هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۸
#41
سلام.

1- هدفتون از عضویت تو سایت چی بود؟(الان چیه؟)

2 - کسی که تو نوشتن داستان کارگاه داستانویسی کمکتون کرده بود، کی بود؟

3- بهترین پیام شخصی ای که دریافت کردید از طرف کی بود؟

4 - میشه چند تا از آثاری که ترجمه کردید نام ببرید؟

5- چرا انقدر کیک دوست دارید؟

6- شوق یادگیری من بالاست. به من ترجمه یاد میدید؟


6- اون اوایل که وارد سایت شدید جو سایت چه شکلی بود؟

دیگه سوالی ندارم. خداحافظ.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۰:۳۷ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۸
#42
سلام به همه!
من هر کاری می کنم نمی تونم با شناسه وارد سایت بشم.
هر وقت هم لاگین می کنم می نویسه خوش اومدید ولی بعد هیچ تغییری نمی کنه و به همون صورت کاربر مهمان باقی می مونه.
کش مرورگرم رو هم پاک کردم ولی اتفاق خاصی نیفتاد و الان بعد از ده بار لاگین بالاخره تونستم وارد بشم.
بی زحمت به من بگین چی کار کنم.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ جمعه ۲ اسفند ۱۳۹۸
#43
نا کجا آباد.

- رسیدیم!
- آره رسیدیم!
- ولی کجا رسیدیم؟

چند دقیقه قبل- خانه گریمولد

-اینم از رمزتاز ها... تا چند ثانیه دیگه حرکت می کنیم.

آرتور رمزتاز ها را روی میز گذاشت.
- خب دیگه تموم شد.

مالی با دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و در چمدان را محکم بست.
- چه خبره مالی!؟ مگه قرار بفرستیمون آفریقا که این همه غذا گذاشتی؟
- نخیر آرتور. قرار نیست برید آفریقا؛ قراره برید یه جایی که بهش میگن...
- وای رمزتاز ها!

محفلی ها خود را روی رمزتاز ها انداختند.


زمان حال

- خب، مالی که چیزی نگفت ولی...
- فهمیدم اینجا کجاست!

همه به سمت ریموند برگشتند که به تابلوی آن سوی خیابان اشاره می کرد.
- اونجا رو! رو اون تابلو نوشته که اینجا کاخ سفیده!
- کاخ سفید؟ از اسمش پیداست که فقط آدم های سفیدی مثل ما رو تو اونجا راه میدن. درست نمی گم پرفسور؟
- درست می گی باباجان.
- پس اگه اون ها سفیدن میشه به راحتی از بینشون عضو پیدا کرد.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: جک جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸
#44
‏هری از سیریوس پول میخواست آواتار تلگرامشو گذاشته"مرد اونه که وقتی حرف میزنه پاش وایسه"

سیریوس هم آواتارشو گذاشته"همه چیز پول نیست،مرد باش"


استوریا:میدونستی هری هرروز جینی رو سوپرایز میکنه؟
دراکو:خب؟
استوریا:کاش توهم از این کارا میکردی...
*دراکو با یه دسته گل رز و یه عروسک خرس میره دم خونه هری و جینی*
جینی:اینجا چخبره؟
دراکو:سوپرایز شدی ...نه؟
جینی:آره ولی چرا؟
دراکو:نمیدونم از استوریا بپرس


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: دادگاه خانواده‌ی شماره 10
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸
#45
سلام آقای قاضی!

 مزاحم که نشدم؟
من دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم!
اینجا خیلی از روشنایی دوره؛ همه سیاهن! 
تازشم اینجا اصلا آرامش وجود نداره. یکی جیغ می زنه، اون یکی زمین رو می سابه یکی با نیشش تهدید مون می کنه، یکی با همه قهره، یکی با کتاب تو سرمون می کوبه، یکی هر چی می بینه چندشش میشه و... بازم بگم؟راستی یه خانومی اینجا هست که از غم دوری فرزند دلبندش می خواد بره خانه سالمندان. 
اصلا اینجا اوضاع کلا خیلی خرابه. به من بیچاره هم که اجازه نمی دن سوال بپرسم.
زورشون به خواهر محفلی من رسیده.  پنی  نمی تونه پست بزنه و در خواست جدا شدن بده. این بی رحمی که اون حلقه زیر آواتار ش بمونه؛ خواهرم گناه داره.
اون بلاتریکس خانم هم گفته با اوادا از وسط نصفش می کنه.

