هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۴:۰۸ دوشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۲
نقشه‌ای که روی میز پهن شده بود، در نگاه اول بیننده را گیج می‌کرد. یک سری حروف در اینجا و آنجا که با خطوطی باریک بهم وصل شده بودند و تصویری به پیچیدگی و در عین حال نظم تارهای عنکبوت خلق می‌کردند. حتی فکرش هم بر اندام رون ویزلی لرزه می‌انداخت ولی به خاطر هم‌قطارانش سعی کرد بر ترسش غلبه کند. انگشتان دراز و استخوانی اسنیپ روی نقشه قرار گرفت و به نرمی شروع به حرکت کردند:

- این حرف R محل قبر تام ریدله. از این مسیر که بریم به حرف D‌ میرسیم که محل استقرار دارک لرده. ولی باید حواسمون رو خیلی جمع کنیم این دالون‌ها همه بهم راه دارن و اگه یکیش رو اشتباه بریم، ممکنه تا ابد اونجا حبس بشیم.

- ما که مشنگ نیستیم، آپارات می‌کنیم.

- چارلی! واقعا فکر میکنی لرد سیاه به این فکر نکرده و آپارات آزاده؟ اون این مسیر رو سال‌ها پیش درست کرد تا اگه مرگخوارها توی دردسر افتادن راه خروجی داشته باشن ولی اگه بشه آپارات کرد، هر کسی ممکنه بتونه به اونجا بره و بیاد.

مودی شروع به قدم زدن دور میز کرد تا همه‌ی زوایای نقشه رو بررسی کند و در عین حال چشم جادویی‌‌اش مرتب به چپ و راست می‌رفت و گویی آنچه چشممش می‌دید بر زبانش جاری میشد:‌

- چپ، چپ، سه تا دالون رو رد می‌کنیم، چهارمی به راست، دوباره چپ، و بعد راست. مسئله اینه که چطور وارد دالون بشیم!

چیزی شبیه لبخند بر لبان اسنیپ نقش بست:‌

- مجسمه‌ی بالای قبر ریدل.

-----------------------------------------------------

تاریکی به تدریج بر جنگل سایه‌ می‌انداخت و سرمای شب، تا مغز استخوان را می‌سوزاند. رز ویزلی آسمان را به دنبال ماه جستجو کرد و وقتی تنها هلالی از آن دید، نفسی از سر آسودگی کشید. شاید بهتر بود گوشه‌ای برای خود آتشی دست و پا کند پیش از آنکه سرما او را از پا در آورد اما عقل نیز حکم می‌کرد محتاط باشد. هنوز نمی‌دانست چند نفر از کسانی که به خونش تشنه‌اند بیرون پرسه می‌زنند.
چند قدم جلوتر رفت ولی هر چه پیش می‌رفت انگار سرما شدیدتر و تاریکی عمیق‌تر میشد و او و تمام دلخوشی‌های هرچند اندکش را در خود می بلعید. هنوز سقوط نکرده بود ولی کابوسش با زمان در رقابت بود و خاطرات یکی پس از دیگری همچون فیلم در برابر دیدگانش پخش می‌شدند:

- تو دیگه جایی تو این خونه نداری! اسم ویزلی رو لکه‌دار کردی! من هیچوقت دختری به اسم رز نداشتم.

***
- ارباب همیشه برای خون اصیل ارزش قائل بوده، مطمئنم خوشحاله که بالاخره یک نفر از ویزلی‌ها راه درست رو تشخیص داد.
و فشار چوبدستی بلاتریکس روی بازویش و نقشی که او را از مرگخوارها می‌کرد.

***

به پهنای صورت اشک ریخته بود و مودی با صبری عجیب اجازه داده بود داستانش را تمام کند و در انتها گفته بود، اعتماد دادنی نیست، به دست آوردنی است.


***

به زودی رها میشد، از آن طعنه‌های بی‌پایان، از درد، از وحشت، از تنهایی... چیزی به آن بوسه‌ی ملعون نمانده بود و آغوش رز آن را پذیرا بود.

