هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گاهنامه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۰
#41
گاهنامه ی دولت کج و کوله، ملت گوشت و دنبه

شماره 1-1400/9/13


اخبار وزارت خانه
----

گزارش میشود پس از یک سانحه درانبار وزارت خانه، در چند روز گذشته اثری از وزیر الکساندرا ایوانوا، دیده نشده.
طبق گفته‌ی حاضرانِ در صحنه، وزیر که قصد داشته در انبار وزارت خانه سخنرانیِ مهمی ارائه بدهد، موقعی که پایش را روی سن گذاشته بود، پوست موز مزاحمی که آنجا حضور داشته بود، باعث شده بود وزیر به شکلی ناگهانی ناپدید شود.
خیلی از حاضران ادعا میکنند وزیر به خاطر دیدن پوست موز ذوق زده شده و فکر کرده میوه ی واقعی است. به خاطر همین سخنرانی را پیچانده و رفته تا موز را بخورد. اما دیگر هرگز برنگشته چون پوست موز مسموم بوده و او را کشته است. البته این فرضیه توسط کابینه ی وزیر به شدت تکذیب شد؛ تک تک آنها اظهار داشتند که وزیر روزانه چیز های خیلی بدتری از پوست موز میخورده و هیچ وقت هم نمی‌مرده.
مرگخواران و لرد سیاه هم از او اطلاعی ندارند.

اما اکنون سوال اصلی این است، وزیر سحر و جادو کجا به سر میبرد و مشغول چه کاری است؟ آیا وزیر جا زده و پس از بالا کشیدن ثروت های وزارت خانه و خالی کردن آشپزخانه، از قدرت و مقامش دست کشیده؟

تصویر کوچک شده

---
مهم ترین دغدغه‌ی جامعه‌‌ی امروز جادوگری چیست؟
یک زندگی با آرامش و رفاه و داشتن کار و کاسبی مناسب در دنیای جاویی؟
یه نظام آموزشیِ درست؟
یه وزیر که همه ی این ها را در اختیار ملت بگذارزد؟
خیر! تمام دغدغه ی ملت، سیر بودن شکم وزیر بزرگ و پر عاظمات و پر کار و زحمت‌کش آنهاست!

وزارت خانه به تکاپو افتاده و دچار نوعی تشنج شده؛ وزیر الکساندرا ایوانوا، ابتدا با خوردن وزیر قبلی و قورت دادن عمامه ی ایشان، بر تخت وزارت خانه نشسته و سپس شروع به خوردن میز و صندلی ها و دیوار های وزارت خانه کرده است.
یکی از آبدارچی ها خبر داد:
"بعد از اینکه دسته ی جاروم رو قورت داد، چیزی برای خوردن پیدا نکردم و رفت سراغ ارباب رجوع ها."
کنترل وزارت هم اکنون از دست رفته است و کارمندان با نگرانی سعی در حل مشکل وزیر دارند.
بالاخره چه کسی ترمز شکم خانم وزیر را میکشد؟
تصویر کوچک شده


---
سازمان حمایت از میوه گرایان؟
روزگذشته، مروپ گانت به طور رسمی اعلام کرد که الکساندرا ایوانوا، یک سیب را از داخل یخچال خانه‌ی ریدل‌ها برداشته و قصد داشته که با او فرار کند. اما طی حاثه ای سیب گم شده و وزیر، سخت سعی در پیدا کردنش دارد.
گرچه خود الکساندرا به شدت این را تکذیب میکند و میگوید که خود سیب، به خاطر ایوا از درخت روی زمین افتاده.
بهرحال، به گفته ی خانم گانت، دیروز که ایشان به دنبال سیب برای پخت غذای پسرمامان، به حیاط آمده، مچ آن دو را میگیرد.
او معتقد است:
«از وقتی مامان یادش میاد آدما با هم وصلت می‌کردن میوه‌ها هم با هم، زمونه عوض شده دختره برداشته عاشق سیب شده! به‌هرحال مامان صلاحشونو می‌خواد. اون سیب باید سوپ بشه برای فندق‌وانشدۀ مامان. »

آیا ایوا به سیب میرسد؟
پس از این اتفاقات، وزارت خانه چه رفتاری با میوه، و یا حتی غذا گرایان خواهد کرد؟
جامعه ی جادویی در حال دگرگونی است؟

تصویر کوچک شده

___

لرد سیاه یا قورباغه؟
مرگخواران سخت در شک هستند...
لرد سیاه به خاطر دست زدن به یک رمزتاز خراب، چند ساعتی است که سر از یکی از چاه های مرلینگاه وزارت خانه در آورده است و نمی تواند از آنجا بیرون بیاید. البته در طی این مدت، مادر ایشان سخت در تلاش بوده که به لرد غذا و خوراک رسانی بکند. در این بین، صدای مهیبی ناگهان از درون مرلینگاه به گوش میرسد و تنها چیزی که پس از آن به چشم می‌خورد، قورباغه‌ای سبزپوش و حشره‌خوار است.
سوالی که پیش میاد این است که آیا برای بازگرداندن لرد باید از پرنسسی سیه‌چرده استفاده کنند؟ آیا با فرستادن لینی به درون چاه می‌شود لردباغه را وسوسه کرد؟

