هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مرکز پذیرش کاندیداهای وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۰:۴۴ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۸
#41
مدت زمان عضویت در بخش ایفای نقش (و حتما در صورت داشتن شناسه پیشین، آن را ذکر کنید):
13/3/96... شبی بود پر ستاره! ساعت 21:10
سال زمینی حساب کنیم دوسال میشه، مریخی و اینام باید بگم؟

شرح "سوابق اجرایی-خدماتی /فعالیت‌های آزاد" قبلی در وزارت سحر و جادو یا مجموعه‌های وابسته (آزکابان و موزه):
یه مدت مورخ بودم، یه دوره کوتاهم زندانی آزکابان!

شرح "سوابق برجسته/خدمات نظارتی-مدیریتی" در انجمن‌های ایفای نقش:
نظارت... یعنی با تلسکوپ انجمنا رو دید بزنم؟ همه رو دید... آها... چیز، قلعه هاگوارتز، یه مدت کوتاه.

شرح برنامه‌های آینده خود برای وزارت سحر و جادو و مجموعه‌های وابسته:
ستاره ها گفتن بیام، نگفته بودن برنامه میخواین...

آها، چیز...
رصد خونه میزنم براتون!
همتونو میبرم رو هوا... چیز... میفرستمتون فضا!
تور ماه گردی، خورشید گردی، سیاره گردی، دوره گردی و... برگزار میکنیم!
کنکورو حذف میکنیم!
کتابای درسی رو هم حذف میکنیم... اصلا آدم چرا باید درس بخونه؟!
اردو هم میبرمتون نپتون، سی سال رفت، سی سال برگشت، خورد و خوراک رایگان... فکر نکنم رایگان... آخه شصت سال خورد و خوراک رایگان به بودجه مملکت آسیب میزنه... ولی یه هفته روی نپتون میگردیم، خیلی حال میده!
در راستای سرمایش کره زمین، با خورشید مذاکره میکنیم یه کم بره عقب تر!

بس نیست؟

شعار انتخاباتی:

با تلسکوپ.. تا فضا!



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
#42
سلام لرد! خوبی لرد؟
میشه اینو نقدش کنی لرد؟

اگه میشه لطفا خصوصی بفرستین بعد دلیلشو میگم...


سلام آملیا!

ما همواره بدیم!

می شه...شد...نقد کردیم...ارسال هم کردیم!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۳۰ ۱۶:۴۹:۳۵


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۸
#43
در باشگاه دوئل باز شد. داورا با آرامش، هر کدوم روی جای خودشون نشستن...

- کراب! مگه بهت نگفتیم دستت از این خط اینور تر نیاد؟!
- شـ... شرمنده ارباب... ولی از این خط اینور تر نیومد!
- خب... پس... از این به بعد، خط جاش عوض میشه...

خط که بچه خوبی بود، خودش بلند شد و رفت جفت کراب نشست.

- از این خط اینور تر اومده بود دستت کراب!
- ببخشید ارباب...
- بخشیدیمت، کراب. ما اربابی هستیم بسیار بخشنده!

داورا خیلی سحر خیز بودن و آفتاب نزده، میومدن در باشگاه رو باز میکردن تا مرلین ناکرده، دیر به درخواست دوئل کسی، رسیدگی نشه...

- ساعت چنده، کراب؟
- ساعت من بیتربیته ارباب، داره دوازده ظهر رو نشون میده!
- ساعتی که صاحبی مثل تو داره، بایدم بیتربیت باشه! ساعت تو چنده، هک؟

هکتور با نگاه اربابش، دست از تنظیم کردن عقربه های ساعتش کشید.
- چیز... ارباب... ساعت منم بیتربیت شده، اینم داره دوازده ظهر رو نشون میده!

لرد مطمئن نبود که دوازده ظهره یا نصفه شب. از یه طرف، مطمئن بود خیلی خوابیدن، از یه طرف هم هنوز خورشید بالا نیومده بود.
- نخیر، هکتور، داره دوازده نصفه شب رو نشون میده، ما اربابی هستیم سحرخیز!...

داورا منتظر نشستن... بازم منتظر نشستن... بازم...
هرچی داورا منتظر نشستن، خبری از شرکت کننده ای نشد. مثل اینکه ملت یادگرفته بودن مشکلاتشون رو با گفتگو حل کنن و دیگه نیازی به اینهمه خشونت نیست...

تــــــــق!