دیونه‌ساز جیغی کشید و به سمت دیگری پرتاب شد. نور نقره‌ای اما در تعقیبش بود و مرتب به آن ضربه میزد و دورترش می‌ساخت. رز که کم‌کم هشیاری‌اش را به دست میآورد، چشمانش را تنگ کرد و سپرمدافعی که به شکل گراز بود را تشخیص داد. نمی‌توانست چشم از آن موجود درخشان بردارد، زیر لب زمزمه کرد:

- متشکرم ارنی.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۰:۳۱ دوشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۲
هممم... تدی لوپین هستم و هر کی بگه تد،‌جفت پا میرم تو دهنش (ک.ر.ب. دنیس!) کاپیتان تیم فعلا "کیو.سی. ارزشی" ولی هنوز منگوله‌دار نشده ممکنه اسمش عوض بشه.

بعدم این مورف بین زمین و آسمون بود گفت خبر بدم کاپتانی خودشو تیمشو تکذیب میکنه. من که کلا خودشم تکذیب میکنم.

همین دیه!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ یکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۲
- آااااااااای نفس کش!
-

چو به موقع جا خالی داد و لنگه دمپایی جینی روی گلدون پورل که نسل اندر نسل در خاندان پاتر‌ها بود فرود اومد و به هزار تکه‌ی غیر مساوی تقسیم شد. هری که دو دستی تو سرش می‌زد رفت وسط شیشه شکسته‌ها و زیر لبی فحش می‌داد به هر کی که زن گرفته

عررررر عررررر

جینی که هنوز لنگه دمپایی دیگه تو دستش بود از اتاق بچه بیرون اومد و از قیافه‌ش میشد خوند چطور یه بچه در عرض یه ساعت دو بار خودشو خراب میکنه، طلب کمک کرد.

- هری، اسپ پوشکشو باز کثیف کرده. برو عوضش کن.

عوویی عوییی عوییی (عر عر بچه به سبک چشم بادومی )

چو عله‌چین سدریک چانگ پاتر رو تقریبا به حالت پرتاب دست هری داد و چشماش رو تنگ کرد یعنی اول شکم بچه‌ی منو سیر کن ولی چون چشماش مادرزادی تنگ بود، هری متوجه لایه‌های پنهان این حرکت نشد و هنوز برای گلدون جد بزرگش سوگواری میکرد. همون موقع پسر بزرگش وارد شد و لی‌لی کنان یه «ریپارو» زد و از کادر خارج شد و «جیمز،‌تو یه فرشته‌ای!» گفتن پدرش که هر صد سال یه بار اتفاق میفتاد رو نشنید.

- اسپ رو کثافت برداشت هری.
- عله‌چین الانه که مبلو گاز بزنه هری.

و هری دوباره دو دستش رو بر سرش کوفت و بلند بلند به خودش و هر کی که زن گرفته چه یکی چه ده تا فحش داد، غافل از دابی که داشت همه‌ی اینا رو لحظه به لحظه ثبت می‌کرد.

-----------------------------------------

ادامه‌ی میتینگ خواهران خط نجات

هرمیون از جیبش سه تا سکه در آورد و رو میز گذاشت. هانا نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت و گفت‌:

- کی میخوای بی‌خیال این سکه‌های الف دال بشی؟
- اینا با اونا فرق داره، نسخه‌ی پیشرفته‌ن و کاربریشون فرق کرده!

فلور و هانا به حالت و کمی هم به آیکیوترین عضو جمعشون چشم دوختن. هرمیون با ذوق‌زدگی ادامه داد:

- کافیه این همیشه تو جیب شوهراتون باشه. هر لحظه که اراده کنین موقعیتشو دقیقا بهتون گزارش میده، سیستم GPS توش نصبه در حد تیم ملی!

فلور: GPS ؟
هانا:‌ تیم ملی؟‌

و اینبار دو دست هرمیون بود که بر سرش کوبیده میشد!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۴۰ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۲
۲۰ مهر ۱۳۹۲ - دم‌‌دمای صبح

حس خوبیه که بعد از ۲ سال به خونه برگردی و ببینی همه‌چی سر جاشه غیر از جای جیغاش ... جای اون خیلی خالیه ولی می‌دونم بر‌ می‌گرده.. من منتظرشم حالا چه تو آشپزخونه‌ی خونه‌ی گریمالد چه دم شومینه‌ی تالار.