تصویر کوچک شده

----



رقابت چای، با سیاه ترین مرگخوار لرد سیاه؟
خیر اشتباه نمیکنید. چای واقعا چای است. یعنی چای ای که ممکن است هر روز در قوری ریخته، دم کرده و برای صبحانه بخوریم.
اما مثل اینکه در زندان با چای برخورد های دیگری میشود؛ شب گذشته که اعلام شد زندانی ها قرار است به مدت 24 ساعت به امان خدا، در حالی که دیوانه سازی در و برشان نیست، داخل زندان رها شوند، قرار شد که بلاتریکس و یک کیسه چای با یکدیگر به نبرد بپردازند.
بلاتریکس لسترنج، نزدیک ترین دستیار لرد سیاه در طول عمر خود چند صد جادوگر و ساحره را با یک حرکت چوب دستی نابود کرده است نمیانده ی ساحره هاست... اما حالا یک کیسه چای به عنوان نماینده ی جادوگران انتخاب شده است؟
زندانی ها هیچ ایده ای راجع به چگونگی نبرد بلاتریکس با یه چای را ندارند.
آیا بلاتریکس برای حفظ شأن خود از دوئل با چای خودداری کرده، یا اینکه برای حفظ آبروی ساحرگان آزکابان با این دوئل موافقت میکند؟

تصویر کوچک شده

____

شورش به آشپزخانه ی آزکابان، برنامه ی بعدی وزیر سحر و جادو!
الکساندرا ایوانوا، با فراخوان و اطلاعیه ای که منتشر کرد، جوانان جامعه ی جادویی را به پیکار در راه دنیای جادویی دعوت کرد و اعلام کرد:
اگه امروز جلوی کارای شرورانه ای که توی آشپزخونه ی آزکابان رو نگیریم، می‌خورم‍... چیز! فردا نمیتونیم جلوی فساد و هرج و مرجی که ممکنه بقیه ی جاهای آزکابان و وزرات خونه رو در بر بگیره، چیز کنیم... بایستیم!"
آیا جوان ها برای این شورش داوطلب خواهند شد؟
دواطلبان چگونه تعلیم خواهند دید؟ به راستی منشاء ین فسادی که آشپزخانه را در برگرفته و وزیر از آن میگوید چیست؟
تصویر کوچک شده

____

اخبار مربوط به معجون راستی!


وزارت خانه‌ی سحر و جادو، تصمیم گرفته که دوباره معجون راستی رو برگزار کنه و هر چند وقت یه بار، معجون های زیبا و غیر بدمزه ش رو بریزه تو حلق‍... یعنی به شرکت کننده ها تعارف بکنه!
چند ماه پیش یه مصاحبه رو با آگلانتاین پافت پیر داشتیم که بسیار دلنشین به سوالامون جواب دادن و اصلا طی سوالا قصد جون بعضی از اعضای کابینه ی بنده رو نکردن... اینجا میتونید مصاحبه‌ی این پیرمرد رو بخونید و ببینید چطور وقت پیرمردیش رو به بطالت و قمار بازی میگذرونه.

آره خلاصه... منتظر مصاحبه ها و معجون خورندگان بعدی باشید! امیدوارم نفر بعدی با لطافت بیشتری عمل کنه و در ضمن سعی نکنه با آغوش های پدرانه ش به طرفم هجوم بیاره!

فعالیت های فوق برنامه!


ممکنه دیده باشید... یا ممکنه ندیده باشید شاید هم!
ولی وزارت سحر و جادو، چند وقت پیش اطلاعیه ای نوشته و از شما خواست برا حفظ امنیت جامعه ی جادویی دست به کار شده، و شروع به دستگیری مجرمانی که در جامعه ی جادویی حضور دارند و به هر نحوی دارن جامعه ی زیبای ما رو آلود میکنن، بکنید!
بعد از دستگیری چند مجرم و تعلیماتی که رئیس اداره ی کاآگاهان به شما میده، شما یه عضو رسمی از اداره ی کاآگاهان خواهید بود و رنک میگیرید و از این حرفا.
پس معطل نکنید! مجرم ها رو پیدا کنید... شاید یکیشون کنارتون ایستاده باشه.
اطلاعات تکمیلی در این مورد رو هم توی این تاپیک میتونید ببینید گاهنامه تموم شد خدافظ برید خونه هاتون.

تصویر کوچک شده











پاسخ به: آشپزخانه زندان
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰
#42
سوژه ی جدید!


-اوضاع آزکابان جدی داره از کنترل خارج میشه، قربان.

وزیر جنگ قهوه ی خود را هورت کشید و چشم های بزرگش را بر هم زد.
وزیر دفاع به شدت سر تکان داد که باعث شد موهای پریشانش، پریشان تر بشوند.
-من شنیدم مهماتشون داره از ما بیشتر میشه! باید یه کاری کنیم!

وزرا که همگی، روی مبل های مجلل طلایی- قهوه یکسانِ اتاق جنگ وزارت خانه نشسته بودند، با تشویش و نگرانی به وزیر سحر و جادو نگاه کردند.
الکساندرا ایوانوا، وزیر سحر و جادو، سیگارش را در جا سیگاری ای که روی میز روبه رویش قرار داشت خاموش کرد.
سپس به مبل مجلل قهوه ایش که رگه های طلایی در آن به چشم می آمد تکیه داد و نوک انگشتانش را متفکرانه بهم چسباند.
-من واقعا به عنوان وزیر نگرانم.

وزرا به او خیره شدند.

-یعنی چیز... میدونید. بذارید فکر کنم خب. اصلا بیاید هممون فکر کنیم.

