هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۴
ما معجون بهترین نویسنده رو به آملیا سوزان بونز میدیم که بنوشه!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۴
ارباب

نظارت و فعال نگه داشتن تاپیک ها، رسیدگی به دوئل ها، نقد های به موقع... اینا نشونه های یه ناظر فوق العاده ب نام اربابه!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۴
تنبل های زوپسی
vs

ترنسیلوانیا


پست دوم


دوره هایی در زندگی هر شخصی وجود دارند که از اهمیت زیادی برخوردارند. دوره هایی که اهمیتشان در اهدافی است که میخواهیم (و باید) در آن دوره به آن ها برسیم. اهدافی که گاهی برای رسیدن به آن ها حاضر به انجام هر کاری هستیم. برای تیم تنبل های زوپسی این دوره یکی از همان دوره ها بود!

با توجه به دو باخت متوالی در دو بازی و حضوری مقتدرانه در ته جدول گروه خودشان این تیم برای صعود از گروهش به چیزی شبیه معجزه نیاز داشت و برای اینکه معجزه ای رخ دهد نیاز دارید خوش شانس باشید.

ساعاتی پیش از آغاز بازی – دفتر وزارت سحر و جادو

اعضای تیم با چهره هایی شکست خورده برای شنیدن آخرین توصیه های کاپیتان تیم دور تخته ای که وسط اتاق قرار داشت جمع شده بودند.اسنیپ که حتی دیگر دود هم نمیکرد با بی حوصلگی اشاره ای به تخته کرد.
- نقشاتونو که به امید مرلین بلدین؟اینجا اسم اعضای تیم رقیب و عنوانشون رو نوشتم.چون هیچ حوصله توضیح دادن ندارم خودتون محبت میکنید از روش یه دور میخونید!یکی هم لطف کنه این ریگولوسو بیدار کنه!

آرسینوس با بیحوصلگی ریگولوس را تکان داد که در خواب عمیقی خر و پف میکرد و آب دهانش روی شانه آرسینوس جاری بود.در همان لحظه درب اتاق با شدت باز شد و هکتور درحالیکه سینی قهوه ای در دست داشت ویبره زنان وارد شد.
- سلام بر همگی...عجب صبح قشنگیه نه؟

تمام سرهای موجود در اتاق به طور همزمان به طرف هکتور چرخید.شادی و سرزندگی او در تضاد کامل با فضای غم زده اتاق بود.اسنیپ که به طرز هشداردهنده ای به دود کردن افتاده بود پرسید:
- ممکنه بفرمایید تا الان کجا تشریف داشتی هکتور؟تقریبا یه ساعته که جلسه رو شروع کردیم.

نگاه های اتهام آمیز اعضا در سکوت به هکتور دوخته شد.
- ببخشید سیو خواب موندم...میدونی که دیشب داشتم معجون...نه یعنی گفتم قبل از حضور در زمین لازمه خودمونو تقویت کنیم برای همین چون فکر کردم صبحونه نخوردین براتون داشتم صبحونه آماده میکردم!

در یک لحظه رنگ از رخ اعضای تیم پرید و نگاه هایشان با تردید به فنجان های قهوه ای که در سینی خودنمایی میکرد دوخته شد.حالا میشد برق وحشت و نگرانی را در چشم اعضای تیم دید.اسنیپ که دود کردن را فراموش کرد با دست یقه اش را تکانی داد.تنها چیزی که در ان لحظه کم داشت مسمومیت اعضای تیم پیش از مسابقه بود.
- ام...ممنونم هکتور لطف داری...فعلا داریم تیم حریفو آنالیز میکنیم.

هکتور از ویبره زدن دست کشید.
- الان خواستی بگی قهوه های منو هم قبول ندارین؟
- نه هکتور...من منظورم این بود که...
-من میدونم شما راجع به من چه فکرایی میکنید سیو و اینکه به نظرتون من یه معجون ساز بی استعداد و بی عرضه م ولی اینا فقط قهوه ن!
- من کی همچین حرفی زدم؟
- اصلا نمیخواد خودم همه شو میخورم....شماها لیاقت ندارین آدم واستون قهوه درست کنه!

هکتور این را گفت و سینی را روی میز سراند و دم دست ترین فنجان را برداشت و به لب برد.

اعضای تیم که اصلا حوصله دیدن صحنه های خشن را پیش از شروع مسابقه نداشتند رویشان را از منظره هورت کشیدن قهوه داغ برداشتند.
هکتور یک نفس فنجان را سر کشید.سپس آن را پایین آورد و در حالیکه با رضایت لب هایش را میلیسید زمزمه کرد:
- خیلی چسبید...

