هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
#41
سریع و خشن
Vs
ستارگان گریفندور

پست اول

-یک دو سه بزن بریم...پو آخ...کمربند هاتون رو بستین؟


همه ی اعضای تیم که به خاطر گاز و کلاژ اتفاقی ارنست نیم متر داخل صندلی های اتوبوس فرو رفته بودند به جای کمربند هایی که نبود خیره شده بودند و همینکه میدانستند اگر هم کمربند بود آنها نجات نمیافتند؛ ترس مثل خوره به جانشان افتاده بود. افراد داخل اتوبوس شوالیه: هیتلر، مافلدا، رکسان ویزلی، ارنست پرنگ و آریانا بودند. ارنست چند تا از دکمه های اتوبوسش را فشرد و سرش را از پنجره بیرون برد. اتوبوس شوالیه روی منجنیق بزرگی سوار شده بود.

-رکسان جی پی اسو راه بنداز.
-ردیفه رفتم توی وِیز!

ارنست چوبدستی را به سمت فیوز منجنیق گرفت و شعله ای اتیشین به سمت ان پرتاب کرد.

-سفت بچسبین.

دااانگ!

اتوبوس مستقیم به بالا پرتاب شد و بعد از چند دقیقه اوج گرفتن، بار دیگر جاذبه به ان غلبه کرد و به سمت پایین سقوط کرد.

-نــــه!
-نگران نباشید.

ارنست یک لگد توی داشبورد اتوبوس پیاده کرد و دو بال در کناره ی اتوبوس باز شدند و سرعتشان یک دفعه کم شد.
-سرعتمون کم نشده؟
-بله چون اون بال هارو یکدفعه کشیدی. عوو... .
-نه ما زیادی سنگینیم بهتره وسیله های اضافی رو خلاص کنیم.

نگاه ها به سمت هزاران سرباز هیتلر که با با فرمت زیپ فشرده شده بودند تا در عقب اتوبوس جا شوند افتاد. هیتلر روی دو زانو افتاد و با حالت ملتمسانه پاچه ی شلوار ارنست را گرفت.

-ینی بکشیمشون؟ نه هرگز.
-نه ینی بندازیمشون پایین.
-اها باشه.

آریانا میله ی کنار صندلی کمک راننده را کشید و با صدای قیژ قیژ، دریچه ای در عقب اتوبوس و زیر پا باز شد و همه ی سربازان هیتلر به بیرون پرت شدند. سربازان هیتلر یکی پس از دیگری می افتادند ولی اینقدر زیاد بودند که توی دریچه گیر میکردند.

ارنست و اریانا و رکسان به هم نگاه کردند.

-بزنید با لگد برن پایین.

چند دقیقه بعد

اتوبوس که حالا سبک تر شده بود از ارنست فرمان میگرفت.

-ما داریم پرواز میکنیم.
-آره همینطوره. اما تو این همه ابر من چیزی نمیبینم.
-سی درجه به سمت شرق.

ارنست با کمک رکسان مسیر درست را به اتوبوس داد و همه را سر جای خودشان فرستاد؛ بعد دکمه ی قرمز بالای سرش را فشرد. دو موتور نیتروجت از زیر اتوبوسش بیرون امدند و اتوبوس ارنست از جا کنده شد و به سمت جلو پرتاب شد.

چند دقیقه بعد

-ورزشگاه رویت شد.

مافلدا با تلسکوپ آملیا که دستش جا گذاشته بود داشت جلو را نگاه میکرد.

-چی میبینی مافلدا؟
-اونجا سکوی فرودمونه. نزدیک تر که بشیم بهمون علامت میدن.
-پس بزنید بریم.

ارنست بال ها را کمی تکان داد و اعضا هم اشغال چیپس و تخمه هارا جمع کردند تا بعدا در کیسه ی زباله بریزند.

-کاپ...کاپ... من کاپیتان این پرواز، مقدم شما را به ورزشگاه جادویی توپچی های هلگا خوشآمد میگم. اون طرف میتونید توپچی ها رو که از زمین محافظت میکنن ببینید و این طرف هم...پاق چیزی نبود یه چاله ی هوایی بود.

-نه چاله ی هوایی نبود. ارنست زدی به... اوه خدای من اونکه... .
-چی شده؟

گلگیر اتوبوس ارنست به ابر سفید-طلایی یکی از خدایان یونانی خورده بود و کلا یک طرف ابر محو شده بود. صاحب ابر که پسر هرکولیوس به نام ژیگولیوس نام داشت از پایین با تیرکمان تیری پرتاب کرد و تیر مستقیم روی بال اتوبوس فرود آمد. تیر بلافاصله بال را سوزاند و ارنست مجبور به فرود اضطراری روی سقف ورزشگاه شد. ژیگولوس بی مهابا به سمت انها رفت.

-آه... هرگز این جرم را فراموش نخواهیم کرد. میزنی و فرار؟
-اقا حالا چیزی نشده که یه خراش جزئیه. بذار بریم کار داریم.
- خط و خش چیه آقا نصف ابرم تبدیل به اب شد ریخت اونجوری که شما زدی.
-میشه با یه قلیون سرو و ته ماشینتو هم آورد. زیاد ننه من غریبم بازی در نیار خواهشا.

همه از اتوبوس پیاده شدند. ژیگولوس با دیدن مافلدا یک دفعه چشمانش به شکل قلب در امد و گفت:
-وااو این دختره کیه؟

ارنست جلوی صورت او ایستاد.
-سرتو بنداز پایین بچه پررو. این مافلدا هزارتا عقبه داره چپ بهش نگاه کنی با نصف سایت طرفی.
-سایت؟
- آره سایت. اداره کل بازرسی زوپس و ایشون مامور مخصوص حاکم بزرگ مافلدا هاپکرک هستند. احترام بگذارید.

پسر هرکول تا اسم زوپس را شنید خود را به زمین انداخت و از ارنست و مافلدا تقاضای بخشش کرد.

-لطفا من رو ببخشید. من میدونستم که تشریف میارید من برای خوش امد گویی به شما اینجام.

ارنست به بقیه نگاهی انداخت. همه شوکه شده بودند و جلوی خنده شان را گرفته بودند.

-خب...اهم... بهتره بریم.

هیتلر و ارنست هر کدام یکی از کیسه های وسایل را برداشته بودند و با خود داخل اتاق وی آی پی آوردند.

-اوه اینجا واقعا زیباست.
-باورم نمیشه.

اتاق رختکن درگاه ملکوتی بیشتر شبیه هتل پنج ستاره بود تا رختکن و این همه را هیجان زده کرده بود.

-بزن بریم صفاسیتی.
-من میرم جکوزی.
-من میرم یه چرت بزنم بعدم برم سراغ مینی بار.
-صبر کنید.

فریاد آریانا مثل چکش بر سر همه فرود آمد.

-اینکارهارو بعدا هم میشه انجام داد. الان تا نور داریم بهتره بریم و کمی تمرین کنیم.

اعضا با غرولند موافقت کردند و به سمت زمین رفتند و صف کشیدند. آنها یکی یکی سوار جاروهایشان شدند و تیک آف کردند.

-آری بگیر که اومد.

ارنست توپ کوافل را برای آریانا انداخت. او هم پشتش را به توپ کرد و توپ به ماهیتابه ای که پشتش بود برخورد و به سمت بالا کمونه کرد. آریانا برگشت؛ چوبش را در آورد و به سمت توپ رفت زیر آن ایستاد و توپ را محکم داخل دروازه پرتاب کرد.

-ایول. خیلی خوب بود.
-دسمریزاد...اون صدای چیه؟

ارنست و اریانا پشتشان را نگاه کردند. روی زمین صدای جیغ و فریاد می آمد. ارنست عینکش را زد و قدرت بینایی اش را 8x بیشتر کرد.

-یا جد مرلین. اون رکسانه. انگار درد داره. باید بریم پیشش.

اعضای تیم همگی فرود امدند و با عجله به سمت رکسان رفتند.

-چی شده ویزلی؟
-اممم نمیدونم داشتم پرواز میکردم اما جارو یهو متوقف شد و به سمت پایین سقوط کردم.
-میتونی وایستی؟
-فک کنم... آخـــ... نه. نه. نمیتونم. فک کنم پام شکسته.

اعضای تیم با نگرانی به هم نگاه میکردند. اگر رکسان نبود تیم ناقص میشد و نمیتوانستند بازی کنند. این خبر به گوش رئیس ورزشگاه، زئوس بزرگ رسید.

-چی؟ نمیتونن بازی کنن؟

با خشم زئوس تمام ابر ها سیاه شدند و رعد و برق لحظه ای امان نمیداد.

-این مسابقه باید انجام بشه. به تیم سریع و خشن بگین بیان اینجا.

ارنست و آریانا و مافلدا داخل دربار زئوس شدند و بقیه تیم برای مراقب از رکسان داخل رختکن ماندند.

-ای تیم سریع و خشن. در طی این همه سال امکان نداشته بازی رو لغو کنیم و الان هم نمیکنیم. بهتره سریع تر یه عضو جایگزین پیدا کنید.
-اما وقت زیادی نداریم.
-مهم نیست. بازی رو یک روز عقب می اندازیم.
-عضو جایگزینی هم نداریم.

زئوس کمی ریشش را خاراند.

