هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (اورلاکوییرک)



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱:۲۴ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
#41
هافلــکلاو
اورلا کوییرک و آریانا دامبلدور


اورلا و آریانا در افق درحال محو شدند بودند و غافل از این که ماندانگاس داشت به ریش نداشته ی آن ها میخندید. این که چقدر راحت گول آن آدرس الکی را خورده بودند.

- ببین آریانا هیچ وقت گول ظاهر ملتو نخور.
- باشه.

اورلا که از زیر زبان دانگ حرف کشیدن به خودش میبالید در حال نصیحت کردن آریانای بیچاره بود. شاید نباید هیچ گاه با یک کاراگاه خودنما و مغرور همگروه میشد.

- جامعه ی بیرون پر از آدمایی که میخوان همه رو گول بزنن.
- باشه.
- و تو باید حواست باشه.
- باشه

در واقع دیگر آریانا به صورت یک ماشین خودکار درحالی که حواسش به جای دیگری بود با مکث اورلا باشه ای میگفت.

- گوش‌ت با منه؟
- باشه.

اورلا به آریانا نگاهی انداخت که تمام حواسش به اطرافش بود و درواقع اصلا به حرف های دختر ریونکلاوی گوش نمیکرد و این اورلا را عصبانی کرد.
- دارم با تو حرف میزنما!

و به شدت آریانا را تکان داد تا حواسش دوباره جمع شود.

- ها؟ خسته م خب خیلی وقته داریم راه میریم. باید با یه چیزی تا اونجا بریم. میدونی تا لندن چقدر راهه؟

ناگهان چشمان آریانا برقی زد و از حرکت باز ایستاد و اورلا نیز بدون این که بفهمد چرا ایستاده اند، ایستاد.

- بیا تا اونجا پرواز کنیم.
- من جانورنمای عقابم. تو که نیستی.

آریانا دستانش را به هم قلاب کرد و حالت ملتمسانه گرفت و چشمانش را گرد کرد.

ساعاتی بعد- آسمان!

- وای چه حالی میده. سریع تر! سریع تر!

ناگهان عقاب سفید سرش را پایین گرفت به سرعت به سمت پایین پرواز کرد. این نوع فرود برای خودش عادی بود.

-

با جیغ آریانا سرعت اورلا ناخوداگاه بیشتر شد اما هرچه بود و نبود آن ها بالاخره فرود آمدند و شاید باورتان نشود آن ها سالم بودند!

اورلا و آریانا به دور و برشان نگاه کردندو متوجه شدند از شانس خوبشان در کوچه ی دیاگون هستند.

وقتی از کوچه خارج شدند. کمی در شهر چرخیدند. آن ها در شهر گم شدند باید راهی پیدا میکردند تا این که مردی با حالتی :sharti: وارانه جلو راهشان سبز شد.
- به به!چه خانومای باکمالاتی! هرجا بخواید میبرمتون، دربست. چون توریست ـید تخفیف قائل میشم. :sharti:

توریست؟ واقعا ردای هاگوارتز شبیه لباس توریست ها بود؟ درهرحال اورلا و آریانا تنها کلمه ی ممدآباد را شنیدند و با خوشحالی به دنبال مرد راه افتادند. مرد سوار ماشین مشنگی اش شد و درحالی که داشت در آن را میبست گفت:
- سوار بشید لطفا. :sharti:

قطعا دو دختر میخواستند سوار شوند اما چگونه اش را نمیدانستند. آریانا دستش را به زیر ردایش برد تا چوبدستی اش را در بیاورد اما اورلا گفت:
- اینجا نمیتونیم جادو کینم...
- خانوما؟ یعنی تو شهرتون تا حالا ماشین ندید؟
دو جادوآموز هیچ چیز نگفتند.

- خب اون دستگیره رو بکشید حله! :sharti:

بالاخره با هر بدبختی ای بود ماشین با سه سرنشین شروع به حرکت کرد.

- میخواید به کجا برید؟

اورلا به سرعت کاغذ آدرس را به دست راننده داد.

