هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۶
#41
اعلام آمادگی دوئل
حریف:گرگوری گویل
مهلت سه هفته!
هماهنگ شده


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۹:۳۶ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۶
#42
- « این چی می تونه باشه؟ »

آدر کانلی در حالی که با کنجکاوی به فسیل یک جانور عجیب نگاه می کرد این سوال را پرسید. آن جانور عجیب چهار پای کوتاه و کلفت داشت و یک سر کوتاه. بدنش کشیده و هیکل بود و بر بالای پشتش تیغ هایی دیده می شد و دمی با سری گرد داشت.
گبین شانه بالا انداخت و گفت :

- « نمی دونم »

استوارت هم اعتراف کرد :

- « تا حالا همچین جونوری ندیده بودم. »

آدر کانلی خم شد و به قسمت چشم های تو خالی و بزرگ جانور نگاه کرد. بعد به آرامی با انگشت به دندان های تیز و کشیده و قوس دار جانور که به اندازه ی قمه های رودولف بود دست کشید. اینکه یک جانور زیر این دندان ها خورد شود ترسناک بود. راهنما چند متر آن ور تر درباره ی یکی از شمشیر های افسانه ای جادوگران توضیح می داد. بعد از آنکه حرف هایش تمام شد آدر به جانور اشاره کرد و گفت :

- « این چجور جونوریه؟ »

راهنما به پسر ها نگاه کرد و به سمت جانور قدم برداشت. وقتی جلویش ایستاد گفت :

- « این فسیل یک دراکوسفالاسسه. یکی از جانوران عجیب دنیای جادویی که دیگه نسلشون منقرض شده. این جونور تنها و منزویه. دراکوسفالاسس همه چیز خوار بود اما غذای اصلیش گوشت آدم بود. دراکوس ها معمولا شب ها به شکار می رن و به روستا ها حمله می کردن. قدرت بدنیه فوق العاده ای دارن اما سرعتشون کنده. جادوگر ها و آدم ها برای حفاظت از خودشون انقدر این جانور ها رو کشتن که دیگه حتی یک دونه ازشون باقی نمونده. راستی اصلا بهش دست نزنین. می گن هر کس به این جونور دست بزنه آدم خوار می شه! به خاطر همین ما می خوایم این رو توی یک آکواریوم بزاریم تا دست هیچ کس بهش نخوره. »
آدر خشکش زد. در یک لحظه احساس کرد دهانش خشک خشک شد. گبین و استوارت دو سه قدمی از او فاصله گرفتند و با چشم های گرد شده و حالت خاصی به او نگاه کردند. آدر چند لحظه ای به راهنما خیره ماند. آب دهانش را به سختی قورت داد و پرسید :

- « حالا اگر کسی دست زده باشه باید چی کار کنه؟ »

راهنما با بی تفاوتی گفت :

- « باید توی آب مقدس شنا کنه. »

آدر با تعجب پرسید :

- « آب مقدس؟ »

گبین با صدایی نسبتا بلند به جایی اشاره کرد و گفت :

- « این جاست آدر. »

آدر رو به راهنما که اخم هایش در هم کشیده شده بود لبخند ساختگی ای زد. راهنما دهانش را باز کرد که چیزی بگوید که دورا پرسید :

- « این چیه؟ »

راهنما به سختی چشم از آدر برداشت و به دورا نگاه کرد تا جوابش را بدهد. به محض اینکه حواسش پرت و مشغول توضیح دادن به دورا شد ، آدر با تمام سرعت با گبین و استوارت که کمی عقب تر از او بودند به سمت آب مقدس دوید. آب مقدس در یک بشکه ای چوبی و تقریبا هم قد آدر قرار داشت و زلال و صاف بود. آدر دستی به آب زد. انقدر سرد بود که انگار آن را در فریزر یخچال گذاشته بودند. آدر لرزید و گفت :

- « واای ، آبش خیلی سرده. »

استوارت گفت :

- « چاره ای نیست. بپر تو بشکه! »

آدر بی آنکه به سردی آب فکر کند از لبه ی بشکه گرفت خود را بالا کشید و در بشکه که پر از آب یخ زده ی مقدس بود انداخت.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: آیا جادو و جادوگری وجود دارد؟چرا؟
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۶
#43
البته درسته که برای کار های عجیب کردن راه های زیادی وجود داره. یعنی تنها راه برای انجام دادن کار های خارق العاده جادو نیست.بله ، بعضی ها هستن که با ریاضت هایی که می کشن به قدرت هایی دست پیدا می کنن که بتونن بعضی ها رو شفا بدن. حتی بعضی از عارفان هم با اورادی که خدا بهشون یاد می ده خیلی از مریض ها رو شفا می دن و مشکلات مردمو حل می کنن.
ولی...
نود در صد کسایی که ادعای انرژی درمانی دارن کلاه بردارن. انرژی درمانی فقط یک اسم باکلاسه که برای خودشون درست کردن تا کار و کاسبیشون راه بندازن. اون کسایی هم که تو مجالس این آدم ها شفا پیدا می کنن کاملا برنامه ریزی شده است. پسر عمه ام خودش توی یک مستند دیده و برام تعریف کرد. مثلا نشون می داد که یکی که کور بود یک دفعه از وسط جمع پا شده گفت که اگه می تونی منو شفا بده. من کورمو این حرفا. بعدش هم با یک نوازش اون کلاه بردار می گه که بینا شده. در حالی که اون شخص که می گفت نابینایم کم بینا بوده و چشاش یک حالتی داشته که انگار کوره. البته یک عده هم واقعا شفا پیدا می کنن که به خاطر خود تلقینیه قوی ایه که بهشون وارد می شه. منظورم همون قدرت تلقینه. اینا همش دروغه و برای سو استفاده از آدماست. چه سو استفاده های جنسی که تو همین انرژی درمانی ها اتفاق افتاده و چه پول هایی که الکی الکی و بی خود رفته تو جیب این آدمای کثیف...
و اما یک عده ی دیگه هم هستن که جن گیر و جادوگرن و با اسم انرژی درمانی بین مردم ظاهر می شن و خیلی ها رو به جاهای کثیفی می رسونن. اجنه و شیاطینو وارد زندگی مردم بیچاره می کنن و فاتحه ی زندگی یکی رو می خونن. اصلا یکی از روش های جذب آدم ها به شیطان پرستی همین انرژی درمانیه. آخه شیطان پرستی در هر ملتی با توجه به فرهنگش با روش های خاصی وارد می شه. البته این فقط یک روشش بود. یک عده ی دیگه ای هم بودن که یک زمانی می گفتن برای کشف کردن راز های قرآن باید اونو برعکس بخونیم و آیه به آیه رو چپه می خوندن. یا کسایی که ادعای خدایی و پیغمبری می کردن و...
مواظب باشید. برای شفا پیدا کردن و درمان شدن فقط یک راه وجود داره و اون راه خدا و اولیا ی خداست. بقیه ی راه ها فقط گمراهی و تاریکیه. نمی شه با تکیه به یک آدم شفا پیدا کرد.
موفق باشید.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۰۰ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۶
#44
آخششش! بالاخره تموم شد. اینم از دوئل.



من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶
#45
حالا یک دوست این ور در و دوست دیگر آن ور در بود. آدر در پشت دیواری که قایم شده بود نیم نگاهی به در انداخت. نمی دانست باید چه کار کند. یعنی پشت آن در چه چیز هایی بود؟ آیا گبین در خطر بود؟ پشت دیوار با نگرانی قدم می زد و فکر می کرد. آیا این درست است که او همینجا بنشیند و دوستش را در میان ساس های جادویی تنها بگذارد؟ ایستاد. در حالی که انگشت اشاره اش را با دندان می گزید به در نگاه کرد. تا الآن هیچ صدایی از آنجا نیامده بود و همه جا در سکوت مرگباری فرو رفته بود. قلبش با پریشانی می تپید و معده اش در هم می پیچید. چند دقیقه گذشت و هنوز هم هیچ اتفاقی نیافتاده بود. در آن سالن چه خبر بود؟ در حالی که با انگشت هایش بازی می کرد و سر جایش وول می خورد دوباره به در خیره شد. از خودش پرسید : من چجور دوستی ام که گبینو اونجا تنها گذاشتم؟
دیگر نتوانست تحمل کند. تصمیمش را گرفت. در یک لحظه احساس شجاعت بسیار زیادی کرد و بی مهابا دلش را به دریا زد و راه افتاد. با قدم هایی استوار و محکم به سمت در می رفت. درست است که تعداد ساس ها زیاد بود ولی او بدون سلاح که نبود! دو اسپری قرمز رنگ که سم ساس ها بود را از جیب هایش در آورد و همزمان تکان می داد. اسپری ها تق تق صدا می دادند. ساس ها توجه شان به سمت آدر جلب شد و به سمتش قدم برداشتند. فرمانده ی ساس های نگهبان گفت :

- « آخجون ، یک ناهار درستو حسابی! »

ساس ها آماده ی جهش به سمت طعمه شدند و آدر اسپری ها را رو به آنها گرفت که ناگهان...
صدای انفجار آمد و چوب های در هزار تکه شدند و به هر طرف پرت شدند و گبین با تمام سرعت به سمت آدر پرتاب شد. آنها محکم به هم خوردند. چند متر بر زمین سرخوردند و سر انجام از حرکت ایستادند. سر هایشان گیج می رفت. گبین به سختی گفت :

- « خواستم با چوبدستی بکشمش... بهم لگد زد. »

فرمانروای ساس ها در حالی که پشت سر هم نعره می کشید و کل چارچوب در را اشغال کرده بود ، دست هایش را دیوانه وار در هوا تکان می داد. شاید هزاران هزار و شاید میلیون ها ساس ریز میزه با صدای جیر جیر وحشتناکی از شکاف های بین شاه ساس ها و در بیرون می زدند.
صحنه ی حیرت آور و وحشتناکی بود. امپراطور ساس ها با صدای هیولا وارش فریاد زد :

- « بگیریدوشون. »

صدایش در کل تالار و راهرو پیچید. قلب آدر در جا ریخت. چشم هایش از وحشت گشاد شده بود. ضربان قلبش به شدت بالا رفت و در یک لحظه جهش آدرنالین را در بدنش احساس کرد. در حالی که سعی می کرد خودش را از زیر گبین بیرون بکشد پشت سر هم با صدایی خراشیده و از ته حنجره اش فریاد می کشید :

- « فرار کن! فرار کن! »

پسر ها به سختی برخاستند و دوان دوان و در راهرو ها شروع به دویدن کردند ، در حالی ساس ها هم پشت سرشان مثل سیل می خروشیدند و جلو می آمدند...





ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۹ ۱۰:۳۱:۳۳

من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۹:۰۷ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶
#46
ادامه ی یک روز زیر یک سقف!

- « نه ، رفیق. بهتره استراحت کنی. پرستار گفته فقط استراحت. »

پرستار گفت :

- « نبضش خوب می زنه. »

رز ویزلی گفت :

- « چه بلایی سرت اومده بود؟ توی چمنزاز حیاط پیدات کردیم. »

بچه ها ساکت شدند و با چشمانی هیجان زده به او نگاه کردند. آدر به حافظه اش فشار آورد و ناگهان همه ی ماجرا را کم و بیش به خاطر آورد. از اینکه حالا کنار دوستانش بود از صمیم قلب خوشحال بود. چنان شور و شادی ای در خود احساس می کرد که انگار تازه نعمت زندگی به او بخشیده شده. با لبخندی که صورتش را می پوشاند و چشم هایی که از شادی می درخشید به دوستانش نگاه کرد و گفت :

- « آآ... داستانش یکم طولانیه. »


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۹:۰۴ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶
#47
یک روز زیر یک سقف!

( حریف : گرگوری گویل )
( معذرت که انقدر طولانیه. دست خودم نیست. همیشه داستانام طولانی میشه. )


ناگهان از جایی که دراز کشیده بود پرید و نشست. نفس نفس می زد و عرق سرد بر پیشانی اش نشسته بود. قلبش با شدت بر سینه می کوبید و صدا می داد.
موهایش ژولیده و کثیف بودند و چشمانش از وحشت گشاد شده بود. هوا سرد بود. موهای تنش سیخ شدند. آب دهانش را بر گلوی خشک و بی آبش به سختی فرو داد و به اطراف نگاه کرد. همه چیز کم رنگ و تاریک به نظر می رسید. او وسط هال یک خانه بود. دیوار ها و کف اتاق و سقف چوبی بودند. راهپله ای در ده متری سمت راستش با نرده ها و پله های چوبی به صورت مارپیچ به طبقه ی بالا می رفت. پشت سرش چند مبل سبز کم رنگ با طرح گل های درشت قرمز دور هم چیده شده بودند و یک میز شیشه ای درست در وسط مبل ها قرار داشت. مبل ها غبار گرفته و خاکی بودند. انگار هزاران سال است که آنجا در وسط هال جا خوش کرده اند. یک ساعت دیواری با طرح جمجمه ی انسان بر دیوار میخ شده بود. دهان جمجمه باز بود و ساعت در آن قرار داشت.
اولین چیزی که به ذهنش رسید این سوال بود : من ، کجام؟
مثل فنر از جا برخاست. همچنان نفس نفس می زد. ولی با شدت کمتری. گیج شده بود. سوال های زیادی دور سرش می چرخید. با دقت بیشتری به دور و برش نگاه کرد. رو به رویش راهروی عریض و تاریکی بود که انتهایش به دری چوبی ای می رسید که دو طرفش پر از اتاق بود. در هال چیزی جز مبل های زبار در رفته و میز شیشه ای و یک ساعت دیواری اسکلتی که رویشان را یکمن غبار پوشانده بود چیز دیگری وجود نداشت. هیچ پنجره ای هم نبود و خانه با نور آبی کم رنگ و عجیبی که معلوم نبود از کجا می آید روشن شده بود.
سوال ها از هر طرف به ذهنش هجوم بردند :
من کجام؟ چطور به اینجا اومدم؟ چه اتفاقی برام افتاده؟
وقتی دید یادش نمی آید قلبش لرزید. بدنش مثل یخچال سرد شد.
به ته ته های حافظه اش چنگ انداخت و به مغزش فشار آورد که جواب سوال ها را به خاطر بیاورد. ولی هیچی یادش نیامد.
در هال قدم برداشت. یک اتاق مربعی شکل با دیوار های بلند چوبی.
چطور به اینجا آمده بود؟ چطور؟ سرش را گرفت و چشم هایش را محکم به هم فشار داد. صورتش از شدت فشار جمع شده و اخم کرده بود. با تمام وجود سعی کرد تا آخرین چیزی را که دیده به خاطر بیاورد. آخرین تصویر...
و بعد ناگهان انگار که چراغی ضعیف در ذهنش روشن شود همه ی خاطراتی که در تاریکی کز کرده بودند دیده شدند. چشم هایش را ناگهان باز کرد. خشکش زده بود. یادش آمد.
آخرین تصویری که دیده بود. یک دود آبی که با سرعت نور به سمت صورتش شلیک شد و بعد فقط تاریکی. تاریکی محض.
پشتش را به دیوار چسباند و چشمانش را بست و دوباره به مغزش فشار آورد. چرخدنده های ذهنش چرخیدند و زمان را بیشتر به عقب برگرداندند. تصویر ها ی مبهم به سختی به ذهنش می آمدند و او حلقه های تیره و تار فیلم را بیشتر به عقب می زد.
دود آبی ، یک مرد تاریک ، شاخ و برگ ها ، درختان ، نسیم ، کور راه و...
همه چیز یادش آمد. در یک لحظه احساس کرد قلبش را در لای گیره ای قرار داده اند و فشار می دهند. زیر لب با صدای لرزانش گفت :« نه! » نفس هایش کوتاه سطحی شده بودند و اکسیژن به سختی به شش هایش می رسید.
با صدای بلند و لرزانش پرسید :

- « کسی اینجا نیست؟ »

صدایش در کل خانه پیچید و برگشت. و بعد دوباره سکوت مرگبار بر همه جای خانه حکم فرما شد.
وقت را تلف نکرد. با توجه به چیز هایی که یادش آمد دلش نمی خواست که حتی یک لحظه ی دیگر هم در این خانه ی خالی و مرده بماند. می دانست کسی که با همچین ورد سنگین و خطرناکی با دیگران ملاقات می کند و بعد آنها را در جای خالی و مرموزی مثل این خانه رها می کند اصلا و ابدا موجود خوبی نیست.
با قدم هایی بلند و تند به سمت در انتهای راهرو رفت. قدم هایش تند تر شدند. شانه اش را با تمام قدرت به در کوبید و اهرم آهنی و سرد در را به پایین فشار داد. درد در شانه اش پخش شد. در باز نشد. دوباره دستگیره را به پایین هل داد. باز هم نه. با خودش گفت :« چیزی نیست. » نفس عمیقی کشید. ناگهان دهانی در وسط چوب های در از هم باز شد وصدایی به آدر توپید:

-« چی کار می کنی بچه؟ دردم اومد. »

آدر داد بلندی زد و در یک لحظه از جا پرید. قلبش به دهانش آمد. تندی چند قدم به عقب برداشت و محکم به پشت زمین افتاد. در حالی که بر زمین دراز کشیده و رویش به در بود سینه خیز عقب رفت. ضربات سخت و محکم قلبش سینه اش را به درد آورد. صورتش سرخ شده بود. صدای تند نفس هایش را می شنید.
صدای در از کشیده شدن ناخن بر دیوار هم بدتر بود. دهان گشاد و سیاهی مثل یک غار بزرگ داشت. دندان هایی دراز و پهن و زرد و سیاه و یک زبان قرمز و دراز در وسط سیاهی های دهانش دیده می شد. دوباره دهانش را از هم باز کرد و داد کشید :

- « من بسته ام. بی خودی زور نزن. »

سینه اش را با مشت مالاند. احساس می کرد زهر خشم در قلبش در حال پخش شدن است. می توانست داغ شدن صورتش را احساس کند و می دانست چشم هایش در آن لحظه مثل گرگ گرسنه ای که طعمه اش را می بیند گشاد شده بود. اما خیلی زود نطفه ی خشم بی خود را در درونش خفه کرد و اجازه ی رشد بیشتر به آن را نداد. می دانست فحش دادن و بد و بی را گفتن به یک در مشکلی را حل نمی کند.
در حالی که به در خیره شده بود به آرامی برخاست. ده قدم به عقب برداشت و تمرکز کرد. شاید این تنها راه برای باز کردن در بود. امیدوار بود جواب دهد. دست راستش را عقب برد و انگشت هایش را از هم باز کرد. به در خیره شده بود و اورادی را زیر لب زمزمه می کرد. دستش جلز جلز صدا داد و یک گوی قرمز آرام آرام در وسط آن پدیدار شد. هر لحظه که می گذشت گوی پر رنگ تر و درخشنده تر از قبل می شد و بیشتر جلز جلز می کرد.

