هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ یکشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۷
#41

خلاصه:
تام ریدل جوان در حال تشکیل گروه مرگخوارانه و دامبلدور هم به دنبال راهی برای جذب عضو برای محفل ققنوسش می گرده.
دامبلدور موفق شده جیمز پاتر رو جذب کنه و لرد سیاه بلاتریکس رو.
جیمز پاتر و تام ریدل تو خیابون به هم برخورد می کنن.

...........................



جیمز لحظه ای نگاهش را به تام ریدل جوان دوخت، اما سریع نگاهش را برداشت. ناگهان ایستاد. چهره تام برای او به طرز غیر قابل تصوری آشنا بود. لحظه ای چشمانش را بست و سریع به خاطر آورد. باورش نمی شد. او تام ریدل را دیده بود. بزرگترن اسطوره او در زندگی اش. او تصویر تام ریدل را در هاگوآرتز دیده بود واز دلاوری های او با خبر بود. از آن زمان به بعدف تام اسطور همیشگی جیمز بود؛ جیمز حتی تصویر تام را در دیوارا اتاقش چسبانده بود تا همیشه از او الگو بگیرد ، اما هرگز موفق نبود.
جیمز، با تمام سرعت به عقب بازگشت. خوشبختانه تام، زیاد دور نشده بود و جلوی ردا فروشی ایستاده بود و در حال تماشای رداهای سیاه بود.
- وقتی ارباب شدم، باید یه چند تایی از این ردا ها بخرم تا ابهتم زیاد تر شه.

اما ناگهان حضور کسی را در کنار خود حس کرد. ب طرف جیمز پاتر که مشتاقانه به او خیر شد بود، برگشت؛ نگاه غضبناک و پر ابهتش را به جیمز دوخت، بلکه خجالت بکشد و با پای خودش برود ولی جیمز پرو تر از این حرف ها بود.

- شما قصد رفتن ندارید؟

جیمز سرش به نشانه "نه" تکان داد. تام سعی در کنترل خودش داشت.
- کاری داشتید؟

جیمز سرش را مشتاقانه تکان داد.

-خب؟

طی حرکتی حماسی گوششی ایفون ایکس مکسش را که پاپایش برای کارنامه درخشانش خریده بود، از جیبش بیرون درآورد.
- می شه باهم سلفی بگیریم؟

تام نگاهی غضبناک به ان وسیله منحوس مشنگی انداخت.
- چرا باید این کار رو انجام بدم؟

چشمان جیمز چراغانی بود.
- چون شما اسطوره منید. باورم نمی شه شما رو ملاقات کردم.
چشمانش را بست و دوباره گشود، تا باورش شود که خواب نیست.
تام که به طرفدارانش عادت کرده بود؛ دستی به موهای خوش حالتش کشید.
- باشه بگیر! فقط سریع کار دارم.

جیمز با خوشحال دوربین موبایلش را روی خودش و تام تنظیم کرد.
- بگو اکسپکتو پاترونوم!
تام با بی حوصلگی تکرار کرد. جیمز با خوشحال نگاهی به عکس انداخت. تاگهان فکری در سرش جرقه زد. او می توانست تام را پیش دامبلدور ببرد و او را عضوی از ارتش روشنایی کند. حتما پرفسور به او افتخار می کرد.
تام نگاهی به جیمز که در افکارش غرق بود، انداخت.
- عکستو گرفتی، پس بزن به چاک! منم برم به کارام برسم.

با این حرف تام، جیمز از افکار رنگینش بیرون آمد.
-ها؟ چی؟آره... برو... یعنی نه بمون. پرفسور دامبلدور رو که می شناسی؟ اون و برو بچه های هاگ، یه اکیپ درست کردن واسه پکوندن تاریکی. خوشحال می شیم وام عضو شی.

تا دهانش را باز کرد تا بگوید "علاقه ای به شرکت در اکیپ جوجه روشنایی ها ندارد" ناگهان فکری به سرش زد. او می توانست به صورت صوری عضو این باشگاه شود و اعضای آن را درو کند؛ نقشه بی نقصی بود. بنابراین لبخندش را حفظ کرد.
- خوشحال می شم عضو این باشگاه بشم.
- پس بزن بریم پیش پروف!


اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۷
#42
لرد خواست جواب نجینی را بدهد که ناگهان شخصی چهر چشم به آن ها نزدیک شد. کراب که سعی در حفظ کردن تعادل داشت و هم زمان در حال تجدید ریملش بود، گفت:
- این کیه دیگه؟ مگه نمی دونه نزدیک شدن به مرگخوارا تو هالوین ممنوعه؟

فرد به قدری نزدیک شده بود که حرف های کراب شنیده بود.
- اولندش ما خودمون مرگخواریم، دومندش، الان هالووین نیس فردای هالووینه.

لردسیاه و مرگخواران به قدری حواسشان پرت شده بود که متوجه گذر زمان نشده بودند.

- ما که هنوز شکلات نه فس!


اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: آرایشگاه عمو آگریپا
پیام زده شده در: ۱۰:۵۰ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۷
#43
قوانین مسابقه واضح بود؛ فرد بازنده باید کشته می شد. حضار این را از چهره عبوس داوران می خواندند.

- زود باشین! یکی دیگه از شماها یه وردی طلسمی چیزی بخونین؛ من عجله دارم بچه هام رو گازن!
یکی از داوران عبوس، این را رو به مرگخواران فریاد زد. مرگخواراناراحت از موقعیت پیش آمده جلسه ای را ترتیب دادند.
- خب... چیکار کنیم؟
- اربابو بکشیم؟ مگه می شه مگه داریم؟
- اصلا چرا باید به حرف یه داور زپرتی گوش کنیم؟
- معلومه! باید جلوی این کارو بگیریم.
مرگخواران نظراتی متفاوتی می دادند. گروهی با کشتن لرد مخالفت شدیدی داشتند، گروهی نیز گویا بی میل به مرگ لرد نبودند.

- همیشه می دونستم تو یه خیانت کار بزرگی رودولف! اصلا چرا زن تو شدم من؟ اینهمه آدم درست حسابی تو دنیا هست! تو نه قیافه داری، نه مهربونی، چشم چرونم که هستی، تازه فهمیدم خیانت کارم هستی!
- من که نمی گم واقعا اربابو بکشیم. من فقط میگم ارباب که یه عالمه جان پیچ و از این حرف داره یه بار می کشیم دوباره بر می گرده. این داوره قاط داره؛ اگه اربابو نکشیم اون مارو می کشه.
با حرف های رودولف عده ای از مرگخواران قانع شده بودند؛ اما عده ای هنوز دودل بودند.

- خب حالا کی بره اربابو بکشه؟
- قرعه می ندازیم.
همه مرگخواران اسم خود در کاغذی که هکتور از ریش دامبلدور کش رفته بود، نوشتند و به رودولف دادند. پس از کلی چرخاندن و گرداندن نام ها درون دست رودولف، آمی کاغذی را برداشت و آن را گشود و نام را خواند:
- آلکتو کرو!

چشمان آلکتو اندازه توپ بیسبالی شد که در همان لحظه داشت سعی می کرد، با آن ملاج ملانی را نابود کند.
- وات ده هک؟ چی ما؟ عمرا و ابدا!
- دبه نکن دیگه تو انتخاب شدی!
- آخه چیزه... ما اربابو بکشیم؟
- نمی کشیش که صوریه!

آلکتو متوجه نمی شد سوریه چه ربطی به لرد سیاه داشت؛ اما نمی توانست چنین کاری را انجام دهد.

- تو مجبوری راه فرار نداری اسم تو دراومد.
لیسا این را در حالی که مثل همیشه با عالم و آدم قهر بود گفت. آلکتو با شانه های آویزان به سمت لرد سیاه که در آن معرکه، مشغول نوازش سر نجینی بود، رفت.
- ارباب شرمنده!
سپس آرام ترین ضربه ای که با دستان قدرتمند او می توان زد را، بر سر لرد سیاه وارد کرد. لرد به زمین افتاد. چند دقیقه گذشت و مرگخواران و همه حضار منتظر برگشت لرد، به صورت جان پیچ بودند؛ اما هیچ اتفاقی نیافتاد. سپس آلکتو با صدای لرزان گفت:
- ارباب؟ مردین؟


اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ دوشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۷
#44
- عه... چیزه بلا... میگما... ما لوبیای برتی بات خوردیم ببخش!
- آره کروشیو نزنیا! تمام تنم از کروشیو هات کبوده!
- پس برین دست و اون تسرالو هکتورو بگیرین بیارین، که اگه نگیرین دست همتونو می گیرم به عنوان تسترال به ارباب می دم.

مرگخواران از فریاد بلا ترسیدند و در تکاپو افتادند؛ اما تا خواستند به پیش تسترال بروند، گویی کسی با چسب دوقلو آنها را به زمین چسبانده بود.

