هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۵ یکشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۴
#41
مرگ!

نقل قول:
وقتی که فهمیدم همه یه جایی عضون و من سرم بی کلاه مونده.


خو زودتر میفهمیدی، بلکم بقیه هم زودتر دنبالت بیان!

نقل قول:
تا وقتی حیون اسیر نباشه و به خواست خودش پیشت بمونه و همه شرایط لازم براش فراهم باشه، می تونه مثل یه دوست خوب کنارت بمونه.

مثه قاتل؟مثه قاتل!

ولکام عضو نامبر وان!

آیلین!
نقل قول:

برای مثال بارها و بارها مشاهده کردید که اگر تخم یک طوطی در یک قفس زاده شود و ان جوجه طوطی از بدو تولد در ان مکان بزرگ شود،بدون انکه اجازه و شرایط اموختن پرواز را داشته باشد یا با تلاش خود برای خود غذایی پیدا کند،اگر انرا از قفس رها کنید خواهید دید که او حتی قادر به پرواز کردن نیز نخواهد بود!.


خیر، مشاهده نکردم...ولی درسته!

نقل قول:
تیله کوچک در عرض کمتر از 1 ثانیه از میان دو شاخه نازک درخت انار رد شد و به نقطه ای نامعلوم برخورد کرد.

خورد تو چش من!

خوش اومدی!

گبریل

نقل قول:
ترویج امر به معروف و نهی از منکر

فک کنم اشتباه اومدی...

نقل قول:
اخه من هنوز از انفولانزا می ترسم

ترس نداره که....تازه باید بهش عادت کنی!

نقل قول:
90 درصد حیوانات جادویی صاحب دار بی بخت شدن:
جغد هری که مرد.
آرگون که به قتل متهم شد.
نجینی که سر زده شد.
ققنوسم که هی مرد زنده شد هی مرد زند شد. (خو مثل بچه ققنوس یا بمیر یا زنده شو دیگه!!!!!)

نکته خوبی بود...نفر بعدی!

گالائتا(اسمت چقد سخته)
نقل قول:
چرخ گوشت

فقط میتونم بگم...چه خشن!
ولکام چرخ گوشت!

سوزان

نقل قول:

همشون مثل برفی خودم میمونن.

"خودم."؟خودت؟ یادت باشه برفی یه موجود آزاده و تو مالکش نیستی!

نقل قول:

بعد یه کبریت در میارم و روشنش میکنم. یهو کبریته از دستم در میره و میفته رو تنش.

پس سعی کن کبریته همیشه در بره.
خوش اومدی!



به زودی آرم گروهم میذاریم!
با تچکرات!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴
#42
نتیجه ترین های تالار خصوصی هافلپاف، مهرو آبان 94

بهترین نویسنده:لاکرتیا بلک
بهترین تازه وارد:اسپلمن
فعالترین عضو:آریانا دامبلدور
بهترین بازیکن کوییدیچ:وندلین شگفت انگیز


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴
#43
سیاه دوست داشتنی برعلیه رووناشون!









روانشناسان، همان دسته از آدم هایی که اگر یکیشان را بشناسید، میترسید که مبادا او بفهمد چه مشکلی در درونتان دارید، می گویند شخصیت هر انسانی تا شش سالگی اش شکل می گیرد.کودکی خوب،بد،شجاع،مهربان و یا باهر خصوصیت دیگری که باشید، شما بعد از گذشت پنجاه سال بازهم همانی هستید که درکودکی بودید. با این وجود، این نمی تواند دلیلی باشد که سال ها بعد، باورهایتان، اخلاق هایتان، نظرهایتان،دوستانتان و دیگر چیزهایی که به هویت شما تبدیل شده اند را نتوانید تغییر دهید...روبه روی آینه که بایستید تغییر کردن آسان است اما وقتی این موضوع درباره دنیای درونی و یا بیرونی یک انسان مطرح شود، اوضاع فرق خواهد کرد.

با این همه همیشه تغییرات هیجان انگیزند، شاید برای همین بود که وقتی خانوم ژاپنی، چشمان بادومی ای اش را تنگ کرد و با لحن حق به جانبی گفت"سقف اتاقتون چکه میکنه خانوم." لاکرتیا بلک خندید و با شادابی گفت "اشکال نداره، من این وضع رو دوست دارم!"

