هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لردولدمورت)



پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ سه شنبه ۴ مهر ۱۴۰۲
#41
سلام دیزیمون

بسیار زحمت کشیدی.
برای درخواست نقد پست های انجمن ارتش تاریکی، خلاصه لازم نیست. چون سوژه های اونجا رو باید بخونم و بدونم. ناظرشم. ولی به هر حال کارم رو راحت تر کردی. ممنون.
خلاصت هم اصلا طولانی نشده. خیلی هم خوبه. اگه تاپیک تازه خلاصه نشده بود با اجازه خودت پستتو ویرایش می کردم و می ذاشتمش اول پستت.


بررسی پست شماره 713 دهکده لیتل هنگلتون دیزی کران:


نقل قول:
با تمام شدن صحبت های کاپل نه چندان عاشق رودیکس*، ملت مرگخوار در حین قورت دادن آب دهانشان به یک دیگر نگاه کردند. قطعا در این اوضاع قمر در عقرب کسی نمی خواست خوراک تسترال های بلا و قمه رودلف شود.
شروعت، با توضیحاتی که دادی، صحنه رو کمی آروم کرده. اینجور شروع ها خیلی خوب و مفیدن. باعث می شن داستان کمی آروم بشه. صحنه ها و موقعیت بهتر جا بیفتن. خواننده هم بهتر قضیه رو درک کنه.
"رودیکس" بد نبود... ولی واقعا اونقدر هم مهم نبود که ارزششو داشته باشه که ستاره بذاری و آخر پستت توضیحش بدی. چون کسی که متوجهش نشه همین اول باید پست رو ول کنه و بره آخرش که توضیح اینو بخونه.


نقل قول:
از کلسیم های سرشار درون اسکلت ایوان صدا در آمد ولی از مرگخوار ها ابداً. فقط سکوت بود که در بین آنها رخ نمایی میکرد. ثانیه ها میگذشتند و کاسه صبر لسترنج ها نیز کم کم داشت لبریز میشد. همه چیز داشت بر وخامت اوضاع می افزود که صدای بسته شدن در کلیه معادلات را بر هم ریخت.
اینجاش خیلی خوب بود. طنز این موقعیت ترسناک رو خیلی خوب از آب در آوردی. آخرش هم خوب به صحنه بعدی ختم شد.


نقل قول:
همه چیز داشت بر وخامت اوضاع می افزود که صدای بسته شدن در کلیه معادلات را بر هم ریخت.

- الان چجوری به ارباب بگم بازم تو مصاحبه رد شدم! ارزش تری توی ویترین از من بیکار بیشتره!
- شاید بتونی یه کاری کنی که ارزشت از منم بیشتر شه!

تری جمله اش را تمام کرد و داخل ویترین برگشت.
قسمت دیزیش خیلی خوب بود. دیزی خیلی خوب نقش خودشو پیدا کرده.
تری خوب بود. مخصوصا برگشتنش به ویترین.


نقل قول:
دیزی همانند کره ی گرم شده ای در حال آب شدن بود. نگاه های خیره بلا و شوهرش باعث گرم شدن هوای اطراف دیزی شده و افزایش سختی رای دادن به هر یک از آن دو بود.
فعلات وسط جمله ها گم و اشتباه شدن. خیلی مهم نیست، ولی درست باشه بهتره دیگه:
دیزی همانند کره ی گرم شده ای در حال آب شدن بود. نگاه های خیره بلا و شوهرش باعث گرم شدن هوای اطراف دیزی شده بود و افزایش سختی رای دادن به هر یک از آن دو را به همراه داشت.
یا:
دیزی همانند کره ی گرم شده ای در حال آب شدن بود. نگاه های خیره بلا و شوهرش باعث گرم شدن هوای اطراف دیزی و افزایش سختی رای دادن به هر یک از آن دو شده بود.


