هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۳:۳۴ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷
#41
ادوارد تنها بود. بیچاره بود. کسیو نداشت. خلاصه که یه وضعیت اسفناکی داشت. هنوز هم داره. در به در دنبال کسی بود که کمکش کنه تا بتونه تکلیف تغییر شکل رو انجام بده. بعد از اینکه قسط های عملشو نداده بود، صاحابش اومد و چوبدستی رو از دستش کشید بیرون. دیگه ادوارد توانایی نبود. دوباره کیوت و مظلوم شده بود. و حالا نمی‌دونست که چیکار باید بکنه. مونده بود که چطوری طلسم تغییر شکل رو اجرا کنه. هیچ کس توی مدرسه نبود. همه رفته بودن گردش. ولی ادوارد نتونست بره. چون باید اجازه کتبی از آل فادر می‌گرفت و آل فادر هم مدت ها بود که مرده.

آروم آروم به سمت سرسرا رفت تا غذا بخوره. وقتی به میز گریفیندور رسید، دید که همیش فراتر پشت میز نشسته. سریع به سمتش رفت تا ازش کمک‌ بگیره.
_ سلام همیش. چطوری؟
_ سلام ادی. خوبم. چیزی می‌خواستی بگی؟
_ آره. می‌دونستی که تو همیشه جادوگر مورد علاقه من بودی؟
_ واقعا؟
_ آره. پس چی؟ ببینم، می‌شه یه درخواستی بکنم؟
_ آره. بگو.
_ می‌تونی برای درس تغییر شکل کمکم کنی؟
_ تونستن که می‌تونم. سوال اینجاست که کمکت می‌کنم یا نه؟
_ حالا کمک می‌کنی یا نه؟
_ نه. متاسفم رفیق. فقط خودتی و خودت.

و همیش دستی به شونه ادوارد زد و رفت. حالا دیگه ادوارد مونده بود و ادوارد. ادوارد، غمگین پشت میز نشست، بی خبر از اینکه کسی مکالمه بین اون و همیش رو شنیده و مایل به کمک کردنه. شخص مرموز آروم از سرسرا بیرون رفت و منتظر فرصتی مناسب شد تا به ادوارد دست یاری برسونه.

ادوارد بعد از اینکه خورد و نوشید و اسراف کرد از پشت میز بلند شد و رفت تا قدمی بزنه. نزدیک وشت مشتای قلعه بود که صدایی از پشت یه دیوار شنید.
_ پیست...پیست پیست...اینجا. ببینم تو کمک می‌خوای درسته؟ یه ساعت دیگه بیا پشت کلبه هاگرید.‌
_ هاگرید؟ چرا به کلبه خودت می‌گی کلبه‌ هاگرید؟
_ هاگرید؟ نه. من هاگرید نیستم. من یکی دیگه‌ام.
_ ولی تو...
_ حرف نباشه. یک ساعت دیگه پشت کلبه هاگرید باش.

ادوارد که از این رفتار هاگرید تعجب کرده بود بالاخره کوتاه اومد و برگشت تا جسم مورد نظرش برداره. یک ساعت گذشت و ادوارد پشت کلبه هاگرید بود. بعد از چند دقیقه بالاخره هاگرید اومد.

_ اوه...اومدی؟ من بیخودی نگران بودم. خب هاگرید، چطوری می‌خوای کمکم کنی؟
_ می‌خوام جادو کنم!
_ ولی تو که نمی‌تونی. اجازه نداری.
_ منم نگفتم که اجازه دارم. خب، حالا اون چیزی که دستته رو بالا بگیر.

هاگرید چتر صورتیش رو بالا آورد و سرش رو به سمت کلاه‌خودی که ادوارد آورده بود و معلوم نبود از کجا آوردتش گرفت. تمرکز کرد. تمرکز کرد. بازم تمرکز کرد. و...
_ وایسا ببینم. اصلا وردش چیه؟
_ ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس.
_ هاا...خب، نگه دار.

هاگرید دوباره تمرکز کرد. تمرکز کرد. و خواست برای بار سوم هم تمرکز کنه که صدایی حواسش رو پرت کرد.
_ هاگرید...دوست خوبم. این کیک رو ببین که آوردم با هم بخوریم.

هاگرید که با شنیدن اسم کیک ضعف کرد، ناخودآگاه و بدون هدف گیری طلسم رو گفت.
_ ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس...
_ آاخخ... دستام...دستای خوشگل و تیزم...تغییر کرن.

دست های ادوارد تغییر کردن دست هاش تبدیل شد به دوتا گرگ کوچولو. گرگ هایی که شبیه به عروسک های دستی بودن و پایین تنه نداشتن. ادوارد کمی با دست های جدیدش بازی بازی کرد. خیلی تعجب کرد. وقتی می‌خواست دست هاش رو باز کنه دهن گرگ ها باز می‌شد و دندون های تیزشون می‌خورد به هم. ادوارد خوشش اومد. کم کم داشت با دست های جدیدش حال می‌کرد. همینجوری که داشت با دست های جدیدش ور می‌رفت، به سمت وزارتخونه می‌رفت تا فامیلیش رو از دست قیچی به دست گرگی تغییر بده. ادوارد، بعد تغییر دادن فامیلش رفت تو کار نمایش عروسکی ترسناک واسه کودکان و اسم و رسمی به هم زد.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲:۲۸ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷
#42
_ آخ... آروم تر بابا...چه خبرته؟
_ می‌خوای این چوبدستی رو اینجا جا بندازم یا نه؟
_ می‌خوام. ولی نمی‌شه یکم یواش تر؟
_ نه.

این ادوارد بود که داشت درد می‌کشید و خواهش می‌کرد. همزمان که درد می‌کشید کسی رو که بهش پیشنهاد داده بود که چوبدستیش رو به دستش بچسبونه فحش می‌داد. هر بار که میخواست از شدت درد چیکن اوت کنه یادش می‌اومد که بعد از اینکار می‌تونه خیلی راحت جادو کنه. و این فکر براش نیرو بخش بود.