- این چقدر سر راسته!

دقایقی بعد ماشین در کوچه ای باریک ایستاد و وقتی دو دختر میخواستند پیاده شوند مرد گفت:
- پول مول چی میشه پس؟ :sharti:

آریانا 10 گالیون از زیر ردایش بیرون آورد و در دستان مرد گذاشت و راننده نیز به هوای این که پول خارجی خیلی بیشتر می ارزد تشکر کرد و پس از پیاده شده مسافر هایش به سرعت دور شد.

اورلا و آریانا به خانه ی رو به رویشان نگاه کردند. خانه ای با دیوار های خراب و نرده هایی زنگ زده. در واقع تمام خانه ها این شکلی بودند و مثل این که مشنگ‌ها خیلی خیلی فقیر بودند!

اما فنجان هلگا هافلپاف ارزش گشتن این خانه ی داغان را داشت.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۶ ۱:۳۱:۳۱
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۶ ۱:۳۱:۵۹
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۶ ۱:۴۴:۱۳

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۳:۳۲ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
#42
هافلــکلاو
اورلا کوییرک و آریانا دامبلدور


آریانا یواش یواش به اورلا نزدیک شد. خیلی خیلی آرام. شاید هم خیلی بیشتر از خیلی خیلی آرام. حداقل انقدر آرام که اورلا متوجه آن نشد و به کوبیدن خود به دیوار ادامه داد.

تتتتتتق
[ لگد به ديوار]

- این کار بدون جواب نمی‌مونه...
- اهم...


تتتتتتق
[ لگد به ديوار]

- واقعا که خجالت آوره...
- اهم...


تتتتتتق
[ لگد به ديوار]
- باید خجالت بکشن...
- اهم...

وقتی فریاد جواب نمیدهد شاید باید از اکسپلیارموس همه کاره اش استفاده میکرد تا اورلا را از دیوار جدا کند. به همین منظور چوبدستی‌اش را به صورت خیلی خفن بیرون آورد و آن را به جایی بین اورلا و دیوار نشانه گرفت:
- اکس...
- کاری داشتی آریانا جون؟:worry:

اورلا با سرعتی سرسام آور برگشت و درحالی لبخند گشادی بر لب داشت. آریانا متحعب از کارایی جدید اکسپلیارموس پوکر اندر پوکر ماند. کارایی ای که ملت را وادار میکرد تا جوابت را بدهند.

اورلا:
آریانا:

آریانا دیگر زیادی پوکر ماند و پوکری اش به اورلا نیز سرایت کرد.

- کاری داشتی آریانا؟
- بیا با هم همگروه شیم!

حالا حالت چهره هایشان عوض شد.
اورلا::worry:
آریانا:

- مث این که منو صدا میزنن آریانا... :worry:
- اصلا کسی اینجا هست که صدات بزنه؟ بیا بریم!
- ولی...

شاید باز هم وقت اکسپلیارموس بود...
- اکس..
- کی گفته من نمیام؟

کارایی جدید طلسم آریانا: وادار کردن ملت به هم گروه شدن!

دقایقی بعد


دختر ریونکلاوی که به زور آریانا بیرون آمده بود با بی قراری سقلمه‌ای به کوچکترین دامبلدور زد و گفت:
- خب ما بیرون هاگوارتزیم!بدون هیچ هدف و برنامه ای، چیکار قراره بکنیم.

آریانا جوابی به اورلا نداد و در حالی که حواسش به جایی دیگر بود:
- با اون همه پولی که ماندانگاس داره همه کاری میشه کرد. نگا چه دستبند طلای قشنگی داره. چه لباسای گرون قیمی. حیف ما از این پولا نداریم.

اورلا تازه متوجه ماندانگاس شد که داشت از جلوی آن ها رد میشد. اما یک جای کار میلنگید...
پول؟ طلا؟ لباس گران قیمت؟ هیچ کدام برای یک دزد عادی نبودند.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۳:۳۷:۰۰
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۳:۵۰:۳۰
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۴:۵۹:۳۱
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۵:۰۰:۳۷

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ پنجشنبه ۳ تیر ۱۳۹۵
#43
من اورلا کوییرک، گویندالین مورگن و جاروی سخنگوش رو به دوئل دعوت میکنم !