سپس دستش را دراز کرد تا فنجان دوم را بردارد.همین حرکت کافی بود تا نگاه گرسنه و شکم خالی تنبل ها هرگونه شک و تردید را در مورد مسمومیت قهوه ها از ذهنشان بزداید.شاید هم بخار کم رنگ و بوی خوش قهوه تازه عقل از سرشان ربوده بود.کسی چه میداند؟
در کسری از ثانیه اعضای تیم مثل قحطی زده ها به سینی قهوه هجوم بردند تا سهمشان را بردارند و در این میان هکتور درحالیکه لبخند پیروزی روی لب هایش میدرخشید آهسته کنار رفت تا نتیجه شاهکارش را ببیند.این حقه همیشه جواب میداد.درحالیکه فرو رفتن قهوه داغ از 6 جفت حلق را به طور همزمان نظاره میکرد به سادگی اعضای تیمش پوزخند زد.کسی حتی شک نکرده بود فنجانی که هکتور از ان نوشید از قبل نشانه گذاری شده بود!

فلش بک-شب گذشته آزمایشگاه هکتور

اسنیپ هرچند علاقه ی چندانی به تهیه معجون شانس از سوی هکتور نشان نداده بود اما هرگز در باورش هم نمیگنجید همان اجازه ساده و سرسری را هکتور چنین جدی گرفته باشد.
هکتور درحالیکه عینکی مخصوص به چشم زده بود با حرارت مشغول هم زدن محتویات پاتیلی بود که به اهستگی قل قل میکرد.
-عالیه رنگش که همونیه که باید باشه فکر نکنم اون یه ذره اسانسی که بهش زدم تاثیری داشته باشه.
او با دقت چند دور دیگر معجون را در جهت عقربه ها هم زد و سپس ملاقه را از پاتیل بیرون آورد.چنان در رویاهایش غرق که که متوجه نشد ملاقه به آرامی ذوب شد و درون پاتیل فرو ریخت.
- بالاخره همه میفهمن که من چقدر تو این کار استعداد دارم.همه به توانایی من پی خواهند برد فقط کافیه اینو قبل از مسابقه فردا به اعضای تیم بخورونم تا شانس بهمون رو کنه!

پاتیل همچنان به آرامی میجوشید و بخار از روی آن برمیخاست.

پایان فلش بک


اعضای تیم طی یک حرکت هماهنگ فنجان ها را پایین آوردند و آهی از سر رضایت کشیدند.هکتور لبخند دیگری زد.بالاخره موفق شده بود.حالا تنها باید صبر میکرد تا معجون اثر خودش را بگذارد.
- اوه دابی نباید نوشیدنی میخورد! اگه دابی دستشوییش گرفت نتونست رفت! دستشویی ورزشگاه خراب بود!

برق تبر الادورا دابی را وادار به سکوت کرد.
- جن آزاده هستی باش. همه ش یه فنجون قهوه بود جنبه داشته باش اقلا!

دابی:

در همان لحظه فریاد ریگولوس توجه همه را به خود جلب کرد.
-دتس امیزینگ!چه حس خوبی پیدا کردم یه دفعه!عالیه!

او ویبره زنان به میان اتاق امد و آرسینوس را از کادر خارج کرد.
-همه چی با حاله، من چقد خوش شانسم همه چی باحاله بدشانسی خوابیده، شک ندارم دیگه همه چی جور میشه!

از چهره سایر اعضای تیم هم اینطور به نظر می رسید که در حال تجربه احساسی مشابه ریگولوس هستند ولی ابهتشان اجازه نمیدهد با او همراهی کنند.

-خب میریم به سمت ورزشگاه و از اونجایی که هوا عالیه تا ورزشگاه قدم میزنیم.

حق با اسنیپ بود. هوا به طرز معجزه آسایی عالی به نظر می رسید. آفتاب ملایمی بر سطح زمین در سرد و باران زده میتابید و با وجودیکه پاییز بود آسمان کمابیش صاف به نظر میرسید.