دیدید عدالت و صلح چقدر تو این خونه برقراره؟ حالا که دید پس بی زحمت من و پنی رو طلاق بدید.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: ضرب المثل های جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۸
#46
دندون هیپوگریف پیشکش رو نمی شمارن.

ترمی که نکوست ز آغازش پیداست.

هر که شهرتش بیش، بدبختیش بیشتر.

هاگوارتز رفته منع هاگوارتز کی کند؟


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: داستان هاى گروهى( آخرين درخواست)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۸
#47
- تو خیلی بی عرضه ای پیتر!

پیتر با ناراحتی جلو می رفت و به خودش لعنت می فرستاد.
- حتی نتونستم راضیش کنم با هام بیاد بیرون.

پیتر در رودخانه تصویر خود را تماشا کرد. احساس می کرد خیلی ضعیف است.
- چرا باید اینطور باشه؟ چرا من باید یه جادوگر بی دست و پا باشم؟... چرا نمی تونم به سوزان حقیقت رو بگم؟... چرا...
- چرا خودت رو باور نداری؟

پیتر با شنیدن صدا ناخود آگاه از جا پرید. وقتی سرش را چرخاند؛ کسی را ندید.
- کی بود این رو گفت؟


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۸
#48
چیکار؟
طناب بازی می کرد.

نیکلاس فلامند موقع طلوع آفتاب روی پشت بام طلا فروشی با آلبوس دامبلدور طناب بازی می کرد.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۹۸
#49
دوئل اما دابزvs ربکا لاک وود( خفاش ریدل ها)

-رسیدیم. برو تو!
- شما اول بفرمایید.
- می گم برو داخل؛ قرار نیست من بیام تو.
- من هرگز چنین جسارتی نمی کنم و قبل از شما داخل نمی شم.
-جسارت چیه دختر؟ د می گم برو تو!
-قبلا از شما؟...اصلا! من احترام شما رو حفظ می کنم و منتظر می مونم تا شما داخل بشید.
- احترام کدومه؟ اینجا شمایی که باید بری داخل سلول، نه من!
- من حق ندارم قبل از اینکه شما وارد بشید وارد سلولم بشم. این نهایت بی ادبیه! اصلا من اینجا می مونم تا شما برین تو.

زندانبان که رسما نمی دانست چه باید بکند سرش را به میله های زندان کوبید. همیشه فکر می کرد زندانبان بودن باید کار جالب و هیجان انگیزی باشد؛ مثلا او فکر می کرد می تواند هر روز خلافکار های زیادی را ببیند که به هر دلیلی به زندان آمده اند و یا افرادی را ببیند که قبلا از مرگخواران معروف بودند.
ولی آن روز به این نتیجه رسیده بود که زندانبان بودن آنقدر ها هم هیجان انگیز نیست! مخصوصا اگر زندانی ات یک فرد تعارفی باشد که هر لحظه سوال بپرسد و نگذارد تو به کارهایت برسی.

-حالتون خوبه؟
- نه!
-چرا خوب نیست؟ من مزاحمتون شدم؟
- آره دقیقا به همین دلیله.
- پس من میرم تا مزاحم شما نباشم.خداحافظ.
- کجا؟ شما قراره بری تو سلول! برو تو.
- نه. من عمرا قبل از شما وارد بشم.شما اول بفرمایید.
-
- اصلا من چرا باید برم زندان؟

با شنیدن این سوال، مرد از کوبیدن سرش به دیوار دست کشید و به اما خیره شد. چه طور ممکن بودیک زندانی جرمی را که مرتکب شده بود نداند؟
- جدی یادت نمیاد چی کار کردی یا خودت رو زدی به اون راه؟
- یادم... بذار یکم فکر کنم.

