هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ جمعه ۱۹ مرداد ۱۳۹۷
#41
جلسه چهارم فلسفه

- کلاس هم که تشکیل نشد.
- بهتر، بریم مهمونی شبونه ی هوریس؟

دو دانش آموز ناامید از آمدن استاد سامورایی از جا بلند شدند و به سمت در خروجی حرکت کردند. فقط مرلین می دانست که آیا آن دو بیش از حد بدشانس بودند یا استاد فلسفه زمان بندی افتضاحی داشت اما درهرصورت، در با سرعت وحشتناکی گشوده شد و آن دو را به دیوار چسباند.

- به شدت مریضم و حوصلتون رو ندارم، شونن شوجو!

دخترک در دستمال کاغذی فین کرد و ادامه داد:
- اما اومدم تدریس حیاتی این جلسه رو انجام بدم و برم.

تاتسویا دو دانش آموز بخت برگشته را با چوب دستی اش بلند کرد و به انتهای کلاس پرتاب کرد.

- منی که با این حالم اینجا وایسادم و گیر همچین ابلهایی - به دو دانش آموز کذائی اشاره کرد - افتادم، تو یه دنیای دیگه، تو اتاقم توی خانه ی ریدل، با یه فنجون چای سبز، نشستم پشت پنجره به تماشای بارون.

حالت رویایی دخترک، با پرسش هرماینی از بین رفت.

- منظورتون از یه دنیای دیگه چیه؟

تاتسویا لحظه ای در فکر فرو رفت و سپس جواب داد:
- هرماینی شوجو. درمورد دنیاهای موازی چیزی می دونی؟
- چیزای کمی می دونم.

تاتسویا دستی بر روی کاتانا کشید و گفت:
- جهان های موازی درواقع یعنی اینکه در کنار واقعیتی که الان وجود داره، واقعیت های دیگه ای هم در جریانه. برای مثال هرماینی گرینجری که از کتاب متنفره و فنریر گری بکی که گیاه خواره.

دانش آموزان خندیدند اما با دیدن برق کاتانا ساکت شدند.

خب عزیزانم، برای جلسه ی بعد ازتون می خوام که داستان یه روز زندگی تون تو یه دنیای موازی رو بنویسید.


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ جمعه ۱۹ مرداد ۱۳۹۷
#42
نمرات جلسه ی سوم فلسفه و حکمت


ریونکلا

لاتیشا رندل:۱۸

اوس لاتیشا شوجو. من و کاتانا خوشحالیم می بینیمت.
می دونی لاتیشا سان؟ هر رولی از شروع و پایان و محتوا تشکیل میشه. رول تو از نظر محتوا نمره ی کامل رو از من می گیره اما متاسفانه شروع و پایان منسجمی نداره.

شوجو، از علائم نگارشی به اندازه ی کافی استفاده نکردی. برای مثال ویرگول!
زمانی که جمله ی دو فعلی داری، اگه بینشون "که" یا ''و'' نداشت، بعد فعل اول باید ویرگول بذاری.

پنه لوپه کلیر واتر:۱۹
پنی چان چه خوب که بازم می بینمت!

چیز زیا دی برای نقد کردن نیست و از نمره ات هم مشخصه. سوژه ی خیلی خوب بود و خوب بهش پرداخته بودی. تنها چیزی که مانع گرفتن نمره ی کامل شد، یه سری سوتی نگارشی بود. مثل نخوندن فاعلت با فعلی که آورده باشی.

یه توصیه ای هم دارم برات! به عنوان یه نویسنده، باید سعی کنی بهترین حالت رو برای نوشتن یه جمله و بیان یه حالت پیدا کنی.

همین پنی چان، موفق باشی.

گریفندور

هرماینی گرینجر: ۲۰

خب... هرمی چان، مفتخرم بگم که رولت خیلی به اون مفهومی که مد نظر داشتم نزدیک بود و از خوندنش لذت بردم.

فقط یه موردی به چشمم خورد. یه جا نوشته بودی "او" و بعدش نوشته بودی "اون". فکر می کنم از دستت در رفته بود ولی سعی کن بیشتر دقت کنی.

هافلپاف

ماتیلدا استیونز:۱۸.۵

اوس ماتیلدا شوجوی عزیزم. خوش اومدی.

سوژه ات جالب بود. بعد از تموم شدنش برگشتم و دوباره خوندمش. ایده ی خوبی بود و طنزش رو دوست داشتم.

چیزی که باید بگم درمورد دیالوگ ها و نقل قولاته که یه جاهایی اصولش رو رعایت نکردی. اصولش چیه؟
گفت (یا فعلای مثل اون) + : + یه اینتر

خیلی واضح نگفته بودی که همون جکسون بودی. به واقع زیاد بهش نپرداخته بودی و جای توضیح بیشتر داشت.

منتظرم که ببینم این اصول رو رعایت می کنی، شوجو.

نیمفادورا تانکس:۱۸.۵

نیمفا شوجو، رولت از اون رولایی بود که آدم با حسرت بهشون نمره ی کامل نمیده. به واقع سوژه ی خوبی بود که جا داشت عالی باشه.

شوجو. بعد از تموم شدن دیالوگت و شروع دیالوگ بعدی، دو تا اینتر باید بزنی.
قبل از اختراع کردن (دی:) ترکیباتی مثل "رخنه کردن مو در سر" مطمئن شو که وجود دارن و اینطوری خواننده رو متعجب نکن!

پی نوشت: نمرات گروه ها توسط مدیریت محترم اضافه خواهند شد.
پی نوشت۲: برای نقد بیشتر جغد بفرستید.


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۹ ۲۱:۲۵:۴۲
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۹ ۲۱:۲۶:۳۰

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷
#43
تاتسویا VS سلوین

سنگ بی ارزش



دست آزادش را بالا برد تا قطرات درشت عرق را از روی پیشانی‌اش پاک کند. در دست دیگرش، کاتانا که همیشه شانه به شانه‌اش پیش می رفت، با خستگی خودش را بر روی زمین می کشید و ردی بر خاک خشکیده برجا می گذاشت. حتی نوری که خبر از نزدیک بودن مسافرخانه می داد، نمی توانست به سامورایی خسته انگیزه ی حرکت بدهد؛ چون می دانست پولی برای خرید حتی یک قطره آب هم ندارد.

مقابل در مسافرخانه ایستاد و عطر نان شیرینی تازه به نرمی به بینی اش رسید، از آن عبور کرد و در رگ هایش جاری شد. لحظه ای با حسرت به مردم نگریست و بعد به خاطر آورد برای چه کار مهمی به آن زمان و مکان آمده؛ مأموریتی مخفیانه برای خدمت به کسی که تنها استاد و اربابش بود. با بیرون دادن هوای درون سینه اش، گرسنگی، تنهایی و هر حسِ ناخوشایندی که درونش داشت را رها کرد و متمرکز شد.

بار دیگر قطراتِ آب به سرعت بر روی پیشانی‌اش جاری شدند. سرش را که بلند کرد، با آسمانِ گریان بهاری روبه رو شد. به سرعت اطرافش را در جستجوی پناهگاهی زیر و رو کرد و کمی دورتر از ساختمان اصلی مسافرخانه، سرپناهی کوچک به چشمش خورد که مسافران جاروهای خود را در آن جا "پارک" کرده بودند.