-بسیار خب. شمارو به محلی راهنمایی میکنم که تمام کوییدیچ بازان اساطیری یونان در اونجا تمرین میکنن. در انتخاب اونها اختیار تام دارید. ژیگووولیووس! نوه ی دلبندمان کجایی؟
-اینجام زئوس خان.
-آدرس رو بهشون بده.
-بله سرورم.

ژیگولوس اعضای تیم را از محضر خدایان بیرون آورد.
-همینجا صبر کنید الان نقشه رو میارم.

و بدو بدو از انها دور شد.

داخل فکر ژیگولیوس
*/
-وای. اما اگه اینها برن به محفل کوییدیچ بازان یونان، مطمئنم اون ها مافلدا رو از چنگم در میارن و زود تر بهش ابراز علاقه میکنن. بهتره فکری بکنم. آها گرفتم! نقشه ی اشتباهی رو بهشون میدم. اگه نرم محفل قهرمانان مشکل حله مگه نه؟
/*

ژیگولیوس زیر لب میخندید و نقشه را برای ارنست آورد.
-بفرمایید این هم نقشه.
-نقشه خنده داره؟
-نه... ابدا... من به چیز دیگه ای میخندم.

ارنست با قیافه ی داغون دور شدن ژیگولیوس رو نظاره کرد و بعد رو به اعضای تیم کرد.

-بهتره سریع تر راه بیوفتیم. یک نفر رو برای مراقبت از رکسان میذاریم و بقیه رو با خودمون میبریم.

و به راه افتادند.


روز مسابقه

اعضای تیم سریع و خشن همگی به دختر سامورایی ژاپنی که با یک کاتانا در پشتش جلوی ان ها زانو زده بود خیره شده بودند.


ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۲۲:۲۳:۲۵
ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۲۲:۲۷:۲۸
ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۲۲:۲۸:۰۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مهاجرت: نسخه جدید سایت جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۸
#42
درود و خسته نباشید.

شروع کنم.

* امکان طراحی و چیدن اختصاصی پروفایل ها
* امکان چت خصوصی و آنلاین با بقیه اعضا


دو تا قابلیت خیلی خوبه که به نظرم بهش نیاز داریم. اون اولی که به جای اینکه اعضا بخوان شیرین کاری و شاخ بودنشونو با رنگ اسم توی چت باکس ( مثل من ) و یا تو امضا یا عکس پروفایل نشون بدن. یه فضای شخصی دارن که میتونن کاری کنن هر کی زد روی پروفایلشون در چند لحظه شخصیتشون رو متوجه بشه.

مطمئنم این اپدیت پروفایل فقط در حد همین زیباسازی نیست و میشه روابطی با دیگر اعضا داخل پروفایل ایجاد کرد که "کی با کی صمیمیمه "-"کی کی رو چک کرده " و غیره. که اگه بخوایم فقط از دید ضروری بودن یا نبودنشون این قابلیت های خوب رو کنار بذاریم کم لطفی هستش.

در مورد چت هم که هر چی باشه لایوه و دوباره اعضا از تلگرام میان همینجا و هر بحثی هم بشه چه خانوادگی چه 30 یا سی... خود مدیران بهش دسترسی دارن و میتونن برخورد کنن.

یه معاهده محافظت از کودکان داریم. وقتی خود مدیران و ناظران میان میگن بچه ها عضو این گروه تلگرام شید. چطور میتونیم مطمئن باشیم به اون معاهده عمل میشه؟ چت لایو به نظرم جدا از یه قابلیت لاکچری یک نیازه که باید توی سایت داشته باشیمش.

البته خب ممکنه کمی هم فشار بیاد به سایت و مجبور به هزینه های بیشتری بشیم که چون اطلاعی ندارم بهتره صحبت نکنم ازش.

* امکان لاگین=ثبت نام کردن با حساب های شماره موبایل، اکانت گوگل یا بقیه شبکه های اجتماعی

لازم و ضروریه. وقتی با یک دکمه میشه از روی هر سیستمی داخل سایت لاگین و ثبت نام کرد. چرا باید وقتمون رو الکی برای فرم ثبت نام و تاییدیه ی ایمیل و اینا بگذاریم.

بعد دو سال خواستم جای پی سی با گوشی برم. رمزم که یادم نبود هیچ. رفتم زدم "رمز را فراموش کردم" ایمیلش نمی اومد. اخر پشیمون شدم.

* اپلیکیشن موبایل جادوگران

اصلا اگه نسخه ی جدید خوب باشه. (مدیر فنی میدونه چی میگم) دیگه نیاز به اپلیکیشن نیست و مرورگر موبایل ها نسخه ی موبایل سایت رو لود میکنن و مشکل حله.



* امکان امتیاز دادن یا لایک کردن پست ها
خدایا شکرت. بالاخره توفیق دادی.
آقا این قابلیت عالیه عالیه.
با شناسه ی قبلیم با اینکه رول های خوبی میزدم و خودمو سرگرم میکردم همیشه ناراحت این بودم که کیا پستم رو خوندن؟ نظرشون چی بوده؟ خیلی وقت ها درخواست نقد میدادم که فقط بفهمم یکی پستمو خونده و بفهمم نظرش چیه. مطمئن باشید با اینکار هم تازه وارد ها از لایک هایی که از همگروهی هاشون یا تازه وارد های گروه های دیگه میگیرن دلگرم میشن. هم افرادی مثل خود ما لذت میبریم که چند نفر پستمون رو خوندن.
و با راه اندازی سیستم رنک بندی اعضا دیگه مشکل اینکه "هر کی لایک بیشتری گرفته ینی بهتره" رو حل میکنیم.


خودم چون فول استک و وب مستر هستم از تمام تغییرات ویژه ی مدیران استقبال میکنم و میگم که دمتون گرم هر چی شما راحت تر باشید، وقت و انرژی بیشتری دارید که این به خود ما بر میگرده.


--
حالا همه این ها به کنار، در مورد پاک شدن پست های سابق! لطفا پاک کنید این زنجیر و سنگ هایی که به پامون بسته شده و نمیذاره هیچکاری کنیم. خوابیدیم روی یه کوه ارسال و پست های افرادی که نه میشناسیمشون، نه تا حالا خوندیم پستشون رو، نه آموزشی هستن و نه چیزی. (جدا از موزه ها و تاپیک های اموزشی )

فقط پست های اون هارو مال خودمون میدونیم.
این قضیه منو یاد کشور خودمون انداخت که همش میگیم تمدن 2500 ساله. کوروش. داریوش. فلانی. بثاری. اما الان چی؟ خودمون چی داریم؟ بهتره به خودمون متکی باشیم و با اعتماد به نفس ستون های جادوگران رو برای ایندگان محکم کنیم. بدونید که تازه وارد ها هم از یه سایت سبک، تمیز و سرراست که توش گم نمیشن و گیج نمیشن راضی خواهند بود.

البته نباید UI و UX رو فراموش کرد. اینجا اینقدر راحته که بعد از گروه بندی شخص میتونه بپره توی یه تاپیک و شروع کنه. بهتره سایت جدید هم همینطور باشه.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#43
در پی ارسال پست سوم تیم Wwa توسط برایان سیندر فورد بعد از ساعت دوازده به عنوان کاپیتان تیم حریف(سریع و خشن) من مشکلی ندارم و خواهش میکنم از داوران که نمره کم نکنن. اگه راهی هم نداره که متاسفم برای این تیم قوی.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#44
پست سوم سریع و خشن VS تیم


فردای آن روز هنوز تیم بلند نشده بود. البته تیم منظور تیم خودمان ینی سریع و خشن است نه تیم مقابل(که بر حسب قضا نام آن هم تیم است). به هر حال سریع ها به سرعت بیدار شدند و خشن ها خشمشان رو بروز دادند.

-ای تو روح جغدت! چی میخوای این وقت شب؟
-کیه داره در میزنه ؟ که با این در اگر در بند در درمان باشند در مانند.
-هیتلر تو بخواب. خواب نما شدی انگار.

آریانا از روی تخت پرید و سریع چوبدستیش اش را برداشت.

-الان میام.

صدای در زدن متوقف شد. آریانا پشت در رفت و هتل دار را از سوراخ در دید و بلند گفت:
-شما؟ ...چی میخوای؟
-دویی جان. گفتم برای من که زیاد مسافر نمیاد دایی. بذار ناهار و با هم باشیم دایی.

آریانا در را منفجر کرد.

-ساعت چهار صبح اومدی دم در میگی بیا ناهار در خدمت باشیم؟

هتل دار که چهره اش سیاه شده بود. کمی اخم کرد.
-دایی ببخشید اینو میگم بهت ها. ساعت دو و خورده ایه دایی.
-دیگه بدتر!
-نه دو ظهره.

آریانا در دل میدانست که ممکن است هتل دار درست بگوید. سریع به سمت پنجره ها رفت و پرده هارا کنار کشید. اتاق غرق در نور شد.
آریانا نگاهش را به صورت سیاه شده ی هتل دار که بر اثر انفجار صورت گرفته بود دوخت و بعد هم به اعضای تیم نگاهی کرد.

-شما برید ما خودمون میایم.

وقتی که بالاخره همه بیدار شدند و خمیازه کشیدنشون تموم شد.

-میگما این این تغییر ساعت حسابی رو مخه. معلوم نشد کجاییم؟
-نه فعلا. ولی فکر نمیکنم زیاد طول بکشه.