فلش بک- خانه گریمولد


- اما جان آروم باش. به من بگو چی شده باباجان.
- پرفسور شما تا حالا شکست رو تجربه کردید؟دید چه حسی داره؟
- خب باباجان شکست یه چیزی که تو زندگی همه هست و...
- پس چرا مال من اینقدر زیاده؟ توی این دو هفته هفتاد بار اخراج شدم! cry3:
- خب اینکه اشکالی نداره... ولی تو چه طوری تو یه روز پنج بار اخراج شدی باباجان؟ چه دلیلی داشتن واسه اخراجت اما جان؟
- گفتن زیاد سوال می پرسم انداختنم بیرون! بیکار شدم پرفسور.
- گریه نکن فرزندم. ما... ما کمکت می کنیم تا مغازه ی جدیدی واسه خودت باز کنی و... و با عشق در آن به مردم خدمت کنی! تازه خودت هم می تونی رئیس اونجا بشی و از مشتری هات سوال بپرسی. کسی هم نیست اخراجت کنه.
- جدی میگید پرفسور؟ یعنی منم می تونم واسه خودم مغازه داشته باشم؟ می تونم از مشتری هام سوال بپرسم؟
- آره باباجان...
-ولی وسایل مغازه رو از کجا بیاریم؟ خرج محفل بالا میره.
-اونم یه کاریش می کنیم دیگه باباجان، می تونیم از همسایه ها هم کمک بگیریم. اما حالا بیا فعلا با بقیه نهار بخوریم بعدا راجع به مغازه فکر می کنیم.

پایان فلش بک


اما که به هیچ نتیجه ای نرسیده بود سرش را بالا آورد و به زندانبان خیره شد.

-این کار که اصلا جرم محسوب نمیشه! چیز دیگه ای یادت نمیاد؟
- بذار یکم دیگه فکر کنم... آهان! یادم اومد. تصمیم گرفتم به کمک بچه های محفل یه رستواران افتتاح کنم...

فلش بک - مراسم افتتاحیه رستواران/ساعت سه نصفه شب.


- دیگر رسیدیم! ما نمی دانیم چرا این محفلی ها رستوران باز کردند مگر آنها بلدند غیر از سوپ پیاز چیز دیگری بپزند؟
- فس پاپا.
- می دانیم که ما خیلی در خنداندن دخترمان استعداد داریم! ولی بهتر است اکنون تمرکز کنیم و به جای خنداندن به دنبال نمکدانمان یا بهتر بگوییم به دنبال هورکراسمان باشیم!

ولدمورت نجینی را محکم تر دور کردنش پیچید و به روبان قرمزی که از این سر در تا آن سر در بسته شده بود نگاه کرد.

- پاپا روبان رو چی فس کنیم؟
- حالا که کسی برای افتتاح نیامده خودمان اینجا را افتتاح می کنیم!
دخترم ما این روبان را قیچی می کنیم.

لرد قیچی را برداشت و روبان را برید سپس بی سر و صدا داخل شد.
دستیاران اما گوشه ای جمع شده بودند و به حرف هایی که اما داشت برای هزارمین بار تکرار می کرد گوش می کردند.

-...پس خانم ها و آقایون خدمتکار، فراموش نکنید وقتی به یه مشتری رسیدید باید اول از ایشون بپرسید که مزاحم هستید یا نه؟ اگه بگه مزاحم نیستید شروع کنید به سوال پرسیدن از مشتری. اینجوری دقیق می فهمیم مشتری از ما چی می خواد و ما باید به چه شکلی از مشتری پذیرایی کنیم. توجه داشته باشید هر چی سوال بیشتر، سفارش کامل تر و هرچه سفارش کامل تر، خدمات بهتر! پس حالا که این نکات رو یاد گرفتید برید به کار هاتون برسید!

با خارج شدن جمله آخر از دهان اما همه پراکنده شدند و به سوی رفتند تا برای افتتاح رستواران آماده شوند.
- وای نگاه کنید یکی رستوران رو افتتاح کرد!
-مگه میشه؟... آخه کی به غیر از ما ساعت سه نصف شب میاد رستوران؟
-یه مشتری حقیقی! زود باشید به اولین مشتریمون رسیدگی کنید!

