ترنسیلوانیا
پست دوم نارلک نگاهی به اطرافش کرد. تمام بازیکنان و کادر فنی تیم در آرایشی دایرهای شکل دورش نشسته و خودش در مرکز بود؛خودش و تخم طلایی رنگش.
-هوا گرم نشده؟
از نظر نارلک جمله مناسبی برای شکستن سکوت به نظر میرسید. اما کسی پاسخی به او نداد، جز نگاهی خیره که در آن تمایل به گره زدن منقار نارلک مشهود بود.
-من برم این پنجره رو یکم باز کنم هوا عوض بشه.
نارلک به آرامی از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت تا دست کم برای لحظاتی، از آن سکوت ترسناک و نگاههای خشمگین فرار کند.
شپلق!درست در لحظه ای که نارلک دستگیرهی پنجره را لمس کرد، ضربه محکمی روی بالش فرود آمد.
-چرا میزنی؟
پتونیا دست به سینه روبروی نارلک ایستاده بود و اصلا پشیمان به نظر نمیرسید. ابروهایش را بالا انداخته و چپ چپ سر تا پای نارلک را نگاه میکرد.
-خوب کردم! تو نمیگی این بچه سرما میخوره؟!
دادلی سر جایش صاف شد و لبخند دندان نمایی روی صورتش نشاند. چند قدم آن طرف تر هم هری آماده بود تا فریاد
"کسی براش سرما خوردن یه بچهی یتیم و زخمی مهم نیست." سر دهد تا هاگرید برایش کیک شکلاتی پخته و تا زمانی که حالش خوب شود، کنار گوشش زمزمه
" هری، تو یه جادوگری!" را ادامه دهد.
-هر کی گرمشه جمع کنه از این اتاق بره. تا زمان تولد باید این تخم رو گرم نگه داریم.
مقابل چشمان گرد شدهی همه، پتونیا این را گفت و به طرف سبد وسط اتاق قدم برداشت. شال گردن حریری که ورنون سال گذشته، در سفر کاری اش به جزایر هاوایی برای او خریده بود را در آورد و با احتیاط دور تخم لکلک پیچید.
-اینجوری بهتره.
-نه نه نه! جای بچه رو نباید زیاد گرم کنی، عرق میکنه، یه نسیم که بهش بخوره میچاد.
-خودم مراقبشم که نسیمی بهش نخوره. شما نگران نباشید مروپ خانوم.
نارلک احساس میکرد شرایط کمی بهتر و دلیل حضور آن تخم به فراموشی سپرده شده است. با اطمینان از اینکه دیگر کسی قصد کندن پرهایش را ندارد، قدمی به جلو برداشت.
-ما لکلک ها تا وقتی توی تخم باشیم سرما نمیخوریم، فقط کافیه گرما و رطوبت محیطش کافی باشه.
کسی توجهی به او نکرد. نارلک به اندازهی اتفاق در حال وقوع، جالب توجه نبود. همه حواس ها روی مرکز اتاق متمرکز شده بود؛ جایی که مروپ و پتونیا تخم را در دست گرفته و هر یک به طرف خود میکشیدند. نارلک با دیدن آن صحنه جیغی کشید و بالبال زنان و دوان دوان و قلقل خوران خودش را به آنها رساند.
بووووم! صحنه آهسته شد تا حاضران هیچ بخشی از اتفاقات را از دست ندهند. اتفاقاتی مانند برخورد منقار نارلک با سطح زیر تخم، باز شدن دهان مروپ برای فریاد و تاب خوردن زبان کوچکش در انتهای دهان، برخورد آرنج راست پتونیا با منقار پایینی نارلک، کشیده شدن ناخن های نارلک روی پیشانی مروپ و ایجاد زخمی به شکل صاعقه روی آن که موجب جیغ کشیدن و بی حال شدن هری شد و در آخر هم به پرواز در آمدن تخم! سرعت وقوع اتفاقات به حالت عادی بازگشت و تمام سر ها به بالا و نگاه ها به تخم لکلک دوخته شد.
چیلیک!صدا، صدای برخورد نبود. تخم هنوز در حال پرواز بود و با زمین فاصله داشت.
-من زودتر گفتم. عمرا بذارم تو پیج رو بزنی!