همه ی وزرا در حالی که نوک انگشت هایشان را بهم چسبانده بودند، شروع به فکر کردن کردند.
بعد از چند دقیقه، وزیرِ نگران احساس کرد که دارد خسته میشود. تا اینکه مشاور هجومی، اولین چیزی که به ذهنش رسید را پراند:
-راه حلش، فقط یه چیزه! اونم حمله به آزکابانه.

بقیه ی وزرا لحظه ای سکوت کردند و به حرفی که زده شده بود فکر کردند.
-ولی اینکه... جنگ داخلی؟
-ما صرفا میخوایم نظم رو برقرار کنیم. آزکابان زیادی خودسر شده.

منطقی به نظر می رسید. موضوع، موضوع بحرانی ای بود که باید حل میشد.

-بیشتر از اون چیزی که باید بهشون رو دادیم. پس... این نیازه!

وزیر این را در حالی قیافه ای جدی و مغرور به خود گرفته بود. اعلام کرد.
-پس برنامه ی بعدی، لشکر کشی به سمت آزکابانه!

وزیران به نشانه ی تایید سر تکان دادند و شروع کردند به افتخار وزیر دست زدن. وزیر خم شد و لبخند زد.
-خب! ولی فعلا که وقت ناهاره!

الکساندار ایوانوا پس از تغییر حالت ناگهانی اش، هیجان زده از روی مبل پایین پرید و در حالی که داشت چوب شور، یا همان سیگارش خیالی اش را ترق و تروق کنان میجوید، از اتاق آینه های وزارت خانه بیرون می آمد، برای تمام ایواهای درون آینه، یا دست کم تمام وزیران خیالی اش دستی تکان داد.

-روز خوبی داشته باشید اقایان!
-شما هم همینطور وزیر!
-موفق باشید.

ایوا با دیالوگ آخر برای خود آرزوی موفقیت کرد و از اتاق خارج شد.
***

جلسۀ الکساندرا با هیئت وزیران و مشاورین و معاونین (و بعضاً مخالفین) ابعاد تازه‌ای از خیانتی که در آزکابان در حال شکل‌گیری بود را برایش برملا کرده بود. او هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد سهمگین‌ترین ضربه را از معتمدترین سازمان وابسته به وزارتش بخورد.
- ضربه بخورد... خوردن...

این‌ها را در ذهن تکرار می‌کرد و در حالی که سبابه بر فرق سرش می‌چرخاند به سوالی عجیب رسید: برای چه به آشپزخانۀ وزارت آمده بود؟
آهان! او هم برای خوردن آمده بود. این شک دربارۀ هدفِ به آشپزخانه آمدنش فقط یک چیز را روشن‌تر می‌کرد؛ توطئۀ آزکابان به سختی ذهنش را آشفته کرده بود. واگرنه، هیچوقت امکان نداشت که ایوا لحظه‌ای نداند که هدف بدوی و غایی‌اش خوردن است!

انسان‌ها زمانی که دچار استرس و درگیری می‌شوند، معمولاً معده‌شان پیچ خورده و توانایی هضم غذاهای سنگین را از دست می‌دهند.
به همین دلیل، انتظار راوی نیز این بود که با ایوای بی‌اشتها و متشوشی روبرو شود که بر روی میز ناهارخوری وزارت نشسته و به دیوار زل زده است... البته که تا حدودی هم این فرضیه درست بود. اما به طور دقیق‌تر؛ مثل اینکه ایواها در زمان استرس گرسنه‌تر می‌شدند. حداقل، جایِ خالیِ کابینت‌های از جا کنده شده، دیوار بی‌گچ‌کاری و خرده‌چوب‌های کنارِ لب الکساندرا چنین چیزی را نشان می‌داد.



پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ دوشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۰
#43
چیزه... سلام ارباب! خوبید؟
امم... میدونم اندکی دیره... اندکی زیاد. و... آره.

ارباب میشه اینو نقد کنید؟
میخوام ببینم پست هایی که برای سوژه ی جدید میزنم خوبن یا نه... یا اینکه باید یکم متفاوت تر انجام بدمشون.


سلام ایوا. خوبیم!

چه بچه خوبی هستی ایوا! می گه دیره!

شد و نقد کردیم و راحت شدیم. این نقد باید به صاحبش می رسید!

نقد رو فلفل مالی کردیم که نخوریش و فرستادیم. نخورش. بخون. آفرین. ایوای خوب.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۰ ۲۲:۴۵:۱۸


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ دوشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۰
#44
خلاصه:
مرگخوارا و محفلیا احتیاج به زهر مار دارن. مرگخوارا برای معجونی که هکتور و اسنیپ قراره درست کنن و محفلیا برای سوپ زهر ماری که دامبلدور گفته برای رز زلر بپزن تا سرماخوردگیش خوب بشه.
***


محفلی سرگردان و خسته، در حالی که وسط پیاده رو ایستاده، و ناخواسته راه باقیه مردم را سد کرده بودند، با گیجی به شهر شلوغ نگاه کردند.
یکی از افرادی که پشت تجمع محفلی ها گیر کرده بود به اعتراض چیز به آنها گفت.
دامبلدور متفکرانه و بی توجه به او، دستی به ریشش کشید.
-ببینید عزیزان بابا... بهتره همگی ذهن هامون رو به کار بندازیم و مشغول تفکر بشیم.

