هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (وینسنت.کراب)



پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ یکشنبه ۹ دی ۱۳۹۷
#41
-مشتری! نپر!

لرد سیاه مثل یک فروشنده خوب مشتری را مورد خطاب قرار داد.

مشتری که دل خوشی از این فروشنده نداشت، با اکراه برگشت.
-چیه؟ اگه میخوای بگی فردا برامون جنس میرسه و از این حرفا، من نمیتونم صبر کنم. همین جنساتونم اصلا مرغوب به نظر نمیرسن. چینی هستن؟

لرد سیاه نگاهی به چهره های یارانش انداخت. چشمانشان را بررسی کرد.
-خانوم محترم! کجای اینا شبیه چینیه؟ چشمانی به این درشتی و درخشانی. همشون تحت آزمایش های مختلف قرار گرفتن و تایید شدن. ولی به هر حال منظور من شخص دیگه ای بود. شما غول چراغ جادو میخواستی. من یه چیز بهتر برات دارم.

مشتری دوباره به طرف در خروجی برگشت.
-نمیخوام آقا. من چیز بهتر نمیخوام. همون غولمو میخوام. اصلا هم مایل نیستم از مغازه شما خرید کنم. یه حالت کلاهبرداری تو چهره تون هست.

لرد سیاه، سیاه بود...ولی کلاهبردار نبود.
به طرف مرلین رفت. او را از ویترین برداشت و صاف و صوف کرد. موهایش را مرتب کرد و وادارش کرد لبخند بزند.
-ببینین. این یه پیامبره. از غول چراغ جادو هم کاربردی تره. صدای آبمیوه گیری هم بلده در بیاره که سرگرم بشین.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ یکشنبه ۹ دی ۱۳۹۷
#42
لرد سیاه با خوشحالی دخترش را در آغوش گرفت.
که البته کار ساده ای نبود!
تصور کنید میخواهید یک مار را در آغوش بگیرید...هر چند بزرگ و تنومند!
کار بسیار سختی است.

مار باریک و دراز است و آغوش شما وسیع و گسترده.

ولی لرد سیاه هم جادوگر روزهای سخت بود.
برای همین تلاش کرد و دخترش را در آغوش گرفت و سرش را نوازش کرد.
-فرزندمون. میدونستیم ما رو فراموش نمیکنی. میدونستیم برای نجات ما قدمی بر میداری. میدونستیم این قرصایی که به ما میدن خواب آوره و هیچکدومو نمیخوردیم. میدونستیم کله زخمی به چسب چوب آلرژی داره. میدونستیم یخ های قطب شمال...

نجینی در حالت عادی تمایل داشت همانجا ایستاده و به همه دانسته های پاپایش گوش جان فرا دهد. ولی فرصت نداشتند.
-پاپا...هیس!

این هیس به معنی ساکت باش نبود. به معنی دممو بگیر. باید از پنجره فرار کنیم بود!



ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ سه شنبه ۴ دی ۱۳۹۷
#43
موسیقی ناملایمی فضا را پرکرده بود که ناگهان نوای ناملایم تری با آن آمیخته شد!
لرد سیاه به دنبال منبع صدا میگشت که کراب در حالی که با صدای بلند ناله و زاری میکرد وارد شد. لرد سیاه اصلا از صدای گریه کراب خوشش نیامد.
-تو را چه شده ای وینسنت؟ کریسمست نامیمون است؟

کراب جعبه ای را که در دست داشت به طرف لرد گرفت.
-نه ارباب...دلمون نمیاد اینو به شما کادو بدیم!

لرد سیاه به این موضوع فکر میکرد که رک بودن در این حد، اصلا هم چیز خوبی نیست. با این حال جعبه را باز کرد.
-ست...لوازم...آرایش؟

-بله ارباب...از بهترین و گرون قیمت ترین مارک. همشونم سیاهن. دارای ویتامین های فراوان. ببخشیدا ارباب...اینو نباید بگم. ولی کوفتتون بشه!

لرد سیاه در حالت عادی با شنیدن این جمله میزد کراب را نصف میکرد؛ ولی حالت کراب اصلا عادی نبود. همانند بچه ای بود که پدر و مادر و خواهر و برادر و کل ایل و تبارش را بصورت همزمان، ناگهانی و دلخراش از دست داده.

