هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ندای مرلین
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
#41
لیست مورخین


پیرو اطلاعیه صادر شده، لیست افرادی در دولت چسبندگی و سازندگی مورخ هستند به شرح زیر می‌باشد:

کنت الاف
تام جاگسن
جوزفین مونتگومری
مروپ گانت
رابستن لسترنج

همچنین، علاقه مندان و مشتاقان می‌توانند به جهت عضویت در دایره مورخین، موضوع را از طریق پیام شخصی به اطلاع رئیس موزه برسانند.

باتشکر.

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱ ۱۸:۱۹:۲۱
ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۹ ۱۱:۱۳:۵۷
ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۴ ۷:۱۰:۴۴


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#42
تیم تیم و هم تیمی های تیم تیم
VS
رابسورولاف


پست اول




- و بله! تیم رابسورولاف هم بالاخره وارد زمین میشه، و... و اونا لخت هستن.

فلش بک- هفته ها قبل، خانه ریدل

- پاشو می‌خوام زیرت رو جارو کنم.
- گبی، خونه ریدل مساحتی مساوی سه تا مدرسه بوباتون داره. چرا باید تصمیم بگیری که بخوای دقیقاً جایی که من نشستم رو جارو کنی؟ مگه همین دیروز اینجا رو با آب و تاید نشستی؟
- وقتی گربه جنابعالی می‌چسبه بهت، موهاش هم می‌چسبه. نیگا چقدر مو ریخته اینجا. به علاوه، شستن با جارو کردن فرق داره. یه تمیزکاری اصولی سه بخش داره: شستن... .

الاف که نمی‌خواست یک دوره جامع و فشرده کلاس شستشوی منزل رو پیش گابریل بگذرونه، با غرولند از جاش بلند شد.

- امروز روز ما نیست ظاهراً. آتش زنه که معلوم نیست کجا رفته، اینم از این.
و در حالی که می‌دید بلاتریکس داره به سمتش میاد زیرلب ادامه داد:
- و این هم تیر خلاص.

بلاتریکس با موهای افشون شده همیشگی که موقع راه رفتن با کفش های پاشنه بلند بیست سانتی متری بالا پایین می‌رفتند، به سمت الاف اومد و نامه ای مزین شده به مهر مقدس لردولدمورت رو تحویل الاف داد. البته بعد از اینکه مهر رو بوسید و چند دقیقه قربون صدقه اش رفت.

- بده ما دیگه! اینقدر تف نزن به اون نامه.
- بگیر، افتخار نصیبت شده الاف. یه ماموریت، از این علافی در میای بالاخره.
- برین کنار می‌خوام جارو بکشم!

بلاتریکس قبل از اینکه الاف بخواد اقدام خصمانه ای علیه گابریل انجام بده دستش رو گرفت و با هم به سمت اتاق ارباب رفتند.

تق تق!

- بیاید داخل.

بلا با شدت الاف رو کنار زد و به داخل اتاق جهید.
- ارباب، همونطور که امر کرده بودید کنت رو به محضرتون آوردم.

الاف هم نرم نرمک از پشت بلا نمایان شد.
- ارباب امری داشتید؟

لرد طبق معمول پشت میز نشسته بود و داشت با کله نجینی بازی می‌کرد. جسد دو ماگل جلوی میز افتاده بود و سر چوبدستی لرد هنوز به رنگ سبز بود. یه کم طول می‌کشید خنک شه.

- الاف، ما متوجه شدیم که تو اینجا را با پناهگاه بی خانمان ها اشتباه گرفتی. یک نان خور اضافه هم که با خودت آوردی. برایت ماموریتی در نظر گرفتیم تا لیاقت خودت رو به ما نشون بدی.

لرد از کشوی میز کاغذی در آورد و به سمت الاف گرفت.

- کمبود تیمی سیاه را در لیگ کوییدیچ امسال حس کردیم. برو و نام ما را مفتخر کن، هرچند که همین الان هم نام ما مفتخر هست.