درست در همان لحظه که اعضای تیم برای خروج از وزارت خانه آماده میشدند ناگهان پنجره اتاق وزارت با سر و صدا شکست و زاغ سیاه اسنیپ مثل فشنگ وارد شد و قل قل خوران جلوی پای اسنیپ افتاد.
اسنیپ در حالیکه فازش از به تغییر حالت داده بود با وقار خم شد تا نامه را از پای زاغ باز کند.
-جستجوگر و دروازه بان تیم ترنس مصدوم شدن معلوم نیست به بازی برسن. به نظر میاد شانس آوردیم.

هکتور لبخند عریض دیگری بر لب آورد.

ساعتی بعد- در راه ورزشگاه

اعضای تیم تنبل ها قدم زنان و بعضا سوت زنان و ویبره زنان عرض خیابان های لندن را چنان میپیمودند که گویی نه در راه رفتن به ورزشگاه برای مسابقه دادن هستند بلکه چنان قدم برمیداشتند که گویی به مراسم عروسی دعوت دارند.
-مامان مامان اونو ببین! همونه، خودشه!

این صدای کودکی بود که با شور و شوق هری پاتر را نشان میداد و جیغ و ویغ میکرد که میخواهد او را از نزدیک ببیند.
هری که در حالت عادی هم جو گیر بودوقتی متوجه شد یک نفر او را شناخته است لبخند پت و پهنی زد و وسط خیابان فیگور قهرمانی گرفت بی توجه به اینکه سایر هم تیمی هایش در همان حال سرخوشانه از او دور میشوند.مادر و پسر به او نزدیک شدند:
-تو پری آتری؟

حباب خوشحالی هری در یک لحظه منهدم شد.
-هری پاترم!

-تر آتر! مامان مامان تری آتره! همونکه آوادا میزنی نمیمیره! میخوام امتحان کنم مامان!

هری که از این پیشنهاد خوشحال به نظر میرسید بار دیگر سینه اش را جلو داد.
- میتونی امتحانم کنی کوچولو!

در نتیجه پسرک پیش از آنکه مادرش نظرش بتواند حتی اظهار نظر کند چوبدستیش را به سمت هری نشانه رفت
-آوادا کداورا!

و این پایان کار هری پاتر بود.پسری که زنده ماند در یک ثانیه به پسری تبدیل شد که مرد!
و اینکه پسری در این سن چگونه توانایی اجرای چنین طلسمی را داشت همگی به بدشانسی هری پاتر مربوط است و بس!

اعضای تیم که از کم شدن یکی از اعضایشان بی خبر بودند شاد و سر خوش به سمت ورزشگاه روانه بودند.

دابی که او هم فرشته شانس دور سرش بال بال میزد، برخلاف همیشه در کنار الادورا قدم بر می داشت.ناگهان الادورا بدون هیچ اخطار قبلی در کنار دیواری ایستاد تا تبرش را دست به دست کرده و کمی خستگی به در کند.او که تبر را به دیوار تکیه داده بود بر حسب یک بدشانسی کوچک اصلا متوجه حالت نا متعادل تبر و عبور همزمان دابی از کنار دیوار و لیز خوردن تبر نشد!

قــــرچ!

الادورا زیر لب ناسزایی گفت و تبرش را از روی زمین برداشت و بدون اینکه حتی متوجه سر دابی بر روی زمین شود که قل قل خوران از او دور میشد تلاش کرد خود را به بقیه برساند.کسی چه میداند شاید این هم بدشانسی کوچک دیگری بود!

الادورا در میان خیابان ناگهان متوجه حضور خون بر روی تبرش شد و از آنجاییکه ایده ای نداشت به تازگی چه کسی را گردن زده است با اخم ایستاد تا آن را بررسی کند و همین امر باعث شد تا کامیونی که از سمت مخالف به سمتش می آمد و برایش چراغ میزد را نبیند...یک بدشانسی دیگر!

اعضای باقی مانده که متوجه غیبت هری،دابی و الادورا نشده بودند خیابان عریض را بدون همراهی آن سه مرحوم پشت سر گذاشتند.

ریگولوس که در فاز سرخوشی همزمان با قدم زدن در کنار اعضا و لذت بردن از زیبایی های اطراف ویبره میزد در یک لحظه متوجه عبور پسرکی بستنی به دست شد که از کنارش عبور کرد. که حتی در حالت سرخوشی هم قادر نبود دست از سرقت بردارد با مشاهده کودک بستنی به دست اتوماتیک وار راهش را به آنسو کج کرد تا در یک فرصت مناسب بستنی را از دست پسرک برباید.به هرحال در یک روز خوب و پر از خوش شانسی های کوچک و بزرگ خوردن یک بستنی خیلی میچسبید!