گفتم آشپزخونه، ولی نگفتم تا در خونه دوباره روم باز شد اولین جایی که رفتم اونجا بود و نشستم پشت میز، قدح که همه‌ی خاطرات توش ثبته رو برداشتم و ورق زدم و ورق زدم... اول رسیدم به ۴ سال پیش... چقدر زود گذشت و چقدر دور بود و من چقدر فراموشکار. ولی این خاطره‌ خیلی شیرین بود پس چرا هنوز خاطره‌ی چند ماه قبلش سنگینی میکرد؟ چرا هنوز سنگینی میکنه؟

لعنتی! بی خیال... حرفی که تو دلمه اما ندونی بهتره!‌

چقدر غر میزنی تدی،‌ لعنت به این ذات لوپینت بکنن که هیچوقت نمیدونی چته! مثبت باش!

بازگشت پروفسور اتفاق خیلی خوبی بود، ولی از اون بهتر دیدن اونایی بود که یکی یکی برگشتن، انگار مدت‌ها یه گوشه قایم شده بودن تا با پروفسور برگردن و اگه نگم بهترینش برگشتن بابایی ریموس بود خیلی کم لطفی کردم.

راستش تکرار روزهای خوب قدیم رو دیگه نمی‌دیدم، حتی در خوش‌بینانه‌ترین حالت هم نمی‌دیدم. فکر می‌کردم همه چی خیلی دور شده... فکر می‌کردم هیچ پلی نمیشه بین فاصله‌ها زد... فکر می‌کردم از دل برود هر آنکه از دیده رود...

تو شاهد باش که هیچوقت انقدر اشتباه نمی‌کردم!

جای چند تا جیم خالیه... جیمز، جسی، جرج... جای آنیت و سارا هم خالیه... عیب نداره... منتظر می‌مونیم، بالاخره شاید دلتنگی سراغ اونا هم بیاد.

خوشحالم هستیم... خوشحالم نفس می‌کشیم.. کنار هم.. زیر یه پرچم... صد واقعه بسازیم.

آره ما یاران ققنوسیم و از خاکستر خود می‌گشاییم پر...



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۳:۵۱ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۲
Previously on khoone 12 Gremauld:
داستان کاملا انتحاری و در راستای ادای دین به استاد فقید ژانگولر پیش میره و از این قراره که دامبلدور که داره سالهای طلاییش رو توی جزایر قناری و بعضا کشور دوست و همسایه،‌جزایر طوطی سپری میکنه و جادو رو گذاشته کنار و اینا تا به دوران اوج برگرده! و همزبونش شدن ققنوس و بقیه جک و جونورا! بهش خبر میرسه که جیمز زبونم لال یه بلایی سرش اومده و ققی رو میفرسته تا صحت و سقمش رو بررسی کنه. همین موقعم دو تا مرگخوار از راه میرسن و از بی جادویی دامبلدور استفاده میکنن و به نظر من که خلع سلاحش کردن ( دوستان از پشت اشاره می‌کنن ولی اون که چوب نداشت که بخواد خلع سلاح بشه! ) و اینک ادامه‌ی ماجرا:

===================

شنا شنا شنا می‌کنیم... بال بال بال بال می‌زنیم ... بال بال بال می‌زنیم
ققی همینطوری بال بال زنان و هن هن کنان و «عجبب غلطی خوردم» گویان از فراز جزایر طوطی و طاووس و عقاب و کلاغ رد میشد وحتی وقتی از روی جزیره‌ی سیمرغ رد شد برخلاف همیشه یه توک پا نرفت پیش رفیق قدیمیش یه قلیون با هم بکشن و دیداری تازه کنن.
سه روز و پنج ساعت و شصت و هفت دیقه طول کشید.. اهم.. دوستان مجددا اشاره میکنن شصت و هفت دیقه نداریم... سه روز و پنج ساعت و شصت و هفت دقیقه طول کشید ولی کلاغه به خونه‌ش نرسید!‌ اما ققی که کلاغ نبود و هرچند خونه دست پرسی بود ولی هنوز راه ورودشو بلد بود.

