هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۹
#41
آگلانتاین پیپ خاموشش را در گوشه لب اش گذاشت و با بیخیالی گفت: چی میگین شماها؟ معلومه باید نامه اعمالو از کجا بگیریم! از اداره ثبت احوال و اعمال!

مرگ خواران با گیجی به آگلانتاین خیره شدند. هیچ کس تا کنون نام این اداره را نشنیده بود.
- اداره چی شدن؟
- ثبت احوال و اعمال! جایی که همه کاراتون در هر زمان و مکانی ثبت شده! پس فکر کردین چرا رو چوبدستی هاتون م.ن.ج نصب شده؟
- چی چی؟

این بار بلاتریکس به جای آگلانتاین جواب داد: م.ن.ج خنگا ! مراقبت نگار جادویی! الان میفهمم که چرا
اون محفلیا همیشه یه جوری از دستمون در میرن! یه مشت پشم مرلین تو کله اتونه ، مغز نیست که!
- دلم پشم مرلین میخواد!
- خفه شو ایوا!

تام زیر نگاه ایوا که طرز مشکوکی به سرش اش خیره شده بود، پرسید: حالا آگلا ، این ادارهه کجاست؟
اگلانتاین کمی فکر کرد و گفت:اممم... اگر جاشو درست یادم باشه، باید بریم خیابون 32 ام، شیرینی فروشی برادران بارکینز به جز نیک ... اونجا ورودی اشه...

مرگ خوران همگی حاضر شدند که به اداره ثبت احوال و اعمال بروند.

خیابان 32 ام – شیرینی فروشی برادران بارکینز به جز نیک

مرگ خوران رو به روی شیرینی فروشی استاده بودند ولی هیچ کس نمیتوانست وارد مغازه شود. چون مغازه پر ازمشنگ هایی بود که داشتند شیرینی میخریدند یا کیک سفارش میدادند و یا برای خرید دونات نوبت میگرفتند.
سدریک که با دیدن آن جمعیت خواب از سرش پریده بود، پرسید: درست اومدیم؟.... مگه مکان های جادویی نباید یه جوری باشن که جلب توجه نکن؟ این چه وضعشه؟
آگلانتاین گفت: قبلا اینطوری نبود که! بذار بریم تو ببینیم چه خبره!

مرگخواران با زور و له کردن چند مشنگ بیگناه، بلاخره خود را به پیشخوان رساندند. پشت پیشخوان پیرمرد زیر نقشی نشسته بود که موهای جوگندمی اش را به عقب شانه کرده و پاپیون قرمز بزرگی را دور گردنش بسته بود. روی سینه اش یک کارت سنجاق شده بود که رویش نوشته شده بود:" مدیر"

پیرمرد لبخندی زد و گفت:" چه شیرینی داشتین؟ لطفا قبض تون رو بدین!"
رابستن جواب داد: ببخشید شیرینی نخواستن بود! اینجا اداره احوال و اعمال شدن؟
لبخند پیرمرد عریض تر شد و جواب داد: اوو... شما از خودمونین! بیایین تو...بیایین تو!

بعد در کوچکی را کنار ویترین بستنی ها باز کرد و مرگ خوار ها را به دری که روی آن نوشته بود"کارگاه شیرینی پزی: ورود ممنوع! " راهنمایی کرد.

پشت در، نزدیک به 20 جادوگر در یک چرخه جالب به آماده کردن شیرینی مشغول بودند. یکی با حرکت چوبدستی اش مواد مخصوص شیرینی مثل آرد و تخم مرغ را، در پاتیل بزرگی می ریخت و هم میزد، نفر بعدی آنها شکل میداد و در تنور میگذاشت، یکی مسئول تنور بود.... وکار به همین ترتیب تا بسته بندی شیرینی های مختلف در جعبه های مخصوص به هر کدام پیش میرفت. آن ها به قدری منظم و دقیق کار میکردند که مرگ خواران چند لحظه اول در سکوت محو کارشان شده بودند.

بلاخره لینی از پیرمرد که با افتخار به کارگاه نگاه میکرد پرسید: شما واقعا شیرینی میپزین! چرا؟
- چون اون وزرات خونه احمق بودجه ما رو حسابی کم کرده!.... قبلا اداره ما خیلی مهم بود! خیلیا برای عضویت یا استخدام میومدن و از ما نامه میگرفتن تا اینکه قانون جدید گفت دیگه نیازی به گرفتن نامه اعمال نیست! با اون بودجه کمی که برامون در نظر گرفتن باید نصف کارمندامو اخراج میکردم! ولی حالا اینجا رو ببینین! الان درآمدمون از قبلم بیشتره! این مشنگ ها واسه هرچیزی که فکرشو بکنین شیرینی میخرن! تازه...... هی داری چی کار میکنی؟ اون شیرینی مشتریاس!

