هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آغاز و پایان دنیای جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۶
#41
اونورتر

ساعت ها گذشته بود ولی همچنان آرتور و گرنت پشت بوته ها منتظر بودن و به دود های بالای خونه نگاه میکردن.
- ببین آرتور، وجود این همه دود بالای یه خونه ممکنه دلایل زیادی داشته باشه.
-
- اولیش اینه که ممکنه دودهای حاصل از معجونای درب و داغون اسنیپ باشه.
-
- در این حالت ما دو راه داریم؛ یا همین جا منتظر میمونیم یا میریم داخل. اگه منتظر موندیم من برات صحبت میکنم و بهت خوش میگذره و خیر و برکت ولی اگه رفتیم داخل باز دو راه داریم: یا توسط اسنیپ خورده میشیم یا با معجون برمیگردیم پیش پروف. اگه خورده شدیم خیر و برکت ولی ...

آرتور که واقعا از دست از دست اسپم گویی ها و رشته کش کردن { گیر دادن به یک موضوع کوچک و کش دادنش} های اون خسته شده بود و حاضر بود توسط اسنیپ خورده بشه تا همینطوری یه جا بشینه به گرنت زل بزنه گفت:
- باشه تو اصن خوبی. بیا بریم داخل ببینیم چه خبره. خیلی دیر شده ها.
- دیر شدن هم انواعی داره. گاهی بصورت ...

آرتور که سیم هاش بالبیخ قاطی کرده بود، دست گرنت رو گرفت و بدون در زدن وارد کلبه شدن.

درون کلبه

درون کلبه چند تا صندلی چوبی وجود داشت. دو تا پنجره که فضای بیرون رو به خوبی نشون میداد، فرش هایی که از پوست تسترال بودن و کلهم الاجمعین جای بکری بود ولی نکته قابل توجه سوپ شلغمی بود که روی اجاق بود و بدلیل سوختن و آتیش گرفتنش، دود زیادی بالای خون جمع شده بود.
- یعنی تموم مدت این سوپ شلغم بود که ما رو میترسوند؟
- بگمونم.

همینطور آرتور و گرنت مشغول تماشای خونه بودن که فردی قد بلند با ریش های سفید و شلوار تو خونه ای از یکی از اتاق ها وارد شد.
- سلام گوگولی های بابا! بیاین که براتون سوپ شلغم پختم.
- پروف؟
- آنبلیوبل!
- مگه به مالی نگفتم نذاره بیرون بیاد.





تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۴۹ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶
#42
تالار خون آشام ها

- کم کم باید برای نبرد آماده شیم خون ها آشام ها. دوس دارم وقتی اون دو تا قدرت با هم متحد شدن، شکست بخورن و بفهم خون آشام ها قدرتمندترین موجودات هستند.

پیش پروف اینا


پیش پروف اینا اوضاع بی ریخت بود. نه معجونی آماده استفاده بود، نه تلسکوپی آماده ضربه زدن. تازه با شنیدن خبر تصمیم گرفتن خون آشام ها بر حمله که توسط آستریکس و الکس که چند تا پست قبل رفتن جاسوسی داده شد، اوضاع بدتر هم شد. همه نمیدونستن چیکار کنن بجز پروفسور دامبلدور.
- ما با نیروی عشق میتونیم هر مانعی رو از پیش رو مون برداریم. این خون آشام ها که چیزی نیستن. این کنت دراکولا که قدرتی ندارد.

همین طور پروفسور مشغول امید دادن بود که ناگهان خورندگان مرگ به مجلس وارد شدن و تعداد افراد حاضر رو از تعدادی انگشت شمار به بیش از صد نفر افزایش دادن.
- به به پشمک، دیدیم که با بحران مواجهی به کمکت شتافتیم.
- فیس فیس.
- عه عه؟ مگه نگفتیم دروغ ما را در نیار ... چیز ... دلیل آمدن ما فقط کمک به توست پشمک.
- خب ...

