خلاصه:
تام ریدلِ جوان قصد داره گروه مرگخوارا رو تشکیل بده. از اونطرف جیمز پاتر و دامبلدور هم دارن برای محفل ققنوس عضو جمع میکنن. تام ریدل جوان که تو راه به اونا بر خورد میکنه، تصمیم میگیره برای سر در آوردن از کار گروه مقابل، بهشون بپیونده. سر راه فنریر، رز و ایوا و پلاکس هم بهشون ملحق می شن.
همگی با هم تصمیم می گیرن به خونه شماره 12 گریمولد برن و اونجا رو مقر خودشون بکنن.
***
تام، دامبلدور، جیمز، ایوا، پلاکس و فنریر قدم هایی بر می داشتند و قدم به قدم، پی در پی و پیوسته پیش می رفتند.
برای مدتی این قدم برداشتن و سکوتی که در اثر آن پدید آمده بود، ادامه داشت؛ تا اینکه با قار و قور های معده ایوا که شبیه غرش های شیر بود، شکست.
- میگما... چیزی برا خوردن نداریم؟
تام نگاه پوکر فیسانه ای به ایوا انداخت. اما پیش از آن که او بتواند دهان بگشاید، فنریر که هنوز گرگینه نیمه بالغی بود و سیبیل های کرکی داشت، گفت:
- منم خیلی گرسنه امه! تازه خیلی ام سخت هست تحمل... چون اینجا یه عالمه گوشت تازه و یه عالمه نودل سفید هستش! دامبلدور نیز دست های فرتوتش را به شکمش، که در اثر پیری بیرون زده بود و به زور با گن های مردانه آن را نگه داشته بود، گرفت. اما پیش از آنکه از گرسنگی اش چیزی بگوید، دستش را به سمت افق گرفت.
- باباجانیان اونجا رو...حضار همه به سمت انگشت اشاره دامبلدور توجه کردند.
- قربان احیانا اونجا چیزی غیر از نور کور کننده هست؟
- نه دیگه. همینجاست... مگه نمی بینین؟ همون ساختمون گنده هه! هر یک به سمتی نگاه کردند. تام باز هم پوکر فیس وارانه به سمت ساختمان بزرگ دستش را گرفت.
- اونجا رو می گین، قربان؟
- آره دیگه! مگه دستمو نمی بینین؟ دامبلدور اشتباه می کرد. دست او به سمت ساختمان نبود. بلکه در جهت مخالف آن بود.
- پروفسور حتما در اسرع وقت به مادام پامفری مراجعه کنید!
- باشه تام، دلت برای مرده ها... یعنی زنده ها نسوزه تام! دلت برای مرده ها بسوزه! پیش از آنکه تام دوباره ری اکشنی نشان دهد، ایوا شروع به مک زدن یکی از سنگ های روی زمین کرد و در همین حین فنریر با دهان باز پلاکس را نزدیک و نزدیک تر می کرد، اما پیش از اینکه به مرحله بلع پلاکس برسد، پرندگانی با سر و صدا شروع به پرواز کردند.
- لـــک! برو گمشو اونور!
- تو گمشو! لک لک بی اصل و نسب!
- به منم تخم بدین! تروخدا! تروخدا!
- برو اونور بچه جون! اینجا تخمی برای تو نیست!
دو لک لک، در حال پرواز با یکدیگر دعوا می کردند و دو لک لک دیگر نیز به آنها نزدیک می شدند.
یکی از دو لک لکی که به آنها نزدیک می شد، بچه لک لک بود و دیگری یک لک لک خشن.
لک لک خشن بچه را که به پایش چسبیده بود، به سمت دیگری پرت کرد و یکی از بال هایش را به سمت دامبلدور گرفت.
- هی توی عیاش! رفتی عمل زیبایی نوک کردی؟ ای لک لک عیاش! زود باش این تخمو بگیر و برو. ده دقیقه هم تاخیر داشتی! نارلک تو هم هر چه سریعتر گمشو! دیگه نمی خوام این ورا ببینمت! هر وقت بزرگ شدی برگرد!تمامی افراد، به همراه نارلکِ بچه، در بهت فرو رفتند.