لرد سیاه کادو را برداشتند. کوفتشان هم شد! چون آرایش نمیکردند.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ یکشنبه ۲ دی ۱۳۹۷
#44
-ببین حشره. یه نگاهی به دستای من بکن. اینا دست کسی هستن که بتونه کار کنه؟ من سالها به اینا رسیدم. حتی تو هاگوارتز هم تکالیفمو گویل انجام میداد. البته اشتباه انجام میداد ولی الان موضوع این نیست. روی موضوع تمرکز کن. تو فیلما و سریالا دیدی یکی مغزش کار میکنه و یکی دستش؟ یکی عقل داره و یکی قدرت بدنی؟ من همون شماره یک هستم! من مغزم کار میکنه. مجبور کردن من به خونه سازی، خیانتیه به جهان هستی.

حشره مات و مبهوت به کراب نگاه میکرد. اصلا هم به او ربطی نداشت که کراب از دستهایش چگونه محافظت کرده و شب ها به آنها کرم زده و دائما دستکش پوشیده. حشره خانه میخواست. سقفی بالای سرش میخواست. اصلا هم برایش مهم نبود که زیر زمین زندگی میکند. برای همین روی سر کراب پرید و بطور ناگهانی گوشش را گاز گرفت و اینطور به او فهماند که از سیستم دفاعی و حمله ای قوی ای برخوردار است.

کراب تحت تاثیر درد ناگهانی شروع به دویدن کرد و خیلی زود به مرگخواران رسید.
لینی حسود خیلی حسود بسیار حسود، از دیدن حشره بطور کامل از حسودی ترکید!
-دهه...اینو برای چی آوردی؟ گفتیم بشین براش خونه بساز.

-آخ!

این جواب کراب بود. برای این که حشره ساعتی به مچش بسته بود و دقیقا هر پنج دقیقه یکبار گازی از گوش کراب میگرفت.

-هیسسسس...ساکت باشین یه لحظه...

مرگخواران ساکت شدند. البته کراب این وسط یک آخ دیگر هم گفت.
بعد از ساکت شدن مرگخواران، همگی متوجه شدند که صدای بچه بسیار نزدیکتر شده.

-انگار از بالا میاد. مسیر تونل رو رو به بالا بکنیییییین!

مرگخواران شروع به کندن کردند. بجز کراب که نگران دست هایش بود و بجز لینی که از شدت حسادت دچار لرزش و تشنج شده بود و نمیتوانست جایی را بکند.

مرگخواران کندند و کندند...تا اینکه نوری به درون تونل تابید.

-بچه ها...فکر کنم اونقدر کندیم که مردیم! من دارم به سمت نور میرم.

مرگخواران هکتور جوگیر را گرفتند که به طرف نور نرود.

-رسیدیم به سطح زمین. بچه رفته بیرون. یکی سرشو ببره بیرون و بیاد گزارش بده بفهمیم کجاییم.

دیانا سرش را از تونل بیرون برد.
-وسط یه پارکیم. بچه هم اونجاست. یه پلیس داره ازش میپرسه اونجا چیکار میکنه. بچه هم مثل تسترال زل زده بهش و جواب نمیده.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ یکشنبه ۲ دی ۱۳۹۷
#45
کراب قیچی نداشت...البته داشت، ولی فقط به درد مرتب کردن ابروهای پرپشتش میخورد. نمیتوانست موکوتاه کند. قطع عضو هم که عمرا!

کراب کمی نگران قیچی کوچک و گرانقیمتش شد.
-جناب مرلین! سوالی دارم!

مرلین حالت متواضعی به خودش گرفت و جواب داد:
-بپرس فرزندم. همه جواب ها نزد ماست.

کراب به موهای فرفری بسیار مد روز و فشن اش اشاره کرد.
-اینا رو میتونم برم تو آرایشگاه هاگزمید کوتاه کنم؟ جشنواره سه سر بزن دو سر بده دارن. دو تا مرگخوارم با خودم ببرم تخفیف میدن.

مرلین بین آیه هایش دنبال ماده و تبصره مناسب گشت...و سر انجام جواب داد:
-موها باید به طور دائمی از بین برن. تا حالا دیدی ارباب بره هاگزمید و سه سر بزنه و دو سر بده؟ باید فکری دائمی برای موهاتون بکنین.

درخواست های مرلین خیلی سخت بود.