همگی پایین رفتند و وارد اتاق رئیس شده بودند که از فرش روی زمین و پشتی و قلیون رئیس حسابی جا خوردند. آریانا وقت را تلف نکرد.

-آقا شما ِسلفون دارید؟ چیز... گوش همراه!
-سلفون چی هسته دایی؟ فحش که نمیدی بهمون.

آریانا نگاهی به به او کرد و با خنده ای تلخ از او دورشد. او کم کم نگران شده بود وپیش جمع برگشت.

-ما کجاییم؟
-خیلی دوریم از خونه.
-کجا؟
-خیلی دور.
-ای بابا میگم کجاییم لعنتی؟
-تو خاورمیانه!

ارنی و اریانا که در حال بحث بودند با جمله ی آخر املیا حسابی جا خوردند. ارنی گفت:
-تو از کجا میدونی؟

آملیا نگاهی به ارنی کرد و بیشتر نگاه کرد و گفت:
-خدایی؟ نمیدونی من با ستاره ها در ارتباطم؟

-آخ ولم کنید لعنتی هاااا.

آریانا فریاد کشید:
- چه خبره اونجا؟

هیتلر، کریستف را که یک سره میخواست بیرون برود و همه چیز را کشف کند. با افتاب پرست گره زده بود و با تلسکوپ در دست، نمیگذاشت او بیرون برود.ارنی پیش کریستف کلمب رفت.

-اینجا همه چی کشف شده. دیگه چیزی نیست که... راستی امروز چندمه؟

آریانا تقویم روی میز را نگاه کرد و خشکید. همه ی اعضا با ترس به سمت او رفتند.
-چی شده اریانا؟
-تاریخ.
املیا تقویم را از دست او گرفت و نگاه کرد.

-اما این امکان نداره. تاریخ نیم قرن عقب تر از چیزیه که باید باشه.

کریستف همانطور روی زمین، زیر خنده زد.

-ههه این ینی هنوز هیچ تکنولوژی وجود نداره. ههه.
-ههه.
-
-

املیا جیغ کشید و به عقب اتاق دوید. همه شوکه شده بودند.

-بهتره بریم بیرون.
-چی؟ دیوونه شدی؟
-این تنها راهه.

همه پشت در جمع شدند و نفس گرفتند. همین که خواستند در را باز کنند هتل دار زود تر قفل در را پیچاند و در را باز کرد.

-دیگه خیلی دیر شد.
مردی قد بلند با کت و شلوار بلند و به سبک اعضای مافیا وارد اتاق شد و بلافاصله اسلحه اش رو به سمت ان ها گرفت.

-هیچکس از جاش تکون نخوره شما خائنین باید با ما بیاید.

آریانا داشت ارام دستش را به سمت اسلحه اش یا همان ماهیتابه میبرد که ارنست به او اشاره کرد کاری نکند.

چند دقیقه بعد تمام اعضای تیم سریع و خشن با دست و چشم های بسته شده سوار وسیله ی نقلیه ی افراد سیاه پوش شدند.

-مارو کجا میبرن؟
-نمیدونم اریانا.
-من آملیام.
-باشه آملیا.
-کلک زدم همون آریانام.
-

ماشین ترمزی کرد و در عقب باز شد و سیاه پوشان اعضا را پیاده و مسافتی پیاده بردند و ان هارا دور میز نشاندند.

مردی که سیگار بر لب داشت و او هم سیاه پوشیده بود داخل اتاق سرد و نمور که تنها یه چراغ از سقف آن اویزان شد، جلوی ان ها ایستاد، کامی از سیگارش گرفت و فریاد زد.

-شما خائنین اینجا چه غلطی میکنین؟ برای جاسوسی اومدین یا کودتا؟
-هیچی به مرلین!
-مرلین؟ اون هم از همدست هاتونه...هممم... اون الان کجاست؟

اعضای تیم به همدیگر نگاهی کردند. ارنست سرش را به سمت مامور کج کرد.

-اگه بخواید من میتونم الان بگم بیاد اینجا.
-انگار یکی تون کمی عقل تو سرش داره.

اعضا هافلپاف همه به ارنست نگاه کردند و بعد هم به همدیگر.

-پوووففف.
-هیشکی هم نه ارنست.
-آره خیلی باهوشه.
-ساکت!

اعضا با فریاد مرد ساکت شدند. مرد سیاهپوش اسلحه ی کمری اش را دراورد و ان را روی شقیقه های ارنست گذاشت.

-اگه بخوای بازیم بدی... .
-باور کنید بازی در کار نیست. فقط چوبدستیم رو بهم بدین.

سرباز دیگری با اشاره مرد رئیس چوبدستی هایشان را داخل اتاق آورد.

همه به ارنست نگاه میکردند. ارنست چوبدستیش اش را روی زمین گذاشت و به ان تعظیمی کرد.

-ای روح بزرگی که درون چوبی مرلین را به ما برسان.


انگار ارنست توانسته بود کمی رئیس را گیج کند و از حواسپرتی او استفاده کرد و آرام دستش را به سمت چوبدستی برد.

-استوپفای! کروشیو!

سرباز به بیرون در پرتاب شد و رئیس از درد به خود پیچید و جیغ زنان روی زمین افتاد. همین لحظه صدای آژیر بلند شد و صدای پای بقیه سربازان که به اتاق نزدیک میشدند شنیده میشد.

-حالا چیکار کنیم؟
-هیتلر تو و کریستف پشت در رو بگیرید تا نتونن بیان داخل. ما هم یه فکری برای برگشت میکنیم. بجنبین.

ارنست چوبدستی را در دستش محکم کرد و شروع به امتحان کردن طلسم های مختلف کرد.

-برگردونمونووس به زمان خودموونوس!
-واقعا ارنی؟
-تو راه بهتری داری؟
-شاید... ای ستارگان بهمون کمک کنید یه چاله فضایی پیدا کنیم تا... .
-بسه آملیا برو و کنار وایستا.

آریانا چوبدستی اش را برداشت و به سمت انتهای اتاق نشانه گرفت.
- لندن سال دو هزار و نوزده اوس.

در کمال ناباوری حفره ای سیاهی باز شد و مثل جارو برقی شروع به کشیدن همه چیز داخل خودش کرد.

-وقت رفتنه... .

بووم!

در منفجر شد و کریستف و هیتلر و افتاب پرست به عقب پرت شدند.

-باید بریم. همین الان!

در مقابل چشمان سربازانی که تازه داخل اتاق شده بودند. اعضای تیم سریع و خشن همه با هم به سمت حفره دویدند و داخل ان شیرجه زدند. حفره ی سیاه همه ان هارا بلعید و از بین رفت.

ورزشگاه چیزکشان

-جناب رئیس چیزِ بوفه تموم شده تماشاچیا چیز بیشتری میخوان.
-چی؟

رئیس ورزشگاه بلند گوی مخصوص به خودش رو برداشت و داخل ان داد زد.
-مگه اعلام نکردیم هر کی چیز خودشو بیاره و چیز اضافه به کسی نمیدیم. مگه... .

حفره ی سیاه اینبار روی زمین باز شد و اعضای تیم سریع و خشن را به بیرون پرتاب کرد و درجا غیب شد. همه ورزشگاه بلند شدند و یکصدا شروع به دشنام دادن کردند.

-اقا هرچی زده بودیم پرید.
-ای توروحتون فندکم افتاد طبقه ی پایین.

ولی سریع و خشن هیچکدام از این ها برایشان مهم نبود و بیشتر از برگشتشان خوشحال بودند. ارنست دنبال چیزی بود.

-کجان این هوریس و هاگرید؟ مگه دستم بهشون نرسه.

ارنست هوریس را دید که با هاگرید روی زمین دراز کشیده و یه قل دو قل بازی میکنند و نوشیدنی کره ای میخورند. او چوبدستیش اش را به سمت انها گرفت و فریاد زد.
-تیم رو به عقب ببریوس!


چند لحظه بعد هیچکدام از اعضای تیم آنجا نبودند. داور با بهت و وحشت به ارنست نگاه میکرد.
-هی اقای داور فکر نمیکنم حرفی مونده باشه و فکر میکنم به اندازه ی کافی معطل شده باشی. خب کی برنده است؟

داور نگاهی به چوبدستی ارنست انداخت و اب دهانش را قورت داد.

-اممم. البته... برنده تیم سریع و خشن.
سوووووت.

اعضای سریع و خشن با هم به بالا پریدند و خوشحال از پیروزی نه چندان راحتشان شروع به جشن بعد از پیروزی کردند.





ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۴۳:۴۶
ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۵۶:۱۹
ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۵۹:۱۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۸
#45
سلام خدمت رئیس فدراسیون و داوران گرامی.
درخواست یک روز تمدید دارم‌.
سپاس و خسته نباشید.



پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#46
سریع و خشن VS تیم امید رابسورولاف

---

مدیرورزشگاه با لبه ی آستینش بخار روی شیشه اتاق را پاک کرد و از پشت شیشه ناظر تماشاگرانی بود که مانند اسکیمو ها با ژاکت و کلاه و کاپشن روی صندلی خود نشسته بودند و اب دماغشان از روی لب و لوچه و دندانهایی که تلیک تلیک به هم میخورد رد میشد و توی ظرف پفیلا یشان میریخت.