- «تو داری منو می ترسونی بچه.چی کار می کنی؟ »
گوی قرمز می درخشید و با سرعت می چرخید و رنگ هایش در هم فرو می رفت. آدر با شدت دستش را جلو برد و گوی را به سمت در پرتاب کرد. گوی قرمز به در خورد و با صدای مهیبی مثل انفجار ترکید و مایع غلیظ آتشینی را که ازش بخار بلند می شد بر چوب های در پاشاند. دهان در تا جایی که می شد باز شد و ناله وحشتناکی و عجیبی از آن بیرون آمد.
آها ، کلکش گرفت. آدر به خودش افتخار می کرد. او موفق شده بود. احساس می کرد روحش آزاد شده است و شادی تمام وجودش را گرفت.
مایع غلیظ قرمز به سختی از روی گونه های در پایین می آمد و قلپ قلپ صدا می داد و حباب های درشتش می ترکیدند. ناله ی کشیده و ضجه وار و خراشیده ی در همراه با پایین آمدن مایع غلیظ چسبناک کمتر می شد تا آنکه بعد چند لحظه به کلی دهانش را بست. چند لحظه در سکوت گذشت. آدر شک کرد. با دقت به در خیره شده بود. تا الآن باید ذوب می شد. در ناگهان خنده ی بلند و خراشیده ای که شبیه خرناس خوک بود سرداد. صدایش در کل خانه می پیچد.

- « هاهاها... من سوووختم. آه سوختم. هاها... یکی بیاد نجاتم بده. دارم می میرم. ها ها ها... »


آدر گردنش را جلو داد و سعی کرد چیزی را که می بیند باور کند. چشم هایش از تعجب گشاد شدند و دهانش باز ماند. قلبش ریخت و با شدت تپیدن گرفت. تا الآن در باید ذوب و هزار تکه می شد. اما هیچ اتفاقی نیافتاده بود. انگار که فقط رویش آب ریخته بود نه ماده ی مذاب.
دوباره و دوباره انواع و اقسام طلسم ها و ورد هایی را که در هاگوارتز و مدرسه قبلی اش یاد گرفته بود بر روی در آزمایش کرد. زیر لب و بلند با چوبدستی و دست ورد می خواند و طلسم ها را به سمت در پرتاب می کرد. می زد و می کوبید ولی در چوبی بدون حتی یک ذره خراش سر جای اولش به آدر می خندید. آنقدر خنده اش گرفته بود که انگار آدر در تمام این مدت فقط داشت قلقلکش می داد.
نا امیدی مثل موجی بر رویش ریخت. دست از ورد خواندن برداشت. نفس نفس می زد و به در خیره شده بود. دانه های درشت عرق بر صورتش که سرخ شده بود به پایین می چکید.

- « پسره ی احمق! فکر کرده می تونه بازم کنه. واقعا که عقل نداری! »


آدر بی توجه به حرف هایش برگشت و تمام اتاق هایی که در طول راهرو بودند را باز کرد. در کمی دیگر خرناس کشید و بعد صدایش به کلی قطع شد. در هیچ کدام از آنها هیچ چیزی نبود. فقط یک چهار دیواری کوچک مثل یک سلول. حتی پنجره هم نداشت. ولی نور آبی کم رنگ در آنجا هم می تابید.
صورتش مثل گچ سفید شده بود. وحشت مثل یک هیولا در درونش چنگال می انداخت. احساس می کرد از درون پوکیده. شکمش درد گرفته بود. نفس هایش آرام و سرد بودند و تنها صدایی بود که در آن لحظات سکوت را می شکست. به نقطه ای خیره شده بود و هزاران فکر و خیال از همه طرف به ذهنش حمله می کردند.

- « سلام آدر کانلی. »

رشته ی افکارش از هم پاره شد و به راهپله نگاه کرد. مردی نقاب دار در وسط پله ها ایستاده بود و به آدر خیره شده بود. راست و چهار شانه بود و یک عصای چوبی و قهوه ای و کلفت و گره دار در دست گرفته بود. یک نقاب سیاه که فقط دو تای جای چشم داشت به صورت زده و موهای بلند و سیاهش از دو طرف تا شانه هایش می ریخت. آدر او را دیده بود.
او همان کسی بود که آن طلسم آبی را به سمت صورتش پرت کرد. آدر فقط داشت در جنگل پیاده روی می کرد. می گویند قدم زدن تنهایی در جنگل کار خطرناکی است. ولی آدر می خواست فقط نیم ساعت در این صبح دل انگیز که باد خنکی هم می آمد پیاده روی کند و برگردد. که یک دفعه سایه ی تاریکی را لای شاخ و برگ ها دید و دو چشم درخشان به او خیره شده بود. مرد در همان حال که از سایه بیرون می آمد طلسمی را به سمت آدر پرتاب کرد و بعد فقط تاریکی.
صورت آدر با نفرت پر از چروک شد و در سکوت با نگاهی سرد مرد را بر انداز کرد. چوبدستی اش را خیلی سریع از لای ردایش در آورد و بعد مدتی گفت :

- « تو بودی که منو بی هوش کردی. »

مرد عصایش را که از قدش هم چند سانت بلند تر بود بر زمین کوبید و یک پله به سمت پایین برداشت. با صدای خشکش گفت :

- « آره ، من بودم. به یک نفر برای آزمایشم نیاز داشتم. »

آدر چشم هایش را تنگ کرد و آهسته گفت :
- « آزمایش؟ »
- « بله ، این یک آزمایشه. درواقع برای تو یک مبارزه است. الآن ساعت هشت صبحه. تو باید کل روز رو تا ساعت دوازده نیمه شب با موجودی سر کنی. می خوام ببینم یک آدمیزاد آیا می تونه در برابر این موجود مقاومت کنه؟ آیا امکان داره که پیروز بشه؟ اگه بتونی زنده بیرون بیای من برت می گردونم هاگوارتز و دوباره همه چیز مثل روال قبلیش میشه. و اما اگه بمیری... »

جمله ی آخر را با حالت تهدید آمیزی گفت و کشید. مکث کرد. چشمانش درخشیدند و لبخند شیطانی ای صورتش را پوشاند. قلب آدر پریشان می تپید. این دیگر چطور آزمایشی بی معنی ای است؟ یعنی این مرد یک دیوانه است؟ یا شاید یک جادوگر روانی؟

- « اگه مردم چی؟ »

لبخند از صورت دانشمند دیوانه پاک شد. چشمانش دیگر نمی درخشیدند و انگار چشم های یک آدمک چوبی بودند نه یک انسان زنده و پویا. با صدای خشک و خشنش جواب داد :

- « و اگه مردی فقط برای تو بد تموم نمی شه. »

با عصایش به دیوار کوبید و ادامه داد :

- « برای همه ی دانش آموزان هاگوارتز بد خواهد بود. »

آدر با خودش فکر کرد : این مرد مشکل روانی دارد. حرف هایش کاملا بی معنی و احمقانه است. او باید فرار کند.
آدر که احساس می کرد در حقش ظلم شده کاملا جدی به دانشمند دیوانه نگاه کرد و گفت :

- « من نمی خوام آزمایش مرگو زندگی بدم. برمگردون هاگوارتز. »

با دست چپش به در اشاره کرد و ادامه داد :

- « این در لعنتی رو باز کن. زود. »

صدایی از ته راهرو فریاد زد :

- « هی ، لعنتی خودتی. »

آدر نیم نگاهی به او انداخت و بعد به دانشمند دیوانه خیره شد که در سکوت به او چشم دوخته بود. درواقع هیچ امیدی به حرف هایی که می زد نداشت. از همان لحظه که گفت می دانست جواب دانشمند نه خواهد بود ولی نمی خواست ساکت بنشیند و موش آزمایشی او باشد. دانشمند دیوانه مثل سنگ خشکش زده بود و با چشم هایی گشاد شده به آدر نگاه می کرد. چیز ی را آرام زیر لب زمزمه می کرد.
عضلات آدر منقبض شدند. چوبدستی را محکم تر از قبل در دستش فشرد و آماده شد. دهانش حالا حتی خشک تر از قبل بود. اما او باید همه ی سعیش را می کرد. تصمیم گرفت اول خودش شروع کند. سریع چوب دستی را رو به دانشمند دیوانه گرفت و فریاد زد :

- « اکسپلورس. »

یک گردباد عظیم از سر چوب دستی بیرون آمد که دهانه اش دقیقا رو به دیوانه بود. گردباد با سرعتی باور نکردنی می چرخید و صدای وحشتناکی می داد. مو های آدر به سمت گردباد در پرواز بود. مبل ها از جایشان بلند شدند و به سمت دهانه ی گردباد حرکت کردند. تک تکشان در آن فرو رفتند و چرخیدند. لباس ها و موهای جادوگر دیوانه به شدت رو به گردباد در حرکت بود. آدر که زانو هایش را خم کرده بود به سختی سعی می کرد بر زمین استوار بماند. ولی سر می خورد و پاهایش می خواستند از زمین کنده شوند. دو دستی چوب دستی اش را سفت چسبیده بود. چطور امکان دارد؟ آن مردک حتی یک سانت هم جا به جا نشده بود. مثل کوه استوار و محکم سرجایش ایستاده بود.
جادوگر دیوانه کف دست چپش را به آرامی بالا آورد و رو به چوبدستی گرفت. بعد یک فوت کوچک مثل نسیم. گرد های سیاهی به درون گردباد رفت.
آدر سریع چوبدستی اش را تکان داد و گردباد در یک لحظه قطع شد. مبل ها هر کدام با شدت به همه طرف پرت شدند و با صدای ترق محکمی شکستند. آدر گرد های سیاه را می دید که با سرعتی بیش از پیش به سمتش می آمدند.
چوبدستی را رو به گرده ها گرفت و گفت :

- « فانیلر. »

بادی سرعتی و طوفانی از سر چوب دستی وزیدن گرفت. اما گرده ها همچنان در مسیر خود به سمت آدر می آمدند. مثل یک توده ی سیاه به هم چسبیده بودند. سرعتشان هر لحظه بیشتر می شد.

