آیلین پرینس vs
الویا شادلوشب بود. لرد ولدمورت در جنگل ممنوع قدم میزد و به هری پاتر فکر میکرد. به دامبلدور و همدستانش فکر میکرد. چطور جرئت کرده بودند هری پاتر را بالاتر از او فرض کنند؟ چطور آن مشنگ های ابله را هم سطح جادوگران فرض کرده بودند؟
ناگهان صدای خش خشی از پشت سرش شنید. رویش را برگرداند؛ کسی نبود. ولی دوباره صدای خش خش و تکان خوردن علف های هرز که در آن نقطه از جنگل ممنوع روییده بودند، به گوش رسید. ولی آیا کسی آنجا بود؟
در همان لحظه، شخصی کنار او پرید. او هری پاتر بود! باورش نمیشد! ولی لرد ولدمورت از هری پاتر نمی ترسید!
- تو کشته میشی!
-نه! تو کشته میشی! من همه ی هورکراکس هاتو نابود کردم و حالا میخوام خودتو نابود کنم!
-من هفت هورکراکس خودمو جاهایی پنهان کردم که تو فکرشم نمی کنی!
-حالا میبینیم کی زنده می مونه! آودا کداورا!
و با نوری سبز رنگ، همه چی به پایان رسید.
***
لرد ولدمورت از خواب پرید و از تخت خوابش به پایین افتاد.
-
از اتاقش خارج شد و مستقیم به سمت میز بزرگ مرگخواران رفت. بلافاصله صدای ایوا و مروپ و آیلین و گابریل بلند شد:
-سلام ارباب! چرا اینقدر زود بیدار شدین؟ صبحونه میخواین؟
-عزیز مامان خورشت آلو بپزم برات؟
-ارباب قلم پر زاپاس میخواین؟
-لباستونو بشورم؟
لرد خواب آلود، بی حوصله، و گشنه بود!
-ایوا! تو صبحونه بده! با بقیتون فقط یه کار داریم. بشینید.
همه غیر از ایوای ویبره زنان که به سمت آشپزخانه میدوید نشستند.
-ما به این نتیجه رسیدیم که هفت هورکراکس برایمان کافی نیست و ما می خواهیم دارای هشت هورکراکس باشیم.
جمع ساکت شد.
-ما نمی دونیم واسه درست کردن هورکراکس کیو بکشیم. تا شب ساعت دوازده وقت دارید یه نفرو برای کشته شدن پیدا کنید.ما یه چیزی هم میخوایم تبدیل به هورکراکسش کنیم. ما برای دومی پاتیل طلای هکتورو در نظر داریم!
هکتور گویی در مواد مذاب در حال سوختن بود. او میدانست روزی نتیجه پست هایش در تاپیک دفتر درخواست دوئل را میبیند.
لرد با رضایت به صحنه نگاه میکرد!
همه ی مرگخواران بجز ایوا که اکنون با ظرفی پر از تارت سیب و کیک شکلاتی و شیر به سمت لرد هجوم می برد و هکتور که هنوز در حال ذوب شدن بود پراکنده شدند و هر کدام از در و پنجره خانه ریدل ها بیرون رفتند تا کسی را برای کشته شدن پیدا کنند.
آیلین دقیقا میدانست چه میکند. او از پنجره بیرون رفت و پرواز کنان به سمت میان گریمولد رفت. وقتی به آنجا رسید با خود فکر کرد که چطوری بدون شناخته شدن به محفل برود. با اکراه لباس سفید پوشید. جملاتش را تک به تک آماده کرد و آماده ی زدن زنگ در شد.
زینگگگگ!
-سلام باباجان! بیا تو! میخوای تو محفل ققنوس عضو شی باباجان؟
-ن...
-پس باید چند مورد رو بدونی باباجان
آیلین وحشت کرد! نکند هویتش فاش میشد؟
-اول اینکه ما از
اینا داریم! از اون زنگه استفاده نکن باباجان! دوما باید لباس آشپزی میپوشیدی باباجان! داریم سوپ پیاز می پزیم!
خیال آیلین راحت شد. با چوبدستیش چند دیگ سوپ پیاز آماده کرد و جلوی دامبلدور گذاشت.
- اومدم اینا رو بدم. ولی شرط داره! باید پشتم سوار بشی!
چند دقیقه بعد، آیلین دامبلدور را روی پشتش، و دیگ را روی نوکش حمل میکرد و دامبلدور آن بالا با شادی در حال خوردن سوپ بود!
در محفل- نمکو بده!
-تو پیازو بریز!
نه الان باید سبزیش ریخته بشه!
روی کول آیلینبه خانه ریدل ها رسیدند و آیلین در اتاق لرد سیاه دامبلدورر را پیاده کرد.
- این فسیل در اتاق ما چه میکند؟
-ارباب واسه هورکراسه!
-تام! من یه تن سوپ خوردم!
دلت میاد همشو حروم کنی؟
-میاد!
و این شد که هشتمین هورکراکس لرد ولدمورت هم ساخته شد!