با فریاد اما همه دست به کار شدند و ولدمورت را که در آستانه در قرار داشت به داخل دعوت کردند.
-چی میل دارید قربان؟
- دور شوید! ما برای صرف غذا به اینجا نیامدیم؛ما کار های مهمتری در اینجا داریم.
-مثلا چه کاری مهم تر از غذا خوردن؟
-به توی فضول ربط ندارد که ما اینجا چه کار میکنیم! تو فقط مسئول گرفتن سفارش ها هستی، نکنه صاحب رستوران این را به شما یاد نداده؟

گارسون که شوکه شده بود قدمی عقب رفت البته او اصلا از سخن لرد شوکه نشده بود بلکه از دیدن نجینی( که دائم تکرار می کرد:"من پیتزا می خوام فس.") تعجب کرده بود.
- به چی نگاه می کنی مردک چشم چران؟... حالا که اینطور شد برو هشتاد و پنج سیخ کباب برگ بیار!... مادرجان ببین ما را به چه دردسری انداختی؛ هزاران بار گفتیم وسایل خانه ریدل ها را انقدر بذل و بخشش نکن! حال به خاطر یک نمکدان که هورکراسمان بود باید کباب این ها را نیز بخوریم.
-فس پاپا.
- اهمیتی ندارد فرزندم. خودمان نخوردیم می بریم یارانمان بخورند. ما فعلا باید به دنبال هورکراسمان باشیم بیا تمام نمکدان هایی که روی این میز هاست با دقت برسی کنیم.


کمی آن طرف تر- آشپزخانه

- بجنبین دیگه! مشتری منتظره غذاست! پس آشپز کجاست؟
-آشپز رو نمی تونیم پیدا کنیم گمشده!
- چی؟

اما با شنیدن این جمله تا مرز سکته رفت ولی هنوز لب مرز بود که صدای زنی او را بازگرداند.

-امروز من جای آشپز اومدم. آشپزیمم عالیه!... تازه تو پختن غذا واسه عزیز مامان هم خیلی مهارت دارم.
- من نمی دونم عزیز مامان کیه ولی می دونم مشتریمون عجله داره و آشپز مون گم شده پس...

اما فوری لباس سر آشپز ها را به زن داد و او را به سمت گوشه ای هدایت کرد.
-بفرمایید اینجا محل کار شماست. هر چیزی که لازم داشتین می تونین تو یخچال پیدا کنید، سرآشپز... سر آشپز... اسمتون چی بود؟
- مروپ هس...

ولی اما صبر نکرد تا اسم سر آشپز را بشنود. او از آشپزخانه بیرون رفت و مروپ را در آشپزخانه تنها گذاشت.

- اینم که رفت. حالا باید تنهایی واسه عزیز مامان غذا بپزم...هعی روزگار! پسرم من رو به خاطر یه دونه نمکدون که اهدا کردم به اینجا فرستاد خانه سالمندان؛ حالا هم خودش تنهایی اومده رستوران؛ می خواد دستپخت مادرش رو فراموش کنه...ولی من نمی ذارم. اصلا به همین دلیل آشپز رو بی هوش کر...
-هشتاد و پنج سیخ کباب برگ آماده کن!
- هشتاد و پنج سیخ کباب برگ؟ عزیز مامان کی عاشق چغندر شد که الان کباب برگ چغندر می خواد؟ چرا انقدر زیاد می خواد؟... اصلا مهم نیست! هر چی بخواد براش می پزم تا بخوره و قوی بشه.

بیرون آشپزخانه

اما داشت با شوق و ذوق به در و دیوار رستورانش نگاه می کرد و اصلا حواسش به لردولدمورت و نجینی نبود. لرد که تمام نمکدان های رستوران را چک کرده بود به سمت پیشخوان رفت. هنوز یک نمکدان روی پیشخوان مانده بود.

- ما تمام این نمکدان ها را برسی کردیم؛ هیچکدام برای خودمان نبودند! به احتمال زیاد این یکی حتما مال خودمان است.
- پاپا مال ماست فس؟
- آری این دقیقا برای خودمان است!...ما این شیشه سم را با این نمکدان تعویض می کنیم زیرا لردی هستیم بسیار زیرک... باشد تا تمام محفلیون با خوردن این غذا ها جان دهند!