نقل قول:
به طور بی رحمانه ای مرگخواران او را به عنوان داوطلب معرفی کرده بودند. تنها چیزی که در این اوضاع نصیبش شده بود لقب "قهرمان بیکار" بود. حالا که فکر میکرد آن لقب هم هنداونه ای بیش نبود که زیر بغلش گذاشته بودند.
جمله اول برای این موقعیت خیلی خوب بود. لقبش متوسط بود. می تونست متفاوت تر باشه. یه کمی تاثیر جمله اول رو کمتر کرده. می شد یا فقط به جمله اول اکتفا کرد، یا لقب رو کمی قوی تر و جالب تر کرد و یا فقط توضیح داد. اینجوری:
مرگخواران به طور بی رحمانه ای او را به عنوان داوطلب معرفی کرده بودند. تنها چیزی که در این اوضاع نصیبش شده بود صدای تعریف و تمجید همه از خودش بود که از اطراف به گوش می رسید. حالا که فکر میکرد این تعریف ها هم هنداونه ای بیش نبودند که زیر بغلش گذاشته شده بود.


دو بار درباره دیزی چیزی نوشتی که خیلی خوب بودن. توی هر دو بارش هم بعدش توضیح اضافه دادی. یکی لحظه ورود دیزی و یکی دیگه قبل از رای دادنش بود. اینا خودشون به اندازه کافی قوی بودن. بهتر بود همونجوری می موندن.


سوژه رو خیلی خوب پیش بردی. دیزی خیلی خوب و به موقع وارد شده. شخصیتش هم جالب شده. ترس و وحشتش رو خوب نشون دادی.


به نظر ما به خودت یک – هیچی! خودت برنده شدی.




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ جمعه ۳۱ شهریور ۱۴۰۲
#42
هیزل عزیز


من پست های انجمن های دیگه رو هم نقد می کنم. ولی باید ایفای نقش باشه. بازی با کلمات جزو ایفای نقش نیست. ایفای نقش یعنی این قسمت.

در مورد مرگخوار شدن هم تعداد پست ها هیچ اهمیتی نداره. با یک پست هم می شه تایید شد. ولی باید در سطح قابل قبول برای ورود به گروه باشه. شخصیتتون توی کتاب عضو محفل نباشه. ایفای نقشتون هم خیلی سفید نبوده باشه.
نکته مهم اینه که برای مرگخوار شدن هم شما باید فعالیت ایفای نقش داشته باشی. کل فعالیت های شما مال بخش های خارج از ایفای نقشه. ما باید ببینیم سوژه ها رو چطوری ادامه می دین. طنز یا جدی نویسیتون در چه سطحیه. ایراداتون چیا هستن. برای همین، فعالیت ایفای نقشتونو شروع کنین.

..................................................


ایزابل عزیز

ما از ته مونده های قهوه به عنوان ماسک مو استفاده می کنیم. الان همشو مالیدیم به کله مبارکمون. از همونجا می تونی فالمونو بگیری.


بررسی پست شماره 378 آموزشگاه مرگخواری، ایزابل مک دوگال:


نقل قول:
مارمولک دمش را دور انگشت بلاتریکس حلقه کرد. لینی که معلوم نبود از کجا پیدایش شد، چوب دستی خود را آماده کرد تا میان آن دو پیمان ناگسستنی ببندد. دور مارمولک چرخید و زمزمه کرد:
- آیا پیمان می بندی که ما رو تحت هر شرایطی به رودخونه برسونی؟
شروع خوبیه. به جزئیات ماجرا هم توجه کردین. اگه همینجوری فقط می نوشتین که لینی چوب دستیشو آماده کرد، جالب نمی شد. چون توی پست قبلی لینی رو پرت کردن یه جای دورتر. این که نوشتین" معلوم نبود از کجا پیداش شد" نشون می ده به اون قسمت هم توجه کردین.


نقل قول:
قبل از اینکه مارمولک بتواند پاسخی را به زبان بیاورد، تری از میان جمعیت فریاد زد:
- عروس رفته گل بچینه.
بی مزه بود! ولی گاهی همین بی مزگی های شخصیت ها، بامزه جلوه شون می ده. اینم همچین حالتی داشت.


نقل قول:
- و تو بلاتریکس لسترنج، آیا پیمان می بندی که اجازه بدی این مارمولک تا بیست و چهار ساعت آینده بین موهای تو بازی کنه؟

- چاره دیگه ای دارم به نظرت؟
خیلی خوب بود. خیلی بلاتریکس بود. هم جواب و هم شکلک. قوی بودن شخصیت ها برای بالا رفتن کیفیت پستتون خیلی مهمه.