گوپس بم شپلخ دیششششش

-

ققی خاک‌الود با شنیدن صدای جیغ دونخطه دی زنان شد و اینور و اونور کله‌ش رو دراز کرد تا جیمزو پیدا کنه ولی تنها چیزی که دید کله‌ی قرمر موفرفری پرسی بود که یه ساتور دستش بود.

- (شما در نظر بگیر این چماق همون ساتوره)
- قووورت
- خودت با زبون خوش بپر تو قابلمه تا قیمه قیمه‌ات نکردم.

ققی که کلا تنها چیزی که می‌دید برق نوک آلت قتاله‌ی پرسی بود و قابلمه‌ی روی گاز، تقریبا فلج شده بود و هر چی طلسم مرغی بلد بود زیر لب میگفت و فکر نمیکرد هیچوقت مرگ انقدر نزدیکش باشه اونم تو خونه گریمالد. بالاخره به هزار بدبختی خودشو جم کرد:

- باب منم فاوکس!

ملت گریمالد به حالت به ققی نگاه می‌کردن و سکوت عجیبی در آشپزخانه حکم‌فرما شده بود. مودی چشم جادوییش تو کاسه هی اینور و اونور میرفت، تو گویی دنبال ضبط صوتی چیزی میگشت که ببینه کیه جای فاوکس حرف میزنه. آخرش دلش طاقت نیاورد و گفت:‌
- فاوکس؟ تو از کی حرف میزنی؟ اینجا چیکار میکنی؟
- اینو از مروپ گانت بپرسید بریم سر اصل مطلب.. مهریه کجاست.. یعنی جیمز کجاست؟‌
- بوقی این همه آدم اینجاست،‌دنبال اون جیغولک میگردی؟

فاوکس که اشک تو چشاش حلقه زده بود، قدقدی کرد و بعد خودشو کنترل کرد و توضیح داد که چه اتفاقی افتاده. ظاهرا فقط یک نفر می‌دونست همه‌ی اینا بلوف مرگخوارانه و بس. رون ویزلی در حالی که دستمالشو دست فاوکس می‌داد، گفت:

- باب جیمز با این داوش ما بحثش شد رفته نارگیل.
- ینی زنده‌است؟ ینی اون نامه چرت و پرت بوده؟
- آره باو. این پرسی دو تا گنده بارش کرد اونم بهش برخورد رفت.

ققی که صحنه‌ی آخری که از دامبلدور در محاصره‌ی مرگخوارا دیده بود جلو چشمش بود، اعلام کرد:
- سبک سفر می‌کنیم! نارگیل سر راهمونه. اول جیمزو بر‌میداریم بعدم میریم پیش دامبلدور.
- YEEEEEEEEEEEEEEAAAAAAAAAAAAAAAAAAAH!


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۲۰ ۴:۳۰:۲۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۳:۱۲ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
برای گسستن زنجیر گاهی تلنگری کافی است ولی چه بسا زنجیرهایی که قدرتمند‌ترین نیروها هم قادر به از هم گسیختن آن نیستند و حتی بازی‌سازان ولده مورت هم به آن اذعان داشتند. گرچه آنها همیشه به اربابشان وفادار بودند ولی رقابت بین خودشان آنقدر شدید بود که مدام خودشان را بر هم‌قطارانشان ترجیح می‌دادند اما این جمع کوچکی که پیش روی آنها برای حفظ جان تقلا می‌کردند متفاوت بودند. برای اطمینان به عهدشان نیازی به پیمان ناگسستنی نبود که وقتی با دامبلدور بیعت می‌کردند می‌دانستند ارزش جان آنها به اندازه‌ی دوستانشان است و از خودگذشتگی نخستین درسی بود که در محفل می‌‌اموختند. و بعد از آن رفاقت بود، رفاقتی که سال‌ها بود دو غیر هم‌خون را از هر خانواده‌ای نزدیک‌تر کرده بود و مرگ‌خواران به تجربه می‌دانستند هیچ چیز بین پسرهای لوپین و پاتر فاصله نمی‌اندازد.. هیچ چیز مگر جبر جغرافیا!