محفلی ها هم دستشان را مانند دامبلدور به ریششان کشیدند. حتی کسانی که ریش نداشتند هم، همین کار را تکرار کردند.به گفته ی دامبلدور این روش تفکر تضمینی بود.
-آفرین باباجانیا! حالا با خودتون فکر کنید مارها تو کجاها زندگی میکنن؟

محفلی ها سخت مشغول اندیشه شدند. عابران پیاده ی سرخ و عصبانی که منتظر حرکتِ آن گروهِ دست به چانه ایستاده بودند، غر غر کنان به ساعتشان نگاه کردند.

-چیزه... توی جنگل؟
-ولی ما وسط شهریم.
-باغ وحش... میتونیم بریم یه مار بدزدیم!

دامبلدور پلک هایش را با بهت و ناراحتی بر هم زد.
-بدزدیم باباجان؟ دزدی تو کار ما نیست. ما بچه های روشنایی هستیم!

محفلی ها دوباره فکر کردند. یا شاید صرفا وانمود به فکر کردن، کردند. چون صدای آزار دهنده ای که مدام زیر و بم میشد باعث میشد نتوانند تمرکز کنند.
-پروفسور من نمیتونم خوب فکر کنم.

دامبلدور دست از ریشش کشید و به صدا گوش کرد. صدای وحشتناک نواختن یک نوع ساز بادی بود. انگار یک نی بود که توسط شخصی نابلد نواخته میشد.

محفلی ها به سوی صدا حرکت کردند. کمی آن طرف تر وسط میدانی کوچک، مردی که در حس فرو رفته و چشم هایش را محکم بسته بود، رو به روی یک سبد ایستاده بود و با سرعت نی میزد.
مرد با تمام توانش در نی فوت میکرد و صداهای ناهنجاری از آن بیرون می‌آمد.
به نظر مردم آهنگ دلنشینی نبود چون همه به سرعت از آنجا عبور میکردند. محفلی ها دست هایشان را روی گوش هایشان گذاشتند‌.
-پروفسور میتونید صدای اینو خف... خاموش کنید؟


همان لحظه، یه مار دراز سبز از داخل سبد بیرون آمد و وحشت زده، در حالی که دمش را روی سرش گذاشته بود کناری کز کرد.

محفلی ها ابتدا به مار و سپس به یکدیگر نگاه کردند.
-پروفسور فکر کنم تونستیم بدون اینکه بریم دزدی مار پیدا کنیم.
-بله... فقط ما رو نیش نزنه یهو بابا جان...؟

محفلی ها به مار خیره شدند. به نظر نمی رسید نی زدن مرد، مانند کارتون ها باعث رام شدن مار شده باشد.
-باهاش... مذاکره می کنیم! یکمی زهر مار میخوایم فقط دیگه...





پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۰:۳۷ چهارشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۰
#45
سوژه ی جدید!

***


الکساندرا ایوانوا، در کودکی، آداب معاشرت و ارتباط برقرار کردن با بقیه ی مردم را خوب یاد نگرفته، در نتیجه، به سوی دیگه ای کشیده شده بود و همواره رفاقت خاصی را بین خود، و خوراکی ها احساس میکرد.
و البته که این دوستی و رفاقت بین او و غذاها، هیچ وقت بیشتر از سه ثانیه دوام نمی‌آورد؛ ایوا معتقد بود هر دوستی، باید برای آدم فایده باشد.
-دوست خوشمزه ای بودی.

ایوا اما آدم بامرامی بود و هرگز دوست هایش را فراموش نمیکرد. آنها همگی مزه های خوبی داشتند ودر قلبش جای داشتند... یا دست کم نزدیک به قلبش. اندکی پایین تر، منتهی علیه جنوبی مشرف به معده.

و حال این ایوای با مرام، امروز که نتوانسته بود رفیقی برای خوردن‍... چیز... هم صحبتی در آپشزخانه ی خانه ریدل ها پیدا کند، در حیاط خانه‌ی ریدل ها، زیر درخت سیب نشسته بود و با خودش حرف میزد.
-ایوا میدونستی اولین پیتزا ها از ایتالیا اومدن؟ روشون ماهی و گوجه فرنگی و زیتون بوده.

ایوا سری برای تایید حرف خود تکان داد و به خودش پاسخ داد:
-چه اطلاعات جالب و قابل توجهی بانو ایوا!

ایوا روی زمین جا به جا شد:
-میدونم ایوا. من خیلی باهوشم. تازه خیلی سریع تونستم با تو دوست بشم.
ولی میدونی... تو چندان هم آدم جالب توجهی نیستی. من ترجیح میدم با یه موز وقتم رو بگذرونم.

ایوا بلند شد و ایستاد.
-اصلا نمیفهمم! چطور ممکنه یخچال خونه خالی باشه؟!

دلش میخواست مطمئن باشد که اعضای خانه ریدل ها به خاطر او، خوراکی ها آشپزخانه را قایم نکرده اند.
لگدی به درختی که زیر آن نشسته بود زد.
تلپ!
سیب از درخت بالای سرش کنده، و محکم تو سرش خورد. سر ایوا گیج رفت... بعد از چند لحظه که توانست چشم هایش را دوباره متمرکز کند، خم شد و سیب را از روی زمین برداشت.
-زیبا، دلنشین، و قرمزه.

ایوا با دقت به سیب قرمز و براق که یه برگ از پس کله اش سبز شده بود، خیره شد.
سیب چشمکی به او زد. نه. واقعا چشم داشت. این خیال ایوا نبود که داشت او را تحریک به خوردنش سیب میکرد. سیب، دهان باز کرد و شروع به صحبت کرد:
-وزیر بانو... سلام!

