- « این چی می تونه باشه؟
»
آدر کانلی در حالی که با کنجکاوی به فسیل یک جانور عجیب نگاه می کرد این سوال را پرسید. آن جانور عجیب چهار پای کوتاه و کلفت داشت و یک سر کوتاه. بدنش کشیده و هیکل بود و بر بالای پشتش تیغ هایی دیده می شد و دمی با سری گرد داشت.
گبین شانه بالا انداخت و گفت :
- « نمی دونم »
استوارت هم اعتراف کرد :
- « تا حالا همچین جونوری ندیده بودم. »
آدر کانلی خم شد و به قسمت چشم های تو خالی و بزرگ جانور نگاه کرد. بعد به آرامی با انگشت به دندان های تیز و کشیده و قوس دار جانور که به اندازه ی قمه های رودولف بود دست کشید. اینکه یک جانور زیر این دندان ها خورد شود ترسناک بود. راهنما چند متر آن ور تر درباره ی یکی از شمشیر های افسانه ای جادوگران توضیح می داد. بعد از آنکه حرف هایش تمام شد آدر به جانور اشاره کرد و گفت :
- « این چجور جونوریه؟ »
راهنما به پسر ها نگاه کرد و به سمت جانور قدم برداشت. وقتی جلویش ایستاد گفت :
- « این فسیل یک دراکوسفالاسسه. یکی از جانوران عجیب دنیای جادویی که دیگه نسلشون منقرض شده. این جونور تنها و منزویه. دراکوسفالاسس همه چیز خوار بود اما غذای اصلیش گوشت آدم بود. دراکوس ها معمولا شب ها به شکار می رن و به روستا ها حمله می کردن. قدرت بدنیه فوق العاده ای دارن اما سرعتشون کنده. جادوگر ها و آدم ها برای حفاظت از خودشون انقدر این جانور ها رو کشتن که دیگه حتی یک دونه ازشون باقی نمونده. راستی اصلا بهش دست نزنین. می گن هر کس به این جونور دست بزنه آدم خوار می شه! به خاطر همین ما می خوایم این رو توی یک آکواریوم بزاریم تا دست هیچ کس بهش نخوره. »
آدر خشکش زد. در یک لحظه احساس کرد دهانش خشک خشک شد. گبین و استوارت دو سه قدمی از او فاصله گرفتند و با چشم های گرد شده و حالت خاصی به او نگاه کردند. آدر چند لحظه ای به راهنما خیره ماند. آب دهانش را به سختی قورت داد و پرسید :
- « حالا اگر کسی دست زده باشه باید چی کار کنه؟ »
راهنما با بی تفاوتی گفت :
- « باید توی آب مقدس شنا کنه. »
آدر با تعجب پرسید :
- « آب مقدس؟ »
گبین با صدایی نسبتا بلند به جایی اشاره کرد و گفت :
- « این جاست آدر. »
آدر رو به راهنما که اخم هایش در هم کشیده شده بود لبخند ساختگی ای زد. راهنما دهانش را باز کرد که چیزی بگوید که دورا پرسید :
- « این چیه؟ »
راهنما به سختی چشم از آدر برداشت و به دورا نگاه کرد تا جوابش را بدهد. به محض اینکه حواسش پرت و مشغول توضیح دادن به دورا شد ، آدر با تمام سرعت با گبین و استوارت که کمی عقب تر از او بودند به سمت آب مقدس دوید. آب مقدس در یک بشکه ای چوبی و تقریبا هم قد آدر قرار داشت و زلال و صاف بود. آدر دستی به آب زد. انقدر سرد بود که انگار آن را در فریزر یخچال گذاشته بودند. آدر لرزید و گفت :
- « واای ، آبش خیلی سرده. »
استوارت گفت :
- « چاره ای نیست. بپر تو بشکه! »
آدر بی آنکه به سردی آب فکر کند از لبه ی بشکه گرفت خود را بالا کشید و در بشکه که پر از آب یخ زده ی مقدس بود انداخت.
من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.