- فقط در حدی استراحت می کنم که بتونم ادامه بدم و قبل از رسیدن به هدفم، مریض و درمونده نشم.

در پناه سایبان بر روی زمین نشست و زانوهای خراشیده اش را در آغوش فشرد. نیم نگاهی به کاتانا انداخت. شمشیرش، همراه همیشگی اش که همیشه بیرون از غلاف در کنارش می جنگید، پوشیده از گرد و غبار بود و به تیز کردن احتیاج داشت. دستش را دراز کرد و اولین سنگی که به انگشتانش برخورد کرد را از روی زمین برداشت.

- متاسفم که زیاده خواه بودم، رفیق.

سنگ را برداشت و به آن نگریست. مانند جواهر می درخشید. با نهایت قدرتی که در انگشتان باریکش باقی مانده بود، به تیز کردن کاتانا پرداخت.

فیش فیش فیش!

باران بی امان می بارید و تاتسویا به فکرِ بازگشت به اتاقش در خانه ی ریدل افتاد. تنها جایی که می توانست پس از نوشیدن چای سبز و مدیتیشن، بر روی تشک مخصوصش دراز بکشد و پایکوبی قطرات باران را بر پشت پنجره ی اتاقش شاهد باشد.

فیش فیش فیش!

- البته تو زمان و مکان ما که الان بارون نمی باره!

چشمانش آهسته گرم شدند و گاردش را اندکی پایین آورد. فقط یک لحظه استراحت می کرد تا دوباره بتواند...

چشمانش را که گشود، باران شدیدتر از قبل می بارید و به پناهگاه نفوذ می کرد. احساس کرختی که ناشی از روزها جستجوی بدون استراحت بود، با ضربه ای از سوی ناخودآگاهش از بین رفت و دیدش به سرعت شفاف شد.
خطر در کمینش بود.

لحظه ای بعد صدای گام هایی دیوانه وار که گل و لای را به اطراف می پاشید و ناسزاهای جادوگرانی که رداهای نویشان را با دست جمع می کردند به گوشش رسید. به سرعت از جا برخاست، درحالی که کاتانا را در یک دست می فشرد و بدون هیچ دلیلی، "کاتانا تیزکن" را درون جیب یونیفرمش انداخت.

- پسش بده!

در یک لحظه سرش را عقب کشید و کنار پرید اما ناخن های بلندی گلویش را خراشیده بودند. بلافاصله چوب دستی اش را بیرون کشید و با زمزمه ی "لوموس" آن را به سمت مهاجم گرفت.

زنی که ممکن بود از اوایل دهه ی سوم تا اواسط دهه ی هشتم زندگی اش باشد. گیسوانی گوریده و به رنگِ طلایی خیلی روشنی که به سفیدی می زد. دهانش تنها یک خط صاف و باریک بود و بی روح ترین چهره ای را داشت که دختر سامورایی تا آن لحظه دیده بود.

البته به جز چشمانش.

چشمان سیاهی که می توانست تمام دنیا را در خود ببلعد. عمیق، خشمگین و خیلی خیلی دردمند.

- فقط ازت می خوام که پسش بدی! نمی دونی چقدر دنبالش می گشتم. نمی دونی چقدر سختی کشیدم...

بغض دردآلودی صدای زن را درهم شکست و شانه هایش لرزید. تاتسویا به چهره اش خیره شد. هیچ اشکی در چشمانش نبود. سیاهِ سیاه، خشکِ خشک.

- تو کی هستی؟ من چیزی از کسی نگرفتم که بخوام پسش بدم.

تاتسویا بیشتر از زن فاصله گرفت و از پناهگاه خارج شد. حالا باران بازیگوشانه موهای سیاهش را به بازی می گرفت و دخترک در یونیفرم کوتاهش به خود می لرزید. زن یک قدم به سمت او برداشت و دخترک کاتانایش را به سمت او گرفت.

- من مأموریت مهمی دارم که باید انجامش بدم. به خاطر خودتون می گم که از من دور بمونین. کاتانای من توی دنیا مهربون ترینه اما می تونم کارای خیلی بدی باهاش بکنم.
- مأموریتی که داری، مربوط به همون سنگِ خاصه؟

تاتسویا به خودش لرزید اما نه از سرما.

- نمی دونم کی هستی و چی تورو به اینجا کشونده اما اگه جای تو بودم، مزاحم یه سامورایی که قسم خورده تا آخرین قطره ی خونش رو در خدمت اربابش باشه، نمی شدم. من...
- اربابت اونیه که دستور داده "سنگِ زندگی مجدد" رو براش ببری؟


دیگر نمی توانست بی توجه از این زن دور شود. باید می فهمید که چطور به چنین اطلاعات سری ای دسترسی دارد و چه کسانی را در این اطلاعات شریک کرده است. باید می فهمید و بعد... از دست او خلاص می شد.

لبخندی زد، شانه هایش را بالا داد و با لحن مهربانی گفت:
- خب... اینجا نمی تونیم صحبت کنیم. بیا باهم یه جایی منتظر بمونیم تا این بارون بند بیاد و بعد، مفصل باهم گپ بزنیم. نظرت چیه؟

زن با اشاره سر رد کرد و جواب داد:
- همین الان می تونیم بریم به مسافرخونه و قضیه رو حل و فصل کنیم.

سپس کیسه ی کهنه ای را که به نظر می رسید پر از گالیون است، بالا گرفت.

***


پای سیبی را که شیره ی دلچسبی از آن می چکید، با سوء‌ظن بو کشید و کنار گذاشت. زن درحالی که به جیب سامورایی خیره شده بود، حرف هایش را شروع کرد:
- کار مرگ بود.

تاتسویا با دقت سر تا پای اورا زیر نظر گرفت. جهت نگاهش تغییری نکرده بود و تن صدایش ثابت مانده بود. بی حرکت بودن بودنش از عدم اضطرابش خبر می داد. یعنی راست می گفت؟

- مرگ از فریب خوردنش خشمگین بود. از اینکه نتونسته بود جونِ سه تا برادر رو بگیره عصبانی بود. برای همین اون سنگ رو بهش داد.

خب... لااقل به شدت مطمئن بود که حرف هایش حقیقت دارند. سامورایی جرعه ای از چای سبزش نوشید و سری تکان داد.

- کادموس، کادموس پورل... برادر دوم بود. می شناسیش؟

هجومِ افکار و خاطرات به مغزش، مانند پرواز صدها خفاش درون یک غار بود. جرعه ای از چای داغ در گلویش گیر کرد.

- باعث شد که خیلی خیلی درد بکشه، اونقدر که خودش رو خلاص کنه. برای همین دنبال اون سنگی ام که تو جیبته.
- در... درمورد چی حرف می زنی؟

صاحب آن چهره ی سنگی نمی توانست لبخند زده باشد اما تاتسویا حاضر بود قسم بخورد که سایه ای از یک لبخند بر روی لب هایش دیده است.

- من روش یه طلسم گذاشتم دختر جون. چند ماهه که در به در دنبالشم اما حتی خوابشم نمی دیدم که همچین جایی افتاده باشه. اول که دیدم برش داشتی، فکر کردم که شاید تو هم دنبالشی.
- دنبال چیزی که هستم اما مطمئن نیستم که پیداش کرده باشم.

زن به جلو خم شد و دست دخترک را در دستش گرفت.

