سیاه دوست داشتنی برعلیه رووناشون!
روانشناسان، همان دسته از آدم هایی که اگر یکیشان را بشناسید، میترسید که مبادا او بفهمد چه مشکلی در درونتان دارید، می گویند شخصیت هر انسانی تا شش سالگی اش شکل می گیرد.کودکی خوب،بد،شجاع،مهربان و یا باهر خصوصیت دیگری که باشید، شما بعد از گذشت پنجاه سال بازهم همانی هستید که درکودکی بودید. با این وجود، این نمی تواند دلیلی باشد که سال ها بعد، باورهایتان، اخلاق هایتان، نظرهایتان،دوستانتان و دیگر چیزهایی که به هویت شما تبدیل شده اند را نتوانید تغییر دهید...روبه روی آینه که بایستید تغییر کردن آسان است اما وقتی این موضوع درباره دنیای درونی و یا بیرونی یک انسان مطرح شود، اوضاع فرق خواهد کرد.
با این همه همیشه تغییرات هیجان انگیزند، شاید برای همین بود که وقتی خانوم ژاپنی، چشمان بادومی ای اش را تنگ کرد و با لحن حق به جانبی گفت"سقف اتاقتون چکه میکنه خانوم." لاکرتیا بلک خندید و با شادابی گفت "اشکال نداره، من این وضع رو دوست دارم!"
بله...لاکرتیا پس از حادثه یک هفته پیش، عادت های احمقانه ای پیدا کرده بود و مانند یک کودک بازیگوش و بیخیال رفتار میکرد. موهای سفید، چین و چروک های روی صورتش و خمیدگی پشتش نشان دهنده چندین سال آزگار بودند...سال های آزار دهنده ای که در هرکدامشان حسرتی بی انتها وجود داشت...لرد سیاه، در اوج قدرت سقوط کرده و مرگخواران مرده بودند و عده خیلی کمی از آن ها در گوشه ای از دنیا در تنهایی زندگی میکردند.
-قاتل میدونی اگه بهم بگن این چند سال چطور گذشت، چه جوابی میدم؟
درست است که گربه ها مثل آدم ها شانه ندارند، اما میتوانند اظحار بی اطلاعی کنند...با حرکتی نرم که از نوک دمشان شروع میشود و به سمت بالا می رود و به سیبیل هایشان می رسد.
-بهشون میگم همه چیز تغییر کرده...رو به پسرفت...روبه بدتر شدن!
فلش بک!-شماره 12...
زیرلب، مرتب شماره ای را زمزمه می کرد و با چشمان آبی دریاییش به دنبال خانه ای قدیمی میگشت...خانه ای که در آن بزرگ شده بود. سرش را کمی به اطراف تکان داد و درحالی که بوی تعفن زباله های درون جوب حالش را به هم میزد، با غرور دمش را بالا گرفت و برای بار پنجم به سمت خانه های حاشیه خیابان رفت و شروع کرد به خواندن پلاک ها از اول. نام خیابان عوض شده بود و آسفالت نو پیاده رو در زیر نور آفتاب مانند تکه ای از الماس میدرخشید و خانه ها، دیگر آن خانه های قدیمی نبودند.
-کجایی پس!
لحن سخنش، درد آلود و خواهشمندانه بود...بعد از سی سال انتظار نداشت که خانه شان هنوز هم به نام بلک ها باشد، اما دلش میخواست بار دیگر پایش را درون خانه بگذارد و با دیوارهایی که خاطرات آن هارا با خود داشت خداحافظی کند.
-هی پسر!
گربه ای سفید که از شدت کثیفی حالا خاکستری بود، روی جدول پرید و درحالی که تقلا کنان تکه استخوان گندیده ای را میجوید، با تعجب به گربه پیر و سیاهی خیره شد که او را صدا کرده بود.
-سلام...تو واسه اینجایی؟!
گربه سفید، بی ادبانه استخوان را روی زمین تف کرد و گفت:
-اینجا خونه منه!قلمرو اجدادی من!
گربه سیاه با شنیدن حرف گربه پیر و دیوانه، در دل خندید اما به رویش نیاورد و پرسید:
-یادته بین خونه شماره11 و 13 یه محیط خالی بود...
-همونجایی که توش اداره آب ساختن؟
-اداره آب؟
گربه سفید، با سر به اداره ای در طرف دیگر خیابان اشاره کرد و جواب داد:
-آره...یه محیط خالی بود که جون میداد واسه ساختن یه اداره بزرگ!
با شنیدن این حرف، چشمان گربه سیاه برای لحظه ای سیاهی رفتند و دنیا دور سرش چرخید...ملک آباواجدادی اش دیگر جزو املاک های سرزمین جادو نبود...کودکی اش از بین رفته بود...همه چیز تغییر کرده بود!
پایان فلش بک!پایش را که از در ساختمان بیرون گذاشت، نسیم خنک پاییزی صورتش را نوازش و موهای بلند و سفیدش را هم رقص با باد کرد. کیف کوچک و چرمش با پیراهن بارانی اش در تضاد بود و اشک در چشمان بی فروغش میدرخشید. حالش خوب نبود...به کودکی اش که فکر میکرد قلبش با شادی می تپید و بعد وقتی سراغ اتفاقات گذشته میرفت، خاطرات مانند تیشه ای بر قلبش ضربه می زدند...او آدم خوبی نبود و این موضوع را باور داشت...به همان اندازه ای که به دنیای جادو اعتقاد داشت.
-اوه...ببخشید!
زن جوانی که لاکرتیا به او برخورد کرده بود، کیفش را از روی زمین برداشت و درحالی که سر و پای آشفته لاکرتیا را نگاه میکرد، گفت:
-مشکلی نیست!
و سپس از او دور شد، اما نه به آن سرعتی که لاکرتیا دور میشد..پاهایش بی اختیار اورا می بردند...شاید میخواستند از این به بعد درست بروند...درست بروند و نلغزند.
-جعبه شانس، فقط پنج سنت!
به مرد دستفروش و کودکان زیبایی که برای خریدن یک جعبه شانس دورش جمع شده بودند نگاه کرد و لبخندی تلخ روی لبانش نشست...کاش هنوز هم میتوانست با یک عروسک کوچک که از درون یک جعبه کارتونی درمی آید آنقدر شاد شود که برای هیچ چیز حسرت نخورد، ما این امکان نداشت...آدم ها هرچقدر بزرگ تر میشوند، خواسته هایشان هم بزرگ تر میشود.
از روی جوب پرید و آهسته در طول خیابان به راه افتاد. میتوانست به دنیای جادو برگردد و زندگی جدیدی را آغاز کند اما حس غریبی به او میگفت که در "اینجا" تغییر دادن دیگر تمام شده...صدای بوق گوشخراش ماشینی در گوشش پیچید و فریادی از وحشت قلبش را لرزاند...آخرین تغییر در زندگی، مرگش بود...راهی به دنیایی دیگر.