شاید هنوزم یه عده بخوان با خشونت مشکلشونو حل کنن...

- تو؟! بازم تو؟ مگه تو خواب نداری ساعت یک نصفه شب مزاحممون میشی؟!

نه، از گودی زیر چشماش به نظر میومد این بار، بیشتر از همیشه بیدار نشسته.
اما لرد نمیخواست باز وقتش رو صرف رسیدگی به دوئل آملیا بکنه. کارای مهمتری برای انجام دادن داشت. تو مدتی که اون داشت دوئل میکرد، میتونست حداقل سه - چهارتا ماگل دیگه رو سر به نیست کنه. تصمیم گرفت یه جوری دست به سرش کنه... اما چجوری؟

- چرا باز اومدی اینجا؟ میدونی تا خورشید بالا نیاد، از دوئل خبری نیست؟
- آخه... شش ساعت نشستم با ستاره ها و اینا حرف زدم، دیدم خورشید نمیاد بالا. شش ساعت دیگه هم نشستم، باز نیومد. نمیدونستم چیکار کنم که قنطورس گفت برو دوئل... خوش میگذره!
- قنطورس؟
- خورشید که نبود، با قنطورس صحبت کردم.

فکر خوبی به ذهن لرد رسید؛ اگه خورشید تا الان بالا نیومده بود، دیگه نمیاد! میتونست واسه یه مدت از دستش راحت شه، بعدا با یه نقشه بهتر، کلا از دستش خلاص شه!
- خب... این بار درخواست دوئلت رو قبول میکنیم. ما لردی هستیم قبول کننده! یه دوئل ویژه براتون داریم! یه دوئل فضایی!

آملیا چشماش از خوشحالی گرد شد.
- برای من و کی؟
- یعنی رقیب نداری؟ پس با کی میخوای دوئل کنی؟
- با هرکی دم دست باشه!

لرد نگاهی به اطراف انداخت.
- اینجا یه رابستن داریم، خیلی آدم فضاییه. میتونی با همون دوئل کنی! رابستن!
- ارباب، رابستن ماموریته...
- خب، چه بهتر! ما فرستادیمش خورشید رو بیاره بالا. اگه تو بتونی زودتر بیاریش بالا، تو بردی!

* * *


خوابگاه هافلپاف

- خب، دوست من، چجوری باید برم فضا؟ رابستن تا الان حتما رسیده. تا الان حتی شاید داره خورشید رو هل میده بیاد بالا. شاید هم حتی داره باهاش حرف... باهاش حرف میزنه!

فکر کردن به اینکه کسی غیر از خودش با خورشید و سایر اجسام فضایی صحبت کنه. دوباره به دوست عزیزش نگاه کرد.
- اگه باهاش صحبت کنه و دلش رو بدست بیاره چی؟ اگه دیگه نخواد با من صحبت کنه چی؟ تلسکوپ من، چیکار کنم؟

تلسکوپ، همچنان بی حرکت بود.

- راست میگی! باید موشک بسازم! اما... پولشو از کجا بیارم؟!... نه، نه، وایسا، باید بدزدم! اما... راهش دور تر از خورشیده...
- خب میخوای من بفرستمت فضا.
- دورا؟!

دورا خیلی وقت بود اون طرفا پیداش نشده بود؛ از وقتی آملیا، روی دامن مورد علاقه بنفشش چایی ریخته بود. اما الان دورا خیلی بدردش میخورد؛ چون پولدار بود و اگه دلش رو بدست میاورد، میتونست یه موشک گیر بیاره. ولی خب، خیلی سعی و تلاش نیازی نبود، خودش پیشنهاد داده بود...
- میتونی منو بفرستی فضا؟
- آره، ولی واست خرج داره!
- چه خرجی؟

آملیا خودش فهمید؛ دورا همیشه عاشق تخت آملیا بود. چون آملیا زودتر اومده بود خوابگاه، زودتر تخت رو گرفته بود. حتی نمیدونست دورا چه چیز اون تخت رو دوست داره ولی خب، اون هیچوقت واسه چیزای بی ارزش اونطور حرص نمیخورد. پس تصمیم خودش رو گرفت.
- باشه قبوله، فقط موشک واسم بگیر برم فضا!
- موشک؟!
- پس چجوری میخوای منو بفرستی فضا؟
- یه فکری دارم.

با نگاه کنجکاو آملیا، خنده شیطانیش رو تموم کرد.
- ببین، تو بپر بالا، بعد من با تلسکوپت میزنم زیرت، پرت میشی فضا!