- مطمئن باش دلت نمی خواد رو کسی که دوستش داری، ازش استفاده کنی؛ پس لطفا بذار من نابودش کنم.

سامورایی دستش را از دست رنگ پریده و زبر زن بیرون کشید. همیشه از تماس های جسمی بیزار بود.

- توفع نداری که من این داستان رو باور کنم؟ می دونم همچین افسانه ای وجود داره اما از کجا معلوم که تو نمی خوای با فریب دادن من، سنگ رو برای خودت برداری؟

تاتسویا یک دستش را به سمت زمان برگردانی که موقتا برای مأموریت به او داده شده بود، برد و کاتانا هم در دست دیگرش، آماده ی حمله به غریبه بود.

- چون من همون دختری ام که توسط این سنگ به زندگی برگشتم.

دنیای بیرون از مسافرخانه از حرکت ایستاد. باران بند آمده بود و آسمانِ هنگام غروب، مانند پالت رنگی پوشیده از لکه لکه ابرهای تیره بود اما هیچکدام از این ها توجه دخترک را جلب نکرد. او در دریایی سیاه و ملتمس از چشمان مخاطبش غرق شده بود.

- من همه چیزمو از دست دادم. برگشتن توسط سنگ زندگی مجدد، منو به یه کالبد بی روح و یه مرده ی متحرک کرد. از زمانی که کادموس مرد، فقط یه حس درون من به وجود اومد.

زن کف دست هایش را روی قلبش گذاشت؛ انگار با این کار می توانست قدرتی برای به پایان رساندن جمله اش بگیرد.

- این تمایل وحشتناک برای از بین بردن این سنگ... برای محافظت از هرکسی که ممکنه اینطوری مثل ما صدمه ببینه.

دختر سامورایی باهوش نبود. حتی زرنگ هم نبود و هر چیزی که در زندگی اش به دست آورده بود، مدیون تلاش بیش از حد و تجربیات سختش بود.
حالا همان حس و تجربه به او می گفتند که این زن دروغ نمی گوید.
که این سنگ تنها بدبختی به بار می آورد.
که نمی توانست خودش را راضی کند آن را به ارزشمندترین شخص زندگی اش بدهد.

- بعدش چه اتفاقی می افته؟ اگه سنگ نابود بشه، تو هم می میری؟

این بار اشک در چشمان زن حلقه زد و زمزمه کرد:
- تنها چیزیه که آرزوش رو دارم. فقط دلم می خواد بتونم دوباره با اون باشم.

تاتسویا سری تکان داد و از پشت میزِ چوبی مسافرخانه بلند شد. سنگ را که حالا به نظرش می رسید درخشش شیطانی دارد، کنار دستِ زن معشوقه ی افسانه ای بر روی میز گذاشت و درحالی که زمان برگردان را دوباره و برای زمان نامعلومی تنظیم می کرد، با خود گفت:

- یه راه جدید پیدا می کنم. یه راه بهتری که توش خبری از "مرده ی متحرک" و "کالبد بی‌روح" و تغییر شخصیت نباشه و تا اونموقع، بهتره که بدون موفقیت به خونه برنگردم!

شانه هایش را صاف کرد و چانه اش را موازی با زمین نگه داشت. کاتانا هم با عزم استواری مقابل شانه اش ایستاد و بعد، به زمانی دیگر رهسپار شدند.


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: دفتر اساتيد
پیام زده شده در: ۱:۱۲ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۷
#44
دوست عزیز، مثل اینکه هنوز هم متوجه نشدین که چرا نمره کم شده ازتون؛ برای همین یه بار دیگه و خیلی ساده و بدون مقدمه توضیح می دم. لطفا خوب حواستون رو جمع کنین، چون بار سومی در کار نیست.

من موقع امتیازدهی و نقد رولتون چی گفته بودم؟ گفتم:
<<توی پستت دلایل کافی برای کشته شدن لویی نمی بینم.>>

شما اومدین و توی اعتراضتون یکسری دلایل گفتین...مسخره شدن دارین توسط لویی، نفرت و روانی بودن دارین. محض رضای خدا دارین! به من نگین که وقتی اعتراضتون رو می نوشتین، خودتون یادتون نبود که قاتل لویی دارین نیست بلکه فرانسیکه!

نه تنها نقد من هنوز وارده، بلکه کل پست اعتراضتون زیر سوال می ره چون قاتل لویی فرانسیکه. حالا فرانسیک کیه؟ یه اسم. یه شخصیت حاشیه ای و بدون هیچ پردازشی که وسط داستان انداخته شده، فقط برای این که لویی رو بکشه.

دارین، پست شما در حدود دو هزار و هفتصد کلمه بود. پستی با این طول، برای این که یه شخصیت کاملا ناآشنا رو مطرح کنین، براش شخصیت پردازی کنین و نهایتا بهش انگیزه ی قتل بدین، کافی و بلکه زیاده. با این‌همه، بیشتر حجم رول رو هدر دادین و هیچکدوم از کاراکترای رولتون شخصیت پردازی کامل و منطقی ای ندارن.

دارینِ داستان، سر یک دعوای مدرسه ایِ واقعا بی اهمیت، یه نفر رو می دزده و تصمیم می گیره بکشتش. حالا با تصور این که حرفایی مثل "اون روانیه" و "اون یه شیطانه" دلیل قانع کننده ای برای کار دارین محسوب بشن – که تو رول شما خوب نشون داده نشدن، پس نیستن – بازهم دارین بدون هیچ دلیل منطقی ای از کشتن لویی صرف نظر می کنه و یک دفعه متحول می شه. نهایتا هم یه کاراکترناشناس، باز هم بدون دلیل، لویی رو می کشه.

موفق باشی.


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۰ ۱:۱۸:۵۱
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۰ ۱:۲۰:۰۰

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: دفتر اساتيد
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ سه شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۷
#45
سلام دارین عزیز.
امیدوارم حالت خوب باشه.

خب قبل از این‌که برم سر اعتراضت لازم می دونم یه چیزی رو برات روشن کنم. من این لحنِ توهین‌آمیز و به کار بردن کلماتی مثلِ "انتقاد هوایی" و جمله ای مثل "درضمن ، من که نمی تونم به جای لویی مثلا سدریک دیگوری رو بزارم. چون آخر داستان اون می میره. پس در این صورت دیگه نباید فعالیتی ازش ببینیم" رو می ذارم به حساب تازه وارد بودن و آشنایی کامل نداشتنت با فضای ایفای نقش.
اگه یه کاراکتر تو یه رول بمیره، هیچ مانعی برای فعال بودنش تو سایت وجود نداره.

حقیقتش رو بخوای، من و اساتید دیگه هیچ پول و اعتبار و جایزه ای نمی گیریم برای نمره‌دهی و نقدِ تکالیف و با هیچکسی پدرکشتگی نداریم که بخوایم رولش رو بدون دقت بخونیم و فقط و فقط یه هدف رو دنبال می کنیم؛ اونم پیشرفتِ تک تکِ تازه وارداس و هرکاری برای این‌که این پیشرفت حاصل بشه می کنیم.

منتی هم بر سر کسی نیست و خودمون قبول کردیم، چون دوست داشتیم اما اگه بیایم و با چنین جملات غیر منصفانه و قضاوتگرانه ای رو به رو بشیم... خب... همه ی تلاشم رو کردم که دلخور یا دلسرد نشم و بتونیم این مشکل رو باهم حل کنیم.