بله...لاکرتیا پس از حادثه یک هفته پیش، عادت های احمقانه ای پیدا کرده بود و مانند یک کودک بازیگوش و بیخیال رفتار میکرد. موهای سفید، چین و چروک های روی صورتش و خمیدگی پشتش نشان دهنده چندین سال آزگار بودند...سال های آزار دهنده ای که در هرکدامشان حسرتی بی انتها وجود داشت...لرد سیاه، در اوج قدرت سقوط کرده و مرگخواران مرده بودند و عده خیلی کمی از آن ها در گوشه ای از دنیا در تنهایی زندگی میکردند.
-قاتل میدونی اگه بهم بگن این چند سال چطور گذشت، چه جوابی میدم؟

درست است که گربه ها مثل آدم ها شانه ندارند، اما میتوانند اظحار بی اطلاعی کنند...با حرکتی نرم که از نوک دمشان شروع میشود و به سمت بالا می رود و به سیبیل هایشان می رسد.
-بهشون میگم همه چیز تغییر کرده...رو به پسرفت...روبه بدتر شدن!


فلش بک!

-شماره 12...
زیرلب، مرتب شماره ای را زمزمه می کرد و با چشمان آبی دریاییش به دنبال خانه ای قدیمی میگشت...خانه ای که در آن بزرگ شده بود. سرش را کمی به اطراف تکان داد و درحالی که بوی تعفن زباله های درون جوب حالش را به هم میزد، با غرور دمش را بالا گرفت و برای بار پنجم به سمت خانه های حاشیه خیابان رفت و شروع کرد به خواندن پلاک ها از اول. نام خیابان عوض شده بود و آسفالت نو پیاده رو در زیر نور آفتاب مانند تکه ای از الماس میدرخشید و خانه ها، دیگر آن خانه های قدیمی نبودند.
-کجایی پس!

لحن سخنش، درد آلود و خواهشمندانه بود...بعد از سی سال انتظار نداشت که خانه شان هنوز هم به نام بلک ها باشد، اما دلش میخواست بار دیگر پایش را درون خانه بگذارد و با دیوارهایی که خاطرات آن هارا با خود داشت خداحافظی کند.
-هی پسر!

گربه ای سفید که از شدت کثیفی حالا خاکستری بود، روی جدول پرید و درحالی که تقلا کنان تکه استخوان گندیده ای را میجوید، با تعجب به گربه پیر و سیاهی خیره شد که او را صدا کرده بود.
-سلام...تو واسه اینجایی؟!

گربه سفید، بی ادبانه استخوان را روی زمین تف کرد و گفت:
-اینجا خونه منه!قلمرو اجدادی من!

گربه سیاه با شنیدن حرف گربه پیر و دیوانه، در دل خندید اما به رویش نیاورد و پرسید:
-یادته بین خونه شماره11 و 13 یه محیط خالی بود...
-همونجایی که توش اداره آب ساختن؟
-اداره آب؟

گربه سفید، با سر به اداره ای در طرف دیگر خیابان اشاره کرد و جواب داد:
-آره...یه محیط خالی بود که جون میداد واسه ساختن یه اداره بزرگ!

با شنیدن این حرف، چشمان گربه سیاه برای لحظه ای سیاهی رفتند و دنیا دور سرش چرخید...ملک آباواجدادی اش دیگر جزو املاک های سرزمین جادو نبود...کودکی اش از بین رفته بود...همه چیز تغییر کرده بود!

پایان فلش بک!

پایش را که از در ساختمان بیرون گذاشت، نسیم خنک پاییزی صورتش را نوازش و موهای بلند و سفیدش را هم رقص با باد کرد. کیف کوچک و چرمش با پیراهن بارانی اش در تضاد بود و اشک در چشمان بی فروغش میدرخشید. حالش خوب نبود...به کودکی اش که فکر میکرد قلبش با شادی می تپید و بعد وقتی سراغ اتفاقات گذشته میرفت، خاطرات مانند تیشه ای بر قلبش ضربه می زدند...او آدم خوبی نبود و این موضوع را باور داشت...به همان اندازه ای که به دنیای جادو اعتقاد داشت.
-اوه...ببخشید!

زن جوانی که لاکرتیا به او برخورد کرده بود، کیفش را از روی زمین برداشت و درحالی که سر و پای آشفته لاکرتیا را نگاه میکرد، گفت:
-مشکلی نیست!

و سپس از او دور شد، اما نه به آن سرعتی که لاکرتیا دور میشد..پاهایش بی اختیار اورا می بردند...شاید میخواستند از این به بعد درست بروند...درست بروند و نلغزند.

-جعبه شانس، فقط پنج سنت!

