هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۰
#41
ایوا مستقیم به سمت آشپزخانه عمارت ریدل ها حرکت کرد و به محض دیدن یخچال آن را درسته بلعید.

از آنجایی که توهمات درحال شکل گرفتن بودند و او همین حالا یک یخچال را درسته قورت داده بود , یک دفعه در خانه ریدل ها آن هم وسط تابستان برف شروع به بارش کرد و طوفانی به پا شده بود که نگو و نپرس .

الکساندرا که از غرق شدن در هپروتش خوشحال و از طرفی از اینکه داشت از سرما قندیل می بست ناراحت بود , به اتاق های عمارت سرک کشید تا فلفور اربابش را پیدا و چوب دستی را از او کش برود.

او از نقطه فرو ریخته دیوار که اربابش زحمت خراب کردن آن را کشیده بود وارد گلخانه شد ,
گلخانه ای که حالا به زحمت می شد به آن گلخانه گفت زیرا که تک تک گل هایش از سرما . . . . . .
انتظار دارید بگویم پژمرده شدند؟
کاش پژمرده می شدند , اتفاقا لرد به گل های پژمرده علاقه خاصی نشان می داد , آنها پودر شده بودند و به برف ها ملحق شده بودند.
اگر شما هم جای وزیر کمی فراموشکار ما بودید و فراموش می کردید که در هاله ای از ابهام گیر افتاده اید , در حالی که هزاران مشغت برای یک گیاه ، فقط یک گیاه که لرد به آن علاقه داشت کشیده بودید , در جا غش می کردید , اما انتظار ندارید که من وزیر سحر جادوی محترممان را با شما ماگل ها مقایسه کنم ؟

معلوم است که ایوا غش نکرد , او فقط یک نفس راحت کشید ، زیرا همان موقع چشمش به بلاتریکسی افتاد که داشت مثل بچه ها با ذوق و شوق آدم برفی درست می کرد و این به نوبه خودش یک یاد آوری بود از اینکه هر چیزی را که در حال حاضر میبیند جز خیالات نیست .

او به طرف دفتر اربابش حرکت کرد تا موقعیت او را بسنجد .
برای اولین بار آنقدر عجله داشت که در هم نزد , با وارد شدن و دیدن جعبه جعبه بال پیکسی ، نزدیک بود شاخ در بیاورد .
لرد داشت با دقت تمام بال ها را جفت می کرد و در جعبه های کوچک کادو پیچ شده قرار می داد .

ایوا پرسید : ارباب احیاناً دارید چیکار می کنید ؟

لرد با صدایی زنانه و با ناز عشوه خاصی پاسخ داد : مگر نمیبینی ؟ داریم برای لینی ی عزیزمان , دختر عمو هایش و کلا تمام فک و فامیلش بال آماده می کنیم تا هدیه دهیم .

ایوا نداشت شاخ در میاورد , شاخ را در آورده بود و داشت دم هم در میاورد .

از کی تا حالا لرد به مرگخوارانش هدیه میداد ؟

افتادن این اتفاق حتی در هاله ای از ابهام هم عجیب بود ؛ اما نه تا وقتی که لینی هم با ابهامات کتی مخلوت شده بود .
حداقل او در هپروت به آرزویش رسیده بود ، گرفتن دو بالِ تر و تازه آن هم از اربابش ، حالا فرقی نداشت ، در واقعیت یا در رویا .
ایوا ناگهان به حقیقتی پی برد که او را ¹⁰درصد عاقل تر کرد : آرزوی لینی در خیالات ، برآورده شده بود ، پس چرا آرزوی او نباید برآورده می شد ؟
امتحانش که ضرر نداشت(شاید هم داشت) به هر حال وزیر ما شهامت هر کاری را دارد ( شاید هم ندارد)، پس پرسید :
- ارباب می شه اون چوب دستی تون رو به من قرض بدین ؟

صدای لرد به حالت اولش برگشت و سریع گفت : نکند جرعت کرده ای ما را خلع صلاح کنی ؟

- اوه نه ، من ، یه کار واجبی دارم ، فعلا برم!

