دوئل اما دابزvs ربکا لاک وود( خفاش ریدل ها)-رسیدیم. برو تو!
- شما اول بفرمایید.
- می گم برو داخل؛ قرار نیست من بیام تو.
- من هرگز چنین جسارتی نمی کنم و قبل از شما داخل نمی شم.
-جسارت چیه دختر؟ د می گم برو تو!
-قبلا از شما؟...اصلا!
من احترام شما رو حفظ می کنم و منتظر می مونم تا شما داخل بشید.
- احترام کدومه؟ اینجا شمایی که باید بری داخل سلول، نه من!
- من حق ندارم قبل از اینکه شما وارد بشید وارد سلولم بشم. این نهایت بی ادبیه! اصلا من اینجا می مونم تا شما برین تو.
زندانبان که رسما نمی دانست چه باید بکند سرش را به میله های زندان کوبید. همیشه فکر می کرد زندانبان بودن باید کار جالب و هیجان انگیزی باشد؛ مثلا او فکر می کرد می تواند هر روز خلافکار های زیادی را ببیند که به هر دلیلی به زندان آمده اند و یا افرادی را ببیند که قبلا از مرگخواران معروف بودند.
ولی آن روز به این نتیجه رسیده بود که زندانبان بودن آنقدر ها هم هیجان انگیز نیست! مخصوصا اگر زندانی ات یک فرد تعارفی باشد که هر لحظه سوال بپرسد و نگذارد تو به کارهایت برسی.
-حالتون خوبه؟
- نه!
-چرا خوب نیست؟ من مزاحمتون شدم؟
- آره دقیقا به همین دلیله.
- پس من میرم تا مزاحم شما نباشم.خداحافظ.
- کجا؟ شما قراره بری تو سلول! برو تو.
- نه. من عمرا قبل از شما وارد بشم.شما اول بفرمایید.
-
- اصلا من چرا باید برم زندان؟
با شنیدن این سوال، مرد از کوبیدن سرش به دیوار دست کشید و به اما خیره شد. چه طور ممکن بودیک زندانی جرمی را که مرتکب شده بود نداند؟
- جدی یادت نمیاد چی کار کردی یا خودت رو زدی به اون راه؟
- یادم... بذار یکم فکر کنم.
فلش بک- خانه گریمولد- اما جان آروم باش. به من بگو چی شده باباجان.
- پرفسور شما تا حالا شکست رو تجربه کردید؟دید چه حسی داره؟
- خب باباجان شکست یه چیزی که تو زندگی همه هست و...
- پس چرا مال من اینقدر زیاده؟ توی این دو هفته هفتاد بار اخراج شدم! cry3:
- خب اینکه اشکالی نداره... ولی تو چه طوری تو یه روز پنج بار اخراج شدی باباجان؟ چه دلیلی داشتن واسه اخراجت اما جان؟
- گفتن زیاد سوال می پرسم انداختنم بیرون!
بیکار شدم پرفسور.
- گریه نکن فرزندم. ما... ما کمکت می کنیم تا مغازه ی جدیدی واسه خودت باز کنی و... و با عشق در آن به مردم خدمت کنی! تازه خودت هم می تونی رئیس اونجا بشی و از مشتری هات سوال بپرسی. کسی هم نیست اخراجت کنه.
- جدی میگید پرفسور؟ یعنی منم می تونم واسه خودم مغازه داشته باشم؟ می تونم از مشتری هام سوال بپرسم؟
- آره باباجان...
-ولی وسایل مغازه رو از کجا بیاریم؟ خرج محفل بالا میره.
-اونم یه کاریش می کنیم دیگه باباجان، می تونیم از همسایه ها هم کمک بگیریم. اما حالا بیا فعلا با بقیه نهار بخوریم بعدا راجع به مغازه فکر می کنیم.
پایان فلش بک اما که به هیچ نتیجه ای نرسیده بود سرش را بالا آورد و به زندانبان خیره شد.
-این کار که اصلا جرم محسوب نمیشه! چیز دیگه ای یادت نمیاد؟
- بذار یکم دیگه فکر کنم... آهان! یادم اومد.
تصمیم گرفتم به کمک بچه های محفل یه رستواران افتتاح کنم...
فلش بک - مراسم افتتاحیه رستواران/ساعت سه نصفه شب.
