هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۰:۲۶ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۵
#41
جایگزین شه لطفا.


نام :سوزان بونز

گروه: هافلپاف

جبهه: سیاهی و مرگخوار

جنسیت: مونث

رنگ مو: هر دفعه یه رنگه.

رنگ چشم: اینم هر دفعه یه رنگه.

چوب دستی: چوب درخت بلوط و مغزی پوست آفتاب پرست

پاترونوس: آفتاب پرست

جارو: آذرخش

لقب: رنگارنگ

معرفی: او همزمان با هری پاتر وارد هاگوارتز شده و عمه ی او آملیا سوزان بونز است که از اعضای رده بالای وزارت جادوگری محسوب میشود.

سوزان به دلیل داشتن حس کنجکاوی نسبت به شکل پاترونوس هری پاتر و همچنین یادگیری پاترونوس به ارتش دامبلدور میپیوندد ولی سال بعد از آن دیگر در ارتش دامبلدور شرکت نکرد زیرا دیگر ارتشی دامبلدوری وجود نداشت که او بخواهد به آن بپیوندد.

علایق: همه چی!

نژاد: اصیل زاده

ویژگی های اخلاقی: آرام- بی آزار- شوخ طبع (گاهی اوقات یکمی فراتر از اون)- سعی می کنه همه چیز رو آسون بگیره- فوق العاده دوستاشو دوست داره و ازشون حمایت می کنه.



انجام شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۱۸ ۱۵:۴۵:۱۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ پنجشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۵
#42
ماهیان هم از آب بیزار خواهند شد
وقتی
مقرر شود
در قبال اکسیژن
بی آبرو شوند
اما او، نه...

فلش بک


- مامان. میشه لطفا اون ظرف شکلات صبحانه رو بدی؟
- معلومه که نمیشه! یادت رفته دیابت داری؟
- مامان سخت نگیر. با یه بار که چیزی نمیشه.
- چیزی نمیشه؟ اصلا معلوم هست این روزا چِت شده؟ چرا انقدر سرخود شدی؟ نه! هیچی نگو! من که می دونم همش کار اون دختره ست. آره.. همون دختره ی بی ادب و... اصلا معلوم نیست خونواده داره یا نه؟! اگه یه بار دیگه ببینمش...
- بابت صبحانه متشکرم.

با عجله از پله ها بالا رفت. به جایی می رفت که هیچکس اجازه ی وارد شدن به آنجا را نداشت. آنجا مال خودش بود. مال خود خودش! و غم هایش...
در را باز کرد و وارد شد. آنقدر محکم آن را پشت سرش بست که گرد و خاک زیادی به هوا بلند شد. به طرف تخت خواب خاکی و کثیفی که آن سوی اتاق زیر شیروانی بود رفت و خود را در آغوش آن انداخت. دیری نپایید که اشک هایش شروع به جاری شدن کرد.
ساعت قدیمی، با تیک تاک کردن های بی وقفه اش، مانع سکوت او می شد. با هرصدای" تیک"ـی که از ساعت بلند میشد، به یاد یکی از خاطراتی که با بهترین دوستش داشت، می افتاد. بهترین دوستش...

فلش بک

- هــی! صبر کن منم بیام!
- هه! زرنگی! اگه می تونی بیا بگیــرش!
- باشه. خودت خواستی!
خیز برداشت و با پرشی بلند خود را روی دخترک انداخت و... بی اختیار دخترک را راهی بیمارستان کرد.

*****


از درون شومینه ی اتاق بیرون آمد.
- اینجایی؟
- هیـــس! آرومتر! تو اینجا چیکار می کنی؟
- اومدم.. که.. که...
- که چی؟ می دونی اگه مامانم بفهمه اینجایی، چه الم شنگه ای به پا می کنه؟
- ببخشید. اومده بودم ازت معذرت بخوام و.. و اینو بهت بدم.
دست مشت شده اش را به سمت دست دخترک دراز کرد. وقتی دستانش را باز کرد، گردنبند زیبایی در دست دخترک قرار گرفت:
- مادرم قبل از اینکه بمیره اینو بهم داد. گفت اگه یه روزی دوستی رو پیدا کردی که از خواهر هم بهت نزدیک تر بود، اینو بهش بده. یکی هم به من داد. ببین! این نماد دوستیمونه.
- خیلی قشنگه. ولی من نمی خوام هیچوقت خودتو تو دردسر بندازی. باشه؟
نگاهش را از گردنبند برداشت و به چشمان دخترک خیره شد. و با وجود دردی که داشت، بی اختیار لبخند زد.

