پلاکس بلک
VS
مادر پرفسور
هدیه سال نو_تق، تق، تق.
هکتور آخرین پاتیل در دستش را درون قفسه گذاشت، از ویبره های شدیدش معلوم بود که خیلی خوشحال است، چون بلاخره یک نفر پیدا شده بود که قدر معجون هایش را بداند.
لباس هایش را بررسی و در را باز کرد.
پشت در یک تپه گل قرار داشت که کم کم از بالای آن کله ای با موهای فرفری نمایان شد:
_ روزبخیر استاد!
هکتور در را باز تر کرد و تپه گل وارد شد:
_ روز بخیر پلاکس؛ این همهگل برای چیه؟
_ برای شما آوردم استاد!
مردمک چشم هکتور گشاد شد و ویبره ای به ظاهر تمام ناشدنی آغاز گشت.
_ امممم... آروم باشین استاد، باید کارمون رو شروع کنیم!
هکتور از حرکت باز ایستاد:
_ کارمون؟ نه! کار من. اگر فکر میکنی اجازه میدم به وسیله هام دست بزنی یا تو کارم دخالت کنی سخت در اشتباهی، تو یه گوشه میشینی و من کارم رو میکنم!
_ چشم استاد!
_ خب حالا بگو ببینم چی میخوای؟
پلاکس روی صندلی چوبی نشست و در حالی که شوق و ذوق از چهره اش معلوم بود شروع به صحبت کرد:
_ خب، من یه شامپو میخوام! کـــه... چشم های براق و مشکی پرفسور رو قشنگ تر و موهای براق و مشکی شون رو خوش حالت تر نشون بده؛ در ضمن برای قد و قامت رعناشون هم مناسب باشه!
هکتور چانه اش را به نشانه تفکر خاراند:
_ این پرفسور خوشگل که میگی کی هست؟ چرا تا حالا ندیدمش؟
چشمان پلاکس پر از اشک شد:
_ پرفسور اسنیپ دیگه، میخوام بهشون هدیه سال نو بدم!
_ آوو! من کارم رو شروع میکنم، تو هم بی حرکت میشینی همونجا!
پلاکس با شنیدن کلمه بی حرکت کمی جا به جا شد:
_ میشه تو این فاصله شیشه شامپو رو نقاشی کنم؟
_ فقط مراقب باش.
_ اممم... استاد به نظر شما نقاشی شب پرستاره جناب ون گوک بهتره یا نقاشی جیغِ ادوارد مونک؟
هکتور چانه اش را از روی زمین برداشت و سر جایش گذاشت:
_ هـ... هرکدوم صلاحه!
به این ترتیب نقاش و معجون ساز مشغول کارشان شدند.
___________________________
خوابگاه اسلیترین خالی شده بود و همه برای تعطیلات سال نو به خانه هایشان رفته بودند.
پلاکس شیشه حاوی شامپوی بنفش رنگی را روی میز گذاشته بود و نگاهش میکرد:
_ یعنی پرفسور از این هدیه خوششون میاد؟ اگه ناراحت بشن چی؟ اگه کسی دیگه ای بهشون شامپو داده باشه چی؟
وجدان پلاکس پس گردنی محکمی به او زد.
_ هی چته؟
_ خودت که عقل نداری، خواستم بگم هیچکس به اسنیپ کادو نمیده!
پلاکس سری تکان داد و دوباره وارد تفکراتش شد:
_ اگه خوششون نیاد چی؟ اگه ناراحت بشن چی؟
بلاخره نویسنده تصمیم گرفت به تفکرات بیهوده و مسخره خاتمه دهد و پلاکس را روانه دفتر اسنیپ کند.
پلاکس راه روی روبه روی دفتر اسنیپ را با قدم های پر استرسش سوراخ کرده بود:
_ دعوام نکنن؟ چرا این وقت شب اومدم اینجا؟ اگه تنبیه بشم چی؟ امتیازامونو نگیرن؟ یعنی الان باید برم در بزنم؟ نمیشه در نزنم؟ چطوره کادو رو بذارم پشت در و فرار کنـ...
_ میشه بدونم چرا این وقت شب تو راه رو پرسه میزنی بلک؟
پلاکس چند متر تکان خورد و لرزید و آب دهانش را به سختی قورت داد:
_ شب بخیر پرفسور!
_ این وقت شب چرا تو راه رویی بلک؟!
_ سال نو مبارک پرفسور!
_ این وقت شب تو راه رو چیکار میکنی بلک؟
پلاکس کم آورد، شیشه شامپو را با دستان لرزان جلو برد:
_ او... اومدم... کـ... که... بـ... بگم... سا... سال نو مبارک!
اسنیپ با تعجب نگاهش کرد:
_ خب، زود برو خوابگاه.
سپس برگشت، وارد دفترش شد و در را بست.
پلاکس به دستش که روی هوا مانده بود نگاه کرد، به سمت دفتر رفت و ناخودآگاه در زد.
اسنیپ در را باز کرد:
_ عرض کردم تشریف ببر خوابگاه!
پلاکس دوباره شیشه شامپو را بالا آورد:
_ این هدیه سال نوعه که برای شما گرفتم!
اسنیپ از جهات مختلف شامپویی را در دست پلاکس بررسی کرد:
_ برای من هدیه گرفتی؟
پلاکس کم کم شروع به لرزیدن کرد:
بـ... بـ... بلـ... بله... فـ... فک... کـ... کنـ... کنم!
اسنیپ سریع از او فاصله گرفت:
_ فکر کنی دوشیزه بلک؟ رو حساب فکر کردن برای من کادو گرفتی؟ خجالت نکشیدی؟
پلاکس اشک های نیامده اش را پاک کرد:
_ مطمئن بودم پرفسور، دوست ندارید؟ ببخشید، میبرمش!
_ نه صبر کن! چیه هدیه ات؟
پلاکس لبخند محوی زد و درون پوستی خوشحالی اش را ابراز کرد:
_ شامپو پرفسور!
اسنیپ با ردایش شیشه را از دست پلاکس گرفت:
_ خوبه، حالا برو!
اسنیپ دوباره وارد دفتر شد و در را پیش چشمان پلاکس کوبید.
پلاکس هم به آرامی به خوابگاه بازگشت.
اسنیپ به دیوار تکیه زد و کاملا افسرده و غمگین از خوشحالی قر داد و ایول گفت و جشن گرفت.
ناسلامتی اولین هدیه سال نوی عمرش را گرفته بود!
سپس با خوشحالی و دلسردی تمام به حمام رفت.
___________________________________
بعد از تعطیلات_ کلاس معجون سازی
کلاس تمام شد و همه آماده جهیدن به بیرون کلاس شدند.
_ دوشیزه بلک لطفاً بمون!
پلاکس نگاهی به چهره اخم آلود اسنیپ و کلاه پشمی روی سرش انداخت و نشست.
همه جادو آموزان بیرون رفتند، اسنیپ بلند شد و در را بست.
آرام کلاهش را در آورد:
_ دفعه بعد که برام هدیه آوردی... قبلش اخطار بده که از هکتور گرفتیش!
سپس دستی به سر تاس اش کشید و به پشت میزش برگشت.
پلاکس به سختی بلند شد:
_ ببخشید پرفسوووووور.
اسنیپ کلاه را روی سرش گذاشت:
_ فقط برو بیرون! بروووو بیروووون!
پایان