بلاتریکس کاغذ رو از لرد گرفت و به الاف داد.
- اربابا میشه لطفاً... .
- ساکت الاف، جزییات ماموریتت توی نامه هست. در ضمن، بلاتریکس نیز به عنوان نماینده ویژه ما همراه تو خواهد بود.
- ممنون ارباب، نماینده ویژه.

حیاط خانه ریدل

چند دقیقه ای بود که منظره ای فیکس شده از حیاط خانه ریدل مشخص بود. الاف دوتا دستش رو روی سرش گذاشته بود و با چشمان خالی از روح به سنگفرش زل زده بود و مدام زمزمه می‌کرد"کوییدیچ...کوییدیچ"
و بلاتریکس هم که بالاخره فهمیده بود نماینده ویژه ارباب بودن یعنی باید با الاف همکاری کنه، داشت با خودش حرف می‌زد و خودش رو قانع می‌کرد که امر اربابش مهم تر از میل درونیش هست.
- بجنب الاف، پاشو، دستور دستوره. پنج نفر دیگه غیر از خودمون می‌خوایم برای تیم.
- اولی داره میاد!

بلاتریکس نگاهشو به در حیاط دوخت تا ببینه منظور الاف چه کسی هست، ولی کسی رو ندید!
- منو مسخره می‌کنی؟ نماینده ویژه ارباب رو؟
- دقیق تر نگاه کن بلا، دقیق تر و بالاتر!

بلاتریکس سرش رو در همون راستا چند درجه بالاتر برد تا هم درجه با شاخه درختان بشه و چیزی رو دید که اصلا نمیخواست قبول کنه.

- امکان نداره بذارم گربه ات رو بیاری توی تیم.
- بلاتریکس! ما مسئول جمع کردن تیم شدیم نه تو! و گربه مان نیز در تیم خواهد بود. حالا خیلی خسته شدیم. سه نفر از هفت نفر را پیدا کردیم. میریم که استراحت کنیم و فردا مابقی کار ها رو انجام خواهیم داد. بیا آتش زنه!

و بلاتریکس رو پشت سرش در حالی که داشت جیغ می‌کشید"امر ارباب مهم تر از استراحت توئه" تنها گذاشت.

***


- کروشیو الاف! کروشیو!

الاف از خواب پرید، البته نه به خاطر طلسم شکنجه گر بلکه به خاطر جیغ بلند بلا!

- بلند شو! امر ارباب رو انجام بده. بقیه اعضای تیم کجان؟

الاف که داشت با خودش فکر می‌کرد توی چه هچلی افتاده، آرزو کرد که کاش لرد اونو به دوتا جنازه ماگلی که توی اتاق بودن ملحق می‌کرد تا اینکه ماموریت مشترکی با بلاتریکس بهش بده!

- اندکی صبر بلا، کچل کردی مارو!
- کچل هستی!
- نیستیم. پشت کله مان مو دارد، کچل حساب نمیشیم.

الاف از این حواس پرتی استفاده کرد و قبل از اینکه بخواد وارد درگیری لفظی دیگه ای با بلاتریکس بشه دم آتش زنه رو گرفت و به مقصد نامعلومی آپارات کرد.

- خودم میکشمت کنت!

مقصد نامعلوم- وزارتخانه سحر و جادو

درسته که آپارات کردن توی وزراتخونه غیر ممکن و ممنوع هست، ولی نه برای رئیس موزه و گربش!
الاف به سمت اولین نفری که دید رفت و گفت:

-می‌خوای عضو تیم کوییدیچ باشی؟
- آره!
- دو ساعت دیگه جلوی خونه ریدل میبینمت.
- اوکی!

و به همین راحتی جاسوس دو جانبه ای به نام سوروس اسنیپ عضو تیم شد!

- اگر می‌دانسیتم به این سادگیست، زودتر اقدام می‌کردیم.

البته خیلی هم ساده نبود چون تا آسانسور به 15نفر دیگه هم پیشنهاد داد ولی چون اکثرن نمیدونستن که خونه ریدل کجا میشه پیشنهاد کنت رو رد کردن.