بعد از دو ساعت کار مداوم، بالاخره ادوارد یه دست قیچیِ چوبدستی دار شد! راه می‌رفت و افراد رو طلسم می‌کرد و لذت می‌برد. همینجوری داشت ملت رو طلسم می‌کرد که یاد کلاس دفاع افتاد. باید با یه بوگارت یا یه دمنتور روبرو می‌شد. یاد وقتی افتاد که نمی‌تونست یه چوبدستی رو توی دستش بگیره و خوردش نکنه. یادش افتاد که چقدر بی دفاع و کیوت بود. ولی حالا اون ادوارد توانایی بود. می‌تونست! یاد وقت هایی افتاد که به خودش می‌گفت نمی‌شه. ولی حالا به گذشته خودش جواب می‌داد و می‌گفت چرا نمی‌شه؟ من می‌تونم!

بعد‌ از گفتن یکسری جملات انگیزشی، به سمت کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه رفت.

_ سلام پروفسور. یه بوگارت می‌خوام.
_ بوگارت هامون تموم شدن. بیا دمنتور ببر. مشتری می‌شی.

و ادوارد با یه جعبه دمنتور از کلاس دفاع بیرون اومد. ادوارد می‌خواست جای خلوتی تمرین کنه، پس رفت و رفت و رفت تا به پشت مشتای قلعه رسید. جعبه رو روی زمین گذاشت و یه چند قدمی از جعبه دور شد. ولی چون وردی بلد نبود که بتونه در جعبه رو از راه دور باز کنه دوباره نزدیک جعبه رفت و با پا در جعبه رو باز کرد. دمنتور بیرون اومد و به ادوارد نزدیک شد.

ادوراد احساس سرما کرد. پس، لرزید. با نزدیک شدن دمنتور تلخ ترین خاطره ادوارد جلوی چشم هاش اومد...

*شروع خاطره*

_ ساکت...دادگاه رسمی‌ است. قاضی، آرتور دست قیچی وارد می‌شوند.
_ متهم کیه دست قیچی؟
_ ادوارد دست قیچی قربان.
_ اتهامش چیه؟
_ دستاش کوچیکن قربان.
_ دست کوچیک؟ نه...نه! ما دست کوچیک رو توی جزیرمون تحمل نمی‌کنیم!

قاضی که روی یه تخته سنگ نشسته بود، یه نگاه به جمعیتی کرد که روی تنه های درخت که به صورت ردیف در اومده بودن نشستن. بعد، یه نگاه هم به متهم کرد. دست هاش کوچیک بود، ولی هیکلش بزرگ. شبیه به ددپولی که دست هاش دارن دوباره رشد می‌کنن. نتیجه این دادگاه از اولش هم مشخص بود. تبعید تنها حکم برای جرمِ کوچیک بودن دست بود. قبل از گفتن حکم، نگاهی به مجسمه خالق اعظم کرد. آل فادر...کسی که همه‌ی دست قیچی ها رو به وجود آورد. براش سخت بود که یکی از بندگان آل فادر رو تبعید کنه، ولی مجبور بود. اگه اون رو تبعید نمی‌کرد توازن بهم می‌خورد. با سر به مشاور دادگاه علامت داد.
_ قاضی دست قیچی می‌خوان حکم رو اعلام کنن.
_ من، ادوارد دست قیچی رو محکوم به تبعید می‌کنم. تبعید به دنیای جادوگران و انسان ها. باشد تا رستگار شود.

*پایان خاطره*

ادوارد با دمنتور مقابله کرد. ازش چند قدم فاصله گرفت، و ورد رو خوند.
_ اکسپکتو پاترونوم...

یکهو، یه ادوارد کوچیک از نوک عصای ادوارد در اومد و شروع کرد به پاره پاره کردن ردا و سر و صورت دمنتور. ادوارد کوچولو انقد دمنتور رو عقب برد که جعبه دمنتور رو داخل خودش کشید و درش بسته شد. ادوارد، بعد از این موفقیت جعبه رو برداشت و به سمت سالن گریفیندور رفت تا مشق های کلاس دفاعشو بنویسه.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۷
#43
گریفیندور vs هافلپاف

سوژه: سرقت دروازه


نمی‌دونم شب بود یا صبح که با تکون های شدیدی بیدار شدم. یه نگاه به دور و برم کردم و دیدم که خبری از آسمون و چمن ها نیست. همونجوری که داشتم نگاه می‌کردم چشم به چند نفر افتاد. به نظر بازیکن میومدن. داشتن خودشون رو تکون می‌دادن و بدناشون رو می‌لرزوندن. بعد از چند دقیقه وایستادن و منم دیگه تکون نخوردم. حالت عجیبی بود. همه از من بزرگتر بودن. بعد از حرف یکی از بازیکنا، بقیه به دنبالش راه افتادن و به سمت در رفتن.
_ خب دیگه، گرم کردن بسه. بدویین، مسابقه داره شروع می‌شه.

موقعی که همه داشتن می‌رفتن، یکی به من که به صورت سرسام آوری داشتم تکون تکون می‌خوردم اشاره کرد و گفت.
_ هی رون، بند کفشت بازه.

اون موقع‌ بود که ماجرا رو فهمیدم. من تبدیل شده بودم به بند کفش! منی که تا دیروز برای خودم دروازه‌ی با اقتداری بودم و همیشه سرم بالا بود؛ حالا تبدیل شده بودم به یه بند کفش و چسبیده بودم به یه کفش بد بو. دیگه از اون موقع بود که کوییدیچ واسه من تموم شد.


بعد از حرف اون دختر، کسی که من بند کفشش بودم خم شد و سر و ته منو به هم گره زد. درد داشت. خیلی درد داشت. وضعیت بدی بود. بعد از اینکه سر و تهم یکی شد، همه بازیکنا از در بیرون رفتن. دوباره به هوای آزاد برگشتم و تونستم چمن ها رو ببینم. صد ها چشم بهم، یا بهتره بگم به بازیکنی که به کفشش چسبیده بودن نگاه می‌کرد.