- « کرلیم »

توپی آتشین و گداخته به طرف گرده ها پرتاب شد. اما گرده های سیاه نسوختند. توپ آتشین به سقف خورد و مواد مذابش به اطراف پاشید. ولی هیچ خرابی ای به بار نیاورد.
چشمانش از وحشت گشاد شدند. نمی دانست آنها چه هستند ولی وقتی به سمتش می آمدند تنش می لرزید. انگار گرگ ها به سمتش حمله می کردند. پا به فرار گذاشت و به سمت نزدیکترین اتاق دوید. هنوز به در نرسیده بود که گرده های سیاه که مثل براده های آهن بودند با شدت از پشت در میان کتف هایش فرو شدند.
آدر خشکش زده و نفسش بند آمده بود. به نقطه ای خیره شده بود. سوزش عجیبی را در میان سینه اش احساس می کرد. سوزشی که هر لحظه در بدنش پخش می شد و تمام وجودش را فرا می گرفت. مثل چکیدن یک قطره مرکب در یک لیوان آب زلال.
برگشت و به جادوگر دیوانه نگاه کرد. جادوگر نگاهش مثل بت بود. آدر مطمئن بود اگر هم می مرد برای آن دیوانه اندازه ی مردن یک پشه هم مهم نبود. صدای لرزانی به سختی از گلویش بیرون آمد :

- « الآن چی می شه؟ »

جادوگر به سردی زمزمه کرد :

- « خودت می بینی. »

صورت آدر مثل یک تیکه کاغذ مچاله شد. سوزشی قلبش را احاطه کرد. احساس کرد گرده های سیاه به درون قلبش چنگال انداختند و راه پیدا کردند. بعد با یک تپش کل بدنش را در بر گرفتند.
آدر کانلی نفس نفس می زد و نمی دانست چه کند؟ هر چند که هیچ کاری هم از دستش بر نمی آمد.
ناگهان انگار تمام سیاهی ها دوباره از جای جای بدنش به سمت قلبش برگشتند و از هر طرف فشارش دادند. انگار هزاران تیر از هزاران نقطه در سینه اش فرو شده بود. نفس های آدر بریده بریده شده بود. احساس می کرد الآن است که قلبش له شود.
چشمانش را بست و با زانو زمین افتاد. بدنش از ترس یخ کرده بود. سرش را بالا گرفت و ناله ی بلندی از ته قلبش کشید. جادوگر دیوانه آن بالا بر پله ها ، بدون هیچ حرکتی و بی آنکه پلک بزند با دقت آدر را تماشا می کرد.
آدر احساس کرد چیزی از قلبش در حال بیرون زدن است. کل بدنش می لرزید. انگار تشنج کرده بود. بدنش جلو و عقب می رفت و دست خودش هم نبود. سرش را به آرامی پایین گرفت و با چشم های گشاده از ترس به سینه اش خیره شد. احساس کرد استخوان هایش در حال حرکت به طرفین هستند. دندان هایش به هم می خورد. در چشمانش از درد اشک جمع شده بود.
ناگهان از سینه اش دستی بیرون آمد. دست آدمیزاد. با ناخن های سیاهی که بلافاصله بعد از بیرون آمدن در گوشت سینه اش فرو شد و آن را فشار داد. نفس آدر بند آمد. چند لحظه بدون هیچ حرکتی به دست خیره ماند. انگار به تصویری خیالی در دور دست ها حال نگاه کردن بود. عقلش به هیچ چیز جواب نمی داد. کاملا منگ و گیج به نظر می رسید و هیچ حالتی در صورتش دیده نمی شد. ناگهان احساس کرد چیزی در مغزش عوض شد. انگار تکه پازلی را در مغزش جا به جا کردند. ضربان قلبش به شدت زیاد شد و طوری به نفس نفس افتاد که انگار هزار کیلومتر را بدون استراحت دویده. چشم هایش از وحشت گشاد شده بود. بعد مثل دیوانه ها با تمام نیرویی که در حنجره داشت جیغ کشید. پشت سر هم و با تمام وجود جیغ می کشید. در همان حال عقب عقب می دوید. سعی داشت از دست فرار کند. عقلش به کلی از کار افتاده بود. هیچی نمی فهمید. فقط جیغ می کشید و با دستانش به شدت به دستی که از سینه بیرون آمده بود ضربه می زد. با مشت می زد و ناخن می کشید. ولی دست سینه اش را محکم گرفته بود و فشارش می داد.
سرش به سختی به دیوار خورد. نفس گرفت و دهانش را باز کرد و دوباره جیغ کشید. صورتش سرخ شده بود و رگ سبز روی پیشانی اش نمایان بود. دست را با دو دستش گرفت و محکم به سمت بیرون کشید.
که ناگهان سری خندان از میان گوشت های سینه اش بیرون زد. جیغ هایش از انچه بودند هم فراتر رفتند. سینه اش بالا و پایین می رفت و قلبش با شدت می تپید. دست هایش را سفت کرد. مشت هایش مثل پتکی آهنین محکم بسته شده بودند. با تمام قدرتش به سر می کوبید. دو انگشتش را چشم های سر فرو کرد. جیغ می زد. خودش را با سینه محکم زمین انداخت و دوباره دست و سر ناشناخته را ناخن کشید. وسط راهرو غلط می زد. صدای جیغش گوش هر آدمیزادی را کر می کرد. یک دست دیگر از سینه بیرون زد و بعد تن آن موجود تا شکمش از سینه ی آدر بیرون آمد.
بعد از شکم پاهای آن موجود هم بیرون آمد و آدمیزادی دیگر از سینه اش بیرون آمد.
گوشت سینه اش که برای باز شدن هیولا از هم باز شده بود دوباره مثل روز اولش بسته شد. حتی یک قطره خون هم از سینه اش بیرون نیامده بود. احساس کرد استخوان هایش دوباره به حالت قبلی برگشتند.
آدر به سمت آدمیزاد حمله کرد. هیچی نمی دید. خون جلوی چشم هایش را گرفته بود و واقعا نمی دانست چه می کند. به سمت آدمیزاد شیرجه زد و او را محکم به پشت زمین انداخت. همچنان داد می زد و صدای نفس های داغ و پر نفرتش را می شنید. دستان مشت کرده اش را عقب می برد و پشت سر هم به صورت کبود و خونی آدمیزاد می کوبید. می خواست گلویش را از هم پاره کند.
جادوگر دیوانه فریاد زد :

- « آبکم. »

و از عصایش موجی از انوار زرد و سبز کم رنگ به سمت آدر خروشید. نیرو به کله اش خورد و احساس کرد که آن تکه پازل در مغزش به سر جای قبلی اش برگشت. دیگر جیغ نکشید. نیرویی را بر روی دست ها و کل بدنش احساس کرد که او را رو به بالا می کشید. بعد خیلی سریع از جا کنده شد. پرواز کرد و یک جا پنج متر دور تر از مهمان ناخوانده بر زمین فرود آمد. آن آدم همچنان بر زمین خوابیده بود و تکان نمی خورد. آدر آب دماغش را بالا کشید و با پشت دست راستش سر دماغش را تمیز کرد. با اخمی سنگین و صورتی سرخ و تهدید آمیز به آدم نگاه می کرد. احساس می کرد دیواری بین خودش و آن هیولا که از سینه اش بیرون آمده وجود دارد. یک دیوار نامرئی.
جادوگر دیوانه فریاد زد :

- « تا ساعت دوازده نیمه شب شما با هم هستین. من طلسمی بر شما انداختم که نتونید به هم آسیب بزنید. تا دوازده نیمه شب. اون موقع طلسم برداشته می شه و شما برای زنده ماندن باید دوئل می کنید. من بر می گردم. »

جادوگر دیوانه یک بشکن زد. تمام مبل ها و میز شیشه ای مثل قبل به سر جایشان برگشتند و در یک لحظه تعمیر شدند. آدر با چشم های سرخش به جادوگر نگاه کرد. خشم در قلبش گر گرفت. همه ی اینها تغصیر آن روانی است. معلوم نیست چه غلطی کرده و این چه کسی است که با آن گرده های عجیب از سینه اش در آورده. او آدر را به بازی گرفته بود و حالا می خواست برود.
آدر با صدایی خراشیده و بلند فریاد زد :

- « همه ی اینا تغصیر تویه کثافت. »

دستش را رو به جادوگر گرفت و داد زد :

- « اسمشپدان. »

صاعقه ای آبی از دستش به سمت جادوگر دیوانه حرکت کرد. با صدای رعد ابرهای طوفانی از درون جادوگر که بی هیچ احساسی آن بالا ایستاده بود رد شد و به دیوار چوبی خورد. حتی دیوار هم یک خط خراش بر نداشت. دیوانه با تحقیر به آدر نگاه کرد. بعد لبخند کم رنگی زد و با غرور گفت :

- « هنوز خیلی مونده بخوای با من در بیافتی. »

و در یک چشم به هم زدن غیب شد. آدر فریاد بلندی کشید:

- « لعنتییی. »