در همین حین که دامبلدور و لرد مشغول صحبت بودن، ملیت سیاه و سفید با هم مخلوط شده بودن و همونطور که انتظار داشتیم ، اختلافاتی بین اونا شروع به آشکار شدن شد.
- چی؟ من و این توی یه جبهه جلو دشمن بجنگیم؟ اصن این یدونه جادوی سیاه بلد هست؟
- اصن این قیافش به جنگیدن در راه حق میخوره؟
- تو آدمی نیستی که روی یه سیم خاردار دراز بکشی، اجازه بدی بقیه از روت رد شن.
- اگه من باشم اون سیم خاردار رو قطع میکنم.

پروفسور که دید یخورده اوضاع داره خراب میشه، بلند گفت:
- سااااااااااکت! خودم گروهبندیتون میکنم با هر کی دوس دارین.
-
- چرا میزنی؟
- پادگان ققنوس یادت رفته. اون طور که ده ها پست گروهبندیشون طول کشید، اونقدر هم براشون زحمت کشیدیم تا بیان تاج این آقا رو بندازن پایین، آخر هم یه پشت پا به ما زدن خودشون رفتن سه جا بعد ...

همین طور لرد مشغول شکایت بود که صدایی به گوش رسید. صدای مخوف خون آشام هایی که تشنه خون بودن. کنت دراکولا با یه لشکر نزدیک مقر لشکریان سیاه سفید میشد. اونا باید کاری میکردن که لرد گفت:
- چوبدستی ها، معجون ها، تلسکوپ ها و ... آماده! به مقابله باهاشون میریم.
-استارک تام! باید برا حمله یه نقشه بکشیم.
- من کشیدم. حمله!





تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۶
#43
- باهات موافقم آدر. ولی چطوره بریم یه سری به کافی شاپ های دیگه بزنیم؟
- نه پروف! همین یکیش بسه. اینجا آدما خیلی عجیبن. هر لحظه ممکنه افرادی مث این خانمی که همینطور داره نگات میکنه به تور مون بخورن. بیا برگردیم خونه گریمولد.
- نه! هنوز کافی شاپ های دیگه هم موندن و باید بریم. من زن میخوام میفهمی؟!

آدر که دید نمیتونه در مقابل این پروفسور، حرفی بزنه مجبور شد تصمیم اون رو قبول کنه و در حال آماده شدن و حرکت به بیرون بودن سر کادوگان گفت:
- ای خل مغزان بی عقل صفت، ای دور نیندیشان بی دقت، چطور با وجود اون خانم عاشقی که چون ولغازی بر شیشه چسبیده و منتظر شکار طعمه خودش است، تصمیم بر بیرون رفتن از اینجا گرفته اید؟

پروفسور و آدر:

وقتی پروفسور و آدر، کمی دقت کردن فهمیدن که سر راست میگه و هنوز اون خانم پشت در کافی شاپ منتظره تا طعمه شو شکار کنه، به سر کادوگان گفتن؟
- خب حالا باید چیکار کنیم؟
- خب منو بیار پایین تا بهت بگم.
- چطوری؟
- من میپرم و منو بگیرین؛ اون وقت میگم.

سر کادوگان خودشو با تابلوش پرت کرد پایین ولی تابلو از کنار دست آدر و دامبلدور رد شد و خورد درست وسط یه میز خاص با کلی وسیله قیمتی ولی به رغم چیزی که همه فکر میکردن میز  و تموم اون وسایل شکستن ولی تابلوی سر کادوگان هیچ خطی بر نداشت.

آدر و پروفسور:

صاحب کافی شاپ با شنیدن صدای شکستن به محل اتفاق اومد.
- صدای چی بود ؟ وای! چطوری اونا شکستن! اونا خیلی قیمتی بودن! نه! کی مسئول این اتفاقه؟

کسایی که در کافی شاپ حاضر بودن با اشاره رئیس رو متوجه مسببان این حادثه یعنی آدر و پروفسور کردن.

- بگیرینشون.

آدر و پروفسور:
صاحب کافی شاپ و بقیه حضار:
فولکس:

همه تیاق بدست آروم آروم سمت آدر و دامبلدور میومدن که سر کادوگان گفت:
- منو بگیر آدر و همچنین دست پروف رو.