و توی ٢ صدم ثانیه از دفتر لرد غیبش زد .

یک جای کار می لنگید ، آرزوی او چوب دستی لرد نبود ، او خود گیاه را می خواست ، صحیح و
سالم .

دوباره در دو صدم ثانیه در گلخانه ظاهر شد ، اشتباه نمی کرد ، یک وزیر هرگز اشتباه نمی کند ( حالا شاید هم بکند به هر حال )
او از دیدن گیاه صحیح و سالم لرد ، میان آن همه گیاهان پودر شده نزدیک بود بال در بیاورد ، و حالا دیگر نزدیک نبود بال ها را درآورده بود ، اکنون دیگر می توانست یکی بال هایش را هم به لینی پیشکش کند .

حالا همه چیز تکمیل بود ، فقط یک مشکل وجود داشت ، چطور باید به دنیای واقعی
بر می گشت ؟


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۱۷ ۱۶:۴۴:۲۴
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۱۷ ۱۷:۱۴:۲۱
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۱۸ ۱۳:۵۴:۱۸
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۱۸ ۱۴:۰۰:۲۹

˹.🦅💙˼



پاسخ به: اعلام جرم
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ چهارشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۰
#42
به نام دولت کج و کوله - ملت گوشت و دنبه


شاکی : سوزانا هسلدن
متهم : مورگانا لی فای
شاهد : بر و بچه های جنگلی

صدای خش خش برگ های پاییزی از زیر کفش های سوزانا شنیده می شد ، نزدیک ظهر بود و همه جا آرام .

- اوه سوزانا ، حالا مجبور بودیم بیایم جنگل تاریک ؟ ، تو هرجا که باشی یه دونه از اون سوت هات بزنی این حیوونا مثل اجل معلق ظاهر می شن!
رز با صدایی پر از استرس این را زمزمه کرد .

سوزانا خندید و جواب داد : میدونی ، من فکر کنم تو به قشنگیه سوت های من حسودی می کنی ، اصلا بلدی سوت بزنی ؟

رز اخم کرد و دست به سینه در حالی که به همراه سوزانا ، در جنگل تاریک پیش می رفتند گفت : اصلا مگه سوت زدن به چه دردی می خوره ؟ من که مرلین رو شکر ، بلد نیستم با حیوونا حرف بزنم که حالا مجبور بشم بیام وسط جنگل و سوت زدن یاد بگیرم .

- مگه این حیوونا چه گناهی کردن ؟ این همه اونا میان ، یه بارم ما بیایم ؛
تازه ، چند وقته خبری ازشون نیست .

رز در حالی که خودش را از ترس بغل کرد بود ، با صدایی لرزان گفت : حالا هم مجبور شدیم قانون شکنی کنیم ، هم خطر جونمون رو تهدید کنه .

- من موندم تو چطور رفتی تو گریفیندور در حالی که شجاعتت از یه مورچه هم کمتره .

سوزانا بعد از گفتن این حرف ، یک سوت بلبلی زد .

او هم مثل رز انتظار داشت موج حیوانات به سمتش هجوم بیاورند ، اما دریق از یک جاندار .
لبخند سوزانا روی لبانش ماسید ، یعنی چه اتفاقی برای آنها افتاده بود ؟
یکبار دیگر دو انگشت دست راستش را روی لب هایش قرار داد و سوت زد ، یک هو یک تک شاخ عصبانی از زیر بوته ها پرید بیرون و به طرف سوزانا هجوم برد.
رز جیقی زد و عقب عقب رفت ، اما سوزانا آنجا ایستاده بود و با سردرگمی و عصبانیت به تک شاخ رو به روی عصبانی تر از خودش چشم دوخته بود .