ولدمورت شیشه سم را با نمکدان عوض کرد و دوباره سرجای خود نشست.
در این موقع بانو مروپ که برگ های چغندر را به سیخ کرده بود وارد سالن شد.
- نگاه کن! ببین عزیز مامان چه جوری مادرش رو طرد کرده بعد خودش اومده تو رستوران نشسته و منتظر غذاست. غذاش رو ببرم براش تا گرسنه نمونه.

مروپ ظرف را برداشت و خواست به سمت میز برود که چیزی یادش افتاد:
- اگه عزیز مامان به غذا های اینجا عادت کنه همش میاد اینجا! اون وقت دیگه به غذا های خونه ریدل اهمیت نمی ده... چی کار کنم که غذام نه به عزیز مامان آسیب برسونه و نه خیلی توجهش رو جلب کنه؟

مروپ داشت فکر می کرد که چشمش به نمکدان روی پیشخوان افتاد.
-آهان!...نمک خیلی واسه عملی کردن این نقشه خوبه! یکم غذاش رو شور می کنم و اونم دیگه به این رستوران نمیاد.

مروپ نمک را خالی کرد، سپس ظرف را دست اما داد تا برای لرد ببرد. خودش هم از رستوران خارج شد.

- بفرمایید! نوش جان.
- شکل و شمایل این غذا ما را یاد مادرمان می اندازد! چرا لا به لایه برگ ها پرتقال گذاشتید؟
- پاپا دختر فرار فس!
- پاسخگوییشان صفر است باید این را گزارش کنیم... و در مورد این غذا نیز باید بگوییم که ما غذا را تنها نمی خوریم! ما تصمیم داریم این غذا را با یارانمان بخوریم. پاشو بریم نجینی.

پایان فلش بک


- خیلی خب حالا که همچی یادت اومد مثل یه بچه خوب برو تو سلول!
- مزاحم شما ش...

زندانبان اما را داخل سلول پرت کرد و در را بست.
- نه مزاحم نشدی!
- پس حالا که مزاحم نیستم... می شه یه سوال بپرسم؟

اینبار زندانبان پاسخی نداد و فقط به سمت اما رفت سپس با ظرافتی وصف ناشدنی دهان اما را به چسب مزین ساخت. بعد رفت تا اسرا حت کند.


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۱۸ ۲۳:۳۵:۴۴

مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ چهارشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۸
#50
رودولف که از دست و پا زدن ناامید شده بوددیگر تلاشی نکرد و برای آخرین بار به سطح آب خیره شد.

- ارباب کجایین که رودولف تون داره غرق می شه! کجایین که رودولف عزیزتون از دست رفت! از این به بعد کی براتون غر بزنه؟ کی از خونه ریدلا مراقبت کنه؟ کی آدرس ساحره های باکمالات رو پیدا کنه؟ کی کروشیو های بلاتریکس رو تحمل کنه؟...ارباب نذاشتین این لحظات آخر واستون غر بزنم!

رودولف با باز و بستن دهانش دائم درحال تولید حباب بود که این باعث می شد حباب های تولید شده به سمت بالا برود.

بیرون از آب.

- بلا تو مطمئنی آقای لسترنج رو کوسه خورده؟
- چیزی گفتی پالی؟
- فقط...
- فقط چی پالی؟

پالی با دیدن چوبدستی که از جیب بلاتریکس بیرون آمده بود، پالی حرفش را قورت داد و دیگر چیزی نگفت.

- اونجا رو نگاه کنید!

سر تمام مرگخواران به سمت جایی که سو اشاره می کرد چرخید.
- اونجا رو! چه حباب های قشنگی.
-چرا اون حباب ها داره به وجود میاد؟
- هرکی اینجا شنا بلده بره یه نگاه بندازه شاید یه گردابی چیزی اون پایین باشه.

همه به قوری خیره شدند که خود با تردید به حباب ها نگاه می کرد.

- پس چرا نمی ری تو آب؟


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.