همه به سمتی که پیرمرد نگاه میکرد چرخیدند و ایوا را دیدند که دو جعبه شیرینی در دهانش چپانده بود و داشت به سمت مسئول بسته بندی حمله ور میشد.

در حالی که چند نفر از مرگ خواران ایوا را میکشیدند، بلاتریکس پرسید: حالا چجوری باید وارد اداره تون بشیم؟ ما عجله داریم.
پیرمرد که دیگر لبخند نمیزد به پوستر بزرگ و کهنه ایی که یک نان خامه ایی عظیم را نشان میداد، اشاره کرد و گفت: وروردی اونجاست....بگین "من عاشق نونه خامه ایم" و برین تو!

مرگ خوران رو بروی پوستر ایستادند و با شعار" ما عاشق نون خامه ایی هستیم!" وارد اداره شدند.

پشت پوستر سالن بزرگی بود که بسیار کم نورتر از شیرینی پزی بود و برعکس آنجا بوی نا و کهنگی میداد. یک شومینه بزرگ در گوشه سمت راست به چشم میخورد که کنار آن ساحره ایی عینکی پیشت میزی پر از برگه و پوستین های های لوله شده نشسته بود و سخت مشغول نوشتن بود. در سمت چپ سالن اتاق های متعدد با سر درهای متفاوت وجود داشت و انتهای سالن هم به راه پله ایی ختم میشد که کنارش نوشته بود، "به سمت زیرزمین".
مرگخوران به سمت میز کنار شومینه رفتند ولی قبل از اینکه حرفی بزنند، در اتاقی که سر در اش نوشته شده بود " ثبت کلاهبرداری ها" با شدت باز شد و جادوگری قد کوتاه با موهای فرفری که بسیار عصبانی به نظر میرسید ، در حالی که برگه بلندی را در به شدت تکان میداد به سمت میز آمد.

جادوگر قد کوتاه با فریاد گفت:" من دیگه خسته شدم! میفهمی خستتتته!!! این 590 امین باره که دارم کلاهبرداری های این اما ونیتی رو ثبت میکنم! این پیرزن نمیخواد دست از سر کار گذاشتن بقیه برداره؟ من دیگه نمیخوام ثبتشون کنم!"
ساحره عینکی پشت میز که از نوشتن دست کشیده بود با خونسردی جواب داد: میدونی که صد بار برای وزارت خونه اخطاریه فرستادیم. اونام همش گفتن این پیرزنه همش یه جوری خونشو جابه جا میکنه و وقتیم که پیداش میکنن فقط یه دختر جوون خونست و خودش نیست، برای همینم نمیتونن بگیرنش. پس لطفا اینقدر غر نزن. تازه خدا رو شکر کن که تو جای جک نیستی که مسئول ثبت اعمال ویزلی هاست...بیچاره یه هفتس که نرفته خونه!
جادوگر مو فرفری که جواب دلخواهش را نشنیده بود، در حالی که زیر لب غر میزد به سمت اتاقش برگشت.

ساحره عینکی به سمت مرگخواران برگشت و پرسید: خب شما چی کار داشتین؟
- ما اومدیم نامه اعمالمونو بگیریم.



پاسخ به: جادوگرام
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۹
#42
آیدی: emma_W_not_old
پست:

تصویر کوچک شده














کپشن:


آیا میخواهید پولدار شوید؟
آیا از کار کردن های جان فرسا برای دیگران خسته شده اید؟
آیا احساس میکنید که هوش و استعدادتان بیهوده به هدر میرود؟

پس در باشگاه شرط بندی عضو شوید!
این باشگاه با سابقه 200 ساله ، با سرپرستی اما ونیتی، زندگی افراد زیادی را دگرگون کرده است. شما با عضویت در باشگاه ( تنها با 200 گالیون) میتوانید در ماموریت های بسییییار آسان " جعبه مقدس شرط بندی" شرکت کنید و با تکمیل آنها جایزه های باور نکردی را برنده شوید. این مامورت ها بسیار بسیار آسان و بدون خطر مرگ است.حداکثر یک دست یا پایتان را از دست میدهید که مهم نیست.
این باشگاه کاملا قانونی و تحت نظر وزارت سحر و جادو است. پس نگران نباشید!
دیگر منتظر چه هستید؟ وقت را تلف نکنید!
سکه های فراوان در انتظار شماست!
برای عضویت به آدرس ناتینگهام،( بتلی) 200 گالیون با جغد بفرستید یا شخصا با 200 گالیون به کتابخانه ونیتی در ناتینگهام مراجعه کنید!

کامنت ها:

دامبلدور_مدیر : بابا جان باز حوصله ات سر رفت، داری مردمو سر کار میذاری؟

فلامل_نیک_1: بچه جون اون معجون های جوانی که دزدیدی برگردون تا خودم نیومدم ببرمشون!!