اونا دست همدیگه رو گرفتن و در یک حرکت زیرکانه، به سمت میدان مرکزی شهر، آپارات کردن.

دور و بر میدان مرکزی شهر

- اوه چقدر اوضاع قاراش میش بود.
- هی تو!
- با منی؟
- معلومه با تو ام ای کتکله چمپی آدر. اگه درست منو میگرفتی الان تحت تعقیب نبودیم؟
- واقعا تحت تعقیبیم؟
- به همت شما بله.

همین طور سر و آدر مشغول جدال بودن که فهمیدن اتوموبیلی بس لوکس داره به اونا نزدیک میشه. مردی خوشتیپ به سمت پروفسور اومد و گفت:
- پیداتون کردم پروفسور. عالیه. شما کجا بودین؟ بیاین که همه منتظرتونن؟

پروفسور که واقعا متعجب شده بود چند لحظه پوکر فیس شد ولی بعد گفت:
- من شما رو نمی شناسم آقا.
- چطور میتونین دوستتون رو نشناسین پروفسور جانسون؟
- پروفسور جانسون دیگه کیه؟
- شوخی میکنین پروفسور؟ زود باشین بیاین تو ماشین که همه تو بیمارستان منتظر بزرگترین جراح مغز و اعصاب جهان ان یعنی شما.
- برو کنار اشتباه گرفتی.

ولی اون مرد مطمئن بود که اشتباه نمیکنه و به زور دامبلدور رو داخل ماشین انداخت و بدون سوار کردن آدر و سر، به سمت بیمارستان حرکت کردن.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۱ ۲۱:۴۶:۳۵



تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقد پست های انجمن محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۶
#44
سلام خسته نباشید
اگه زحمتی نیست درخواست نقد این رو داشتم.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۶
#45
محفلیون باقیمونده پشت در منتظر بودن و به هم دیگه پوکر فیس وارانه نگاه میکردن. پروفسور خیلی عجیب شده بود، انگار سیاهی دستش علاوه بر تاثیر بر جسمش، تاثیر روانی نامطلوبی هم در روحش گذاشته بود. آخه هیچ وقت اون یه نفر رو به خاطر یه پیشنهاد، از پنجره بیرون ننداختته بود.

درون اتاق

- خب مینروا، برو بعدی رو بگو بیاد. فقط خواهش میکنم پیشنهاد های خوبی داشته باشن. حوصله کل کل ندارم.
- چشم پروف ولی ...
- ولی چی؟
- فقط ... شما هم یخورده مدارا کنین.
- منظورت اینه که من خشن عمل کردم؟!
- نه نه! اصن هیچی. من میرم بعدی رو بگم بیام.

بیرون اتاق


همه همچنان پوکر فیس وارانه به هم نگاه میکردن که مک گوناگال از اتاق بیرون اومد و گفت:
- نفر بعدی. فقط خواهشا پیشنهادات درست حسابی داشته باشین.
- من میخوام بیام.
- تو اصن قیافت به پیشنهاد خوب داشتن میخوره رونالد ویزلی؟
- مگه من چمه؟  خیلی هم اهل ادبم! خوشتیپیم هم دسته تونی استارک رو از پشت بسته!
- بله معلومه. خب به هر حال امیدوارم به عاقبت آدر دچار نشی.

و بدین ترتیب رون یه دو تار که روی زمین بود رو برداشت و پشت سر مک گوناگال وارد اتاق شد.

درون اتاق


- سلام پروف جان! حال شما خوبه خوب هستین؟
- نه!
- بله. خب من اومدم با توانایی هام به شما کمک کنم.
- خوب شد گفتی و گرنه فک نمیکردم توانایی ای هم داشته باشی.
- عه ! توانا بودن در هر زمینه ای اسم واقعی ماست پروف!
- خب حالا بگو ببینم من الان به چه چیزی نیاز دارم؟

