هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
#41
رزرو



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
#42
منم هستم!



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱:۵۸ جمعه ۱۵ بهمن ۱۴۰۰
#43
هِلو علیکم ارباب!
حالتون چطوره ارباب؟ به اندازه زیادی شرور هستید؟

ارباب مدتی نبودم، به همین خاطر یک نقد روی این پست می خوام. به نظرم سوژه رو پیش نبردم، اما نفرات بعد از من اگه بخوان می تونن، جوری ادامه بدن که ایوا از این فرصت استفاده کنه و بال لینی رو بکنه. البته چندان فکر نمی کنم موفق عمل کرده باشم.

ممنون ارباب!



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱:۵۳ جمعه ۱۵ بهمن ۱۴۰۰
#44
- اما لینی، فقط یه بال؛ فقط یکی!

لینی به چهره کج و معوج ایوانوا نگاهی انداخت. کمی به نظر معصوم می آمد... اما تاج وزارتی را که بر روی سرش بود و در حال میک زدن آن بود، همان کمی معصومیت را هم از بین می برد. و دلسوزی لینی را بر نمی انگیخت و نکته مهم‌تر! مرگخواری که معصوم است، قائدتا جای کاریش می لنگد. این صد و پنجاه و شش بند اول کتاب "چگونه مرگخوار شویم و مرگخوار بمانیم؟" بود. کتابی که هر هفته بلاتریکس از آنها امتحانش را می گرفت.

- نه، بال نمی دم! من نمی خوام!
- حتی ا‌گه بهت غذا بدم... ببین این پوست موز، از خاطره دار ترین پوست موز هامه؛ چون تنها پوست موزیه که نخوردمش! ببـ... ببین... اگه یه بال به من بدی، منم کـ... کل اینو بهت میدم!


وزیر ایوانوا، در حالی که بغض در چشمانش حلقه زده بود، موز را در جلوی صورت لینی گرفت.
لینی با دیدن پوست موز چندشش شد. عوقی نمایشی درآورد و بر خود لرزید. برایش عجیب بود که چگونه کسی می تواند چندین سال پوست موز را نگه دارد؟ حتی برای تجزیه شدن در طبیعت هم انقدر طول نمی کشید.
لینی، پس از افکار تجزیه موز و نگهداری موز و اینکه موز زودتر تجزیه می شود یا پوست موز، خرمگسی را دید که با ویزی طولانی به سمتش می آید.
- ویـــــــز!

خرمگس مکان فرود خود را دیوار پشت لینی انتخاب کرده بود و با سر هم در آنجا فرود آمد.
از سر و گوش خرمگس خون می آمد. آن هم از آن سبز رنگ هایش!
لینی به سمت خرمگس که ظاهر چندش و نچسبی داشت، دوید و سعی کرد نبض خرمگس را بگیرد، اما به این دلیل که نمی دانست قلب خرمگس کجا است، چشمانش را بزرگ کرد و به سمت ایوانوا دوید و با جیغ و فریاد گفت:
- پـــرســــتــار ایـــوا! بیست گرم ایزوپوتورولیول بزن! ضــربــان نــداره!

ایوانوا با چهره ای مات و مبهوت به لینی خیره ماند. او نه می دانست که کِی پرستار شده است و نه می دانست که لینی چه چیز را گفته است. البته به احتمال زیاد، لینی نیز نمی دانست چه می گوید و چه می کند.


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۵ ۹:۱۷:۱۰


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ شنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۰
#45
خلاصه:

تام ریدلِ جوان قصد داره گروه مرگخوارا رو تشکیل بده. از اونطرف جیمز پاتر و دامبلدور هم دارن برای محفل ققنوس عضو جمع میکنن. تام ریدل جوان که تو راه به اونا بر خورد میکنه، تصمیم میگیره برای سر در آوردن از کار گروه مقابل، بهشون بپیونده. سر راه فنریر، رز و ایوا و پلاکس هم بهشون ملحق می شن.
همگی با هم تصمیم می گیرن به خونه شماره 12 گریمولد برن و اونجا رو مقر خودشون بکنن.