-رو حرف من حرف میزنی؟ تو نمیدونی صاحب دیاگون کیه، هان؟ هان؟!
اعضای تیم و کادرفنی با حیرت به پویان مختاری و میلاد حاتمی که درگیر گفتگویی نامفهوم بودند و بر سر تصاحب یک تلفن ماگلی جدال میکردند، خیره شده و تخم را از یاد برده بودند.
-خودم عکس اولو ازش گرفتم، خودم هم ...
-بچـــــــــــــــــــــــــــهم!
بالاخره نارلک متوجه کم بودن یک "چیز" شده و پس از مرور صحنه های دقایق گذشته، به یاد آورد که آن "چیز" تخم طلایی اش بود و طبق محاسباتش، زمان برخورد تخم با زمین و شکستن آن گذشته بود.
به ناچار برای آن که زمان ابراز احساسات و درآوردن اشک بقیه را از دست ندهد، فریادش را سر داد و پس از جلب توجه کافی و سر کشیدن دو لیوان آب قند، جستجو را آغاز کرد.
-نیست... نیست!
جستجوی او نه طولانی بود و نه نتیجه بخش. پیش از آنکه نارلک به خودش بیاید، صندلی ای زیر خود و عباس موزون را رو به رویش دید.
-بیا برامون تعریف کن که چرا و چطور اون اتفاق افتاد. البته قبل از شروع، اینو بدون با این که ما الان نمیبینیمش، اما قطعا اون همین جاست و داره ما رو تماشا میکنه. اصلا شاید برگرده پیشمون؛ شاید یکی بیاد و خبر برگشتنش رو بهمون بده!
-من دیدمش ها.
به نظر میرسید شخص مناسب برای پیشگویی نتیجه مسابقات را هم یافته بودند!
سو که از ابتدای جلسه از کنار در جم نخورده بود، بدون شکستن سکوت سنگین اتاق، با چشم و ابرو اشاره ای به راهرو کرد و خودش جلوی جمعیت به راه افتاد. نارلک هم که کورسوی امیدی یافته بود پشت سر او گام برمیداشت و تلاش میکرد بین مروپ و پتونیا که سعی داشتند از یکدیگر جلو بزنند، له نشود. آن دو فرصت خوبی برای اثبات اینکه کدامشان مادر بهتری هستند پیدا کرده بودند و قصد نداشتند به سادگی آن را از دست بدهند.
-فالوورای عزیز، همونطور که میبینید در جستجوی اون تخم لکلک بی نوا هستیم که معلوم نیست چه بلایی سرش اومده. توی لایو کنارمون بمونید تا با هم بفهمیم چه اتفاقی براش افتاده. توی این مدت هم میتونید از آفر ویژه ای که برای بستـ...
پویان مختاری جمعیت متوقف شده فرو رفت و تلفنش هم در حلق او!
-چرا وایسادی؟
-من فقط دیدم لادیسلاو اومد این طرف؛ دیگه نمیدونم توی کدوم اتاق رفت.
ورنون دستی به سبیل هایش کشید و انتهای آن را مرتب کرد.
-طبق بررسی های من، از اونجایی که لادیسلاو توپ جمع کن تیمه، باید رفته باشه به اتاق تجهیزات تمرین.
هری با شنیدن این حرف فورا دستگیره در را چرخاند و همراه جمعیت پشت سرش به یک باره به درون اتاق ماساژ ریختند. از شوق ضایع شدن ورنون در دلش هار هار میخندید و انتظار میکشید تا بقیه خودشان را جمع و جور کنند و از رویش بلند شوند تا صورت برافروخته و فک منقبض شدهی او را ببیند.
البته این انتظار کمی طولانی شد و زمانی که هری موفق شد خودش را از زیر جمعیت بیرون بکشد، نه صورت ورنون دورسلی مانند تصور او بود و نه نگاهی متوجه زخمی تر شدن سر و صورت هری. چیزی که در مقابل خود دیدند، نشان دهندهی خطایی جدی در آنالیزهای ورنون بود.
-خوبه بازم به موقع رسیدیم و تخم سالمه.
اشتباه میکردند.
گرومپ!مشت گراوپ که بر تخم بی نوا فرود آمد و زرده و سفیدهی آن را به در و دیوار پاشید، بار دیگر جیغ نارلک را در آورد و نفس را در سینهی همه حبس کرد.