- پس چرا نمی رین؟
- چیزه بلا... من شنیدم اگه تسترال جفتک بندازه کارت تمومه! اصلا پدربزرگ من به خاطر همین مرد!
- دارین دوباره اون روی منو بالا میارینا!

مرگخواران با دستپاچگی نگاهی به بلاتریکس و نگاهی به تسی و هکتور انداختند. جفتک تسترال دردناک تر بود یا خشم ارباب؟ مطمئنا خشم ارباب دردناک تر بود. اما فعلا ترس از جفتک قریب الوقوع تسترال منطقی تر بود.

- چراعین جغد دارین به من نگا می کنین؟ ده یکیتون بره دیگه!

همه مرگخواران یک قدم به عقب برگشتند. اما یک نفر برنگشت. آن یک نفر آلکتو بود که، درحال برق انداخت چوب بیسبالش، با تف بود!

- همیشه می دونستم می تونم روت حساب کنم آلکتو!


اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۷
#45
- همیشه می دونستم یه نابغه ای عزیزم!
- ما اینیم دیگه!

در مدتی که نارسیسا از هوش بازیافته شوهرش تقدیر می کرد و لوسیوس هم به آن افتخار، لرد سیاه از وقفه ای که در ناهار پیش آمده، گله مند بود.
- معلوم نیست دارن چی کار می کنن. ما فرزند دلبندمون بسیار گرسنه هستیم. انگار نه انگار ما بودیم اینا رو معروف پولدار کردیم!
- فس!
- تا اسم غذا اومد دخترمون آزرده خاطر شد. باید جواب آزردگی ش رو با جفت دستاشون بدن! نیان دستاشون غذای دخترمون می شه.
- عرض کردم ارباب! اینا یه کاسه ای زیر نیم کاسه شونه. مطمئنا دارن یه چیزی رو از ما پنهون می کنن.

در همین حین لوسیوس و نارسیسا در آشپزخانه، در فکر این بودند که چگونه بانز را گیر بیاندازند.
- خب چجوری گیرش بندازیم که ارباب متوجه نشه؟
- بانز بود و نبودش فرق نداره؛ تو یه لحظه مناسب که ارباب حواسش نبود، کمین می کنیم گیرش می اندازیمم.
- دقیقا چجوری؟ ارباب خیلی دقیقه مطمئنا اگه یه کار اشتباه ازمون سر بزنه، سریع متوجه می شه.
با پرسش نارسیسا، لوسیوس به فکر فرو رفت. ناگهان با جهشی فریاد زد:
- یوریکا!
- چته! عین تارزان جفتک می اندازی؟

لوسیوس پوکر فیس وار به همسرش خیره شد.
- اولا یوریکا مال ارشمیدسه، دوما اون خره جفتک می اندازه نه تارزان! سوما راه حل رو پیدا کردم؟
- خب چیه؟
- با یه سانحه تقبلی حواسشونو پرت می کنیم، چطوره؟
- گفته بودم، چقدر به هوشت افتخار می کنم؟
- آره، ولی بازم بگو!


اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۹۷
#46
آلکتو، در اتاق خواب چند رنگش غرق در خواب بود و اهمیتی به سر و صداهایی که، از بیرون اتاقش می آمد نمی داد. امروز روز تعطیل بود و او دوست داشت، در روز های تعطیل فقط بخوابد؛ اما انگار سر و صداهای بیرون اتاق مانع این کار بودند.

- آلکتو! عزیزم... می دونستی من چقد دوستت دارم؟!

آلکتو کوچک ترین اهمیتی به این صدا نداد. برای او محبوب بودن، عشق و دوست داشتن، کوچک ترین معنایی نداشت. اما صدا دست بردار نبود و مدام حرف های عاشقانه به او می زد.

- می خوای تمومش کنی یا نه؟ خیر سرمون خوابیدیما!
- عزیزم؟! چطور دلت میاد با من اینجوری حرف بزنی؟! من واست هدیه دارم.

او که اصولا مرگخوار حریصی بود، تا حرف هدیه پیش آمد، روی تختش، شق و رق نشست.

- چجور هدیه ای؟
- خب معلومه عزیزم! انواع وسایل مورد نیاز واسه کتک زدن و دعوا.

چشمان آلکتو به صورت قلب درآمده بود.
- کجا باس بیایم که هدیه مون رو بدی؟
- بیا من پشت درتم!