به مرد دستفروش و کودکان زیبایی که برای خریدن یک جعبه شانس دورش جمع شده بودند نگاه کرد و لبخندی تلخ روی لبانش نشست...کاش هنوز هم میتوانست با یک عروسک کوچک که از درون یک جعبه کارتونی درمی آید آنقدر شاد شود که برای هیچ چیز حسرت نخورد، ما این امکان نداشت...آدم ها هرچقدر بزرگ تر میشوند، خواسته هایشان هم بزرگ تر میشود.

از روی جوب پرید و آهسته در طول خیابان به راه افتاد. میتوانست به دنیای جادو برگردد و زندگی جدیدی را آغاز کند اما حس غریبی به او میگفت که در "اینجا" تغییر دادن دیگر تمام شده...صدای بوق گوشخراش ماشینی در گوشش پیچید و فریادی از وحشت قلبش را لرزاند...آخرین تغییر در زندگی، مرگش بود...راهی به دنیایی دیگر.


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۱ ۱۵:۱۰:۰۰
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۱ ۱۵:۱۱:۳۴
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۱ ۱۵:۱۳:۳۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین ایده و تاپیک
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ شنبه ۷ آذر ۱۳۹۴
#44
رای من هکتور گرنجره...فامیل هرمیون!

هی ریگ!
میشه ظرفمون رو پس بدید؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۰:۱۶ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴
#45
با کی؟
با عزیز دوردونش!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ سه شنبه ۳ آذر ۱۳۹۴
#46
آملیا سوزی بونز!
نظر قاتله..نظر پاکته...نظر خوشگلکه...نظر گوگولیه...و نظر سیاه دوست داشتنی!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ سه شنبه ۳ آذر ۱۳۹۴
#47
رودولف ترنج!

بخاطر همه چیزایی که بقیه گفتن....و از همه مهم تر چون هست...حتی وقتی که نیست!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۴
#48
-پنجره هارو واکن عشق و بیار به خونه...لای لالالای لای لالالای لالای لای....دیرین دیرین دیرین دین...

آریانا با موهای بافته شده ولی شانه نشده، با سرعت زیادی از جایی به جای دیگری می پرید و درحالی که پنجره هارا باز میکرد و موهایش در اطراف صورتش تاب میخورد، اهالی خانه ریدل هارا بخاطر صدای زیبایش دچار سرسام کرده بود.

-یه امشب شب عشقه، یه امشب شب شوره...لالالالای لای لالای...

دختر که درچشمان سبز رنگش معصومیتی احمقانه موج میزد، دستش را به کمر زد و با خوشحالی به شیشه های باز نگاه کرد و چند بار چشمانش را باز و بسته کرد و..
-واااای! چه جوجه خوشگلی!

پرنده ای سیاه، با پرهای چرب، منقاری دراز و چشمانی خشن متعجبانه به آریانا دامبلدور که حالا اورا در آغوشش فشار میداد نگاه کرد.
-واااای! چه جوجه اردک خوشگلی...اسمت چیه کوچولو؟!

پرنده، که صدالبته اردک نه و کلاغ بود، سه بار به صورت دختر نوک زد و خواست بگوید که کوچولو خودش، با آن قیافه شاد اعصاب خوردکنش است، اما آریانا که دست بردار نبود با خوشحالی پرسید:
-آخی...اسمت فینگیلیه؟!میای باهم دوست بشیم فینگیلی؟!

زاغ سیاه، قیافه اش را درهم برد و زبانش را درآورد و صدای ناهنجاری تولید کرد.
-وااااااااااااااای! مریض شدی؟اکسپلیارموس!

یک دقیقه بعد


زاغ روی زمین افتاده بود.

دودقیقه بعد


زاغ همچنان روی زمین افتاده بود.

سه دقیقه بعد


زاغ از جایش تکان نمیخورد.

چهاردقیقه بعد

زاغ نفس نمی کشید.

پنج دقیقه بعد

زاغ...

نویسنده:د مگه ملت علاف توئن؟!برو سر اصل مطلب!

یک ساعت بعد!


زاغ کوچک چهارزانو روی زمین نشسته بود و درحالی که پاپیون صورتی روی سرش را درست میکرد، با عشوه گفت:
-دو گالیون داری بهم قرض میدی؟میخوام برم یه پاپیون تازه بگیرم...این پاپیونه از مد افتاده!:aros:

آریانا دامبلدور فنجان قهوه دیگری برای زاغ ریخت و با ناراحتی گفت:
-نه...ولی یه ماهیتابه دارم...
-پس ماهیتابتو بده!
-واسه خودمه...
-نخیرم...من لازم دارمش!
-نه!
-آره!
-نه!
-آرررهــ...
-اکسپلیارموس!

پنج دقیقه بعد!