-وایسید... اون... نه...
هاگرید که در اواسط راه از جمعیت جا مانده بود و بالاخره موفق شده بود خودش را به آنها برساند، نفس نفس زنان وارد اتاق شد. هنوز تصویر جنایتی که چند ثانیه قبل رخ داده بود در خاطر کسی کمرنگ نشده بود. با چشمانی پر اشک به هاگرید خیره شدند تا کشان کشان خودش را به گراوپ برساند و نفسش را تازه کند.
دستش را روی شانه گراوپ گذاشت و با دست دیگرش پوسته تخم را به طرف جمعیت گرفت.
-این که تخم لکلک نبود، تخم مرغه. گراوپ میخواست به من کمک کنه برای هری کیک بپزم.
در کسری از ثانیه اتاق خالش شد و هری و هاگرید، خودشان دو تایی "تو یه جادوگری" بازی کردند. بقیه کار مهمتری داشتند!
-آقای زاموژسلی در رو باز کنید. یه ماد... یه پدر بدحال داریم اینجا!
-جنابمان مسئول کارگزینی میباشیم نی درمانگر. توپ جمع کن نیز میباشیم که گمان مداریم ارتباطی به اوقات نامناسب جنابشان داشته باشد. متمایل به گشودن درب نیستیم.
-بچهش پیش شماست. بذارید بیایم تو.
در اتاق به اندازهی دو بند انگشت باز شده و بینی استخوانی لادیسلاو نمایان شد.
-طفلش نزد جنابمان است؟
همهی سرها به نشانه تایید بالا و پایین شدند. لاديسلاو کلاهش را برداشت و نگاه متفکرانه ای به درون آن انداخت.
-این سیه چردهی بد طینت که ز خویشان و اقربا بی بهره بوده و ز بخت نامیمونمان جز ما کسی را ندارد. گمان داریم منظور جنابانتان آن نیکبختِ جویندهی نور است.
در بازتر شد، لادیسلاو کنار رفت و بقیه توانستند مسعود روشن پژوه را ببینند که میان بلاجر ها و کوافل ها میدوید و با عجله دستش را روی هر کدام از آنها میزد.
-توپ ها رو میشمره؟!
-بلی، لیک سر از طریق عملش در نمیآوریم.
هیچکس سر در نمیآورد!
-سه و سه و سه... چار و چار و چار...
-ووی ووی ووی ووی... دفعه قبلی شماره هفت رسید بهم، این دفعه سه شدم؟ داغونم کردی آقو! عح عح عح عح عح! ووی ووی ووی!
حسن مصطفی روی قفسه توپ ها، جایی میان بلاجر ها نشسته و بی توجه به اسنیچی که گوشه چشم راستش گیر کرده بود، قهقهه میزد و از شدت خنده روی شکمش خم شده بود و بر بلاجر کناری اش مشت میکوبید. آن بلاجر هم ساکت ننشست و با ضربه محکمی او را روی زمین پرت کرد.
لادیسلاو چشم از او گرفت، با خونسردی آهی کشید و به طرف جمعیت برگشت.
-فراموش نمودیم. مادر چه کسی طفلش را میجورد؟
-عشقم مادرش!
اوضاع آن اتاق بیش از حد به هم ریخته و عجیب به نظر میرسید. صبر همه به سر آمده بود و صبر نارلک به سر تر!
-به من بگو لادیسلاو... اون تخم رو کجا گذاشتی؟ سالمه؟ بلایی سرش نیومده؟ جاش گرم و نرم هست؟ بهونهی من رو نگرفت؟
-رسیدگی به مسائل فرزندان گمگشته و مادران بدحال و پدران نالایق و قص علی هذا ز دایره امورمان برون است. پاسخی برای سوالاتتان مداریم.
-آقو این تخم لکلک رو میگن که گذاشته بودی کنار ما. انقد لگد زد تو سر و صورتمون که آخر سر خودش قل خورد رفت پایین. نَمیدونم کجا افتاد لای این بلاجرا. داغونم کردا! ووی ووی ووی ووی.
پیش از آن که کسی فرصت شیرجه زدن میان توپ ها را پیدا کند، صدایی توجه همه را به خود جلب کرد. صدایی آرام و ضعیف، شبیه به ترک خوردن پوستهی تخم!