سوژه جديدجماعت محفلى دور ميز چوبى خانه گريمولد كه به ضرب جادو، چند برابر اندازه حقيقى اش شده بود و پايه هايش زير اين فشار مى لرزيدند، نشسته و پياز هاى مالى ويزلى را پوست كنده و بحث مى كردند.
-معجون مركب؟...مطمئنين فرزندان روشنايى؟
آمليا اشك هايش را پاك كرد.
-بله بله... ستاره ها ميگن كه...
اما صدايش توسط پيازى كه به سمتش پرتاب شد، رو به خاموشى رفت.
-منظور آمليا اينه كه بله پروفسور... ما با چشم خودمون ديديم كه اسمشو نبر رفت تو گرينگوتز... ما مطمئنيم كه اونجا يه چيز با ارزش پنهان كرده. وگرنه چرا خودش رفت؟... ميتونست يكي از مرگخوارا رو بفرسته... نميتونست؟!
دامبلدور به فكر فرو رفته بود.
-خب... پس ميگيد با معجون مركب پيچيده يكيمون تبديل به تام و وارد گرينگوتز شه... دقيقا كاري كه هرى، پسرم، با هوش و زكاوت و تكيه بر نيروى عشق و...
جماعت محفلى:
-اهم... داشتم چى ميگفتم؟... آها... پس ما به يه تيكه از تام احتياج داريم!
-تيكه؟!... اسمشو نبر كه تيكه نداره... يعني اصلا مو نداره...
يعنى...يعنى ميگين كه بريم و مثلا گوشش رو ببريم؟!
خانه ريدل هابلاتريكس رو به روى آينه اتاقش در خانه ريدل ها ايستاده و با برس گره خورده درون موهايش درگير بود.
-اه... خسته شدم از اين همه مو. ارباب لعنتت كنه رودولف... سوسك شى به حق رداى ارباب. به زمين محفل ققنوس بخورى!
رودولف ابتدا نگاهى به موزى كه به صورت قاچاقى به داخل خانه آورده و مشغول خوردنش بود، سپس نگاهى به بلاتريكس درون آينه انداخت.
-من الان نشستم اين گوشه و دارم موزم رو ميخورم... به من چه آخه كه من رو لعن و نفرين ميكنى؟!
بلاتريكس چشم غره اى به رودولف رفت.
-به جاى غر زدن، عجله كن... جلسه الان شروع ميشه.
چندى بعد، جلسه مرگخواران-بله... داشتيم ميگفتيم... ما تصميم به كاشت مو گرفتيم. يكيتون بايد به ما موى طبيعى بده... موى از ريشه!
در كسرى از ثانيه، همه نگاه ها به سمت بلاتريكس برگشت.