هماهنگ شده و زمانشم دوهفته بذارین لطفا.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: ستاد انتخاباتی "لوییس ویزلی"
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ چهارشنبه ۲ تیر ۱۳۹۵
#44
اهم... وسط کلامتون منم بیام یه چیزایی بگم...

نقل قول:
اولین نفر در ستادم که برای گفتن یک ایده هم اومده!البته کنت الاف هم اومده بود ولی فقط سوال پرسیدن ایشون!
ایده بسیار بسیار خوبیه.خودتون هم کاراگاه هستید درسته؟تا اونجایی که من میدونم چند وقتیه که اداره کاراگاهان وضعیت خوبی نداره.خیلی وقته که فعالیتی نداشته.تا اونجایی هم که من میدونم فقط دوتا کاراگاه داریم که فعالن!فقط دوتا! کم نیست؟!
یکیش خود شمایی و یکیشون هم چارلی ویزلیه.بقیه اعضا یا شناسه هاشون بسته شده یا خیلی وقته فعالیت نکردن.ایده رنک هم خیلی خوب بود اما من درست و حسابی نفهمیدم منظورتون چیه.منظورتون مثل بهترین نویسنده و بهترین عضو تازه وارد و... است؟


بله منم کاراگاهم. درواقع خب ببین فعال کردن ملت یه راه داره... انگیزه که با چیزای باحال به وجود میاد که شما فکر شو کردی.
عه من نباید میگفتم رنک! لعنتی منظورم یه چیز دیگه بود ولی به نظر من یک رنگ کافیه برا هر سازمانی. به طور مثال رنک بهترین کاراگاه! و این که اون نشان هر سازمان فراموش نشه. که من نمیدونم چه شکلی درس میشه ولی یحتمل مسئول های قبلی میدونن.

حالا یه نگاهی کنیم به حرف های رد و بدل شده :))

نقل قول:
.:: بیانیه شماره یک ::.

برنامه های آینده برای اداره کارگاهان


درباره ی این. دمت گرم که انقدر اهمیت میدی به کاراگاهان ولی یه نظری هم به بقیه ی سازمان ها بکن. :)) و این که یه توصیه: نذار این سازمان فعالیت اصلی وزیر رو مختل کنن :)

خطاب به جیمز!


نقل قول:
نقلم اینه که اداره کارآگاهان اضافیه داش! به درد بخور نیست! هدفی برای ایجادشون وجود نداره!


آقا یعنی چی به درد نمیخوره. اگه رییس اداره ش حداقل رول نویسی رو بلد باشه و خوب بنویسه میتونه در صورت وقت بشینه ماموریت ها رو یه نقد کوتاه کنه و این که ملتو به فعالیت وا میداره. انگیزه میده و یه چیز دیگه خب ببین همه چیز که نباید اصولا فایده داشته باشه اصلا جنبه ی تفریحی بذار براش :))

فعلا همینا!
با تشکر!


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: ستاد انتخاباتی "لوییس ویزلی"
پیام زده شده در: ۰:۵۱ چهارشنبه ۲ تیر ۱۳۹۵
#45
خب سلام لوییس خوبی؟

اولا که شجاعت و پشتکارتو تحسین میکنم چون من اگه جات بودم و تازه وارد بودم عمرا اگه کاندید میشدم. کلا اعتماد به نفس تو دوس دارم :))

دوم این که من فقط به عنوان ضامنت و همین طور یه محفلی ازت حمایت نمیکنم. میدونی چرا ازت حمایت خواهم کرد؟
به نظرم از اونا نیستی که بزنی زیرش و وقتی که وزیر شدی بگی من همچین قولی رو ندادم و قدرت و پشتکار اینو داری که برنامه هاتو عملی کنی
و این که خب برنامه هات خوبن!