آملیا پوکر شد، چرا این فکر خفن زودتر به فکرش نرسیده بود؟! میتونست بدون اینکه تختش رو از دست بده، از هر کس دیگه ای بخواد این کار رو براش انجام بده!
- خیلی خب، من آمادم، کجا باید بریم؟
-

نیم ساعت بعد - بالاترین نقطه قلعه هاگوارتز

- خب، الان چیکار کنم؟
- بپر!

هنوز تردید داشت. مطمئن بود که دورا بخاطر تخت، هرکاری انجام میده، اما مطمئن نبود که درست انجامش بده.
- مطمئنی؟
- بپر بابا! مگه نمیخوای بری فضا؟
- چرا!
- مگه نمیخوای دوئل رو ببری؟
- چرا!
- مگه نمیخوای رابستن با خورشیدت صحبت نکنه؟

با جمله آخر دورا، آملیا از خود بی خود شد و پرید. دورا ضربه ای بهش زد و اون چشماشو بست و وقتی باز کرد... توی فضا بود! به همین راحتی! چقد لذت بخش بود! ستاره ها اینقدر نزدیک بودن که دیگه نیازی نبود برای دیدنشون، از تلسکوپ استفاده کنه. همه جا پر از ستاره و سیاره بود. حتی زمین رو هم میشد به راحتی دید، اما خورشیدی نبود.
اطرافش رو واسه دیدن رابستن اسکن کرد، ولی ندید. این میتونست به این معنی باشه که رابستن هنوز نیومده فضا. اما شاید هم اومده، و الان هم خورشید رو دیده و داره مخش رو میزنه. باید عجله میکرد و خورشید رو پیدا میکرد.

شروع کرد به شنای پروانه ای و قورباغه ای و گوزنی و تسترالی... اما هرچی دست و پا میزد، جلو نمیرفت. هرکاری میکرد، از جاش تکون نمیخورد. ناخودآگاه صدا زد:
- یکی کمکم کنه!

یهو ده تا ستاره اومدن سمتش، یکی دستشو گرفت، یکی سرشو نوازش میکرد، یکی ازش پرسید:
- چرا اومدی اینجا عزیزم؟

همه این اتفاقات عجیب بود، اما نمیخواست اهمیت بده. فقط بردن دوئل براش مهم بود... و اینکه رابستن با خورشیدش صحبت نکنه... و...
حالا که فکر میکرد، خیلی چیزا براش مهم بود.

- نگفتی چی میخوای؟
- خب... میخوام خورشید رو ببینم!
- وقت قبلی داری؟
- من هرروز باهاش صحبت میکردم!

ستاره دلش به حال آملیا سوخت، ولی نمیتونست بدون وقت قبلی اجازه بده بره ملاقات خورشید.
- خب بگو چیکارش داری، خودم بهش میگم.
- میخوام بهش بگم بیاد بالا. دلم براش تنگ شده! با رابستنا هم صحبت نکنه...
- باشه عزیزم، حالا تو برگرد، ما راضیش میکنیم بیاد بالا...
- راستی، چرا امروز نیو...

اما قبل از اینکه بتونه جملش رو کامل کنه، ستاره ها غیب شدن و همه جا از اونی که بود، سیاه تر شد.
کم کم، هوا روشن تر شد. آملیا چشماشو باز کرد و خودش رو توی بیمارستان دید. هوا روشن شده بود، و هر لحظه داشت روشن تر میشد، به این معنی که خورشید داشت بالاتر میومد. اون ماموریتشو انجام داده بود و برنده دوئل شده بود. بلند شد و نشست. باید میرفت دفتر دوئل و جایزشو میگرفت.
- پرستار!

هیچکس به فریادش، کوچکترین عکس العملی نشون نداد. حتی کسی بهش نگفت اینجا بیمارستانه و نباید داد و بیداد کنه.
- چرا اینجا اینجوریه؟! بیخیال، من میرم!

اما قبل از اینکه بره، صدای پرستاری رو شنید که با پزشک صحبت میکرد.
- خب پس، این دختره کارش تمومه؟
- بله، متاسفانه. به هرحال، ما هرکاری از دستمون بر میومد براش کردیم!
- خب، دکتر، ما که کاری نکردیم، فقط از کف محوطه هاگوارتز جمعش کردیم آوردیمش اینجا!
- خب همین از دستمون بر میومد دیگه. خورشید هم هنوز در نیومده؟
- نه آقا، دانشمندای ماگلا هم میگن انگار ناپدید شده کلا!