همه‌ی بازیکنا سوار جارو هاشون شدن بالا رفتن. همه سر پست هاشون بودن و آماده شروع بازی. بازیکن من دروازه بان بود. از اول هم می‌دونستم این بازیکن کارش درسته. دید خوبی به زمین و بازیکنا داشتم. سوت شروع بازی زده شد و بازیکنا سریع بازی رو شروع کردن. از اینور به اونور و از اونور به اینور. بازی سریعی بود. بعد چند دقیقه که کوافل فقط بین بازیکن های مهاجم رد و بدل می‌شد، اولین شوت به سمت دروازه گریفندور زده شد. و... گرفتش. از اولش هم می‌دونستم به خوب بازیکنی چسبیدم.

*************

_ و گللل... شصت-شصت مساوی! چه بازی جذابی!

صدای آزار دهنده گزارشگر هنوز هم توی گوشمه و اذیتم می‌کنه. نمی‌دونم از کجا این گزارگر رو پیدا کردن. هنوز کسی به اسنیچ حتی نزدیک هم نشده بود. بعد از دفع کردن توپ شوت شده، مربی به داور اشاره کرد که میخواد بازیکن تعویض کنه. به نظرم ایده خوبی بود. یکی از مهاجم ها مفت نمی‌ارزه. ولی وقتی که مربی گفت دروازه بان بیاد بیرون، فهمیدم که مربیشون مفت نمی‌ارزه.

بعد از پایین اومدن و نشستن روی نیمکت، من تا آخر بازی چیزی ندیدم و فقط صدای آزار دهنده گزارشگر رو می‌شنیدم. تیم ما بعد گذشت زمانی حدود چهل دقیقه دو تا گل دیگه هم خورده بود. ولی در عوض سه تا گل تونسته بود به تیم هافلپاف بزنه.

_ اوه...چی شد؟ جستجوگر تیم گریفیندور از روی جاروش افتاد! ...چی؟ آها...فهمیدم. بله! همکار هام گفتن جستجوگر گریفیندور چون گوشنش بوده و چیزی نخورده از حال رفته.

دلم به حال تیممون با این جستجوگرش سوخت. دعا می‌کردم که حداقل بازیکن جایگزنش درست و حسابی باشه.

_ خب، مثل اینکه بازیکن جایگزین جستجوگر فنریر گری بکه!

اسمش که خفن میومد. با خودم گفتم حتما کارش درسته‌.

_ و بازی دوباره شروع می‌شه. فنریر سخت داره تلاش می‌کنه تا اسنیچ رو پیدا کنه. گیاه آدم خوار کوافل رو توی دهنش گرفته و داره به سمت دروازه گریفیندور می‌ره. و...بله! گل! دوباره تیم ها با هم مساوی شدن.

دیگه داشتم ناامید می‌شدم و حرف های بد بد به بازیکنا می‌دادم که با فریاد گزارشگر دست نگه داشتم.

_ انگار فنریر یه چیزی پیدا کرده! به سمتش شیرجه زد. من هنوز اسنیچ رو نمی‌بینم. اوه...وایستین. اون داره به سمت مدیر می‌ره. تعجبی نداره که چشم هاش شکل قلب شده. اونم مثل هاگرید گوشنشه!

و ادامه دادم به گفتن حرف های بد بد.

_ اوه...ماتیلدا اسنیچ رو گرفت! و بازی تمومه! بازی دویست و چهل- نود به نفع هافلپاف تموم می‌شه.

بعد تموم شدن بازی، بازیکن من هم به چمن رفت. هافی ها دیوونه وار خوشحالی می‌کردن. هم‌دیگه رو پرت می‌کردن. وسایل رو پرت می‌کردن. تماشاچی ها رو پرت می‌کردن. و کلا همه چی رو پرت می‌کردن. برام خیلی عجیب بود. بیشتر از تعجب کردن از دست کسی عصبانی بودم که منو اینجوری کرد. لعنت بر پدر و مادر کسی که منو به این حال و روز در آورد.


ویرایش شده توسط ادوارد در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۶ ۲۳:۰۱:۱۵

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۷
#44
«تبدیل شدن به قورباغه»
------------

نزدیک ظهر بود که ادوارد از خواب بیدار شد.طبق معول همه‌ی هم اتاقی هاش صبح زود از خواب بیدار شده و به دنبال کار هاشون رفته بودن. به نظر می‌اومد که دچار توهم شده باشه, چون به نظرش همه چیز اطرافش از اون بزرگ تر بودن. با اکراه داشت بلند می شد که نگاهش به دستاش افتاد. اونا عجیب بودن. خیلی عجیب. اونا کچیک شده بودن. سبز شده بودن. و خبری از قیچی هاش نبود!


می‌خواست به طرف آیینه قدی اتاق بره, که دید راه رفتن خیلی مشکله. به پاهاش نگاه کرد. خبری از کفش های سیاه چسبیده به شلوارش نبود. پاهاش سبز شده بودن. کوچیک شده بودن. و شبیه کفش های غواصی شده بودن. با هر زحمتی که بود تو عرض تخت به راه افتاد تا به لبه تخت برسه. عرض تخت خیلی طولانی بود. خیلی. بعد چند دقیقه پیاده روی طولانی و طاقت فرسا تو زمین های نرم و معتدل تخت خواب, بالاخره به لبه تخت رسید.


مشکلی جدید به وجود اومده بود. نمی دونست که چطور به پایین تخت بره. ادوارد فکر کرد. بازم فکر کرد. همچنان فکر کرد. و می‌خواست همچنان به فکر کردن ادامه بده که یکهو یه ایده به ذهنش رسید. تو پیاده روی در مورد اتفاقی که براش افتاده بود فکر کرده بود و به نتیجه‌ای هم رسیده بود. نتیجه ای که با وجود شواهد موجود چندان بعید هم نبود. دست هایی سبز و کوچیک. پاهایی کوچیک و سبز و شبیه به کفش غواصی. اون تبدیل به یه قورباغه شده بود.