و خب اومدم ازت یه خواسته داشته باشم:

خواهشا تمام سازمان ها حالا چه حمایت از حیوانات، کاراگاهان و هرکدوم از سازمان ها رو فعال کن. میتونی برا هرکدومشون رنک درست کنی مث کاراگاهان. سر همین رنک من شخصا کمکت میکنم اگه بخوای. یه چیزایی از ادیت و اینا سرم میشه. =))

فعلا همینا!
ولی بدون من کاملا پشتتم و حمایتت میکنم!
امیدوارم وزیر شی!


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲ ۰:۵۵:۱۹

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۵
#46
ببخشید یه چیزی...

وسط اعتراض ها چند نفر گفتن که مشکل اتمام وقت ارسال حل شده. ولی من همچنان این مشکلو دارم. بدتر از قبل دیگه هرپستی میزنم این مشکل وجود و داره باید متنو کپی کنم و لاگ اوت و لاگ این کنم بعد بزنم پستو.
آیا راه حلی هست؟

پ.ن: مرسی که ورود خودکارو فعال کردید :)


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱:۵۸ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۵
#47
دامبلدور آب نبات لیمویی از جیبش بیرون آورد و آن را به قول معروف بالا انداخت و سپس دوباره به بیرون خیره شد. کم کم در میان شن های بیابان لوک شهری پدید آمد. شهری ساکت با خانه های زیبا اما خیلی ساکت، شاید هم خیلی بشیتر از خیلی یا شاید هم خیلی بیشتر از خیلی بیشتر از خیلی!

- آه چه زیباست! میتونم اینجا به همه عشق بوزم!

بالاخره قطار در ایستگاهی توقف کرد و دامبلدور چمدان در دست از آن پیاده شد. او رو به روی شهر ایستاده بود و در این لحظه بوته‌ای خار به سبک فیلم های قدیمی از جلویش قل خورد و رفت و...

بنگ بنگ!


بوته نیز به وسیله‌ی شلیک یک نفر متلاشی شد!

- هیچ کس نباید بدون اجازه‌ی من حرکت کنه!

لوک خوش شانس نوک هفت تیرش را فوت کرد و سپس آن را ""گونه چرخاند و در قلافش گذاشت.

- تو دیگه کی هستی پیرمرد؟

لوک و دامبلدور چشم در چشم شدند و در این لحظه آهنگی با مضمون دیریریریری دین دین دین دیریریریری دین دین دین بخش شد. انگشتان لوک هم کنار هفت تیرش تکان میخوردند و دامبلدور نیز در جشمان کابوی زل زده بود.

- آه پسرم! بیا به تو عشق بورزم!

ناگهان پروفسور قدیم چمدانش را زمین انداخت و با آغوشی باز به سمت لوک خوش شانس رفت. بالافاصله کابوی هم هفت تیرش را بیرون آورد و دیوانه وار به سمت دامبلدور شلیک کرد. اما انگار این دفعه اون لوک بدشانس بود چون هیچ کدام از تیر هایش به هدف برخورد نمیکرد. پیرمرد لحظه به لحظه به لوک نزدیک تر میشد و سرعت شلیک گلوله ها نیز بیشتر.

- اه لعنتی! گلوله هام تموم شد... نیا! نیا!

اما فریادهای لوک هیچ تاثیری روی دامبلدور نداشت. او با همان لبخند و آغوش باز به سمتش آمد و در آخر...

او را محکم در آغوشش فشرد و گفت:
- آه فرزندم! بیا و به روشنایی به پیوند، البته من که بازنشسته شدم... ولی تو بپیوند!

لوک خودش را از آغوش پیرمرد رها کرد. این پیرمرد دیوانه میتوانست برای شهر خیلی خطرناک باشد، باید او را میکشت. اما چگونه؟ ناگهان فکری به سرش زد:
- بذارین چمدونتون رو بیارم. باید استراحت کنین. چطوره بیاین به خونه‌ی من؟

در خانه‌ی لوک هزاران هفت تیر با گلوله‌ وجود داشت!