پایان فلش بک

دستش را به سمت گردنش برد و به آویز گردنبند چنگ زد. می ترسید او را از دست بدهد.

*****


با صدای در از خواب بیدار شد. زمان از دستش در رفته بود. چه مدت آنجا بود؟
صدای مادرش را از پشت در شنید:
- مری؟ عزیزم؟ اونجایی؟ اوه این چه سوالیه. معلومه که اونجایی! مری عزیزم. اومدم باهات حرف بزنم. در رو باز می کنی؟
- تنهام بذار!
- اوه مری. خواهش می کنم از دستم عصبانی نباش. مری. بالاخره باید این اتفاق می افتاد. اون دختره اصلا به خونواده ی ما نمی خورد.. یعنی.. منظورم اینه که خب، همونطور که می دونی ما خونواده ی اصیل و ثروتمندی هستیم. و خب خودت می دونی.. اون دختره یه مشنگ زاده ست! و.. و اون.. خب اون اصلا در شأن خونواده ی ما نیست. مردم چی میگن؟! اون دختره کارایی می کنه که به راحتی آبروی چندین و چند ساله ی ما رو میبره! مری گوش کن...
- بسه مامان! بسه! دیگه نمی خوام هیچی بشنوم!
- باشه. من میرم. ولی خوب بهش فکر کن!

با شنیدن صدای قدم هایی که در حال دور شدن بود، از جایش بلند شد و به سمت میز شکسته ی گوشه ی اتاق رفت. کشوی آن را باز کرد و یک تکه کاغذ و یک قلم پر و کمی جوهر برداشت. باید مدت ها پیش این کار را می کرد!

پایان فلش بک


- بی مشتری ام، مرا خریداری کن.. در سینه ی سرد خود نگهداری کن.. این زندگی آبرو برایم نگذاشت.. ای مرگ بیا تو آبروداری کن... هه! آبرو! باشه مامان. نمی ذارم آبروی خونوادگیمون به خاطر اون دختر از بین بره.

لبه ی پنجره را رها کرد و خود را به آغوش باد سپرد.

_____


برگرفته از کتاب..




تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ جمعه ۲۰ فروردین ۱۳۹۵
#43
درود ارباب.

درخواست دوئل کاااااملا.. تاکید می کنم.. کااااااملـــااا دوستانه دارم با یـ.. دوشیزه اورلا کوییرک.
همین الان هماهنگ شد. به مدت سه هفته. اگه امکانش نیست دوهفته. با تشکر.

پ.ن: ارباب. گل کلمم داره؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ شنبه ۷ فروردین ۱۳۹۵
#44
خانه ی ریدل - اتاق سوزان بونز

سوزان با کلافگی قلمو را به سمت پنجره ی بازِ اتاقش پرتاب کرد و قلمو با افکت "ویـــــــــــژژژژ" و سپس "پـَ !" به پایین سقوط کرد.
- آآآآآآی!

خانه ی ریدل - کنار شومینه ی اتاق پذیرایی

دای لوولین بر روی کاناپه ی کنار شومینه لم داده بود و هات چاکلت نود درصدی اش را می نوشید و همزمان هزارپای خفته بر روی شانه اش را نوازش می کرد.

- دای بیا بریم هاگزمید. حوصله م سر رفته.

دای نگاهی به سوزان انداخت، نگاهی به فنجان توی دستش، و سپس نگاهی به لاله. و دوباره نگاهش را به سوزان دوخت.
- بریم خب. یه حسی بهم میگه امروز یه روز متفاوته.

دهکده ی هاگزمید - کوچه ی شیخ سفلی و برادران به جز داداش کوچیکه

دای و سوزان با قدم های آهسته عرض کوچه را می پیمودند و از همبرگر هایشان لذت می بردند. به آن سوی کوچه که رسیدند شخصی توجه سوزان را به خود جلب کرد. از حرکت ایستاد. آستین ردای دای را کشید و او را نیز متوقف ساخت.
- چی شد...
- هیــــس! اونجا رو!
و با حرکت سر به آن شخص اشاره کرد. دختری با ردای آبی رنگ مایل به نفتی، با دستکش هایی بلند و شنلی سیاه رنگ که کلاهِ آن صورتش را تا نیمه پوشانده بود. دخترک که تازه از مغازه بیرون آمده بود، همانجا جلوی در مغازه ایستاد و به اطراف نگاه کرد.
- عه تنهای تنهام. چرا هیشکی تو کوچه نیست؟

سوزان با صدای آرام رو به دای گفت:
- بیا بریم. یه نقشه دارم.
و سپس به سمت آن دختر، اورلا کوییرک، حرکت کرد. دای کمی مکث کرد تا ببیند می تواند به نقشه ی سوزان پی ببرد یا نه.