حیوان با دیدن چهره سوزانا رام شد و به طرفش قدم برداشت ، با این کار او حدود بیست نوع حیوان جور وا جور با احتیاط از پشت بوته های تمشک آبی بیرون آمدند .
آن ها هم با دیدن سوزانا ، از سر کولش بالا رفتند ، معمولا اینجور مواقع می خندید ؛ اما اگر اینبار هم می خواست بخندد که جمله قبلی اضافی بود ، مطمعنا اینبار فرق داشت ، هیچ وقت سابقه نداشت که حیوانی از او بترسد یا احساس خطر کند .

رز نفس راحتی کشید و هنگامی که به طرف سو می رفت گفت : وای ، اون چش شده بود ؟

سوزانا که هنوزم سردرگم بود ، گفت : وحشت کرده بود ، حتما یکی ترسوندتشون .
بعد در خواست توضیحی از جانب حیوانات کرد ، چندی نگذشت که چهچه و تق تق و شیهه و جیر جیر جانور ها بلند شد ، سوزانا که کلا هرج و مرج دیوانه اش می کرد فریاد زد : یکی ، یکی

همه ساکت شدند ، و پروانه ای روی شونه سوزانا نشست و نزدیک گوشش شد و شروع کرد به حرف زدن.

هر ثانیه ای که می گذشت اخم های سوزانا بیشتر در هم می رفت و صدای ساییدن دندان هایش روی هم به گوش می رسید .
رز که نگران شده بود پرسید : چی شده سوزانا ؟
سوزانا در افکار بیرحمش غرق بود ، وقتی رز برای دومین بار این را از او پرسید ، سرش را به سمتش چرخواند و بدون اینکه اخمهایش ناپدید شوند گفت : مثل اینکه یه نفر تک به تک حیوونای بیچاره رو میدزده ، کسی نمیدونه شکارشون میکنه ، میدره ، بیهوش میکنه ، یا زندانی ؛ مثل اینکه یه شکارچی خطرناک و بیرحمه ، هر کاری با اینا میکنه مطمئنم بدون مجوز می کنه ، می فهمی ؟! ، بدون مجوز .

صدای سوزانا رفته رفته بالاتر می رفت ، بعد از تعریف ماجرا ، نفس عمیقی کشید و گفت : اگه پیداش کنم ، من می دونم و اون .

رز با چهره ای نگران به سوزانا خیره شد .
- این طور که تو می‌گی موندن اینجا خیلی خطرناکه ، بیا برگردیم .
- امکان نداره رز ، اگه تو می خوای می تونی بری ، من اینجا می مونم ، باید بفهمم کار کیه ؟

- شوخیت گرفته !؟ می خوای شب اینجا بمونی ؟
- مجبورم رز ، قول میدم برگردم .

رز با قدم های آرام در حالی که با نگاهی نگران به سوزانا نگاه میکرد ، به طرف هاگوارتز راه افتاد .

- خیلی زود برمی گردم سوزی .

سوزانا لبخند کم رنگی زد و به محو شدن رز در دور دست ها خیره شد .

او زیر بوته های خار پنهان شد ، با اینکه آخ ، واخ ، اوخ ، آی ، ای وای ( بسه دیگه سرم رفت ) داشتم می گفتم ، ای وایش به هوا رفته بود ، ولی ارزشش را داشت .

- ارزشش رو نداره ، سلامتیم که مهم تره .

اما داشت ، چون سلامتی مهم تر از عضویت در اداره کارآگاهان نبود ، تازه آنها هم چیزی جز خار نبودند .
پس آنجا ماند چون نویسنده دستور می داد باید بماند .