رودولف_لسترنج: چطور میتونم تو سرپرستی عضو شم؟

بلاتریکس_ لسترنج: @رودولف_لسترنج من تو رو توی مواد معجون هکتور عضو میکنم!

ویزلی_13999: من 200 گالیون فرستادما ولی جوابی برام نیومد....ماموریت چی شد؟ جایزم چی شد؟

بینز_ پروفسور: تو در زمان زنده بودنم شاگردم نبودی؟؟ برای اساتید تخفیف نداره؟

وزارت سحر و جادو: ما کی باشگاه عضویت شما رو تایید کردیم؟ اصلا کی هستی تو؟ یا میای حق ثبت باشگاهتو به مدت 200 سال میدی یا باشگاهتو مصادره میکنیم.



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۳:۱۰ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۹
#43
ریموند با کمک دامبلدور ایستاد و درحالی که هنوز هم سرش گیج میرفت متوجه شد با وین و دامبلدور تنهاست.
ریموند که سعی میکرد لحن اش عادی باشد و صدایش نلرزد،پرسید:" بقیه کجا رفتن؟"

دامبلدور با لبخند عجیبی جواب داد:" ما فکر کردیم که تو دیگه به هوش نمیایی، بلاخره باید یکی پیشت میموند....برای همینم جدا شدیم که بتونیم راه های مختلف رو امتحان کنیم که شاید یکی موفق بشه و بقیه رو هم نجات بده."

وین که تا این لحظه ساکت گوشه ایی ایستاده بود، گفت:" پروفسور حالا که ری حالش خوبه بیایین ما هم دنبال راه خروج بگردیم!"

پرفسور که لبخند اش مانند ماسکی به صورتش چسبیده بود و کنار نمیرفت، با حرکت سرش حرف وین را تاکیید کرد و هر دو به راه افتادند.

پشت سر آنها ریموند که اصلا حرفهای دامبلدور را باور نکرده بود، مردد ایستاده بود. حالا دیگر شک داشت چیزی که یادش می آمد رویا بوده یا تکه ایی از واقعیت. باید چه کار میکرد؟ با آنها میرفت؟

-" ریموند نمیای؟ خوب نیست که با این خونریزی تنها بمونی!"
وین بود که سرش را برگردانده بود و او را صدا میزد.

چاره ایی نبود. هنوزم سرش گیج میرفت و معلوم نبود بتواند بقیه افراد را پیدا کند. با استرس نفس اش را بیرون داد و به دنبال آن ها به راه افتاد.

آن سه نفر مدام از راهروهای پی در پی می گذشتند و درست جایی که به نظر میرسید مسیر تمام شده است، راهروی دیگری از پس پیچی نمایان میشد. انگار درون هزارتویی بودند که پایانی نداشت. در ابتدای مسیر همه جا پر از رطوبت و خون آبه بود ولی هرچه جلوتر میرفتند مسیر خشک تر و هوا بهتر میشد و ریموند را امیدوار میکرد که مسیری که در پیش گرفته اند درست است.
در طول راه جز صدای چکه آب و صدای پای خودشان، چیزی به گوش نمیرسید. دامبلدور و وین بدون آنکه چیزی بگویند چند قدم جلوتر راه میرفتند و ریموند که همچنان به آن دو شک داشت، پشت سرشان قدم برمیداشت.
ریموند که از سکوت دامبلدور و وین تعجب کرده بود، خود را به آنها رساند و پرسید:"ام...پرفسور... شما با سابقه ایی که دارین تا حالا راجع به چنین مکانی شنیده بودین؟ یا مثلا جایی خونده باشین؟"

دامبلدور بلافاصله جواب نداد، انگار که در فکر فرو رفته بود. بعد از چند لحظه نگاه عجیبی به وین کرد و گفت:" قبل از اینکه شما رو پیدا کنیم وین هم چنین سوالی ازم پرسید... کاملا مطمعن نیستم ولی شاید اینجا جهنم دره آلیس باشه...."

ریموند که کنجکاو شده بود، با پافشاری پرسید:" جهنم در آلیس؟ چی هست؟"

دامبلدور با لحن آرامی توضیح داد:" یه افسانه قدیمی به قدمت خود مدرسه هست که میگه آلیس یه ساحره کنجکاو و دیوونه بوده که سعی میکنه برای کنترل دنیای جادویی هیولاهای توی قصه ها رو کنترل کنه و همراه خودش به دنیای واقعی بیاره... هر چقدر که بقیه بهش میگن که هیولاهای توی قصه ها واقعیت ندارن، اون قانع نمیشه و همه جا رو دنبالشون میگرده... بلاخره تلاش هاش جواب میدن و میتونه از توی یه لونه خرگوش وارد سرزمین جادویی هیولاها بشه... افسانه میگه که برخلاف تصور آلیس، هیولاها اصلا از اینکه تحت کنترل باشن خوششون نمیومده، برای همینم نمیذارن دیگه آلیس از اونجا خارج بشه و سعی میکن از مسیری که آلیس وارد دنیاشون شده وارد دنیای واقعی بشن... ولی چهار بنیان گذار هاگوارتز اون زمان یه دیوار جادویی بین دو دنیا میکشن و همه رو نجات میدن...البته افسانه میگه در شب هالوین این دیوار نازکتر از همیشه است و گاهی هم وجود نداره... برای همینم همه میگن هالوین شب ترس و وحشته....."