ایوا چشم هایش را باز و بسته کرد. سپس در حالی که نیشش تا بناگوش باز شده بود، قیافه ی قرمز ابلهانه ای به خود گرفت.
-سلام!

سیب لبخندی نثار او کرد.
-هیچ کس تا حالا اینجوری ازم تعریف نکرده بود. براق، زیبا!

ایوا خواست جواب بدهد، اما صحبت آنها، با صدای مروپ که با عجله به سمتشان می‌آمد، نصفه ماند.
-ایوای مامان! یه اطلاعیه از وزارت اومده... وایسا ببینم. چه سیب قشنگی!

ایوا سیب را از دسترس او دور کرد.
-نه! بهش دست نزن!
-میخوام برای ناهار پسر مامان براش سیب پلو درست کنم! توئم دوست داری مگه نه؟ بده تا...

ایوا دستی که داخلش سیب قرار داشت را عقب برد.
-نه! نمیخوام.

مروپ چنگ برداشت که میوه را از دستش بگیرد.
ایوا سکندری خورد و روی زمین افتاد. سیب زیبای براق دلنشین، غلتی خورد و با سقوطی آرام و زیبا، از تپه پایین افتاد و ناپدید شد.
ایوا و مروپ در سکوت به پایین خیره شدند.
-سیب خوشگلم.

ایوا بغض کرد.
-سیبم... تنها چیزی که برام اهمیت داشت و دوستی باهاش بیشتر از سه ثانیه طول کشید پرت شد پایین. یعنی من حق علاقه داشتن به یه سیب رو ندارم؟

مروپ به او خیره شد.
-یه سیب دیگه پیدا میکنیم برات خب.
-نه اون فرق داشت.

ایوا که چیزی نمانده بود اشکش سرازیر شود ادامه داد:
-بریم سیبمو برام پیدا کنیم خب.



پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ پنجشنبه ۸ مهر ۱۴۰۰
#46
نگاهِ متعجب مرگخواران و ایوا، جیانا را که با احساس افتخار از آنجا دور میشد دنبال کردند.
-آم... این الان فکر میکرد که حافظه مون رو تونسته دست کاری کنه؟
-نمیدونم. مثکه توی تخیلاتش اینطوری اتفاق افتاد.

مرگخواران جیانا را رها کردند و سروقت ایوا برگشتند. لینی قبل از اینکه کسی دوباره قضیه ی کشتن حشره ای جلوی چشمانش را مطرح کند، شروع به صحبت کرد:
-ببینید خب! مگه ایوا نباید به یکی از دشمناش دلش بسوزه و اونو ببخشه؟ من و ایوا هم با هم مشکلی نداشتیم که...

بلاتریکس به فکر فرو رفت. متاسفانه حق با این حشره ی آبی رنگ بود.
سپس نگاهش را به سوی پیتر برگرداند.
پیتر که خیال میکرد خطرِ ایوا و مهربانی کردنش از بین رفته، داشت با ایوا و طنابی که سعی داشت دست و پاهای او را با ان ببندد، کلنجار میرفت.
-حالا... اینجوری اینو دورت... میپیچیم! دیگه نمیتونی تکون بخوری! و... عه. سلام بلا! حشره ی مورد نظر رو پیدا کردید؟

بلاتریکس لبخند هولناکی تحویل او داد:
-پیتر. زودباش یه کاری کن دل ایوا برات بسوزه. اینجوری میتونه با دشمنش دوستی ایجاد کنه و محفلی بشه!
-دشمن؟ چی... نه بابا شما دشمنی ای میبینید؟

پیتر سعی کرد به همان سرعتی که طناب را دور ایوا بسته بود، آن را باز کند.



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ سه شنبه ۶ مهر ۱۴۰۰
#47
مرگخواران که حالا شباهت زیادی به نجینی پیدا کرده بودند، در حین خزیدن برگشتند و به عقب نگاه کردند که ببینند چقدر از سربازِ ملاقه به دست و اربابشان دور شده اند.
اما بر خلاف تصورشان، سرعتشان چندان زیاد نبوده و تنها چند سانتی متر از آن ها فاصله گرفته بودند. مرگخواران به صورت سرباز مذکور که به اندازه ی همان چند سانت با صورت خودشان فاصله داشت خیره شدند.

-چیه؟!
-ببین گوش کن به من... این خزیدنه اصلا کاربردی نیستشا. شما میخواید ما سریع بریم. به نظرت مثلا... مثلا پا مرغی بهتر نیست؟
-منم موافقم. هم کار شما زودتر راه میفته، هم نمیزنین تو سر ارباب ما، هم ما بهتر چیز میکنیم... آره.

مرگخوار ایده ی بدی نداده بود. سرباز در همان حال که چانه اش را با ملاقه میمالید به فکر فرو رفت.
-خیلی خب. ببین ولی دستتون بره به سمت جیب هاتون که اسلحه ای چیزی بیرون بیارید، با تیر میزنیمتون. همه تون رو با تیر میزنم. بعد هم با ملاقه میزنم تو سر این مرده.

لرد سیاه با ناراحتی و خشم سر جایش تکان خورد.
-به حرفش گوش کنید... ما دلمون نمیخواد یک تخم مرغ بر اثر کوبش ملاقه پس کلمه مون ظاهر بشه.

