراری رو با خودمون ببریم.

مرد که از این لحن اصلا خوشش نیامده بود دست هایش را به پهلویش زد و گفت:
- فراری کیه؟ این چه طرز حرف زدنه؟

مرگخوارها ایوان را بلند کردند و در حالی که همه استخوانی را نگه داشته بودند تا دوباره فرار نکند گفتند:
- به این میگن فراری...حالا بکش کنار بذار باد...

دست تنومند فرد ایوان را به راحتی از میان حلقه مرگخواران بیرون کشید جوری که انگار یک نفر لیمو امانی را از وسط خورشت قیمه بیرون بکشد.
- چرا چرت و پرت میگین؟ این اسکلت جزو دارایی های سیرک و شهربازی منه. کجا میخواین ببرینش با خودتون؟

مرگخوارها با چشمانی گشاد شده به بلا، بلاتریکس متعجبانه به ایوان و ایوان ملتمسانه به کوسه و مرگخوارها نگاه کرد! ایوان از آن فرد میترسید. در واقع اگر میتوانست انتخاب کند ترجیح میداد توسط لرد پودر شود تا زیر دست چنین آدمی به سرنوشت نامشخص دچار شود:
- جوون عزیزتون منو از دست این گنده بک نجات بدین...اصلا تمام استخون هام رو آسیاب کنین و باهاش شیک توت فرنگی درست کنین. ولی نذارین پیش این یارو بمونم!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۱ ۶:۵۴:۳۸
ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۱ ۷:۱۰:۳۶
ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۱ ۷:۱۷:۲۲
ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۱ ۱۰:۳۱:۰۳

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۱۶ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲
#46
چشمان بلا به لینی خیره مانده بود. صورتش بی روح و سنگی می‌نمود و پلک چشمانش پرش‌های پراکنده عصبی داشت. لینی میدانست که تا لحظاتی دیگر دچار خشم بلاتریکس خواهد شد و برای همین سعی کرد زودتر از شر قوری راحت شود.
-ببین قوری عزیز، همون طور که میدونی طبق کتاب قانون اصول چایخوری چای دوم فقط در مواقعی نشان خداحافظیه که دو طرف همدیگه رو بشناسن. از اونجایی که من و شما همدیگه رو نمیشناسیم احتیاجی به رعایت این اصل اخلاقی نداریم. درست میگم؟

قوری لوله اش را خم کرد و دستگیره درش را خاراند و گفت:
- هوووووم، درست میگی همین طوری.

لینی لبخند قهرمانانه ای به بلاتریکس زد ابرویش را بالا انداخت و زیر لب به او گفت:
- بفرما، لذت بردی چطوری داستان رو جمع کردم بلا؟

بعد به مرگخواران اشاره کرد و برای اینکه بیشتر دل بلا را به دست بیاورد گفت:
- حالا همگی دنبال بلا و تحت فرمان اون از کلبه خارج میشیم دوستان. عجله کنین.

هکتور ویبره زنان آماده اعتراض به رهبری مجدد بلاتریکس بود که قوری قبل از او گفت:
- پس حداقل قبل از رفتن افتخار بدین خودم رو معرفی کنم. من قوری گل آبی هستم.

لینی که همیشه رعایت اصول اخلاقی را سر لوحه زندگیش قرار داده بود به صورت پیش فرض و ناخوداگاه دست کوچکش را به سمت دستگیره قوری دراز کرد و همان طور که با او دست میداد گفت:
- خیلی از آشنایی شما خوشوقت شدم، من هم بانو لینی وارنر هستم. مدیریت مدرسه جادوگری هاگوارتز.

لینی پس از دست دادن به سمت در رفت تا از ان خارج شود اما درست در لحظه آخر در روی صورتش بسته شد! لینی همان طور که بینی اش را می مالید معترضانه به سمت قوری برگشت:
- این چه وضعیه؟ گفتم که ما میتونیم بریم!

قوری لبخندی شیطانی زد و گفت:
- میتونستین. طبق کتاب قانون اصول چایخوری الان که به همدیگه معرفی شدیم و با هم آشنا شدیم باید چایی دوم رو به نشانه خداحافظی با اون قاشق کوچک طلایی رنگ بخوری!