بدون اینکه لباس خواب گل منگولی اش را دربیاورد، به طرف در اتاق رفت، و بی مهابا آن را گشود. گشودن در با بلعیده شدن او توسط کمدی که نمی دانست از کجا آمده، مصادف شد.
- اینجا دیگه کجاس؟ چرا سیاهه؟ ما چرا اینجاییم؟
چشمانش را باز کرد. با دیدن منظره رو به رویش نزدیک بود پس بیافتد؛ او در یک مهمانی لوس و بی مزه اشرافی قرار داشت.



اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ جمعه ۳۰ شهریور ۱۳۹۷
#47
دانش آموزان نگاهی به یکدیگر انداختند، تا دهانشان را باز کردند چیزی بگویند، آرسینوس فریاد کشید:
- عرضه سوال جواب دادنم ندارین! اصلا شما لیاقت استادی منو ندارین من خودمو از این پنجره پرت می کنم پایین!

آرسینوس با خونسردی پنجره نداشته، کلاس را گشود و خود را پرت کرد. دانش آموزان پفیلا به دست، شاهد به پایین پرت شدن آرسینوس و کتلت شدنش، بودند.

- اهم... اهم!

دانش آموزان به سمت صدا برگشتند. به هیچ وجه انتظار دیدن آلکتو کرو را نداشتند.

- می دونیم انتظار داشتین فنریرو ببینین، اما اون فعلا کار داشت به خاطر همین ما به جاش اومدیم! بیاین بشینین سر جاتون تا درس امروز رو بهتون بدیم.

دانش آموزان نگاهشان را از آرسینوس کتلت شده، گرفتند و به طرف صندلی هایشان رفتند. به محض اینکه دانش آموزان روی صندلی هایشان قرار گرفتند، آلکتو با لبخند شیطانی به آنها خیره شد.
- درس مون رو شروع می کنیم!
سپس با چوب دستی عنوان درس را نوشت:
نقل قول:
" فواید کتک و مشتقات آن"


دانش آموز مودبی، دست خود را بلند کرد.
- ببخشید ولی ما همچین درس رو تو کتاب اختلاسمون، نداریم!
- معلومه ندارین، چون ما استاد درس "کتک زنی و فواید اون در جادو" هستیم!

دانش آموزی با بغل دستی اش پچ پچ کرد:
- اصلا همچین درسی نداریم!

آلکتو که شنیده بود، به دانش آموز نزدیک شد و سانت به سانت بینی او قرار گرفت؛ دانش آموز بدبخت، به سختی آب دهانش قورت داد. آلکتو زمزمه کرد:
- تو چی گفتی؟ دلت کتک می خواد نه؟
- نه...دوشیزه کرو... من فقط...
قبل از اینکه دانش آموز بتواند سخنش را تمام کند، آلکتو یقه او را گرفت واز پنجر نداشته کلاس، به پایین پرتش کرد.
- اینم ع این! بریم واسه شروع درسمون!


اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۷
#48
در همون حین که، لینی می رفت تا رودلف را راهنمایی کند، کراب متوجه دختری با موهای یکدست و صاف مشکی و ردای شیک و موق، رفتاری با متانت که کیف دستی بسیار شیک وگران قیمتی در دست داشت، شد. دختر روی صندلی رو به روی او قرار گرفت.

- سلام کراب، خیلی وقته ندیدمت.

کراب به دختر خیره شد، به طرز عجیبی برایش آشنا بود.

- نشناختی؟ بابا آلکتو ام دیگه!

کراب چشمانش را چند بار باز و بسته کرد تا باورش شود.

- چرا همچین می کنی خودمم بابا! آها انقد بهم زل زدی یادم رفت اصلا واسه چی اومده بودم.
آلکتو نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- علامیه تو دیدم. لشکر صورتی دیگه چه صیغیه؟ بیا عضو صلح کلاب شو! صلح کلاب یه کلابیه، واسه جویندگان صلح! ما به مردم یاد می دیم جنگ و دعوا رو کنار بذارن و بیان صلح و خوبی رو در همه جا فرا گیر کنن. تازه یه بخش فرهنگی ادبی هم داریم. که از زبان ها حمایت می کنیم و نمی ذاریم کسی بهشون توهین کنه.
آلکتو نگاهی به کراب انداخت.
- خب نظرت مثبتت چیه؟!

کراب به لینی که همراه با رودلف می آمد اشاره کرد لینی که سیکگنال را دریافت کرده بود به رودلف اشاره کرد، رودلف که کلا قضیه را نگرفته بود؛ سرش را به علامت " شما دیگه چی می گید" تکان داد، لینی چشمانش را چرخاند و به آلکتو اشاره کرد. رودلف که قضیه را متوجه شده بود، به طرف آلکتو آمد. در حالی که سرش پایین بود و به چشمان آلکتو نگاه نمی انداخت، گفت:
- ببخشید خواهر، ولی مجبورم بهتون بگم که برید، واقعا عذر می خوام!