خب... حالا بریم سر سوالاتی که برات پیش اومده.

خب... اگه به نمره ات معترضی، باید بگم که اولا هر استاد و نقد کننده ای شیوه و سلیقه ی خودش رو داره. تا جایی بر طبق اصول نمره می ده و مقدار محدودتری هم برای سلیقه اش هست. من طبق این معیارها می تونم برات دلیل بیارم که چرا نمره ی 18 – که دومین نمره ی کلاسه و نمره ی خیلی خوبیه – گرفتی.

هر رول رو بر اساس دوتا مؤلفه نمره دهی می کنیم. ظاهر و محتوا.
همونطوری که تو نقدت به طور خلاصه گفتم، تقریبا توی رعایت علاِم نگارشی خوبی و نه "کاملا" که مستلزم گرفتن نمره ی بیسته و دقت خیلی بالایی می طلبه. تو این دقت رو نداشتی. مثلا:
"ببین کی رو گذاشتن معلم ما."

خب این جمله همونطوری که می بینی، یه جمله ی سوالیه و جمله ی سواالی با علامت سوال تموم میشه، نه نقطه! این فقط یه نمونه ی کوچیکه و اگه ایرادای بیشتری رو می خوای، می تونی برام جغد بفرستی تا بیشتر درموردشون صحبت کنیم.
پاراگراف بندی هات هم ایراد دارن، دارین. نمی تونی هرجا که خواستی اینتر بزنی و یه جاهایی نزنی.

زیاد به اینا نمی پردازم چون اگه طبق امتیاز کلی‌ت تصور کنیم یه نمره اینجا از دست دادی، همینقدر کافیه. هیچکس قرار نیست تو اولین فعالیت هاش بی نقص باشه و مدت زیادی طول می کشه که تو بتونی اونقدر با دقت بنویسی که این هارو رعایت کنی اما اگه اینجا گفته بشه و برطرف بشه، خیلی بهتره.

حالا بهتره بریم سر یه بخشِ مهمتر که همون محتواس!
بهم گفتی ایراد نیست که شخصیتایی که خواننده نمی شناسه رو وارد داستان کنیم. خب... مسئله دقیقا این نیست که ایین شخصیتا توی کتابا نبودن؛ مسئله اینجاست که تو چقدر توی شخصیت پردازیشون موفق بودی.
این تکلیف رو برای کلاس من و نقد من نوشتی، پس نظر منو می خوای. نظر من اینه که تو شحصیت پردازیشون زیاد موفق نبودی.
مثلا شخصیت لویی خیلی... ناگهانیه! شخصیت پردازیش ناقصه و هیچ تصوری نمیشه ازش داشت و نمیشه باهاش ارتباط برقرار کرد. همینطور دوستان دارین.
ار این که بگذریم، اصرار داشتی که قصد دارین برای کشتنِ لویی خیلی درست و منطقیه، چون "روانی"ـه. خب... هیچ توجیهی از این ساده تر نیست که بیای بگی طرف مشکل روانی داره و در عین حال، هیچکاری سخت تر از این نیست که یه شخصیت روانی رو باورپذیر جلوه بدی. و سوال پیش می آد که مجبوری باور پذیر جلوه اش بدی؟

آره مجبوری دارین.

شحصیتای روانیِ قَدَر تو اعماق وجودشون یه باور مستحکم دارن، آرمان دارن، چیزی دارن که باعث تفاوتشون می شه. چیزی که باعث می شه خواننده با خودش بگه: آره! این می تونه یه نفر رو فقط به خاطر یه سر به سر گذاشتنِ بچگونه بکشه!
یه نمونه ی بارز از این شخصیتای روانی خارق العاده مثال بخوام برات بزنم جوکره. نمی دونم چقدر باهاش آشنایی اما اگه قصد داری همین روال رو برای ایفای نقشت در نظر بگیری، پیشنهاد می کنم بیشتر بشناسیش، ازش الگو بگیری و ببینی چه چیزایی تبدیلش کرده به کاراکتری که با وجود روانی بودن، حتی یه نفر که دیدگاه یه آدم معمولی رو داره - مثل من - اینقدر باهاش ارتباط برقرار کرده.
مسئله اینجاست که خب... من به عنوان یه خواننده، عقاید همچون کاراکتری رو قبول ندارم اما عمق روانی بودنش، علاقه اش به کشتار و و درنهایت طز فکرش رو درک می کنم اما درمورد دارین، نه می تونم بپذیرمش و نه درکش کنم.
تو یه رولِ جدی با همچین فضای تلخی – که من مخالفشم چون اکثر خواننده هارو خسته می کنه – خیلی خیلی باید دقت کنی برای کشتنِ شخصیتا اونم با همچین روشی.

درمورد فضای تلخ گفتم... خب، مشخصا تو می خواستی یه رول جدی بنویسی که فضای تاریکی داشته باشه. رولت بیش از حدی که بخواد مخاطب رو راضی کنه تلخه و این تلخی واقعا به اون وجهه ی غیر قابل باورش اضافه کرده.

در نهایت
" اگه من به جای لویی یکی دیگه رو می ذاشتم و آخر داستان می کشتم داستان غیر قابل باور و مسخره می شد."
نمی دونم چی باعث شده که اینطوری فکر کنی. تو ایفای نقش، تو بسیاری از سوژه های موفق و جذاب – چه طنز و چه جدی – شخصیت های فعال زیادی کشته می شن و این اصلا دلیل نمیشه که از ایفای نقش حذف بشن.

خب دارین... امیدوارم سوالاتت ببرطرف شده باشن. من دوست دارم تازه واردا به نوبت جنبه های مختلف نویسندگی شون رو پرورش بدن و رشد و پیشرفت کنن. به هیچ عنوان دلم نمی خواد کسی ئلسرد بشه و نوشتن رو رها کنه اما اگه معتقدی که من با بی توجهی و غرض این نقد و نمره رو تحویلت دادم، ایراداتی که دلت می خواد بدونی رو بهت گفتم.
اگه نقد کامل تر لز این هم می خوای، می تونم تو پیام شخصی برات بفرستم.
موفق باشی.


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۷
#46
گریفندور VS هافلپاف



سوژه: کم‌بینا


- آ ماشالا! بیارینشون تو دفترم بی زحمت!

سایه ای کوتاه قد، مقابل دفتر مدیر، با افرادی کوتاه قد‌تر پچ پچ می کرد.

- با این پولی که می خواین بدین چه توقعاتی دارین! پیک جارویی استخدام کردین مگه جناب مدیر؟

سایه ی جناب مدیر، چاق ترین، کوتاه ترین و طاس ترین تصویری بود که تا کنون بر روی دیوار های هاگوارتز نقش بسته بود. سایه ای مبتلا به بیماری های نقرس، کبد چرب و مرض قند که بویی مانند ادکلن کاپیتان بلک و نوشیدنی کره ای سگی از او به مشام می رسید.

- قربون دستتون، همینجا – هیـعک- بذارینشون!