-من مارکو پولو هستم و باید به دورتادور زمین سفر کنم...چمدانم کجاست؟

آریانا با فرمت""به زاغ خیره شده بود و در دل آرزو میکرد که زاغ با او شوخی داشته باشد..آخر مارکوپولو؟چمدان؟دوردنیا؟نه...طلسمش بازهم اشتباه کار کرده بود، او یک سیندرلا میخواست نه یک جهانگرد علاف.
صدای قدم های سنگینی را از دوردست شنید و نگاهش را از زاغ برگرفت و به راهروی تاریک دوخت...روونا راونکلاو از میان سایه ها بیرون آمد.






ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۸ ۱۴:۳۸:۰۶
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۹ ۱۰:۴۸:۲۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ چهارشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۴
#49
میــــــــــــــــــــــــــــــو!
آیا من میتونم با روونا راونکلاو دوئل کنم؟
میشه؟میشه؟میشه؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۲:۰۰ جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴
#50
ولدمورت، کلاه لبه دارش را کمی جابه جا کرد تا قفس گربه ها را بهتر ببیند اما فایده ای نداشت، چون اگر کمی کلاهش بالاتر می آمد گله ای از مردم به سمتش می دویدند و میخواستند بدانند درچه حادثه و به چه علتی دماغش را از دست داده. گربه ای سیاه در فاصله دو متری نرده های قفس، که توجه ولدمورت را به شدت به سوی خودش جلب کرده بود، با ولع مثل گربه هایی که از سومالی فرار کرده اند و در بین راه شلاق های زیادی را نوش جان کرده اند، گوشت موشی را لیس میزد.

گربه چشمانش را از ظرف برگرفت و به تماشاچی ای با کلاه حصیری و پیراهنی کتان در این گرما چشم دوخت و...و خوب چه انتظاری داشتید؟برای گربه اوهم تماشاچی ای معمولی بود...فقط کمی بدریخت تر.

ولدمورت، که با نوع لباس پوسیدن ماگل ها آشنایی ای نداشت و همین حالا هم این کاررا هم به ناچار انجام داده بود، کفش های زنانه قرمز رنگش را محکم به قفس زد...اما ما این کار را نه به حساب خشمش بلکه به حساب علاقه مند بودن به سنجیدن میزان مقاوت کفش میگذاریم.
-میـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو!

برای یک آدم عادی صدای گربه فرقی با بقیه صداها ندارد، اما برای ولدمورت که نصف عمرش را با گربه ها سر کرده و به عنوان اسباب بازی از آن ها استفاده میکرد، میدانست که این صدا با بقیه صداها متفاوت است پس با حرکتی سریع از جا پرید و به طرف منبع صدا برگشت و متوجه گربه سیاه دیگری، با چشم های زرد و موهای سیخ سیخی ای که با تمنا به او نگاه میکرد شد.
لطفا انتظار نداشته باشید که ولدمورت بفهمد چرا نگاه گربه، مثل نگاه فرزند به پدرش هنگام پول شمردن، یعنی اینجوری() است، چون نه ننه بابایش راونی بودند و برخلاف چیزی که شما فکر میکنید، شاید تشخیص دادن یک سگ سیاه از سگ سیاه دیگری آسان باشد اما این موضوع دررابطه با چند گربه سیاه و مغرور صدق نمی کند، اگر منکر این قضیه هستید میتوانید امتحان کنید.
-میـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو!

ولدمورت همچنان به گربه خیره بود و با خود فکر میکرد آیا این گربه جزو همان دسته گربه هایی ست که میشناسد یا نه...اگر گربه اورا میشناخت که خیلی بد میشد...یعنی آنقدر ضایع تغییر چهره داده بود؟!

-ای گربه مسخره!ولمون کن!

گربه بغض کرد و زیر لب زمزمه کرد:
-من که میو میو میکنم برات، موشارو فراری میدم برات، خونه ریدلارو جارو میکنم برات...بذارم برم؟

ولدمورت سرش را به شدت تکان داد و به خودش نهیب زد:
-خل شدی ولدمورت!پاک خل شدی...گربه ها همشون شبیه همن، درست مثل چشم بادومی ها...همشونم موذین...هه هه هه انتظار داری بیام نجاتت بدم حیوون احمق؟!کور خوندی!

چند لحظه بعد!


ولدمورت راهش را گرفت و رفت و حالا به جای گربه، دختری در قفس به او خیره شده بود...دختری با فرمت "".


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۲ ۱۲:۲۰:۰۹
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۲ ۱۲:۲۴:۰۷
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۲ ۱۶:۲۷:۲۲

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.