هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مجله شايعه سازي!
پیام زده شده در: ۱:۲۳ یکشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۵
#41
ای جامعه ی جادوگر! ای اقوام کیمیاگر! ای ملت ساحر! ای مردم جادویی! ای اقشار مجیشن!
ای ملت؛


هیچ خبر دارید چند وقت است که دامبلدور بین آنلاین های سایت رویت نمی شود؟ می دانید چند هفته از آخرین لاگین او می گذرد؟آگاه هستید که چه کسی در حال زیرمیزی تایید کردن محفلیون است؟ دامبلدور؟
خیر!

این پسر برگزیده است که باری دیگر کار های دامبلدور را بر دوش می کشد. آما مسئله این جاست: پس دامبلدور کجاست؟
به راستی، دامبلدور کجاست؟
آیا ممکن است دامبلدور روشنایی ها فرار کرده باشد و فرزندان روشنا را به حال خویش رها کرده باشد؟
"دامبلدور را چه به این کار ها! دامبلدور تا وقتی یک نفر به او وفادار باشد در سایت می ماند! "

ای مردمی که ایمان آورده اید! از تو می پرسند. بلی! از تو. خود خودت. آیا مطمئنی؟

توجه شما را جلب می کنم:

گلرت گریندلوالد گفته:
نقل قول:
و متوجه نشد که مدت هاست که در نورمنگارد نیست و متوجه حضور آدم های زیادی در اطرافش نبود.


آیا ممکن است که آ.پ.و.ب دوست سال های نوجوانی اش را آزاد کرده باشد و با او فرار کرده باشد؟ ممکن است که دامبلدور نام برده محفل و فوکس و کله زخمی را رها کرده باشد و سراغ "منافع مهم تر" رفته باشد؟
پس آن شعار ها چه بود؟ آیا این ها واقعی ـست؟ دامبلدور چطور توانست با آن گلرت فرار کند؟

مگر وزارت کشک است؟ مگر این جامعه وزیر ندارد؟ از یارانه انصراف داده ایم که جادوگری چون گریندلوالد در کوچه پس کوچه ها ول بگردد و یکی در میان مردم را آوداکداورا یا منحرف کند؟

دمنتور و تسترال و غول و هزار جک و جانور دور و بر زندان ها جولان می دهند. پنج شش آتش فشان فعال هم آن دور و بر ساخته ایم که اگر حالا تایلانگ داستان پری یافت و فرار کرد، در گدازه ها جزغاله شود یا اگر ابرفورث بود، بزغاله!

چطور دامبلدور توانسته گریندلوالد را فراری دهد؟ آیا پاسخ غیر از این است که وزارت گارد ها را کم کرده است؟ مگر ما تحریم را پشت سر نگذاشته بودیم؟ پس چه شد گالیون گالیون مالیات های ما چه شد خمس و فطریه و انفاق های ما؟ همه می رود در جیب ساندیس و فلیکس فلیسس خوران عله زاده یا خرج جاواک می شود. شاید هم واقعا دولت بودجه ندارد! شاید پشت این دولت سرزنده ی شیری، وزارتی است که تا چانه در قرض و بدهی و وام فرو رفته بال بال می زند؟ آیا ما یونان دوم شده ایم؟ چه چیزهایی که پشت پرده ی وزارت اتفاق نمی افتد!

مگر ما برای تور بازدید از موزه ِوزارتخانه شرکت نکرده بودیم؟ چرا ما را با پورتکی های چینی و شیر ناپاستوریزه و ناهموژنیزه به دیاگون و هاگزمید می فرستند؟ غیر از این است که وزیر نمی خواهد توجه عوام به وضع خراب وزارت خانه جلب شود؟ غیر از این است که او می خواهد وضع فجیع اقتصادی دولت شیری اش را پنهان کند؟