نقل قول:
بلاتریکس که از یک ساعت مداوم کشیده شدن موهایش کلافه شده بود، خودش را به درخت ها می کوبید تا درد کم تری احساس کند. اما به دلیل پیمان ناگسستنی مارمولکی، هیچ کدام از مرگخوارها کوچک ترین حرکتی برای کمک به بلاتریکس نکردند.

اما در نهایت بلاتریکس حرکتی زد که برگ های یک به یک مرگخواران ریخت.
مارمولک را از لای موهایش بیرون کشید و به کلیومتر ها دورتر پرتاب کرد، سپس جیغ زد:
- برو به جهنم مارمولک سیریش
خیلی خوب و به اندازه توضیح می دین. صحنه ها، هم واضح هستن و هم جالب. برای درکشون اصلا لازم نیست انرژی اضافه صرف کنیم.


نقل قول:
وقتی سرش را به سمت مرگخوار برگرداند، فریاد کشید:
- چه مرگتونه؟ چرا عین تسترا... صبر کن ببینم، چرا انقدر شماها گنده شدین؟
این صحنه رو می شد توضیح داد؛ ولی به این خوبی نمی شد. این شکلی که شما نوشتین خیلی بهتر بود.


نقل قول:
لینی که تقریبا هم اندازه بلاتریکس بود در کنار او فرود آمد و با بهت گفت:
- بلا ... پیمانت رو شکستی ... تبدیل به مارمولک شدی
مارمولک شدن بلا خوب بود. سوژه جالبیه. فقط بهتره به عنوان سوژه جانبی بمونه. اینا الان دارن دنبال آب می گردن. بهتره جستجوشونو ول نکنن و برن دنبال راه حل تغییر شکل بلا! بلا به همین شکل مارمولکی می تونه همراهشون بره.این تغییر شکل، می تونه موقتی باشه و شکلش بعدا درست بشه. تا وقتی سوژه اصلی جا داره و جالبه، سوژه های فرعی باید فرعی بمونن و از سوژه اصلی جلو نزنن.


سوژه رو خوب پیش بردین. شخصیت ها خوب بودن. آخرش هم خوب تموم شد.


خوب بود.




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲
#43
سلام مالسیبر. خوش اومدین.


بررسی پست شماره 268 فرهنگستان ریدل، مالسیبر:


نقل قول:
کمی ریز تر- شپش‌های هاگرید.

- واااااای! داریم می‌سوزییییییییییم!
- فراااااااااااااااااااااار کنیییییین!
صحنه بامزه ای بود. برای شروع هم خیلی خوب بود. چون هم هیجان صحنه رو کم نکرده و هم از همین اول داره به خواننده می گه که طنز قابل قبولی در انتظارشه.


در ادامه قضیه کمی عوض می شه:

نقل قول:
شپش‌های موجود در سر هاگرید، به‌خاطر فشار روحی‌ای که به آن‌ها نازل شده‌بود، به سمت تخم‌هایشان حرکت کردند؛ آن‌ها هر یک از تخم‌هایی را که در روبه‌رویشان بود را خوردند، و با هرگازی که می‌زدند قسمتی از خون شپش‌های کوچولو به بیرون می‌پاشید. پس از آن‌که تمام تخم‌های موجود در سطح سر هاگرید خورده‌شد، شپش ها شروع به تغییر شکل کردند. سر شپش کوچولو‌های که خورده‌بودند، از شکمشان بیرون آمد؛ دست‌هایشان از قسمت آرنج تبدیل به یک دست کوچک بی‌انگشت و یک دست بزرگ‌تر شدند؛ انگشت‌هایی کوچک از هر یک از گوش‌هایشان بیرون آمد و پا های ناقص و عجیبی از حدقه‌ی چشمان آن‌ها در آمد.
یکیِشان قسمتی از پوست کپک‌زده‌ی سر هاگرید را کند و آن را خورد، سپس در حالی‌که دهانش پر بود، فریاد زد:
این جا اون هیجانی که بالا گفتم از بین رفته. صحنه اصلی فراموش شده و داریم جریان خشن و خون آلود این شپشا رو می خونیم. اینجا چی مهمه؟
این که آیا صحنه قبلی به اندازه ای جالب و مهیج بوده که حق نداشته باشیم اینجوری ازش جدا بشیم؟
به نظر من نیست. برای همین می تونیم جدا بشیم.
ولی اگه جایی جالب و مهم باشه، بهتره این کار رو انجام ندیم.
اینجور صحنه ها دو تا نکته دیگه هم دارن. اول این که زیادی نباید طول بکشن. توضیحای شما به موقع قطع شدن. اگه طولانی تر می شد خواننده رو خسته می کرد.نکته دوم اینه که در مورد پیوند خوردنشون به سوژه اصلی دقت کنیم. که اولا با اون سوژه هماهنگ باشه. دوما مفید و جالب باشه. سوما آینده داشته باشه! یعنی بشه ادامه دادش. در مورد شما، اینو تا جایی وارد سوژه اصلی کردین که براش مفید بوده. به نتیجه خوبی هم رسیده. برای همین کارتون خوب بود.