از میان بوته ها به بیرون چشم انداخت ، خورشید در حال غروب کردن بود ، صدای پایی او را به خود آورد ، نگاهش را به دور و برش چرخواند ، زیاد تشخیصش سخت نبود ، سفیدی لباس او حتی در تاریکی شب هم قابل تشخیص بود .
با دیدن چهره مورگانا تعجب کرد .
- امکان نداره ، حتما کار دیگه ای داره .
قار قار جاناتان روی شانه مورگانا دوباره حواسش را به او برگرداند ، مورگانا با دیدن سنجاب کمیاب و وحشتناکی مثل سنجابی که روی درخت بود ، چوب دستی اش را سریعا به طرف آن گرفت ، همزمان با نورانی شدن نوک چوب دستی ، سنجاب خشک شد و از درخت پایین افتاد ، مورگانا در حالی که سنجاب را از دمش گرفته بود گفت : برای کامل کردن مجموعم حرف نداری .‌
سوزانا شکه شد ؛
دلش نمی خواست با او مبارزه کند ، اما او کار خیلی شرورانه ای انجام داده بود ، فهمید چه کار باید بکند ، او باید طعم چند روز آب خنک خوردن در آزکابان را می چشید.


■■■■■■

- این تمام داستان بود جناب قاضی
- شاهدی برای اثبات حرفتون دارین ؟
- معلومه، بیشتر از ١٠ تا حیوون شاهد ماجرا بودن .
- خانم مورگانا لی فای ، آیا دفاعیه ای دارید ؟

سوزانا به طرف مورگانا چشم چرخواند ، و نگاهشان در هم گره خورد.

(در خواست برای کارآگاهی )

{امید وارم‌ زود قضاوت نشده باشه}

□□□□□□□□
نکته :
لطفا بعد از شکایت یه خبری بهشون بدین ( جغد بفرستین ) ، که متوجه بشن شکایت شده ازشون .
همین دیگه
دیگه حرفی ندارم جناب قاضی


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۱۱ ۲۳:۱۰:۱۲
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۱۱ ۲۳:۱۶:۵۵

˹.🦅💙˼



پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ دوشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۰
#43
کِی ؟
روزی که نوبت پیاز خورد کردنش بود