-اهه. این وزیر چی پیش خودش فکر کرده. فرستادن یه زندانی اونم با این همه نگهبان؟ باید عقلشو از دست داده باشه.
-بله جناب رئیس.


معاون رئیس کنار شومینه نشسته بود و هر چند ثانیه تکه چوبی داخل ان می انداخت و حرف های رئیس را تایید میکرد.

-معاون. برو بگو سریع تر بازی رو تموم کنن.
-بازی هنوز شروع نشده قربان.
-پس بگو زودتر شروع کنن زود تر هم تموم کنن. نمیخوام اون زندانی و این نگهبان های کریه المنظر یک لحظه بیشتر رو هم اینجا بمونن.
-بله جناب رئیس.

در همین لحظه دیوانه سازی که گویا راه مرلینخانه را گم کرده بود با شدت هر چه تمام تر خودش را از در رد کرد و داخل شد.

-هودووور!
- :|


صدای جیغ مدیر ورزشگاه و معاونش از داخل اتاق شنیده شد اما حالا دوربین از اتاق رئیس بیرون امد و به سمت کناره ی زمین جایی که بازیکن های دو تیم صف کشیده بودند زوم کرد.

بازیکن ها در صف های مرتب رو به روی هم ایستاده بودند و در حال گرفتن ژس برای دیوانه ساز هایی بودند که میخواستند از آنها امضا بگیرند. اما در این همه بلبشو و اینکه هیچ چیزی جای خودش نبود؛ ماجرایی در انتهای صف دو تیم در حال وقوع بود.

-راب. تو گفتی بچه کجایی؟
-"سیاره زحل قمر در عقرب زاویه به توان X و 2.

امیلا خودش را عقب کشید. "-بالاخره یه جا این ریاضی به درد خورد. اونم الان اینجا باشه؟ ولی زحل! " ابر هایی دور سر املیا پدید امدند. املیا روی سیاره ی راب. اگر راب میتوانست اورا با خودش ببرد عالی میشد.


زززززززززززییییییییییییییییییقققققققققققققققققق


-هی بِبُر صدای سوتتو داور.

همه سردشان شد و مور مور شدند.

-هی. بچه ها بهتره یه کم گرم کنید تا عضلاتتون خشک نشه.

این داور بود که در تنها نقطه ای که نور خورشید، از هزاران دیوانه ساز که سقف ورزشگاه را پوشانده بودند رد میشد، داشت برای گرم شدن و زیاد شدن درجه حرارت بدنش چکش میزد.

بازیکن ها سوار بر جارو ها شدند وشروع به پرواز کردند. هوا سرد تر شده بود آنهم هوایی که همیشه ی خدا گرم بود.
ورزشگاه عرق جبین با وجود سرما و تاریکی که دیوانه ساز ها ایجاد کرده بودند و پاترونوس هایی که به سرعت به هر طرف پرتاب میشد بیشتر شبیه جنگ ستارگان بود و بازیکن ها نمیتوانستند اندکی بدون اینکه دیوانه سازی بخواهد با ان ها روبوسی کند یا پاترونوسی از داخل بدنشان رد شود پرواز کنند.

-این وعضش نیست. تازه کوافل هم بیاد واقعا بازی سخت میشه.
-این ها به خاطر توعه که زندانی هستی. اصلا نمی اومدی مسابقه.
-من کاپیتان تیمم بوقی. بعدم تو منو انداختی زندان.
-باشه تو راست میگی.
-نه تو راست میگی.
-نه دیگه فرمایشات شما صحیح اصلا. بیا بریم سراغ بازی.
-نه!
-چرا؟

ّبازی شروع شده بود اما حال بازی نبود دیوانه خورها همه ی حس و حال هوارا بلعیده بودند. تماشاچیان همه غش کرده بودند و هر چند دقیقه یکی دوتایشان به هوش میامد. کوافل با سرعت زیاد از جلوی دماغ ارنست رد شد و نوک بینی اش را خط انداخت.
بازیکن تیم مقابل که سوار بر جارو بر بالای سر ارنست پرواز میکرد راب بود و از روی جارو فریاد زد:
-ما این بازی برد هست حتمی حتما.
- خوابشو ببینی.

ارنست روی جارو پرید و زین جارو را کشید و جارو صدمتر اوج گرفت.

توپ جمع کن مجازی کوافل دیگری به میانه زمین پرتاب کرد. ارنست و راب هر دو به سمتش رفتند. پاترونوس آریانا صورت دیوانه سازی که توپ را احاطه کرده بود در هوا منفجر کرد و راه برای آن دو باز شد.

دو بازیکن چشم در چشم با هم حرکت کردند. ارسنت به سمت کوافل و راب به سمت سرخگونی که از عقب برایش پاس داده بودند کمی عقب کشید. ارنست کوافل را روی هوا قاپید درجا دور زد و راب را هدف گرفت و محکم ضربه زد. توپ به پشت جاروی راب برخورد کرد و تعادل اورا به هم ریخت. توپ به سمت چپش پرت شد. جایی که آملیا منتظر بود. آملیا به سرعت به سمت حلقه ها حجوم برد و دربازه ی بدون دربازه بان را به راحتی باز کرد. زمین سرد تر شده بود و گویا دربازه بان رابی ها غش کرده بود و سقوط کرده بود. این به سریع و خشن بیست امتیاز داد.
ان طرف تر اسنیپ و بلاتریکس راه فرار به کریستف نمیدادند و با پاسکاری اورا حسابی از گوی زرین دور نگه میداشتند. کوافل پی یاپی به سمت کریستف پرت می شد و کریستف به سختی از ان ها جاخالی میداد.

-باید یه کاری بکنیم. وگرنه همه مون بیهوش میشیم.
ارنست به تماشاچیان نگاه کرد اکثر انها به هوش آمده بودند و ایستاده بودند و انگار همه میدانستند باید چکار کنند.
همه طرفداران و بازیکنان تیم سریع و خشن پاترونوس هایشان را به سمت دیوانه ساز ها گرفته و با نوری عظیم و خیره کننده پاترونوس هایشان را به سمت تیم حریف که اتفاقا ما بین آندو بودند پرتاب کردند. ارتش نورانی آن ها اکثریت دیوانه ساز هارا از بین برد.

نور گرم خورشید به ورزشگاه تابیده شد. زندگی به ورزشگاه برگشت، افتاب خیلی زود یخ چمن ها را باز کرد و خیلی زود هم ان هارا سوزاند. انرژی به زمین برگشت. مدال های زرین روی لباس سریع و خشنی ها که تقریبا همه شان هم هافلپافی بودند درخشید و همین انرژی زیادی به انها داد.

کریستف که تمام مدت اسنیچ را زیر نظر داشت استارت زد و با شتاب به سمت اسنیچ جاخالی داد. رابسورولافی ها که انتظارش را نداشتند. به سمت توپ ها رفتند اما دیر شده بود. کریستف به سمت اسنیچ شیرجه زد و با دهان اسنیچ را قاپید و به سمت زمین سقوط کرد.
جاروی او سریع به سمت او شیرجه زد و اورا نزدیک زمین بلند کرد و کمی جلو تر فرود آورد.

زیییییییییییییییريالق.
-بازی تمومه. تبریک میگم بهتره هر چه زود تر فلنگو ببندیم.

ماموران وزارت خانه حداقل انها که انسان بودند با تعجب به بازیکنان هر دو تیم نگاه میکردند. ارنست به سمت ماموران رفت.
آریانا و املیا هم فرود آمدند و به سمت او دویدند.

-صبر کن.
-ارن؟
-یِپ؟
-سآری! میدونی من دیگه عاشق راب نیستم.
-چی؟
-راستش... یه کیس مناسب تر پیدا کردم. بعد میخوام درسم رو هم ادامه بدم... حالا زوده... .
-چی ؟ تو منو به خاطر این، انداختی آزکابان!

آریانا و ماموران سریع جلوی ارنست را گرفتند که داشت به سمت آملیا میرفت تا به خاطر کار بدش یک هفته از تلسکوپ محرومش کند.

آریانا دستبند های ازکابان را روی ارنست نبست و به ماموران اشاره کرد.
-سریع تر ببرینش.

-خداحافظ ارنست.
-ممنون ارنی.
-میبینمتون. خیلی زود.

بازیکن ها سریع سوار اتوبوس هایشان شدند و زمین در کمتر از چند دقیقه خالی شد.


فردا صبح روزنامه برد سریع و خشن را چاپ کرد. سریع و خشنی ها سر از پا نمیشناختند.
آریانا رو به املیا کرد و گفت:
-میگم امیل. مجازی ها که قفلن تا بازی بعدی میخوای بریم دیدن ارنست؟
-البته.

ارنست، آملیا و آریانا در اتاق بازجویی ازکابان که بیشتر شبیه کافه تریا بود در مورد بازی صحبت کردند و هر سه لبخند به لب داشتند و اشتیاق فراوان برای بازی بعدی.





ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۳:۲۹:۲۱
ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۳:۴۱:۵۴
ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۳:۵۰:۰۷
ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۸:۵۳:۳۷
ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۱۵:۰۶:۱۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#47
روز مسابقه

جمعیت انبوهی از جادوگران و ساحران با شنل و ردا های زرد سر جاده جادوپلان نرسیده به کریم آباد لب جاده ایستاده بودند و دستشان را با حالت چیز برای رانندگان تکان میدادند. (برای تفهیم بیشتر داوران که نمیدونن چیز چجوریه. اینجوریه. X )



چند کیلومتر عقب تر همان جاده

-ارنست شیشه هارو بده پایین مردیم از گرما.
-‎باشه ماتیلدا.
-‎ارنست تی وی رو روشن کن.
-‎باشه آریانا.
-‎ارنست بزن شبکه چهار.
-‎ارنست. ببند.
-‎باشه ارنست.

ارنست به ارنستمجازی که صندلی کمک راننده نشسته بود و به او نگاه میکرد نگاهی کرد بعد هم آهی کشید و سرش را پایین انداخت.

-حالا نمیشد شما زرپافی ها با یه ماشین دیگه میرفتین؟
-هی وای من.
-‎ننگ هلگایی ارنی.
-‎بعد این همه وقت میگی با یه ماشین دیگه بریم؟ کجایی ننجون؟

آریانا برای چندمین بار دستش را روی بازوبند کاپیتانی اش کشید تا از بودن ان مطمئن شود و مکالماتش با ماتیلدا را به یاد آورد.

فلش بک

ماتیلدا:
- ارنی مارو پس بدین لعنتی ها.

آریانا:
- ارنی ارنیه دیگه ماتیلدا؛ چه فرقی میکنه؟ ولی اگه همینجوری بمونه و چیزی نگی من کاپیتان میمونم. ببین بازوبندم چه قشنگه.
-اری؟
-‎چیز... منظورم اینه که هر چی باشه جفتمون ساحره ایم تو دوست نداری یه ساحره کاپیتان باشه؟

اریانا خوب رگ حمایت از ساحره های ماتیلدا رو هدف گرفته بود. ماتیلدا کمی تعلل کرد و همین برای اریانا کافی بود.
-افرین. خواهر بذار من کاپیتان بمونم.
-‎اممم. باشه... همچینم فرقی نمیکنه.

آریانا با ترمز محکم ارنست از صندلی به جلو پرت شد و از خاطرات بیرون کشیده شد. همه ی سربازان هیتلر هم که عقب اتوبوس مرتب و‌منظم روی هم نشسته بودند پخش و پلا شدند.

-مرلین نکشتت ارنست.
-‎چه خبرته؟
-‎مرلین خودت سالم برسونمون. کاش با یه ماشین دیگه میرفتیم.
-چرا وایستادی حالا؟

ارنست به جمعیت زرد پوشی که کنار جاده با دستشان علامت چیز نشان میدادند اشاره کرد.

-اونا رو هم میخوای سوار کنی؟ دیوونه شدی؟ با دوتا تیم و اون همه سرباز جا داریم مگه؟

دیر شده‌بود. ارنست کلید باز شدن در را زد.

-دودورودودو زرپاف.
سریع و خشن قهرمان میشه هلگا میدونه که حقشه.
-برو بابا سریع خشن.
‎-زرپاف.
-سریع و خشن.
‎-زر پاف.

دقایقی بعد جلوی در ورزشگاه چیزکشان کریم آباد

اعضای دو تیم که با حالت سرگیجه ای که به خاطر صدای بوق های طرفداران داخل اتوبوس و حالت تهوعی که از رانندگی ارنست نشعت میگرفت و دل دردی که از پر بودن مثانه هایشان و کوفتکی بدنشان که به خاطر تمرین های سنگین و بی خوابی بود، هر لحظه صد رنگ عوض می‌کردند و کشان کشان خودشان تا رختکن هایشان رساندند.

رختکن تیم سریع و خشن
هیتلر تو نقشه ی a رو‌اجرا کن. من و ارنست هم هواتو داریم. املیا از تمام فرصت ها استفاده کن. اعضا؟ بچه ها ؟

اعضای تیم که سه روز بود رفع حاجت نکرده بودند. حاضر نبودند ثانیه ای بیشتر وقت را تلف کنند و با صورت داخل مرلین گاه رفتند. آریانا که میخواست با بازیکن ها آنالیز زمین مسابقه را انجام دهد کفری شد و داد و بیداد راه انداخت ولی وقتی دید کسی برای کلافگی اش تره هم خرد نکرد و فقط صداهای مشکوکی شنیده میشد پشت در مرلینخانه رفت و از پشت در شروع به خواندن آنالیز هایش کرد.

-خب ببینین بچه ها... .
- از اینجا چطوری ببینیم؟
-خب گوش کنید. این زمین دور و اطرافش پر گاز های سمیه که از استعمال چیز به وجود اومده فقط یک نفس از اون باعث اوردوز میشه و ممکنه دیوار هارو رنگی ببینید یا توهم بزنید... . بیاید بیرون دیگه خفه شدم از بوی بد.

اعضا با چشم های باز و صورت هایی بشاش از مرلینگاه خارج شدند. در همان لحظه از بلندگو دو تیم را به زمین بازی دعوت کردند. ارنست ماسک های شیمیایی را بین اعضا پخش کرد.


وقت مسابقه بود. ورزشگاه سراسر زرد بود و نماد گورکن هلگا هافلپاف روی تمام پرچم ها دیده میشد و بگومگوهای تماشاچی ها به گوش میرسید.

-چیز... بوی چیز میاد... .
-‎اینا معروفن به چیزکشی.
-‎عه بی ادب بی شخصیت.
-‎نه... نه... چیز که منظورم اون چیز نیست. منظورم چیزه.
-‎ای بی شعور، بی ادب.
-‎ای بابا.

فرد مورد نظر تصمیم گرفت بیشتر فحش برای خودش نخرد و به تماشای زمین و ورزشگاه بپردازد. هر چند دقیقه یک نفر به خاطر اوردوز از بوی تند چیز که اسمان ورزشگاه را پوشانده بود غش میکرد و عده ای هم که توهم پرنده بودن زده بودند خودشان را از لبه ی بالایی داخل خیابان پرت میکردند. اعضای تیم ها که این وضعیت را می دیدند، نگرانی هم به درد هایشان افزوده میشد.
همه منتظر بودند که گزارشگر اسم اعضای تیم را بخواند و سریع تر بازی اغاز شود.


- گزاررششششگررررر.
‎در اتاق گزارش با لگد باز شد ولی خبری از یوان ابرکرومبی که گزارش ان بازی را بر عهده داشت نبود.

کارمند ورزشگاه بدو بدو خودش را به دفتر رئیس رساند و خودش را روی زانو انداخت.
-جناب رئیس یوان نیست.

دقایقی بعد

بلند گو های ورزشگاه جیغی کشیدند و صدای اشنایی به گوش رسید.
-خب ریتا اسکیتر هستم جای اون روباه گزارش میکنم این بازی رو. متاسفیم که بازی رو به تاخیر انداختیم ولی بدون گزارش گر که نمیشه میشه؟ هه هه ... هه ... هه... .
ملت حاضر در ورزشگاه:

بالاخره داور بازی توپ ها را رها کرد و در سوت خود دمید. بازی شروع شد. ماتیلدا منتظر پرواز اسنیچ بود و زیر چشمی حرکات کریستف کلمب را زیر نظر داشت.

‎ارنستمجازیبازدارنده را روی هوا زد و آن را به سمت افتاب پرست فرستاد.

-ارنست به سمت دربازه خودشون میره.


افتاب پرست دوباره به ارنستمجازی پاس داد. ارنستمجازی توپ ارامی که از افتاب پرست امده بود رو با ضرب دستی محکم به سمت دربازه خودشان روانه کرد.

افتاب پرست که اصلا انتظار این ضربه را نداشت به توپ چسبید و از توی حقله رد شد. همین لحظه مهاجم زرپاف از موقعیت استفاده کرد و با یک ضربه آرام سرخگون را وارد حلقه ی سوم کرد.

-گل. گل. گل برای زرپاف. ارنست پرنگ با کوافل دربازه بان خودشون رو هدف کرد. این پیرمرد رو اخه چه به کوییدیچ؟


تماشاچی ها بهت زده شده بودند عده ای هم با عصبانیت بوووو میکردند. با سوت دوباره ی داور بازی از سر گرفته شد. این بار هیتلر توپ را محکم به حلقه ی سوم زرپاف کوبید توپ برگشت و در دست ارنست زرپافی ها افتاد. ارنست برگشت. با چوب کلفت اش چند تا روچوبی با توپ زد و در همان حالت با دست دیگری عینکش را از جیبش در اورد و روی صورتش گذاشت. ورزشگاه یک صدا ارنست را تشویق میکردند و‌هورا میکشیدند. ارنست قدرتش را جمع کرد و با فریاد سرخگون را پرتاب کرد.

- ارنست قهرمان ضربه ی خودش رو زد. اون... اما... توپ داره... وااااییی.

تابلوی امتیازات به نفع سریع و خشن افزایش یافت.

- ‎ارنست زرپاف هم گل خودی میزنه و اینبار طرفداران سریع و ‎خشن هستند که از خوشحالی فریاد می‌کشند. امان از دست این ارنست ها.

بازیکن ها به همدیگر نگاه میکردند و نمیدانستند قضیه از چه قرار است.
نزدیک بود کم کم گند جا به جا شدن بازیکن ها بالا بزند که داور در سوت خودش دمید و توپ ها دوباره به حرکت افتادند.

