هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
#41
پلاکس و جرمی

سرم را از دستش کند و با تمام سرعت به سمت بیرون سنت مانگو دوید.
درحالی که به پهنای صورت اشک میریخت میدوید.
هر چند وقت یکبار با صورت به زمین میخورد اما باز بلند میشد.
خیابان های بارانی را با عجله پشت سر گذاشت و خودش را به سالن دوئل رساند.
پشت میز داوران لینی بال بال زنان بود و برگه ها را مرتب میکرد.
به جز او هیچکس در سالن نبود، زیر نور چراغ های نیمه خاموش به طرف میز رفت.
_ من... دیر رسیدم!

پیکسی با اخم بزرگ روی صورتش به او نگاه کرد:
_ پلاکس بلک شمایی؟ چرا نیومدی؟ جرمی خیلی منتظر موند. طفلی چقد ذوق این دوئل رو داشت.

پلاکس اشک هایش را که به هق هق تبدیل شده بودند پاک کرد:
_ من... من نمیخواستم دیر بیام، این یه مسئولیته، می‌دونم! من نباید دیر میکردم. اما... اما نشد... نشد که بیام.

و درحالی که هق هق میکرد روی زمین افتاد.
لینی برگه ها را روی میز گذاشت و دور او گشتی زد:
_ باید خودتو میرسوندی! متاسفم!

و پلاکس را با یک دنیا عذاب وجدان تنها گذاشت.


از جرمی عزیزم و داورا عذر خواهی میکنم. رولی برای ارائه و شرکت در دوئل ندارم. اما انقدر بی مسئولیت نیستم که همینطوری ولش کنم.
ببخشید.



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
#42
م.م.ض

۳/۳


خانه ریدل شلوغ تر از هر وقت دیگری بود، لرد با تمام توان نفرت می‌ورزیدند و بلاتریکس از ذوق میخواست با پلاکس به پیاده روی برود.
سدریک بیدار شده بود و ایوا... ایوا تغییری نکرده بود و با سرعت بادکنک هارا در دهانش می‌چپاند.

کتی جدید، دیزی نسبتا جدید و پلاکس به طور نیم دایره اطراف فر نشسته بودند و در حالی که دست هایشان زیر چانه هایشان بود به کیکی که میپخت نگاه میکردند.
یکدفعه پلاکس هیجان زده بلند شد.
_ هی هی بچه ها! فکر نمیکنید یدونه م.م.ض خالی برای شخص مورد نظر یکم کم باشه؟ یعنی خیلی هدیه ناقابلی نیست؟

دیزی به کتی که هنوز به فر خیره بود و چیزی نمی شنید نگاهی کرد:
_ چرا... ولی، خب چیکار میشه کرد؟

پلاکس دستی در جیبش برد و بعد از کمی جست و جو، بومی به بزرگی خودش را درآورد.
_ یه نقاشی بکشیم براشون.

دیزی دور پلاکس و بومش چرخید:
_ چی بکشیم؟
_ عکس خود شخص مورد نظر!

دیزی ایستاد، چانه اش را خاراند، سرش را خاراند، کمی فکر کرد، باز چانه اش را خاراند و با تعجب به پلاکس وجد زده خیره شد:
_ خب بکش!
_ خب میکشم، میگم تو کمکم میکنی؟ آخه خیلی زمان نداریم.
_ من که نقاشی بلد نیستم.
_ لازم نیست کار خاصی انجام بدی، فقط یکم کمک کن!

درچنین لحظات سرنوشت سازی، ناگهان یک سایه سیاه از روی سر هردو گذشت و کنار کتی فرود آمد. کتی با خوشحالی صاحب سایه را در آغوش کشید:
_ هییی! قارقارو اومدی.

قارقارو هم کتی را در آغوش کشید و هردو یکدیگر را در آغوش کشیدند.
_ بیا بریم! می‌خوام برای اربـ...

کتی دستش را با شتاب جلوی دهان قارقارو گرفت:
_ هیششش! ساکت باش، بگو فرد مورد نظر.

و آرام دستش را برداشت:
_ خب همون شخص مورد نظر، میخوام برای اربابتون کادو بگیرم.

کتی با حالت پوکر فیسی با نگاهش قارقارو را مورد عنایت چشمی قرار داد و دستش را گرفت و بدون اینکه توجهی به دیزی و پلاکس بکند بیرون رفت.

_ این الان کجا رفت؟

دیزی هنوز در امتداد قدم های کتی خشک شده بود:
_ با قارقارو رفت واسه اربابمون کادو بگیره!
_ آها!

پلاکس پیشبند سفیدش، که با لکه های رنگ مزین شده بود به تن کرد:
_ پرستار دیزی! قلموی شماره چهار!

دیزی هم از مسیر قدم های کتی چشم برداشت و هردو مشغول شدند.