دیانا لپ تاپ کوچکی روی پایش قرار داده بود و درباره ریشه موها و عمقشان در پوست سر جستجو میکرد.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ دوشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۷
#46
هاگرید دست به تکذیب زد!
-اصلا و به هیچ عنوان. این که تخم تسترال نیست. توش دیده میشه. اگه تسترال بود دیده نمیشد.

کوچکترین ویزلی حاضر در محل دستش را بلند کرد.
-آقا اجازه. ما چیزی نمیبینیم.

هاگرید لبخند مصلحتی گل و گشادی زد و بچه ویزلی رابرداشت و در جیبش چپاند که فعلا خفه شود!
-این تخم ماره. یعنی بود. تسترال رو از کجا آوردین شما! حتی فکرشم نکنین. من همچین شخصیتی دارم؟ که بخوام تخم تسترال رو به جای تخم مار به شما قالب کنم؟

مرگخواران و محفلی ها برای چند ثانیه به هم خیره شدند و بعد همگی با هم سرهایشان را به نشانه "بله...همچین شخصیتی داری" تکان دادند.

به هاگرید بر نخورد. هیچ چیزی کلا به هاگرید بر نمیخورد.
-خب...اصلا بیایین این قضیه رو فراموش کنیم. من یه راه حل عالی دارم. یه جایی رو میشناسم که میشه توش تخم مار عالی پیدا کرد. با کیفیت و درجه یک!

با دیدن چهره های مرگخواران و محفلی ها که در حال خصمانه شدن و تمایل برای حمله به سمت هم بود، اضافه کرد:
-دو تا! دو تا تخم مار میشه پیدا کرد. همگی با هم میریم و جنگ و دعوا هم موقتا ممنوعه. تخم مارا رو که گرفتین هر کسی میره دنبال کار خودش. فقط هزینه شو باید پیشاپیش پرداخت کنین. همه دستا به جیب.




ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ جمعه ۹ آذر ۱۳۹۷
#47
طولی نکشید که قربانی بعدی را پیدا کرد.
شخصی که پشت به بانز درحال حرکت بود و چندین بلیت خریده بود. چشمان تیزبین بانز بلیت ها را رد یابی کرده بود.

بانز شخص ناشناس را تعقیب کرد.

ناشناس هر دو قدم یکبار متوقف میشد و از خودش پذیرایی میکرد. همین باعث میشد بانز نتواند زیاد به او نزدیک بشود، چون نمیدانست طرف کی قرار است ترمز بگیرد. خطر برخورد وجود داشت!

بانز شخص را تا باجه بلیت فروشی تعقیب کرد. ظاهرا آن همه بلیت برایش کافی نبود و میخواست بلیت بیشتری بخرد.

دست شخص به طرف بلیت ها رفت. درست در همین لحظه بانز متوجه حقیقت تلخی شد!
شخص آن همه بلیت را خریده بود. ولی دوستانش او را قال گذاشته و نیامده بودند. حالا شخص میخواست بلیت ها را پس بدهد...و این به معنی ضرر بود!

بانز هرگز اجازه نمیداد اربابش متضرر شود. برای همین با خیزی ماهرانه دسته بلیت را از جیب شخص خارج کرد.

-بانز؟...داری چیکار میکنی؟


شخص بانز را میشناخت...

و وقتی برگشت، به شکل انکار ناپذیری شبیه لرد سیاه بود.

-برای چی دو ساعته داری ما رو تعقیب میکنی؟ برای چی دست تو جیب ما کردی؟ دست هاتو قلم کنیم؟


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ جمعه ۹ آذر ۱۳۹۷
#48
نجینی رفت و رفت و رفت و رفت...تا این که دیگر نرفت!

ماشین متوقف شد و هر چه دمش را بیشتر روی پدال گاز فشار میداد، اتفاقی نمیفتاد.
نجینی رو به رهگذری که از جاده عبور میکرد کرد.
-فس؟

رهگذر به شکلی باور نکردنی این فس را فهمید و کمی ماشین را بررسی کرد.
-بنزین نداری عمو جون. ضمنا تحت تعقیبیا. گفته باشم.

نجینی چیزی در مورد تحت تعقیب بودن نمیدانست. اهمیتی هم نمیداد. ولی ظاهرا بنزین چیز مهمی بود. رهگذر ادامه داد:
-کمی جلوتر پمپ بنزینه. اگه بتونی خودتو به اونجا برسونی میتونی بنزین بزنی.

و رفت! چون رهگذر بود. رهگذرها میروند.


نجینی از ماشین به پایین خزید.