-------------------------------------------------

آخرین اشعه‌های خورشید،‌رنگ خون را به آسمان می‌پاشیدند و کم کم آواز پرندگان صدای خود را به فریاد‌های سلاطین شب می‌داد. مروپی گانت لحظه‌ای ایستاد تا نفسی تازه کند. برای اولین بار نقشه‌ای نداشت،‌ ولی می‌دانست به هیچ‌کس نمی‌تواند اطمینان کند، حتی اگر هم‌خونش باشد.

- باز هم ما به هم رسیدیم!

قلب مروپ با شنیدن صدای برادرش فرو ریخت و سنگینی نگاه و نیرویی که از چوبدستی مورفین به طرفش ساتع میشد را حس کرد. فرصتی برای دفاع نداشت و از طرفی شکی نبود مورفین اگر می‌خواست تا کنون حمله کرده بود. در حالی‌که سعی می‌کرد لبخند بزند به طرف برادرش برگشت.

- خوشحالم که می‌بینم هنوز زنده‌ای برادر.

صدای خنده‌ی مورفین که همچون کشیده شدن آهن روی هم بود،‌ جنگل را به سکوت وا داشت. در حالی‌که هنوز با چوبدستی ، خواهرش را نشانه گرفته بود گفت:

- منم خوشحالم که اون توله گرگ ترو نخورده...

لبخند عجیبی بر لب‌های مورف نقش بست:

- و گذاشته من کارتو تموم کنم! آواداکدا...
- ریداکتو

صخره‌ای که درست کنار مورفین قرار داشت هزاران تکه شد و او را وادار کرد پشت درختی پناه بگیرد. مروپ نیز چنین کرد و به سختی سعی می‌کرد چشم از برادرش بر ندارد. دوباره صدای خنده‌ی مورف بلند شد:‌

- واقعا فکر کردی می‌تونی از پس من بر بیای؟ تو صد بار هم از مرگ برگردی مروپ فشفشه هستی... مایه‌ی ننگ ارباب و بقیه.

هیچ‌‌‌چیز به اندازه ی یاد‌آوری گذشته‌ی خفت‌بارش نمی‌توانست خشم مروپ را تحریک کند. چشمانش سرخ شده بودند و در حالی که صدایش میلرزید و از پشت بوته‌ها بیرون می‌امد، فریاد زد:

- مورفین گانت.. از این حرفت پشیمون میشی! کروشیو.

مورفین به موقع غلتی زد و طلسم دیگری به سمت مروپ فرستاد که درست به سینه‌اش خورد و او را نقش زمین کرد. نفسش بالا نمی‌امد و قادر به تکان خوردن نبود. برادرش هر لحظه به او نزدیک‌تر میشد و مرگ خود را در چشمان هم‌خونش می‌دید. یک مرتبه احساس کرد جنگل در هر حال لرزیدن است و به تدریج این لرزش افزایش یافت.

- مروپ... چیکار کردی؟

هزاران شکاف در میدان مسابقه در حال شکل گیری بودند که مدام گسترش می‌یافتند. و در مقابل چشمان وحشت‌زده‌ی مروپ،‌بزرگترین شکاف درست زیر پای مورفین شکل گرفت و او که نعره‌هایش گوش فلک را کر می‌کرد به درون خود بلعید.

در فاصله‌ای نه چندان دورتر، جدیدترین حقه‌ی مرگخواران بالاخره در پاره کردن زنجیر اثر کرده بود و هر یک از اعضای محفل به دور از هم چسبیده به یک درخت پناه گرفته بودند و شکاف‌های روی زمین آنقدر بزرگ و عمیق بود که نمی‌توانستند به سوی همدیگر بروند.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ سه شنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۲
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش


پروفسور عزیز،‌ سالهایی نه چندان دور از شما رسم مبارزه با سیاهی رو یاد گرفتم... شاید سالها خفتگی گرد فراموشی روی خاطرات پاشیده باشه ولی گوهر وجود به این سادگی تغییر نمی‌کنه، حتی اگه نیاز به تمرین داشته باشه.

اگه در خانه‌ی گریمالد دوباره برای این گرگ پیر باز بشه، باز هم در رکاب یاران قدیم و جدید،‌ تا آخرین زوزه دست از مبارزه بر نمیداره.

برای اولین ماموریت، آماده‌ایم!