ریموند که سرگیجه ش شدت گرفته بود باز پرسید:" اگه اینجا همون جا باشه ، چه جوری بریم بیرون؟"

این بار وین جواب داد:"بذار ببینیم.... اگر چهار بنیان گذار دیوارو کشیدن پس شاید چهار نماینده از گروهای مدرسه بتونن دیوارو بشکنن؟ البته با این کار یکم هیولا هم آزاد میکنیم نه ریموند؟" بعد لبخندی به پهنای صورتش زد.
ریموند جوابی نداد. دامبلدور و وین بخاطر سکوت ریموند برگشتند و به او نگاه کردند.او چند قدم عقب تر ایستاده بود و به وحشت تمام به زمین نگاه میکرد. در واقع نگاه ریموند به زمین نبود، بلکه به دم پشمالویی بود که از انتهای شنل دامبلدور بیرون زده بود.
انگار چیزی که قبل از بیهوش شدنش دیده بود رویا نبود.... دو موجود روبروی او دقیقا چه بودند؟
ریموند قبل از اینکه بدنش از وحشت فلج شود، به خود آمد و بدون توجه به وین و دامبلدور در جهت مخالف شروع به دویدن کرد.
باید بقیه را پیدا میکرد.... افراد واقعی را....



پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۴:۳۲ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹
#44
مرگخواران با مشقت فراوان به خانه ریدل ها بازگشتند. این پیاده روی های طولانی در سرما به اندازه کافی خسته کننده بود ولی اینکه جلوی بلاتریکس را بگیرند که محفلی ها را "کروشیو" نکند از همه چیز سخت تر بود.
بعد از رسیدن به خانه ، رودولف را کنار گاری جا گذاشتند که مواظب محفلی ها باشد و بقیه به سمت شومیه هجوم بردند .میخواستند بلاخره کمی استراحت بکنند که صدای مروپ آنها را از جا پراند.

-" عسلی های مامان! موفق شدین! حالا چرا دارین میشینین؟ کدوهلوایی های مامان باید برن که پرنسس مامان خیلی وقته منتظره!"
آه از نهاد همه بلند شد.
_"اخه ما مردن شدن!!"
-"نمیشه یکم استراحت کنیم و بعد بریم؟"
-"خیلی سرده!حداقل نمیشه گرم شیم؟"

مروپ با لبخند ترسناکی جواب داد:" چرا شفتالوهای مامان میشه...فقط الان میرم به عزیز مامانم میگم که بیاد باهاتون استراحت کنه...پرنسس مامانم که مهم نیست..."

مرگخوارها که وحشت کرده بودند، به سرعت موضع شان را تغییر دادند.

-" اصلا استراحت شدن چه معنی داشتن؟"
-" وایی بریم خیلی دیرمون شده!"
-" چقدر اینجا گرمه! من میرم بیرون"

به همین ترتیب تمام مرگ خوراها با قیافه های درهم و نارحت پیش رودولف برگشتند که راهی دندان پزشکی شوند.

دندانپزشکی_ اتاق انتظار

رودولف با تعجب پرسید:" سلام...ام...ما ی بیمار داشتیم که... ببخشید شما منشی جدیدین؟"
-"بله.. منشی قبلی رو یکی از مریض هامون خورده! اسم مریضتون چی بود؟"
-" مریضمون همون خورنده منشی قبلیه! میگم اسمتون چی بود؟ خیلی آشنا به نظر میایین!"
-"کروشیو!! نمیشه آب مغز اینم بگیرین؟"

در همین حال دکتر از اتاق کنار منشی خارج شد و با دیدن مرگخواران گفت:"چه عجب! دیگه داشتم نا امید میشدم! محفلی آوردین؟"

مرگخواران تایید کردند و گاری پر از ویزلی را نشان داند.

-"خوبه! خب اینو همراه با استخون تحویل منشی بدین که بتونیم...."

آگلانتاین حرف دکتر را قطع کرد و پرسید:"استخون؟ اونو که دادیم به شما!"

-" آره ولی من گفتم اینجا گم میشه دادم به اون پسره!"

-"کدوم پسره؟"

-" دفعه پیش باهاتون بود...همون موهاش ژل زده است و همش خوابه!"

مرگ خواران با نگرانی به دکتر خیره شدند.تنها یک نفر با این خصوصیات وجود داشت .
تا آن زمان هیچ وقت جای خالی سدریک به این اندازه حس نشده بود....