مرگخواران، هیچ کدام چنین چیزی را نمیخواستند. بنابراین آماده ی پا مرغی رفتن، شدند.
-و چیزه... آقای سرباز... میگم میشه بپرسم بعد از این، قراره با ما چی کار کنید؟



پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۰
#48
خلاصه:

دامبلدور بچه‌ای داره که مرگخوارا از یتیم‌ خونه می‌دزدنش و به خونه ریدل میارن. لرد به بچه علاقمند می‌ شه و اسمشو تام ماروولو جونیور می‌ ذاره. ولی بچه گم می شه و مرگخوارا یه بچه جن رو به جاش جا می زنن. لرد که شک کرده، می خواد استعداد های بچه رو ببینه. بچه قراره رودولف رو از وسط نصف کنه. بلاتریکس به آشپزخونه رفته که اره بیاره.
***


-پس این ارّه چه شد؟! ما بسیار مشتاق دیدن استعداد کودکمان در خصوص نصف کردن رودولفیم. نمایش جالبی است.

بلاتریکس با شنیدن صدای اربابش، با عجله، در حالی که اره ای وحشتناک را در هوا تکان میداد، از اشپزخانه بیرون آمد.
-سرورم اینم ارّه!

بلاتریکس ارّه را به دست بچه جن داد و کنار بقیه ایستاد. رودولف را نیز که سعی میکرد کنار بقیه خود را استتار کند، به جلو و کنار بچه هل داد.
-هی حالا... بیاید حرف بزنید با هم.

مرگخواران نیازی به صحبت نداشتند، همه ی آنها منتظر قطعه قطعه شدن رودولف به دست بچه بودند. تام جاگسن از همه شان مشتاق تر به نظر می رسید.
بچه جن اما به نظر نمی رسید زیاد مشتاق باشد. به وسیله ی تیز روبه‌رویش خیره شد و بعد، به رودولف. سپس پرسشگرانه رو به لرد سیاه و مرگخواران کرد.
لرد سیاه به سوالی که در چشم های بچه به وضوح پیدا بود جواب داد:
-اره رو بلند کن، بعد فرو کن تو رودولف... بچه.

بچه بلند شد و سعی کرد اره را بلند کند. به نظر می رسید بلاتریکس به این نکته که اره دو برابر بچه جن سایز داشت، دقت نکرده بود.
بچه دسته ی اره را بلند کرد، کمی به سمت راست تلو تلو خورد، سپس به سمت جلو و جایی که رودولف ایستاده بود.
-هی... هی هی هی بچه! صبر کن... من که میدونم تو ته دلت راضی نیستی... اصلا شما دختر خانم... میتونی حرف بزنی؟ اصن دختر خانمی یا اقا پسر؟

جن ایده ای نداشت. به سختی تیغه ی اره را بالا برد و بیشتر به سمت رودولف رفت.
مرگخواران نفسشان را حبس کردند. لرد سیاه لبخند زد. جن عرق ریزان اره را به سمت شکم رودولف هدایت کرد.
ثانیه ای بعد، جن، پروزمندانه در کنار رودولفی دو تیکه شده، روبه‌روی مرگخواران ایستاده بود و لبخند میزد.

-بچه ی... با استعدادیه.

مرگخواران نفس راحتی کشیدند. بچه مورد رضایت لرد سیاه قرار گرفته بود.
-اما خب... ما حوصله نداریم رودولف دو تیکه ی بی ریخت تو خونه ی ریدل ها اینور و اونور بره. برای اینکه از استعدادت مطمئن بشیم، باید رودولف رو بهم بچسبونی. فکر نمیکنم این بار تفش رو چسبوندن خودش هم تاثیر داشته باشه.

تنها عضو از مرگخواران، که پس از حرف های لرد راضی به نظر می رسید، تام جاگسن بود که با خوشحالی به رودولف چشمک میزد.



پاسخ به: تابلوی اعلانات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۰
#49

ادامه‌ی داستان جام آتش*

دانش‌آموزی به سوی حسن آمد. دستش را فرو کرد لای دفترچه؛ اما پیش از آن که حسن دفترچه را باز کند، فورا آن را بیرون کشید.

- عامو ای چه کاریه می‌کنی؟ له لهوم کردیا! خو بذار لاش ببینیم فالت چی چی درمیاد دیگه!

دانش‌آموز دوباره فرو کرد. سپس بیرون کشید. سپس فرو کرد. سپس بیرون کشید.

- عامو نخواسیم! این پطروس فداکار درونش فعال شده ... بیا برو بچه! برو ... ما شانس نداریم الان فداکاریتو به ما می‌کنی شرفمون جلو دانش‌آموزا می‌ره. نخواستیم!

همین که حسن کودک را عقب فرستاد، همگروهیش که نشان ارشد بر روی سینه‌اش خودنمایی می‌کرد جلو آمد.

- چرا دارین این کاره می‌کنین؟ چرا این بچه ره بازی می‌دین؟ بذارین این بچه یه نفس راحت بکشه! این بچه خستس! این بچه تحت فشاره! ساعت یازده شب بهش میگین انگشتتو بذار اون لا ... شبه! تاریکه! می‌فهمین؟ اصلا این جام آتش چی بود انداختین تو دامن ما؟ خدایا خسته شدیم! خدایا بسه دیگه!

حسن متحیر از این همه الم شنگه‌ی زمین و آسمان دوز، فرستاد خدم و حشم هاگوارتز برای دانش‌آموز خردسال یک قالب پنیر سوییسی اعلا (از این‌ها که توی تام و جری بود) تهیه کنند که هی انگشت کند توی هر سوراخش که دوست داشت و از هر سوراخ دیگر که دلش خواست بکشد بیرون که همه راضی باشند و صفا باشد و این‌ها. سپس دانش‌آموز نورچشمیش را فراخواند.