با این فکر روی پاهاش نشست و سعی کرد که ژست پریدن بگیره.

نشست...

نشست...

و پرید...

و...

شپلق...


بعد از فرود آمدن با سر و بلند شدن و تکاندن گرد و غبار از روی شانه هایش, به طرف آیینه رفت تا تصویر خودش رو ببینه. البته هدفش این نبود که ببینه به چی تبدیل شده. هدفش این بود که ببینه قورباغه خوش قیافه ای شده یا نه. بعد از پرش تقریبا موفقش, برای فردایی بهتر و پرش هایی بهتر, تا رسیدن به آینه پرید و فرود اومد. و بالاخره به آیینه رسید.


وقتی خودش رو توی آیینه دید, بیشتر از تبدیل شدن به قورباغه تعجب کرد. اون خیلی قورباغه خوشگل خوش قیافه ای شده بود. خیلی خوش قیافه. همینجوری داشت به قیافه خیلی خوبش نگاه می کرد و باهاش کیف می کرد که یکهو یاد چیزی افتاد. با به خاطر آوردن این موضوع, از اینکه تبدیل به قورباغه شده بود خوش حال شد. اون یادش اومد که قورباغه ها استعداد زاتی تو موسیقی جاز دارن. اون فقط باید یه گیتار و دو تا همکار پیدا می کرد تا بتونه یک مورد از لیست فانتزی های سالمش رو خط بزنه. اون میتونست یه گروه جاز راه بندازه!


با این فکر عالی به سرعت به سمت در به راه افتاد. شانس خوبی داشت. چون در کاملا بسته نشده بود. پس به سرعت از لای در رفت بیرون و به سمت محوطه به راه افتاد. حیاط هاگوارتز خالی از دانش آموز بود و این برای ادوارد خیلی خوب بود. می تونست خیلی راحت واسه خودش مانور بده. بعد چند ساعت مانور دادن و لذت بردن از حیاط خالی مدرسه, چیز بزرگی رو دید که از زیر آب دریاچه بیرون اومد.


ادوارد کنجکاو بود. خیی کنجکاو. پس به سمت اون چیز بزرگ از آب بیرون اومده رفت. بعد اینکه به لب دریاچه رسید فهمید که اون چیز بزرگ از آب بیرون اومده یه تمساح بزرگ و چاقه. ادوارد ترسید. لرزید. و به می‌خواست که فرار کنه ولی چیزی که داخل دست تمساح دید که فکر فرار رو از سرش دور کرد. داخل دست های اون تمساحِ از زیر آب بیرون اومده چیزی بود که می تونست اون تمساح رو تبدیل به یکی از دو همکار مورد نیاز ادوارد بکنه. داخل دست های اون یه ترومپت بود.


ولی ادواردِ قورباغه هنوز شک داشت که نزدیک بره. ولی حرکت بعدی تمساح باعث شد که ادوارد, زوزه کشان همراه با چشم هایی قلب شده با سرعت زیاد روی آب بدوه و خودش رو به تمساح برسونه. تمساح در حال نواختن ترومپت بود!


ادوارد دوید و دوید و دوید و محکم با سر به شکم نرم و لیز تمساح خورد. بعد از برخورد تو نوازنده و شروع مکامه کلیشه‌ای "سلام. دوست من می‌شی؟" ادوارد قورباغه و تمساح ترومپت نواز که اسمش لوئیس بود به دنبال گیتاری واسه ادوارد رفتن.


پیدا کردن یه گیتار واسه‌ی یه قورباغه خیلی سخت بود. گیتار مورد نظر باید کوچیک و استاندار برای یه قورباغه می‌بود. لوئیس و ادوارد به این نتیجه رسیدن که گیتار مورد نظر رو نمی‌تونن داخل خشکی پیدا کنن. پس با پیشنهاد لوئیس به سمت بلک مارکت دریاچه هاگوارتز به راه افتادن. اما قبلش یه مشکلی وجود داشت. ادوارد نمی‌تونست شنا کنه.
_ هی هی… لوئیس. من نمی‌تونم شنا کنم.

_ پس… ام… بیا سوار من شو!

_ هوممم...بزن بریم.


پس، ادوارد سوار بر لوئیس بر فراز آب های آروم دریاچه هاگوارتز به طرف بلک مارکت دریاچه هاگوارتز به راه افتادن. بعد از لوئیس سواری نه چندان طولانی، به قسمتی از دریاچه رسیدن که توسط درخت های خم شده به صورت سر پوشیده در اومده بود.

_ خب، حالا کجا بریم؟
_ نمی‌دونم.
_ مرسی. بزن بریم بگردیم.
_ خواهش می‌شه. بریم‌.

پس اونا رفتن تا تو یکی از دکه های بازار سیاه یه گیتار پیدا کنن. ولی بعد از چند ساعت گشتن، چیزی پیدا نکردن. تصمیم گرفتن که این رویا رو به فراموشی بسپرن و برن پِی خونه زندگیشون. ولی موقع خارج شدن از بازار، ادوارد چیزی دید که می‌خواست. بهترین و عالی ترین گیتار ممکن.

یه شاخه دو شاخه که بینش تار عنکبوت بود. ایده‌آل ترین چیز ممکن. ادوارد پرید. جهید. و اون شاخه رو کَند.
_ اوه یههه... این همون چیزیه که می‌خواستم.
_ ایوولل...ایوولل...
_ بزن بریم لوئیس. بیا بریم خیلی کول و خفن باشیم!
_ بریم!

و ادوارد و لوئیس، با صرف‌نظر کردن از پیدا کردن عضو سوم گروه، رفتن که خیلی کول و خفن و... باشن.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷
#45
: تکلیفش را تحویل می‌دهد:
-------------

تق تق تق...

