-ببین حشره. یه نگاهی به دستای من بکن. اینا دست کسی هستن که بتونه کار کنه؟ من سالها به اینا رسیدم. حتی تو هاگوارتز هم تکالیفمو گویل انجام میداد. البته اشتباه انجام میداد ولی الان موضوع این نیست. روی موضوع تمرکز کن. تو فیلما و سریالا دیدی یکی مغزش کار میکنه و یکی دستش؟ یکی عقل داره و یکی قدرت بدنی؟ من همون شماره یک هستم! من مغزم کار میکنه. مجبور کردن من به خونه سازی، خیانتیه به جهان هستی.
حشره مات و مبهوت به کراب نگاه میکرد. اصلا هم به او ربطی نداشت که کراب از دستهایش چگونه محافظت کرده و شب ها به آنها کرم زده و دائما دستکش پوشیده. حشره خانه میخواست. سقفی بالای سرش میخواست. اصلا هم برایش مهم نبود که زیر زمین زندگی میکند. برای همین روی سر کراب پرید و بطور ناگهانی گوشش را گاز گرفت و اینطور به او فهماند که از سیستم دفاعی و حمله ای قوی ای برخوردار است.
کراب تحت تاثیر درد ناگهانی شروع به دویدن کرد و خیلی زود به مرگخواران رسید.
لینی حسود خیلی حسود بسیار حسود، از دیدن حشره بطور کامل از حسودی ترکید!
-دهه...اینو برای چی آوردی؟ گفتیم بشین براش خونه بساز.
-آخ!
این جواب کراب بود. برای این که حشره ساعتی به مچش بسته بود و دقیقا هر پنج دقیقه یکبار گازی از گوش کراب میگرفت.
-هیسسسس...ساکت باشین یه لحظه...
مرگخواران ساکت شدند. البته کراب این وسط یک آخ دیگر هم گفت.
بعد از ساکت شدن مرگخواران، همگی متوجه شدند که صدای بچه بسیار نزدیکتر شده.
-انگار از بالا میاد. مسیر تونل رو رو به بالا بکنیییییین!
مرگخواران شروع به کندن کردند. بجز کراب که نگران دست هایش بود و بجز لینی که از شدت حسادت دچار لرزش و تشنج شده بود و نمیتوانست جایی را بکند.
مرگخواران کندند و کندند...تا اینکه نوری به درون تونل تابید.
-بچه ها...فکر کنم اونقدر کندیم که مردیم! من دارم به سمت نور میرم.
مرگخواران هکتور جوگیر را گرفتند که به طرف نور نرود.
-رسیدیم به سطح زمین. بچه رفته بیرون. یکی سرشو ببره بیرون و بیاد گزارش بده بفهمیم کجاییم.
دیانا سرش را از تونل بیرون برد.
-وسط یه پارکیم. بچه هم اونجاست. یه پلیس داره ازش میپرسه اونجا چیکار میکنه. بچه هم مثل تسترال زل زده بهش و جواب نمیده.