هوریس اسلاگهورن درحالی که جرعه جرعه از نوشیدنی محبوبش می نوشید، در جعبه ی کهنه ی مقابلش را گشود.
- به به... راضی ام به زیر شلواری مرلین. یکم رو به زوال به نظر می رسن اما – هیعـک – چیزی نیس که! بچه های ما باید تو سختی ها پروانه بشن. زمان ما از این قرتی بازی نمی دیدی که. می رفتیم زمین خاکی، جورابای آقامونو گوله می کردیم و تامام!
- فقط قربان... مسئله ی مهمی که باید بگم، آمار کشته و زخمی هاییه که این توپا تو مسابقات دادن...
- عوضش با بودجه ی توپای کوییدیچ بهترین نوشیدنی هارو خریدیم تا از با کمالاتاشون خوب پذیرایی کنیم. می دونی که توپ فقط به درد بازی می خوره، این نوشیدنیه که می مونه!

مرد با استیصال زمزمه کرد:
- و این‌که این توپا علاوه بر قدیمی بودن، ساخت چینن. کم‌هوش و کم‌بینان جناب.
- توپ فقط توپه! نوشیدنی فلسفه ی زندگیه! چه عالی... طعم کره ای دو سیب آلبالو هم گرفتن! بریزم براتون؟

مرد با اشاره ی سر رد کرد و کورمال کورمال از اتاق خارج شد. در آخرین لحظه برگشت و با لحن تهدید آمیزی اضافه کرد:
- این توپا هوش و اختیار خودشون رو دارن و چون احمقن، برعکس عمل می کنن. علاوه بر این آخرین باری که امتحان کردیم، حماقتشون واگیرداره. معلوم نیست اثرش تا کِی باقی می مونه...

و در را آهسته پشت سرش بست.

با بسته شدن در اتاق، صدای وزوزی از درون جعبه به گوش رسید:
- بلاجری که بازیکنی را با ضربه اش بیازارد، مرلین هیچ کار واجب و مستحبی را از او نمی پذیرد و هیچ ضربه ای را از او قبول نمی کند.

صدای دیگری آهسته پرسید:
- بازیکن بد باشه چی؟

صدای قبلی نعره زنان سخن اورا قطع کرد.
- حالا وایسین یه دیقه. آخرشو! دیر اومدی نخوا زود برو! شاید بازیکنا برای همین باهات بدن! برای این زبونته! یه کلمه دیگه حرف بزنی این جعبه رو ترک می کنم! دهنتو ببند!

صدای وزوز جعبه به همان سرعت قطع شد.
هوریس در حالی که به دیوار تکیه داده بود و بطری نوشیدنی را به سینه اش چسبانده بود، خر و پف کردن را آغاز نمود.

***

زمین بازی کوییدیچ

- بازی شگفت انگیزی رو شاهد هستیم! نه به خاطر این که مهاجمِ گریفندور داره با شمشیرش دروازه بان تیم مقابل رو تهدید می کنه. نه به خاطر این که اسنیچ نعره زنان و بلاجر - وارانه خودش رو به بازیکنای هر دو تیم می کوبه؛ بلکه چون که تو این بازی ای که شاهدش هستیم، "همه چی" اشتباه پیش می ره!

سرخگون، بازیگوشانه بازیکنان را دست انداخته و موجب ترافیک هوایی عظیمی در محوطه ی جریمه ی هافلپاف شده بود. هرماینی گرینجر که برای نخستین بار از زمان های خیلی خیلی دور، کتاب هایش را روی زمین رها کرده بود و در آسمان به پرواز درآمده بود، سرانجام توانست توپ را بین بازوانش ثابت نگه دارد.

- خیلی خب! بریم که گلِ اول‌ بعدی رو بزنـ... آخ!

اطرافش به قدری شلوغ بود که متوجه آمدنِ اسنیچِ بازیگوش نشده بود. توپ طلایی رنگ که با دیدن آن شلوغی هیجان زده شده بود و می خواست از تعقیب کنندگان سمجش فاصله بگیرد، با سرعت و شدت زیادی به فاصله ی بین دو چشمِ دخترک کتابخوان برخورد کرده بود.

گرینجر در آستانه ی واژگون شدن بود و به سختی بر روی جارویش تقلا می کرد اما به دلیل حجم بالای جمعیت اطرافش، مانند مهره ی دومینو به اطرافیانش برخورد کرد. جمعیت درحالی که نعره ی "یا چشمم یا صورتم" سر می دادند، پراکنده شدند و هرماینی که فرصتی بهتر از این نمی دید، توپ را به سمت دروازه ی هافلپاف پرتاب کرد.

سرخگون به نرمی در آغوش ماتیلدا فرود آمد.

- هرمی چان؟ حواست کجاست دختر؟ از این دور تر رو گل کرده بودی تو تمرین.

تاتسویا درحالی که نقش برخورد دسته ی جاروی هم تیمی اش بر صورتش سرخ شده بود، به او نزدیک تر شد.
- چشام... از وقتی اسنیچ خورد تو سرم، درست نمی بینم تاتسو!
- راستش منم درست ندیدم چطوری گرفت. ولی عیب نداره شوجو.

سرخگون که گویی روح اسنیچ در او حلول کرده بود، از میان انگشتان باریک لیندا بیرون پرید. سامورایی جارویش را چرخاند تا توپ را به چنگ آورد. سرخگون با سرعت عجیبی به سینه ی دخترک برخورد کرد و میان دست هایش افتاد.
تاتسویا از گوشه ی چشم ادوارد را دید که موقعیت خوبی برای به ثمر رساندن گل داشت. نفس عمیقی کشید، توپ را بلند کرد تا برایش بفرستد و بعد... قهقهه زد.

- رز، بیا یه قل دو قل بازی کنیم!

اعضای تیم گریفندور که تا آن لحظه خنده ی کاپیتانشان را ندیده بودند، شگفت زده برجایشان خشک شدند. کاپیتان هافلپاف که گمان می کرد دخترک نقشه ای دارد، سعی کرد از او دور شود.
- خیل خب باشه... وسطی دوس داری؟

رز دهانش را باز کرد تا جواب بدهد و تاتسویا با حالت نامتعادلی توپ را به سمت او پرتاب کرد. مهاجمان هافلپاف به سمت کاپیتانشان پرواز کردند تا از این فرصتِ بادآورده استفاده کنند. رز زلر، توپ را به سینه اش چسبانده بود و به سرعت پرواز می کرد که ناگهان ایستاد:
- چه ایده ی خوبی تات! بیا بازی!

این بار نوبت بازیکنان هافلپاف بود که انگشت به دهان شوند. رز زلر ویبره زنان به سمت سامورایی پرواز کرد و توپ را به سمت او پرتاب کرد.

تماشاچیان و گزارشگر، شگفت زده این منظره را دنبال می کردند و منتظر حرکت داوران بودند؛ بلاتریکس و ادواردی که سوار بر جارو وارد زمین می شدند.

- کله پوکا! نکنه مسخره کردین مارو؟ بازی‌تونو بکنین تا دونه دونه از جارو آویزنتون نکردم تو سیاهچال!

اگر این یک موقعیت عادی بود، بازیکنان پس از خیس کردن جاروهایشان، نهایت سعی و کوششان را می کردند تا بلاتریکس را بیشتر از این عصبانی نکنند اما جو عجیبی زمین بازی را فرا گرفته بود و نگاه های برتری جویانه ی بازیکنان، جای خود را به لبخندِ ابلهانه و راحت گیرانه ای داده بود. حس و حال عجیبی بود که لحظه به لحظه بیشتر در فضا پخش می شد.

- وقت... استراحت...

