بانز شاد و سرخوش از تموم شدن ماموریت وارد اتاقش میشه.
لباساشو عوض میکنه و از اتاق خارج میشه.
خودش که نمیتونه عوض بشه، مجبوره برای ایجاد تنوع هی لباس عوض کنه.
توی راهرو با سو روبرو میشه.
-سلام سو!
سو لبخند میزنه و کلاهش رو از سر بر میداره.
-سلا...
سلامش نصفه میمونه. برای این که چند ثانیه به بانز زل میزنه و یهو جیغ کشون از صحنه دور میشه. بانز نمیفهمه سو چشه! شاید سو دارای مشکلات روحی و روانی باشه. بانز اینو تو دفترچش یادداشت میکنه که بعدا به لرد سیاه اطلاع بده.
وارد اتاق قرارها میشه.
این بار صدای جیغ های وحشت آلود و عصبانی مرگخوارا گوششو کر میکنن!
-اوهووووووووووو! خجالت بکش مرتیکه!
-این چه وضعیتیه؟
-شرم بر تو باد!
-عریانی!
بانز نمیفهمه جریان چیه. سر تا پاشو چک میکنه ولی مشکلی نداره.
-شماها چتونه؟ من که مثل همیشه لباس پوشیدم.
لینی درحالی که با بال هاش چشماشو گرفته جواب میده:
-بانز...این دفعه...خودت دیده میشی و لباسات نه!
بانز دچار شور و هیجان میشه. آبروی از دست رفتش براش مهم نیست. اون فقط میخواد خودشو ببینه! بدو بدو میره تا یه آینه پیدا کنه.
-آینه...یه آینه بدین به من. لعنتیا...این آینه ی دیواری کو پس؟
-رودولف کند و با خودش برد!
-آینه ی توی دستشویی هم سر جاش نیست که...
-شکسته بود. بردن بچسبونن...
-ای بابا...آینه ی روی در کمد چی شد؟
-همراه کمد فروختنش خب...
-یکی یه آینه ی جیبی به من بده.
-نداریم که. من حتی جیب هم ندارم.
بانز در سطح خونه ریدل ها میدوئه و در بدر دنبال آینه میگرده. ولی نیست که نیست.
میره جلوی پنجره که انعکاس خودشو از شیشه ی پنجره ببینه. ولی هوا بارونیه و هیچ انعکاسی نیست...
تشت رو پر آب میکنه که عکس خودشو تو آب ببینه...ولی فقط ته تشتو میبینه.
بانز آشفته و پریشون از این ور خونه به اون ور خونه میدوئه!
بانز دیده میشه...ولی دیده نمیشه! غمگین میره یه گوشه میشینه.