در همین زمان! خانه محفلی معامله کننده

دامبلدور:" این خائنو بندازین تو اتاق تا بعدا یه فکری به حالش بکنیم! این پسره که خوابیده کیه؟"

یک ویزلی ربوده نشده جواب داد:"من میشناسمش! مرگخواره! ولی نمیدونم چرا اینجاست؟"

-" خیلی خوب شد! حالا ماهم یه گروگان داریم!"



All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: عضویت در تیم ترجمه‌ی جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۵۵ دوشنبه ۵ آبان ۱۳۹۹
#45
سلام!
درخواست عضویت در تیم ترجمه را داریم!
میدانیم که خیلی جدید هستیم ولی سابقه ترجمه داستانی و مقالات را داریم!
اگر باز به نظرتون خیلی زود است دوباره بعدا درخواست میدهیم!



پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۴۶ یکشنبه ۴ آبان ۱۳۹۹
#46
تام در اتاق را برای پومانا باز نگه داشته بود و او تازه داشت سدریک را دنبال خودش داخل اتاق میکشید که فریاد هولناکی هر سه را از جا پراند.

پومانا با وحشت گفت:" این دیگه چی بود؟"

تام با بیخیالی جواب داد:" یکی از مسافرا یه گیاه وحشی رو جا گذاشته ؛ ما هم برای اینکه کسی رو نخوره گذاشتیم اش تو اتاق بغلی"

-" چرا ننداختینش بیرون؟"

-" چون خیلی سنگینه! سعی کردیم حداقل رام اش کنیم که اونم نشد."

-" چرا پس نعره میکشه؟ نکنه مریضه؟"

-" معلوم نیست. غذاشو دادیم سیره....هییی... کاش یکی بود شر صدای اینو ازسرمون کم میکرد....انقدر صداش بلنده که کلی از مشتریامون فرار کردن."

پومانا فکر کرد شاید این همان کار نیکی است که دنبالش میگشته. زیاد هم بد نبود...اولا چون گیاه بود دیگر ویروس نداشت، دوما اینکه سیر بود پس آن ها را نمیخورد. به امتحانش می ارزید.
بنابراین با خوشحالی گفت:" بیا بریم این گیاهو نشونم بده، ببینیم چی کار میتونم بکنم!"

آن ها سدریک را همان جا گذاشتند و به اتاق بغل رفتند. پومانا با رعایت فاصله فیزیکال از در ایستاد و تام با چوبدستی در را از دور باز کرد. در وسط اتاق گلی غول آسا درون گلدانی بزرگ قرار داشت وجز چند صندلی شکسته در اطراف آن چیز دیگری در اتاق به چشم نمیخورد.
گل، گلبرگ هایی ارغوانی مثلثی شکل و برگ های سوزنی درازی داشت که انگار دست های گیاه بودند. در وسط گلبرگ ها، روزنه چروکیده ایی دیده میشد که در واقع دهان گیاه بود چون دو دندان تیز از آن بیرون زده بود. درست بالای آنها 6 چشم ریز و سیاه گیاه قرار داشت.

گل عظیم الجسه، مدام گلبرگ هایش رامی بست و سرش را پایین میانداخت ولی بعد از چند لحظه تکانی میخورد و دوباره آنها را باز میکرد، بعد انگار که کلافه شده باشد فریاد میکشید.
تام و پومانا چند لحظه در سکوت به رفتار تکراری گیاه نگاه کردند. مثل این بود که....که....

-"فهمیدم! این خوابش میاد!"
تام با گیجی به پومانا خیره شد و گفت:" از کجا فهمیدی دقیقا؟"

-" خب معلومه! این گلبرگ هاشو میبنده که بخوابه ولی نمیتونه و بیدار میشه و بعد قاطی میکنه!"

-" خب چی کار کنم؟ براش لالایی بخونم؟"

پومانا جواب داد:" نه یه فکر بهتر دارم!" بعد به اتاق خودشان بازگشت و سدریک را با خودش به اتاق بغلی کشید.
بعد رو به گیاه کرد و با لحن مهربانی گفت:" اوووی گوگولی! ببین این چقدر خوب خوابیده! تو هم بخواب! قشنگ نیگا کن!اینو میذارم کنارت که خوابت ببره!"
گیاه به سدریک که خروپوف ریزی میکرد خیره شد و دوباره سعی کرد گلبرگ هایش را ببندد و بخوابد ولی این بارصدایی درآورد، انگار که بخواهد با ریتم خروپوف سدریک او هم خروپوف کند. کمی بعد هر دوی آنها با یک موسیقی خروپوف هماهنگ خوابیده بودند.