- دفتر وزیر!

در های فلزی آسانسور قدیمی با غژ غژی بسته شدن.
- خیر! ما از آسانسور مخصوص وزیر استفاده می‌کنیم. بسیار نو هست و تازه روغن کاری شده!

پس، در های آسانسور جدید به نرمی بسته شدن!

دفتر وزیر سحر و جادو

- اون گربه لامصب رو نیار تو!
- تو چرا همه جا هستی گابریل؟
- چون من معاون وزیرم، باید اینجا باشم. گربــــــــــه!
- آتش زنه، برو یه جایی رو بسوزون تا ما کارمون با وزیر تموم میشه.

گربه سیاه نگاهی خصمانه به گابریل انداخت و از اتاق بیرون رفت.

- جناب وزیر سرشون شلوغه، با شهردار لندن جلسه دارن. کجا میری؟

الاف بی توجه به فریاد های گابریل و با این توجیه که "رئیس موزه با بقیه فرق میکنه" در اتاق کریس رو باز کرد.

- سلام کنت، جداً باید این عادت رو ترک کنی.
- سلام کردن شد کنت.

الاف سری به نشانه سلام کردن تکون داد و روی صندلی نشست. از جیب کت رنگ و رو رفته اش فندکش رو درآورد و شروع کرد به بازی کردن باهاش و حرف زدن:

- مورخ نداریم ریس، کارای موزه خوابیده. اینجوری تا آخر تابستون باید مگس هایی که میان روی فسیل تسترال ها میشینن رو بشمریم.
- ولی الاف، من داشتم با شهردار در مورد موضوع مهم تری صحبت می‌کردم اگه بری بیرون... .
- موضوع مهم تر از نبود یه مورخ؟
- جناب وزیر، بهش پیشنهاد دادن کنیم؟
- پیشنهاد چی؟

کریس از کشوی میزش یه کاغذ درآورد و به سمت الاف گرفت.

- دژاوو! ها ها! من این صحنه رو قبلا دیده بودم. ولی کجا؟

یادش افتاد که توی اتاق لرد، همین دیروز این صحنه براش رخ داده!

- مهم نیست که قبلا دیدی! دولت چسبندگی و سازندگی احساس کرده که امسال جای یک تیم حکومتی توی لیگ کوییدیچ خالیه، برای همین تصمیم گرفتیم... .
- من قبلاً تیم روتشکیل دادم. البته اگه بخواین میتونم براتون جا باز کنم.
- ما وزیریم کنت، ما توی تیم شخص دیگه ای نمیریم.
- حتی اگه دستور ارباب باشه؟

رابستن و کریس نگاهی به هم انداختن.

- بد پیشنهاد کردنی نیست وزیر، اینطوری با تشکیل دادن شدن یه تیم دو نشون زدن کردیم!

کریس بعد از چند ثانیه به نشونه موافقت سرش رو تکون داد.

- دو ساعت دیگه جلوی خونه ریدل منتظرم.
الاف بلند شد تا بیرون بره. توی چارچوب در توقف و اشاره ای به راب کرد.

- تو با بچه بیا!



پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸
#43
- میـــــــــو!

آتش زنه با موهایی سیخ شده، به سرعت جهشی انجام داد و توی بغل الاف پرید، که البته چون الاف اعتقادی به بغل کردن نداشت پس آغوشش رو باز نکرد و در نتیجه گربه نازنینش با صورت به زمین خورد؟ نخیر آقا، الکی که گربه نمیشن! در نتیجه گربه نازنینش با چالاکی رو زمین فرود آمد.

الاف نگاهی به حفره ایجاد شده توی زمین انداخت و روبه پروفسور مک گوناگال که توی حفره پخش شده بود گفت:
- پروفسور؟ حالتون خوبه؟ اینجا چیکار می‌کنید؟

مینروای بخت برگشته که دیگه سنش اجازه نمی‌داد تا از ارتفاع بپره پایین و زنده بمونه به زحمت کلماتی رو به زبون آورد که از بین اونها به زحمت تر کلمات "پرورشی" و "پنجره" شنیده شد.