تنها یک لحظه برای قاپیدن بستنی از دست کودک برای ریگولوس وقت برد اما او به هیچ وجه پیش بینی آنچه پشت سرش اتفاق افتاد را نمیکرد.بلند شدن صدای جیغ و گریه کودک همانا و له شدن سر ریگولوس که مجال گریز نیافته بود زیر ضربات کیف مادر بچه همان...این دیگر ته بدشانسی بود!

به نظر می رسید هوا نیز کم کم سر لجبازی با تنبل ها را گذاشته و هر لحظه گرمتر و گرم تر میشد. آرسینوس که ماسک و کراواتش به شدت مانع از تنفس راحتش می شد هر لحظه بر کبودی سر و صورتش افزوده میشد که طبیعتا زیر نقاب هیچکس متوجه این نکته نشد.آرسینوس از حرکت باز ماند.بال بال زد و کوشید ماسک را از صورتش بردارد اما چون به صورتش چسبیده و جزو ایفای نقش محسوب میشد امکان پذیر نبود.صورت آرسینوس زیر نقاب کم کم سیاه شد.با دست به گلویش چنگ انداخت و عاقبت بر اثر گرما و بی اکسیژنی جان داد اما تنبل های باقی مانده که کماکان با تریپ سرخوشی به سوی ورزشگاه میرفتند متوجه نشدند که آرسینوس دیگر قادر به شرکت در مسابقه نخوهد بود...

دقایقی بعد-نزدیک ورزشگاه


کم کم دیوارهای بلند ورزشگاه از دور نمایان میشدند.اسنیپ و هکتور تنها تنبل های باقی مانده تیم که کماکان بدون اطلاع از اینکه تنها اعضای باقی مانده اند در نزدیکی ورزشگاه متوقف شدند.اسنیپ دستهایش را در جیب ردایش فرو کرد و نگاهی به ساختمان ورزشگاه انداخت.
-خب دیگه رسیدیم. ما امروز رو دور شانسیم! حتما بازی رو میبر... این بوقی ها دیگه کجا رفتن؟
-معجون یافتن اعضا بدم؟

اسنیپ که به هیچ وجه دلش نمیخواست اولین کسی باشد که افتخار نوشیدن این معجون را نصیب خود میکند با سرعت منویش را از جیب خارج ساخت:
-نه هکتور نیازی به این کار نیست سی پنل دکمه ای داره برای جست و جوی مکان اعضا وقتی اینو بزنم میتونم پیداشون...

اسنیپ بی توجه به اعتراض هکتور مبنی به اینکه به معجون سازی او اعتماد ندارد با زدن دکمه جست و جوی مکانی اعضا حتی فرصت نکرد جمله اش را به پایان برساند و در جایی که تا ثانیه هایی پیش سیوروس اسنیپ کاپیتان تیم تنبل ها ایستاده بود و دود میکرد تنها دوده ای سیاه باقی مانده بود! بد شانسی بزرگی بود!

حالا فقط هکتور مانده بود و یک پاتیل بد شانسی!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ شنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۴
سوژه دوئل ادی کار مایکل و فلور دلاکور: تبعید!

توضیح: شما تبعید شدین... به چه جرمی و به کجا؟ تصمیم با خودتونه!

برای ارسال پست در باشگاه دوئل 15 روز( تا دوازده شب یکشنبه 1 آذر) فرصت دارید.

در پناه معجون باشید!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ چهارشنبه ۶ آبان ۱۳۹۴
سوژه دوئل اوتو بگمن و فیلیوس فلیت ویک: نجینی!

برای ارسال پست در باشگاه دوئل ده روز (تا دوازده شب شنبه 16 آبان) فرصت دارید.

معجون به همراهتان!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: ورزشگاه توپچی های هلگا
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ دوشنبه ۴ آبان ۱۳۹۴
تنــــــــــــــبــــلــــــــــــز
VS
تراختور


پست دوم


صبح روز بعد- راهرو رختکن جدید تیم تنبل ها

آرسینوس جیگر و ریگولوس بلک که وزیر و معاونی بسیار وقت شناس بودند، درست سر وقت در راهرو دفتر وزیر در حال حرکت به سمت دفتر بودند.

- عاااااااااا... آآآآ... آآآ...

هر دو نفر بی اراده بر جا ایستادند و گوششان را تیز کردند.ریگولوس طبق معمول اولین کسی بود که سکوت را شکست.
- وزیر نصفه نیمه! یه صدایی نیومد؟
- نه ریگولوس من هیچ صدایی نشنیدم!
- اما یه صدایی اومدا!