رون چهره ای جنتلمنی و پر غرور دوباره همون تونی استارک گرانه به خودش گرفت و گفت:
- شمابدلیل مبارزه شدیدبا مرگخواران ومدیریت محفل و هاگوارتر وهمچنین سیاهی دستتون یخورده ازلحاظ روحی، خسته شدین.یعنی روح شما نیاز به یه ریکاوری داره.مطمئنم اگه مشکلات ازیادتون بره، به زودی سیاهی دستتون خوب میشه وبه جمع ما برمیگردین!
- خب الان تو چه توانایی ای داری که میتونه به من کمک کنه؟
- من؟ خب من شعر میگم و زیاد هم شعر میخونم. از نظر من خوندن و گوش دادن بهشون میتونه روح آدم رو زنده کنه. اصن دقت کردی شاعرا چقدر زیاد عمر میکنن؟
- نه! چقدر؟
- کمی بیشتر از سن عادی مردم. چون با شعر همیشه روحشون شادابه.
- خب حالا تو یه دهن از شعر های وزن دار روح زنده کن بخون!

رون که دید داره نقشش عملی میشه و میتونه حال پروف رو خوب کنه، دو تارش رو برداشت ولی نه با صدایی دلنشین بلکه با صدایی ناهنجار شروع به خوندن کرد:
- سلسله موی دوست سلسله موی دوست حلقه دام بلاست، حلقه دام بلاست/هر که در این حلقه نیست، فااااارغ از این ماجراست فااااارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ، در نظرش بی دریغ/ دیدن او یک نظر، صد چون منش خون بهاست صد چون منش خون بهاااااست

و همین طور شعر رو تا آخرش و با حس و البته با صدایی ناهنجار خوند و بعد گفت:
- روحیت عوض شد پروف؟!
- شعرت تموم شد رونالد؟
- آره.
- خب مینروا، پنجره رو باز کن، ققنوس رو هم بیدار کن که باید یه نفر رو بیرون بندازه.

همین که رون اینو شنید به پای پروفسور افتاد و گفت:
- نه پروف نه! اینکار رو با من نکن.
- مینروا بیدارش کن.
- نه! من جوونم کلی آرزو دارم. باشه زمین صافه.
- صافی و گردی زمین ربطی به خوب شدن دست من داره مینروا؟
- نه.
- پس بیدارش کن.
- پروف رحم کن ... آهان یه فکری دارم. باور کن این یکی دیگه درسته؛ اگه بد بود هرمیونو دو دستی تقدیم کرام میکنم، بعدشم خودم ققنوس رو بیدار میکنم.

پروفسور که دید رون چنین شروطی گذاشته، پس حتما می بایست حرفش هم قابل گوش دادن باشه.
- سریع بگو فقط اینو بدون که این آخرین شانسته!
- خیلی ممنون. ببینین همونطور که گفتم، شما نیاز به یه ریکاوری دارین؛ پس یه سفر میتونه حال شما رو بهبود ببخشه اونم با محفلیا.
- سفر؟چطوری؟ بانیمبوس؟!
- نه! با اتوبوس شوالیه.

پروفسور چند ثانیه فکر کرد و سپس گفت:
- بد هم نمیگیا!


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۳۰ ۲۳:۴۵:۰۷
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۱ ۱۴:۲۰:۳۸



تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقد پست اعضای الف دال
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ جمعه ۲۹ دی ۱۳۹۶
#46
سلام.
درخواست نقد این رو داشتم اگه زحمتی نیس.

ارسال شد.


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۳۰ ۱۵:۳۵:۵۵



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۶
#47
همهمه زیادی در خونه هری پاتر وجود داشت. آخرین شب کریسمس بود و تموم طایفه رو دعوت کرده بود. جایی از خونش هرمیون و جینی و آنجلینا و فلور و ... و جای دیگه هم پنج برادر ویزلی بهمراه تک دامادشون نشسته و مشغول صحبت بودن. بچه ها هم در سراسر خونه پراکنده بودن و بجز آلبوس کس دیگه ای پیدا نبود؛ البته اون هم دنبال رز میگشت.
- دایی رون! رز کجاس؟
- رز؟ همین دور و برا باید باشه.چطور مگه؟
- یه سوال ازش داشتم.
- بگو شاید من بتونم کمکت کنم.
- هیچی. فقط میخواستم یه کاری برام انجام بده.