- تو بیا! آااااا! باریکلّا! ببینین چجور او انگشتای ظریف و سفیدشه می‌ذاره لای دفتر ... جونُم!

حسن دفتر را کشید و باز کرد و انگشت دانش‌آموز که میان آن جا مانده بود را بوسید و گذاشت در جیب ردایش.

- خو! نماینده‌ی شما شد «بِن!» حالا چجوری او سانتورو گروه بندی شده دیگه نَمی‌دونُم! خوب بچه حالا تو برو ... یکی دیگه بیو! آااااا ... خوب! نماینده‌ی شمام شد «استن شان‌پایک!» آااا ... ای استنو یه بار همچی زیر اتوبسش لهُم کرد که شیش تا مهره کمرم گم شد و قطع نخاع شدم. حالا الان چطور راه می‌رم دیگه نَمی‌دونُم!

- عمو حسن؟ می‌شه ما دوباره بیایم؟

حسن خیلی دلش می‌خواست با یکی دو تا پس‌گردنی و اردنگی، دانش‌آموز مذکور را راهی خوابگاه کند اما لحظه‌ای چشمش به ارشد گروه افتاد و پشیمان شد. آب دهانش را به شکلی صدادار قورت داد و گفت:

- ها عمو! چرا نمی‌شه ... بیو دوباره! فقط جان جدت این دفعه نکشی بیرونا ... خو! باریکلا! مال شما هم شد «دابی» که حالا باز نَمی‌دونُم ای طلسمو که رو دفترچه گذاشتم چرا ای طوری کار می‌کنه ... جن خانگیاره ما کی گروه بندی کردیم آخه! خو! گروه آخر. یکیتون بیاد جلو ببینم.

کسی از جایش تکان نخورد.

- چرو نمیاین پس؟
- ما بدون هماهنگی ارشدمون کاری نمی‌کنیم.
- خو ارشدتون یکیتونو بفرسته ...
- ارشد رفته گل بچینه.
- شوخی نکن بچه! شب شد می‌خوایم بریم پی کار و زندگیمون. ارشدو کجاست؟
- ارشد رفته گلاب بیاره.
- مدیرو دست می‌ندازین ها؟ یه زمان مدیر ارج و قربی داشت. الان قشنگ زیر پا له لهمون کردن. اصلا نمی‌خواد! برین بخوابین. همین سه تا نماینده بسه.

حسن همه را کیش کرده بود تا بروند به خوابگاه‌هایشان که ارشد گروه آخر سر رسید.

- صبر کنین! پس نماینده ما چی؟
- صبح به خیر! عامو حال ای موقع؟!
- خوب آخه ... چیز بود ... گنگ بود همه چی! ما نمی‌دونستیم باید کدوم انگشتو بذاریم که! سبابه؟ شست؟ بدون هماهنگی من یه سال اولی از همه جا بی‌خبر میومد انگشت وسط می‌ذاشت خوب بود؟
- نمی‌شه! مهلت تموم شد. اصلا ای مسابقه اسمش سه جادوگره. نمی‌شه که چهار تا جادوگر شرکت کنن!

حسن راهش را گرفت که برود. ارشد که دستی بر آتش تغییر شکل داشت، سعی کرد دکور خود را دخترشیرازی‌وار کند و دوباره مقابل حسن قرار گرفت.

- حالو نمی‌شه یک تخفیف و ارفاقی سی ما در نظر بگیرین؟
- آااااا! چرا نمی‌شه! سی شما دو تا تخفیفم می‌دیم. شما اصلا دفترچه چیه! بیا انگشتتو بذار ... فرق سر مو! بعد فشار بده له لهُم بکن!

حسن با نیش باز دفترچه را بالا گرفت ارشد بلافاصله غیب شد و او را با دانش‌آموز گروهش تنها گذاشت.

- ای دخترو ... نماینده شما چیز شد ... نَمی‌دونی کجا رفت؟ «سیریوس بلک» شد. ای سرکار خانم ...

حسن نفس عمیقی کشید و عمیق‌تر آن را بیرون داد و راهش را گرفت که بالاخره به دفترش برود.

- آقا!
- عاقو و ...
- این جوری که عادلانه نیست!
- چجوری؟
- همین که اونا انگشتشونو دوباره فرو کردن. و اون یکیا دیر فرو کردن!
- خو چه کنم؟
- شرکت نکنن.
- خوب شما با کی مسابقه بدین؟
- خوب شرکت کنن ولی امتیاز نگیرن.
- خوب چرا شرکت کنن؟
- خوب شرکتت کنن امتیازم بگیرن ولی ما امتیاز کامل بگیریم.
- خوب شما کاری نکنین ولی امتیاز کامل بگیرین عادلانس؟
- خوب پس چرا بروسلی و پسرش یه شکل مردن؟

حسن به این جایش رسیده بود!

- اوی! ایوا! مگه ای مسابقه رو قرار نبود او وزارتخونه خراب شده برگزار کنه؟ بیا خودت سر و کله بزن ما رو نجات بده ... کچلم کردن ... له لهمون کردن اینا!