آرسینوس بی توجه به اصرار های ریگولوس به سمت در رفت تا آن را باز کند ولی با دیدن در خشکش زد.
- این شوخی اصلا با مزه نیست ریگولوس بلک!
- کدوم؟ کدوم؟ من تهِ تهِ شوخیم!

آرسینوس به در اشاره ای کرد و گفت:
- چیزی که اینجا نوشته! فکر میکنم برای تو دیگه بازی کردن دیر باشه، البته اگر مغز نداشته ات اینو بفهمه!

ریگولوس با ویبره ای وزیر مملکت را به سمت دیگر راهرو شوت کرد تا بتواند ببیند او به چه چیزی اشاره کرده بود. روی در با دودی چند رنگ نوشته شده بود:

پس از آغاز بازی، راه فراری نیست.مرد جنگلی، دوست یا دشمن؟ با او مهربان باشید!

ریگولوس در تلاش بود تا مفهوم کلماتی را که خوانده با سی پی یو مغزش مورد پردازش قرار دهد ولی ارور مادر بورد نات فاند دریافت کرد و همچون غول غار نشین به آرسینوس خیره شد.
- این چی میگه؟

آرسینوس در حالی که یک دستش را در هوا تکان میداد تا دود-نوشته را محو کند، با دست دیگرش دستگیره در را گرفت تا بازش کند.
- بهتره این مسخره بازیا رو بذاری کنار ریگولوس. فقط دیگه از این شوخی های سبک نکن. میدونی که اگه سیو اینا رو بِ...بینه...

صدای آرسینوس با دیدن صحنه پیش رویش رو به خاموشی رفت و با فکی که به زمین چسبیده بود به منظره پیش رویش خیره شد.
ریگولوس با دیدن قیافه آرسینوس دوباره سانتریفیوژ داخلی اش را روشن کرد و ویبره زنان جلو رفت.
- چی شده؟

با شنیده شدن این جمله قمه ای از خارج کادر به طرف ریگولوس پرت شد ولی از آن جایی که جهت ویبره ی او در آن لحظه به سمت راست و جهت حرکت قمه به سمت چپ بود، قمه مورد نظر از بیخ گوش ریگولوس رد شده و در دیوار پشت سرش فرو رفت.

آرسینوس که از شدت شوک حتی توان سخن گفتن هم نداشت با حرکت سر به درون اتاق اشاره کرد و ریگولوس ناچار شد تا بار دیگر با کمک ویبره ای او را به آنسوی راهرو شوت کرده و خودش در مقام بیننده قرار بگیرد. از دفتر سابق وزیر یا رختکن فعلی تیم تنبل ها تقریبا هیچ چیز باقی نمانده بود. سراسر اتاق پوشیده از انواع گیاهان، درخت ها، درختچه ها، گل ها، بوته ها، پیچک ها و گیاهان ناشناخته شده بود. در میان انبوه جنگل زار مردی نیمه عریان، با موهایی ژولیده و کثیف در حالی که گرزی را در دست داشت و از دهانش آبی زلال و پاک(!) جاری بود، به ریگولوس خیره بود. توقف ویبره مداوم ریگولوس نشان از این داشت که او هم در شوک فرو رفته است.

ساعتی بعد

- سیو سیو معجون "سریع تر رسیدن به رختکن" بدم؟
- بزنم در و دیوار رو تبری کنم؟
- دابی جن خانگی آزاد بود!
- باشد که وزارت نباشد. نه دامبی نه زامبی فقط یه کله زخمی! اااا این که خود زنی بود!
- همگی ساکت باشید دیگه رسیدیم!

-عاااااااااا... آآآآ... آآآ...
- نه...اونورو بپا...گرومــــــــپ!


همگی با شنیدن این صدای مشکوک بر جای خود خشک شدند و ساکت بر جا ایستادند.آیا گوشهایشان درست شنیده بود؟
با بلند شدن مجدد این فریاد نامانوس همگی با چشم هایی گرد شده به هم زل زدند.
-این صدای چی بود؟
-شبیه صدایی نبود که تارزانا از خودشون درمیارن؟
- معجون "تارزان دفع کن" بدم؟
- نه هکتور! معجون بی معجون!

سیوروس بعد از گفتن این جمله، بدون توجه به اظهار نظر های متعددی که توسط اعضای تیمش نسبت به ای صدا میشد، در را باز کرد.