- دیگر رسیدیم! ما نمی دانیم چرا این محفلی ها رستوران باز کردند مگر آنها بلدند غیر از سوپ پیاز چیز دیگری بپزند؟
- فس پاپا.
- می دانیم که ما خیلی در خنداندن دخترمان استعداد داریم! ولی بهتر است اکنون تمرکز کنیم و به جای خنداندن به دنبال نمکدانمان یا بهتر بگوییم به دنبال هورکراسمان باشیم!
ولدمورت نجینی را محکم تر دور کردنش پیچید و به روبان قرمزی که از این سر در تا آن سر در بسته شده بود نگاه کرد.
- پاپا روبان رو چی فس کنیم؟
- حالا که کسی برای افتتاح نیامده خودمان اینجا را افتتاح می کنیم!
دخترم ما این روبان را قیچی می کنیم.
لرد قیچی را برداشت و روبان را برید سپس بی سر و صدا داخل شد.
دستیاران اما گوشه ای جمع شده بودند و به حرف هایی که اما داشت برای هزارمین بار تکرار می کرد گوش می کردند.
-...پس خانم ها و آقایون خدمتکار، فراموش نکنید وقتی به یه مشتری رسیدید باید اول از ایشون بپرسید که مزاحم هستید یا نه؟ اگه بگه مزاحم نیستید شروع کنید به سوال پرسیدن از مشتری. اینجوری دقیق می فهمیم مشتری از ما چی می خواد و ما باید به چه شکلی از مشتری پذیرایی کنیم. توجه داشته باشید هر چی سوال بیشتر، سفارش کامل تر و هرچه سفارش کامل تر، خدمات بهتر! پس حالا که این نکات رو یاد گرفتید برید به کار هاتون برسید!
با خارج شدن جمله آخر از دهان اما همه پراکنده شدند و به سوی رفتند تا برای افتتاح رستواران آماده شوند.
- وای نگاه کنید یکی رستوران رو افتتاح کرد!
-مگه میشه؟... آخه کی به غیر از ما ساعت سه نصف شب میاد رستوران؟
-یه مشتری حقیقی! زود باشید به اولین مشتریمون رسیدگی کنید!
با فریاد اما همه دست به کار شدند و ولدمورت را که در آستانه در قرار داشت به داخل دعوت کردند.
-چی میل دارید قربان؟
- دور شوید! ما برای صرف غذا به اینجا نیامدیم؛ما کار های مهمتری در اینجا داریم.
-مثلا چه کاری مهم تر از غذا خوردن؟
-به توی فضول ربط ندارد که ما اینجا چه کار میکنیم! تو فقط مسئول گرفتن سفارش ها هستی، نکنه صاحب رستوران این را به شما یاد نداده؟
گارسون که شوکه شده بود قدمی عقب رفت البته او اصلا از سخن لرد شوکه نشده بود بلکه از دیدن نجینی( که دائم تکرار می کرد:"من پیتزا می خوام فس.") تعجب کرده بود.
- به چی نگاه می کنی مردک چشم چران؟... حالا که اینطور شد برو هشتاد و پنج سیخ کباب برگ بیار!... مادرجان ببین ما را به چه دردسری انداختی؛ هزاران بار گفتیم وسایل خانه ریدل ها را انقدر بذل و بخشش نکن! حال به خاطر یک نمکدان که هورکراسمان بود باید کباب این ها را نیز بخوریم.
-فس پاپا.
- اهمیتی ندارد فرزندم. خودمان نخوردیم می بریم یارانمان بخورند. ما فعلا باید به دنبال هورکراسمان باشیم بیا تمام نمکدان هایی که روی این میز هاست با دقت برسی کنیم.
کمی آن طرف تر- آشپزخانه- بجنبین دیگه! مشتری منتظره غذاست! پس آشپز کجاست؟
-آشپز رو نمی تونیم پیدا کنیم گمشده!
- چی؟
اما با شنیدن این جمله تا مرز سکته رفت ولی هنوز لب مرز بود که صدای زنی او را بازگرداند.
-امروز من جای آشپز اومدم. آشپزیمم عالیه!... تازه تو پختن غذا واسه عزیز مامان هم خیلی مهارت دارم.
- من نمی دونم عزیز مامان کیه ولی می دونم مشتریمون عجله داره و آشپز مون گم شده پس...
اما فوری لباس سر آشپز ها را به زن داد و او را به سمت گوشه ای هدایت کرد.