الافم که پنجره ای نمی‌دید شونه هاش رو بالا انداخت و به راهش ادامه داد.
- بجنب گربه، دانش آموزانی برای تربیت شدن منتظر ما هستند.

***


- ایشاالمرلین استاد بعدی که میاد تو فلج بشه!
- دست رشته، دست رشته!
- اونی که دیالوگ بالایی رو گفت تستراله!

همینطور که تینیجر های دنیای جادوگری مشغول انداختن تیکه های یخ به همدیگه بودن، الاف در کلاس رو باز کرد که البته در همین حین یه تیکه یخ خورد به صورتش!
- از یخ بدمون میاد! سرده، گرما خوبه، گرما.

و همینطور که جملات بالا رو فریاد می‌کشید چوبدستی اش رو درآورد و شروع کرد به آتیش زدن دیوار های کلاس تا بلکه از شدت یخ بودن فضا کاسته بشه!
بچه خرخون کلاس که ردیف اول نشسته و زل زده بود به الاف دستش رو بلند کرد.

-اوه! یه دانش آموز کوشا، بپرس بچه جان.

این دانش آموز کوشا بدون توجه به جیغ ها و شعله های آتیش شروع کرد به ورق زدن جزوه اش و بعد گفت:
- ولی معلم پرورشی گفت که آتیش زدن کار بدیه!
- اوه!

الافِ ناامید از تربیت بچه ها در راستای سیاست های تاریکی، خودش رو از پنجره ای که همچنان نمی‌دید و دقیقا معلوم نبود کجاست به پایین انداخت تا صورت به صورت پروفسور مک گوناگال قرار بگیره و کمی راز و نیاز در اعماق تاریک حفره داشته باشه!



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۰:۰۷ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
#44
این مردک نیامده ما را به چالش کشیده.

یکبار برای همیشه خاموشش خواهیم کرد، البته بعد از اینکه کامل سوخت!
اصلا این آقا در حد ما نیست، گربه مان را میفرستیم تا باهاش دوئل کنه.

هماهنگ شده و مدت یک ماه.
با تشکر.



پاسخ به: ندای مرلین
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۸
#45
دولت چسبندگی و سازندگی
اقدام به جذب مورخ می‌کند!


در راستای تحقق اهداف وزارت سحر جادو، موزه وزارتخانه مایل به جذب افرادی به عنوان مورخ موزه می‌باشد. به همین منظور از افراد علاقه مند دعوت می‌شود تا در صورت تمایل، مراتب را در پیام شخصی به اطلاع برسانند.

با تشکر،
مدیریت موزه.


تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۹ ۱۱:۱۳:۱۱
ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۹ ۱۱:۱۵:۳۱


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۸
#46
ایضاً کیلومتر ها دورتر و عقب تر، صحنه تعقیب و گریز

- پوست تک تکشان را خواهیم کند!
- فسس فوسس پس!
- تو نیز کمک خواهی کرد پرنسس.

لرد در حالی که گردن نجینی رو گرفته بود و اون رو توی هوا معلق نگه می‌داشت مشغول دویدن و فرار از دست ماموران پلیس ماگلی بود. البته به علت تکان های شدید دست لرد در وقت دویدن حال نجینی آنچنان که باید و شاید مناسب نبود و فی الواقع پرنسس داشت شاهزاده می‌شد!

ارتش ذکر شده هم پشت سرشون در حال انجام کار همیشگی نیروی های پلیس ماگلی بودند که همون تعقیب و اعلام دستور"ایست" هست و ظاهراً قصدی برای شلیک کردن به یک قاتل فراری نداشتن. البته ارتش آنچنانی هم نبود و نویسنده پست قبل طبق عادت بزرگنمایی کرده.