نقل قول:
سر هاگرید می‌سوخت، جزغاله می‌شد و هاگرید با هر فریاد شیر بسته‌بندی پاستوریزه از ریش دامبلدور می‌خواست.
- مواَاَاَاَاَاَاَاَاَ مواَاَاَاَاَاَ! من شیر بسته‌بندی از ریش دامبلدورو می‌خوامممم! چرا این‌جا هیچ عشقی احساس نمی‌کنم؟ من عشق می‌خواممم، مواَاَاَاَاَاَاَ!
یه کم سرعتتون رو کم کنین. شروع به نوشتن می کنین. اولاش خواننده همراهتون. اونم لذت می بره. وسطا شما کمی جلو می زنین. خواننده از دور می بینه و بازم کمی لذت می بره. ولی اینجاها دیگه خیلی دور شدین و چیزی نمی بینه و نمی فهمه.


نقل قول:
پیتر می‌خواست نازش کند، اما کله‌اش و به ویژه موهایش زیادی داغ بود. او به مقادیر زیادی مغزش پیچ در پیچ شده‌بود و مقداری دود نیز از چشم‌هایش بیرون زده‌بود. او مثل مجسمه‌ای در جایش ایستاده‌بود که شپش‌های جهش‌یافته‌ی آتشی از قسمت‌های مختلف صورت او داخل رفتند، صورتش را کندند و شروع به خوردن ادامه‌ی بدنش کردند. خون از سوراخ‌های صورت پیتر مانند فواره بیرون می‌زد؛ اما مغز پیتر سوخته بود و عصب‌هایش کار نمی‌کردند و او فقط لبخندی ملیح بر صورتش داشت.
این توضیحات یکی دو بار و به مقدار کمش خوبه. یه کم زیادی که می شه... دل آدمو می زنه!


نقل قول:
کتی مضطرب و بهت‌زده شده‌بود؛ نه به‌خاطر پیتر، بلکه بخاطر این‌که در بالای نام گروه آن‌ها "مدل موی آتشین" را نوشته‌بودند و به امتیازشان نهصد و دو امتیاز اضافه کرده‌بودند؛ آن‌ها هم‌اکنون مقام اول را در اختیار داشتند.
آخرش خیلی خوب بود. این که بعد از اون همه شلوغی و آشوب، داستان رو سر جاش برگردوندین و حتی به پیشرفت سوژه هم کمک کردین.


شما سبک خودتون رو دارین. این خوبه. فقط تعادل رو از دست ندین. حتی در حد کم و حداقلش.




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۲
#44
خلاصه:

لرد سیاه بطور ناگهانی خاموش شده. مرگخوارا فکر می کنن شاید شارژ لرد تموم شده باشه و باید شارژش کنن. توجهشون به بادکنکی که توی دست یه بچه اس جلب می شه و ازش می پرسن که بادکنکش چطوری روی هوا مونده. بچه هم توضیح می ده که پر از گاز هلیومه.

...................................................


لینی وارنر دفترچه یادداشت میکروسکوپی اش را ورق زد.
- گاز هلیوم در چشمه های آب معدنی و وسایل تولد فروشی یافت می شود.

دومی گزینه آسان تری به نظر می رسید. مرگخواران در حالی که لرد سیاه را حمل می کردند شروع به جستجوی مغازه کردند.