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۱۰ ۱۶:۵۲:۴۴

˹.🦅💙˼



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ دوشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۰
#44
در تختم غلت زدم ، سعی کردن برای خواب بی فایده بود ؛
از تخت خواب به پنجره ی خوابگاه چشم دوختم ، می توانستم ماه را با درخشش و لکه هایش ببینم ، لحظه ای فکر کردم می توانم پشتش خورشید بخشنده ای را که او را منور می کرد را هم ببینم . ماه را به لبخند پهنی مهمان کردم و او هم به من لبخند زد .
به طرف ساعتم چشم چرخواندم ؛ شاید بگویید مگر ساحره ها هم ساعت دارند ؟ ، باید بگویم گاهی اوقات وجودش خیلی لازم می شود.
بدون اینکه لبخندم را محو کنم ، خم شدم تا بهتر اعداد رمز الود و عقربه های پر افاده ی ساعت را ببینم ، نزدیک نیمه شب {00:00} بود ؛ یعنی ساعت مقدس جادوگر ها .
از تخت و پتوی ابریشمی جدا شدم و از روی تختم یک روسری پشمی برداشتم و دور خودم پیچیدم .
قدم های گیجم را به سمت خروجی خوابگاه دختران هدایت کردم ‌و با چرخواندن سرم نگاهی به دختران خسته ی ریونکلا انداختم ؛
انگار بیهوش شده بودند ، هر روز دیگری بود احتمالا این تا لحظه تن به خواب نداده بودند اما امشب فرق می کرد ، چه ساحره هایی که برای امروز ، چندین روز خواب به چشمانشان راه نیافته بود .
بعد از امتحان همه آنقدر خسته بودند که حتی به من پیله نکردند نتیجه امتحانشان را پیشگویی کنم!!
ته قلبم به زیرک ترین دختران هاگوارتز از احساس افتخار لبریز بود ؛ سرم را دوباره به طرف راهپله ها چرخواندم، لبخندی که هنوز بر لبم بود و نگاه دلسوزانه چشم هایم را هم همینطور .
حس درخشش مردمک چشم های سبز آبی ام در تاریکی را دوست داشتم ، شروع به پیش بردن قدم هایم در تاریکی کردم .
نیازی به چوب دستی و ورد لوموس نداشتم ، به قول مادرم که یکی از اساتید سابق هاگوارتز بوده ، من خود جادو بودم ، همه قلبشان جادوییست ؛
جدای از این حرف ها جانور نمای من روباهی طوسی رنگ بود ، حیوانی که درخشش چشم هایش در تاریکی جلوی پایش را روشن می کند ، من می توانستم مانند یک جغد در شب همه چیز را ببینم .
تق تق قدم هایم تا اتمام راهپله و رسیدن به تالار اصلی ریونکلا ادامه داشت .
به دیوار شیشه ای روبه رویم یعنی همان جایی که پنجره بزرگی که تا سقف تالار کشیده شده بود و با نگاه کردن به آن سوی آن ، می توانستی تا دور دست ها را با نگاهت جستجو کنی ، زل زدم .
روی کاناپه ی رو به روی پنجره نشستم و به توپ بزرگ و نورانی ای که با لقب ماه بر ستاره ها برتری می کرد ، چشم دوختم . نور ماه درون تالار می خزید و سایه کاناپه را روی فرش های تالار رسم می کرد.
می توانستم شب را ببینم ، شبِ آبی پررنگ ، به نظرم بی اساس است که به شب لقب سیاهی داده اند ؛
هر چند از این مطمعن هستم که چیزی که بیشتر از شب آن را به سیاهی اش می شناسند ، موهای پر کلاغی من است ، نگاهم را بین مو های بلندم که تازگی ها کمی کوتاهشان کرده بودم و اقیانوس پر از ستاره های دریایی و نهنگ سفید و نورانی ماه در شب چرخواندم ، مطمعناً رنگ موهایم با پس زمینه تصویر متحرک درون پنجره یکی نبود .
هنوز هم فکر می کنم که نه شب همیشه سیاه است ، نه نور همیشه سفید .
نگاهم را به نوک پاهایی که آن ها را تاب می دادم گره زدم ، تا اینجا ، آمدنم به تالار تاثیری بر روی خستگی ام نگذاشت ، هنوز هم سرحال بودم .
اینبار نگاهم را به انعکاس خودم درون پنجره گره زدم { شاید گِرهی کور } ، شومیزی به جنس لمه و دامنی سفید و بلند ، موهایم را شل بافته بودم و چتری هایم پیشانی ام را قلقک می دادند .
یاد مادرم افتادم که چطور موهایم را شانه می زد .
پنجره ی کوچک دیگری در کنار راهپله کمی باز بود و سوز و سرما داخل میامد ، روسری پشمی ای که مادرم به من داده بود را بیشتر دور خودم پیچیدم ، این حس که در میان سوز و سرمای بیرون کنار شومینه ای خودت را گرم نگه داری آرامش بخش است ، شاید هم کمک کند چشمانم کم کم گرم شوند ، شاید هم یاد مادرم قلبم را گرم نگه داشته بود ، دلم برایش تنگ بود ؛ تنگ تر از یک تُنگ ماهی برای ماه .
ستاره ای دنباله دار رد شد و من آرزویی از ته قلبم زمزمه کردم ، می گویند اگر آرزویت را بلند بگویی برآورده نمی شود خب پس نمی گویم .
نور ماه هنوزم روی صورتم پاشیده می شد و این بار ماه گرفتگی پشت گردنم را قلقک میداد.


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۹ ۲۱:۵۷:۱۹
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۱۰ ۱۶:۴۹:۲۴

˹.🦅💙˼



پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ جمعه ۶ اسفند ۱۴۰۰
#45
به راستی کتی چه غلطی باید می کرد ؟
لرد که موهایی رو ی سرش حس کرده بود ، می خواست به طرف آینه ی شکسته ی گوشه ی دیوار برود که کتی جلویش را گرفت :
- اوا ، ارباب کجا میرین ؟

- خودمان را درون آینه ببینیم ، می خواهیم ببینیم چه بر سر ما آورده ای !