فششششششششششششـ... گــــــوم!

به دنبال این صدای گرز تارزان مورد نظر یک دور در هوا چرخ خورد و مستقیم در فرق سر هری پاتر فرود آمد و اگر فرد مورد اصابت هری پاتر نبود احتمالا با سری که همچون هندوانه ترکیده به هزاران قسمت تقسیم میشد ولی این اتفاق به دلیل هری بودن کاراکتر مورد نظر رخ نداد!

- 50 امتیاز از گریفندور کسر میشه!
- آخه برای چی؟
- چون من میگم پاتر و چون ممکن بود اون گرز تو سر من فرود بیاد! ضمن اینکه 50 امتیاز دیگه هم به خاطر اعتراضت ازت کسر میکنم.

پیش از اینکه اسنیپ بتواند مجموع امتیازات گریفندور را به اعداد منفی برساند این آرسینوس بود که در حالی که ریگولوس دست و پا بسته را روی زمین میغلتاند به آن ها نزدیک شد.
- سیوروس چقد خوبه که اومدی! میبینی دفترم به چه روزی در اومده؟ حتی نمیدونم کراوات ها و نقابام کجاست!

اسنیپ با نگاهی به اتاق وزیر گفت:
-این چه وضعیه آرسینوس؟
انگشت اتهام آرسینوس ریگولوس را هدف گرفت که با دست و پای بسته گوشه ای از اتاق وول میخورد.
- همش زیر سر این بوقیه! قبل از اینکه شما بیاید ته و توی ماجرا رو در آوردم! اون چیزی رو که دیروز ریگولوس آورده بود اون چرت و پرت هایی که میگفت نبود.از قرار معلوم یه بازی مشنگیه و پر واضحه که همه چیزم زیر سر اونه.کلا هر جا پای ریگولوس وسط باشه....

گــــــــــوووداااااااا....آآآآ!

در کسری از ثانیه سکوت برقرار شد. همگی در یک حرکت سرشان را به سمت اتاق بازگرداندند تا بفهمند چه چیز یا چه کس این صدا را تولید کرده است. اما تنها چیزی که دیدند حرکت سریع و برق مانند چیزی بود که از داخل اتاق خودش را گودا گویان به آغوش اسنیپ انداخته بود.

اعضای تیم:
اسنیپ:
تارزان:


دقایقی بعد- در اعماق جنگل اتاق وزیر- دور میز وزیر

اعضای تیم جلسه ای اضطراری داخل اتاق وزیر تشکیل دادند که به لطف آن جعبه مرموز حالا مبدل به جنگلی انبوده شده بود. ابتدا در پی کشف علت این واقعه با کمک قدح اندیشه ای که توسط عوامل پشت صحنه به داخل کادر منتقل شده بود دریافتند تمام این خرابکاری تقصیر حرکت اسنیپ در پرت کردن جعبه بازیست که موجب تاس انداختن اتفاقی و آغاز بازی شده است. در نتیجه اسنیپ زیر سنگینی نگاه اعضای تیمش درحالیکه میکوشید دست تارزان را از دور گردنش بردارد برای عوض کردن جو پرسید:
- خب...اقلا یکی بگه الان باید چه بوقی بخوریم!

آرسینوس جعبه را روی میز گذاشت و متفکرانه به آن نگاه کرد.
- این شبیه یه جور بازیه. مثل اونایی که بچگیامون انجام میدادیم؟ چندتا مهره به عنوان بازیکن داشت و خونه به خونه با تاس باید میبردیمشون جلو؟ اینم شبیه اوناست ولی نمیدونم کارکردش چیه!

قبل از اینکه کسی اظهار نظر کند تارزان فریاد گودای دیگری سر داد و با گرز وسط میز کوبید.
-با تبر نصفت کنم بوقی غارنشین؟

اسنیپ دست پر تحرک تارزان را کنار زد.
- خب معنی اینا چیه؟
- فکر کنم باید بازی کنیم!

هری پاتر با شنیدن کلمه بازی از جا پرید.
- من هری پاترم! من پسر برگزیده م. من فقط کوییدیچ بازی میکنم!
- دابی هر کاری هری پاتر قربان گفت، کرد. دابی جن آزاد بود!
- معجون از بین بردن بازی بدم؟
- سیو به نظرم با منوی مدیریت از شرش خلاص بشیم!
- اممممممم.. مممم..... ممممم...