و خیلی زود آن را یافتند!

- سلام آقا! می شه لطفا اینو پر هلیوم کنین؟

مرد فروشنده نگاهی به لرد سیاه انداخت.
- این چیه؟

آیلین فورا داستانی سر هم کرد.
- امروز تولد این بچه اس( کوین را به جلو هل داد)... تم تولدش جادوگران قدرتمند باستانیه. اینم بادکنکشه.

فروشنده شروع به بررسی لرد سیاه کرد.
- این بادکنکه؟

-بله خب...
- این که اربابه!

مرگخواران شور و شعف و حیرت و همه چیز را بطور همزمان در خودشان احساس کردند. شهرت لرد سیاه تا کجا پیش رفته بود که ماگلی ناچیز و وسایل تولد فروشی هم او را می شناخت.

-البته من نمی دونما... روش برچسب زدین و نوشتین ارباب... که گم نشه لابد. به هر حال خیلی زشته. ولی باشه. پرش می کنم.

فروشنده، بسیار بی شعور و بی دانش و نفهم بود کلا!




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱:۱۸ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۲
#45
خلاصه:

مرگخوارا دچار اضافه وزن شدن و به این دلیل نمی تونن ماموریت هاشونو به درستی انجام بدن. تصمیم می گیرن دور از چشم لرد، با رژیم و ورزش خودشونو لاغر کنن. بلاتریکس مسئولیت این کار رو به عهده گرفته و مرگخوارا رو می بره به جنگل که کمی فعالیت و زندگی طبیعی داشته باشن و شکار کنن. الان قراره برای شکار گروهبندی بشن.

..................................................


بلاتریکس خیلی زود متوجه شد که گروهبندی بسیار سخت تر از چیزی است که تصور می کرد. برای همین تصمیم گرفت یک گروه قدرتمند تشکیل بدهد!
- باشه. همه با هم می ریم. توی جنگل از همدیگه جدا نشین. دنبال صداهای غیر عادی نرین. دستورات منو اجرا کنین. می تونیم از لینی به عنوان طعمه استفاده کنیم. اگه حیوونی از گروه سگ سانان دیدین هم بگیرن ایوان رو بفرستیم جلو. سدریک رو هم اگه گرگی ببری چیزی قاپید، زیاد نگران نشین. بدمزه اس. برش می گردونن.

مرگخواران نکات لازم را یادداشت کرده و برای شکار وارد جنگل وحشی شدند.

هکتور پاتیل گشادی را به عنوان کلاه روی سرش گذاشته بود و از تکه چوبی نیزه ساخته بود و همچون انسان های اولیه به دنبال شکاری مناسب می گشت.
دوریا که مرگخواری بسیار باهوش بود، تله ای روی زمین کار گذاشت که طی پنج دقیقه اول سه مرگخوار نه چندان باهوش در تله افتادند. بلاتریکس مرگخوارها را در تله رها کرد. چرا که معتقد بود به درد ارتش سیاه نمی خورند.
سدریک یک خانواده کوالا پیدا کرد و با نشان دادن شناسنامه به آنها ثابت کرد که عضوی از خانواده شان است و باید در میان آن ها بخوابد. کوالاها به سرعت قانع شدند و همگی تنه درختی را در آغوش گرفته و خوابیدند.

چند دقیقه بعد، علف های بلندی که در مقابل مرگخواران قرار داشت، شروع به تکان خوردن و خش خش کردن کردند...

شکار داشت به سمت آن ها می آمد!




پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱:۰۴ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۲
#46
کتی و پیتر بسی زحمت می کشیدند، ولی به جایی نمی رسیدند. هاگرید بسیار بسیار انبوه بود!

پیتر رقبایش را بررسی کرد. یکی از آن ها داشت از موی مدلش لانه عقاب درست می کرد. حتی یک عقاب واقعی به همراه جوجه هایش منتظر بودند که در پایان کار به مو ها اضافه شوند.
یکی دیگر در حال طراحی قلعه هاگوارتز بود و سومی مدل بید کتک زن را انتخاب کرده بود.

- فایده ای نداره. خیلی از ما جلوترن. آبرو و حیثیت تجاریمون در خطره. باید یه کاری کنیم کتی.