***


تام، دامبلدور، جیمز، ایوا، پلاکس و فنریر قدم هایی بر می داشتند و قدم به قدم، پی در پی و پیوسته پیش می رفتند.
برای مدتی این قدم برداشتن و سکوتی که در اثر آن پدید آمده بود، ادامه داشت؛ تا اینکه با قار و قور های معده ایوا که شبیه غرش های شیر بود، شکست.
- میگما... چیزی برا خوردن نداریم؟

تام نگاه پوکر فیسانه ای به ایوا انداخت. اما پیش از آن که او بتواند دهان بگشاید، فنریر که هنوز گرگینه نیمه بالغی بود و سیبیل های کرکی داشت، گفت:
- منم خیلی گرسنه امه! تازه خیلی ام سخت هست تحمل... چون اینجا یه عالمه گوشت تازه و یه عالمه نودل سفید هستش!

دامبلدور نیز دست های فرتوتش را به شکمش، که در اثر پیری بیرون زده بود و به زور با گن های مردانه آن را نگه داشته بود، گرفت. اما پیش از آنکه از گرسنگی اش چیزی بگوید، دستش را به سمت افق گرفت.
- باباجانیان اونجا رو...

حضار همه به سمت انگشت اشاره دامبلدور توجه کردند.

- قربان احیانا اونجا چیزی غیر از نور کور کننده هست؟
- نه دیگه. همینجاست... مگه نمی بینین؟ همون ساختمون گنده هه!


هر یک به سمتی نگاه کردند. تام باز هم پوکر فیس وارانه به سمت ساختمان بزرگ دستش را گرفت.
- اونجا رو می گین، قربان؟
- آره دیگه! مگه دستمو نمی بینین؟


دامبلدور اشتباه می کرد. دست او به سمت ساختمان نبود. بلکه در جهت مخالف آن بود.

- پروفسور حتما در اسرع وقت به مادام پامفری مراجعه کنید!
- باشه تام، دلت برای مرده ها... یعنی زنده ها نسوزه تام! دلت برای مرده ها بسوزه!


پیش از آنکه تام دوباره ری اکشنی نشان دهد، ایوا شروع به مک زدن یکی از سنگ های روی زمین کرد و در همین حین فنریر با دهان باز پلاکس را نزدیک و نزدیک تر می کرد، اما پیش از اینکه به مرحله بلع پلاکس برسد، پرندگانی با سر و صدا شروع به پرواز کردند.

- لـــک! برو گمشو اونور!
- تو گمشو! لک لک بی اصل و نسب!

- به منم تخم بدین! تروخدا! تروخدا!
- برو اونور بچه جون! اینجا تخمی برای تو نیست!

دو لک لک، در حال پرواز با یکدیگر دعوا می کردند و دو لک لک دیگر نیز به آنها نزدیک می شدند.
یکی از دو لک لکی که به آنها نزدیک می شد، بچه لک لک بود و دیگری یک لک لک خشن.
لک لک خشن بچه را که به پایش چسبیده بود، به سمت دیگری پرت کرد و یکی از بال هایش را به سمت دامبلدور گرفت.
- هی توی عیاش! رفتی عمل زیبایی نوک کردی؟ ای لک لک عیاش! زود باش این تخمو بگیر و برو. ده دقیقه هم تاخیر داشتی! نارلک تو هم هر چه سریعتر گمشو! دیگه نمی خوام این ورا ببینمت! هر وقت بزرگ شدی برگرد!

تمامی افراد، به همراه نارلکِ بچه، در بهت فرو رفتند.


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۹/۲۱ ۰:۰۴:۵۶
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۹/۲۱ ۷:۴۷:۵۲
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۹/۲۱ ۱۰:۱۳:۳۱


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰
#46
۳.


نارلک با تعجب سرش را برگرداند.
چیزی که پشت سرش بود، یک فرد نبود... حتی به صورت حقیقی هم نبود! بلکه یک تلویزیون بسیار بزرگ بود!
- تو کی هستی؟

فردی که در تلویزیون بود، بادی به غبغب انداخت و گفت:
- من خود تو ام!
- اگه تو منی؛ پس من کیم؟
- خب... تصحیح می کنم، من وجدان تو ام!


نارلک دوباره شروع به خاراندن سرش می کند.
- من نفهمیدم... مگه تو نباید با کاری که من می گم موافق باشی؟
- اصولا آره... اما تو این دنیا نه! اینجا دستور، دستورِ منه!