چرا تور؟ ما که تور نخواسته بودیم. ما به زندگی گذرا راضی بودیم. آیا همه این ها برای این نیست که توجه مردم را جلب عوامل زودگذر دنیوی کند و مردم را از فکر به آخرت دولت شیری و مبلغ های توان دار اختلاس هایش بازدارد؟ مگر قول تیتاپ به ما نداده بود؟ پس کجاست؟ نگاه به این سو وآن سو، سودی ندارد که هیچ اثری از آن نیست. آیا این وزیر ملت را تسترال فرض کرده که قول تیتاپ دهد ولی جلوی این همه جادوگر و جن و ریگولوس تحصیل کرده، زیر حرفش بزند؟ شاید خانواده ای روی این تیتاپ حساب باز کرده بود. همین ویزلی ها را نمی بینید؟ آن ها تیتاپ هایش را جمع می کردند. روزی یکی می خوردند خانوادگی و تا هفت هشت سال خوراکشان تامین بود.
مگر در روستا همه چیز اشتراکی نیست؟ مگر در روستا به بچه هایشان یاد نمی دهند که اینقدر خسیس نباشند؟ پس چرا این دولت شیری کمترین بودجه ای برای جلوگیری از فرار مغزها و قول و قرار هایش خرج نمی کند؟ نکند وزیر باروفیو اصلا روستایی نیس؟


ملت دانا و خردمند!
تا کی سر خود را همچون تسترال به پایین افکنیم؟ تحمل ظلم و ستم تا کی؟ خود را به نفهمی زدن تا کی؟ دیدن دریاچه هایی که از پلیدی این وزیر خشک می شوند و چیزی نگفتن تا کی؟

هم سایتی های من!
بشتابید به سوی صفحه ی باروفیو، این "مثلا" روستایی. وی را ناسزا باران کنید. آنقدر به او فحش گاومیش و روستا دهید که پیجش را ببندد. بعد بروید به او سنگ پرتاب کنید در خیابان. گاومیش هایش را زنده زنده بخورید. پوستشان را بکنید. خود باروفیو را هم وارد دیگ آهن مذاب کنید بلکه شاید، شاید این افکار پلید از ذهن وی خارج شود. جمجمه اش را بشکافید تا ارواح پلیدی که در ذهن او جای خوش کرده اند، آزاد شوند.
شقه اش کنید. خشتک هایش را بدون بی ناموسی بدرید و بیخ گرینبانش را نگاه دارید تا قرمز شود. شاید زیر فشار به فساد اقتصادی و از تاریخ گذشتگی تیتاپ هایش اعتراف کند!


ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۴ ۱:۳۲:۰۵
ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۴ ۱:۴۰:۲۲
ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۴ ۱۳:۵۵:۰۰

روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: موزه‌ی وزارتخانه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۵
#42
اقوام گرسنه زیر نور آفتاب سوزان به گاومیش چشم دوختند. چاقو وچنگال هایی که از ناکجا ظاهر شده بودند را بالا گرفتند و اسلومو اسلومو جلو رفتند. گاومیش مومو کنان عقب رفت. :baaa:

آخ باروفیو! اگر بودی و می دیدی. اگر می دیدی که سر گاومیش غزه قرار بود چه بلایی آید. تو نمی دانستی که آخرین باری بود که اوی را می دیدی. آه باروفیوی جوان! عـــرررر عـععععععــرررررر

اقوام بیابان به سوی گاومیش یورش بردند. با چاقویی تیز رفتند گاو بخت برگشته را بسمل کنند که دیدند خاک عالم! چاقو کند است. رفتند چاقو را تیز کردند. اما به چه سود؟
از ساطور و مسلسل و بازوکا گرفته تا نارنجک و بمب اتمی ترکاندند. هیچ چیزی تاثیری نداشت.
ملت خسته و کوفته به گاومیش زل زده بودند که همه جا تاریک شد و ندا آمد: آه! آفرین به شما. این یک آزمون بود. بیاین بجاش این گوسفند رو قربونی کنین بخورین!

و باریکه ی نوری از میان ابر ها تابیده شد. از میان آن گوسفند نقره فامی با هزار ناز و کرشمه به زمین نازل شد. ملت گرسنه هم نه گذاشتند، نه برداشتند و حمله ور شدند.

فقط ریگولوس اخم کنان و دور از صحنه چشم به گاومیش باروفیو که ماع ماع می کرد، دوخت. گاومیش بانگ داد: ماع مومومو مامعومو مامو مامومومو

چشمان ریگولوس گشاد شدند. می فهمید که گاو چه می گفت. او یک... گاو-زبان بود! ریگولوس پرسید: ممومعامو! موعاعامو، معا ماع ماع، مومامامع؟

گاومیش کمی با سمش دماغش را خاراند و خیلی هم راحت تعادلش را حفظ کرد. شانه هایش را بالا انداخت و ادامه داد: موعاموما مواوا معاعا مومومو عامو ماع ماع!
- موعاعاع موموعام مامام؟
- مومو ماع ما! ما ع ماعومیو مام ماع. ما؟
- ما مممواعامو ممم. ماعمو عمو!