همین طور رون مشغول سین جین کردن آلبوس بود که خود رز از یکی از اتاقها وارد سالن نشمین شد.
- هوووف! چقدر درس خوندم. آخه چرا باید یه معلم اولین روز بعد از تعطیلات کریسمس امتحان بگیره!
- منم دغدغم همینه رز؛ اتفاقا میخواستم ازت بخوام برام چند ورق تقلب بنویسی آخه هیچی نخوندم.
- عه عه عه!

رون که متوجه گفتگوی بین رز و آلبوس شده بود ، یکم جلوتر رفت و به آلبوس گفت:
- آلبوس. تقلب اصلا کار شایسته ای نیست. میدونم این جمله خیلی کلیشه شده و کسی هم جز هرمیون نیست که تو عمرش تقلب نزده باشه. من خودم بارها اینکارو انجام دادم ولی ... یه بار مچم بد طوری گرفته شد و خیلی هم تاوان بدی دادم. البته دادیم.
- چطوری!
- دوست دارین خاطرشو بشنوین؟
- آلبوس و رز:

فلش بک چند سال قبل از 19 سال قبل

هری بسرعت وارد تالار گریفیندور شد. نامه ای قرمز رنگ شبیه نامه اربده کش تو دستش بود. سریع پیش رون رفت و گفت:
- رون دوباره چیکار کردی ؟ نامه اربده کش از طرف بابات اومده.
- وای نه. بیا بریم یه جا که کسی نباشه. به اندازه کافی آبروم برای کارنامه ترم اولم رفته.

چند دقیقه بعد


- خب رون، بهتره بازش کنی.
- بله ؟ ... باش.

رون نامه رو باز کرد. صدای پدرش کم کم آشکار شد و رون و هری گوش فرادادند.
- رونالد ویزلی ! چند روز دیگه امتحانات پایان ساله. دیگه نباید مث ترم یک همه نمراتت تک باشه. الان یه مثال برات میزنم بفهمی. گفتم داریم به امتحانات آخر سال نزدیک میشیم و تو دو راه داری: یا قبول میشی یا مردود. اگه قبول شدی خیر و برکت و اگر مردود شدی دو راه داری: یا میشی اوباش هاگزمید یا میری سربازی. اکه اوباش شدی خیر و برکت و اگر رفتی سربازی دو راه داری: یا پلیس میشی یا میری پادگان. اگه پلیس شدی خیر و برکت و اگر رفتی پادگان دو را ه داری: یا تقسیم میشی و تو پادگان میمونی یا میفرستنت جنگ. اگه تقسیم شدی و تو پادگان موندی خیر و برکت اما اگه رفتی جنگ دو راه داری : یا سالم برمیگردی یا خونپاره میزنن لت و پار میشی. اگه سالم برگشتی خیر و برکت ولی اگه لت و پار شدی دو راه داری: یا بدنت توسط عوامل تجزیه کننده تجزیه میشه یا گند میزنی. اگه تجزیه شدی خیر و برکت ولی اگه گند زدی دو راه داری : یا گاز طبیعی میشی صادر میشی افغانستان یا میشی نفت. اگه گاز شدی خیر و برکت ولی اگه نفت بشی دو راه داری : یا صادرت میکنن یا میری پالایشگاه. اگه صادر شدی خیر و برکت اما اگه رفتی پالایشگاه دو راه داری : یا تبدیل به گریس میشی یا مواد پاک کننده. اگه گریس شدی خیر و برکت ولی اگه مواد پاک کننده شدی دو راه داری: یا صابون میشی یا دستمال توالت. اگه صابون شدی خیر و برکت ولی اگه دستمال شدی باور کن پسرم باید ######