__________________________
چند ساعت بعد_اتاق شماره۲۳

_ میگم پلاکس یه بوهایی نمیاد؟

پلاکس با جهش غیر قابل باوری از روی صندلی پرید و پشت در فر فرود آمد.
دیزی هم پشت سرش حرکت کرد. با بیشترین سرعت ممکن شعله فر را خاموش کرد و دستکش های بزرگ را پوشید.
با باز شدن درب فر، توده بزرگی از دود سیاه تمام اتاق را پوشاند.
پلاکس بعد از سرفه های طولانی خودش را به پنجره رساند و آن را باز کرد. کم کم دود از بین رفت و از پشت دود دیزی نمایان شد که یک چیز سیاه رنگ در دست داشت و اشک در چشمانش جمع شده بود:
_ پلاکس خراب شد!

پلاکس به سمت او رفت و از جهات مختلف چیز سیاه را بررسی کرد:
_ خراب نشده که دیزی! ببینش، سیاه شده! فرد مورد نظر سیاه دوست دارن!

دیزی با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و لبخند زد:
_ راست میگیا! حالا بیا بریم بسته بندیش کنیم.

هنوز چیزی از کار بسته بندی کیک نگذشته بود که کتی هم به جمع آنها اضافه شد.
کمی بعد، کیک و نقاشی کادو پیچ شده آماده رفتن به اتاق شخص مورد نظر بودند.
مطمئنا شخص از دیدن یک کیک کاملا سیاه و یک نقاشی کاملا سیاه تر بسیار خوشنود میشدند.

پایان


تولدتون مبارک، شخص مورد نظر.



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۰
#43
پلاکس vs آمانو

از تابلوی اعلانات بزرگ ‌وسط شهر چشم برداشت.

_ آمانو... آمانو چی بود؟! اه حداقل نکردن یه رقیب بهمون بدن که اسمشو بشه تلفظ کرد.

سنگ کوچکی که جلوی پایش بود با ضربه به چندین متر جلوتر پرتاب کرد.
تصویر روح انگیز جایزه مدام جلوی چشمش رژه میرفت:
_ جعبه سیاه، جعبه سیاه، من اون جعبه سیاه لعنتی رو به هر قیمتی شده به دست میارم!

آسمان بهاری لندن، بغض سنگینش را با اشک های آرام فرو می‌ریخت.
شوق بی‌نهایت، برای به دست آوردن بزرگترین رویای هنرمندان در قلبش میجوشید.
رویایی که بهایش تنها چند دوئل کمی مرگبار بود!

در حینی که به روش هایی برای برد می‌اندیشید وارد محوطه خانه شد.
تام مثل همیشه در حالی که افسار شاید یک تسترال را میکشید از کنارش رد شد.
چشم هایش تام و شاید تسترال را دنبال کردند.

_اگه می‌دیدمشون، شاید حیوونای دوست داشتنی‌ای بودن!

شانه ای بالا انداخت و به سمت خانه رفت.
چند نفر از کسانی که درخواست عضویت و دریافت نشان را داشتند، روی جدول های کنار خانه نشسته بودند و استادانه پاهایشان را تکان میدادند.

_ عجب اوضاعی شده! زمان ما باید انقد پشت این در میشستی تا علف زیر پات جوونه بزنه؛ الان هرکی میاد ماشالمرلین استادیه واسه خودش! دوبار پا تکون میده و زرتی لوکس ترین اتاق رو به مالکیت خودش در میاره.

«پوف» پر درد و اعتراضی کشید و از در ویژه معمولیانِ قد متوسط وارد شد.
بلاخره خانه مرگخواران هر طیف جانوری داشت و نمیشد همه از یک در استفاده کنند.
لرد و مشاورانشان هم در صدد بودند آسایش را برای یارانشان فراهم آورند.
برای همین درب معمولی، یک دریچه بند انگشتی در بالا، و دور تمام سایز درها، دیوار به شکل نیم بیضی ای برای عبور و مرور غول ها باز میشد.

پلاکس، با شوق و اخم از راه روی ابتدای خانه عبور کرد. در همان حین کتی را دید که جعبه کتاب هایش را به اتاقش میبرد.

_ هی چطوری کتی؟ خوش اومدی.

_ ممنون پلاکس.

کتی ویبره ای زد و جعبه را روی زمین ‌گذاشت:
_ دیزی رو ندیدم، نمیدونی کجاست؟ وای پلی نمیدونی چقد خوشحالم.

_ نه ندیدمش، باید همین اطراف باشه. راستی اتاقت کجاست؟

_ طبقه اول،‌اول راه رو.

_ آها، کتی میگم یه سوال، تو میدونی چطوری میشه یه مسابقه رو بی قید و شرط برد؟

کتی جعبه را از روی زمین برداشت:
_ خب معلومه دیگه با تقلب! یعنی... فکر کنم تنها راهش همین باشه!