در حالی که نفس نفس می زد با چشم هایی آتشین به هیولا نگاه کرد. او بر زمین نشسته بود و با لبخندی موذیانه به آدر چشم دوخته بود. قلب آدر در یک لحظه ریخت. خشکش زد. نمی توانست باور کند. انگار داشت به آینه نگاه می کرد. آن پسر خودش بود. حتی از دو قولو های همسان هم بیشتر به او شباهت داشت. حتی همان لباس هایی را به تن داشت که آدر پوشیده بود. یک ردای زرد و از زیرش یک پیراهن راه راه ی خاکستری و سفید. جویی از خون از دماغش روان شده بود و چشم هایش سرخ شده بودند. بر گونه ی پایین چشم چپش کبودی بزرگی دیده می شد و دماغش کج شده بود.
همزاد با پشت دست راستش بر دماغ خونی اش دست کشید و تف کرد. همه ی دندان هایش خونی شده بودند و تفش قرمز و غلیظ بود. آدر میخکوب شده بود. این نمی توانست حقیقت داشته باشد. این حتما یک دروغ بود. بعد از چند لحظه سکوت جنون آمیز به همزاد اشاره کرد و با لکنت گفت :

- « تت... تتو... تو مممنی! »

همزاد خنده ای کرد. خنده ای دقیقا مثل خود آدر. گفت :

- « آره ، من یک جورایی تو ام. بخشی از تو. »

برخاست و دماغش را بالا کشید. چند قدم به سمت آدر برداشت و دستش را برای سلام دراز کرد. آدر با تردید به هیولا نگاه کرد. چند قدم عقب رفت و با او دست نداد. همزاد بدون هیچ تغییری در حالت صورتش دستش را پایین آورد و با همان نگاه گرگانه ی قبلی به آدر نگاه می کرد.

- « تو چی هستی؟ همزاد؟ »

همزاد خنده ای دقیقا شبیه خنده ی خودش کرد و با صدایی که کاملا شبیه صدای آدر بود گفت :

- « من دوست تو هستم. »

آدر از لای دندان های به هم فشرده اش گفت :

- « نه ، نیستی. »

همزاد نیشخندی زد و گفت :

- « می تونی منو فرشته ی نجات صدا کنی. من اومدم تا تو رو به قدرت برسونم. من کسی هستم که زندگی رو به تو می بخشه. »

آدر به سینه اش اشاره کرد و گفت :

- « تو از تو سینه ی من در اومدی. تو... »

همزاد وسط حرفش پرید و گفت :

- « البته ، من همیشه تو سینه ی تو بودم. »

آدر از تعجب اخم کرد و بعد چند لحظه سکوت گفت :

- « یعنی چی؟ »
- « من تو قلب تو زندگی می کردم. تو قلب همه ی آدم ها هم هستم. همیشه بودم همیشه هم خواهم بود. من کسی هستم که انسان ها رو از فرش به عرش می رسونه و بهشون قدرت می ده. من کسی هستم که آدم ها رو از بند ضعف هاشون آزاد می کنه. »

همزاد مکث کرد و نگاه آدر را بر انداز کرد. آدر کاملا گیج شده بود. سخت در تلاش بود تا بفهمد و تجزیه تحلیل کند که منظور همزادش چیست؟ همزاد یک قدم نزدیک شد.

- « درست حرف بزن. »
- « من همون کسی ام که آدم ها رو برای قدرت و برتری به جون هم می ندازه ، همون کسی که شاهزاده رو مجبور می کنه پدرشو بکشه تا پادشاه بشه ، من همونیم که می گم چی کار بکن تا لذت ببری ، همون کسی ام که می گه خدایی وجود نداره پس تا می تونی خوش بگذرون. حالا چی؟ منو شناختی؟ »

آدر فهمید. همزاد غیر مستقیم به او فهماند که چه کسی است. قلبش از حرکت ایستاد. آرام زیر لب زمزمه کرد :

- « شیطان... »

شیطان قدمی جلوتر آمد. با قدم هایش انگار نیرویی از تاریکی و پلیدی نزدیک می شد.

- « نه. اشتباه نکن. درسته که شیطان بهترین دوست و همکار منه ولی من اون نیستم. من نفس تو هستم. ذات شیطانی تو ام. بخشی از وجود تو ام. همون شیطان درون. »

نفس قدمی دیگر به جلو برداشت و حالا فقط یک قدم با آدر فاصله داشت. دستش را دراز کرد و با همان نیشخند احمقانه ای که بر لب داشت گفت :

- « بیا با هم دوست باشیم. قبوله؟ »

اخم صورت آدر را پوشاند. چطور می تواسنت با کسی که شیطان درونش بود دوست باشد؟ بدون آنکه چیزی بگوید از شیطان درونش فاصله گرفت و گفت :

- « من دشمن تو ام. ازت متنفرم. »
- « من اصلا اون چیزی نیستم که تو فکر می کنی. من فقط خیر تو رو می خوام. »
- « تو فقط می خوای بر من مسلط بشی. تو همیشه آدم ها رو وادار به کاری می کنی که نمی خوان. من ازت متنفرم. گورتو گم کن. »

شیطان درون با صدایی بلندتر گفت :

- « به کجا؟ قلب تو جاییه که من توش زندگی می کنم. »

آدر که جوش آورده بود غرید :

- « تو اصلا چطور از قلب من بیرون اومدی؟ »
- « با جادوی اون دیوونه. اون می خواد بدونه که یک آدم می تونه در برابر شیطان درونش مقاومت کنه؟ یا نه؟ »

آدر اصلا احساس خوبی نداشت. یک لحظه حالت تهوع بهش دست داد. احساس می کرد او و شیطان درونش یکی هستند. دو جسم و یک روح.
آدر به سمت مبل ها رفت و گفت :

- « فقط باید تا ساعت دوازده صبر کنم. بعد یا تو رو می کشم یا می میرم. »

شیطان پشت سرش راه افتاد و گفت :

- « نه ، نه ، نه. حرف از جنگ نزن. من با مذاکره موافقم. ما باید اول از هر چیز با هم صحبت کنیم. مطمئنم اگه پسر عاقلی باشی به حرفام گوش می دی. اون موقع نه من آسیب می بینم ، نه تو. »

آدر در مبل سبز فرو رفت و شیطان درون درست بر مبل رو به رویی نشست.

- « نمی خوام صداتو بشنوم. گم شو. »
- « ولی ما باید با هم صحبت کنیم. چرا نمی خوای به حرفام گوش بدی؟ »
- « چون تو شیطانی. هیچ کس از هم صحبتی با تو سود نبرده. »
- « نخیر. خیلی ها سود بردن. خیلی ها مثل ولدمورت. فکر کردی اگه اون به حرف های من گوش نمی داد و هاگوارتز رو ادامه می داد به کجا می رسید؟ آخرش چی می شد؟ یکی مثل همه. یک زندگی عادی و کسل کننده و آخرش چی؟ مرگ. ولی الآن اونو ببین. هر کی اسمشو می شنوه می لرزه. همه ازش حساب می برن. کلی طرفدار داره. قدرتش فوق العاده زیاد شده و جاودانه شده. و همه ی اینها به خاطر اینه که به حرف های من گوش داد. درواقع این من بودم که ولدمورت رو لرد ولمورت کرد. »

حرف های شیطان وسوسه کننده بود. درست مثل یک طعمه ی خوش رنگ و لعاب که بر سر قلاب وصل است و برای ماهی تکان می دهند. اما آدر می دانست این حرف ها فقط یک سراب فلسفی است. با این حال بی آنکه جوابش را بدهد در سکوت به چهره ی دومش نگاه کرد. شیطان درون. با لبخندی مرموز سخت در تلاش بود تا بفهمد حرف هایش تا چه حد بر آدر تاثیر گذار بوده. شیطان ادامه داد :

- « من تو رو می شناسم. می دونم تو کی هستی. تو دوست داری قوی تر از اینی باشی که هستی. تو عاشق شجاعتی. می خوای شجاع باشی. خیلی شجاع. من تو رو به اینها می رسونم. فقط کافیه که بهم اجازه بدی در درون تو بشینم. اون موقع آزمایش هم تموم می شه و این روانی تو رو بر می گردونه هاگوارتز. و البته تو اون موقع اون آدم قبلی نیستی. تو منو داری. قدرت برتر. »

آدر نسبت به شیطان احساس عطش کرد. شیطان درونش راست می گفت. او عاشق شجاعت بود و دوست داشت قوی باشد. خیلی قوی. دو جای خالی در قلب آدر بود که انگار آنها را شیطان در دستش رو به آدر تکان می داد. جای دو تکه پازل خالی از چهره ی آدر که او را در گرداب تاریکی فرو می برد.
اما جلوی خودش را گرفت. عقلش به او می گفت این شیطان دروغگو است. او به دنبال چیز دیگری است و این حرف های دل او نیست. او چیز دیگری می خواهد. تصمیم گرفت ساکت ننشیند و با او بحث کند.

- « من تو رو می شناسم. دروغگوی ماهری هستی. تو مدرسه قبلیم آمپاستان درباره ی تو بهم گفتن. شیطان فقط می خواد بر آدم ها مسلط بشه. شیطان دشمن آَشکار آدم هاست که فقط بدبختی اونا رو می خواد. تو ولدمورت تبدیل به یک هیولا کردی. اون شاید قبلا آدم خوبی بود و می تونست مثل یک انسان زندگی کنه. ولی الآن هیچ کس ازش خوشش نمیاد. همه ازش فراری ان. جز یک عده ی خیلی کم. اون از اول هم قوی بود. استعداد زیادی داشت و تو بهش قدرت ندادی. از قبل قوی بود. ولی در راه بدی ازش استفاده کرد. تازه ولدمورت با گوش دادن به حرف تو خودشو جهنمی کرد. خدا دیگه اون رو دوست نداره و جایگاهش جهنمه. »

صورت شیطان پر از چین و چروک شد و دست هایش را مشت کرد و به مبل کوبید و داد زد :

- « اه ه ه ، بس کن. جهنمی وجود نداره. اینا همش دروغه. خدایی نیست. هر کس خدای خودشه. این حقیقته. هیچ قادر مطلقی وجود نداره. »
- « چرا هست. »
- « نه نیست. »
- « من خودم جهنمو دیدم. اون موقع که تو آمپاستان بودم. استاد ها ما رو به جهنم بردن تا ببینیم جایگاه آدم های کثیف کجاست. من همه جاشو دیدم. »

دیگر لبخندی بر صورت شیطان نبود. چهره اش سرخ شد. آدر لبخند موذیانه ای بر لب داشت و به او نگاه می کرد و منتظر جواب شد.