نمیخواست آن همه راه را برود و برگردد. برای همین نقشه دوم را اجرا کرد.
دمش را روی زمین فشار داد و با سرش سرگرم هل دادن ماشین به طرف پمپ بنزین شد.
در هر صد متر یک عکس بزرگ از خودش را میدید که در طول جاده نصب شده بود و زیرش اعداد و ارقامی نوشته شده بود.

نجینی سواد مشنگی نداشت...ولی مطمئن بود که چیزهای خوبی زیر عکس ها نوشته شده است.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ جمعه ۹ آذر ۱۳۹۷
#49
-آقایون و خانوم های محفلی...از این طرف. دشمن...لطفا از این طرف!

محفلی ها که چند ثانیه قبل به شکل کنترل نشده ای با سر روی زمینی نزدیک خانه ریدل ها فرود آمده بودند، از جا بلند شده و دور و برشان را نگاه کردند.

-ما چرا اینجاییم؟
-به ما گفت دشمن!
-پروفسور هم همراهمونه. پس جای نگرانی نیست.
-رگای گردنم گرفت! این چه جور آپاراتی بود!
-مامان من گشنمه!

دامبلدور، محفل ربوده شده را دعوت به سکوت کرد و به سمت مرگخواران برگشت.
-فرزندان راه گم کرده تاریکی! هیچ معلوم هست دارید چه میکنید؟ جنگ؟ دعوا؟ خونریزی؟

مرگخواران با جدیت سرهایشان را تکان دادند.

-جنگ؟...اصلا!
-دعوا؟...ابدا!
-ما و خون و خون ریزی؟...هرگز!

بلاتریکس که در گوشه ای سرگرم زدن کرم ضد حساسیت به پوسش بود رو به بانز کرد.
-من باید کرممو بزنم. پوستم طاقت حضور این همه محفلی رو نداره. خودت براشون توضیح بده.

بانز جلو رفت.
-آقایون و خانوم ها توجه کنید!

کسی توجه نکرد.

-توجه...کنید...نمیکنید؟...چرا خب؟

کراب مسئولیت توضیح دادن را از بانز تحویل گرفت.
-ببینین. ما یه بیمار داریم که احتیاج به سوپ پیاز داره.

-نکنه تام باشه؟

مرگخواران همگی با هم سرهایشان را به چپ و راست تکان دادند.
-نه...چی؟...ارباب؟ به هیچ عنوان! ارباب که مریض نمیشن. یکی از زندانیای محفلیه. شخصی که سال ها به محفل خدمت کرده. نشمر آقا...میگم محفلیه بگو چشم! شما نمیفهمین. یکیتون کمه. یه عضو مهم و مهره کلیدی. شما که نمیخوایین بمیره؟ چاره یه سوپ پیازه!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ یکشنبه ۴ آذر ۱۳۹۷
#50
لوسیوس و نارسیسا معمولا مرگخواران خلاقی بودند...ولی درست در همین لحظات حساس و نفسگیر، خلاقیتشان کور شده بود.

-بلا رو بپزیم؟
-اون که گوشت نداره. پوسته و استخون و مو!
-هوریسم بخورن که مسموم میشن بدون شک. من حتی با دیدن هوریس هم مسموم میشم.
-برم بانک بزنم؟ برم شکار کنم؟ برم از باغچه همسایه علوفه بچینم بیارم آش درست کنیم؟

نارسیسا آهی کشید.
-برای این کارا وقت نداریم...یه روش سریع لازمه! براشون بازم آب ببریم و از خواص آب درمانی بگیم؟ بگیم عمر رو طولانی میکنه. ارباب به عمر طولانی بسیار علاقمند هستن.

لوسیوس سرش را از لای در آشپزخانه بیرون برد.
-الان ارباب با اخم های در هم کشیده نشستن و با حالتی عصبی انگشتاشونو روی میز میکوبن. براشون آب ببر و ببین که چطور تو همون آب غرقت میکنن.


نارسیسا وحشت زده دور و برش را نگاه کرد. که البته چیز خاصی هم ندید. خانه بسیار خالی بود. ولی یعنی در خانه به آن بزرگی چیزی که قابل خوردن باشد پیدا نمیشد؟
-هر چیزی رو هم که نمیخورن. باید چیز خوبی باشه! ارباب بسیار مشکل پسند میباشن. برو کیف لایتینا رو بیار توشو بگردیم. شاید چیز به درد بخوری پیدا شد.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.