_ادوارد؟ ادوارد؟ بیا بابا کارت دارم!

دو هفته بود که ادوارد، بعد از فهمیدن اینکه خوابگاهی که داخلش بود تو نقشه های هاگوارتز نداره، اعلام خود مختاری کرده بود و خوابگاهش رو به یه کشور مستقل تبدیل کرده بود و از اون موقع از خوابگاهش بیرون نیومده بود.

تنها خودش داخل کشورش بود و خودش. و فقط کسایی رو داخل کشورش راه می‌داد که دست های قیچی مانندشون رو از زیر در نشون بدن. هیچ کس نمی‌دونست که ادوارد دو هفته داخل یه خوابگاه چیکار می‌کنه. اونم تنهایی. و این سوالی بود که به مدت دو هفته ذهن همه رو درگیر کرده بود.

_ اگه می‌خوای بیای داخل باید دست هاتو از زیر در نشون بدی.
_تو بیا بیرون. باهات کار دارم. میخوام یه چیز باحال نشونت بدم.

تیک...چیک...تلق...
( صدای باز شدن در)

_ واقعا؟
_ آره. حالا بیا بریم.

سپس آرتور و ادوارد که با ذوق مثل یه بچه بالا و پایین می‌پرید به سمت جنگل ممنوعه به راه افتادن. اونا رفتن و رفتن و رفتن و بازم رفتن تا اینکه به یه جای کم درخت رسیدن.

_ خب ادوارد. حالا چشم هاتو ببند و منتظر شو.
_
_ ببند دیگه.
_ باشه.
_ من الان میام.

و آرتور رفت و ادوارد رو داخل جنگل تنها گذاشت. وقتی که آرتور بعد از چند دقیقه پیش ادوارد برگشت تنها نبود. چهره‌ای آشنا به دنبال آرتور آمده بود. شخصی تو ردایی پر زرق و برق همراه با لبخندی جذاب و موهای طلایی.

ـ حالا می‌تونی چشم هاتو باز کنی.

و ادوراد چشم هاشو باز کرد. ولی توجهش به چیزی جلب نشد و به صورت پوکر فیس به آرتور نگاه می‌کرد.
ـ خب؟
ـ خب؟ ببین کی رو آوردم!
ـ کی رو آوردی خب؟ معرفی کن.

شخص مو طلایی که لبخند جذابی روی لبش داشت، به سختی تلاش کرد پوکرفیس نشه. به نظرش ادوارد شخصیتی بسیار دِد اینساید بود.
آرتور می‌خواست دهنش رو باز کنه و اون شخص رو معرفی کنه، ولی اون شخص، دستش رو به آرامی روی لب های آرتور گذاشت.
- من، گیلدروی لاکهارت هستم. فکر میکنم اسمم رو این روزا زیاد شنیده باشی... تازه جایزه جذاب ترین لبخند مجله ساحره رو هم بردم.

ادوارد به قیافه لاکهارت نگاه کرد. ایده‌ای نداشت که اگه بگه تا حالا اسمش رو نشنیده، چه واکنشی دریافت میکنه. در نتیجه به سکوتش ادامه داد.
لاکهارت که این اوضاع رو دید، تلاش کرد لبخندش رو جذاب تر و گشادتر از قبل کنه.
- ادوارد عزیز... امروز روز شانسته.
- یعنی چی؟ بالاخره قیچی شکلاتی قابل خوردن ساخته شد؟
- نه دقیقا... امروز قراره تاریخ ساز بشی ادوارد. میخوام با کمکت یه گرگینه خبیث رو گیر بندازم!

سه ثانیه طول کشید تا دو گالیونی کج ادوارد، صاف بشه. و همین سه ثانیه کافی بود تا لاکهارت چوبدستیش رو بکشه و با حالتی مثل رقص باله، طلسم "استیوپفای" رو اجرا کنه. البته، طلسم به طرز عجیبی با زاویه ای هشتاد درجه، از کنار ادوارد عبور کرد و بعد از اینکه بالاخره به چند تا درخت خورد و کمونه کرد، خورد صاف وسط پیشونی ادوارد که پوکرفیس شده بود.

آرتور ویزلی که از این همه مهارت لاکهارت شگفت زده شده بود و دو سه تا بچه ویزلی از تو کلاه و لباساش در آورده بود، یه جیغ هیجان زده دیگه کشید و دوید به سمت اعماق جنگل.
اینبار دیگه لاکهارت واقعا پوکرفیس شد.
- این دیوونه ها از کجا اومدن دورم رو گرفتن؟!

جوابی به جز هوهوی جغدها در بین درخت ها نبود.
لاکهارت هم البته نیازی به جواب نداشت. به سرعت رفت به سمت ادوارد و با چند تا طلسم دست و پای ادوارد رو بست، بعدشم رفت نشست بالای یه درخت و منتظر موند تا هوا تاریک بشه...

چند ساعت بعد:

لاکهارت یکهو با شنیدن چند تا صدای ناله ناجور از زیر پاش، چشماش رو باز کرد و از خواب پرید. خمیازه دندان نمایی کشید، و بعد با دیدن یه گرگینه بزرگ که پای چپ ادوارد رو تا بالای زانو کرده بود توی حلقش، از جا پرید.
لاکهارت با عجله به دنبال چوبدستیش گشت. توی تک تک جیب های رداش، که حدود هشت تا جیب بودن.
بالاخره چوبدستی رو پیدا کرد و یه طلسم اجی مجی لاترجی طور، به سمت گرگینه فرستاد.
گرگینه با خوردن طلسم به بدنش، به طرز عجیب و ترسناکی شروع کرد به خاراندن بدن خودش. و بعد حتی رفت به سمت یه درخت، شروع کرد به مالیدن کمرش به درخت. اما بدنش همچنان می‌خارید!