هری و رون متعجب و پوکر فیس و عصبانی و کلا قاطی پاطی مشغول گوش دادن به حرف های آرتور در نامه بودن که نامه بدلیل امواج سانسور تیکه آخر آن قطع شد.
رون بیشتر از تموم لحظات زندگیش ترسیده بود. حتی بیشتر از زمانی که آراگوگ رو دیده بود.
- هری. حالا باید چیکار کنم؟
- خب باید نه تنها نمره تک نیاری، بلکه خیلی هم بالا بگیری.
- چطوری؟
- خب باید بخونی دیگه. برو از همین الان شروع کن.
- پس فردا شروع امتحاناته چطوری همرو بخونم. من که در طول سال هیچی نخوندم.
- این تنها راهه رون.
- نه. تو باید به من تقلب برسونی؛ درسته! ما تقلب مینویسیم و میبریم سر جلسه و نمره عالی میگیریم.
-نه حرف اینو نزن.
- جوری صحبت میکنی که انگار خودت فول فولی.
- فول فول که نیستم ولی ... باش به گمونم حق با تو عه.

هری و رون خوشحال بودن که نقشه خوبی کشیدن ولی صدایی آشنا اونا رو به عقب برگردوند.
- شما دو تا هیچ وقت تقلب نخواهید نوشت.
- عه هرمیون؟! تقلب؟
- کسی درباره تقلب حرف نزد.
- خودم شنیدم گفتین تقلب. شما برخلاف مقررات عمل نخواهید کرد. اگه بفهمن خیلی براتون بد میشه.
- چشم قربان.

ولی بعد از رفتن هرمیون، هری و رون حرف هاش رو از اون یکی گوششون بیرون دادن و مشغول طرح ریزی برای تقلب شدن.

دو ساعت قبل از شروع اولین امتحان

- خب هری، طرح هامونو مرور میکنیم. برای سوالات چهارگزینه ای، عبارات راحته، خیلی راحته، سخته و خیلی سخته بترتیب گزینه های یک تا چهار میشن.
- درسته. جواب تموم سوالات تشریحی توی ردات هست دیگه؟
- آره. و یه چیزی آوردم. مشنگا بهش میگن غلط گیر. از طریق درش جواب سوالات زیادی رد وبدل میشه.
- خوبه و ...

اون دو تموم طرح هاشون رو بررسی کردن و پس از اطمینان وارد بخش امتحان کتبی درس معجون سازی پروفسور اسنیپ شدن.

پایان فلش بک

آلبوس رو به رون کرد و گفت:
- خب بقیش؟
- خب دایی جون بقیش رو تو میتونی حدس بزنی؟
- خب لابد مچتون رو گرفتن.
- نه.
- پس چی؟
امتحان بعدیش مچمون رو گرفتن.
- و چه اتفاقی افتاد بابا؟
- خب از تموم امتحانات بعدش محروم شدیم. مجبور شدیم تموم هاگوارتز حتی کف تالار اسرار هم تمیز کنیم و برق بندازیم، به تموم درخت های جنگل ممنوعه آب بدیم و ...
- پروفسور دامبلدور خدا بیامرز کاری نکرد؟ یعنی تبصره ای چیزی.
- چرا. اجازه داد دو ماه بعدش بیایم امتحان بدیم و دادیم و قبول شدیم. حالا متوجه شدی آلبوس؟ تقلب عاقبت خوبی نداره و اگه ضایع بازی پیش بیاد تنبیهات زیادی هم در پی داره. البته مگه اینکه دیگه خیلی حرفه ای باشی.

آلبوس اتاق نشیمن رو ترک کرد و به اتاقش رفت. ورقی گرفت و مشغول به نوشتن تقلب شد و تو دلش به رون گفت :
- من حرفی ام دایی.






ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۸ ۲۳:۳۸:۰۴



تصویر کوچک شده


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۶
#48
آرتور به مصی گفت:
- واقعا؟! یعنی ما هم میتونیم باهات بیایم؟
- چرا که نه داچ.

ولی سر کادوگان وکتی چندان تمایلی برای رفتن به اون میتینگ نداشتن. سر کادوگان به آرتور گفت:
-ما نمیتوانیم به میتینگی که هیچ یک از افراد حاضر در آن را نمیشناسیم، برویم؛ آن هم در جایی پر از مشنگ ها.
- تازه ما هیچ اطلاعاتی درباره این ایرونیا نداریم.اصن خودتو آرتور!هیچی درباره ایرونیا میدونی؟

آرتور چهره ای جنتلمنی و تونی استارک گرانه به خودش گرفت و گفت:
- مث اینکه من ده واحد مردم شناسی پاس کردما! الان چند بیت شعردرموردایرونیا میخونم، ببینی چه مردم عجیب غریب و مظلومی هستن.