- ارباب برای دیدن ابهت همایونی شما که نیازی به آینه نیست .

لرد می خواست چیزی بگوید ، که با دیدن صورتش روی سر قارقارو فریادی از سر خشم و وحشت کشید که مطمعنم همه می دانید چه ترکیب وحشتناکی می تواند باشد ، مخصوصا وقتی صاحب فریاد لرد باشد .

به راستی چرا مرگخواران باید در رول هایشان این همه بلا بر سر اربابشان می آوردند ؟
لرد تازگی ها به این نتیجه رسیده بود که یارانش بیشتر از دشمنانش{ که همان محفلی ها هستند } ، بلا بر سرش می آورند و خطر وجود آنها جانش را تهدید می کند ، از قدیم گفتند "دشمن دانا به از دوست نادان" ( به خودتون نگیرید مرگخواران عزیز حالا من یه مثالی زدم )

لرد باید فکری بحال یارانش می نمود که دیگر به سرشان نزند ، بلایی بر سر ابهت همایونی اش بیاورند ، او به فکر تنبیه خاصی برای یارانش بود .
به هر حال از قدیم گفتند هر کی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه ( باز هم به خودتون نگیرید من امروز یه ذره استفاده از ضرب المثل های ماگلیم اود کرده )
خلاصه ، لرد که دیگر جانش به لبش رسیده بود ، چنان فریادی کشید ، که با موج آن خانه نویسنده هم لرزید .


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۶ ۱۷:۱۵:۴۷

˹.🦅💙˼



پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ پنجشنبه ۵ اسفند ۱۴۰۰
#46
دود ها داشتند ساختمان را پر می کردند و مرگخواران هم داشتند به سندروم سرفه بی قرار مبتلا می شدند ؛ که یک نفر از میان مرگخواران با صدایی آمیخته با سرفه گفت :

- چند تا راه داریم ، یه راهش اینه که جنازه رو تیکه تیکه کنیم بریزیم تو توالت و سیفون رو بکشیم.

مرگخوار دیگری ادامه داد :

- یا اینکه دوباره زندش کنیم و حافظش رو پاک کنیم.

- شایدم بشه جنازه رو ناپدید کنیم و بعد فرار کنیم.

- برای فرار هم با یه ورد ساده قفل سلول رو باز می کنیم و برای هر نگهبانی که جلومون سبز شد یه کروشیو حروم می کنیم .

- یا اینکه همه رو برده خودمون می کنیم و بهشون دستور میدیم.

- راه دیگش هم اینه که خودمون و جنازه با هم دیگه تلپورت می کنیم یه جای امن.

هر بار یکی از مرگخواران ایده ای میداد و سیل ایده ها داشت به طرف لرد و بلا حجوم می آورد ، تازه هیچ معلوم نبود چه کسانی دارند زندان را ایده باران می کنند ، زیرا حجم دود غلیظ مانع دیدن میشد؛ البته لرد از این وضع ناراضی نبود ، زیرا مانند پرو لباس ها می شد هر کدام از ایده ها را که به درد نمی خورد جایگزین کرد ، اما بلا این عقیده را نداشت ، حجم دودی که از گوش هایش سرازیر شده بود از ایده ها هم بیشتر بود ، اما این دود ها اینبار از عصبانیت بود نه تمرکز .
باید به او حق داد ، او قرار بود راه حلی برای این موضوع بیابد ، اما مرگخواران با ایده های نابشان او را به بازی گرفته بودند .

صدای آژیر هایی به گوش رسید ، اما این صدا اینبار از ماشین آتش نشانی بود نه از ماشین پلیس ، طبیعی بود که با دیدن این حجم از دود مردم به فکر آتش بیوفتند.

دیگر وقتی برای مرگخواران نمانده بود باید سریع تر یکی از ایده هارا اجرا می کردند .