لرد در حال فرار از کنار ماشین ماگلی رد شد که صندوق عقب رو بالا داده بود و این آهنگ رو پلی کرده بود. لرد از شنیدن همچین آهنگی و با توجه به اینکه تا این زمان همچین چیزی نشنیده بود، در واقع هیچ نوع آهنگی نشنیده بود، نتونست سطح هورمون های هیجانی رو کنترل کنه. برای همین نجینی رو مثل کمربند دورکمر مبارک بست تا دو تا دست آزاد داشته باشه!

خانه ریدل

- من وزیـــرم! باید به حرف من گوش کنید!
- استوپیفای!

صحنه تعقیب و گریز

لرد نفس نفس زنان توی کوچه فرعی پیچید و پشت سطل زباله بزرگی مخفی شد.

- حال کار ما به جایی رسیده که باید پشت سطل مخفی شویم. نه تنها پوست تک تکشان را خواهیم کند، بلکه استخوان هایشان را می‌دهیم هکتور تا برایمان معجون مقوی درست کنه.
- فس چیش پاست!
- خودمان می‌دانیم اگر استخوان های هکتور را درآوریم نمی‌تواند برایمان معجون درست کند.

لرد کمی از بالای سطل سرک کشید تا مطمئن بشه که جاشون امنه.

- طبق معمول در جایی بسیار مناسب مخفی شدیم. حال نجینی، وقت آپارات کردن است.

نجینی لحظه ای رنگ به رنگ شد و بعد دهان را به قصد جمله ای فسس فــــــس گونه باز کرد.
-فسس فــــــس!
- یعنی چه که ما نمی‌توانیم آپارات کنیم؟ ما هرکاری بخواهیم می‌توانیم انجام دهیم.

نجینی کاغذی از توی جیبش درآورد و نشون لرد داد.

- ما چیزی از این برگه نمیفهمیم، و چون نمی‌فهمیم پس آتشش می‌زنیم!
- فـــــــــس! پـس بچس!
- منظورت چیست که ما داریم نوه دار می‌شویم؟



پاسخ به: سازمان عقد و ثبت قرارداد بازیکنان
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۸
#47
فنر پا روی پا انداخته بود و داشت به کمک تبلت ماگلی اش دعواهای وزیر جدید رو سر و سامون می‌داد.

- فنریر ما آمدیم.
- چندبار میای اینجا الاف؟ فکر کردی ما علافیم؟ لیست تیم رو که دادی، دیگه چی می‌خوای؟

الاف طول اتاق رو طی کرد تا پشت میز فنریر و در جایگاه"مشتری" قرار بگیره.

- تیم را دادیم، ولی چه دادنی؟ به دلمان نچسبید، ایضاً فراموش کردیم اسم تیم را درون نامه بنویسیم. برای همین منت گذاشتیم حضوری آمدیم.

فنر صفحه تبلت رو قفل کرد تا مبادا یه نفر دیگه از رای های داده شده و باطله خبردار بشه و شر به پا کنه.

- می‌شنویم.
- رابسورولاف!
- هن؟!
- اسم تیممان را گفتیم. رابسورولاف!

گری بک پوکر فیس طور اسم عجیب رو روی کاغذ و با فونت b nazanin نوشت.

- آتش زنه مبارکمان دروازه بان هست.
- مگه گربه نیست؟ گربه راه نمی‌دیم.
- بگوییم اینجا رو آتش بزنه؟

فنریر که می‌خواست دعوای وزارت رو به صورت لایو ببینه بیخیال جر و بحث شد و اسم آتش زنه رو هم نوشت. به علاوه پرانتزی که حاوی جمله"گربه سیاه و زشت کنت" می‌شد.

- مدافعین هم سوروس اسنیپ و بلاتریکس لسترنج(م) هستند. و برای خط حمله رابستن لسترنج و بچه اش و کریس چمبرز(م) رو مد نظر داریم.
- فضایی و بچش؟
- چطور زن اصغر آقای بقال که یه ماگل بی سر و پاست می‌تونه کوییدیچ بازی کنه ولی فضایی ما نمیتونه؟
- جستجوگر؟
- چه کسی به غیر از ما لیاقت این پست رو داره؟ در ضمن، کاپیتان هم هستیم.