لاکهارت با اطمینان از اثر طلسمش که تا صبح گرگینه رو مجبور میکنه خودشو با درخت بخارونه، رفت پیش ادوارد و به پای ادوارد نگاه کرد. جای دندان های گرگینه، یک ساعت بزرگ و سرتاسری روی پای ادوارد به وجود آورده بود...
لاکهارت میخواست ادوارد را از روی زمین بلند کنه، اما ادوارد داشت به شدت به خودش می‌پیچید و دچار اسهال شدید شد. لاکهارت با دیدن بدن ادوارد که در اون نقطه غرق شده و در حال بزرگ شدنه، سریع به سمت بالای درخت فرار کرد.
جلوی چشم های لاکهارت، ادوارد داشت تغییر شکل میداد به یک گرگینه، اما نه یک گرگینه عادی. گرگینه ای که به جای انگشت، قیچی داشت و حتی بدنش هم به جای مو، پر از قیچی بود!
ادوارد یه نگاه به دور و برش انداخت، و بعد شلوارش رو که به شدت براش تنگ شده بود، درید و لا به لای درختا گم و گور شد!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: موزه‌ی تاریخ سیاسی-اجتماعی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
#46
مرگخوار ها می‌دونستن حالا که به هدفشون رسیدن، می‌تونن بلاتریکس رو ول کنن تا به صورت سریع و خشن کار دو نگهبان رو تموم کنه و اونا هم به اربابشون برسن.

پاق...پاق...

این صدای شکست دو شیشه معجونی بود که هکتور با تیرکمونش به صورت خچد مختار به سمت دو نگهبان پرتاب کرده بود.

_اوه نه...هکتور تو الان چه معجونی به اونا زدی؟
_معجون نگهبان خفه کن.

هااوو...
(افکت صدای هیولا)

معجون هکتور، به جای خفه کردن نگهبان ها، اونها رو تبدیل به هیولا کرد. هیولا هایی صورتی، با یه چشم، یه دست چنگال مانند مثل خرچنگ و یه دست قول پیکر مثل دست آدم ها‌.

_هکتور اگه زنده بمونم خودم یه بلایی سرت میارم.
_بیاین فرار کنیم.
هرگز. ما می‌جنگیم. برای سرورم. برای جان‌ جانان.
_باشه.
_فیس...فیس فیسس.
مرگخوار ها:

این گونه بود که مرگخوار ها، با رهبری ناجینی و بلاتریکس، به جنگ با دو هیولا رفتن. ولی رفتار هیولا ها به نظر جنگ طلبانه نم‌یومد. بیشتر... با نگاه عاشقانه داشتن به مرگخوار های نگاه می‌کردند.

یکهو، یکی از هیولا ها شروع کرد به دویدن به طرف رودولف، و وقتی به اون رسید، محکم بغلش کرد و در حال ماچ و بوسه کردنش داشت می‌بردش پشت مشتا که با بلاتریکس خشمگین مواجه شد.
_هوی تو!...کسی حق نداره به رودولف دست بزنه. اون کیسه بکس منه.

وقتی بلاتریکس بی‌توجهی هیولا به خودش رو دید، نتونست همونطوری ادامه بده و به سمت هیولا حمله کرد. اون هم بدون چوبدستی.

بلاتریکس روی گردن هیولا پرید و شروع کرد به گاز گرفتن گردنش و سعی در پاره کرده گلوش داشت. و...موفق هم شد. چون اون بلاتریکسه. حتی بدون چوبدستی هم می‌تونه حساب یه هیولا رو برسه.

در اون طرف صحنه مبارزه، مرگخوار ها که طلسم هاشون رو بی تاثیر دیدن، تصمیم گرفتن که لینی رو از طریق دماغ هیولا به داخل بدنش بفرستن، و از درون نابودش کنن. درست وقتی که هیولا سخت مشغول ضربه زدن به خودش بود صدایی توجه همه رو به خودش جلب کرد.
_غووداا...

ویش...
(افکت بریده شدن سَر)

پق...

کار این هیولا هم توسط تاتسویا تموم شده بود. با حرکتی نینجا فروت وارانه، سر هیولا رو از گردنش جدا کرد و با آرامش به سایه های پشت سرش برگشت.

_خیله خب. بیایین بریم پیش ارباب.
_فیس.

و مرگخوار ها به سمت سلول در طلایی به راه افتادن.




ویرایش شده توسط ادوارد در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۸ ۱۷:۴۰:۵۹

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۷
#47
پست پایانی
-------------

بعد از گرفته شدن حال آملیا، گروه کوچیک مرگخوار ها به گوشه ای از راهرو ‌‌رفتن و آملیا و تلسکوپش رو تنها گذاشتن.

_حالا چی‌کار کنیم؟ چطوری فرار کنیم؟ کسی اید...
_گفته باشم که با هیچ محفلی کار نمی‌کنم!

این ادوارد بود که ادامه حرف هاش که توسط نارسسیا قطع شده بود رو به طور ناگهانی در اختیار عموم گذاشت. نارسسیا که از این کار ادوارد عصبانی بود، داشت آماده می‌شد که دوباره تا جایی که می‌شد ادوارد رو بزنه که ادوارد، سریع با ذکر «غووداا» دست هاش رو جلوش گرفت و مانع حمله دوباره نارسسیا شد.

_بسه دیگه. بیایین یه نقشه خوب بکشیم.
_یه ایده دارم.
_خب بگو دیگه.
_باشه. باشه. نزن. من میگم که بریم سراغ دکتر مکمرفیلد، گروگان بگیریمش و مجبورش کنیم ما رو ببره بیرون.
_بعد دقیقا چطوری میخوایم اینکارو کنیم؟
_
_حالا بیایین بریم. تا اونجا یه فکری می‌کنیم.

و مرگخوار ها محفلی تنها را، تنها گذاشتن و به سمت دفتر دکتر به راه افتادن. بعد گشت و گذاری تو راهرو های تو در توی آزکابان و قایم شدن از دیوانه ساز ها، بالاخره به دفتر دکتر رسیدن. وقتی در رو باز کردن، دیدن که دکتر داره به سرعت لباس های زیرش رو از داخل کشو ها در میاره رو میریزه روی بقیه لباس های داخل چمدونش.