سپس شانه بالا انداخت و راه افتاد.
_ اگه کمک‌ میخوای بیا بریم اتاقم.

پلاکس مطمئنا کمک میخواست، برای همین با سرعت پشت سر او راه افتاد.

کمی بعد هردو وارد اتاق تقریبا چیده شده و کوچک کتی شدند. پلاکس بی معطلی خودش را روی تخت گوشه اتاق ولو کرد.

_ خب بگو ببینم چی شده پلی؟

_ باشه... ببین، یه مسابقه بزرگ دوئل راه افتاده، چندین مرحله است و آدمای خیلی زیادی از همه جا شرکت کردن. اما مهم تر از همه اینا جایزه شه کتی!
باورت نمیشه، جایزه اش جعبه سیاهه!

کتی با چهره خنثی به پلاکس خیره شد و چند بار پلک زد:
_ جعبه سیاه هواپیما؟

پلاکس که انگار تمام باور هایش را با پتک کوبیده بودند دستش را محکم به پیشانی اش کوبید:
_ نه! جیعبه سییه قیطار! معلومه چی میگی؟ یعنی تو نمیدونی جعبه سیاه نقاشی معروف چیه؟

_ خب یادم نمیاد هیچوقت نقاش بوده باشم.

_ خب ببین، جعبه سیاه یه جعبه گنده اسـ...ـت، تقریبا هم قد و قواره من و تو؛ داخلش انواع و اقسام ابزار نقاشی چیده شده. از مرغوب ترین چوب و ذغال و رنگ و پارافین و... کتی اگه ببینیش مثل من غش میکنی. اون فوق العاده است! اون تمام چیزیه که یه نقاش از این دنیا میخواد.

کتی سعی کرد خودش را وجد زده نشان بدهد:
_ اوه... البته، واای، چه خوب. اما... من چه کمکی میتونم بکنم؟

_ من میخوام هر طور شده برنده بشم، همه مرحله هارو، و نمیدونم باید چیکار کنم.

_ خب همه مرحله هارو نمی‌دونم، اما مرحله اول که به طور معمول باید راحت تر از بقیه باشه رو میشه یه کاریش کرد.

پلاکس وجد زده به هوا پرید:
_ چجوریییییی؟

_ مطمئن نیستم بتونم گیرش بیارم، کی دوئل داری؟

_ تقریبا یک‌ هفته دیگه.

_ باشه، من تمام تلاشمو میکنم. ولی نباید به تقلب متکی بشی ها، هرچقدررر میتونی تمرین کن.

پلاکس تلاش کرد خودش را متقاعد کند در حال حاضر بهترین راه، اعتماد به دوستش است. و موفق هم شد.
_ باشه کیت کت، میدونی، خیلی لطف بزرگی در حقم میکنی. حتما جبران میکنم.

و کتی متعجب را محکم در آغوش کشید و از اتاقش خارج شد.


یک هفته زمان تا اولین دوئل به سرعت برق و باد سپری شد. در این مدت، تمرین های پلاکس به حدی بود که توانسته بود دیزی را شکست دهد. که... شاید کافی بود!

قدم های لرزانش را یکی پس از دیگری روی زمین میگذاشت، پشت در اتاق کتی ایستاد و در زد:
_ کتی... من دارم میرم.

درب اتاق با شدت باز شد و کتی وجد زده روبه‌روی پلاکس ظاهر گشت:
_ پیداش کردم!

و شیشه کوچک در دستش را جلوی صورت پلاکس گرفت:
_ معجون شانس!

آنقدر هیجان زده بود که ناخودآگاه هیجانش به پلاکس هم منتقل شد.

_ ا... اما تو... تو چجوری... اینو از کجا آوردی؟

_ فراموشش کن، و هیچوقت منو دست کم نگیر!

سپس چشمکی زد و معجون را در جیب ردای پلاکس جا داد.

پلاکس یک بار دیگر با تمام توان کتی را در آغوش گرفت و بدو از خانه خارج شد.

پایان.



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۹
#44
اخم سنگین لرد سیاه با دیدن خروس تبدیل به لبخند قشنگی شد.

_ خروس؟ خروس ما؟ ما خروس دوست داریم!

و با یک شیرجه استادانه پرشی کرد و خروس را در آغوش گرفت.
ایوای درون خروس که گل از گلش شکفته بود آوازی سر داد:
_ قوقولی قو قووووو! قو قو قو! قوقو قولی! قوووو قوووو!

لرد سیاه با شنیدن صدای نخراشیده خروس آن را به سمت مرگ‌خواران پرتاب کرد:
_ اه اه، گوش‌های ارزشمندمان اذیت شدند، این چه خروس بد صداییست.