لینی آب دهانش را قورت داد و به بلاتریکس نگاه کرد که حالا به وضوح میشد حلقه های دودی که از گوش‌هایش بیرون میزد را مصاهده کرد!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۴۷ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲
#47
بلا با پشت دست تو دهنی سنگینی به هکتور زد و بعد همان طور که نگاه خشمگینش را به او دوخته بود گفت:
- فقط یک بار دیگه هکتور...فقط یک بار دیگه از دو کلمه کلبه و جنگل چه به صورت تکی و چه به صورت ترکیبی استفاده کن تا ببرمت و وسط همون کلبه جنگی دفنت کنم! فهمیدی؟

هکتور آب دهان مخلوط شده با خون دهانش را قورت داد و ترجیح داد برای دقایقی سکوت اختیار کند. بلاتریکس که از سکوت هکتور خاطر جمع شده بود رو به لینی کرد و گفت:
- خب پیکسی، حرفت به نظر منطقی میاد. حالا کجا باید دنبال ایوان بگردیم؟

لینی مانند فرفره از نوک کلاه لادیسلاو بلند شد و در آسمان اوج گرفت تا به اطراف نگاهی بیندازد:
- هوووم، هووووووم، هووووووووووم...راستش یه مشکلی داریم بلا.

بلاتریکس آهی کشید و گفت:
- دوباره چیه؟

لینی به پایین برگشت و بعد از فرود آمدن بر لبه کلاه لادیسلاو گفت:
- تا چشم کار میکنه همه جا زیر پوشش این ابر و بارون بی موقع است! تا وقتی قطع نشه نمیتونم حدس بزنم کدوم نقطه محل مناسب تری برای مخفی شدن ایوانه.

در همان زمان، کلبه جنگلی:

ایوان که هنوز صدای برخورد کتاب به کاسه سرش در گوش هایش میپیچید دستش را روی جمجمه اش گذاشت و گفت:
- اینجا دیگه کدوم قبرستونیه؟! خورشید ناز میکنه، تخت غر میزنه، کتاب کتک میزنه! لعنتی تو مثلا کتاب شعر بودی! یه ذره فرهنگ از خودت نشون بده!

صندلی پشتش را به ایوان کرد و با لحنی شاکی گفت:
- یکی به این فسیل زنده بگه از فرهنگ حرف نزنه! از وقتی اومده داره همه ما رو میکوبه به در و دیوار. نه یه ذره شعور داره نه حتی احترام حالیش میشه!

ایوان که انگار تازه متوجه شده بود در تمام این مدت در حال صحبت کردن با اشیا کلبه بود با ترس گفت:
- یا لرد کبیر! چه بلایی سر من اومده؟! من چرا توهم زدم؟! مگه در و دیوار با آدم حرف میزنن؟ انگار مغزم تکون خورده!

کتاب بار دیگر از داخل شومینه بیرون پرید و پس از اینکه یک جفت چک نر و ماده آب نکشیده دیگر به دو طرف گونه های استخوانی ایوان نواخت گفت:
- اتفاقا در کمال تعجب تنها چیزیت که سرجاشه عقلته!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۲
#48
-... ای به بخت بدت لعنت ایوان! بیا، یه روز داشتم از زندگیم لذت میبردم که بوووم! چی شد؟ قراره به عنوان مواد اولیه به معجون لرد اضافه بشم!

ایوان همان طور وسایلش را که در ساک چرمی مشکی رنگ بزرگی ریخته بود با زحمت فراوان کنار خودش میکشید و در طول جاده ای دور افتاده‌ای نسبت به خانه ریدل بلند بلند با خودش حرف میزد و به سمت مسیر نامشخصی پیش میرفت.

-... از همون اول هیچ وقت پتانسیل های من دیده نشد. توانایی هایی که داشتم، قابلیت های بی نظیری که فقط در من وجود داشت ولی کسی علاقه ای بهشون نداشت. بعد یهو وسط یه روز گرم و قشنگ دوریا میاد سراغت و میگه یه خبر خوب برات دارم، لرد بهت نیاز داره! با خودت فکر میکنی واو بالاخره دیده شدم. لرد فقط میخواد من بهش کمک کنم و روی من حساب کرده. ولی بعدش چی؟ میفهمی که لرد در واقع به استخوانت نیاز داره! ببخشیدها من کلا اسکلتم! غیر از استخوان چیزی ندارم! همینم از من بگیرین و بسابین و بریزین توی معجون که دیگه چیزی ازم نمیمونه!