_چه خبر دکی؟

دکتر مکمرفیلد که با این سوال باگز بانی طور ادوارد ترسید و لباس های زیرش رو انداخت و به مرگخوار روبرویش نگاه کرد.
_چی‌میخواین؟ من دارم می‌رم از اینجا. اگه کار دارین برین پیش دیوانه سازا.
_ما با خودت کار داریم دکی. باید ما رو ببری بیرون.
_چرا باید همچین کاری بکنم؟

بعد از اینکه ادوارد و دورا جوابی پیدا نکردن، نارسسیا از پشت اون دو بیرون اومد و در حالی که دست هاش رو پشت سرش گرفته بود شروع کرد به توضیح دادن.
_چون اگه بری بیرون، به جرم مخالفت با حکومت می‌ندازنت زندان. ولی اگه با ما...
_اوه مرلین‌...تو دیگه چی هستی؟ چشماام...چشمام دارن کور می‌شن.

سه مرگخوار با تعجب به دکتر که داشت فریاد می‌زد و می‌رفت تا زیر میزش قایم شود نگاه می‌کردند. کسی دلیلش رو نمی‌دونست، ولی بعد از چند ثانیه ادوارد لبخند شیطانی زد که اصلا با قیافه مظلومش نمی‌خورد. بعد از فهمیدن موضوع، رفت و با هر زحمتی که بود یقه دکتر رو گرفت و برد پیش دو همگروه مؤنثش.

_تو ما رو می‌بری بیرون وگرنه پلکاتو می‌کنم و نارسسیا رو میذارمت جلوت تا نگاش کنی و عذاب بکشی.
_نه. خواهش می‌کنم. باشه...باشه. می‌برمتون بیرون. بیایین بریم. فقط اونو از جلوی چشم من دور کنین.
_بیا بریم. نارسسیا، بیا پشت سر من راه برو.
_موضوع چیه ادوارد؟ چرا اینجوری می‌کنه وقتی منو می‌بینه؟
_موهات.
_چی؟ موهام؟ مگه چ... نه. نه. امکان نداره...من کچل شدم!

و بعد، نارسسیا از هوش رفت و بدنش رو روی دورا انداخت. دورا هم با تموم مشکلات از قبیل وزن نارسسیا، اون رو روی شونش انداخت و به دنبال ادوارد دکتر رفت.

بعد از برخورد با دیوانه ساز های مختلف و بهونه تراشی های گوناگون دکتر، به در زندان رسیدن. موقع خارج شدن، دیوانه سازی رو دیدن که روی یک تخت، کیسه سیاهی رو گذاشته که گوشش یه کاغذ با نخ وصل شده بود و نوشته شده بود: آملیا فیتلوورت‌.

با این که دیدن کیسه، که مشخص بود توش یه بدنه باعث تعجب دو مرگخوار شده بود، ولی به راهشون ادامه دادن. دیوانه ساز هم با اونا تا بیرون اومد و کیسه رو روی چندین و چند کیسه دیگه مثل اون انداخت و به داخل زندان برگشت.

_بزن بریم دورا‌.
_بریم.

پاق...

ادوارد و دورا‌ ی نارسسیا به دوش آپارات کردن و به خونه ریدل رفتن. بعد از رفتن سه مرگخوار، و تنها موندن دکتر، زیپ یکی از کیسه ها باز شد، و آملیا با لبخند از داخل کیسه بیرون اومد و آپارات کرد و به طرف خونه 12 میدون گریمولد آپارات کرد.





تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۷
#48
یکی از مرگخورا که دید هکتور خم شد و چیزی روی زمین ریخت با ترس فریادی زد که از تیکه تیکه شدن رودولف توسط بلاتریکس جلوگیری کرد.
_ هکتور یه معجون ریخت رو زمین.

مرگخوار ها با شنیدن این حرف همگی در آستانه جامه دریدن قرار گرفتن.

_ اوه نه. هکتور بگو که این کارو نکردی.
_ اوه آره. این کارو کردم.
_ هکتور؟ تو چی‌کار کردی؟
_ معجون دهن وا کن ریختم رو زمین.

مرگخوار ها که می‌دونستن که هیچ وقت معجون های هکتور درست عمل نمی‌کنه، منتظر شدن تا ببینن معجون دهن باز کن هکتور چه بلایی سر زمین میاره. از طرف دیگه بلاتریکس که سعی داشت هکتور رو بگیره به دلیل ویبره زدن های هکتور موفق نشده بود و یک هیچ تا اینجا به نفع هکتور بود.

_ این صدای چیه؟

حق با ادوارد بود. از طرف زمین داشت صدا هایی میومد. بعد از چند لحظه صدا ها قطع شد و یکهو زمین دهن باز کرد و همه مرگخوار ها رو بلعید و دوباره بسته شد.

_ الان چی شد؟
_ فکر کنم معجون هکتور درست کار کرد.
_
_ نه. امکان نداره.
_ چرا داره. می‌بینی که معجونم کار کرد و ما الان توی زمینیم.

هضم کردن این موضوع برای مرگخوار ها خیلی سخت بود. خیلی خیلی سخت‌. ولی این حقیقت بود. ولی الان موضوع مهم تری پیش رو بود. باید بچه رو پیدا می‌کردن. ولی چطوری؟ اینجا زیر زمین خونه ریدل بود و معلوم نبود چه چیز هایی زیرش باشه. پس همگی با ترس و لرز راه افتادن و به سمت صدای گریه بچه رفتن.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: كارخانه دستمال سازي اسكاور
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۷
#49
روز افتاحیه

آرسینوس که روی چند جعبه نشسته بود داشت ورود والدین رو می‌دید. کنارش نقاب نشسته بود و داشت پستونکشو می‌مکید. و لایتینا هم داشت والدین و بچه هاشون رو راهنمایی می‌کرد تا روی صندلی های پلاستیکی و درب و داغون بشینن.