ایوای دل‌شکسته و پرتاب شده از آنها فاصله گرفت، سرش را به دیوار تکیه داد و های های گریست.

پلاکس مثل همیشه از کناری دوید و درست پیش پای مرگخواران روی زمین نقش شد:
_ ارباب شما الان یدونه خروس دارید، یه ارباب و یه خروس، یعنی شما الان ارباب یه خروس هم هستید!

پلاکس همانطور که بلند میشد خشم درون چشمان لرد سیاه را نیز دید و با اضطراب ادامه داد:
_ خب... چیزه ارباب... شما الان اولین اربابی هستین که خروس دارین ارباب. نباید این اتفاق تکرار ناشدنی ثبت بشه؟

لرد سیاه چانه اش را خاراند و متفکرانه به مرگخواران و سپس پلاکس نگاه کرد:
_ الان نمیشه، خروس نازنین‌مان قهر کرده، بعدشم اگر خواستیم، با دوربین سالازار کبیر این اتفاق را ثبت میکنیم.

_ اما ارباب سالازار کبیر که دوربین نداشتن!

_ هیس! رو حرف ارباب حرف نباشه ملعون! خجالت بکش، شرم کن، حیا کن.

بلاتریکس یقه مرگخوار مذکور را ول کرد و کمی فاصله گرفت.
_ هی خروس، زود باش با ارباب آشتی کن تا چلو خروست نکردم!

لرد سیاه با سرعت به سمت خروس رفت و او را در دست گرفت:
_ با خروس عزیزمان درست صحبت کنید! خوبه ما هم خروس های شما را چلو خروس کنیم؟فکر‌ نمیکنید خروسمان ناراحت شود؟ نمیترسید بترسد؟

مرگ‌خواران آب دهانشان را به سختی قورت داده و به خروس و لبخند ژکوند روی نوکش خیره شدند... .



پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
#45
پلاکس قبلا مرده بود! و قرار بود وقتی بهار شد زنده شود. اما هنوز بهار نشده بود، بنابراین کشتن دوباره پلاکس کاملا بیهوده بود.

یکی از مرگ‌خوار های مذکور که از قضا اسمش پلاکس بود بلاخره زیر نگاه های خیره مرگ‌خوار های غیر مذکور معذب شد و به سمتشان برگشت:
_ خب اگه یکم منطقی تر نگاه کنیم ایوا قلمو بود! و الان اگه دوباره ایوا بشه زنده میشه! یعنی فکر کنم.

بلاتریکس که پست قبلی را با اهداف شومی نوشته بود و قصد گرفتن تمام انتقام های گرفته و نگرفته را داشت سریعا دست به کار شد:
_ نه خیر نه خیر! فکر های اشتباه نکن! خودت کشتیش! الانم هیچ راهی نیست. ارباب راحت باشین کارتون رو بکنین.

پلاکس اشک های ریخته شده از چشمانش را پاک کرد:
_ من گناه دارم خب! حداقل آخرین خواسته ام رو بپرسین!

لرد سیاه به این بچه بازی ها اعتقاد نداشت، اما پلاکس با آن جثه ریز و موهای فر فری و دست های رنگی و... خیر، لرد سیاه اصلا به این بچه بازی ها اعتقاد نداشت.

_ ولی ارباب بذارید آخرین خواسته شو بگه، یا حداقل وصیت کنه، شاید خواست وسیله هاشو به کسی ببخشه! شاید بتونیم با پول فروش وسیله هاش پول های زیادی به دست بیاریم.

پلاکس با شنیدن حرف های دیزی به فکر فرو رفت، یک پیشبند سفید و آغشته به رنگ، و چمدانی پر از رنگ های در هم آمیخته و پاستل های شکسته و بوم هایی که گوشه همه آنها یادگاری از دندان های فنر باقی بود چطور میتوانستند ارزش مادی داشته باشند؟ اما پلاکس هیچوقت نمیتوانست مخالف باشد، برای همین به این نتیجه رسید که یک جعبه آبرنگ دارد که صحیح و سالم است و با فروش آن میتوانند پول زیادی به دست آورند، مثلاً یکی دو سیکل!

لرد سیاه هم در فاصله اندیشیدن پلاکس اندیشیده بودند:
_ بذاریم وصیت کنه که وسایلش رو بفروشیم؟ دیزی غیر جدیدمون، بعد از به دست آوردن چوب دست کهن، چه نیازی به پول های وسایل این داریم؟

لرد سیاه روی کلمه «این» تاکید کرده بودند و همین امر سبب شد تا دل پلاکس بشکند، روی زمین بنشیند، زانو هایش را بقل کند و های های بگرید.
این صحنه غم انگیز با صدای بلاتریکس خاتمه یافت:
_ ارباب فقط دو سه ثانیه با چوبدست فاصله دارید!


ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۹ ۲۳:۲۴:۰۹


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۹
#46
پلاکس به بلاتریکس خیره شد و بعد از چند ثانیه که حرف اورا هضم کرد چشمانش پر از اشک شدند.

_ با تو ام، بیا بشین این وسط!

پلاکس همانطور که به بلاتریکس خیره بود چند قدم عقب رفت:
_ امممم... چیزه... مگه نمیگید خود جناب چوب راضی نیستن؟ خب من بی ادبی نمیکنم دیگه!

ایوا بخشی از چوب را که به نظر سرش بود به نشانه موافقت تکان داد.
اما بلاتریکس در امر کوفتن چوب بر سر پلاکس بسی جدی بود:
_ بهت میگم بیا بشین این وسط حرف اضافی هم نزن، حرف اضافی بزنی با همین چوب میکوبم وسط فرق سرت!
_ اگه حرف اضافی نزنم نمی‌زنی؟

بلاتریکس متفکر شد:
_ چرا میزنم، پاشو بیا اینجا نزار با زور وارد شم!

پلاکس اشک چکیده از گونه اش را با دستمالی آغشته به رنگ پاک کرد:
_ اصلا مگه سوژه ایوا نبود؟ بریم ایوا رو پیدا کنیم دیگه!

ایوا_چوب به نظر راضی نمیرسید، برای همین تلاش کرد تا براق و مناسب برای کوفته شدن بر سر پلاکس به نظر برسد.
اما بلاتریکس اورا نگاه نمیکرد و متوجه نتیجه تلاش هایش نشد.

_ یه لحظه بیا بشین اینو بکوبم تو سرت بعد بریم دنبال کار و زندگیمون خب!

پلاکس ناچار بود، گناه داشت، اما ناچار بود، بنابراین بلند شد و به سمت وسط رفت و نشست.
ایوا_چوب در دست بلاتریکس بالا رفت، ایوا مرگخواری بود با روحیه ای بسی لطیف، برای همین وقتی شدت گرفت و فاصله ای تا سر پلاکس نداشت تبدیل شد به اولین چیزی که به ذهنش می‌رسید و «دینگ» صدا داد.
بلاتریکس قلمو_ایوا را مقابل چشمانش گرفت، رنگ صورتش از سفید به قرمز تغییر پیدا کرد و خشمگین شد؛ بلاتریکس خم شد و یقه پلاکس را گرفت و بلند کرد:
_ تو خجالت نمیکشی جلوی چشمای من از جادوی درونت استفاده میکنی؟ خجالت نمیکشی چوب به این مناسبی رو قلمو میکنی؟ تو شرم نمیکنی از تنبیهات من فرار میکنی؟ تو... .

بلاتریکس حرف های زیادی برای گفتن داشت، بلاخره فرد روبه رویش پلاکس بود! اما یادش افتاد که ایوایی هم هست که همه باید دنبالش بگردند. برای همین پلاکس را روی زمین گذاشت و قلمو_ایوا را دستش داد:
_ بابت این کار زشتی که کردی تمام اتاق منو با این قلموی زشتت گردگیری میکنی! فهمیدی؟

پلاکس فهمید، اما ایوا دلشکسته شد؛ چون زشت خطاب شده بود و فکر میکرد کاربرد قلمو باید چیزی جز گردگیری باشد.
بلاتریکس دست رودولف را که تا آن زمان از پنجره به منظره زیبا و پر ساحره بیرون نگاه میکرد کشید و از آنجا رفت.
پلاکس قلمو را جلوی چشمانش گرفت:
_ یادم نمیاد کی تو رو خریدم، ولی خیلی خوش دست به نظر میرسی، موهای خوش حالتت هم خیلی کاربردیه! بلاتریکس که اینجا نیست، بذار یه نقاشی از ارباب بکشم، بعد میریم گردگیری!



پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۹
#47
پلاکس از داخل سطل زباله بیرون آمد، کفشش را برگرداند و زباله های درونش را بیرون ریخت.
پرتاب شدن به سمت سطل زبانه اصلا حس خوبی نداشت، بنابراین تصمیم گرفت از مرگ‌خواران انتقام بگیرد؛ به مرگخواران ربطی نداشت اما اگر میخواست انتقام بگیرد بلاخره باید یک نفر که لرد سیاه نبود پیدا میکرد.
برای همین کمی فکر کرد و وسط این فکر ها به این نتیجه هم رسید که مسبب این بدبختی هاست و ممکن است کارش سخت شود.
سرانجام دیگر فکر نکرد و به لرد ناراضی و جمعیت مفرح مرگخوار نزدیک شد:
_ مـ... میگما... چیزه!