به نظر می‌آمد غرغرهای ایوان انتهایی نداشته باشد. اما از آنجایی که ایوان روزیه در تمام طول زندگی اش خیرش به هیچ کس نرسیده بود درست در همین لحظه سکوت کرد و راوی داستان را ضایع کرد. ایوان در وسط راه خاکی ایستاده بود و به کلبه ای درب و داغان در کنار پرتگاه روبرویش نگاه میکرد. از وضعیت کلبه مشخص بود که سال هاست کسی داخل آن زندگی نکرده است. ایوان با خودش فکر کرد اینجا بهترین جا برای مخفی شدن است.

-...یه چند وقت اینجا میمونم تا آب ها از آسیاب بیفته. بعدش هم میرم دست بوس ارباب و میگم برای یکی از اقوامم مشکلی پیش اومده بود که باید سریعا نجاتش میدادم و ارباب هم من رو میبخشه.

ایوان با همین خیالات خام در کهنه کلبه را هل داد و وارد آن شد. در داخل کلبه غیر از یک میز و صندلی خاک گرفته و فانوسی شکسته چیز دیگری به چشم نمیخورد. استخوان فک ایوان به نشانه لبخند کج شد و گفت:
- این شد یه مخفیگاه لوکس و مجلل!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۲۹ ۲۱:۳۶:۲۸

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۲
#49
جلسه دوم کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی:

سر و صدای شاگردان کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی آنقدر زیاد بود که ستون های هاگوارتز را به لرزه انداخته بود. تمام جادوآموزان با مشت های گره کرده جلوی پروفسور روزیه ایستاده بودند و هرچه فریاد داشتند بر سر او میزدند:
- این چه وضعشه؟ این چه تکلیفی بود؟ من نزدیک بود ضربه مغزی بشم!
- آخه اینکه اون زمان کی چی میخورده به چه درد ما میخورد؟ تو پروفسوری؟ تدریس بلدی؟
- ای بابا...ول کنین این حرفا رو. سقف کلاس چرا ریخت؟ من هم گروهیم مونده زیر آوار هنوز نتونستن درش بیارن!
- راست میگه پروفسور...منم کلی زحمت کشیدم و سه لوله کاغذ پوستی برای تکلیفتون آماده کرده بودم که زیر آوار از بین رفت!

پروفسور روزیه که از این آشفتگی به ستوه آمده بود استخوان دست راستش را بالا گرفت تا همه بتوانند چوب جادویش را که میان استخوان انگشت‌هایش جای گرفته بود ببینند. حالت قرار گیری چوب جادو آنقدر تهدید آمیز بود که همه ناگهان ترجیح دادن سکوت پیشه کرده و کمی به استاد خویش احترام بگذارند.

ایوان که حالا راضی‌تر به نظر می‌آمد دستش را پایین گرفت و گفت:
- چه خبرتونه؟ چهههه خبرتونه؟! اینکه مدرسه در دستان مدیریت های قبلی تبدیل به خرابه شده بود و سقف کلاس ها و راهرو ها به علت نم کشیدن ریخته پایین تقصیر منه؟ اینکه شماها در دوره مدیریت های قبلی تنبل بار اومدین و برای ساده ترین تکالیف هم دنبال طومار حل المسائل میگردین هم مقصرش منم؟...شما باید تنبیه بشید...کسر امتیاز اصلا کافی نیست، فعلا سه تا جادوآموز گریفیندوری رو حذف میکنیم.

سپس سه کروشیو رندوم به سمت کلاس فرستاد که وردها خودشان به صورت خودجوش سه گریفیندوری را انتخاب کرده و همان طور که آنها از درد سالسا میرقصیدند را از کلاس به بیرون هدایت کرد.
همه در سکوت به پروفسور روزیه خشمگین خیره مانده بودند. انگار تازه به یاد آورده بودند این اسکلت از گور برخواسته مرگخواری قدیمی بود و آنگونه صحبت کردن با او عواقبی خواهد داشت.