هرماینی نفس نفس زنان این کلمات را به زبان آورد و درحالی که چشمانش را می مالید، بر روی زمین ایستاد:
- می دونم که می خواستیم زود بازی رو تموم کنیم و به تکالیفمون برسیم اما من می گم بیاین یکم اینجا تفریح کنیم. حالا شاید دوتا دونه گل هم زدیم و خوردیم.

ادوارد بی هدف قیچی هایش را در هوا تکان داد و لبخند زد. هاگرید و تاتسویا بر روی چمن ها دراز کشیده بودند و گوشه ای از مکالماتشان به گوش می رسید:
- خورشیدو می بینی؟ اینقد گوشنمه که می خوام بزنمش سرِ جارو بوخورمش.

زمان استراحت به پایان رسید و هر دو تیم لبخند زنان به بازی برگشتند.

- جاروتو نمی بینم نیمفا اما خیلی خوشگل به نظر می رسه.
- قابل نداره رون، خودمم درست نمی بینمش البته.

داوران سوار بر جارو تذکرات لازم را فریاد می زدند یا اینکه... همه ی تلاششان را می کردند.
- یه بار دیگه این بلاجر لعنتی بیاد تو صورتم، کروشیو می خوری، بونز!
- من؟ من چیکار کـ... مراقب باش!

لسترنج در آخرین لحظه از مقابل بلاجر کنار پرید و طلسمی روانه اش کرد.

- جالبه که به بازیکنا هیچکاری نداشتن تا الان. فکر کنم با تو کار دارن.

صدای زمزمه ی بلاجر به گوششان رسید:
- همچین موهای فرفری قشنگی کی دیده تا حالا؟ دلم می خواد تا آخر عمرم دورشون تاب بخورم. اگه دست داشتم، حسابی نازشون می کردم.

بلاتریکس باورش نمی شد چنین سخنان توهین آمیزی شنیده.
- فقط... لرد حق داره منو قشنگ خطاب کنه و به موهام دست بزنه. فقط....
- بلا...؟ چی شد؟

بلاجر دیگر با اشتیاق گفت:
- من یه بار گوشه ام خورد بهش! ولی... من که گوشه ندارم!

داور مو فرفری با عصبانیت از جا پرید و از بلاجر های نفرت انگیز فاصله گرفت. تارهای مویش جیغ کشان از او جدا می شدند و بر روی زمین افتادند. بلاتریکس نعره ای زد و برای برگرداندن موهای عزیزش پرواز کرد.

ادوارد قبل از آن که برای پیدا کردن بلاتریکس به انتهای زمین برود، نیم نگاهی به بازیکنان انداخت.

آن ها هم مثل بازیکنان کوییدیچ لباس پوشیده بودند و سوار بر جارو پرواز می کردند. توپ ها از این سو به آن سوی زمین درحال حرکت بودند. در نگاه اول، یک بازی معمولی به نظر می رسید.

اما اگر داور بونز نگاه دومی هم به آن ها می انداخت، متوجه می شد که چطور هر دو دروازه بان از حلقه های دروازه آویزان شده اند و چرخ می زنند. متوجه می شد که چطور تاتسویا شمشیرش را بیرون کشیده و به همراه رز زلر، ارنی پرنگ و هرماینی گرینجر، کورکورانه در زمین می رقصد و به در و دیوار و هر چیزی برخورد می کند.

تمام حواسِ ادوارد پیِ همکارش بود که آب شده بود و در زمین فرو رفته بود. به همین خاطر "گیاه آدم خوار" را ندید. گیاهِ آدمخواری که بدون حتی بک بار لمس کردن توپ، گوشه ای از زمین ایستاد بود و خمیازه می کشید.
خمیازه می کشید؟ دهانش را تا بیشترین حد ممکن گشوده بود و چشمانش را بسته بود، برای همین ادوارد بونزی که وارد دهانش می شد را ندید.
دیگر هیچکس ادوارد بونز را ندید.

هاگرید در حالی که بر روی جارویش خم می شد تا قاصدک هارا بچیند، رو به ماتیلدا گفت:
- شما گوشنه‌ تون نیست خانوم؟ بریم بعد بازی کیک بزنیم؟
- بریم.
- اینم قاصدک شوما!

جستجوگر گریفندور، قاصدک را به سمت همتای رقیبش گرفت. اسنیچ دقایقی بود که با التماس اطراف آن ها بال بال می زد اما کوچک ترین توجهی نصبیش نمی شد و با جمله ی " بذار دفعه ی بعدی بگیریمش" به عقب رانده می شد.
- خب... با شماره ی سه فوت کنیم؟ یک دو...

غول گریفندوری دهانش را تا جایی که می توانست گشود تا نفس بگیرد اما به جای هوا، جسمی کوچک، طلایی و عصبانی وارد دهانش شد. هاگرید بدون لحظه ای فکر کردن، اسنیچ را به سمت معده اش راهنمایی کرد.

- جستجوگر گریفندور گوی زرین رو گرفت! گریفندور برنــ...!

کوافل با خشمی که از به پایان رسیدن مسابقه و بازگشت به جعبه ی کهنه احساس می کرد، خود را به صورت گزارشگر کوبید و دندان هایش را خرد کرد. حتی زمانی که نعره ی گزارشگر در گوششان پیچید و فریاد شادی تماشاچیان گریفندوری زمین بازی را به لرزه درآورد، متوجه اتفاقی که رخ داده بود نشدند.

کاپیتان گریفندور، تیم "یه قل دو قل با کوافل" هافل و گریف را راه‌اندازی کرده بود و به قدری با در و دیوار و جایگاه تماشاچیان برخورد کرده بود که لایه ای از خون صورتش را پوشانده بود اما با توجه به این که سلول های بینایی اش با ضربات پیشین از کار افتاده بودند، تفاوتی در اصل قضیه ایجاد نشده بود.

- اینا تماشاچیای مان، تاتسویا؟ چرا اینقدر خوشحالن؟

کاپیتان گریفندور خون را از روی چهره اش پاک کرد و لبخند زد.
- بودا به ما نظر کرده هرمی چان. همه بشاش و سرحالن. بسه دیگه. بریم دمِ شومینه دراز بکشیم؟
- بریم.


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ جمعه ۵ مرداد ۱۳۹۷
#47
جلسه سوم کلاس فلسفه و حکمت


تاتسویا، بدون هیچ ایده ای برای تدریس جلسه سوم، به سوی کلاس می رفت. در راهروهایی که منابع خنک کننده وجود داشت، هوا معتدل و بهاری بود، اما در برخی دیگر از راهروها، هوا بی نهایت گرم و کسل کننده.
تاتسویا که راهرو به راهرو، از سامورایی یخی به سامورایی تنوری تغییر فاز می داد، بالاخره خسته شد. اینطوری دیگر اصلا نمی توانست، بنابراین چوبدستی اش را کشید، تمرکز کرد، "نیروی چی" را در سرتاسر وجودش احساس کرد و افسون فراخوانی را اجرا کرد.

بر اثر اجرای افسون، یک عدد جارو، با صدای ویژی از انتهای راهرو پدیدار شد و تاتسویا آن را روی هوا گرفت.
سامورایی، نفس عمیقی کشید، لبخندی زد و روی جارو سوار شد...
ادامه مسیر، از طبقه هفتم و تالار گریفیندور تا کلاس فلسفه، لذت بخش تر بود. بر اثر شتاب جارو، زیاد گرما را احساس نمی کرد. و البته اصلا هم به روی خود نیاورد که چندین بار جارو و حتی کاتانایش در طول مسیر، در چشم و چال چند نفر از دانش آموزان فرو رفت.