آلکتو نگاهی با محبت به رودلف انداخت:
- اشکال نداره، پیش میاد! راستی می تونم شماره تونو داشته باشم؟ به نظرم خیلی جنتلمن هستین!

رودولف دو طرف دستش را گاز گرفت.
- این چه حرفیه که می زنین خواهر؟ بدمتون دست گشت.
- به هر حال دوست داشتم یه گپی باهم داشته باشیم، تو سه دسته جارو! ولی انگار قسمت نیست پس فعلا. بوس بوس!

رودلف سرش را پایین انداخت.
- مرلینو اکبر! این خواهران که موجب فساد در جامعه شدن!

آلکتو رفت. کراب منتظر بقیه اعضای ارتش صورتی بود. اما به راستی چه بر سر جامعه جادوگری آمده بود؟
-


اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: مدال مرلين
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۷
#49
جادوگر ماه، بهترين ناظر، فعاليت بالا و باكيفيت: لرد ولدمورت

از وقتی که عضو سایت شدم، تا الان ارباب بهترین عضو سایت بودن. به قولی هوریس:" اگه ایشون نباشن ، سایت سوت و کوره." نظارتشونم که حرفی نداره، در همه حال و همه جا شاهد نظارت دقیق ایشون هستیم. همینطور نه تنها به مرگخوارها وکمک می کنن، بلکه اعضای دیگه سایت هم شاهد کمک های ایشون هستن. و همینچنین تاپیک ها و سوژه ها و انجمن های که ایشون بهشون نظارت دارن همیشه بیترین طرفدارا رو داشته. همیشه فعال هستن و رول هاشونم از کیفیت بالایی برخوردار بوده.


بهترين ناظر، بهترين نويسنده: فنریر گری بک

از وقتی عضو سایت شدم، فنریر (آرسینوس جیگر سابق) ناظر پر تلاش تالار گریف بوده و تا الانم ادامه داشته نظارتش. واقعا در این مدت گریف رو به خوبی رهبری کرده و به نظرم یکی از موثر ترین افراد در ایجاد انگیزه برای فعالیت بوده تالار گریف بوده. رول هایی رو که هم می زن به شخصه، منو کلی می خندونه و به نظر من لایق این عنوان هست.


بهترين تازه وارد: تازه وارد های پر تلاش زیادی داشتیم اخیر؛ مثل پنه لوپه، سلینا مور، ماتیلدا و ... اما به نظر من چشم گیر ترین فعالیت رو، ملانی استانفورد (هرماینی گرنجر سابق) داشته. ملانی هم داخل تالار گریف و هم خارج تالار، فعالیت واقعا خوبی داشته و همونطور که همه می دونن تو هاگ هم کولاک کرده.


اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: کافه گریف!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۷
#50
- ما که نمی ریم.

همه گریفی ها به آلکتو که خونسرد گوشه ای ایستاده بود و آدامس با طعم بلوبری اش را می جوید، نگاه کردند.
- اونوقت چرا؟
- چون حرف زور تو کتمون نمی ره!

فنریر در حالی که سعی داشت جاری شدن آب دهانش را متوقف کند، به آلکتو نزدیک شد و یقه اش را گرفت.
- تو که دوس نداری تبدیل به کالباس بشی.
- اولندش که ما کالباس نیستیم، توف تلنگی ایم؛ دومندش تو لوبیای برتی بات می خوری ما رو تبدیل به کالباس کنی!

فنریر سعی داشت بر اعصاب خود مسلط باشد اما، هر چه بیشتر تلاش می کرد کم تر موفق می شد.
- من اصلا این حرفا حالیم نمی شه. باید کافی تر و تمیز مثل دسته گل شه و روحه هم پیدا شه.
- ببین داشم! تو نمی تونی به ما زور بگی، ما هم الکی واس کسی کار نمی کنیم بنابراین؛ باس سر کیسه رو شل کنی.

فنریر نگاهی به آلکتو انداخت.
- باشه! بریم یه گوشه درباره ش صحبت کنیم.

فنریر به همراه آلکتو به گوشه ای رفتند و بقیه گریفی ها مشغول تمیز کردن کافه و شکار روح شدند.


اگر بار گران بودیم رفتیم!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.