ریگولوس سرش را به شدت تکان داد. این ممکن نبود! باروفیو... او... این گاومیش... باید به همه خبر می داد. رویش را برگرداند و ملت درنده با سر و پکان خونین را دید.
- گوش کنین. باید یه چیزی بهتون بگم.

دای دست از هورت کشیدن آئورت گوسفند برداشت و گفت: بگو!

ریگولوس سرش را پایین انداخت و نطقش را شروع کرد: من... امروز فهمیدم که من... من یک گاو زبونم! (غش غش خنده ی حضار) تا حالا فکر کردین که چرا باروفیو اینقدر به گاومیشاش علاقه داره؟
- چون تو جنگل رها شده بود و گاومیشا بزرگش کردن؟
- نه. خانوم ماعوماعو (به گاومیش اشاره کرد) بهم گفت که یه رازی داره. بزرگترین راز تاریخ. من خیلی اصرار کردم و اون بهم گفت. بهم گفت که چرا اینقدر پیوند باروفیو و اون قویه. چون... چون اون هورکراکس باروفیوعه!

_________

تصویر کوچک شده

شیشه شیر شما رمز تازه! به عتیقه فروشی گل نیلی برید و برای پر تر شدن موزه چیز درخوری پیدا کنید.

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۳ ۱۹:۵۵:۲۲
ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۳ ۲۰:۰۰:۲۶
ویرایش شده توسط باروفیو در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۴ ۰:۲۷:۲۳
ویرایش شده توسط باروفیو در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۷ ۰:۰۵:۲۹

روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱:۵۶ شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۵
#43
- ما منتظریم پاتر!

هری به ماسماسک هایی که ویزلی ها به ولدمورت داده بودند، اشاره کرد و گفت: اینا کمتن؟ تضمین می کنم نصفشون رو نفروخته پول دو جلسه کاشت موت در می آد!

ولدمورت نیم نگاهی به دارایی هایش کرد. دو عدد گرگینه ی خیمه شب بازیِ صورتی، یک هفت تیر پاره پوره، کمی جوانه ی گندم، کره به مقدار لازم.
آهی کشید و گفت: کاری نکن آواداکداورات کنم پاتر. می گی چی می دی یا نه؟ سه پسته منتظریم. یادته تو کتاب هفت هی راه می رفتی باسیلیسک تو هورکراکسای ما می کردی؟ الانم چشمت کور، یه چی پیدا کن هورکراکسش کنیم.

هری اخم کرد. چیزی برای پیشنهاد کردن نداشت. اما... یادش آمد. به آرامی گفت: یه چیزی هست که... ام، چیزه...
- بگو!
- آره، فرزندم. بگو! ما چیزی داریم که به این کچل بدیم؟ ام... یعنی معلومه که ما چیزی داریم که به این کچل بدیم.

دامبلدور کمی به هری نزدیک شد و زیر گوشش گفت: نیروی عشقه؟ تام خوشش نمی آدا. قبول فک نکنم بکنه.
هری گفت: بخیت ختقخلت خلتقخ صمبثتب قب

دامبلدور دور شد که صدای هری را بشنود. آخر او دور شنوا بود و سمعکش هم خیلی وقت بود که سوخته بود و هرچه به آن مینروای بی خاصیت می گفت که "ای زن! قربون دستت. تو که سوات داری برو سر راهت یکی این سمعک ما رو بده درست کنن" او قبول نمی کرد.

هری گفت: گفتم نه. یه چیز دیگه می خوام پیشنهاد بدم. ولی ریشتون رفته بود تو دهنم.

بعد آروغی زد که جهان را لرزاند و دو کپه موی سیاه و سفید نشخوار کرد. سپس پتوی نخ نمایی را از جیبش در آورد.
- آه! ولدمورت. می دونی این چیه؟
- چیه؟
- این... این پتوی مامان مرحوممه. همیشه کار خرابی می کردم زیرمو با این خشک می کرد. بچه که بودم رو همین همه ی شب های پر ستاره و پر ادرارمو گذروندم. این سوراخشو می بینی؟ یه روز اسنیپ اومده بود خونمون روغن موش ریخت روش، هرچی کریچر وایتکس زد نرفت. آخر این قدر ساییده شد، پاره شد. این سبزی هم استفراغ نیست. جای همون طلسم خودته. خلاصه این که، خبرشم تو پیام امروز دادم. می خواستم به مزایده بذارمش .اما می دمش به تو. می تونی بجای این که بری تو دستار مردم، شبا تو این بخوابی! حتی تو شبا هم در حال ورزش کردنی انگار. شیکمت رو کوچیک می کنه. بت می دم تضمینی. به شرط برگشت آب.