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۵ ۲۲:۵۶:۱۰
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۵ ۲۳:۰۴:۲۵

˹.🦅💙˼



پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ دوشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۰
#47
سلام ارباب تاریکی
تازه واردی هستم از تبار تازه واردان
این پست رو نقد می کنین ؟



سلام سوزانای تازه وارد!

وقتی درخواست نقدتون مال انجمنی بجز ارتش تاریکیه، لطفا یه خلاصه کوتاه از داستان رو هم بذارین. مثل همین کاری که تری توی پست قبل از شما انجام داده. چون اون انجمنا تحت نظارت من نیستن. همه سوژه ها و داستان ها رو دنبال نمی کنم. (سوژه های این انجمن رو می دونم . برای اینا لازم نیست.)

خلاصه خیلی دقیق و درستی لازم نیست. کافیه داستان رو بطور کلی بگین. مثلا برای این داستان در این حد کافیه:
لرد سیاه می‌خواد مثل دامبلدور مدیر مدرسه باشه. به دستور لرد، مرگخوارا تعداد زیادی جادوآموز جمع می‌کنن و براش میارن و همگی با هم به اردویی می رن که یه جای خطرناک نزدیک آزکابان برگزار می شه.

فراموش نکنین که این خلاصه، با خلاصه ای که توی خود تاپیک و اول پست گذاشته می شه فرق می کنه. اون باید درست و دقیق و طبق قواعد باشه.


نقد شما رو با گربه ای سفید با چشمانی هفت رنگ، که داشت از اینجا رد می شد فرستادیم. تحویل بگیرید.


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۲ ۲۳:۲۴:۵۶
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۲ ۲۳:۴۸:۵۷

˹.🦅💙˼



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ دوشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۰
#48
لرد گفت : کجا غیبًت زد بلا ؟
بلا کمک خواست : ارباب فکر کنم این ملعون منو قورت داد ، نجاتم بدید .
لرد به شکم برامده شده خرگوش چشم دوخت :
با اجازه کی قورت داده شدی ؟ نه یعنی ، با اجازه چه کسی بلا را قورت داده ای ؟
سوزانا با دیدن این صحنه به طرف خرگوش رفت و اینبار بلند تر فریاد زد :
- بچه ی بد ، همین الان تفش کن .

- نمی خوام تو به برنامه غذایی من چی کار داری ؟

- یا همین الان تفش می کنی ، یا زنگ می زنم تمام‌ دار و دسته ی حیوونا ( از جمله اژدها ، غول و گرگ نما ها ) بریزن اینجا تیکه تیکت کنن .

لرد گفت : هی ،چه کسی می خواهد حیوان مورد علاقه ما را تکه تکه کند؟

- ارباب ، الان بلا مهم تره ، یا این خرگوش ؟

لرد به فکر فرو رفت .
در میان این افکار بلا فریاد زد : کجا رفتین ؟ ، منو اینجا نزارین .

- شما از خیر این خرگوش بگذرین ، زنگ میزنم ، بر و بچ واستون اژدها شکار کنن ، خوبه ؟

خرگوش که در این میان خطر را بیخ گوشش دیده بود ، دو پا داشت ، دو پای دیگه هم قرض گرفت و فرار کرد.

نارلک داد زد : فرار کرد ، بگیرینش .

چندی نگذشت که همه دار و دسته مرگ خواران در تعقیب و گریزی به دنبال خرگوش می دویدند.