-یه ضربه دیگر از ارنست یک گل خودی دیگر... . ... دربازه بان ها نمیدونن و نمیتونن کاری کنن. چه بازی شده این بازی. خب بریم سراغ جست و جو گر ها. از اینجایی که من هستم دیده نمیشن بهتره منتظر باشیم تا پایین تر بیان‌.

آریانا از موقعیت استفاده کرد توپ کوافل را محکم به اسمان پرت کرد.

بالای سر ورزشگاه در ابرهایی که در واقع توده ی دود مواد مخدر استعمال شده بودند . دو جست و جو گر به دنبال اسنیچ میرفتند. اسنیچ که دماغ نداشت تا بو و دود داخل شود راحت بود و اینطرف و انطرف میرفت. اما جست و جو گر ها حال خوشی نداشتند.
چشم چشم را نمی دید توپ کوافلی که آریانا فرستاده بود به جای ماتیلدا با صورت کریستف کلمب برخورد کرد و ماسکش را شکست. جست و جو گر تیم سریع و خشن که چشمانش رنگ خون به خود گرفته بود و همه چیز را داشت چهاربعدی می دید. یکدفعه توهم زد و با دیدن تسترال هایی که به سمتش میومدن سر خرو....چیز...جارو رو کج کرد و متوجه شد پشت سرش هم لشکری از دیوانه ساز هادر تعقیب او هستند. او با گریه دستان لرزانش را از روی جارو برداشت و چشمانش را بست و جیغ میکشید و با سرعت به سمت زمین سقوط کرد.


ماتیلدا با یک حرکت فنی موفق به گرفتن اسنیچ شد ولی به خاطر دود شدید نتوانست برج بزرگی که کمی انطرف از ورزشگاه بود را تشخیص دهد و با ان برخورد و از موتور های سمت راست نیمبوسش دود سیاه خارج شد و او هم سقوط کرد.

-با گرفتن اسنیچ بازی به پایان میرسه. تماشاچی های عزیز برنده ی ان مسابقه رو زرپاف اعلام میکنیم.

داور در سوت خودش دمید و بازی بین دو تیم زرپاف و سریع و خشن به پایان رسید.
-از تماشاچی ها خواهش میکنم هر چه سریع تر ورزشگاه و کلا کریم اباد رو ترک کنید تا بیشتر بوخوری نشدین. هه ههه ههه هه هه.
تماشاچی ها:

بازی به اتمام و اتوبوس ارنست به همراه هافلپافی ها به هاگوراتز رسید و اعضای دو تیم با سر های شکسته و دست های خونی و چشمان باد کرده از اتوبوس پیاده شدند و اخ و اوخ کنان راهی تالار خودشان شدند.

جزایر کارائیب

یوان در حالی که سعی می‌کرد بدون خروج از ژست شاهانه اش با دهان نی لیوان شربت اش را بگیرد زیر سایه بان لب ساحل روی تخت لم داده بود و لبخند به لب داشت.
-چه قدر ساده لوح.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ جمعه ۴ مرداد ۱۳۹۸
#48
خلاصه: مرگخواران برای سوپرایز کردن لرد، ربات دامبلدوری ساختن که اخلاقش کاملا با دامبلدور اصلی متفاوته، و قصد دارن جایگزین دامبلدورش کنن. هر کدوم از مرگخوارا، اخلاق های خودشون رو به از طریق کابل، به دامبل بات منتقل میکنن. همین امر باعث میشه که ربات دامبلدور اخلاق های عجیب و غریبی پیدا کنه. با سختی و مشقت زیاد مرگخواران دامبلدور رباتی را تا اتاق دامبلدور اصلی آورده بودند و حالا وقتش بود تا دامبلدور اصلی سر به نیست شود تا ماموریت انجام شود اما...


-میگما خوب شد دامبلدور اینجا نیست. بهتره بریم دنبالش. "دو تا دامبلدور" نقشه هامون رو خراب میکنه.
-اول باید از شر این ربات خلاص شیم.
-منم باهاتون میام.

این آخری را ربات گفت و خودش را بغل آرسینوس انداخت. آرسینوس هم که تحمل وزن ربات را نداشت شانه خالی کرد و ربات با سر به زمین خورد.

-عــــــآ.
-هیش هیش ساکت باش ربات.
-نمیشه. منو باید با خودتون ببرید.


ربات هیچ جوره راضی نمیشد تنها بماند و مرگخواران هم عجله داشتند. حتی وقتی به سمت در خروجی اتاق رفتند. دامبل بات جلو در پرید و داد زد:

-مرگ من اصلا راه نداره بذارم برید.

بلاتریکس آماده شد تا بزند سر و سی پی یوی ربات را منهدم کند. اما توسط آستوریا متوقف شد.
-صبر کن بلا. فعلا بهش احتیاج داریم.
- پس میگی چیکار کنیم؟

و موهایش را افشون تر کرد.

مرگخواران به هم نگاه کردند و هر کس دنبال فکر و ایده ای بود.
-نظرتون چیه دو گروه شیم. یکی دو نفرمون اینجا بمونن و دامبل باتو راضی کنن همینجا بمونه. بقیه هم بریم دنبال ربودن دامبلدور اصلی.

به نظر راه حل منطقی بود.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۰:۱۹ جمعه ۴ مرداد ۱۳۹۸
#49
-مارو آوردی ماه.
-بیچاره شدیم الان که.

آملیا:تصویر کوچک شده


-این داره تبدیل میشه انگار! چرا اینجوری میکنه؟
-از علاقه ی زیادش به ماه و ستاره هاست.
-به ماه یا ستاره ها؟
-ماتیلدا آخه الان وقتشه؟ یا به خاطر ماهه یا به خاطر ستاره ها. بیا بریم تو سفینه وگرنه... .

آملیا زوزه ای کشید و به سمت آن دو خیز برداشت.


-بیا بریم سریع تر.
-بدو.

...

-عه اینجا جاذبه نداره نمیشه دویید.

ماتیلدا و سدریک روی کره ماه فقط چند متر جلو تر از یک گرگینه به سفینه پاهایشان را تند تند تکان میدادند ولی هیچ ثمری نداشت و خیلی بیشتر از یک لاکپشت سرعت نمیگرفتند. سدریک پشت سرش را نگاه کرد. آملیا که حالا کاملا تبدیل شده بود هم چهار دست و پایش را تند تند عقب جلو میکرد ولی او هم ثمری نمیبرد.

هر سه به حالت پوکرفیس به هم نگاه کردند و ایستادند. اگر ارنست آنجا بود حتما میخندید اما ارنست 3476 کیلومتر پایین تر روی زمین درگیر قضایای دیگری بود.

خوابگاه هافلپاف

-خب اینا که رفتن. ما هم بریم.
-عه کجا بریم ارنی؟

دورا این را فریاد زد. و سخنرانی اش را ادامه داد.
-همرزم های ما الان معلوم نیست کجان. تو میگی بریم؟
-دورا خواهش میکنم از روی میز بیا پایین. آریانا تو نظری نداری؟

آریانا موهایش را که از اول سوژه تا الان در حال جمع کردن و مرتب کردن و دسته بندی کردن و شماره گذاری کردن براساس تاریخ رشد تا ان لحظه و کلی چیزهای دیگر بود. با شنیدن نام خودش و صدای تقریبا بلند ارنست پقی هر چی ریسیده بود پنبه شد و موهایش همه جا پخش شد. آریانا نگاهش را به موهایش دوخت و بعد برگشت.

-امم چی گفتی ارنی؟ بریم...؟ اره بریم.
-موهارو بریز تو کیسه وقتشه بریم دنبال شازده.
-... به خاطر هم رزم هامون.
-دورا گفتم از روی میز بیا پایین. نه جدی میگم اون میز از عطیقه های قدیمیه و مطلقه به شخص ننجون. بزرگوار پاشونو میذاشتن رو میز در حالی که روی صندلی نشسته بودند و بازی نوگلان شکفته ی سحر خیز دست و صورت شسته، نشسته را تماشا...

کراوات ارنست کشیده شد و چشمانش موازی شد با چشمان آریانا.

-میریم؟ یا نه؟
-بریم. البته که میریم. پیش به سوی دنبال کردن شازده. دورا خواهش میکنم از روی اون میز بیا پایین و سخنرانی رو تموم کن.

هر سه عضو هافلپاف از در خارج شدند و تصمیم گرفتند شازده را پیدا کنند ولی قبل از آن باید تریشا را پیدا میکردند تا مدارکی به دست بیاورند که شازده کوچولو با آن کوچکی به کجای قلعه ی هاگوارتز به این بزرگی گریخته است.


ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۴ ۱۰:۳۰:۳۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#50
پست اول سریع و خشن! vs ترنسیلوانیا

بسم الله
در یکی از روز های خداوند در سرزمین جادو مردی زندگی میکرد که گرچه گذرعمر اورا از بیرون به فردی میانسال تبدیل کرده بود اما در دلش هنوز هم شور و اشتیاق جوانی اش را حفظ کرده و پر از امید و شادی بود.
اسم آن مرد ارنست بود و برای گذراندن زندگی خودش با اتوبوسش کار میکرد. از قاچاق اژدها تا فروش معجون و هرکاری که خط و رسمی از جادو در آن بود در اتوبوس ارنست انجام میشد و صد البته که حمل و نقل جادوگران در صدر این کارها بود برای همین مردم به اتوبوس او لقب شوالیه داده بودند.
ارنست روز هارا یکی پس از دیگری با انجام همین کار ها میگذراند و بااینکه از محبوبیت خوبی بین افراد جامعه بهره مند بود اما چند وقتی بود که حال خوبی نداشت، او چیزی بیشتر از پول و شهرت میخواست. او میخواست به همه و قبل از همه، به خودش ثابت کند که هنوز هم مثل جوانی اش است. قدرتمند، با غرور و البته با افتخار.
چند روز به همین احوال گذشت تا یک روز بعد از ظهر در حالی که داشت تاکوی پای مار (یک غذای مکزیکی تند و شیرین) به بچه مدرسه ای ها میفروخت صحبت چند تا از بچه ها توجه اش را جلب کرد.

-میخوام امروز برم پیراهن سرکادوگان رو بخرم.
-مگه اومده؟ چرا کادوگان؟
-اره بابا. چون خیلی باحاله و تا حالا هیچ مسابقه ای رو نباخته.

ارنست با شنیدن کلمه ی مسابقه سرش را به سمت بچه برگرداند و با چشمان از حدقه بیرون زده سر بچه فریاد زد.
-مساااابققققه؟!

بچه ها که از ترس نزدیک بود شلوارشان را خیس کنند تاکو هارا پرت کردند و متواری شدند که ارنست دست انداخت و یقه ی یکی از بچه هارا گرفت. بچه ی بخت برگشته داشت به خودش میلرزید.
-گفتی مسابقه؟
-بله اقا.
-کدوم مسابقه؟
-کو...کو...کو...ییدییییچ.
-همم!

ارنست دستش را زیر چانه اش زد و به فکر فرو رفت و این به بچه فرصتی برای فرار داد. ارنست با خودش فکر کرد.
-کوییدیچ شاید اونقدرها هم بد نباشه ولی تنهایی که نمیشه کوییدیچ بازی کرد. چی کار باید بکنم؟

و جواب این سوال برای ارنست مفهوم جدیدی از زندگی به او فهماند. ان شب ارنست اصلا نخوابید و تنها به مسابقات کوییدیچ فکر میکرد. تصور اینکه در لیگ کوییدیچ قهرمان شود و جام را بالای سر ببرد در دلش شور و اشتیاق زیادی ایجاد میکرد.

فردا صبح
ارنست جلوی در فدراسیون کوییدیچ حاضر و داخل شد. اولین مردی را که دید لباس های مندرس و ساده ای به تن داشت و ارنست پیش خود فکر کرد این شخص نمیتواند مشکلش را حل کند اما برای جواب دادن به سوال او کافی است.
-هی آقا.
-با من هستین؟
-آره تو. بیا کارت دارم.
-من وزیر این مملکتم پیری.
-
-بدم زیر نظر آمبریج چند ترم کلاس ادب و تربیت جادویی بگذرونی؟

در همین لحظه فردی دیگر با کت و شلوار روی شانه ی وزیر زد و در گوشش پچ پچی کرد.

-شانس آوردی که الان دارم فدراسیون رو بررسی میکنم.

و پشتش را به ارنست کرد و رفت. ارنست نفس راحتی کشید چون جایی که چند لحظه قبل وزیر ایستاده بود دری قرار داشت با نوشته ی : سازمان عقد قرارداد بازیکنان کوییدیچ.
ارنست در زد و وارد شد. پشت میز خانم جوان و بسیار زیبایی بود که ارنست با دیدن او کم مانده بود عقلش را از دست بدهد و در جا خون دماغ شد.

-برای چی اومدی اینجا.
-من...هه...واسه شما... .
-واسه من؟ تق تق تق (افکت شماره گیری کردن تلفن) الو حراست؟

ارنست که فهمید اوضاع خیط شده است سعی کرد قضیه را به طریقی درست کند.
-نه خانم. چیزه... ببینید منظورم اینه که با شما کار دارم.
-چیکار داری اونوقت؟
-بله.
-بله چیه میگم چیکار داری؟ الو حراست.
-چیزه بابا. گوشام ضعیفه دخترم. برای تیم دادن اومدم.
-پس که اینطور. خب پس اسم تیمتو سریع بده به من.
-تیم؟ اما من که تیم ندارم.

دختر جوان که کلافه شده بود دستش را زیر میز برد و از توی کشو دفتر مخصوص بازیکنان بی تیم را دراورد.
-ببین این لیست رو نگاه کن هر کدوم رو میخوای انتخاب کن.

ارنست لیست را گرفت و شروع به خواندن کرد. داخل لیست اسم هر شخص با توانایی هایش نوشته شده بود.
-این قویه اینو میخوام. اینم سریعه اینم میخوام. اون وحشی و اون پررو هرو هم بدین لطفا.

دخترک سریع اسامی و ادرس هارا روی کاغذ نوشت و تحویل ارسنت داد.
-بفرما شما از الان کاپیتان تیم هستی. بهتره بری اعضا رو جمع و مدیریت کنی.

ارسنت دمت گرم آبجی کوچیکتم خواهری کردی در حقمی گفت و از اتاق بیرون امد و از فدراسیون خارج شد و جلوی اتوبوسش امد.
ماجراجویی بزرگ تازه داشت شروع میشد. ارسنت سوار اتوبوس شد و به سمت اولین عضو تیمش حرکت کرد. بعد از یک سواری نسبتا طولانی جلوی در خانه ای که بزرگ روی تابلوی آن کلمب نوشته شده بود ترمز کرد. از اتوبوس پیاده شد و به سمت در ورودی رفت تا زنگ بزند اما صداهای عجیب و غریبی از داخل به گوش رسید برای همین کمی صبر کرد تا صداهارا بفهمد.

-کجا داری میری؟
-
-با کی داری می ری؟
-
-واسه چی می ری؟
-
-چطوری می ری؟
-
-چرا فقط تو می ری؟
-
-تا تو برگردی من چیکار کنم؟!
-
-می تونم منم باهات بیام؟!
-
-بده لیستو ببینم!
-
– حالا کِی برمی گردی؟
-
– واسم چی میاری؟
-
– تو عمداً این برنامه رو بدون من ریختی٬ اینطور نیست؟!
-
– جواب منو بده؟
-
– منظورت از این نقشه چیه؟
-
– نکنه می خوای با کسی در بری؟
-
– چطور ازت خبر داشته باشم؟
-
– چه می دونم تا اونجا چه غلطی می کنی؟
-
– اصلا من می خوام باهات بیام!
-
– فقط باید یه ماه صبر کنی تا مامانم اینا از مسافرت بیان!
-
– واسه چی؟؟ خوب دوست دارم اونا هم باهامون بیان!


ارنست که خودش سرگیجه گرفته بود متوجه باز شدن در نشد، دستش سر خورد و محکم به زمین افتاد. مرد قدبلند و کچلی درون در ظاهر شد و از ظاهرش معلوم بود که در شرف زدن سکته ی قلبی و مغزی قرار داشت بی توجه به ارنست از کنار او رد شد و به سمت فنس حیاط رفت.
ارنست که از این تعجب کرده بود چطور آن مرد اورا ندیده یا توجه ای به او نکرده سریع از جایش بلند شد و خودش را تکاند و بعد با صدای نسبتا بلندی فریاد زد.
-آقای کلمب؟ آقای کلمب؟

مرد ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد و برای اولین بار ارنست را دید.
-تو کی هستی؟
-چه عجب.
-چی؟
-هیچی هیچی . من ارنستم. توی این نامه نوشته که شما جزء بازیکنان تیم کوییدیچ من هستین.

رنگ صورت مرد به سرعت عوض شد و شادی کل بدنش را درنوردید. ارنست این را فهمید چون افکت مرد از به تغییر کرد.

-منتظرتون بودم. خیلی وقته منتظر این ماجراجویی ام از وقتی که برای کوییدیچ و بازی توی اون ورزشگاه های رویایی که فقط اجازه حضور بازیکن هارو میدن ثبت نام کردم چند سالی میگذره تا امروز تماس گرفتن و گفتن که بالاخره یکی میخواد بیاد دنبالم. من مشتاقم. من واقعا مشتاقم.
-اره زیاد هم حرف میزنی.
-چی؟
-هیچی.

ارنست کلافه شده بود پس تصمیم گرفت بحث را عوض کند.
-خب. اقای کریستف کلمب من کاپیتان تیمم. ارنست پرنگ. باید دنبال دیگر افراد تیم هم برم. بهتره بریم. وسایلتون همین هاست؟
-بله من سبک سفر میکنم.
-سفر؟
-بله جانم سفر.

ارنست نمیخواست سفر کند میخواست کوییدیچ بازی کند گویا کاپیتانی یک تیم کوییدیچ به همین راحتی هم نبود.
-بهتره سوار شی. میتونم باهات راحت باشم؟
-البته.
-بپر بالا کریس.

و با دست به اتوبوسش اشاره کرد. کریست کلمب هم که از دیدن اتوبوس ارنست به وجد امده بود با سرعت دوید و سوار شد و دقایقی بعد هر دو با هم دوست شده بودند و از هر دری سخن میگفتند.
-خب نفر بعدی کیه کلمب؟ از توی لیست نگاه کن.
-هیت لر.
- هیته لر؟
-اینجا اینجوری نوشته.
-پس سفت بشین.