لرد سیاه ناراضی به سمت پلاکس برگشت و ناراضی تر شد:
_ چیزه؟ چیزه؟ خجالت نمیکشی تو؟ شرم نمیکنی؟ حیا نمیکنی؟

پلاکس خجالت کشید و شرم و حیا کرد:
_ آخه ارباب...

لرد سیاه نگاهی به مرگ‌خواران انداخت که همچنان مشغول بودند و همین که پلاکس جز آنها نبود یک نمره مثبت به شمار میرفت:
_ بگو پلاکس!

پلاکس نزدیک آتش رفت و در قابلمه آش رشته را برداشت و با ملاقه به آن کوبید:
_ مرگ‌خواران، وفاداران، خواهران، برادران، توجه کنیــــــــــــد!

خواهران و برادران دست از پاسور بازی کرده و آفتاب گرفتن و سبزی پاک کردن و غیبت کردن برداشتند و توجه هایشان را جلب پلاکس کردند.

_ من میخواستم یه چیزی بگم!

بلاتریکس با چشمانش «برو بابا»ـی نثار پلاکس کرد و به سمت رودولف رفت تا از ساحره بدبخت فلک زده ای جدایش کند. بلافاصله بقیه هم مشغول کار هایشان شدند.
لرد سیاه که همچنان ناراضی بود اعتراض کرد:
_ چه خبره؟ چرا مثل دانش آموزان بی ادب شلوغ شدید؟ چند لحظه به پلاکس مسبب بدبختی هایمان گوش دهید خب!

مرگخواران به پلاکس گوش دادند و پلاکس در میان سیل انبوهی از گوش های مرگخوارانِ جان فدای لرد سیاه غرق شد.

_ خسته شدم خب! میگم حرفمو، دادگاه گفت نباید کمک کنیم...

لرد سیاه نگاه خشمگینی به پلاکس کرد:
_ دادگاه گفت؟
_ ارباب دادگاه بود دیگه...
_ خب ادامه بده!
_ دادگاه گفت نباید کمک کنیم اما در مورد کمک غیر مستقیم که چیزی نگفت! مثلاً تشویق، کمک ذهنی، فکری، یا حتی ساختن محیطی شاد و مفرح برای کودکان شمـ... ببخشید برای شما ارباب!


ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۶ ۲۳:۱۷:۵۲


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱:۵۴ سه شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۹
#48
هعیییییییی!
ارباب بسی نقد کنندمون!

چقدرررررر دلم برای اینجا تنگ شده بود!

اممم... اربابا، بی زحمت خواهشا این کوچولو رو نقد میکنید؟
البته چندان کوچولو نیست داره وارد سنین نوجوانی میشه!

خوبه ارباب؟ نسبت به دوئل های قبل بهتر شده؟ می‌دونم نشده!

پیشاپیش بسیار بسیار بسیار متشاکرم‌.



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۹
#49
پلاکس بلک


VS


مادر پرفسور


هدیه سال نو


_تق، تق، تق.

هکتور آخرین پاتیل در دستش را درون قفسه گذاشت، از ویبره های شدیدش معلوم بود که خیلی خوشحال است، چون بلاخره یک نفر پیدا شده بود که قدر معجون هایش را بداند.
لباس هایش را بررسی و در را باز کرد.
پشت در یک تپه گل قرار داشت که کم کم از بالای آن کله ای با موهای فرفری نمایان شد:
_ روزبخیر استاد!

هکتور در را باز تر کرد و تپه گل وارد شد:
_ روز بخیر پلاکس؛ این همه‌گل برای چیه؟
_ برای شما آوردم استاد!

مردمک چشم هکتور گشاد شد و ویبره ای به ظاهر تمام ناشدنی آغاز گشت.

_ امممم... آروم باشین استاد، باید کارمون رو شروع کنیم!

هکتور از حرکت باز ایستاد:
_ کارمون؟ نه! کار من. اگر فکر میکنی اجازه میدم به وسیله هام دست بزنی یا تو کارم دخالت کنی سخت در اشتباهی، تو یه گوشه میشینی و من کارم رو میکنم!
_ چشم‌ استاد!
_ خب حالا بگو ببینم چی میخوای؟

پلاکس روی صندلی چوبی نشست و در حالی که شوق و ذوق از چهره اش معلوم بود شروع به صحبت کرد:
_ خب، من یه شامپو میخوام! کـــه... چشم های براق و مشکی پرفسور رو قشنگ تر و موهای براق و مشکی شون رو خوش حالت تر نشون بده؛ در ضمن برای قد و قامت رعناشون هم مناسب باشه!

هکتور چانه اش را به نشانه تفکر خاراند:
_ این پرفسور خوشگل که میگی کی هست؟ چرا تا حالا ندیدمش؟

چشمان پلاکس پر از اشک‌ شد:
_ پرفسور اسنیپ دیگه، میخوام بهشون هدیه سال نو بدم!
_ آوو! من کارم رو شروع میکنم، تو هم بی حرکت میشینی همونجا!