ظاهر کارخونه دستمال کاغذی بهتر شده بود، ولی همچنان از ریشه مشکل داشت. بعضی لوله ها که شکسته بودن با چسب نواری بسته شده بودن و داشت قطره قطره ازشون آب می‌چکید. روی دیوار ها هم کاغذ های روغنی و قهوه ای چسبونده بودن. با اینکه کارخونه تمیز شده بود ولی هنوز می‌شد تیکه های دستمال کاغذی رو گوشه های کارخونه دید. و در یه گوشه هم مقداری دستمال کاغذی روی هم تلنبار شده بود و ازشون بو های بدی میومد.

ولی والدین این چیز ها واسشون مهم نبود. چون به اونها قول ساندیس و کیک داده بودن و فعلا این تنها چیز مهم بود. وقتی که همه نشستن لایتینا هم اومد و روی جعبه خودش کنار آرسینوس نشست.

_ خوش اومدین! شما اینجا جمع شدین تا...
_ساندیس و کیک بخوریم!

این حرف رو یکی از والدین در حالی که مشتش را بالا برده بود فریاد زد. و بقیه هم به تبعیت از او همین کار رو کردن.
_آره! اومدیم بخوریم.
_باید از خودمون پذیرایی کنیم.
_آقایون...خانوما...آروم باشید. وقتی من حرف هامو زدم میتونین هرچقدر که دلتون خواست از خودتون پذیرایی کنین.

لایتینا با تعجب به آرسینوس نگاه کرد و گفت.
_واقعا؟
_نه.

بعد از اینکه مردم ساکت شدن، آرسینوس تاجش رو صاف کرد و اهمی کرد و شروع کرد.
_همونطوری که داشتم می‌گفتم شما اینجا جمع شدین تا بچه هاتون رو تو مدرسه جادوگری ما ثبت نام کنین. و اینم بگم که تا موقعی که ثبت نام نکنین از اینجا نمی‌تونین برین بیرون.

_زوریه؟
_آره.
_ما زیر حرف زور نمی‌ریم. نمی‌ریم.
_پس از ساندیس و کیک خبری نیست.

بعد از این حرف آرسینوس مردم به صورت دایره‌ای جمع شدن و شروع کردن به همفکری کردن. بعد از چند دقیقه یک نفر پرسید:
_ثبت نام چجوریه؟
_اول باید یه تست بدین. بعد اگه قبول شدین ثبت نام کنین.

مرد دوباره به جمع برگشت و مشغول صحبت شد. یک دقیقه بعد مردم به صندلی هاشون برگشتن و همون مرد شروع به صحبت کرد.
_قبوله.

و به این صورت ملت اسیر شده بچه هاشون رو برای دادن تست به دست عوامل مدرسه سپردن.


روز اول مدرسه جادوگری

دانش آموزای کوچیک و بزرگ داشتن وارد سالن اصلی مدرسه می‌شدن. همگی از دیدن کارخونه شگفت زده شده بودن. چون کارخونه داغون تر از چند روز پیش شده بود.

قسمتی از کاغذ دیواری ها از بالا کنده شده بود و الان آویزون بود. صندلی آرسینوس و لایتینا و نقاب هم که متشکل از چند جعبه بود در گوشه هاش سوارخ هایی دیده می‌شد. صندلی ها دور و بر چندین جعبه که کنار هم بودن و کاربرد میز رو داشتن چیده شده بودن. چهار میزِ جعبه ای توی سالن بود. دانش آموز ها یکی یکی روی صندلی های پلاستیکی نشستن و منتظر سخنرانی مدیر مدرسه شدن.

_خوش اومدین. شما خیلی خوش شانسید که تو این مدرسه هستین. چون من هم اینجا هستم. تنها قانون اینجا اینه که از حرف های من پیروی کنین. حالا،‌ شروع کنین به خوردن.

با این حرف آرسینوس لایتینا بلند شد و شروع کرد بین میز ها راه رفتن و پخش کردن نون و ماست بین بچه ها.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
#50
لرد منتظر شد. و همچنان منتظر شد. و بالاخره قلم پر و جوهر سیاه جلوی لرد سیاه قرار گرفت.

_و حالا سیاه می‌کنیمت.

لرد قلم پر رو گرفت و در شیشه جوهر رو باز کرد. قلم را داخل جوهر زد و روی زمین نشست و مثل یک بچه مشغول خط خطی کردن زمین شد.

بعد از مدتی لرد از روی زمین بلند شد. او لرد سیاه بود! نمی‌تونست روی زمین بشینه و زمین رو خط خطی کنه. او با ابهت تر از این حرف ها بود. باید فکر دیگری میکرد.

_ آواداکادورا!

لرد حتی دلیل این کارش رو نمی‌دونست. ولی حسی به اون می‌گفت که باید این کار رو می‌کرد. لرد وقتی دید طلسمش دوباره وسط صفحه محو شد به فکر‌ فرو رفت.

بعد از چند دقیقه لبخندی روی صورت لرد به وجود اومد. در حالی که لبخند می‌زد چوبدستیش رو بالا گرفت و گفت.
_آکسیو ادوارد.

لرد که دیده بود نمی‌تواند صفحه رو سیاه کنه، تصمیم گرفته بود که کل صفحه رو نابود کنه. پس منتظر شد تا ادوارد ظاهر بشه.

ولی ادوارد ظاهر نشد. یا به طور کامل ظاهر نشد. بعد از چند دقیقه تنها نیمه های دست های ادوارد ظاهر شد. و این برای لرد کافی بود تا بتونه صفحه رو نابود کنه.

ولی لرد باز هم موفق نشد . چون همین‌که دستش رو به سمت دست های نیمه شده ادوارد دراز کرد، اونها ناپدید شدن. لرد که دیگر فهمیده بود که صفحه ارزش وقت با ارزش او رو ندارد، زمان سرگردان رو چرخوند و به سوی مقصد بعدیش رفت




تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.