همه با تعجب به نفر آخر خیره شدند، که کسی نبود جز ریگولوس که به دلیل بسته بودن دهانش حتی از حالت های عادی هم نامفهوم تر حرف میزد. سیوروس بی توجه به او و تلاش و تقلای ریگولوس بار دیگر دست تارزان را که عاشقانه به سویش دراز شده بود پس زد و با نفرت گفت: گفت:
- من اصلا تحمل این وضع رو ندارم.یه کاری بکنید زودتر تا یه کاری دستتون ندادم!اون دست کثیف نشسته تو به من نزن بوقی تازه موهامو روغن مالی کردم! لازمه بگم قبل از اینکه هر جور تصمیمی برای انهدام این بازی لعنتی بگیرید، شر این رو از سر من باز کنید وگرنه امتیاز های هافلپاف و گریفندور و ریونکلا رو صفر میکنم و مجموعش رو به اسلیترین اضافه میکنم!

آرسینوس و هری میخواستند با چهره هایی پوکر فیس به سیوروس خیره شده و اعتراض کنند، ولی با دیدن ابر خشم بر فراز سر اسنیپ از این کار منصرف شدند.

- پاتر تاس بریز!
- من بازی نمیکنم! کسی نمیتونه منو مجبور کنه!
- هری پاتر آزاد بود! کسی نباید هری پاتر رو مجبور کرد! دابی با فداکاری نذاشت هری پاتر مجبور شد!
-100امتیاز دیگه از گریفندور کم میشه!آرسینوس تا منو سی پنل رو راه ننداختم بازی کن!

آرسینوس با وجود اینکه دلش اعتراض میخواست ولی چون میدانست اسنیپ و منویش با هیچکس شوخی ندارند و نیز برای نجات ساعت شنی گروهش چاره کار را تنها در تاس ریختن یافت. بنابراین در حالی که می کوشید چهره ریلکس خودش را حفظ کند تا کسی متوجه لرزش دستش نشود،با اکراه تاس ها را برداشت.
- الان تاس میریزم! تو فقط خونسرد باش!

آرسینوس تلاش کرد تا تاس ها را از روی جعبه بازی بردارد ولی هر چه کرد نمیشد، انگار تاس ها به سطح بازی چسبیده بودند.

- اممم...مم...امممم...
- سیوروس میشه دهنش رو باز کنیم تا حرف بزنه؟ بلاخره این خرابکاری خودش بوده. شاید ازش سر در بیاره.

سیوروس که بار دیگر تمام تلاشش را برای دور نگه داشتن تارزان از خودش کرده بود در میاد دودی که هر لحظه بیشتر میشد سرش را به نشانه تایید تکان داد. بلافاصله بعد از باز شدن دهان ریگولوس او شروع به حرف زدن کرد.
- سیوروس جفت شیش آورده تو پست قبل!نگین اینو از کجا میدونم چون پستشو خودم نوشتم.فکر کنم باید دوباره تاس بریزه!

دود اطراف سر اسنیپ هر لحظه بیشتر میشد طوریکه کم کم به نظر می رسید آماده جرقه زدن و انفجار باشد. بلاخره رضایت داد تا تاس بریزد.

چهار و سه...

مهره ی سیوروس شروع به حرکت کرد و در یکی از خانه ها متوقف شد. کلماتی شیشه گوی مانند میان بازی در حال شکل گرفتن بود. ریگولوس زودتر از بقیه به آنطرف خم شد و شروع به خواندن کرد:
- او موجودی است احساسی. با او مهربان باشید تا دوستتان داشته باشد.

سیوروس با چهره ای اخم آلود به ریگولوس خیره شد.
- منظورش چی بود؟
- اممم فکر کنم منظورش اون بود. :worry:

او به بالای سر اسنیپ اشاره کرد. سر سیوروس آرام آرام به سمت بالا حرکت کرد ولی به دلیل دود غلیظی که بالای سرش شکل گرفته بود قادر به دیدن نبود. ولی سایر اعضای تیم شاپرکی عظیم الجثه را دیدند که روی سر سیوروس نشسته بود و ابعادش به اندازه یک کره اسب میرسید.

آرسینوس پیش از اینکه اسنیپ با دیدن آن موجود، که به نظر میرسید او نیز چون تارزان سرشار از عشق به اسنیپ است امتیاز های متعددی از گریفندور کسر کند تاس را برداشت و فورا آن را انداخت. نوشته ای که این بار ظاهر شد از این قرار بود.

برای زنده ماندن با انسان های اولیه همراهی کنید تا شما را از خودشان بدانند.