سوزان به دنبال اورلا که حالا به راه افتاده بود، حرکت کرد و همانطور که او را دنبال می کرد، گفت:
- مگه من مُردم که بذارم تو تنها بشی؟ هنو کلی طلسم مونده که تمرینشون نکردم. بیا اینجا کارت دارم.

اورلا از حرکت بازایستاد. خشکش زده بود. کمی مکث کرد تا آرامش خود را بازیابد. سوزان فاصله اش با او را پیمود و رو به روی او ایستاد.
اورلا با دیدن سوزان بونز، دوست صمیمی دوران هاگوارتزش، و پشت سر او دای لوولین، هم گروهی اش در هاگوارتز، جا خورد. کمی ظاهر سوزان را بر انداز کرد و سپس پوزخند زنان گفت:
- عمراً سوزان! برو اونور تا ذات نداشته ی سیاهم فوران نکرده.

دای با گام های بلندی خود را به آن ها رساند و گفت:
- ذات سیاه؟ من از اولشم می دونستم عشق محفلی چیزی جز اختلالات هورمونی نیس.
سوزان افزود:
- ذات نداشته که فوران نمیکنه. شما بیا، حالا یه جوری کنار میایم با هم.
و سپس چند قدم جلوتر رفت. به دنبال او، اورلا چند قدم به عقب برداشت.
- نمیام. نمیـــااام!
و پا به فرار گذاشت.
سوزان نیز به دنبال او. هی این بدو، آن بدو.

- دای بیا کمکم کن. می خوام غارتش کنم به غنیمت ببرمش.
- اومدم ببریمش.

بعد از کمی تعقیب و گریز، سوزان ایستاد تا نفسی تازه کند. اورلا نیز آهسته تر می دوید و دای همچنان با خستگی به دنبال اورلا می دوید.
- دای اونو ولش کن. بپر یه فرقون بیار!

اورلا که حالا متوقف شده بود، و دای نیز با فاصله ی کمی از او متوقف شده بود، گفت:
- نمیاااااام! من با فرقونم نمیام!
دای اضافه کرد:
- فرقون چیه باو. دهنشو ببند من میزنمش زیر بغلم می بریمش.
- نهههههه!
- آآآآآآی نفس کِــــــش!
- نیاین جلووو!
- اوومددددددم!

اورلا می خواست استارت دویدنش را بزند که چیزی به یاد آورد.
- اصلا من پرواز می کنم! دستتون این بالا به من نمیرسه.

اورلا کمی به سمت خورشید درخشان بال بال زد که ناگهان...

"ویــــــــــژژژ... پـَ!"

- زدمش! زدمـــــش!
و به دنبال آن...
- آیـــــــی!
و باز هم به دنبال آن...
- گروگان گرفتیــــم! آخ جوووون!






تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین ایده سال
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ سه شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۴
#45
رای من هکتور دگورث گرنجره.
به قول ویولت... چی بود؟ هدگ؟ هدویگ؟ کفتر؟ همون.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر سال
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ سه شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۴
#46
اربابمووون!
اگه دلیل می خواین می تونین به پست های قبلی یه نگاهی بندازین.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین ناظر سال
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ سه شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۴
#47
لاکی واقعا تو تالار هافل زحمت میکشه. خیلی! داشتم با خودم فکر می کردم اگه ما لاکی رو نداشتیم چیکار می کردیم؟
رای من... لاکرتیا بلک!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین نویسنده در بحث های هری پاتری
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ سه شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۴
#48
تام ریدل
به خاطر اینکه خیلی خوب داره کارهای فرهنگنامه رو دنبال می کنه و همچنین وقت زیادی روش میذاره.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین تازه وارد سال
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۴
#49
ریگولوس بلک
جداً تازه وارده؟ بهش نمی خوره!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین نویسنده سال در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ سه شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۴
#50
رای من بی شَک...
ویو بولدوزر!


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.