تاتسویا بالاخره به کلاس فلسفه و حکمت رسید.
هنوز ایده ای برای تدریس نداشت، اما با آرامش وارد کلاس شد. کلاس مثل همیشه بود، تاریک، اما روشن با نور شمع ها و عطرآگین از بوی عود.
با دیدن فضای کلاس لبخندی زد، اما بعد با دیدن قیافه دانش آموزان که سعی میکردند روی زمین سخت در حالت مراقبه بنشینند، لبخندش محو شد.
- اوس شونن شوجو. قالیچه ها رو آقای فیلچ برای شستشو بردن، ولی اصلا نگران نباشید، چیزی شما رو نکشه، قوی ترتون میکنه.

دانش آموزان با شنیدن این قوت قلب، و البته با دیدن برق کاتانای تاتسویا، کاملا در حالت مدیتیشن قرار گرفتند. اما تاتسویا، باز هم نا آرامی عجیبی بینشان احساس میکرد. با شک، به چهره های تک تک دانش آموزان نگاه کرد.
و سپس در ردیف انتهایی کلاس، سه چهره بی نهایت آشنا را دید که با خشم به یکدیگر، و حتی به او نگاه می کردند.
سامورایی تلاش کرد به آن ها بی توجهی کند، اما آن ها همچنان به او توجه کردند. و حتی از ردیف آخر که مخصوص تنبل های کلاس بود، آمدند به ردیف اول تا کاملا جلوی چشمان تاتسویا باشند و همچنان با خشم به یکدیگر و به او نگاه کنند.
در نهایت تاتسویا آهی کشید... موضوع تدریس برایش مشخص شده بود.
- امروز موضوع تدریس در مورد تناسخ هست...
- امروز تدریس با منه!
- اگر دراکو زنده س، موضوع تدریس با خودمه!
- نه خیرم، من با اینکه روحم، ولی کاملا حق تدریس دارم!

تاتسویا و کل کلاس برای سه ثانیه پوکرفیس شدند، نه بیشتر و نه کمتر. در واقع برق کاتانا، به همه ادعاها برای تدریس و پوکرفیس ها، پایان داده بود.
تاتسویا به صحبت کردن ادامه داد.
- همونطور که میبینید، زندگی های گذشته من در حال حاضر اومدن اینجا و قاطی پاطی شدن. این سه نفر هم به ترتیب، پرنتیس، نارسیسا و میرتل هستن. سعی کنید زیاد به زندگیای گذشته تون و تناسختون فکر نکنید، چون ممکنه دچار این مشکل من بشید. البته... شایدم قبلا این اتفاق افتاده، شایدم بیفته حتی. من ازتون میخوام دچار تناسخ بشید، و بیاید اینجا به صورت رول برام گزارشش کنید. اگر شناسه قبلی هم ندارید، مشکلی نیست... میتونید با شناسه بعدیتون دچار تناسخ بشید، یا حتی با یک شخصیت ساختگی که بهتون ربط داره و حس نزدیکی و همذات پنداری دارید باهاش.

تاتسویا این حرف را گفت، سپس با یک برش تمیز، سر پرنتیس، نارسیسا و حتی میرتل را روی زمین غلطاند.
- و کی بازی فوتبال مشنگی رو میشناسه؟

دانش آموزان نمی شناختند، در نتیجه فرار را بر قرار ترجیح دادند تا کلاس به اتمام برسد.


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ جمعه ۵ مرداد ۱۳۹۷
#48

نمرات جلسه ی دوم کلاس فلسفه و حکمت


هافلپاف:

ماتیلدا استیونز: 16
ماتیلدا - سان، رولت رو به سبک خاطره نوشتی اما مثل این‌که فراموش کردی هنوزم قوانین رول نوشتن به پستت حاکمه. مثلاً دیالوگ هات رو همین طوری و بدون اینتر، : و - نوشتی.

خیلی خیلی سریع از روی سوژه پریدی و فضاسازی ای نداشتن. من موقع خوندن پستت هیچ ایده ای نداشتم که ماتیلدا، سدریک، لایتینا و بقیه چه حسی داشتن، چه حالتی رو چهره شون بود و حتی چی پوشیده بودن!

ولی خوشحالم که به نقد قبلی توجه کردی و لحنت رو یک‌دست کردی. به هرحال من توقع خیلی بیشتری از ماتیلدا شوجوی خودم دارم.

کاتانا امیدواره که بازم ببینتت.

نیمفادورا تانکس: 18
اوس بر تو نیمفا - سان. احوالاتت خوبه؟

خب ببین شوجو، من چند تا علامت نگارشی برای تموم کردن جملات جدا از هم (.) متصل کردن جملات پایان یافته ی مرتبط (؛) و مکث وسط جمله (،) داریم که باید بدونیم کجا ازشون استفاده کنیم.
به نظر کاتانا تو یه مقدار با عجله این کار رو می کنی و تمرکز کافی نمی ذاری برای تفکیکشون.

توصیفاتت ساده و روشنن شوجو. این خوبه که مخاطب راحت و بدون دست‌انداز متنت رو بخونه اما سادگی بیش از حد، اونم وقتی که موضوعت یه روزمرگی ساده اس، یه حالت بی روح به نوشته ات می ده.

یه نکته ی مهم دیگه اینه که "بیشتر توصیف کن!" مثلا نشستی رو صندلی راحتی؟
چطوری نشستی؟
پاهاتو دراز کردی یا جمع کردی تو بغلت؟
ولو شدی یا شق و رق نشستی؟

بذار داستان جوری برای خواننده ملموس و عمیق بشه که تورو فراموش کنه.

و اینکه... بین دیالوگا یه اینتر کافی اما بین دیالوگ و توصیف بعدی دوتا اینتر برن.

موفق باشی نیمفا - سان.

سدریک دیگوری: 18

اوس سدریک شونن، خوشحالم که این دفعه به موقع رسیدی!
خب... بریم سر رولت! درمورد علائم نگارشی نکته ی خاصی ندارم فعلا اما درمورد ظاهر کلی پستت باید بگن سعی کن پاراگراف بندی هات منظم تر و زیباتر باشن.

می دونم که می دونی بین دیالوگ و توصیف بعدش باید دوتا اینتر بزنی اما یه جاهایی فراموش می کنی، نه شونن؟

خب حالا مسائل محتوایی...
می دونی، به عقیده ی من این رول، تم طنز داشت. بهتره وقتی که یه پستی به یه سمتی متمایله، خودمونم به اون سمت هلش بریم!
حالا چطوری؟
مثلا با اضافه کردن شکلک و کش دادنِ خنده دار توصیفات. پیدا کردن شوخیای رایج سایت و حتی شوخیای بیرون سایت.

پستت جمله ی پایانی خوبی داشت. به شخصه برای جمله ی پایانی خوب، خیلی ارزش قائلم.