تام که خیلی خوشحال شده بود با صدای آرامی گفت:" وای باورم نمیشه! خیلی خوب شد! راحت شدیم!!!...عه....حالا چطور این پسره رو بیاریم بیرون؟ مشکلی نداره اون تو بمونه؟"

پومانا که خیلی از خودش راضی بود، با صدای آهسته گفت:" نه بابا چه مشکلی؟ این که فعلا خوابه! باید یه کار نیک میکردیم که داره انجام میده دیگه! حالا وقته غذای گیاهه شد، فقط کافیه بگی "چه پسر خوشتیپی، ژل موت چیه؟" خودش بیدار میشه میاد بیرون... حالا چی واسه خوردن داری؟ اینقدر اینو کول کردم گشنم شده"


All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ جمعه ۲ آبان ۱۳۹۹
#47
دامبلدور با لبخند رضایت بخشی گفت:" بیا بابا جان! اینم اتاق خصوصی شما!"

اگلانتین به آرامی وارد اتاق شد و بعد از در آوردن کت خاکستری اش گفت:" خب دونه دونه بیایید تو! هرکی گواهی سلامت قبلی هم داره با خودش بیاره.....آها.... اول اون پسر زخمی رو بفرست بیاد!"

_" ما اینجا زخمی نداریم بابا جان! ولی تا دلت بخواد ویزلی داریم."

-" دروغ به مامور وزرات خانه؟ قایم کردن بیمار؟ همین الان یه جریمه 500 گالیونی برات کنار میذارم!"

-" دروغ چیه بابا جان؟ خب زخمی نداریم!"

-" پس اون پسره با اون زخم رو پیشونی اش چیه؟ تازه چندین ساله که از بین نرفته! شاید مسری باشه! اینجا ارباب نداره که سرپرستی تون کنه دیگه!"

-"اها! هری رو میگی؟ بابا جان اون که زخم مسری نیست یه زخم افتخاری از یه نبرد بزرگه! این تام با مغز شماها چه کرده...."

-" چی گفتی؟ توهین به مامور وزرات خانه؟ الان یه جریمه..."

-" هیچی بابا جان! چرا خون کثیف تو کثیف تر میکنی؟ الان میگم بیاد."

اگلانتین روی ی صندلی کنار دیوار نشست و برگه های سلامت اش را از کیف اش در آورد و قلم پر اش را در دست گرفت. چند لحظه بعد هری که دستش را باندپیچی کرده بود وارد اتاق شد.

اگلانتین با لبخند پیروزمندانه فریاد زد:" ها! گفتم که این زخم مسریه ! از سرت به دستت زده،نه؟"

هری که داشت یه پلیور دوخت خانم ویزلی را از صندلی روبری اگلانتین برمیداشت که روی آن بنشیند جواب داد: " چی؟ نه بابا! من همش دارم به اینا میگم زخم سرم درد میکنه که یعنی نقشه شومی در راهه ولی اینا که گوششون بدهکار نیست. اخرش که داشتم از زخمم برای دامبلدور درد و دل میکردم، اتفاقی بیلچه باغبونی اش محکم به دستم خورد.میگفت بیلچه اش طلسم شده ولی یکم زیادی خوشحال بود...."

اگلانتین که انگار اصلا به حرف های هری گوش نداده بود؛ با پافشاری گفت:" این زخم ات تا حالا عفونتم کرده؟بزرگتر نشده؟"

هری با تعجب گفت:" نه! مگه منو نمیشناسی؟ "

-" واقعا؟ خب نمیخوای با یه افسون لیزری پاک اش کنی؟ هزینه اش هم میشه 1000 گالیون! مفته!"

-" چی ؟ نه بابا! این زخم یه افتخار بزرگ از شکست دادن ولدمورته.تازه از درد اش میتونم نقشه های شوم و افکار پلید رو قبل از عملی شدنشون بفهم و حتی..."

اگلانتین که تازه میفهمید چرا با بیلچه باغبانی به دست هری زده اند آهی کشید و با بیحوصلگی حرف او راقطع کرد و گفت:" اولا که ارباب شکست دادنی نیست و لطف فرمودن و تو رو جهت یادگاری زنده نگه داشتن و بعدم برو بیرون بگو نفر بعدی بیاد داخل!...گواهی سلامت زخم ات هم میشه 500 گالیون!"