- « اون یک توهم بود. اونا شما رو به جهنم نبردن. »
- « تو یک دروغگویی. آدم ها با بد بودن فقط خودشون بدبخت می کنن. این حقیقته. کسی که انسان بودنشو به هیولا بودن می فروشه دیگه نمی تونه زندگی خوبی داشته باشه. چون اون کسی که باید باشه نیست. همیشه در مبارزه و تقلایه و تا آخر عمر برای اهداف کثیفش می جنگه. آخرش هم به هیچ نتیجه ای نمی رسه و به جهنم می ره. از همه چیز بدتر اینه که خدا ازش نا راضیه. »
- « به حرف من گوش کن. برای یکبار هم که شده به راه شیطان نگاه کن. تا الآن با خدا و روشنایی بودی ، چه سودی برات داشت؟ خدا تو رو قوی کرد؟ بهت شجاعت وصف ناپذیر داد؟ خدا هیچ کاری برای تو نکرد. وقتی که برای عبادت به زانو در می اومدی و دعا می کردی ، اون به هیچ کدوم از حرفات گوش نکرد. »

آدر احساس می کرد حرف های شیطان مثل کلنگی بر قلبش فرود می آید و آن را می شکافد. از زیر شکاف خیلی چیز ها آشکار می شود. عقده ها ، ترس ، قدرت و...
شیطان در حالی که صدایش هر لحظه بلندتر می شد گفت :

- « تو بهم بگو؟ بعد اون همه دعا تونستی بر ترس هات غالب بشی؟ ترس هایی که دارن خفت می کنن. همه جا رو برات تیره و تار کردن. ترس هایی که تو رو به بند کشیدن و حقیرت کردن. ترس هایی که جلوی پرواز تو رو گرفتن. جلوی آزادیتو. »

لحظه ای مکث کرد و در چشمان آب دار و براق آدر خیره ماند. بغض رسیدن به شجاعت حالا قلبش را می فشرد. خیلی هم می فشرد. شجاعت ، رهایی از ترس ، پرواز...
جملاتی که مثل رویا در ذهنش شناور بودند و در دور دست ها ، در جایی که خورشید غروب می کرد می درخشیدند. شاید شیطان راست می گفت. شاید راه او به هیچ جا می رسید. شاید کلید حل مشکلاتش دست شیطان است. شاید همه ی حرف هایش راست هستند.
چهره ی شیطان کاملا جدی بود. طوری حرف می زد انگار که همه چیز را می دانست و مو به موی حقیقت را مثل آینه باز گو می کرد. آهی کشید و با صدای ملایم و دلسوزی گفت :

- « خدا تو رو شجاع نکرد. تو هنوزم که هنوزه در بندی و همچنان دعا می کنی. این دعا ها کی می خواد تموم بشه؟ برای یکبار هم که شده به سمت من بیا. زانو بزن تا همه ی مشکلاتت حل بشه. »

آدر بغضش را خفه کرد. بغضی که مثل یک قلوه سنگ در سینه اش سنگینی می کرد و می خواست بیرون بپرد. اما نگذاشت. دماغش را بالا کشید و اشک هایش را در چشم فرو داد. احساس می کرد قلبش جلو تر از عقلش است. انگار با این حرف های کلیدی گره های قلب آدر بالا آمده بود و تمام وجودش را گرفته بود. ناگهان یاد حرف استادشان افتاد :
شیطان از طریق احساسات و وعده انسان رو به بند می کشه.
اما حرف او چه اهمیتی داشت اگر شیطان حقیقت را بگوید؟ قلبش می خواست همانجا زانو بزند. عقل و منطقش با او مبارزه می کرد و در گوشه ی کوچکی از قلبش نوری می درخشید و باطل را آشکار می کرد. اما گره ها و عقده ها خیلی قوی تر از آن چراغ کوچک بودند.
حالا باید چه می کرد؟ زانو می زد؟ محکم می ایستاد؟
صورت آدر سرخ بود و رگ های سبزش دیده می شد. شیطان با لبخند کم رنگی به او نگاه می کرد. سر انجام آدر داد بلندی زد و گفت :

- « تو یک دروغگویی. اگر تا الآن هنوز اسیر ترسم به خاطر اینه که واقعا نخواستم تغییر کنم. اینکه آدم فقط دعا کنه و انتظار معجزه داشته باشه فکر احمقاست. من باید بخوام تا تغییر کنم. و با بد بودن هیچ چیز عوض نمی شه. فقط خودمو گول می زنم. »


صورت شیطان در یک لحظه تغییر کرد. چهره اش مات و تیره و تار شده بود. اصلا انتظار همچین حرفی را نداشت. چشم هایش را تنگ کرد و بعد از چند لحظه سکوت گفت :

- « پس تو جنگ می خوای؟ ها؟ »
- « آره. »
- « خودت خواستی. تو امشب می میری و من جای تو به هاگوارتز بر می گردم. »

شیطان خیلی سریع از مبل برخاست و در راهرو شروع به قدم زدن کرد. قلب آدر با پریشانی می تپید. می دانست شیطان جادو ی سیاه بلد است و نمی دانست امشب ساعت دوازده آیا زنده خواهد ماند یا نه؟
به ساعت روی دیوار نگاه کرد. ساعت نه صبح. هنوز تا دوازده نیمه شب خیلی مانده بود و نمی دانست در این مدت باید چه کار کند.
ساعت ها از پی هم آمدند و گذشتند. آدر هیچ کاری برای اینکه خودش را مشغول کند نداشت. به طبقه ی بالا رفت تا ببیند آنجا چه چیزی هست؟ یک راهرو بود که دو طرفش پر از اتاق بودند. درست مثل طبقه ی پایین. اما با این فرق که در انتهایش هیچ دری نبود. اتاق ها هم مثل طبقه ی پایین خالی و تنگ بودند.
هوای خانه سرد بود و به هیچ وجه با تغییر زمان بالا و پایین نمی شد. در خانه همانطور که از اول فکرش را می کرد حتی یک دانه پنجره نبود و نتوانست منشا نور آبی را پیدا کند.
آدر به شدت حوصله اش سر رفته بود. شیطان درون چند بار دیگر سعی کرد او را راضی کند که به زانو در بیاید و او را به عنوان فرمانروایش بپذیرد. اما آدر نه دیگر سعی کرد با او بحث کند و نه به حرف هایش گوش می داد. مثل یک مجسمه شده بود. فهمید آن موقع که آنقدر احساساتی شده بود به خاطر این بود که به احتمال زیاد شیطان از طریقی او را جادو کرده بود.
آدر در خانه راه می رفت و بر مبل ها می نشست. دوباره به ساعت نگاه کرد. ساعت سه بعد از ظهر. شیطان درون در کنارش همچنان وراجی می کرد. آدر چند بار خواست او را به طلسمی بکشد ولی چوبدستی اش کار نمی کرد. حتی وقتی خواست با دست خفه اش کند نیرویی او را به عقب می راند. زمان به سختی می گذشت. آنقدر آرام و آهسته که انگار هیچ وقت آن روز به پایان نخواهد رسید.
آدر در تمام مدت که در خانه قدم می زد و یا نشسته بود به حرف های دانشمند دیوانه و اتفاقاتی که ممکن بود بیافتد فکر کرد. حالا می فهمید منظورش از اینکه « فقط برای تو بد نمی شه » چه بود. اگر آدر در این مبارزه شکست می خورد و در دوئل نیمه شب کشته می شد شیطان درونش به جای او به هاگواتراز بر می گشت و بعد همه ی کار های پلیدی را که می توانست و می خواست انجام می داد. به اینکه اگر او به جایش برگردد چه می شود فکر کرد. بی شک این شیطان پلید هم گروهی های هافلی اش را یا تسخیر می کرد و یا می کشت. آدر می دانست شیطان از مهربانی و آغوش گرم آنها متنفر است.
یعنی با اسلیترینی ها دوست می شد؟ احتمالا ، و بعد آن ها را خیلی بدتر از آنچه هستند می کرد. یک گروه جانی آدمکش راه مینداخت. با هزار و یک فکر و نقشه ی پلید برای همه ی دانش آموزان هاگوارتز. یک لرد ولدمورت جدید. حتی از آن هم بدتر. یک شیطان نو ظهور.
در همان حال که دست به سینه در راهرو ی پایینی قدم می زد غرق در افکار تاریک خود شده بود. به شدت سرش را تکان داد تا شاید این افکار نا امید کننده از ذهنش بیرون برود. شکمش قار و قور می کرد و لبانش خشک و ترک ترک بود. احساس کرد پاهایش خشک شده اند و دیگر تحمل وزنش را ندارند. به سمت مبل ها رفت و نشست. شیطان درون رو به رویش بر مبل نشسته بود و با چوبدستی ای که دقیقا مثل چوبدستی آدر بود بازی می کرد. آدر به ساعت نگاه کرد.ساعت هفت بعد از ظهر. تا ساعت دوازده هنوز پنج ساعت مانده بود. احساس سر و گیجه کرد و حالت تهوع. معده اش می سوخت و شکمش با لگد به او می کوبید و می گفت :« غذا. » احساس می کرد نیرویش تحلیل رفته و ضعیف شده. به شیطان نگاه کرد. چهره اش مثل یک آدمک چوبی بود. عاری از هر گونه احساس. تو خالی و پوک.
آدر با خود فکر کرد :« من باید زنده بمونم. نه فقط به خاطر خودم بلکه به خاطر همه ی آدم هایی که اون بیرونن. »
به حافظه اش فشار آورد تا همه ی اورادی که در دوئل استفاده می شد به یاد بیاورد. خوشبختانه او بچه ی درسخوانی بود. تقریبا هر چه نیاز داشت را به یاد آورد و در ذهن مرور کرد. آنقدر به یاد آورد و مرور کرد که خسته شد.
ساعت ده شب شد. نور آبی حتی یک ذره کم رنگ نشده بود و سرما یی که به اندازه ی سرمای اوایل زمستان بود همچنان در خانه می پیچید.
آدر تو دلش گفت :« دو ساعت دیگه. »
احساس می کرد بدنش تو خالی شده. چهره اش زرد و رنگ پریده شده بود. نمی توانست به چیزی فکر کند و یا بر چیزی متمرکز شود. نیرویش را نداشت. او از اول صبح تا آن موقع نه آب خورده بود و نه حتی یک تکه نان. با شکم خالی چطور می تواسنت مبارزه کند؟ قلبش با دلشوره می تپید. دو ساعت دیگر و بعد دوئل شروع می شد. دوئلی که فقط یک نفر از آن زنده بیرون می آمد.
ساعت یازده خیلی دیر از راه رسید. زمان بسیار کش دار و عذاب آور شده بود. خیلی وقت بود که نه او و نه شیطان هیچ حرفی با هم نزده بودند. در سکوتی مرگبار بر مبل ها نشسته بودند و زیر چشمی هر ده دقیقه به ساعت روی دیوار نگاه می کردند و بعد به هم. نگاه هایشان پر از فکر بود. فکر هایی که پشت ذهنشان قرار داشت و فقط خودشان از آن خبر داشتند. آدر پای راستش را با شدت تکان می داد و بالا و پایین می برد. با نگاهی عمیق به شیطان خیره شده بود. چشم هایش از اضطراب گشاد بودند. عرق سرد بر پیشانی اش نشسته بود.
ساعت ده دقیقه مانده به دوازده. شیطان که اوضاعش بهتر از آدر نبود و همه ی موهایش خیس عرق بود گفت :