آملیا متوجه چیزی شد؛ نوری که دیده بود، نور خورشید نبود، بلکه نوری بود که میومد ببرش پیش مرلین!

همان زمان - خانه ریدل ها

- آفرین دورا، تو ماموریتتو به درستی انجام دادی، تو لایق رنک مرگخوار نمونه هستی!



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
#44
بازم منم!

درخواست دوئل دارم با این آدم فضایی!
مهلتشم دو هفته!

مرسی!
هماهنگ شده!


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱۷ ۲۲:۳۹:۱۴
دلیل ویرایش: دو هفته!


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
#45
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!

- اعتراف کن!
- من آملیا نیستم!
- این اعترافی نبود که میخواستم بشنوم!
- پس چی میخوای بشنوی؟
- آملیا فیتلوورت، به جرمی که کردی اعتراف کن.
- بهت میگم من آملیا نیستم، چرا نمیفهمی؟
- هستی!
- نیستم!
- فکر کردی لباس سفید پوشیدی موهاتو رنگ کردی نمیشناسیمت، پیر زن؟!
- اون سفید بودنشون ارثیه! ... چیز...

گندش درومده بود؛ مامور فهمیده بود خودشه که اینجوری حساسیت نشون میده. راهی هم برای جمع کردنش به فکرش نمیرسید، چون توی یه اتاق در بسته بود و راه صحبت با ستاره ها رو بسته بودن و تلسکوپش رو هم برای لو نرفتن هویتش سر به نیست کرده بود...

- خب باشه، من آملیام، به چی اعتراف کنم؟
- به جرمت!
- چرا اعتراف کنم وقتی خودتون میدونین؟
- چون میتونیم تو دادگاه برات تخفیف بگیریم.
- چرا بریم دادگاه؟
- چون مرتکب جرم شدی!
- کدوم جرم؟
- ده دوازده از مامورامونو با تلسکوپت ناکار کردی! میگه کدوم جرم!
- چرا ناکارشون کردم؟
- چه میدونم... شاید رفتن رو اعصابت، شایدم...
- چرا با تلسکوپ؟
- لابد چون تلسکوپ باهات بوده!
- خب چرا تلسکوپ باهام بوده؟ از کجا میدونستم مامورای شما میرن رو اعصابم؟
- چه میدونم، شاید اومدی ستاره ها رو ببینی...
- دیدن ستاره ها جرمه؟
- نه...
- پس من جرمی مرتکب نشدم!

مامور مذکور از اون روز، چسبیده به سقف اتاق بازجویی؛ هر وقت اسم ستاره رو میشنوه جیغ میکشه! آملیا هم دید استعداد تبرئه کردن ملت رو داره، رفته وکیل مدافع شده! بعد از هر دادگاهی هم قاضی رو از سقف میکشن پایین...


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱۷ ۱۸:۴۱:۲۲


پاسخ به: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
#46
بعد شونصد روز پست نخوردن، کریس که در اتاق بود، خیلی بهش برخورد و به خانه ریدل آپارات کرد. دافنه و گریک هم کلا ناپدید شدند و فقط پنه لوپه بود که با پی اس فور خفنش در اتاق بازی میکرد. در همین حین، جانوری که دود سبزی از دمش خارج میشد، با سر و روی زخمی، درحالیکه نامه ای در دستش بود، به زور از پنجره وارد شد.
- نامـــــــــــــه!

وقتی دید کسی توجهی نمیکند، دو سه بار دیگر هم تکرار کرد. اما دریغ از ذره ای توجه. پس ایندفعه، تصمیم گرفت همه زورش را بزند. نفسش را در سینه حبس کرد، چشمانش را بست و با بلندترین تن صدای ممکن، فریاد زد:
- نـــــــــامــــــــــه!

اما غیر از صدا، مقدار بسیار زیادی دود سبز هم خارج شد. در نتیجه، هر کسی که داخل محفل بود، با هر چیزی که دم دستش بود، آمدند تا موجود ملعون را "ناک اوت" کرده و به سزای عمل قبیحانه اش برسانند. در همین حین که او را ناک اوت میکردند، نامه از دستش به زمین افتاد. گادفری به سمت نامه رفت و آن را باز کرد.



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۱:۴۶ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
#47
سلام لرد! خوبی لرد؟
اینو برام نقد کن لرد!
مواظب باش لرد! ممکنه جیز باشه!