-بفرمایید اینجا محل کار شماست. هر چیزی که لازم داشتین می تونین تو یخچال پیدا کنید، سرآشپز... سر آشپز... اسمتون چی بود؟
- مروپ هس...
ولی اما صبر نکرد تا اسم سر آشپز را بشنود. او از آشپزخانه بیرون رفت و مروپ را در آشپزخانه تنها گذاشت.
- اینم که رفت. حالا باید تنهایی واسه عزیز مامان غذا بپزم...هعی روزگار! پسرم من رو به خاطر یه دونه نمکدون که اهدا کردم به اینجا فرستاد خانه سالمندان؛ حالا هم خودش تنهایی اومده رستوران؛ می خواد دستپخت مادرش رو فراموش کنه...ولی من نمی ذارم. اصلا به همین دلیل آشپز رو بی هوش کر...
-هشتاد و پنج سیخ کباب برگ آماده کن!
- هشتاد و پنج سیخ کباب برگ؟ عزیز مامان کی عاشق چغندر شد که الان کباب برگ چغندر می خواد؟
چرا انقدر زیاد می خواد؟... اصلا مهم نیست! هر چی بخواد براش می پزم تا بخوره و قوی بشه.
بیرون آشپزخانهاما داشت با شوق و ذوق به در و دیوار رستورانش نگاه می کرد و اصلا حواسش به لردولدمورت و نجینی نبود. لرد که تمام نمکدان های رستوران را چک کرده بود به سمت پیشخوان رفت. هنوز یک نمکدان روی پیشخوان مانده بود.
- ما تمام این نمکدان ها را برسی کردیم؛ هیچکدام برای خودمان نبودند! به احتمال زیاد این یکی حتما مال خودمان است.
- پاپا مال ماست فس؟
- آری این دقیقا برای خودمان است!...ما این شیشه سم را با این نمکدان تعویض می کنیم زیرا لردی هستیم بسیار زیرک... باشد تا تمام محفلیون با خوردن این غذا ها جان دهند!
ولدمورت شیشه سم را با نمکدان عوض کرد و دوباره سرجای خود نشست.
در این موقع بانو مروپ که برگ های چغندر را به سیخ کرده بود وارد سالن شد.
- نگاه کن! ببین عزیز مامان چه جوری مادرش رو طرد کرده بعد خودش اومده تو رستوران نشسته و منتظر غذاست.
غذاش رو ببرم براش تا گرسنه نمونه.
مروپ ظرف را برداشت و خواست به سمت میز برود که چیزی یادش افتاد:
- اگه عزیز مامان به غذا های اینجا عادت کنه همش میاد اینجا! اون وقت دیگه به غذا های خونه ریدل اهمیت نمی ده... چی کار کنم که غذام نه به عزیز مامان آسیب برسونه و نه خیلی توجهش رو جلب کنه؟
مروپ داشت فکر می کرد که چشمش به نمکدان روی پیشخوان افتاد.
-آهان!...نمک خیلی واسه عملی کردن این نقشه خوبه! یکم غذاش رو شور می کنم و اونم دیگه به این رستوران نمیاد.
مروپ نمک را خالی کرد، سپس ظرف را دست اما داد تا برای لرد ببرد. خودش هم از رستوران خارج شد.
- بفرمایید! نوش جان.
- شکل و شمایل این غذا ما را یاد مادرمان می اندازد! چرا لا به لایه برگ ها پرتقال گذاشتید؟
- پاپا دختر فرار فس!
- پاسخگوییشان صفر است باید این را گزارش کنیم... و در مورد این غذا نیز باید بگوییم که ما غذا را تنها نمی خوریم! ما تصمیم داریم این غذا را با یارانمان بخوریم. پاشو بریم نجینی.
پایان فلش بک- خیلی خب حالا که همچی یادت اومد مثل یه بچه خوب برو تو سلول!
- مزاحم شما ش...
زندانبان اما را داخل سلول پرت کرد و در را بست.
- نه مزاحم نشدی!
- پس حالا که مزاحم نیستم... می شه یه سوال بپرسم؟
اینبار زندانبان پاسخی نداد و فقط به سمت اما رفت سپس با ظرافتی وصف ناشدنی دهان اما را به چسب مزین ساخت. بعد رفت تا اسرا حت کند.
مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!