فنر دوباره به صندلی تکیه داد و تبلت رو دستش گرفت تا از اختیارات مدیریتی اش استفاده کنه و چند رای رو همینطور الکی باطل اعلام کنه.

الاف هم دست آتش زنه رو گرفت( که معلوم نیست از کجا وارد دفتر کوییدیچ شده بود) و از همان طولی که اومده بود برگشت. با این تفاوت که وقت بیرون رفتن، از روی شونه هاش نگاهی به عقب و فنریر انداخت و گفت:

- در ضمن، قالب سایت خیلی تاریک و بی روحه!

و در رو بست!



پاسخ به: مرگ بر وزارت !!!! 😡
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
#48
اربابا!

اجازه بدید این افتخار نصیب من شود که اولین مرگخواری باشم که از شما حمایت می‌کند حاضر است جانش را فدای شما و پرنسس بزرگوارتان در این راه کند.

بیانیه های شما طبق انتظار بسیار عاقلانه و در جهت اغنای فرهنگی - اقتصادی جامعه بی روح امروزست.

شما امر بفرمایید، ما آتش می‌زنیم، گربه مان پنجول می‌کشد.



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶ شنبه ۸ تیر ۱۳۹۸
#49
یا لردا!

تک پستی زدیم جدی.

نمیدانیم خوب است یا بد!
پست را زیر بار نقد له بفرمایید لطفا!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۰۲ شنبه ۸ تیر ۱۳۹۸
#50
دره گودریک- ساعت 1 نیمه شب

افکار درون ذهنش، سریع تر از پاهایش حرکت می‌کردند. باید هر چه زودتر به خانه می‌رسید و اخبار را به همسرش منتقل می‌کرد. به سرعت از کوچه فرعی تاریکی که درونش ظاهر شده بود خارج شد و به خیابان اصلی پیچید.

گودریک هالو، در تاریکی نیمه شب فرو رفته بود. صدای جیرجیرک هایی که در قبرستان بودند سکوت را بر هم زده بود. با اینکه تنها ساعتی از نیمه شب سپری شده ولی چراغ اکثر خانه ها خاموش بود. زن، با قدم های بلند و در سکوت طول خیابان منتهی به میدان را طی کرد و جلوی خانه نسبتاً بزرگی توقف نمود. زیر لب ورد کوتاهی خواند و پس از چند ثانیه ای صدای ریزی از درون خانه به گوش رسید.

- خدایان رو شکر! تو سالمی؟

مرد قدبلند و چهارشانه ای درب خانه را باز کرده بود. چوبدستی زیبایی در دستانش بود و هنوز گارد خود را حفظ کرده بود که جمله خوشامد گویی را بر زبان آورد. دکمه های پیرهن سفیدش را تا به تا بسته بود و جای زخم رو صورتش خودنمایی می‌کرد.

زن همسرش را در آغوش گرفت. ریزنقش بود و تا شانه های او می‌رسید. صورت گردی داشت و نیازی نبود تا موهای کوتاهش را ببندد. از آغوش مرد بیرون آمد و رو به او گفت:

- ظاهراً تنهای جای امن خونه مادربزرگته!
- بهت گفته بودم که. اونجا جاش امنه! نگران نباش، بیا تو.

ولی به جای اینکه او را به درون خانه ببرد، ناگهان با دست چپش او را هل داد و سپر محافظتی را در برابر طلسم قرمز رنگی که از سمت خیابان به سمتشان روانه شده بود قرار داد. زن به سرعت بلند شد و چوبدستی را کشید و آماده نبرد شد.

دو جین مرگخوار سیاهپوش در جلوی آلیس و فرانک لانگ باتم ظاهر شده بودند. همگی نقاب های مخصوصشان را زده بودند، البته غیر از بلاتریکس لسترنج که این کار را دون شأن یاران لرد سیاه می‌دانست. بلاتریکس با صدای جیغ مانندش اولین کلمات را زبان راند. کلماتی که آغازگر نبردی بودند که قرار نبود به راحتی تمام شود. نبردی که به جیغ ها و جملات طولانی تری ختم می‌شد.