سلام...ما بدیم!

اون اتفاق فقط یک بار میفته. اربابی هستیم هوشمند و گوش به زنگ!

نقد پست شما ارسال شد!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱۷ ۲۳:۴۶:۱۸


پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
#48
خانه ریدل

- میگم بچه ها، فکرشو میکردین اینقد راحت بتونیم بیایم خونه ریدل؟
- چرا باید راحت میومدیم خونه ریدل؟
- مگه نمیخواستیم غذا بدزدیم؟
- خیر سرمون ما محفلیم!
- خب رابین هودم آدم خوبی بود ولی میدزدید میداد به فقیرا. چه عیبی داره؟
- دقیقا کاربرد یه رابین هود چیه هری؟

محفلی ها به عقب برگشتند و به جماعت مرگخوار نگاهی انداختند...
- بنظرتون با وجود اینهمه مرگخوار اینجا میشه به اهداف شو... سفیدمون برسیم؟
- خب چرا بیرونشون نکنیم؟
- مثلا چجوری؟

این سوال چالشی باعث شد همه ناگهان به فکر فرو روند... و فرو روند... و فرو روند... و غرق شوند... و...
- خب چرا نفرستیمشون دنبال...
- شما اینجا دارین چیکار میکنین؟

بلاتریکس به محفلی ها نگاهی انداخت که دور همدیگر حلقه گرفته بودند.

- خب...


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱۷ ۱۱:۳۸:۱۹


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۸
#49
- نفر بعد!

و با دیدن نفر بعد، نفس راحتی به نشانه اینکه "این یکی مشخصه خانومه" کشید.
- بفرمایید خانوم...
- سلام و درود ستاره ها و سیاره ها و کهکشانها و کیهانها بر شما باد!
- سلام، بفرمایید.

آملیا با ذوق، جعبه قهوه ای رنگ بزرگی را نشان داد. چرا ملت اینقدر جعبه دوست شده اند و همه چیزشان را در جعبه میچپانند؟ گذشته از آن، در آن جعبه طلایی چیزی نبود، چطور میشد انتظار داشت در این جعبه قهوه ای چوبی، چیز با ارزشی باشد؟
- ... خب؟
- خب؟
- باید ببینم توی جعبه چیه دیگه!
-

او در جعبه را باز کرد و...

- همین؟!
- کمه؟
- یه تیکه سنگ؟!
- یه تیکه سنگ؟! این سنگ از مریخ اومده، میدونی چه مسافتی رو طی کرده تا به اینجا برسه؟ چندتا...
- از کجا بفهمم مال مریخه؟
- گوش کن...

و سنگ را روی گوش مسئول گذاشت.
- میشنوی؟
- نه...
- مال مریخه!

مسئول که کاملا قانع شده بود، سه نات بابت آن پرداخت کرد و به غرغر های آملیا توجه نکرد.
اما آملیا از درون، حال دیگری داشت...
- انداختم بهش!



پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۰:۳۷ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۸
#50
چرا اینقدر دنیایمان را جدی میگیریم؟ چرا باید سر یک قضیه بیخود، بلا سر همدیگر بیاوریم؟ آیا یک صندلی اینقدر مهم است؟ چرا دیگر خود واقعیمان نیستیم؟ این بود آرمانهای مرلین؟ چرا اینقدر سریعپ عوض میشویم؟ چرا...

محفلیون و مرگخواران هرکدام به روش خود به سمت راوی هجوم بردند. پس از اینکه راوی را حسابی ادب کردند و دنیا را حسابی به کامش تلخ کردند تا بفهمد آدم باید گاهی هم حواسش به دنیایش باشد، برگشتند سر کار خودشان.

- عشق بورز، فرزند!
- حالا خوبه خودت قبل از همه رفتی سراغ طرف!
- خب حالا تا اینجای سوژه دامبلدور نبودم عیب نداشت، اینجاش اشکال داشت؟
- تا کی باید به مکالمات چرت و پرت ادامه بدیم؟ حوصلمون سر رفت!
- تا وقتی راوی جدید بیاد...
- پروف، میگن راوی تو ترافیک گیر کرده...
- چطور جرات میکنه تو ترافیک گیر کنه؟ ما لردی هستیم بی صبر! ...
- اومد راوی!

و بدین ترتیب، چراغها برای بار شونصدم خاموش شد و پرده ها کنار رفت تا نمایش شروع شود...







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.