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۳۰ ۲:۲۷:۴۳
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۳۰ ۲:۲۸:۵۶

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۵
#48
- نباید بذاریم دستشون به این برسه، خب؟

جیمز سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد اما لحظه‌ای بعد چهره‌اش در هم رفت. تدی فکر کرد به خاطر درد دست او است که اخم کرده اما با توضیح جیمز فهمید این مشکل او هم نیز هست. جیمز در حالی به سنگ زل زده بود گفت:
- خب الان با این سنگ چیکار کنیم؟ این سنگ یه هفته‌اس که دست ما مونده و حتی نمیدونیم واقعیه یا نه.

ناگهان لبخندی شیطنت آمیز جای اخم های جیمز را گرفت و سپس گفت:
- خودت میدونی دیگه چی تو فکرمه.

تدی که کاملا فکر حیمز را خوانده بود با شک و تردید به سنگ در دستش نگاه کرد و سپس گفت:
- خب چیو میخوای زنده کنی؟ حتما انتظار نداری الان بریم تو گورستان یه لشگر زامبی راه بندازیم؟
- نه ولی یه موش مرده رو که میتونیم. اینجا هم که اتاق ضروریاته نه؟

ساعاتی بعد- جنگل ممنوعه

- مطمئنی این مرده جیمز؟

تدی با چوبی بدن موش مرده را تکان داد. اما حیوان هیچ تکانی نخورد.

- خب معلومه. تو به اتاق ضروریات اعتماد نداری نه؟

تدی باز با تردید به موش نگاه میکرد میترسید که موش زنده باشد و سنگ کاری دیگر جز زنده کردن او بکند.

- تدی خوبی؟

جیمز تدی را از افکارش بیرون آورده بود و تدی متوجه شد وقتی برای فکر کردن ندارند چون یک ساعت باید در رخت خواب باشند چون پروفسور مک گونگال با دقت خوابگاه گریفندور را چک میکرد تا همه خواب و کسی بیرون نباشد.

- خب... خودت که میدونی چیکار کنی تدی؛ نه؟

تد ریموس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سپس سه بار سنگ رستاخیز را در دستانش تکان داد و روی موش تمرکز کرد. او برای این که چیزی تمرکزش را برهم نزند چشمانش را بست.

- تمرین عروسک گردانی میکنین جیمزتدیا؟

دختری با موهای دم اسبی و ردای ریونکلاو درحالی که به موشی زنده که داشت دور تدی چرخ میزد نگاه میکرد این را گفت.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵
#49
چه روز هایی بود. اول تنها حرفش بود هیچ کداممان نمیخواستیم به گفته هایمان عمل کنیم اما سرنوشت ما را مجبور کرد و دیگر از آن دوستی های محکم چیزی جز چند دیدار اتفاقی در کافه نماند...

فلش بک- چندین سال پیش- هاگوارتز

دختری دوان دوان در راهروهای هاگوارتز حرکت میکرد. طوری که انگار به قراری مهم دیر رسیده باشد. ردای بلندش در هوا موج میزد و شال آبی و برنزش هنوز دور گردنش بود. نشان درخشان ریونکلاو روی سینه‌اش می درخشید. با کمی دقت میشد دانه های ریز برف را نیز رو موهای سیاه و بلندش دید. یک نامه در دستش بود و صدای جیرینگ جیرینگی نیز از درون آن به گوش می‌رسید.

در راهرویی دیگر پیچید و بالاخره به مقصدش رسید... سرسرای عمومی!

- دای! دای!

قطعا در آن همهمه و زمزمه و پچ‌پچ ها کسی صدای یک دختر شانزده ساله را نمی‌شنید، حتی اگر بهترین دوستش باشد. به سرعت دو میز هافلپاف و ریونکلاو را از نظر گذراند چون یا دای پیش نفر سوم بهترین دوستانش بود یا نزد گروهش ریونکلاو.

با کمی جست و جو توانست پسری قد بلند با موهای مشکی و پوستی سفید را کنار دختری دیگر کنار میز هافلپاف پیدا کند. دختر موهایش قهوه ای بود اما رگه‌های رنگ های مختلف در موهایش پیدا میشد. و البته روی ردایش چند لک رنگ زرد و سبز نیز به چشم میخورد.