ولدمورت کمی به چشمان هری - که خیلی شبیه چشمان مادرش بودند- نگاه کرد. دامبلدور هم با هیجان هری را تشویق کرد: پسر برگزیده ی خودمی. آخ دامبل فدای اون زخمش بشه. می دونی چقد بعدا از اسم تو پول در می آد؟ مردم حتی ممکنه اسم امروز رو بذارن روز هری پاتر. هیج کس تنها نیست، هری پاتر اول! هری من چقد قشنگه. ایشالا مبارکش باد. پتوش خوش آب و رنگه، ایشالا مبارکش باد! حالا بده قر رو تو کمر!


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: دادگاه خانواده
پیام زده شده در: ۰:۲۵ شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۵
#44
یکی از شاهدان در شرف جلو آمدن بود که ریگولوس چکشش را تند تند زد: نه! یه فکری به سرم زد! من تدی رو نصف می کنم. یه نصف برای ریموس، نصفی هم برای خانواده برگزیده! قبوله؟

ریموس و هری موافقتشان را اعلام کردند. ریگولوس اخم کرد: بابا! یکی از شما باید گریه کنه بگه نه. کلشو بدین به اون یکی. بعد من بفهمم که اون که جان نثاری کرده پدر واقعی تدی بوده. :امام ریگولوس

ناگهان هری فریادی از درد کشید. جینی شانه های او را ماساژ داد و گفت: چی شده، ای شوی؟

هری به زخمش اشاره کرد. ناگاه هرمیون از ناکجا ظاهر شد و گفت: هری، هری، هری! هزار بار بت گفتم برو چفت شدگی رو تمرین کن. گفتم یا نگفتم؟ هی می گفتی نه. می خوام برم ببینم پشت اون دره چیه. می خوام برم ببینم ولدمورت از کجا برای نجینی غذا می خره، برای هدویگم بخرم چاق بشه، چله بشه. هر دفعه هم می رفتی مردم رو نیش می زدی خون ریزی و گریه و زاریش و "دامبلدور به من نگاه نمی کنه" ـش واسه ما بود. آخرش هم منو و اسنیپ و سیریوس پدر مرده رو دق آوردی.

ریگولوس اهم اهمی کرد: اسنیپ نه. پروفسور اسنیپ!

هری داد زد: هیچم پروفسور نیست، مردیکه ی کله روغنی اعلا.
- از بحث دور شدیم. شاهدا بیان.خودتون رو معرفی کنین.

هری داد زد: اعتراض!
- چیه؟
- مگه ولدکت نگفت نباید همر بزنین؟
- ولدکِ خودته و عمت، پسره ی کله زخمی. همر نمی زنم که. یعنی چیزه، همر که می زنم. ولی دارم همر می زنم. قاضی ام دیگه. افتاد؟

هری چشم غره ای رفت و به شاهد اول که به جلو می آمد، زل زد. شاهد گفت: به نام خدا. بنده کریچر بود. کریچر خیلی از میس بلک خوشش اومد. ما اومد اینجا شهادت داد.
- شهادت شما چیه؟
- ما یه روز رفته بود برای هری پاتر ناگت مرغ و لواشک و شیرکاکائو و کوفت و زهر مار درست کنه شنید که تدی گفت دلش برای پدرش تنگ شده.
- اعتراض دارم!
- بستنی نیاز دارم. هار هار هار!

ریگولوس چکش زد: اعتراض وارد نیست. این جا جای شوخی نیست. ادامه بده آقای کریچر.

هری داد زد: نه. من واقعا اعتراض دارم. کله ـم رفت. مرتیکه ی ر.ا.ب! من و پروفسم این همه رفتیم معجون کوفت کردیم تو کتاب 5، آخر توی پدر مرده هورکراکس تقلبی جاسازی کرده بودی توش. آخه یکی نگفت آبت نبود، نونت نبود؟ دیگه به هورکراکسای ولدک چی کار داشتی.؟ الانم هی همر می زنی. اصن من پیجمو می خوام ببندم. همر زدن شما نشون دهنده ی شعور شماس.