- « هنوز هم وقت داری ، ما می تونیم بدون حتی یک خراش از این اینجا بیرون بیایم. فقط کافیه تو زانو بزنی. من بر می گردم به قلبت و دوئلی هم در کار نخواهد بود. اون دیوونه هم مارو بر می گردونه به مدرسه. »

آدر با صدایی لرزان که به سختی از گلویش بیرون آمد جواب داد :

- « اون موقع من دیگه آدر قبلی نیستم. یک شیطانم. خود توام. من مرگو به این پیشنهاد ترجیح می دم. »

شیطان لبخند کم رنگی زد و زیر لب چیز هایی گفت. آدر به ساعت نگاه کرد. فقط پنج دقیقه مانده بود. از اینکه اینطور جواب شیطان را داده احساس شجاعت و رضایت می کرد. بدنش یخ کرده بود و خیلی آرام می لرزید. با تمام قدرتش سعی کرد جلوی لرزش بدنش را بگیرد. برخاست و در راهرو قدم برداشت. صدای سرد نفس هایش را می شنید. نفس های کوتاه و یخ.
در ته راهرو رو به مبل ها ایستاد. شیطان همچنان همانجا نشسته بود. آدر سرجایش دایم تکان می خورد و وول می خورد. نمی توانست یک لحظه هم آرام بگیرد. احساس می کرد قلبش به سختی می تپد.
دنگ ، دنگ.
صدای کشیده و زنگ زده و وحشت آور ساعت در خانه پیچید. تمام عقربه ها دقیقا بر روی دوازده بودند.
دنگ ، دنگ.
قلب آدر با تمام قدرتش بر سینه می زد. دست و پای آدر می لرزید. به مبل ها نگاه کرد.
شیطان نبود.
او کجا رفته بود؟ همین چند ثانیه ی پیش بر مبل نشسته بود و الآن هیچ کس آنجا نبود. آدر وحشت زده به اطراف نگاه کرد. چوبدستی را آنقدر محکم در دستش می فشرد که انگشت هایش سفید شده بود.
آدر با سرعت برگشت. کسی پشت سرش نبود. به سقف نگاه کرد و دیوار های راهرو. دهانش مثل دریاچه ای که سال بهش آب نرسیده باشد خشک شده بود. گوش هایش را تیز کرد. حالا ریز ترین و جزئی ترین صدا های اطرافش را هم می شنید. صدای نفس های آرامش ، صدای بلند و وحشتناک قلبش که گوشش را پر کرده بود ، صدای خش خش لباس هایش و...
به آرامی قدمی بر جلو برداشت. می خواست وارد هال شود. صدای دنگ و دنگ ساعت قطع شده بود. سکوت محض همه جا را در بر گرفت. به راهپله نگاه کرد. هیچ کس بر راهپله نبود. آرام آرام به سمت هال رفت. پشت دیوار قایم شد و در یک لحظه و خیلی سریع در هال پرید. هیچ کس نبود. ناگهان صدایی شنید. صدای قیژ قیژ بسیار آهسته ی یک در در راهرو. در یک لحظه از جا جست و رویش را به سمت صدا گرداند. شیطان بود که از یکی از اتاق های راهرو بیرون می آمد. چوبدستی اش را به سمتی گرفت و فریاد زد :

- « سکتوم سمپرا. »

شیطان در لحظه به سمت راست شیرجه زد. شمشیر های نامریی که به سمتش پرت شده بودند به در خورده و با صدای جیرینگ جیرینگی بر زمین افتادند.

- « اسکور جیفای. »

ناگهان از دهان آدر کف و حباب سفید روان شد.

- « جلی لگز جینکس. »

ناگهان پای شیطان به شدت به لرزه در آمد و با زانو بر زمین افتاد. از دهان آدر کف و حباب بیرون می زد و بر چانه و صورتش روان شده بود. آدر به سختی گفت :

- « دیفیندو. »

چوبدستی شیطان در لحظه شکست و خرد شد. شیطان از دستش استفاده کرد و فریاد زد :

- « آتروموس جیکا. »

کلی دود سیاه و نازک مثل ابر های طوفانی به سمت آدر یورش برد. کف ها کمتر از قبل شدند.

- « فاینیت. »

ابر ها به شکل یک توپ سیاه در هم جمع شدند و سپس غیب شدند.

- « آمولوی. »

موج از آتش و مواد مذاب که تا سقف ارتفاع داشت ناگهان از دل زمین در آمد و به سمت آدر پایین می آمد.

- « ایم جی سی. »

یک موج بلند مثل سونامی در خلاف جهت موج آتش و به مان اندازه از زمین بیرون آمد. برخورد دو موج با بخار شدید آب و افتادن سنگ هایی از آسمان همراه بود. به محض خنثی شدن امواج چوبدستی صدای ضعیفی آمد :

- « دیفیندو. »

چوبدستی آدر شکست.

- « ایجت. »

آدر به شدت با نیرویی بسیار قدرتمند به عقب پرت شد و محکم به دیوار خورد. درد در همه جای بدنش پخش شد و نفسش بند آمد. صدای زنگی در گوشش شنید و بعد سرش گیج رفت. در همان حال که بر زمین پخش شده بود صدای قهقه های دیوانه وار شیطان را می شنید. همه چیز تیره و تار شده بود. آدر می تواسنت به سختی ببیند که او به سمتش می دود. ناگهان آن ثانیه ی آخر عمر اندازه ی یک عمر کش آمد و همه چیز به صورت صحنه آهسته شد.
همه ی لحظات زندگی جلوی چشم آدر آمدند.
پدرش ، مادرش ، دوستانش ، هاگوارتز ، ایران وطنش...
یاد ایران افتاد. یاد جنگل های شمال. چه خاطراتی را که در آن جنگل ها گذرانده بود! با خودش افسوس خورد. خیلی هم افسوس خورد. ای کاش می توانست کار های خوب بیشتری انجام دهد و بعد از دنیا برود. همه ی لحظات زندگی از همان موقعی که به یاد داشت با سرعتی بسیار زیاد از جلوی چشم هایش رد شدند. آیا برای مردن خیلی جوان نبود؟ به یاد هاگوارتز و دوستان هافلی و غیر هافلی اش افتاد. یاد گبین ( آنها تازه با هم دوست شده بودند ) ، یاد رز زلر ، آملیا و...
سر آنها چه می آمد؟ چطور می توانستند با این شیطان سر کنند؟
شیطان نزدیک تر شده بود.
آدر تصمیمش را گرفت :

- « نه ، من نباید بمیرم. »
به سختی برخاست. چشم هایش دوباره همه چیز را مثل قبل می داد ، زمان به حالت عادی در آمد. چشم های شیطان از خوشحالی گشاد شده بود و دندان های سفیدش در لبخند پهنی که بر صورت داشت می درخشید. با زنده دیدن آدر در یک لحظه لبخندش پاک شد و در چشم هایش وحشت پدیدار گشت. آدر دستش را رو به شیطان گرفت و گفت :