- دای لوولین! نمیدونی چقدر دنبالت بودم.

دختر ریونکلاوی به دو دوستش پیوست و خم شد تا نفسش بالا بیاید و در این حین دختر هافلپافی گفت:
- اون چیه تو دستت اورلا؟

دختری که اورلا نام داشت موهای سیاهش را پشت گوش انداخت و نامه را جلوی دوستانش تکان داد و گفت:
- این؟ این یه نامه‌اس از طرف سرپرست فشفشه‌ام. البته همچینم بد نیست. بالاخره با کلی نامه نگاری موفق شدم راضی‌ش کنم که یه کمی برام پول بفرسته بهش نگفتم برا چی میخوام ولی هردوتون میدونین برا چیه دیگه؟

چشمان هر سه نفر برق شیطانی‌ای زد. دای لبخندی زد و به آرامی طوری که فقط خودشان بشنوند گفت:
- البته که میدونیم. بذا فردا که رفتیم هاگزمید از فروشگاه زونکو با پول اورلا یه چیزی بخریم که دهنش کف کنه.

به پسری با موهای قهوه‌ای و پوستی بسیار رنگ پریده نگاه کرد که سر میز اسلیترین نشسته بود نگاه کرد.

- دوشیزه کوییرک و آقای لوولین شما کنار میز هافلپاف چیکار می‌کنید؟ تا اونجایی که من میدونم شما ریونکلاوی هستید. درسته؟

هر سه نفر به شدت جا خوردند و با سرعت به طرف پروفسور مگ گونگال برگشتند که بی صبرانه منتظر جواب بود. درست بود که اورلا در کلاس ها همیشه تکلیف‌ش را کامل انجام میداد و یا نمره هایش بالا بودند اما سابقه‌‌اش چندان درخشان نبود. او با دای و سوزان کار های عجیب غریبی انجام داده بودند و البته توبیخ هم شده بودند. به همین خاطر پاکت پول را سریع زیر ردایش جا کرد تا حداقل سرپرست گریفندور بهانه‌ی دیگری برای سوال پیچ کردن آن ها پیدا نکند.

دای با لکنت گفت:
- هیچی پروفسور با سوزان کار داشتیم الان هم میریم.

سپس مکثی کرد و گفت:
- سر کلاس جانورشناسی میبینیمت. بیا بریم اورلا. الان ریونی ها دسرها رو تموم میکن.

دای رفت و اورلا نیز پشت او راه افتاد. هردو چهره‌ای شرمگین به خود گرفتند اما تنها سوزان چشمک معنادار اورلا را دید!

روز بعد- حیاط هاگوارتز

دانش آموزان سال شیشمی در حیاط ایستاده بودند. هرکسی یه کیف کوچک بر دوش داشت و خبری از رداهای چهارگروه نبود. آن ها لباس های معمولی خودشان را پوشیده بودند و برای گردش در هاگزمید سر از پا نمیشناختند. پشت تمام جمعیت اورلا، دای و سوزان ایستاده بودند و با هم پچ‌پچ میکردند.

اورلا پاکت را کیف‌ش بیرون آورد و گفت:
- حالا باهاش چی بخریم؟ میخوام قشنگ حال اون پسره‌ی اسلیترینی رو کم کنیم.

سوزان از توی کیف‌ش سه شکلات نعنایی بیرون آورد و دو تا از آن‌ها را به دوستانش داد و وقتی داشت روکش شکلات را باز میکرد گفت:
- بذا برسیم حالا بعدش اونجا فکر میکنیم.

برف شروع به باریدن کرد. دانه‌های کوچک برف روی سر دانش‌آموزان میریخت و بعضی از آن ها بی وقفه سرشان را تکان میدادند تا برف روی سرشان نشیند. بالاخره پروفسور مگ گونگال آمد و با صدای رسا و البته لحن خشک و جدی‌اش گفت:
- خب دیگه. همه چیز آماده‌اس. رضایت‌نامه هارم که به فیلچ دادید. بریــ...
- پروفسور! پروفسور! نه نباید برید.