All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۲۳ جمعه ۲ آبان ۱۳۹۹
#48
نام: اما ونیتی
سن: تا 175 سال را شمرده و بعدش بیخیال شده است.
گروه: گریفیندور
نژاد: انگلیسی_ ایرلند شمالی
سپر مدافع: گرگ
چوبدستی: 13 اینچ- از درخت زبان گنجشک و ریسه قلب اژدها- سخت و محکم- اسمش را در تولد صد ساگی اش روی چوب دستی حک کرد.
ویژگی ها:
با وجود سن بسیار بالا مثل یک نوجوان به نظر میرسد. قد اش 170 و جثه متوسطی دارد. موهای پرکلاغی اش از وقتی یادش می آید بلند و نامرتب بوده است. چشم های آبی زیبایی دارد که از اجداد ایرلندی پدرش به ارث برده است. همیشه گوشواره های سبزی که یادگار مادرش است را می اندازد.
فردی است بسیار متغییر و مرموز. در نگاه اول بسیار بیخیال و حتی کمی هم خنگ به نظر میرسد ولی با کمی دقت میتوان فهمید کارهایش را با زیرکی تمام و فکر قبلی انجام میدهد. هیچ وقت نمیتوان فهمید به چه فکر میکند و چه کار میخواد بکند. به دوستانش بسیار وفادار است و اگرچه با بیخیالی وحشتناک اش حرص شان میدهد ولی در لحظه آخر همه چیز را درست میکند. خوره کتاب و عاشق ماجراجویی است.کتابخانه او به داشتن نایاب ترین مجموعه از کتابها معروف است. او مخترع جعبه مقدس شرط بندی است.
معرفی:
او در لندن و در خانواده ایی معمولی به دنیا امد. مهمترین اتفاقات زندگی او بعد از یازده سالگی رخ داد.
پدر و مادر اش ماگل بودند ولی دو دایی او هر دو از جادوگران گروه اسلیترین بودند که بعد ها به جادوی سیاه پیوستند و شهور شدند که یکی از آنها ناپدید و دیگری به دست وزرات خانه کشته شد. به دلیل همین پیشینه و شباهت ظاهری اش به خویشاوندان منفوراش ، انتظار میرفت کلاه او را در گروه اسلیترین قرار دهد ولی با کمال ناباوری کلاه او را در گروه گریفیندور گذاشت. به همین دلیل تا مدت ها عده ی زیادی فکر میکردند کلاه اشتباه کرده است و از او دوری میکردند ولی بعد از مدتی همه چیز به روال عادی برگشت.

غم انگیزترین اتفاق در تابستان بین یازده و دوازده سالگی اش رخ داد.تمام خانواده اش جز او در حمله گرگینه ایی کشته شدند و او تنها کسی بود که زنده ماند و بعد از این اتفاق ناگوار به یتیم خانه برده شد.( شایعه ایی هست که او به این دلیل زنده ماند که گرگینه فقط او را گاز گرفت واو در شب ماه کامل به گرگینه تبدیل میشود.ولی او هیچ وقت این شایعه را رد یا قبول نکرده است.)

در دوران تحصیل در هاگوارتز بسیار فعال بود و جعبه مقدس شرط بندی و کلوپ مخفی شرط بندی را اختراع کرد. جعبه مقدس شرط بندی که با انتخاب اعضای کلوپ برای انها شرط بندی های جالب و خنده دار انتخاب میکرد ، بعد از او هم در هاگوارتز ماند ولی بعدا به علت دستکاری عده ایی بسیار خطرناک شد و توسط مدیر مدرسه در جای امنی در قلعه مهر و موم شد.( جعبه به طرز عجیبی از همه طلسم های مهلک جان سالم به در برد و از بین نرفت). او در سال آخر مدرسه به طور اتفاقی با نیکلاس فلامل آشنا شد و با فهمیدن راز معجون جوانی، خود را زنده و جوان نگه داشت. او در بسیاری از محافل و گروه ها با اسم مستعار فعالیت میکند و راز جوانی اش را جز دوستان بسیار نزدیک اش مخفی نگه داشته است.

تایید شد؛
خوش اومدی.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲ ۱:۲۵:۵۸

All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
#49
سلام کلاه عزیز! قاضی بزرگ
من یه خوره کتاب و آدم شیطونی ام. بیشتر میخوام یه جایی باشم که بتونم بنویسم و با بقیه دوست بشم . برام مهمه که قلم ام پیشرفت کنه و جرات انجام کارهای غیر ممکن رو دارم.
آدم سخت کوشی ام و ارتباط با بقیه رو دوست دارم.
اولویت ام گریفیندوره ولی اگر جایی دیگه ایی بیشتر به دردم میخوره منو همونجا بذار

----

گریفیندور

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱ ۲۱:۵۴:۳۱


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
#50
تصویر شماره 3
شب ساکتی بود و صدایی جز صدای قدم های خودش را نمیشنید. با این وجود نمیتوانست خبر فلیچ در مورد اینکه کسی دارد نیمه های شب توی راهرو ها پرسه میزند را نادیده بگیرد.احتمالا باز آن دوقلوهای ویزلی بودند.
سوروس اسنیپ با خود زمزمه کرد:" بچه های احمق..."

تمام راهروهایی که فلیچ نام برده بود را شخصا نگاه کرده بود ولی به نظر می آمد فرد یا افراد مورد نظر فلیچ دیگر انجا نبودند چون خودش با ورد همه جا را چک کرده بود. با خودش فکر کرد که دیگر باید به تخت خوابش برمیگشت چون فردا یک طولانی با سال ششمی ها....