کتی تابلو سر کادوگان رو در دست داشت و چاره ای هم جز گوش کردن به آرتور نداشت. آرتور بدون اینکه مصی متوجه محتویات شعر بشه آروم شروع کرد:
ایرونیا همش معطل بودن
تو هر چیزی از آخر اول بودن
هر چی برای تفریح عموم بود
برای این بیچاره ها حروم بود
تقویم شون همش عزاداری بود
جمعه تا جمعه گریه وزاری بود
نفهمیدن مزه کنسرت چیه
اون که وسط وایساده باچوب کیه
یکی نشسته بود و غرغر میکرد
تموم فیلماشونو سانسور میکرد
خودروی ملیشون یه جورگاری بود
مسبب مرگ و عزاداری بود
گرفتار فرار مغزا شدن
نخبه هاشون ول توی دنیا شدن
خلاصه این ملت بی آتیه
حساب کتابشون قر و قاطیه

همینطور آرتور با حس مشغول خوندن بود که کتی شعر رو قطع کرد و گفت:
- چطور یه ملت میتونن اینطوری عجیب باشن؟! خوشم اومد. خیلی خفنن!
آرتور و سر کادوگان:

کتی گفت:
- خب آقای مصی، ما میخوایم به عنوان همراه با شما به اون میتینگ بیایم. البته قبلش خیلی دوس دارم بیشتر با این مردم آشنا شم.

پ.ن: شعر از من نیست و در سایت های کثیری میتونین نسخه کامل اون رو پیدا کنین.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: عکاسی کریوی
پیام زده شده در: ۱:۲۸ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۹۶
#49
- خب اینم از ماجرا. نظرت چیه سبیل؟
سبیل:

نور ممد فریاد کشید:
- بیدار شو سبیل!

سبیل مثل کش تمونی که از تمون جدا میشد، بالا پرید:
- چیشده؟! کی مرده؟ خواب دیدم محفل نابود شده، درسته؟

کالین با پوزخندی به نور ممد گفت:
- میبینی ... مرگخوارا فقط تو خواب میتونن نابودی محفل رو ببینن.

نور ممد رو به سبیل کرد و گفت:
- روح رو میگم ... میتونی به ما کمک کنی یا نه؟
- روح دیگه کیه؟

کالین با عصبیانیت به سبیل گفت:
- روح دیگه کیه و زهر نجینی! ببین ما با کی اومدیم سیزده بدر!

سبیل گفت:
- آخرین بارت باشه که از پرنسس استفاده ابزاری میکنی! در ضمن روز طبیعت!
کالین و سبیل:

نور ممد گفت:
- بس کنین با شمام!
کالین و سبیل:

و سپس با آرامش ادامه داد:
سبیل جان ما میخوایم روح لیباتیوس بوریژ رو زنده کنیم. میتونی یا نه؟

سبیل ، دستی به سبیلش کشید و گفت:
- نمیتونم ... یعنی نمیشه.
- چرا؟
- من فقط میتونم روح مرده هایی که تا صد سال گذشته مردن رو زنده کنم رو زنده کنم.
- خب
- این شخص صد و یک سال پیش مرده!
- وای نه! یعنی هیچ راه دیگه ای نیس؟ نمیشه این یه سال رو ماسمالی کرد؟
-

برای چند ثانیه سکوتی عظیم برقرار شد که ناگهان سبیل تریلانی گفت:
- ولی ... یه راه دیگه هم وجود داره!


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۷ ۱:۳۶:۰۵



تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقد پست اعضای الف دال
پیام زده شده در: ۱۰:۱۳ جمعه ۱۰ آذر ۱۳۹۶
#50
سلام آرسینوس. چطوری با زحمت های ما؟
میدونم سرت شلوغه ولی اگه وقت داشتی میشه این ماموریت الف. دال رو نقد کنی؟




تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.