فلیچ دوان دوان از بین دانش‌آموزان متحیر رد شد و خودش را به پروفسور مک‌گونگال رساند و چیزی در گوشش زمزمه کرد. وقتی حرف سرایدار تمام شد چهره‌ی سرپرست نیز در هم رفت و با لحنی عذرخواهانه گفت:
- متاسفانه بهمون خبر دادند که مرگخواران به دهکده‌ی هاگزمید حمله کردند و اونجا نه الان چیزی ازش مونده که بخوایم گردش کنیم نه جای امنی هست.

پروفسور مکثی کرد و تمام دانش‌آموزانی که سوسوی امید در چشمانش خاموش می‌شد را از نظر گذراند و سپس ادامه داد:
- متاسفم اما برگردید به خوابگاه‌هاتون و رداهاتون رو بپوشید.

سوزان، دای و اورلا به عنوان اولین نفر ها راه افتادند و در راهروهای هاگوارتز به سمت خوابگاه‌هایشان به راه افتادند. به احتمال زیاد از همه ناراحت تر بودند چون این گردش تنها یه بازدید خالی نبود یک هدف بود. هر سه سکوت کرده بودند تا این که اورلا با عصبانیت سکوت رو شکست:
- از مرگخوارها متنفرم! متنفرم! عوضیا.
- فقط ب خاطر این که گردشمون رو لغو کردن؟

اورلا با تردید به چشمان سوزان نگاه کرد که به او زل زده بود و بعد با جدیت گفت:
- نه معلومه که نه. به خاطر این که خون‌خوارند. همه جارو به آتیش میکشن و هزار تا کار مزخرف دیگه.
- ولی به نظر من که خیلی خفن‌اند. من وقتی از هاگوارتز برم مرگخوار میشم.

این بار دای بود که پس از مدتی به حرف آمده بود. شعله‌های خشم در چشمان اورلا زبانه زد و با عصبانیت و خشم رو به دای گفت:
- اگه کشتن مردم، شکنجه کردن انسان های بی‌گناه و آواره کردن بچه ها خانواده ها میشه خفن بودن پس برو جزو اون آدم های خفن. منم وقتی فارغ التحصیل شدم میرم محفلی میشم و جلوی شما خفن ها رو میگیرم.

و سپس با قدم های محکم و سریع از دوستانش پیشی گرفت تا خودش را به خوابگاه ریونکلاو برساند.

پایان فلش بک

چه کسی فکر میکرد من محفلی شوم و بهترین دوستانم مرگخوار؟ همیشه فکر میکردم این ها تنها خیال بافی های خودمان است اما به حقیقت پیوست. چه کسی فکر میکرد من در اتاقی خاک گرفته‌ی خانه‌ی گریمولد بنشینم و خاطرات دوران شیرین هاگوارتزم را مرور کنم؟

تنها سرنوشت میدانست!


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۷ ۱۷:۰۳:۲۱
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۷ ۱۷:۰۴:۳۳

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱:۱۲ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
#50
یوآن نیز به گروه سه نفره ی اورلا، رز و لاکریتا پیوست. اما چه فایده ای داشت. آن‌ها باید وارد هاگوارتز میشدند اما نه با آن همه جادوخوار.

- میشه بریم حداقل یه جایی توجه شون جلب نشه تا فکر کنیم؟

لاکریتا با اعتراض این را اعلام کرد. لحظه ای بعد متوجه شدند اورلا در بین شان نیست.

- بیا این دختره که مثلا به خودش میگفت عقاب جا زد. حالا باید چیکار کنیم؟

رز به دوست هافلپافی اش نگاه کرد که سوالی پرسیده بود. درواقع مسئله این بود که چرا جادوخوارهایی که هاگوارتز را محاصره کرده بودند این سه نفر را نمیدند البته این به نفع همان سه نفر بود تا بتوانند جایی برای مخفی شدن پیدا کنند.