ملت همین جوری طور به هری زل زدند.



ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۳ ۴:۰۵:۴۷


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ جمعه ۲۲ مرداد ۱۳۹۵
#45
چندین کیلومتر آن طرف تر جغد بال بال زد: قاااااار قاررررر قار جن الدنگ! این چی بود ریختی روم؟
کریچر سرش را خاراند: جغد که قار قار نمی کنه خاک تو سر.
- من می کنم. قار قار قار. تو مشکلی داری؟ میاد منو سفید می کنه غرغر هم می کنه.
- یه کلمه دیگه حرف بزنی می رم به خانوم بلک می گم تو و هری پاتر عاشق همینا!

جغد داستان که دید این جن چلمنگ حرف حالیش نیست به آسمان معراج کرد و رفت که در بی کران دنیا موش و گربه سگ شکار کند. کریچر هم رفت مایوی شنای یکی از میس بلک هایش را گرفت و اشک هایش را با آن پاک کرد و محض تنوع با سیخ منقل پنج سوراخ دماغ و ناف جدید برای خود ساخت که صدایی شنید.

- من دیگه دارم خسته می شم هک. خودش چرا نمی ره برای اون مارِ خرسش جغد بیاره کوفت کنه؟ کم خودم جونور دور و ورم دارمٰ باید مواظب حیوون خونگی اونم باشم.
- چطوره ارباب رو با معجون ارباب ریشه کن کن مرکب سرنگون کنیم؟
- فکر خوبیه. فقط یکم می دونی که...
- چی؟
- سوژه دیگه. خراب می شه.

کریچر که کریچری از کریچر های دنیا بود و از دانش های پنهایی آژیر نبودٰ نمی دانست که موضوع از چه خبر است و فوری خودش را پرت کرد در سوراخ ماشین لباس شویی که معلوم نبود در جغد خانه چه کار می کرد و به حرف های دو مرگخوار گوش سپرد.

- هیچ اثری از هیچ جغد سیاهی نیست!
دای دستش را سایبان چشمانش کرد و دنبال جغد سیاه گشت: حتما رفته نامه ببره. شاید حتی دیرش شدهٰ عجله داره!
هکتور شانه اش را بالا انداخت و گفت: به جهنم. صب می کنیم تا برگرده.

دای می خواست نگاهی به ساعت روی چوبدستی اش بیاندازد که آن را دید. 5 میس کال داشت... از مادرش. چشمانش گرد شد و تته پته کنان گفت: هک... هک... الانٰٰ... الان برمی گردم.

به مادرش زنگ زد.

بوق بوق بوق بوق دلمو شیکوندی حالا حالشو ببر با من نموندی حالا حاشو ببر تو منو فروختی خب به درک!


- بله؟
- علو مامان؟ مامان؟ من کود خوردم. چوبدستیم سایلنت بود. ندیدم.
- علو رو با "ع" نمی نویسنٰ پسره ی بی دست و پا. تو بیخود کردی جواب ندادی. نمی گی من فکر می کنم کوسه ایٰ تسترالی چیزی خوردتت؟ اونم با این شغل خطرناکت. هر روز یه ماموریت خطرناک داری. هفته پیش نزدیک بود زیر پای اون گاومیشا له شی وقتی داشتی اون شیره رو نجات می دادی. اسمش چی بود؟ موستفا؟ موسافا؟
- موفاسا.
- حالا هرچی. پریروز که اون پیری ریش دار رو نبش قبر کردی یه چوبدستی ای هورکراکسی کوفتی چیزی برای اون ارباب خیر ندیدت پیدا کنی. خسته شدم از استرس. دیروزم که می خواستی مار اون اربابتو با موتورسیکلت بال دار بری تحویل خاله ش بدی. خواب و خوراک ندارم بخاطر تو پسر. امروزم که حتی جوابمو نمی دی. پی همون بابای مافنگیت رفتی. همین الان بیا خونه کارت دارم. دیگه من اگه گذاشتم تو مرگخوار بمونی. این قرتی بازیا به خونواده ما نیومده. لابد فردا پس فردا هم می خوای زیر نور آفتاب بدرخشی. ما همه ی قبیلمونٰ جد اندر جد عالمان دین بودن. ما تو حوزه درس می خوندیم. همین بابای گور به گوریت هم برای خودش یه طلبه ای بود.پا می شی همین الان می آی خونه پسره ی دراکولا.
- چشم مامان.