کتی در حال بافتن مقداری از موهای هاگرید، برای کمتر کردن حجم آنها بود.
- از یه قیچی بزرگتر استفاده کنیم؟ یا مثلا ساطور! تبر! اره برقی؟

پیشنهاد های بدی نبودند. ولی پیتر فکر بهتری کرده بود.
- مقداری از مو و ریششو آتیش می زنیم. مو سریع می سوزه و کسی متوجه نمی شه. اینجوری حجمشون کمتر می شه و کارمون راحت تر می شه.

کتی تایید کرد. پیتر زیر چشمی تماشاگران را از نظر گذراند.
- با چوب دستی که نمی شه. یه وسیله آتش زا برای من پیدا کن. ببین کسی سیگار نمی کشه؟

کتی برای یافتن فندک یا چیزی شبیه به آن، به میان تماشاگران نفوذ کرد.




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۲
#47
خلاصه:

لرد سیاه رو به دلیل کچل بودن به سربازی بردن. مرگخوارا هم همراهش رفتن. جنگ شروع می شه و لرد و مرگخوارا توسط دشمن اسیر می شن. کمی بعد توسط لشکر مرغی محاصره می شن و فرمانده اعلام می کنه که آرایش دفاعی بگیرن. ولی اینا که جنگ بلد نیستن مشغول آرایش واقعی می شن!

.......................................................


مرغ های مهاجم لحظه به لحظه نزدیک تر می شدند و شلیک های هوایی و زمینی هیچ فایده ای نداشت. مرغ ها به شکل غیر منتظره ای فرز شده بودند و جاخالی های خفن می دادند.

لرد سیاه و یارانش با سلاح سرد به جنگ مرغ ها رفتند. هر کدام هر چیزی که دم دستش بود برداشته و به سمت مرغ ها پرتاب می کرد.

لینی نیش های زاپاسش را شلیک و دو مرغ را یکجا منهدم کرد.
هکتور ایوان را از پاهایش گرفت و دو دور دور سرش چرخاند و به سمت دشمن پرت کرد.
بلاتریکس این ایده را پسندید. فورا کوین را برداشت و چرخاند و پرتاب کرد، ولی کوین همچون بومرنگی مصمم، به سمت خودش برگشت.
کوین رفتنی نبود!

درگیری ادامه پیدا کرد و ارتش سیاه کم کم خسته شد. مرغ ها آمدند و آمدند و حلقه محاصره را تنگ تر کردند. لرد سیاه که کله اش را هدف مناسبی برای نوک زدن مرغ ها می دید، بی خیال ابهتش شده بود و دو دستی سرش را چسبیده بود و فریاد زنان در صحنه جنگ به این سو و آن سو می دوید.

ارتش دشمن که عرصه را بر خود تنگ دیدند پا به فرار گذاشتند.

ارتش سیاه ماند و مقداری مرغ خشمگین!




پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۲
#48
- من نه! لعنتی... من نه. من یک حشره ناچیزم! ضعیفم. نحیفم. بیهودم! چرا منو تسخیر کردی!

ولی کار از کار گذشته بود.

مرگخواران حمله ور شده و لینی وارنر روح زده را دستگیر کردند.


شکنجه گاه:

- بلا... نمی شه!

بلاتریکس با کلافگی رو به دوریا کرد.
- یعنی چی که نمی شه. باید بشه.

دوریا نخ جراحی را دور دستان لینی پیچید.
- این دیگه نازک ترین چیزیه که داریم. با طناب بستیمش نشد. با نخ بستیم نشد. با کش بستیم برگشت خورد تو صورت خودمون. با هر چی دستاشو می بندیم می تونه خودشو آزاد کنه. دستاش زیادی حشره ای و باریکن.

بلاتریکس آهی کشید و چند تار مو از سرش کند.
- بگیر با اینا ببند. اعضای بدنم فدای ارباب!