کاتانا امیدواره که این نقد به دردت خورده باشه، سدریک - سان

ریونکلا:

دارین ماردن: 18

اوس، دارین شونن.
با خوندن پستت می تونم بفهمم که تقریبا خوب از علائم نگارشی استفاده می کنی.
یه سری ایراد تایپی داری که مربوط به بی دقتیه. مثلا "نخره" که با توجه به ادامه ی رولت حدس زدم "رخنه" بوده. دی:

از این که بگذریم، تو رولت به جز دارین و تاتسویا هیچ شخصیت آشنایی به چشم نمی خورد. به جاش درمورد کسایی مثل لویی استیون و فرانسیک نوشتی که ما نمی شناسیمشون.
خب... این یه ایراده، دارین سان. این که خودت رو از فضای ایفای نقش و بقیه جدا کنی و از کسایی بنویسی که فقط خودت می شناسیشون.

دیگه اینکه... ما دارین رو زیاد نمی شناسیم. این اصلا بد نیس، مخصوصا اگه خودت بخوای که شخصیت مرموز و ناشناسی باشه اما شونن، منِ خواننده باید بتونم شخصیتی که دارم درموردش می خونم رو "باور" کنم.
عقیده ی کاتانا آینه که رو متعادل تر کردن و باورپذیرتر بودن شخصیتت بیشتر کار کنی.

فضای رولت تاریک بود. این سبک هم مثل سبکای دیگه، طرفدارای خاص خودشو داره، به شرط اینکه منطقی باشه.
من تو پستت دلیل قانع کننده ای برای کشته شدن لویی ندیدم.

خب شونن... امیدوارم موفق باشی و بازم ببینمت.

پنه لوپه کلیرواتر: 18

اوس، پنلوپه شوجو. من و کاتانا خوشحالیم که دوباره می بینیمت.

خب پنی چان، این بار می گم ازت می خوام که با یه مقدار دقت بیشتر به خرج دادن، یه رول خوب رو بهتر کنی.
چجور دقتی؟
مثلا تو متنت، دو بار از "تموم" استفاده کردی و یه بار از "تمام" . شاید تو نگاه اول خواننده حتی متوجه هم نشه اما به هرحال تو ذهنش تاثیر بدی می ذاره‌.

شوجو، متنت خیلی مبهم پیش رفته یه جاهایی و دلیلش اینه که بدون هیچ توضیح یا تیتری، پریدی به یه قسمت جدید. مثلا یه لحظه تو میدان مسابقه بودی و لحظه ی بعدش تو اتاقت تو خوابگاه و کنار تختت.
اینطور وقتا خواننده اول فکر می کنه خودش اشتباه کرده. برمی گرده از بالا می خونه و متوجه این ایراد می شه.

از رو قسمتای پستت نپر و دقیق بگو کجا چه اتفاقی افتاد؛ چون خواننده تو ذهن تو نیست و باید در جریان همه چی باشه.

برای این جلسه دیگه حرفی نمونده.

گریفندور:
هرماینی گرینجر:19
هرمی چان، پستت طنز جذاب و سرگرم کننده ای داشت. حقیقتا نکته ی زیادی برای گفتن ندارم و از نمره ات مشخصه.

با این حال کاتانا می خواد بگه که تو قسمت اول رولت، بهتر بود دلیل عصبانیتش رو هم می گفتی. یه حالت کمرنگی داره که راضی نمی کنه خواننده رو.
بهتر بود با یه دلیل خلاقانه هم طنز این قسمت رو بیشتر می کردی و هم یه دلیلی برای عصبانیت شخصیت معقولی مثل هرماینی می آوردی.

همین شوجو. از سایه برو.

سلینا ساپورثی:18

اوس سلینا شوجو، کاتانا بهت خوش‌آمد می گه.

اول از همه باید یادآور بشم که "می استمراری" رو از فعل جدا کن. مثلا به جای "میتوانست" بنویس "می توانست" .

سلینا سان، تو لحنت یه آشفتگی ای به چشم می خوره. مثلا یه جا دیالوگ نوشتی "من شما را به خاطر نمی آورم." و دیالوگ بعدی رو نوشتی "من نمی دونم شما کی هستین." . خب باید تمرین بکنی که از این به بعد، یک دست بنویسی.
تیتر هات رو بولد و مشخص کن. بذار خواننده هم با تو به "زمان خیلی قدیم" بیاد.
پایان پستت یکم مبهمه. لازم بود بدونیم که آقای نویسنده با سلینا چکار می کنه و چه اتفاقی در نهایت می افته.

امیدوارم که این نقد برات مفید بوده باشه، سلینا - سان.

پی نوشت: نمرات نهایی گروه ها توسط مدیریت محترم محاسبه خواهد شد.
پی نوشت 2: برای نقد کامل تر به پیام شخصی مراجعه کنید


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۳:۱۷ دوشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۷
#49
تکه ی کوچک تر از بندِ انگشتِ چغندری که در دستِ لیسا به چشم می خورد، آن‌قدر کوچک بود که حتی "اگر به بچه می دادی هم قهر می کرد". برای همین بود که دختر سامورایی درحالی که مجددا صف را بهم می ریخت یک چغندرِ تر و تازه را به سرِ کاتانا زد و به سمت ساحره ی ریونکلاوی گرفت.

- نمی خوام. وویش.
- اوس؟

متاسفانه سامورایی کوچک اصلا با مفهومی به نام "قهر" آشنایی نداشت و در اعماق ذهنِ تک سلولی وارش تصور می کرد لیسا خجالت کشیده و قصد تعارف دارد.

همین اتفاق بود که رشته ی فجایع بعدی را رقم زد.

تاتسویا تلاش کرد تا با لبخندی محبت آمیز چغندر را به لیسا بدهد اما در محاسبات پرشش و تعیین ارتفاع سقفِ گودال اشتباه کرد و سکندری خوران با بانزی برخورد کرد که اورا نمی دید. همین کافی بود تا تعادلش را از دست بدهد و کاتانا را به سرعت بچرخاند. چرخاندن شمشیر همانا و پرتاب شدن چغندر همانا!

چغندر مذکور پرواز کنان، با سرعتی که چشم غیر مسلح نمی توانست دنبالش کند، به سمتی درحال حرکت بود که صدای گریه ی کودک از آن می آمد.

یک برخورد سهمگین، ناله ی دلخراش ترکیدن چغندر و...

-به نظرتون صدای بچه قطع نشد؟


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۷
#50
منو قانع كنين كه به شانس نياز دارين. و جواب به شانس نياز نداريم پذيرفته نيس!(٦نمره)

کاتانا گمون می کنه این‌که به شانس احتیاج داریم، خیلی واضح و بدیهیه. مثلا تصور کنین شما در قرعه کشی "نوشیدنی کره ای مجانی برای تمام عمر" شرکت کردین. خب... واقعا به چه چیزی به جز شانس احتیاج دارید؟
درسته، عواملی مثل پول و خریدِ دفعات بیشتر شرکت در قرعه کشی و حتی پارتی بازی هم دخیله اما زمانی که شانس یه نفر رو انتخاب کنه، کاری از هیچکسی برنمی آد. می آد؟

٢- يه عكس از خودتون در كلاس خفن معجون سازى برام بيارين. منو خوب بكشين نمره ى اضافه داره! (٣نمره)

کلاس خفن معجون‌سازی
٣- رز چرا دير اومد؟ (١نمره)

رز می دونست که حتی تو جایی مثل هاگوارتز هم ممکنه ذهن دانش آموزا ماشینی بشه. رز برای خلاق تر کردن ذهن دانش آموزا و پرورش اونا خیلی زحمت کشید و حتی دیر کرد!


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.