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۲ ۱۵:۱۰:۵۵
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۳ ۲:۵۴:۱۳
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۳ ۳:۲۷:۳۸
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۳ ۳:۲۹:۰۴

˹.🦅💙˼



پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ یکشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۰
#49

چون قبل از اینکه شعله خشم شان خاموش شود کسی را می سوزاند که سعی کرده بود آرامشان کند و این همان اتفاقی بود که قرار بود برای کتی رخ دهد .
کتی دست از تلاش برای رو به راه کردن اوضاع بر نداشت ، گفت :
- لینی بالت دوباره در میاد پس چرا اینقدر بال بال می زنی ؟ ، مو های تو هم همین طور بلا ؛ ارباب ، قول می دن دیگه تو گلخونه شما دعوا نکنن ، مگه نه ؟
تازه خودشونم همه چیز رو مثل روز اولش می کنن.
حرف های کتی داشت اثر می کرد که جمله آخر کار رو خراب کرد ،البته باید به کتی حق داد ، چطور می توان هم‌زمان سه نفر را که به خون هم تشنه اند راضی نگه داشت ؟
لرد که حوصله نداشت وقت با ارزش خود را برای آنها هدر دهد گفت :
- به نفعتونه تا وقتی بر گردیم اینجا بی نقص باشد و گرنه وای به حالتان ، و از جایی که قبلا دری وجود داشت بیرون رفت .
از سر لینی دود بلند می شد و بلا از عصبانیت جرقه می زد ، الان بود که دود ها آتش بگیرند و بقیه ی مو های بلا را هم بسوزانند ، لینی به سمت کتی هجوم برد ؛ بلا گفت : که ما اینجا رو مثل روز اولش می کنیم ، ها ؟؟
بعد سعی کرد به طرف کتی بیاید که به خاطر آورد دست و بالش بسته است و فریادی از سر خشم کشید . کتی مرلین را شکر کرد ، نه فقط بخاطر اینکه دست و بالِ بلا بسته بود ، بیشتر بخاطر اینکه یادش آمد چوب دستی اش در دسترس است زیرا لینی همان طور به او نزدیک و نزدیک تر می شد ، کتی چوب دستی را به طرف لینی گرفت و گفت : لینی ، ن نزدیک تر نیا .
لینی همان طور که به طرف کتی می آمد گفت : هه فک کردی ، بالمو بریدین ، نیشم که هنوز سر جاشه .
یکدفعه کتی سر جایش میخ کوب شد ، و به لینی که معلق در هوا جلویش ایستاده بود چشم دوخت ، آنها بالش را کنده بودند ، پس چطور داشت رو به روی صورتش پرواز می کرد ؟
- به چی زل زدی ؟


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۱ ۲۳:۰۹:۴۲

˹.🦅💙˼



پاسخ به: الگوی شما کدام شخصیت هری پاتر است؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۰
#50
هیچ کس کامل نیست
همه حتی اگه تاریک ترین قلب هارو هم داشته باشیم می تونیم الگو باشیم ، مثلا من می تونم از اینکه والدمورت آدم های بی گناه زیادی رو کشت و بچه های زیادی رو یتیم کرد رد بشم و بگم چرا این کارو کرد؟شاید دنبال قدرت بود ولی همه چیز قدرت نیست ،
می تونم از اشتباه ها ، حماقت ها و زود قضادت کردن های هری رد بشم و بپرسم ، چرا بعضی مواقع اینقدر بی کفایتی می کرد؟ ، شاید چون نگران خونوادش بود ، دوستشون داشت و نمی خواست دوباره از دستشون بده ، می تونم از مرگخوار بودن اسنیپ و کشتن دامبلدور توسط اون رد بشم و بپرسم چرا این کارو کرد؟ ، شاید چون عاشق بود و وفادار .
هیچ کس مطلقاً سیاه یا سفید نیست
اما می دونی من از تمام از عیب ها و نقص ها رد شدم تا به شجاعت ها ، از خود گذشته گی ها ، وفاداری ها ، استوار بودن ها برسم
همشون با تمام عیب هاشون تا آخرین لحظه امیدشون رو از دست ندادن ، منم با وجود تمام پستی بلندی ها امیدم رو از دست نمی دم و از این ها رد میشم تا به خوشبختی و موفقیت برسم .
این الگویی بود که من از تک تک کاراکتر های هری پاتر گرفتم ♡♡♡


˹.🦅💙˼







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.