دوریا موها را گرفت و لینی را بست. لینی همچنان در حال داد و فریاد بود.
- من حشره ای وفادار به ارتش سیاه بودم. من کلی خدمت کردم. روونا رو خوش نمیاد با من این کارو بکنین. ارباب رو هم خوش نمیاد. خیال دارین چیکار کنین دقیقا؟




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۲
#49
خلاصه:

ﻣﯿﺰﺍﻥ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺮﮔﺨﻮﺍﺭﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺭﺳﯽ ﻭﺯﺍﺭﺗﺨﻮﻧﻪ ﺗﺎﯾﯿﺪ ﻧﺸﺪﻩ ﻭ ﻟﺮﺩ ﻫﻤﻪﺷﻮﻧﻮ ﺍﺧﺮﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ. ﻣﺮﮔﺨﻮﺍﺭﺍﯼ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻭ ﺁﻭﺍﺭه ﻭ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻣﻘﺎﺩﯾﺮ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻓﻠﻔﻞ ﺗﻨﺪ، ﺩﺍﺭﻥ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺳﻮﺯﺵ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽﺷﻦ. ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺏ ﺭﻭﺩﺧﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﻣﯿﺎﻥ ﻭ ﮐﺘﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻫﻮﺍ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﻣﯽﮐﻨﻦ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺭﻭﺩﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻪ ولی تلاششون به نتیجه‌ی خاصی نمی‌رسه. لینی پیشنهاد میده که حشراتی مثل مورچه و سوسک و عنکبوت و اینجور چیزا رو پیدا کنن تا ازشون بپرسن که چجوری میشه رفت بالا.
تلاششون برای پرسیدن از مورچه ها به فرار اونا منجر می شه و حالا قصد دارن از مارمولکی که به موهای بلاتریکس علاقمند شده کمک بگیرن.

....................................................


بلاتریکس یک نگاه به مارمولک لزج انداخت و نگاهی دیگر به موهای زیبایش.
- حتی فکرشم نکنین.

ولی مرگخوارها فکرش را کرده بودند.

-بلا، ارتش سیاه داره نابود می شه.
- اونم توسط مقداری فلفل...
- تو می خوای بر این مصیبت چشم ببندی؟
- و بعد جواب ارباب رو- البته وقتی که از اخراج ما پشیمون شدن و از دوری ما غصه خوردن- چی می دی؟

اسم ارباب آمد و بلاتریکس از خود بیخود شد. رو به مارمولک کرد.
- الان دقیقا هدفت چیه؟

- می خوام برم لای موهات. یه روز کامل هم اونجا بمونم. در این صورت از درخت بالا می رم و بهتون می گم که کجا می تونین آب پیدا کنین.

بلاتریکس باید فداکاری بزرگی برای ارتش اخراج شده سیاه انجام می داد.
- باشه... ولی تا فردا نمی تونیم بسوزیم. باید اول بری بالا و بگی کجا آب هست. بعد بیا برو تو موهای من. با هم می ریم آب رو پیدا می کنیم.




پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱:۲۲ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۲
#50
کوسه که شدیدا دچار حالت تهوع شده بود تصمیم گرفت مذاکرات را سریعتر پیش ببرد.
- خب اینو تمیزش کنین. بعد بره تو گلوی من استخونه رو در بیاره و همگی خوشحال بشیم.

لینی که حشره ای وظیفه شناس و فعال بود، پرواز کنان پاتیل بسیار بزرگی پر از آب آورد و روی آتش قرار داد که سدریک را حداقل ده دقیقه بجوشاند.

اگر برای حتی یک لحظه فکر کردید که لینی دارای قدرت های ماورای حشره ای بود، سخت در اشتباه هستید. چرا که پاتیلی که لینی آورده بود فقط برای جثه و هیکل خودش بسیار بزرگ بود و در واقع در اندازه های یک گردوی متوسط محسوب می شد.

ولی نگران نباشید...

سوزانا به سرعت ابعاد پاتیل را گسترش داد که مرگخواران علاف پیدا کردن یک پاتیل بزرگتر نشوند. هکتور هم که پاتیل هایش را نمی داد! همه می دانستند.

- کوسه جان... قربون فلسات، یه کم آب به ما بده. آبی که لینی آورده موند ته پاتیل. دمتو بکوب روی آب، آب بپاشه این تو که پر بشه.

کوسه زیاد خوشحال به نظر نمی رسید.
- ما داریم توی این آب زندگی می کنیما... بدم شما جلوی چشمم تبخیرش کنین؟








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.