رشته افکارش با دیدن دری در راهرو که برخلاف دیگر درها باز بود، پاره شد. بنا بر غریزه طبیعی اش چوبدستی اش را بالا گرفت و آرام بدون اینکه صدای اضافی ایجاد کند وارد اتاق شد.اتاق ساکت و تاریک بود و مثل یک انبار قدیمی به نظر میرسید. ورد " پیدا کن" را دوباره در ذهنش خواند ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد. کسی در اتاق نبود. میخواست بچرخد و از اتاق خارج شود ولی تلالو ماه را در چیزی دید. جلوتر رفت و اینه قدی بلندی را دید که به دو پایه تکیه داده شده بود. او کم و بیش میدانست این آینه بزرگ چیست. آینه نفاق انگیز بود .از پرفسور مک گوناگل شنیده بود که آینه به قلعه آورده شده ولی نمیداست آن شی گرانبها را همین طور در یک انبار بی نام و نشان رها کرده اند.

نور ماه مستقیم به آینه میتابید و قاب نقره ای اش در تاریکی اتاق میدرخشید. جلوتر رفت و به آینه نگاه کرد. در ابتدا فقط تصویر خودش را دید و بعد انگار کسی از پشت سر به او نزدیک شد.
اسنیپ با صدای خش داری گفت:" پس اینجایی بچه جون...جالبه که چجوری خودتو از ورد من....."

با دیدن چهره شخص جمله اش نصف ماند و نفس اش در سینه حبس شد. لیلی بود. لیلی عزیز او.... چطور ممکن بود؟ ناگهان کارکرد آینه را به یاد آورد و با نگاه غمگین به لیلی خیره شد. لیلی با لبخند مهربانش جلو اومد و تصویر اسنیپ را بغل کرد و سرش را روی شانه ای او گذاشت. تصویر اسنیپ بر خلاف خودش لبخند آرامش بخشی زد و متقابلا دست لیلی را گفت.

چیزی در سینه اسنیپ مثل گداخته میجوشید و بالا می آمد. چیزی که سالها بود سعی کرده بود در پشت کارهای روزمره اش فراموشش کند ولی انگار نفرین این عشق از همه جادوهایی که دیده بود قوی تر بود چون مثل روز اول آن را در تمام قلبش احساس میکرد.

اگر آن پاتر عوضی نبود... اگرغرورش را در سال های جوانی اش کنار گذاشته بود و با لیلی حرف میزد....اگر زودتر نقشه ولدمورت را میفهمید...اون سال ها با این اگر های لعنتی زندگی کرده بود و بارها و بارها روند اتفاقات را مرور کرده بود.ولی حتی یک بار هم نتوانسته بود خودش را ببخشد. امسال هم که پسر لیلی را دیده بود، انگار خاطرات قدیمی اش جان تازه ایی گرفته بودند و قوی تر از همیشه به ذهن و قلبش فشار میآوردند. آن پسر هم کپی پدرش بود به جز چشم هایش... آن چشم ها....

دستش را به سطح سرد آینه کشید و به تصویر لیلی گفت:" نمیتونی تصور کنی چقدر دلم برات تنگ شده....کاش میشد زمانو به عقب برگردونم ..من...من...."
تصویر لیلی انگار تازه متوجه اسنیپ واقعی شده باشد به او نگاه کرد و لبخندش ناپدید شد. نگاهش دیگر شاد نبود، غمگین و نگران بود.اسنیپ میخواست چیزی بگوید که....
_میو!
اسنیپ که غرق در تصویر در آینه شده بود. از جا پرید و چرخید تا منبع صدا را ببیند.
خانم نوریس بود. با کنجکاوی به اسنیپ خیره شده بود و دمش را در هوا تکان میداد.
-" ترسوندیم جونور موذی! "

بعد دوباره به طرف آینه برگشت ولی تصویر لیلی و نسخه خوشحال خودش ناپدید شده بود و آینه مرد غمگینی را نشان میداد که اشک در چشم هایش حلقه زده است. میخواست دوباره به آینه نزدیک شود که دوباره لیلی را ببیند ولی میدانست فلیچ هم به دنبال گربه اش چند لحظه بعد به آنجا خواهد آمد.
پس به سمت در برگشت و گربه را با پایش کمی به سمت در هل داد و در حالی داشت از اتاق بیرون میرفت، نیم نگاهی به آینه انداخت و انگار تصویر در آینه صدایش را میشنود گفت:" نگران نباش عزیزم...من مواظب پسرت هستم..."
و در را بست و به طرف فلیچ که داشت دوان دوان از انتهای راهرو نزدیک میشد ،گفت:"کسی که اینجا نیست! امشب خیلی شراب خوردی نه؟!"

----

پاسخ:

برای ورود به ایفای نقش کافی و خوب بود.

تایید شد
!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱ ۱۹:۲۱:۳۸






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.