- بیاین!

صدایی از پشت سنگی بزرگ آن ها را صدا میزد. اول یوآن و سپس بقیه برگشتند و اورلا را دیدند که آن ها را صدا میزند اما هیچ حرکتی نکردند.

- بیاین دیگه! چرا خشک تون زده؟

بالاخره یوآن با وحشت اولین قدم را برداشت و بعد رز و سپس لاکریتا. وقتی هرسه به پشت سنگ رسیدند لاکریتا گفت:
- فک کردیم در رفتی عقاب!

اورلا چشمانش را چرخاند و گفت:
- حداقل باید یه جایی رو برای نقشه کشیدن پیدا میکردیم.
- خب؟

چند لحظه چهارنفر به یکدیگر زل زدند. هیچ یک هیچ کاری نمیتوانستند بکنند. اما بعد یوآن به سمت بوته ای خاردار شیرجه زد و چهار شاخه‌ی بلند آن را کند و جلوی دختر ها انداخت.
- بردارین! از هیچی بهتره.

همان پوزخند همیشگی را بر لب داشت. وقتی خودش یکی از شاخه ها را برداشت و روی پوستش کشید تا نشان دهد تیز است بقیه نیز شاخه ها را برداشتند. لاکریتا زیر لب گفت:
- ببین کارمون به کجا رسیده که مجبوریم با شاخه بجنگیم.
- بعدش چی؟

رز امیدوار به هم گروهی هایش نگاه کرد. سکوتی برای چند لحظه حکم فرما بود تا این اورلا آن را شکست:
- باید بریم بجنگیم. نمیدونم ممکنه هممون بمیریم. اما اگه کسی زنده موند خواهشا صبر نکنه و وارد هاگوارتز شه.

با تردید به دوستانش نگاه کرد شاید آخرین نگاه...
- باشه؟
- باشه!

یوآن در چشمان اورلا زل زد و این را گفت و سپس دقیقا مانند یک گریفندوری از پشت سنگ بیرون پرید و بقیه نیز همین کار را کردند. اما اورلا نه اورلا پرواز کنان به سمت جادوخواران حمله ور شد. میدانست که جادویی که از او گرفته میشود خیلی زیاد است اما باید بحث یه نسل بود! نسل جادوگران!

یوآن، رز و لاکریتا هم از روی زمین به جادوخوار ها حمله میکردن. چند لحظه ی اول همه چیز خوب بود. اورلا چنگال هایش را در بدن جادوخوار ها فرو میکرد و سه نفر دیگر چوب هایشان را تا این که...

بووووم

شاخکی صاف در بدن لاکریتا فرو رفت و او را پودر کرد! همین امر باعث شد ارتفاع اورلا به طور ناخداگاه کم شود و یکی از جادوخوار پای او را بگیرد و به زمین بکشاند. اورلا به حالت انسانی باز گشت و چوب را از زیر ردایش بیرون آورد و شروع به جنگیدن کرد تا این که یکی از جادوخواران او را به زمین انداخت. آماده شد تا شاخک ش را به طرف او نشانه بگیرد تا این که چشم اورلا به چاقویی افتاد که روی زمین بود. دستش را دراز کرد و آن را را به طرف خود کشید...

رز و یوآن دیگر جادوخواری دورشان وجود نداشت. اما آن به جای خالی لاکریتا نگاه میکردند. رز بهترین دوستش را از دست داده بود و بغض کرده بود. هردو خشکشان زده بود. یوآن به حلقه ی تنگی که دور اورلا به وجود آمده بود نگاه میکرد. هنوز هیچ صدایی نیامده بود.

اورلا با خود فکر کرد که نباید انقدر به طرز وحشتناکی بمیرد، نباید پودر شود! چاقو را برداشت و در قلبش فرو کرد و با تمام توانی که داشت جیغ کشید. جیغی که بالاخره رز و یوآن را وادار به حرکت کرد.

حالا فقط آن دو بودند... یوآن و رز به طرف در هاگوارتز دویدند و بالاخره وارد شدند!


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.