: تکلیفش را تحویل میدهد:
-------------
تق تق تق...
_ادوارد؟ ادوارد؟ بیا بابا کارت دارم!
دو هفته بود که ادوارد، بعد از فهمیدن اینکه خوابگاهی که داخلش بود تو نقشه های هاگوارتز نداره، اعلام خود مختاری کرده بود و خوابگاهش رو به یه کشور مستقل تبدیل کرده بود و از اون موقع از خوابگاهش بیرون نیومده بود.
تنها خودش داخل کشورش بود و خودش. و فقط کسایی رو داخل کشورش راه میداد که دست های قیچی مانندشون رو از زیر در نشون بدن. هیچ کس نمیدونست که ادوارد دو هفته داخل یه خوابگاه چیکار میکنه. اونم تنهایی. و این سوالی بود که به مدت دو هفته ذهن همه رو درگیر کرده بود.
_ اگه میخوای بیای داخل باید دست هاتو از زیر در نشون بدی.
_تو بیا بیرون. باهات کار دارم. میخوام یه چیز باحال نشونت بدم.
تیک...چیک...تلق...
( صدای باز شدن در)
_ واقعا؟
_ آره. حالا بیا بریم.
سپس آرتور و ادوارد که با ذوق مثل یه بچه بالا و پایین میپرید به سمت جنگل ممنوعه به راه افتادن. اونا رفتن و رفتن و رفتن و بازم رفتن تا اینکه به یه جای کم درخت رسیدن.
_ خب ادوارد. حالا چشم هاتو ببند و منتظر شو.
_
_ ببند دیگه.
_ باشه.
_ من الان میام.
و آرتور رفت و ادوارد رو داخل جنگل تنها گذاشت. وقتی که آرتور بعد از چند دقیقه پیش ادوارد برگشت تنها نبود. چهرهای آشنا به دنبال آرتور آمده بود. شخصی تو ردایی پر زرق و برق همراه با لبخندی جذاب و موهای طلایی.
ـ حالا میتونی چشم هاتو باز کنی.
و ادوراد چشم هاشو باز کرد. ولی توجهش به چیزی جلب نشد و به صورت پوکر فیس به آرتور نگاه میکرد.
ـ خب؟
ـ خب؟ ببین کی رو آوردم!
ـ کی رو آوردی خب؟ معرفی کن.
شخص مو طلایی که لبخند جذابی روی لبش داشت، به سختی تلاش کرد پوکرفیس نشه. به نظرش ادوارد شخصیتی بسیار دِد اینساید بود.
آرتور میخواست دهنش رو باز کنه و اون شخص رو معرفی کنه، ولی اون شخص، دستش رو به آرامی روی لب های آرتور گذاشت.
- من، گیلدروی لاکهارت هستم. فکر میکنم اسمم رو این روزا زیاد شنیده باشی... تازه جایزه جذاب ترین لبخند مجله ساحره رو هم بردم.
ادوارد به قیافه لاکهارت نگاه کرد. ایدهای نداشت که اگه بگه تا حالا اسمش رو نشنیده، چه واکنشی دریافت میکنه. در نتیجه به سکوتش ادامه داد.
لاکهارت که این اوضاع رو دید، تلاش کرد لبخندش رو جذاب تر و گشادتر از قبل کنه.
- ادوارد عزیز... امروز روز شانسته.
- یعنی چی؟ بالاخره قیچی شکلاتی قابل خوردن ساخته شد؟
- نه دقیقا... امروز قراره تاریخ ساز بشی ادوارد. میخوام با کمکت یه گرگینه خبیث رو گیر بندازم!
سه ثانیه طول کشید تا دو گالیونی کج ادوارد، صاف بشه. و همین سه ثانیه کافی بود تا لاکهارت چوبدستیش رو بکشه و با حالتی مثل رقص باله، طلسم "استیوپفای" رو اجرا کنه. البته، طلسم به طرز عجیبی با زاویه ای هشتاد درجه، از کنار ادوارد عبور کرد و بعد از اینکه بالاخره به چند تا درخت خورد و کمونه کرد، خورد صاف وسط پیشونی ادوارد که پوکرفیس شده بود.
آرتور ویزلی که از این همه مهارت لاکهارت شگفت زده شده بود و دو سه تا بچه ویزلی از تو کلاه و لباساش در آورده بود، یه جیغ هیجان زده دیگه کشید و دوید به سمت اعماق جنگل.
اینبار دیگه لاکهارت واقعا پوکرفیس شد.
- این دیوونه ها از کجا اومدن دورم رو گرفتن؟!
جوابی به جز هوهوی جغدها در بین درخت ها نبود.
لاکهارت هم البته نیازی به جواب نداشت. به سرعت رفت به سمت ادوارد و با چند تا طلسم دست و پای ادوارد رو بست، بعدشم رفت نشست بالای یه درخت و منتظر موند تا هوا تاریک بشه...
چند ساعت بعد:لاکهارت یکهو با شنیدن چند تا صدای ناله ناجور از زیر پاش، چشماش رو باز کرد و از خواب پرید. خمیازه دندان نمایی کشید، و بعد با دیدن یه گرگینه بزرگ که پای چپ ادوارد رو تا بالای زانو کرده بود توی حلقش، از جا پرید.
لاکهارت با عجله به دنبال چوبدستیش گشت. توی تک تک جیب های رداش، که حدود هشت تا جیب بودن.
بالاخره چوبدستی رو پیدا کرد و یه طلسم اجی مجی لاترجی طور، به سمت گرگینه فرستاد.
گرگینه با خوردن طلسم به بدنش، به طرز عجیب و ترسناکی شروع کرد به خاراندن بدن خودش. و بعد حتی رفت به سمت یه درخت، شروع کرد به مالیدن کمرش به درخت. اما بدنش همچنان میخارید!
لاکهارت با اطمینان از اثر طلسمش که تا صبح گرگینه رو مجبور میکنه خودشو با درخت بخارونه، رفت پیش ادوارد و به پای ادوارد نگاه کرد. جای دندان های گرگینه، یک ساعت بزرگ و سرتاسری روی پای ادوارد به وجود آورده بود...
لاکهارت میخواست ادوارد را از روی زمین بلند کنه، اما ادوارد داشت به شدت به خودش میپیچید و دچار اسهال شدید شد. لاکهارت با دیدن بدن ادوارد که در اون نقطه غرق شده و در حال بزرگ شدنه، سریع به سمت بالای درخت فرار کرد.
جلوی چشم های لاکهارت، ادوارد داشت تغییر شکل میداد به یک گرگینه، اما نه یک گرگینه عادی. گرگینه ای که به جای انگشت، قیچی داشت و حتی بدنش هم به جای مو، پر از قیچی بود!
ادوارد یه نگاه به دور و برش انداخت، و بعد شلوارش رو که به شدت براش تنگ شده بود، درید و لا به لای درختا گم و گور شد!