- « هایلیم. »

نوری سفید و به درخشندگی خورشید از کف دستش بیرون آمد و همه جا را در بر گرفت. آدر چشم هایش را بست. نمی توانست در آن نور شدید جایی را ببیند. صدای جیغ وحشیانه و تیز شیطان را شنید و بعد نور در یک لحظه قطع شد. آدر چشم هایش را باز کرد. صدای شیطان همچنان در گوشش می پیچید. چند بار محکم پلک زد تا بتواند اطراف را ببیند.
شیطان چند قدم دور تر از او با دهانی باز و گردنی که به عقب خم شده بود ایستاده بود. موهایش همه سوخته بودند و از سرش دود سیاه بلند می شد. چشم هایش باز باز و رو به بالا بودند و نگاهش مات مرده. زانوهایش شل شد و بر زمین افتاد. دراز به دراز با شکم بر زمین پخش شد. آدر نفس نفس زنان همانجا ایستاده بود. باورش نمی شد.
آیا او شیطان درونش را کشته بود؟
با ناباوری به سمت شیطان رفت. با پا کله اش را طوری که بتواند صورتش را ببیند جا به جا کرد. بله ، او کاملا مرده بود.
آدر می خواست از خوشحالی فریاد بزند که صدای زنگی در گوشش شنید و بعد فقط تاریکی.
در همان حال که آرام آرم پلک های سنگینش از روی هم باز می شدند صدا هایی شنید. صدای عده ای که مشغول حرف زدن با هم بودند تا اینکه صدایی آَشنا ویبره ای گفت :

- « اومد به هوش. »

نور از همه طرف به سمت چشمانش هجوم آورد. به سختی به دور و برش نگاه کرد. هیچی نمی فهمید و حسابی گیج و منگ شده بود. چهره ی دوستان هم گروهی اش را بر بالای سرش دید که همه دورش جمع شده بودند و با هیجان سر و صدا می کردند و هم دیگر را بغل می کردند. چشم هایش گود افتاده و زیرشان سیاه بود و کش آمده بود. جسیکا ترینگ رو به جایی کرد و داد زد :

- « پرستار ، پرستار! به هوش اومد. به هوش اومد. »


گبین که چشمانش از شادی گشاد شده بود گفت :

- « آه ، پسر. ما فکر می کردیم مردی! »

آدر در حالی که به سختی سعی می کرد بنشیند با صدایی آهسته و ضعیف گفت :

- « من ... من... کجام؟ »

آملیا گفت :

- « تو بیمارستان هاگوراتز. »

- پرستاری سر تا پا سفید پوش دوان دوان بالای سر آدر آمد و نبضش را گرفت.

گبین دستش را بر شانه ی آدر گذاشت و او را به عقب هل داد و گفت


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۶
#48
یک مشکلی وجود داره. فکر کنم کامپیوترم هنگ کرده. هر کار می کنم داستانم بفرستم می که مهلت تموم شده. در حالی که دقیقا تا همین امشب وقت داشتیم. من دو ساعت پیش سعی کردم رول بفرستم. خیلی طولانی بود. احتمالا قاط زده. چه کنم؟
راستی الان هم با تبلت این متنو فرستادم ؛ وگرنه قبول نمی کرد.


ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۸ ۱۹:۱۶:۳۷

من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: آیا جادو و جادوگری وجود دارد؟چرا؟
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۶
#49
بزارین حقیقتو بگم. تصویری که خانوم رولینگ از جادو به نمایش گذاشته رو کلا بندازین آشغالی. تو جادو نه شما می تونین مثل روح پرواز کنین ، نه زمینو بشکافین ، نه اینکه تبدیل به جانوری بشین و...
جادو کلا مال آدم های کثیفه. مال کسایی که ذاتشون کاملا شیطانی شده. جادوگر ها خون می خورن ، بچه های پاک و معصومو می کشن ، شیطانو جنو می پرستن ، بسیار دروغ می گن ، به خدا و پیغمبرا فحش می دن ، دعا ها رو بر عکس می خونن و بدترین کار هایی که می تونین تو ذهنت تصور بکنین رو انجام می دن برای پرستش شیطان و رسیدن به جادو. بعد یک مدتی شیاطین و اجنه با این آدم ها ارتباط بر قرار می کنن و بعد طرف می تونه از نیروی ماورایی اونها برای اعمال پلیدی که در ذهن داره استفاده کنه که بهش می گن جادو.
اصلا چیزی به اسم جادوگر خوب وجود نداره. آدم هایی که جادوگر می شن هیچ وقت نمی تونن کار های خیلی خاص بکنن. مثل پرواز. اونها فقط می تونن کار های شرور بکنن. با استفاده از اورادی که دارن ، زن و شوهری رو که سال هاست هم دیگه رو دوست دارن از هم جدا کنن ، کسی رو دیوانه یا جن زده کنن ، کاری بکنن که در زندگی فردی جن و شیطان وارد بشه و پشت سر هم بدبختی به سرش بیاد ، کاری کنن که کسی به شدت افسرده بشه و خودکشی کنه و...
درواقع شیاطین می رن تو مخ طرف و با وسوسه و به دست گرفتن ذهن آدم اون رو به سمتی هدایت می کنن که جادوگر می خواد. البته جادوگر نمی تونه کسی رو که با ایمان و مومنه رو جادو کنه.
نکته ی دیگه هم اینه که در اصل جادو یک توهمه. مثلا اون کسایی که در دوران فرعون طنابو تبدیل به مار می کردن واقعا طناب مار نمی شده. بلکه مردم توهم می گرفتن. با استفاده از ورد هایی که جادوگر ها می خوندن توهم می گرفتن که این طناب ماره.
اما یک چیز دیگه هست که جادو نیست ولی خیلی خیلی قدرتمند و قویه. حتی از خیالی هم که دارین فراتره. حوصله ندارم اونو توضیح بدم. خودتون تو اینترنت سرچ کنین :
اسم اعظم.



من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۱:۳۱ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۶
#50
سپس گویل چوبدستی اش را در آورد و تکه های از هم پاشیده ی در را با هزار زحمت و بدبختی به هم چسباند و دوباره مثل روز اولش در لای چارچوب قرار داد و به سمت دوستانش رفت.
هنوز به مبل ها و دوستانش نرسیده بود که دوباره در به صدا در آمد.

تق تق.

صدایش در میان حرف ها و خنده های بچه ها به سختی شنیده می شد. گویل سریع برگشت و تندی به سمت در رفت. دستگیره آهنی اش را چرخاند و چهره ی خندان آدر کانلی در آستانه ی در آشکار شد. لبخند پهنی بر صورتش نشسته بود و بهترین لباس هایش را به تن کرده بود. یک ردای بلند و براق و جادویی که با توجه به احساساتش رنگ عوض می کرد و در آن لحظه رنگش زرد درخشان بود ، چکمه هایی ساق بلند با چرم قهوه ای و یک پیرهن قرمز و صاف و اتوکشیده که از زیر ردا پوشیده بود.
بوی حمام می داد و موهای تمیز و سیاه بلندش به سمت راست شانه شده بود. صورتش هم انگار سفید تر از قبل شده بود.
با صدایی بلند و شاد گفت :

- « سلام. »

گویل با لبخند جواب سلامش را داد و از جلوی در کنار رفت. آدر کانلی پا در پاتیل درزدار گذاشت و با گویل دست داد و روبوسی کرد و در همان حال با صدایی هیجان زده و بلند گفت :

- « تولدت مبارک! »

گویل لبخندی زد و گفت :

- « ممنون. »

بعد با دست راه را به او نشان داد. آدر کانلی که چشم هایش از شادی گشاد شده بودند چهره اش باز تر و لبخندش پهن تر از همیشه بود.
آرام آرام با گویل به سمت جمع حرکت کردند. همه ی بچه ها به صورت دایره ای شکل بر روی مبل های شیک و سبز نشسته بودند و گرم صحبت شده بودند و اصلا متوجه ورود آدر کانلی نشده بودند. صدا ها در هم و بر هم و بلند حرف زدن در کل کافه می پیچید. آرتور ویزلی که با یکی از پسر هایش صحبت می کرد از خنده لرزید و صورتش سرخ شد و قهقه اش در میان صحبت ها به هوا رفت. پسرش هم می خندید. دو تا از هم گروهی هایش آملیا و جسیکا را دید که بر مبلی دو نفره کنار هم نشسته بودند و آرام حرف می زدند. به غیر از آن دو و گویل تقریبا هیچ کس را نمی شناخت و اکثر چهره ها برایش نو و تازه بودند. قلبش با هیجان و اضطراب می تپید و لحظه ای احساس تنهایی کرد. رنگ ردا تغییر کرد و سیاه و سپس به رنگ قرمز تند در آمد و بعد دوباره زرد شد.
آدر کانلی در حالی که پشت سر گویل حرکت می کرد گفت :

- « فکر کنم جا کم آوردین. نه؟ باید زودتر میومدم. »

- « نه ، نه. جا هست. »

گویل بلافاصله چوبدستی اش را از زیر ردا در آورد و یک صندلی چرمی از گوشه ی کافه را به هوا برد و آرام کنار مبلی که ویزلی ها تصاحب کرده بودند گذاشت.

- « ممنون. »

آدر کانلی که صورتش کمی قرمز شده بود دستش را تکان داد و بلند گفت :

- « جمعا سلام. »

و بر صندلی اش نشست.









ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۸ ۱۱:۳۷:۴۷
ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۸ ۱۱:۳۹:۵۱

من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.