موقع درگیری با دیوانه سازها به جیمز فکر کن..

راز قرارگاه برات افشا میشه.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱۷ ۱۱:۴۸:۱۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۶:۴۶ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۲

...ایده‌ی ماه کامل از ارباب بود و غیر از ایشون از کسی هم نمیشد انتظار داشت که با همچین خلاقیتی روح تازه‌ای به مسابقات بده. در روزهای آینده منتظر اتفاقات مهیج دیگه‌...

الستور مودی نعره‌ای زد و نسخه‌ی پیام امروزش را به هزاران تکه تبدیل کرد. روزنامه دولتی بود و غیر از این نمیشد انتظاری داشت اما وقاحت ریتا اسکیتر در معمولی جلوه دادن وقایع مرگباری که به اسم بازی به خورد جامعه می‌داد برایش غیرقابل تحمل بود. از آن بدتر بنگاه‌های شرط‌‌ بندی بودند که این روزها حسابی بازارشان سکه بود و مردمی که با بی‌خیالی برای مرگ و زندگی عده‌ای احتمال و قیمت تعیین می‌کردند.
مستاصل به دور مخفیگاهش قدم می‌زد و فکر می‌کرد، تعداد یاران باقیمانده‌ی محفل به زحمت به تعداد انگشتان دست می‌رسید ولی باید آنها را جمع میکرد و این سیرک وحشت را خاتمه می‌دادند. اگر یکی از مرگخواران را دستگیر می‌کردند شاید محل مسابقات را هم می‌فهمیدند.

۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰
ایوان روزیه با لبخند رضایت، متن مصاحبه‌ش را دوباره خواند. تردیدی نداشت که وقتی خبر اتفاقات شب گذشته و امروز چاپ شود، نه تنها اربابش او را مجازات نمی‌کرد بلکه باید انتظار پاداش را می‌کشید. خوشحالی‌‌ش البته دیری نپایید و رشته‌ی افکارش با صدای سرد ولده‌مورت پاره شد:

- مانتیکورهای شما زمانی به درد می‌خورن که اتحادی بین شرکت‌کننده‌ها نباشه. حذفشون کنید!

و باز هم ایوان را با هزاران سوال و مبهوت به حال خود رها کرد.
۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰
جیمز تمام نیرویش را در خود جمع کرد و با تکانی ناگهانی خود را از دست تدی و ارنی رها ساخت و چند قدم از آنها فاصله گرفت و در حالی‌که به تدی زل زده بود، با صدایی گرفته ولی مملو از خشم گفت:

- چند دقیقه منو به حال خودم بذارین... میشه؟

بدون اینکه منتظر جواب بماند، پشتش را به همراهانش کرد و از آنها دور شد. در فاصله‌ای نه چندان دور صدای جیغ مانتیکورها هنوز می‌‌امد ولی از آخرین فریاد لارتن مدتی گذشته بود. به درختی تکیه داد و سرش را پایین انداخت و مشتش را دور چوبدستی‌اش محکم کرد. آخرین جملاتی که از لارتن شنیده بود درگوشش زنگ می‌زدند:«... به فکر جیمز باش!... تد...می دونی تصمیم درست چیه...» و وقتی آنها را کنار آنچه در عمل از دوستانش دیده بود می‌گذاشت تنها تردیدش تبدیل به یقین میشد. هرچند این فکر که همه‌ی آنها حتی مروپ گانت برای زنده ماندن او تلاش می‌کردند خودخواهانه بود ولی به نظر می‌رسید حقیقت دارد. سرش را چند بار تکان داد تا تصویر سقوط عمو لارتنش در محاصره مانتیکورها جایش را به چهره‌ی خندان معلم کلاس محبوبش بدهد.با پشت دست، اشک‌هایش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید، می‌دانست که نباید اجازه‌ی پایمال شدن خون لارتن را بدهد و می‌دانست که هیچ‌کس دیگری نباید به خاطر او کشته شود.

۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰

- اونجا رو.... خیلی عجیبه ولی دارن میرن!!