- اوه اوه اوه! چه زوج با شکوهی! خانم و آقای لانگ باتم، اینبار قرار نیست که جون سالم به در ببرید.
- بلاتریکس!
- اوه لوسیوس، ناراحتت کردم؟

لسترنج دوباره جملاتش را خطاب به آلیس و فرانک بیان کرد:

- البته زنده میمونید، اگه بگید که اون کجاست!
- پتریفیکوس توتالوس!

آلیس به جای فریاد زدن کلمه "هرگز" تصمیم گرفت تا با وردی بلاتریکس را خاموش کند. جواب به سرعت از طرف مرگخواران پرتعداد داده شد، نبرد دره گودریک بالاخره آغاز شده بود!

پرتو های رنگارنگ بین خانه و خیابان جا به جا می‌شدند. گاهی صدای فریادی نبرد خاموش را زنده می‌کرد. آلیس پشت تخته سنگی در حیاط خانه پناه گرفته بود و سعی می‌کرد از کشته شدن خودش و همسرش جلوگیری کند. فرانک را می‌دید که مستقیما در حال دوئل با پنج مرگخوار است.

- اینسندیو!

طلسم آتش مستقیما از چارچوب در رد شد و در درون خانه منفجر شد. بلاتریکس همیشه دوست داشت تا خانه ها و پناهگاه ها را آتش بزند. چه خانه لانگ باتم ها باشد چه کلبه جنگلبانی درون هاگوارتز.
آلیس لعنتی در دلش فرستاد و بلند شد، به محض پدیدار شدن، طلسم ها به سمتش روانه شد. غلتی زد و به سرعت بلند شد. چوبدستی اش را بی رحمانه به سمت مرگخواران نشانه گرفت و ورد های مبارزه را به زبان راند.

دره گودریک دیگر ساکت نبود. صدای جیغ و انفجار های پی در پی تا صدها متر دورتر می‌رفت. ولی کسی به کمک یاران دامبلدور نیامد. ظاهراً لکه های خون عزیزان از دست رفته، دیوار های خانه ها را پوشانده بود و مانع نفوذ صدا به درون آنها می‌شد. شجاع ترین افراد هم ترجیح داده بودند تا دخالتی در ماجرا نکنند و فقط شاهد شکاری دیگر باشند.

آلیس و فرانک به سختی مقاومت می‌کردند. حالا از ده دوازده تا مرگخوار اولیه نصفی باقی مانده بودند و توانایی آلیس در حال تحلیل رفتن بود. همین حالا هم دست چپش بی حس شده بود و به کار نمی‌آمد. آتش درون خانه زبانه کشیده بود و سایه های بلندی از دو کاراگاه تنها ساخته بود.

تنها!

آلیس به این کلمه فکر می‌کرد. دامبلدور کجا بود؟ بقیه محفل کجا بودند؟ چرا به کمک شان نمی‌آمدند؟ مگر قرار نبود که همگی پشت هم بایستند و از یکدیگر حمایت کنند؟

دامبلدور بالاخره آنها را رها کرده بود. کاری که همیشه برای سربازان از دست رفته اش انجام می‌دهد. قربانی کردن عده ای برای اشخاص دیگر.

از گوشه چشمش نگاهی به جایی انداخت که قرار بود خانه جیمز و لیلی باشد. آنها مشغول چه کاری بودند؟ در امنیت داشتند با بچه کوچکشان بازی می‌کردند یا خیره به صحنه نبرد بودند و مشتاق نجات دوستان قدیمی شان؟

- صورتم!