پلاکس با شنیدن کلمه بی حرکت کمی جا به جا شد:
_ میشه تو این فاصله شیشه شامپو رو نقاشی کنم؟
_ فقط مراقب باش.
_ اممم... استاد به نظر شما نقاشی شب پرستاره جناب ون گوک بهتره یا نقاشی جیغِ ادوارد مونک؟

هکتور چانه اش را از روی زمین برداشت و سر جایش گذاشت:
_ هـ... هرکدوم صلاحه!

به این ترتیب نقاش و معجون ساز مشغول کارشان شدند.


___________________________

خوابگاه اسلیترین خالی شده بود و همه برای تعطیلات سال نو به خانه هایشان رفته بودند.

پلاکس شیشه حاوی شامپوی بنفش رنگی را روی میز گذاشته بود و نگاهش میکرد:
_ یعنی پرفسور از این هدیه خوششون میاد؟ اگه ناراحت بشن چی؟ اگه کسی دیگه ای بهشون شامپو داده باشه چی؟

وجدان پلاکس پس گردنی محکمی به او زد‌.

_ هی چته؟
_ خودت که عقل نداری، خواستم بگم هیچکس به اسنیپ کادو نمیده!

پلاکس سری تکان داد و دوباره وارد تفکراتش شد:
_ اگه خوششون نیاد چی؟ اگه ناراحت بشن چی؟

بلاخره نویسنده تصمیم گرفت به تفکرات بیهوده و مسخره خاتمه دهد و پلاکس را روانه دفتر اسنیپ کند.

پلاکس راه روی روبه روی دفتر اسنیپ را با قدم های پر استرسش سوراخ کرده بود:
_ دعوام نکنن؟ چرا این وقت شب اومدم اینجا؟ اگه تنبیه بشم چی؟ امتیازامونو نگیرن؟ یعنی الان باید برم در بزنم؟ نمیشه در نزنم؟ چطوره کادو رو بذارم پشت در و فرار کنـ...
_ میشه بدونم چرا این وقت شب تو راه رو پرسه میزنی بلک؟

پلاکس چند متر تکان خورد و لرزید و آب دهانش را به سختی قورت داد:
_ شب بخیر پرفسور!
_ این وقت شب چرا تو راه رویی بلک؟!
_ سال نو مبارک پرفسور!
_ این وقت شب تو راه رو چیکار میکنی بلک؟

پلاکس کم آورد، شیشه شامپو را با دستان لرزان جلو برد:
_ او... اومدم... کـ... که... بـ... بگم... سا... سال نو مبارک!

اسنیپ با تعجب نگاهش کرد:
_ خب، زود برو خوابگاه.

سپس برگشت، وارد دفترش شد و در را بست.
پلاکس به دستش که روی هوا مانده بود نگاه کرد، به سمت دفتر رفت و ناخودآگاه در زد.
اسنیپ در را باز کرد:
_ عرض کردم تشریف ببر خوابگاه!

پلاکس دوباره شیشه شامپو را بالا آورد:
_ این هدیه سال نوعه که برای شما گرفتم!

اسنیپ از جهات مختلف شامپویی را در دست پلاکس بررسی کرد:
_ برای من هدیه گرفتی؟

پلاکس کم کم شروع به لرزیدن کرد:
بـ... بـ... بلـ... بله... فـ... فک... کـ... کنـ... کنم!

اسنیپ سریع از او فاصله گرفت:
_ فکر کنی دوشیزه بلک؟ رو حساب فکر کردن برای من کادو گرفتی؟ خجالت نکشیدی؟

پلاکس اشک های نیامده اش را پاک کرد:
_ مطمئن بودم پرفسور، دوست ندارید؟ ببخشید، میبرمش!
_ نه صبر کن! چیه هدیه ات؟

پلاکس لبخند محوی زد و درون پوستی خوشحالی اش را ابراز کرد:
_ شامپو پرفسور!

اسنیپ با ردایش شیشه را از دست پلاکس گرفت:
_ خوبه، حالا برو!

اسنیپ دوباره وارد دفتر شد و در را پیش چشمان پلاکس کوبید.
پلاکس هم به آرامی به خوابگاه بازگشت.

اسنیپ به دیوار تکیه زد و کاملا افسرده و غمگین از خوشحالی قر داد و ایول گفت و جشن گرفت.
ناسلامتی اولین هدیه سال نوی عمرش را گرفته بود!
سپس با خوشحالی و دلسردی تمام به حمام رفت.

___________________________________
بعد از تعطیلات_ کلاس معجون سازی

کلاس تمام شد و همه آماده جهیدن به بیرون کلاس شدند.

_ دوشیزه بلک لطفاً بمون!