دای با دستان لرزان چوبدستی اش را قطع کرد و به هکتور نزدیک شد: هک... ما نمی تونیم صبر کنیم. من باید زود برم. باید زود یه جغد سیاه پیدا کنیم!


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: چشم در چشم ناظر قدح
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۵
#46
مستر اسلینکرد جان.

یه مدتی بود بعضی ها می گفتن برا جادوگران لایک بذارین که مثلا از یه پستی خوشمون اومد، لایکش کنیم که مدیرای بدجنس (;hammer:) نمی ذاشتن.

من با اون ایده موافق نبودم چون انگار جادوگران رو تبدیل به شبکه های اجتماعی می کرد و طرف فکر و ذکرش لایک پستاش می شد. اما اگه من بهتون بگم یه راهی پیدا کردم که مشکل های لایک رو نداشته باشه چی؟

می تونیم تو یه تاپیک، نقل قول کنیم از تیکه ی جالب پست مورد نظر و همراهش یه لینک هم بدیم!

با این کار، اولندش نویسنده خوشحال می شه. دومندش دیگران می تونن بخونن و فیض ببرن و سومندش یه آرشیو از چیزمیز های ریز و باحال سایت می شه.

یه تاپیکی تو این انجمن هست به نام ترین های هفتگی که خیلی وقته پست نخوردهو فک می کنم بخاطر این باشه که تو یه هفته این همه فاکتور "ترین" پیدا نمی شه. ما می تونیم با تغییر نام و کاربری این تاپیک به کاری که گفتم، در استفاده از تاپیک صرفه جویی کنیم یا کلا یه تاپیک جدید بزنیم که خوب، مزیتش اینه که جدا می شه این آرشیو و هم این که اگه یکی خواست بازم می تونه بره تو ترین های هفتگی پست بزنه.

البته لازم نیست نقل قولی که می کنیم، بهترین جمله ای که تو هفته خوندیم باشه. فقط کافیه لبخند روی لب هامون نشونده باشه یا حس خاصی به ما داده باشه و می تونه تیکه ای از یه پست جدی یا طنز باشه تا فرم های پر شده ی اعضا!

نظر محترمتون چیه؟


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: هاگوارتز اکسپرس!!!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۵
#47
جادوگر یک:می دونستی تو نمی تونی با زبونت چشماتو لیس بزنی؟
جادوگر دو:
جادوگر یک: هـــــارررر هارررر هــــــــــاررر شبیه یه حیوون با وفا شدی.
جادوگر دو: از این جکه متنفرم!

---

- شنیدی چی شده؟
- نه!
- چه بد. منم نشنیدم

---

- شنیدی حاجیون وضعیت تاهلش چیجوریا ره هست؟
- هــو عـــار یــو؟

---

جادوگر یک: شنیدی مارکو برایمان چه آورده؟
جادوگر دو: آری. شیری شگفت از میش کده به نام شیرگاومیش!
جادوگر یک: حالا چی کارا می کنه؟
جادوگر دو: کاری ره می کنه که لحجه تو ره عوض شه!
جادوگر یک:
جادوگر دو:
جادوگر یک:
جادوگر دو:
جادوگر یک:
جادوگر دو: شــــ*

---

- شنیدی خونواده های بالای 120 نفر رو راه نمی دن به تور؟
- خو شانس آوردیم. ما... *رینگ رینگ* سلو علم؟ چی؟ یکی دیگه؟ نه؟ دو تا دیگه؟ سـه تــا؟ سه تا؟ مطمئنین؟ چک کردین جا نمونده باشن؟ موشون قرمزه لای خون و دم و دستگاه گم میشن. خیلی خوب. مرلین فظ!
- چی شده؟
- رون 2027 و جینی پرنسس باباش و بیلی گیسوکمند به خونوادمون اضافه شدن. دیگه راهمون نمی دن مث این که.
- بازده مالی لرزونک هم که ماشالمرلین بالاست. اصن دیروز که دیدمش حامله نبود. دوپینگ می کنین؟
- والا ژنتیکیه. پدر مرحوم خودمم یه دو به توان چارصد پونصد تایی بچه داشت. *رینگ رینگ* این دفعه دیگه چند تا؟ 15 قلو؟ پونزده؟ مرلینا! شما پونزده قلو رو ندیده بودین؟ استتار چیه باو. مگه چقده شکم همسر خوش تیپِ من؟
- اهم اهم


ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۹ ۱۷:۴۳:۰۸
ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۹ ۱۷:۴۶:۱۵

روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱:۴۲ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۵
#48
به نظرم یکم تو مصاحبه ها روی جنبه های کم اهمیت تر تمرکز می شه که باعث می شه به سوال های مهم تر کمتر پرداخته بشه. مثلا بخش هری پاتری. (اونم از عضوایی که قبلا مثلا یه بار مصاحبه شدن) دیگه لازم نیست به این بخش پرداخته بشه یا اگه لازمه یکم کمتر. تمرکز باید رو شخصیت طرف و علایقش باشه. چون با این چیزاست که یه فرد رو می شه شناخت.

و این سوالا رو خوبه پرسیده بشن از هر تن. البته خیلی ها رو ممکنه پرسیده باشین تو هر مصاحبه مثلا ولی بیشتر روون تاکید کنین که طرف بدون توضیح در نره!

و کلا نمی خوام شوالاتم به نام من پرسیده بشه. هرکدومشونو مصاحبه کننده صلاح می دونه تو مصاحبه هرجوری که دلش می خواد بپرسه.

- دیگران تو رو چیجوری می بینن؟
- خودت خودتو چیجوری می بینی؟ قبول داری خودتو؟ چی ها رو قبول داری و چی ها رو نه؟
( برای جلوگیری از در رفتن از زیر سوال، فاکتور های خودباوری، نحوه ی بزور احساسات، دعوایی بودن، تندخویی، رسیدن به خود، مهربونی، پرحرف (ن)بودن و ... بررسی بشن!)
- دوست داری چه خصوصیات اخلاقی ای داشته باشی که نداری؟
- چه چیزی باعث می شه از یه نفر بدت بیاد یا زبون به تحسینش باز کنی؟
- ارتباطت با مردم چیجوریه؟
- 5 آرزوت برآورده می شه. کلک ملک هم نداریم. چه آرزوهایی می کنی؟
- از علایق شخصیت نام ببر. چیزهایی که واقعا باهاشون کیف می کنی.
- کتاب هایی که خوندی و ارزش نام بردن رو دارن رو بیان کن و فیلم ها و سریال ها و بازی ها. کلا ژانر و سبکشون رو هم بگو. مثلا بگو فیلم اکشن یا آهنگ رپ و ...
- از هرکدوم، مورد علاقتو بگو. (رنگ، عدد، زبون، ماشین، بازی، کتاب، درس، کشور، فیلم، سریال، سلبریتی...)
- تکیه کلامت؟
- تو چه کار هایی مهارت داری؟
- اگه نظر خاصی نسبت به هرکدوم از اعضا داری، بگو. ( یه لیست از اعضای فعال و تاریخی مهم مثلا بدین بش، فقط برای اونایی که چیز خاصی داره که بگه، چیزی بنویسه.)
- نظرت نسبت به دین، ایران، سیستم آموزشی، شعر نو و عشق چیه؟
- شده احساس تنها بودن/ درک نشدن/ متفاوت بودن/ خسته شدن از دنیا یا مردمش کنی؟
- ده فرد بزرگ تاریخ از نظر خودت؟ (دانشمند، شاعر، شاه و پیشوای دینی همه با هم!)
- الگو هات تو زندگی کیان؟
- سیل اومده و خیلی کم وقت داری چند تا وسیله رو از تو اتاقت بگیری و در ری. چی ها رو با خودت می بری؟
- حاضری خودتو برای کسی بکشی؟ کی؟
- بیماری ها و سختی ها و مشکلات اهمیت داری که تا بحال پشت سر گذاشتی رو بگو.
- هدفت تو زندگی چیه؟
- اگه می تونستی کسایی که می خوای رو بکشی، کی رو می کشتی؟ چرا؟ ( چرا مهم تره!)
- هر کسی تو زندگیش گریه کرده. میانگین بیشتر عامل از ناراحتی/ خشم گریه کردنت چی بوده؟
- چند تا چیز بگو که باعث شده از خنده شکم درد بگیری و اشک تو چشمات جمع شه؟
- سه تا خواب باحالت رو تعریف کن!
- چند حقیقت خجالت آور در مورد خودت رو بگو!