ایوا که تمام مدت گوشه‌ی سرسرا ایستاده بود و ساندویچ سوسیس بلغاری گاز می‌زد، از خدا خواسته جلو آمد. از همان جلو شروع کرد و یک یک ارشدها و نماینده‌ها و هر دانش‌آموز یا حتا استاد دیگری که سر راهش بود را یکی یکی خورد. به طرز عجیبی او عادت همیشگیش که طعمه‌های خود را درسته می‌بلعید، کنار گذاشت و حسابی آن‌ها را جوید. شاید چون برای اولین بار بود که هدفش از خوردن، رفع گشنگی نبود. حسن داعاشیِ او بود و حالا ایوا داشت بدخواه‌های او را به مرتضای علی با دندان‌های خود جر می‌داد.

* نکته کنکوری: داستان این قسمت توسط یکی دیگر از اعضا نوشته شده.


سوژه مرحله دوم


همونطور که توی رول بالا خوندید، ایوا شرکت کننده‌ها رو به همراه یک عده دیگه، جویده!
در این مرحله شرکت کننده‌ها باید برای نجات پیدا کردن، خودشونو از بقیه سوا کنن!

روال مسابقه:


* درفاز اول هر شرکت کننده 3 روز (تا پایان روز شنبه 20 شهریور) فرصت دارد رقبایش را با شخصیت‌های دیگر مخلوط کند!

+ برای این کار، باید یکی از رقبا را انتخاب کنید.
+ یک شخصیت دلخواه (از ایفای نقش یا کتاب) به غیر از رقبا نیز انتخاب کنید.
+ یک رول با موضوع آزاد در مرلینگاه عمومی هاگزمید یا سفر با زمان‌برگردان بنویسید. شخصیت اصلی رول شما باید ترکیبی از دو نفری باشد که انتخاب کردید. به عنوان مثال اگر رقیب من کوییرل باشد و من لرد ولدمورت را نیز انتخاب کرده باشم، می‌توانم در مورد کوییرلی بنویسم که لرد ولدورت پس کله‌اش است! این که این دو شخصیت دقیقا به چه شکلی و چرا ترکیب شده‌اند (فقط از لحاظ ذهنی یا ظاهری یا ترکیبی از این دو یا مانند مثال، همزیستی یا ...) به اختیار خود شماست.
+ شما اجازه دارید به جای یکی از دو تاپیک قید شده، در هر دو نیز پست بزنید. در این صورت باید برای هر پست یک رقیب مجزا و یک شخصیت دل به خواه متفاوت انتخاب کنید.


*در فاز بعدی، هر شرکت کننده 3 روز (تا پایان روز سه‌شنبه 23 شهریور) فرصت دارد خودش را نجات داده و شخصیتی که به او چسبیده را فراری دهد!

+ برای این کار، با خواندن پست رقبا در روزهای قبل، باید تشخیص بدهید که کدام پست یا پست‌ها در مورد شما نوشته شده.
+ به ازای هر یک از این پست‌ها، یک پست در تاپیک تنبیه‌سرای هاگوارتز نوشته و شخصیتی که حریف با شما ترکیب کرده را تنبیه کنید.

* شیوه امتیازدهی:

+ به ازای نوشتن هر پست در فاز دوم، که شخصیت ترکیب شده را به درستی تشخیص داده باشید، 2 امتیاز کسب می‌کنید.
+ اگر در پایان فاز دوم، هیچ شخصیتی به شما نچسبیده باشد، 3 امتیاز کسب می‌کنید. (تفاوتی ندارد که در ابتدا سوژه‌ی چند تا (0 یا بیشتر) از پست‌های فاز اول بوده‌اید)
+ به ازای هر پستی که شما در فاز یک نوشته‌اید و رقیب به درستی آن را تشخیص داده، شما 1 امتیاز کسب می‌کنید.
+ در صورتی که شما در فاز یک، پستی در مورد یکی از رقبا نوشته باشید، و رقیب دیگری به اشتباه در فاز دو در واکنش به آن پستی بنویسد، شما 3 امتیاز کسب می‌کنید.

در صورت بروز هرگونه ابهام و سوال، با مسئولین برگزاری مسابقه تماس بگیرید.



پاسخ به: تابلوی اعلانات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ دوشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۰
#50
نتایج مرحله ی اول جام اتش:


هافلپاف:6
۴ امتیاز مرموز بودن پست
۲ امتیاز حدس درست

ریونکلا: ۳
۰ امتیاز مرموز بودن پست
۳ امتیاز حدس‌ها

اسلیترین:0
۰ امتیاز مرموز بودن پست
۱ امتیاز حدس‌ها

گریفیندور: .
۰ امتیاز مرموز بودن پست
۱ امتیاز حدس‌ها
***

نکته:
در این مرحله از جام اتش، به گروه گریفیندور ارفاق شد و اونها تونستن با تاخیر نماینده انتخاب کرده، پستشون رو بفرستن و وارد مسابقه جام اتش بشن. همینطور این موضوع راجع به گروه سلایترین هم صدق میکنه. برای اینکه پستشون رو دیر تر از زمان تعیین شده فرستادن.
و به دلیل این تاخیر، امتیاز حدس این دو گروه که 1 امتیاز هست، به عنوان جریمه ازشون کثر میشه.

و لطفا پست اطلاعیه ای که برای مرحله بعد، فردا فرستاده میشه رو دقیق مطالعه، و از زمان تعیین شده برای ارسال پست و سوژه مطلع بشید. اگر هم مشکلی وجود داشت و سوالی براتون پیش اومد، حتما برام پیام شخصی بفرستید که توضیح بدم.
ممنونم از شرکت کننده ها و ناظرین گروه ها.



ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۸ ۰:۲۷:۲۱






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.