نارلک که مرگخوار باهوشی بود، زود متوجه موضوع شد و انگشت سبابه اش را با حالت "اینجا باس ماس!" در هوا تکان می دهد و فریادزنان شروع به صحبت می کند:
- ببین! آره تو ببین! اینجا باس ماس! یعنی کلش باس ماس! ملتفته؟

وجدان پوزخندی می زند و حالت متین خودش را نگه می دارد.
- هه! ببین!

در یک لحظه تمام اتاق سیاه شد. کلاغ هایی پس از چند لحظه در اتاق حاضر شدند و شروع به قار قار کردند.

- خفه شون کن! با تو ام! خــفـــه شـــون کـــن!

اما وجدان به حرف او گوش نکرد.

نارلک بر روی زانو هایش افتاد. او شروع به جیغ و داد کرد و اشک هایش مانند ابر بهار شروع به بارش کرد.
- اینجا دنیای آرزوهاعه یا دنیای ترس ها! من مامانمو می خوام! تخمای طلامو می خوام!



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۹:۱۶ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰
#47
۲.


نارلک در حالی که هنوز جیغ و دادش به هوا بود، با صورت بر روی زمین فرود آمد. این واقعه باعث شد تا نکش کج بشود.
- آخ نُــکَـــم! نُـــک خــوشــگلم!

او پس از اینکه چند بار با دستش نوکش را ماساژ داد، بلند شد و به اطراف نگاه کرد.
او در خانه‌ی ریدل ها نبود. حتی در تمام مکان هایی که پیش از آن بود نیز نبود. او در یک اتاق بود. اتاقی پر از تخم طلا!
- وای! عـا... تــخــ... طــ... وای!

او از دیدن آن همه تخم طلا زبانش بند آمده بود!
تخم های طلا در همه جا بود... در دیوار، سقف و کف! این آرزوی دیرینه نارلک بود. حال او و یک عالم تخم طلا در یک جا بودند!

نارلک که حال دیگر درد نوکش را نیز فراموش کرده بود، با سرخوشی و آغوشی باز به سمت یکی از دیوار هایی که تخم های طلا در آن جا خشک کرده بود، رفت.

- به اونا دست بزنیا، با من طرفی!


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۱ ۹:۳۵:۰۹


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: کلوپ ورزش های جادویی لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۰
#48
لینی زیر چشمی نگاهی به عنکبوت انداخت.
- عه... خب، بهتره این قسمت رو فراموش کنیم جناب عنکبوت! میشه؟ میشه؟ میشه؟ لطفا!

اما عنکبوت هیچ توجهی به حرف او نکرد.
آب دهان او از دهانش سرازیر شده بود و چشمانش از حالت قرمز تیره و خسته، تبدیل به قلب و سرخ باطراوت شده بود.
او با ولع و سرخوشی گفت:
- به به! اسپایدی عزیزم وقتی بفهمه دسرم آوردم، خیلی خوشحال میشه!
- به ما اینگونه نگاه نکن عنکبوت ملعون!


اما عنکبوت متوجه هیچ چیز نبود. او در حالی که لینی را بالای سرش داشت، جهشی به سمت لرد زد و با دو پای دیگرش، لرد را نیز در کنار لینی نگهداشت.

- ما رو ول کن! مــا رو ول کــــن مـــلــــعـــــون! همین الان بهت دستور می دهیم... مــا رو ول کـــن حــشـــره نــــالـــایـــــق!

یکی از مرگخواران با صدای نگران و مضطربی گفت:
- اربــــاب حــــالــــا چــــی کـــار کـــنــــیـــم؟
- یــعـــنـــی چــی چـی کــــار کنین؟ مــگـــه وضـــعــــیــت ما رو نمی بین؟ هــر چــه زود تــر مــا رو نـجــات بـدیـن!
- ارباب اما شما گفته بودین قدم بر ندارین!
- این برای آن موقع بود! حالا ما دستور می دهیم ما را نجات دهید!


یکی از مرگخواران شروع به خاراندنِ سرش کرد.
- اما ارباب چطوری شما رو از دست عنکبوت نجات بدیم؟ عنکبوت نیش داره! اون مجهزه!
- شما جادوگرین خیر سرتون!
- خب بهش از این حشره کش ها بزنین! برای انسان هم ضرر نداره... حتی شاید باعث بشه اربابتون یکم شل کنه!