مورفین و مندی به سمت جایی که دافنه نگاه می‌کرد برگشتند. مانتیکورها داشتند از آنجا دور می‌شدند، گویی که آوایی ناشنیدنی به گوش انسان، آنها را فرامی‌خواند چون تقریبا مسحور شده و در یک خط حرکت می‌کردند. مورفین با پورخندی که تنها چهره‌ش را کریه‌تر می‌کرد گفت:

- حتما اینم کار الادورا بوده، شاید بد نباشه منم یه تیکه از اون گوشت رو...

صدایی مانند شلیک توپ، نطق مورفین را نیمه کاره گذاشت. چند ثانیه‌ای نگذشت که صدای دیگری را شنیدند که این بار به خوبی می‌شناختند. ایوان روزیه اعلام کرد:

- طبق قانون جدید، هرگونه اتحاد بین شرکت‌‌کننده‌ها ممنوعه. هر کس باید انفرادی برای بقای خودش تلاش کنه و یادآوری می‌کنم، این رقابت‌ها زمانی تمام میشه تنها یک نفر از شما زنده مونده باشه.

سه چوبدستی همزمان بیرون کشیده شد و هر یک صاحب دیگری را نشانه گرفت.






تصویر کوچک شده


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۴:۰۶ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۲
بچه‌ها مات و مبهوت به ارواح گذشتگان تالارهای خود نگاه می‌کردند، ارواحی که تا همین چند سال پیش در کنار آنها بودند و آثار فعالیت و موفقیت‌هایشان در ویترین افتخارات هر یک از گروه‌های چهارگانه مشهود بود.
صحنه‌ی تلخی بود... ستارگان دیروز،‌ اکنون چنین بی‌فروغ در قصری سوت و کور سرگردان بودند و از آنها چنین دردمندانه طلب یاری داشتند.
آماندا در حالی که رنگ بر چهره نداشت، تنها راهی که به نظرش در آن لحظه منطقی می‌رسید را پیشنهاد کرد:

- به نظرم بهتره هر کی دست ارواح گروهشو بگیره ببینه دردشون چیه! بهرحال اینطوری حرف همو بهتر می‌فهمیم.

همه سرشان را به نشانه توافق نشان دادند و در کسری از ثانیه گروه‌های مشاوره‌ي ارواح تشکیل شد. تدی، لارتن و دابی روبروی ارواح گریفیندور نشستند و همه به هم زل زدند. سارا اوانز بود که بالاخره سکوت را شکست:

- نجاتمون بدید... رهامون...
- خب، خب.. دابی اینو فهمید. صد بار ارباب‌های قدیمی اینو تو گوش دابی تکرار کردن..
-
- دابی بد،‌ دابی بد!

سیریوس جلو رفت و اونقدر به صورت تد نزدیک شد که تقریبا داشت از اون رد میشد.

- عههه.. این که تدیه! تو خجالت نمیکشی هنوز با این سنت تو هاگ هستی؟
- بوقی فقط منو می‌بینه ... این نارنجی هم دست کمی نداره‌ها!

لارتن کلا ترجیح داد این مکالمه رو نشنیده بگیره، دستی به موهاش کشید و تصمیم گرفت سوالش رو مستقیم از کسی که عاقل‌تر از بقیه بود بپرسه، رو به جسیکا کرد و در حالی که سعی می‌کرد لبخند بزنه تا اضطرابش رو پنهان کنه،‌پرسید:

- چرا شماها به این وضع افتادین؟
- داستانش طولانیه لارتن جان، ما از اول اینجا نبودیم، آزاد بودیم...

و همه گوش به داستان عجیب جسیکا پاتر سپردند.

------------------------------------------------------

خب من خیلی وقته پست تلفیقی نزده بودم ولی این مثلا تلفیق جدی (فضا سازی اولش) و طنز ( بعضی دیالوگ‌ها) بود. نفر بعدی آزاده به هر سبکی که راحته و متناسب با ادامه‌ی سوژه است می‌تونه بنویسه.





تصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان عقد و ثبت قرارداد بازیکنان
پیام زده شده در: ۱:۲۷ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۲
یا سالازار

میشه بگی تیم جدید و بازیکن جدید چقدره ما تکلیفمون رو بدونیم؟

یه کم قوانین رو مشخص کنین اول و اینکه بالاخره سقف داره تعداد بازیکن هر تیم یا نه!

مرسی


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.