ماهیان هم از آب بیزار خواهند شد
وقتی
مقرر شود
در قبال اکسیژن
بی آبرو شوند
اما او، نه...
فلش بک- مامان. میشه لطفا اون ظرف شکلات صبحانه رو بدی؟
- معلومه که نمیشه! یادت رفته دیابت داری؟
- مامان سخت نگیر. با یه بار که چیزی نمیشه.
- چیزی نمیشه؟ اصلا معلوم هست این روزا چِت شده؟ چرا انقدر سرخود شدی؟ نه! هیچی نگو! من که می دونم همش کار اون دختره ست. آره.. همون دختره ی بی ادب و... اصلا معلوم نیست خونواده داره یا نه؟! اگه یه بار دیگه ببینمش...
- بابت صبحانه متشکرم.
با عجله از پله ها بالا رفت. به جایی می رفت که هیچکس اجازه ی وارد شدن به آنجا را نداشت. آنجا مال خودش بود. مال خود خودش! و غم هایش...
در را باز کرد و وارد شد. آنقدر محکم آن را پشت سرش بست که گرد و خاک زیادی به هوا بلند شد. به طرف تخت خواب خاکی و کثیفی که آن سوی اتاق زیر شیروانی بود رفت و خود را در آغوش آن انداخت. دیری نپایید که اشک هایش شروع به جاری شدن کرد.
ساعت قدیمی، با تیک تاک کردن های بی وقفه اش، مانع سکوت او می شد. با هرصدای" تیک"ـی که از ساعت بلند میشد، به یاد یکی از خاطراتی که با بهترین دوستش داشت، می افتاد. بهترین دوستش...
فلش بک- هــی! صبر کن منم بیام!
- هه! زرنگی! اگه می تونی بیا بگیــرش!
- باشه. خودت خواستی!
خیز برداشت و با پرشی بلند خود را روی دخترک انداخت و... بی اختیار دخترک را راهی بیمارستان کرد.
*****
از درون شومینه ی اتاق بیرون آمد.
- اینجایی؟
- هیـــس! آرومتر! تو اینجا چیکار می کنی؟
- اومدم.. که.. که...
- که چی؟ می دونی اگه مامانم بفهمه اینجایی، چه الم شنگه ای به پا می کنه؟
- ببخشید. اومده بودم ازت معذرت بخوام و.. و اینو بهت بدم.
دست مشت شده اش را به سمت دست دخترک دراز کرد. وقتی دستانش را باز کرد، گردنبند زیبایی در دست دخترک قرار گرفت:
- مادرم قبل از اینکه بمیره اینو بهم داد. گفت اگه یه روزی دوستی رو پیدا کردی که از خواهر هم بهت نزدیک تر بود، اینو بهش بده. یکی هم به من داد. ببین! این نماد دوستیمونه.
- خیلی قشنگه. ولی من نمی خوام هیچوقت خودتو تو دردسر بندازی. باشه؟
نگاهش را از گردنبند برداشت و به چشمان دخترک خیره شد. و با وجود دردی که داشت، بی اختیار لبخند زد.
پایان فلش بکدستش را به سمت گردنش برد و به آویز گردنبند چنگ زد. می ترسید او را از دست بدهد.
*****
با صدای در از خواب بیدار شد. زمان از دستش در رفته بود. چه مدت آنجا بود؟
صدای مادرش را از پشت در شنید:
- مری؟ عزیزم؟ اونجایی؟ اوه این چه سوالیه. معلومه که اونجایی! مری عزیزم. اومدم باهات حرف بزنم. در رو باز می کنی؟
- تنهام بذار!
- اوه مری. خواهش می کنم از دستم عصبانی نباش. مری. بالاخره باید این اتفاق می افتاد. اون دختره اصلا به خونواده ی ما نمی خورد.. یعنی.. منظورم اینه که خب، همونطور که می دونی ما خونواده ی اصیل و ثروتمندی هستیم. و خب خودت می دونی.. اون دختره یه مشنگ زاده ست! و.. و اون.. خب اون اصلا در شأن خونواده ی ما نیست. مردم چی میگن؟! اون دختره کارایی می کنه که به راحتی آبروی چندین و چند ساله ی ما رو میبره! مری گوش کن...
- بسه مامان! بسه! دیگه نمی خوام هیچی بشنوم!
- باشه. من میرم. ولی خوب بهش فکر کن!
با شنیدن صدای قدم هایی که در حال دور شدن بود، از جایش بلند شد و به سمت میز شکسته ی گوشه ی اتاق رفت. کشوی آن را باز کرد و یک تکه کاغذ و یک قلم پر و کمی جوهر برداشت. باید مدت ها پیش این کار را می کرد!
پایان فلش بک- بی مشتری ام، مرا خریداری کن.. در سینه ی سرد خود نگهداری کن.. این زندگی آبرو برایم نگذاشت.. ای مرگ بیا تو آبروداری کن... هه! آبرو! باشه مامان. نمی ذارم آبروی خونوادگیمون به خاطر اون دختر از بین بره.
لبه ی پنجره را رها کرد و خود را به آغوش باد سپرد.
_____
برگرفته از کتاب..