لرد ولدمورت:برید بیرون می خوام با نجینی خصوصی صحبت کنم.
پشت در آشپزخانه:
بارتی:الآن ارباب نجینی رو میفرسته مارو بکشه.
-اگه نجینی بهش گفته باشه که ما اغفالش کردیم چی؟
-تو که بلد نیستی عین آدم با مار صحبت کنی پس باهاش صحبت نکن.ببین چه افتضاحی به بار آوردی؟خاک بر سرت که اون رون ویزلی از تو بهتر بلده با مارا حبت کنه.
کار به جاهای باریک کشیده شد و کم کم داشت فحاشی ها شروع میشد که...
لرد ولدمورت:اگه ساکت نشید خودم میام ساکتتون میکنم.
در آشپزخانه:
(به دلیل وجود نداشتن زبان نوشتاری برای مارزبانان فقط ترجمه ی سخنان لرد و نجینی رو مینویسم.)
لرد ولدمورت:من هیچ موقع از عشق چیزی نمی فهمیدم ولی اگه کسی رو دوست داری به من بگو.
نجینی:آخه من روم نمیشه.
-تو این جاها باید حرف دلت رو بزنی.
-من اون مرده رو دوست وارم.
-اسمش چیه؟
-اسمشو نمیدونم،ولی قیافه اش هنوز تو ذهنمه.
-بارتی بیا تو.
بارتی به دالاهوف:همش تقصیر تو هست.مارزبون از چین می آوردند از تو بهتر بود.
آنتونین:بووووووووووووووووووق.
بارتی وارد شد و
نجینی:
نجینی به سمت بارتی خزید.بارتی یک قدم عقب رفت.نجینی نزدیکتر شد.بارتی آماده در رفتن شد.نجینی با فس فسی به لرد گفت:آره همینه.
و سرش رو به سمت بارتی چرخاند.
نجینی:
بارتی:
لرد سیاه:؟
لرد سیاه چه گفت؟
آیا این دو عاشق به هم میرسند؟
آیا آنها میتوانند با هم صحبت کنند؟
آیا بارتی یاد میگیرد با مارها صحبت کند؟ٔ
آينده در دستان توست.كافيست به گذشته فكر نكني.