گابریل تیت که هنوز مشغول به خوردن برگ کاهو های سالاد بود، پیشنهادی برای نجات لرد از دست عنکبوت داده بود!


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۰ ۲۳:۰۳:۵۹


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۰
#49
۱.


قدم های آرامی بر می داشت، این عادتش بود. البته نه از آن عاداتی که دوستش داشت، از آن عاداتی که خود به خود در مغزش جا خشک می کردند. مثل وقت و بی وقت پرسه زدنش در راهرو های خانه‌ی ریدل ها، یا ریختن پر هایش. البته این مورد به احتمال زیاد برای پا به سن گذاشتنش بود اما خب بالاخره این هم از مواردی بود که همیشه اذیتش می کرد.

- نـــــارلــــک! دوباره داری پرسه می زنی؟ این دفعه نمی ذارم از دستم فرار کنی! پراتم که همه جا ریخته!

نارلک با شنیدن صدای بلاتریکس هر چهار سمتش را بررسی کرد. هنوز به او نرسیده بود؛ اما از آنجایی که صدایش را شنیده بود، به احتمال زیاد فاصله زیادی با او نداشت.
قدم هایش را تند تر کرد، اما بدلیل اینکه یک لک لک بود، چندان سریع هم نمی توانست برود. شاید بگویید اگر لک لک بود، چرا پرواز نمی کرد؟ پاسخ این سوال چیزی جز این نبود: یادش رفته بود!
شاید او لک لک بود، اما به این خاطر که سال ها بود از جامعه لک لک ها فاصله گرفته بود، پرواز را فراموش کرده بود.

نارلک پس از اینکه چند بار سکندری خورد، بالاخره به اتاقی رسید. صدای بلاتریکس برایش واضح تر شده بود، به همین خاطر وارد اتاق شد.
در اتاق هیچ چیز جز یک آینه نبود. نارلک به سمت آینه چند قدمی برداشت و با ترس و لرز به آن نگاهی انداخت. آینه قدیمی بود و در بالای آن "آینه نفاق انگیز" نوشته شده بود. نارلک کمی ترسید. همیشه از داستان هایی از این آینه در سرزمین لک لک ها گفته شده بود و نتیجه آن همیشه این بود که فرد، یا دیوانه می شود یا وابسته.

نارلک با شنیدن صدای قدم ها و غرولند های فردی که حال وارد اتاق شده بود، به خود آمد و با دستپاچگی به درون آینه پرید.
- لـــک! بــلــا، من نــمــی خــوام زجر بکـــشــــم! من هنوز از دیدن تخمای طلام ســـیــر نــشـــدم! مــن نـــمـــی خــوام نــاقــص شــم!


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۰ ۱۵:۲۳:۴۹
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۰ ۱۹:۵۵:۵۷
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۰ ۱۹:۵۷:۴۳


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: کلوپ ورزش های جادویی لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰
#50
- نکشین! نکــشـــیــن! نکــــشــــــیــن زبون نفهما!

گابریل دلاکور و مرگخواران که از یک سمت لرد را می کشیدند و گابریل تیت و محفلی ها که از سمت دیگر او را می کشیدند، هیچ کدام متوجه صدای لرد نشدند.

لرد سعی کرد عصبانی نشود، هر چند که عصبانی شدن در اینجا راهکار منطقی تری برای رهایی از رنج کشیدن بود، اما از سوی دیگر نیز معلوم نبود که اگر لرد دوباره عصبانی شود، چه عواقبی گریبان گیر او خواهد شد.
او سعی کرد توصیه های دکتر ملانی را به یاد آورد... و اولین توصیه ای که به یادش آمد، نفس عمیقی بود که باید در شرایط استرس زا و عصبی می کشید.
- هـاهــه... هــاهـــــه! آرامش... باید بگذاریم که طبیعت به سوی ما آید... آه، چقدر هم تاثیر گذاره... احساس می کنیم دیگر کشیده نمی شویم!

لرد درست می گفت. بوی بدی که پس از تنفس لرد بوجود آمده بود، باعث شده بود هم محفلی ها و هم مرگخواران دست از کشیدن او بردارند. اما حال مشکل جدیدی بوجود آمده بود، لرد در حال سقوط از میان زمین و آسمان بود.

- ما را نجات دهید! ما داریم سقوط می کنیم!


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۹ ۲۳:۰۱:۱۲


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.