ایوان به کلاسش نگاهی انداخت. البته منظور از کلاس جمع شاگردانش بود چون خود کلاس به علت ریزش سقف قابل استفاده نبود و مجبور شده بود که این جلسه را در محوطه مدرسه و زیر سایه درخت بید کتک زن برگزار کند! ایوان کمی جا به جا شد تا بتواند در سایه درخت قرار بگیرد و از پوسیده شدن استخوان‌هایش در زیر آفتاب تند آن روز جلوگیری کند. سپس رو به شاگردانش کرد و گفت:

- خب همه حواس ها به من...همون طور که در حین انجام تکلیف جلسه گذشته متوجه شدید تغذیه جادویی در دوران موسسان هاگوارتز با امروز به کلی متفاوت بود. در اصل در آن زمان جادوگران هر چیزی که قابل شکار کردن و خوردن بود رو میخوردن و این موضوع اصلا تاثیر خوبی بر روی سلامت آن‌ها نداشت. در واقع اگر راز طول عمر رو تغذیه سالم بدونیم، تغذیه رایج در آن دوران کاملا به صورت برعکس عمل میکرد! یعنی اگر از اصول تغذیه صحیح این کلاس استفاده کرده بودن امروز ممکن بود خود آن‌ها به جای من این درس رو تدریس کنن.

همه شاگردان نگاهی بهم انداختند و از تصور اینکه گودریک گریفیندور و یا سالازار اسلیترین استادشان میشد به خودشان لرزیدند. تکلیف جلسه گذشته باعث شده بود نقاط تاریکی از زندگی آن‌ها برایشان روشن شود که ترجیح میداد همیشه تاریک باقی می‌ماند!
کوین که از اول کلاس فکرش درگیر پرسشی بود نتوانست طاقت بیاورد و دستش را بلند کرد و گفت:
- ببخشید پروفسور...پس راز طول عمر شما چیه؟

ایوان لبخند مخوفی زد و گفت:
- سوال بسیار خوبی پرسیدی...ده امتیاز برای اسلیترین!
- ولی پروفسور من اسلیترینی نیستم، گریف...

کوین با دیدن زبانه‌های آتش در چشمان ایوان از تکمیل حرفش منصرف شد. قطعا ترجیح میداد به چنین استاد گروه‌پرستی یاداوری نکند که عضو گریفیندور است. ایوان پس از ساکت شدن کوین نگاهی به شاگردانش انداخت و در حالی که با استخوان دست چپش شاخه سمج بید کتک زن را که میخواست به دور کمرش بپیچد را از خود دور میکرد و گفت:
- تکلیف جلسه بعدی شما همینه. میخوام یک مقاله به صورت رول بنویسین در مورد اینکه فکر میکنین راز طول عمر و سلامت من! چی بوده. قطعا که دلیلش به تغذیه جادویی مربوط میشه. از اونجایی که خیلی غرغرو هستین نمیخواد خیلی به خودتون برای پیدا کردن جواب درست فشار بیارین چون شک دارم هیچ کدوم بتوانین جواب واقعی رو پیدا کنین. فقط حدس و گمان خودتون رو با دلیلی که فکر میکنید وجود داره بنویسید...حالا برای اینکه آشوب اول جلسه رو جبران کنین هر کدوم یک قیچی باغبانی بردارین و درخت بید کتک زن رو به شکل جمجمه هرس کنین. من هم از دور و فاصله ای ایمن...به کارتون نظارت میکنم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: شرح امتيازات
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۲
#50
امتیازات جلسه اول کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی:


ریونکلا: ۲۹.۵
ایزابل مک‌دوگال: ۲۹
لینی وارنر: ۳۰

اسلیترین: ۲۹
دوریا بلک: ۳۰
بندن: ۲۹
آلبوس سوروس پاتر: ۲۸

هافلپاف: ۲۵
سدریک دیگوری: ۳۰

گریفیندور: ۲۴
کوین کارتر: ۲۹


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.