صدای فرانک قلب آلیس را به لرزه انداخت. طلسم منفجر شونده ای به سمت چهار مرگخوار رو به رویش شلیک کرد تا زمانی اندک بخرد. نگاهی سریع به سمت راستش انداخت. فرانک غرق در خون بود و صورتش را با دو دستش پوشانده بود. ولی همچنان چوبدستی را محکم در درون مشتش نگه داشته بود. بلاتریکس در بالای سر فرانک خنده ای مستانه سر داد و او را خلع سلاح کرد. دیگر تمام بود. خودش می‌دانست که به تنهایی شانسی ندارد. لردولدمورت بهترین ها را برای شکار آنها فرستاده بود.

***

آلیس نفس نفس زنان روی زانو هایش در کنار فرانک نشسته بود. سوزش صورت فرانک تقریبا تمام شده بود ولی زخم جدیدی رو شانه اش به وجود آمده بود که دست راستش را خون آلود کرده بود. هر دو نفر بسته شده، پشت به خانه در حال سوختن نشسته بودند. آلیس با خودش فکر کرد که لرد سیاه واقعا بهترین و دیوانه ترین مرگخواران خودش را فرستاده بود. بلاتریکس، لوسیوس مالفوی و بارتی کراوچ.

- پسرتون کجاست؟
- برو به جهنم مالفوی!

کراوچ پسر قدمی جلو آمد.

- بذار شکنجشون کنیم لوسیوس.
- شکنجه! شکنجه!

بلاتریکس در حال رقص دور و بر لانگ باتم ها جیغ میزد.

- اینجا زیادی سر و صدا هست، و بیشتر هم خواهد بود!
با اشاره چوبدستی لوسیوس، گنبدی به سیاهی قیر پیرامون مرگخواران و قربانی ها را رفت. صدای جیرجیرک ها قطع شد و ستارگان آسمان محو شدند.

- جیمز پاتر کجاست؟

فرانک لبخندی دردناک زد.
- هنوز اینجایی لوسیوس؟ فکر کردم رفتی به جهنم!
- برای اینکار نیاز به قدرت بیشتری داری فرانک! کروشیو!

فرانک با صورت به زمین افتاد. دندان هایش قفل شده بود و از درد به خودش می‌پیچید.

- نـــــــــــــــــه!
- اگه میخوای همسرت بیشتر درد نکشه جواب سوالا رو بده.
- تو زیادی دل رحمی لوسیوس!

بلاتریکس با خشونت لوسیوس را کنار زد. چوبدستی اش را رو به آلیس گرفت و گفت:

- کروشیو!

درد شروع شد. لحظه ای فقط زخم های نبرد بود و لحظه ای بعد چشمانش در حال سوختن بودند، استخوان هایش تک به تک می‌شکستند و سلول هایش فریاد می‌کشیدند. صدایی ماورای جیغ ها شنید.

-اونا کجان؟

صدا خیلی مبهم بود. جیغ ها نمی‌گذاشتند تا بقیه اصوات شنیده شوند. چه کسی قدرت دارد تا فریادی به این بلندی بکشد؟ هنگامی که چوبدستی بلاتریکس بالا آمد جواب را پیدا کرد:
خودش!

- یا جواب ها، یا درد بیشتر!

آلیس از روی زمین نگاهی به فرانک انداخت. با دیدن نفس های ضعیف او قطره اشکی دیگر به چشمانش اضافه شد. به یاد نویل افتاد، جیمز و لیلی. شاید کسی به کمک شان نیامد چون آنها خودشان کمک بودند! آلیس با صدای ضعیفی شروع به صحبت کرد. صحبت که نه، فقط یک کلمه. توان بیشتری برای حرف زدن نداشت.

- درد!

بلاتریکس وحشیانه طلسم ممنوعه را به زبان آورد. درد در سرتاسر بدن آلیس پیچید. دیگر نمی‌توانست افکارش را منظم کند. ذهنش دیگر کار نمی‌کرد. با خودش فکر کرد، عجب هوای خوبی!


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۸ ۱۹:۵۴:۲۱
ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۸ ۱۹:۵۶:۱۸
ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۸ ۱۹:۵۸:۳۵






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.