دیگه فک کنم همین باشه. کلا اینا سوالاییه که من برای خودشناسی از خودم می پرسم. هرکدومشون رو لازم دیدین، بپرسیدن مستر اسلینکرد!


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۵
#49
- گند زدن به کافه، پروفسور...
- طرف شیک جادویی سفارش داده، هکتور براش یه معجون مرکب با موی سگ درست کرده. طرف نیمه سگ شده و به جرم سیریوس بودن انداختنش هلفدونی. بعد زنش هم پاشده بیاد شکایت، اون یکیشون چنان ابراز علاقه ای بهش کرد که دیگه فک نکنم تا دو فرسخی اینجا پیداش بشه.
- وایتکس با فرمول جدید برام درست کرده زمینو ساب بزنم تا برق بزنه. سابیدم پارکت رو، زمین ذوب شد. زمین ذوب شد!
- هرکی خوشگل باشه، اعم از پیر و جوون، حیوون و مارمولک و ...، بهشون نسیه می ده. ما که نسیه نمی دادیم. نسیه برای ما مرده بود.
- به مردا طلسم فرمان زدن میز رو بعد غذا خوردن دستمال بزنن. زنا هم باید برن بالای میز، هیپاپ برقصن.
- نه تیکه بلده بندازه نه جاروی خوب داره. به من میگه بانو تیرتیروی دلکش!
- شونصد تا گاومیش اَوردن توی کافه. می گن شیر نخرین، شیر اینا رو استفاده کنین سود کنیم. بعد گاومیشا میزا و ساحره های روشو خوردن.
- جسارتا پروف... به ما گوش می کنین؟

دامبلدور که روی تخت گیم آو ثرونزی اش نشسته و به پنجره خیره شده بود، گفت: چی داشتین می گف... ام، پاسخ اینه فرزندانِ من. نیروی عشق...

- پروف، تو بمیری بیخیال شو دیگه.
- تو به پروفم چی گفتی؟ مرتیکه ی الدنگ! بزنم لهت کنم، پدسّوخته؟ خودت بمیری، پدر صلواتی. تو به کی توهین کردی؟
- به ترامپ.

هاگرید چتر صورتی رنگش را به طرف محفلی برد: "دم خوکی دربیاریوس!"
- اوخ اوخ!

دامبلدور که پس از مشورت با تابلوهای در و دیوار کافه ی خراب شده سر از ماجرا در آورده بود، گفت: پیشنهادتون چیه؟
- به هری بگین هورکراکسه.
- ام... نه. در مورد کافه.
- خوبه. اما بدون شکر نه.
- فرزندم. این کافه. کافه بروبکس سفید پوش!
- نه. رئالی نیستم.

دامبلدور رو به لوییس کرد و پرسید: فرزندم، تو بگو!


ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۸ ۲۰:۰۶:۰۹


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۰:۲۱ پنجشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۵
#50
رودولف بچه را بلند كرد.
- چيزه بچه جون، ام... تو دختري؟

لرد كه پس از سال ها متوجه شد حس بويايي اش را باز يافته، بسي سرخوش از زمين برخاست و فرمود: رودولف، اي مرگخوار پتياره ي من، عباتو جمع كن. نمي خواد پوشكشو عوض كني. مي ديم پوشك عوض كنان خانه ي ريدل اين كارو بكنن!
- نه ارباب. مي خواستيم جنسيتشو تشخيص-

لرد يك "خفه شوليارموس" به رودولف زد و گفت: اين بچه از همه ي شما بيشتر سياهه. ننگ بر شما.
- اما اربوب، ما كه خيلي شوما رو دوست داريم!
- چشمان همايونيمان روشن!
- اوا ارباب... خاك عالم!

لرد سرش را به پايين انداخت. انقدر نوميد شده بود كه اگر معجون هكتوري برايش مي رسيد، دولپي مي خوردتش. بايد سطح درس ها را پايين مي برد.
- سطح دومتون شروع مي شه. شما نگران كننده اين اما اين جا شما قرار نيست نمره دهي بشين. فقط قراره ياد بگيرين سياهي واقعي چيجوريه... و براي اين كار، هركدومتون يك كار سياه به اين بچه ياد بدين تا ببينيم تعريفتون از سياهي چيه. فقط يادتون باشه... ما داريم نگاه مي كنيم. ما هميشه نگاه مي كنيم!

مرگخواران به هم نگاه كردند و لرزيدند.


ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۴ ۰:۲۷:۱۲

روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.