ارنست پایش را تا ناموس رو پدال گاز فشار داد و اتوبوس غرید و کش امد و آتش از اگزوزش فوران کرد.

دقایقی بعد

ارنست داشت با دستمال شیشه های اتوبوسش را برق میانداخت و کلمب هم در حال تگری زدن توی جوب بود.
-ایراد نداره. همه اولش همینجوری میشن. عادیه. خب پس کجاست این هیتلر؟

ارنست سرش را چرخاند و دور و بر را نگاه کرد. چشمش به مرد هیکلی و سبیل کلفتی افتد که با یک جارو و بک بیل نشسته بود و با پاره آجر ها یه قل دو قل بازی میکرد. همین که مرد ارنست را دید سنگ هارا انداخت بلند شد و فریاد زد.

-ایگوم فهله ایخوهی؟
-اممم. آره.

مرد بدو بدو امد و صورتش کم مانده بود به صورت ارنست بخورد.
-ها؟

ارنست چند قدم عقب تر رفت و کریس را صدا زد.

کلمب تازه با دستمال صورتش را پاک کرده بود. پشت ارنست ظاهر شد و گفت:

-این بنده ی خدا لره. داره به لری میگه کارگر نمیخوای؟
-آهان. نه. نه. بهش بگو اینجا کسی به اسم هیلتر میشناسه؟ راستی تو از کجا لری بلدی؟
-قضیه اش مفصله. فعلا بذار باهاش صحبت کنم.

کلمب رو به مرد هیکلی شروع به صحبت کرد. چند لحظه بعد مرد کارگر و کلمب حسابی بحثشان گل انداخته بود و میگفتند و میخندیند. ارنست به این فکر میکرد که کلمب چطور لری بلد است. با خودش فکر کرد شاید به خاطر سفر گردی و جهانگردی های طولانی و زیادش بود که بیشتر زبان هارا بلد بود. تصمیم گرفت بیشتر از این وقت را تلف نکند.


-اهم. اهم.
-اوه ارنست.
-چی شد؟
- هیتلر رو پیداش کردیم.
-کو کجاست؟

کلمب خنده ی طعنه امیزی زد.

-معلومه دیگه. این خود هیتلره.

هیتلر به سمت ارنست رفت و دست او را گرفت و محکم فشرد.

ارنست در یک لحظه هم خوشحال شد که یک بازیکن دیگر را پیدا کرده اند و از طرفی نگران شد که چطور اعضایی گیرش آمده است. چاره ای نبود ارنست با اشاره به کلمب و هیتلر فهماند که سوار اتوبوس شوند.
هیلتر جارو و دو پاره آجر خود را از روی زمین برداشت و سوار اتوبوس شد. حالا سه نفر شده بودند و اماده برای پیدا کردن بازیکن بعدی.


داخل اتوبوس-نیم ساعت بعد

-میخوام برم کوه همون کوه که آهو داره های بله.

هیتلر میخواند و کلمب و ارنست میخندیند و دست میزدند. کلمب با خنده و دست زنان نزدیک صندلی راننده شد.

-ایول. ایول. پاااق.
-برای چی میزنی بی شعور؟
- تو نمیخواد دست بزنی دستتو بگیر به فرمون پیری هنوز مسابقه شروع نشده به کشتنمون میدی.

ارنست درجا روی ترمز زد و کلمب و هیتلر هر دو به مثل استیک گوشت به شیشه جلو چسبیدند.

-خب دوستان رسیدیم وقتشه یه هم تیمی خوب دیگه رو هم معرفی کنم. اسمش آفتاب پرسته و اینجا زندگی میکنه.

کلمب و هیتلر که دیگر حال بحث با ارنست به خاطر رانندگی مزخرفش را نداشتند پیاده شدند و چشم به ساختمان رو به رویشان دوختند.

سازمان حمایت از جانوران جادویی

-چه خوب. ایگوم یار دیگومون دامپزشک هسیه ؟ خوب میره تو تیم یه تحصیل کرده باعه.
-تحصیل کرده و دامپزشک چیه هیتلر؟ عضو بعدی یه افتاب پرسته. باید بریم بیاریمش. فقط اتوبوس بنزین تموم کرده تا من بنزین اینو که مخصوصه درست میکنم شما برید داخل بیاریدش. اینم نامه عضویت و معرفی نامه.

کلمب و هیتلر به اولین ماموریت و دستور کاپیتانشان آری گفتند و به سمت در ورودی راه افتادند.
داخل سازمان شلوغ بود و چند جن بوداده در حال منتقل کردن چند جادوگر با دست و پای بسته بودند. ان طرف تر چند پیکسی غرفه ی اطلاعات را می گرداندند و یکسره داخل میکروفون ها جیغ میزدند. خرچال ها در کل سازمان پرواز میکردند و نمیشد بدون اینکه با چیزی برخورد کرد قدمی به جلو برداشت.

بالاخره ارنست و هیتلر به زور و زحمت خودشان را از شلوغی عبور دادند و به باجه ی اطلاعات رسیدند.

-سلام ما اومدیم دنبال یه افتاب پرستی به اسم افتاب پرست. اینم مشخصاتشه.

پیکسی سرخ داخل میکروفون داد زد:
-اون الان کسی رو نمیپذیره.

کلمب که صدای پیکسی اورا یاد صدای زنش انداخت میخواست میکروفون را در حلق پیکسی جا دهد ولی آرامش خودش را حفظ کرد.

-ینی چی نمیپذیره. ها؟ ما از طرف تیم کوییدیچی که خودش برای اون ثبت نام کرده اومدیم.
-ببین من وقت ندارم. همین که گفتم.

کلمب با خودش فکر کرد وقتش هست که اون رگ قاره نوردی و کاشفی اش بزند بالا و چند تا از اندام های درونی پیکسی را پاره و کشف کند که متوجه شد هیتلر نیست.

-هیتللللر؟! کجا رفت این؟ هیتلرررررررر؟!

بیییغ بیییغ بیییغ

صدای آژیر بلند شد و حیوانات و ادم ها جیغ زنان از در به بیرون رفتند. مامورین ویژه با چوبدستی های آماده ی شلیک جلوی در خروجی جمع شدند.

-توجه کنید. فردی با سبیل کوتاه و قد بلند و هیکلی اقدام به دزدیدن یکی از آفتاب پرست ها کرده.

پیکسی که تا ان موقع توجهی به کریستف نمیکرد. همین لحظه رو به نگهبان ها داد زد.
-این. این همدستشه. اون میخواست افتاب پرستو ببره.

کریستف فرار را بر قرار ترجیح داد و شروع به دویدن به سمت در خروجی کرد که دستی از پشت سر اورا گرفت و بلند کرد.

-هییتلللر.
-بزن بریم روله.
-کجا بودی؟ این چیه؟

آفتاب پرستی با عینک افتابی و پیراهن طرح هاوایی روی ان یکی شانه ی هیتلر دراز کشیده بود.

- رفتم دنبال این افتاب پرسته دیه. به سبک لری. کاپیتان گفت ببریم براش این رو.
-این به درخت میگن بچه غول. میدونی من کیم؟ من توی این سازمان برای خودم اسم و رسمی دارم. مادر مرحومم آشا اینقدر برام به ارث گذاشته که نصف این سازمان رو خریدم. منواز اتاق ماساژ کشیدی بیرون که بریم کوییدیچ؟ من... .

هیتلر افتاب پرست را بلند کرد و یک گره ی کور زد و رو به کلمب داد زد.
-محکم بچسب منو.

-چی؟ اووووه خدای من.

پوووفففششش

هیتلر از پنجره به بیرون پرید و روی شیشه خورده ها فروامد. هر سه کم کم از جای خود بلند شدند که خود را در محاصره ی ماموران دیدند که ناگهان اتوبوس شوالیه با شعله پخش کن هایی که از روی کاپوت و صندوق و پنجره ها بیرون زده بود حلقه ی ماموران را در هم شکست و در اتوبوس دقیقا جلوی هیتلر و کلمب و افتاب پرست باز شد. پشت فرمان ارنست با دستمال سر خیلی گنگستری جوری که انگار که از تمام اتفاقات داخل سازمان خبر داشت فریاد زد.
-سواررررر شیییید.

هیتلر افتاب پرست و کلمب را به داخل پرت کرد و خودش هم دستگیره ی در را گرفت. ارنست پایش را روی گاز فشار داد.
-برو که رفتیم.

فووووووو

اتوبوس جهید و ماموران را در گردوخاکی عظیم و رد لاستیک هایی اتشین رها کرد.

نیم ساعت بعد
کلمب و هیتلر و افتاب پرست :

-آره افتاب پرست جون قضیه اینی بود که برات گفتم شما هم از الان توی تیم منی.
-پس چرا من رو دزدیدین؟ زبون آدمی زاد بلد نیستین؟

ارنست در دل به خودش گفت.
-نه که خیلی حالا ادمی. دم هیتلر گرم وگرنه از اون سازمان حمایت لعنتی خلاص نمیشدیم.

افتاب پرست هم با خودش فکر کرد.
-محض مرلین این دیگه چه تیمیه که گیرشون افتادم.

صدای ارنست به گوش رسید.
-وقت حالت تهوع تمومه. اعضای عزیز سوار شد که کلی کار داریم.




ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۱:۵۹:۰۶

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.