پلاکس نگاهی به چهره اخم آلود اسنیپ و کلاه پشمی روی سرش انداخت و نشست.
همه جادو آموزان بیرون رفتند، اسنیپ بلند شد و در را بست.
آرام کلاهش را در آورد:
_ دفعه بعد که برام هدیه آوردی... قبلش اخطار بده که از هکتور گرفتیش!

سپس دستی به سر تاس اش کشید و به پشت میزش برگشت.
پلاکس به سختی بلند شد:
_ ببخشید پرفسوووووور.

اسنیپ کلاه را روی سرش گذاشت:
_ فقط برو بیرون! بروووو بیروووون!


پایان



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
#50
آنچه گذشت ۱
آنچه گذشت 2


دیزی با پلاکس که برای خرید به کوچه دیاگون آمده بود خداحافظی کرد و به سمت کتی برگشت.
اما کتی خریدش را کرده بود و با لبخند پهنی اورا تماشا میکرد.

_ بریم یه دوری بزنیم و برگردیم خونه.
_ بریم.

بعد از یک ساعت چرخ زدن در کوچه دیاگون بلاخره آنها پشت درب خانه استرتون ایستادند و:
_ زینگ زینگ.

جرمی خامه لیمویی را بر روی زمین گذاشت و از آشپزخانه که در طبقه دوم بود به سمت درب دوید و یکی دوباری هم با زمین برخورد کرد.
و وقتی رسید با پلاکسی مواجه شد که در را باز کرده بود و کتی و دیزی ای که مشغول در آوردن کت هایشان بودند.

_ عه دیر رسیدم! من میرم ادامه شام رو حاضر کنم‌.

_ منم خیلی خسته ام و میرم بخوابم.

کتی این را گفت و به سمت کوچک ترین اتاق خواب خانه رفت، در را بست و به آرامی قفلش کرد.

_ حالا وقته شوخیه!

پلاکس، جرمی و دیزی روی مبل های کوچک نزدیک به هم نشستند.

_ کیک ات کی حاضر میشه جرمی؟

_یک ساعت دیگه تقریباً!

_ خوبه، ما هم تو این فاصله اتاق پذیرایی رو تزیین میکنیم که اگه کتی خواست بیاد اینطرف چیزی نبینه!

_ حله!

جرمی به سمت آشپزخانه رفت و دیزی و پلاکس هم به اتاق پذیرایی رفتند و مشغول شدند.

ساعت نزدیک به هشت شب بود که پشت در اتاق کتی حاضر شدند.

_ کتیییی!؟
_ کتی بیدار شوووو!
_ کتییییی بیاااا بیروووون!

کتی شتاب زده در را باز کرد.

_ چی شده بچه ها؟
_ یه لحظه بیا.
_ صبر کنین، اول شما بیاین داخل کارتون دارم.

سپس دستشان کشید و وارد اتاق شد.

_ اینا رو برای شما گرفتم!

کتی مشتش را باز کرد و آبنبات ها را به سمت بقیه گرفت.
جرمی با خوشحالی آبنبات زردی را برداشت:
_ آخجون آبنبات لیمویی!

دیزی و پلاکس هم هرکدام یک آبنبات برداشتند.

___________________________

_ تو کی ای؟
_ خودت کی هستی؟ تو خونه من چیکار میکنی؟
_ اینجا کجاست، جریان چیه؟

بحث بین سه نفرشان کم کم بالا گرفت و چیزی نمانده بود که دعوا راه بیفتد.
کتی از کارش بسیار پشیمان شده بود:
_ بچه ها، بچه ها دعوا نکنید.
_ این کیه؟ تو چرا تو خونه منی؟
_ من کتی ام، جرمی ما چند وقته اینجا زندگی میکنیم، ما دوست هستیم!
_ دروغ نگو، شما اومدین وسایل منو بدزدید!


ساعت ها از نیمه شب میگذشت و کتی موفق شده بود آنها را متقاعد کند اگر کمی بخوابند همه چیز درست میشود.
کتی در حالی که خمیازه میکشید وارد اتاق پذیرایی شد تا کتابی که دیروز مشغول خواندنش بود بردارد.
با بازکردن در با ریسه ها و شمع ها و چراغ های معلق در هوا مواجه شد، آرام داخل رفت و چشمی چرخاند.
اتاق به زیبایی تمام تزیین شده و بوی لیمو پیچیده بود.
با دهان باز همه چیز را از نظر گذرانید و بلاخره بالای کیکی که روی میز بود متوقف شد.

_ تولدت مبارک‌ کتی!

ناخودآگاه روی زمین نشست:
_ امروز تولدم بوود!

½---------------½

تولدت مبارک کیت کت


کتی، ممنون، فقط ممنون که هستی. تولدت مبارک.
امیدوارم همیشه ی همیشه روی لب هات خنده و تنت سلامت باشه.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.