بلافاصله صدای آهنگی که ریتمش به چیزی بین شش و هشت و بندری بود در فضای اتاق را پر کرد و چهره آرسینوس هر لحظه سرخ و سرخ تر میشد.
- یعنی من با این...

ریگولوس:
هکتور:
سیوروس:

دقایقی بعد و پس از اینکه آرسینوس با اکراه بلند شد تا با ریتم موزیک در حال پخش هم نوا و هم سو شود اعضای تیم بار دیگر جلسه ای برای بررسی راه های انهدام و رهایی سریع و بی دردسر از بازی تشکیل دادند.خوشبختانه شاپرک مزبور به علت لیز خوردن از روی سر اسنیپ ناچار شد جایش را عوض کند و در نتیجه در جلسه شرکت نداشت.
اسنیپ که حالا ناچار بود با تارزان کشتی بگیرد تا او را از خود دور نگه دارد گفت:
- یکی با منو این بازی کوفتی رو بزنه بترکونه!
- ام سیو...نمیخوام ناراحتت کنما ولی منوت الان دست دراکوئه ها!

اسنیپ:
تارزان:

سیوروس که کم مانده بود با دود هایش باعث گاز گرفتگی اعضای تیم شود، گفت:
- بوقیا یه فکری کنید فردا مسابقه داریم و شما مثل بز زل زدین به من؟

هکتور که موقعیت را مناسب میدید ویبره زنان گفت:
چرا یه بار به من اعتماد نمیکنی سیو تا از معجون انهدامم بهش بدم و تمومش کنیم؟
- من میگم بریم پسش بدیم به افراسیاب!
- لودر!

با بلند شدن صدای فریاد الادورا سکوت بر جمع حاکم شد.حالا حتی تارزان هم با چشم هایی گرد شده دست از سر اسنیپ برداشته و به الادورا خیره شده بود.الادورا اینبار با وقار یک بلک اصیل تکرار کرد:
- پیشنهاد من لودره!


ساعاتی بعد- در دفتر وزیر!

- ولم کنید بوقیا! وزارت خر است و تمام! برای چی منو آوردید اینجا؟ من رو که یه بار لرد کشت! کی به شماها اجازه داد شناسه منو باز کنید؟ من مردم! من الان باید در دنیای ارواح در آرامش باشم!

سیوروس بدون توجه به داد و فریاد های لودو با اشاره به ریگولوس و هکتور فهماند که که لودو را تحت عنوان لودر روی بازی بغلتانند.
ریگولوس و هکتور ویبره زنان با شماره سه لودو را روی بازی قل دادند و قل دادند و باز هم قل دادند و حتی بار دیگر قل دادند و باز هم و باز هم...

چند دقیقه بعد

- هن هن!یه بار دیگه...فقط یه بار..دیگه...هن!

ریگولوس و هکتور در تلاش برای 459387 امین بار لودوی بخت برگشته را که در آن لحظه شباهت وصف ناپذیری به توپ پلاستیکی پاره پاره پیدا کرده بود روی جعبه بازی قل دادند.
- تموم شد...میدونم دیگه چیزی ازش باقی نمونده...

هکتور این را گفت و با امیدواری به جعبه زل زد که هیچ نشانی از انهدام حتی در حد یک خراش کوچک روی آن دیده نمیشد.
قبل از اینکه اعضای تیم با مشاهده این وضعیت به فرمت ننه سیریوس دربیایند و زمین و زمان را به بوق بکشند آرسینوس با نقابی که از شدت عرق خیس بود و با انجام حرکاتی ناشایست و منشوری پا به درون صحنه گذاشت.
- آهاااا حالا بیا وسط! قرش بده! اووووه!

اعضای تیم:

- اوووه... خب حالا باید چی کار کنیم؟ آها بیا!
- پنجاه امتیاز از گریفندور کسر میشه. اگر تمومش نکنی بیشتر هم کسر میکنم آرسینوس!
- میدونی که طبق بازی نمیتونم سیوروس. حالا باید چی کار کنیم؟
- معجون انهدام بدم؟

هکتور ویبره زنان جلو آمد. در اثر شدت ویبره ی او زمین لرزید و همراه با آن جعبه بازی که به صورت باز روی زمین قرار داشت به لرزه افتاد و کاملا طبیعی بود که تاس های درون جعبه نیز در همراهی با جعبه بازی به حرکت درآمده و ثانیه ای بعد اعداد 1 و 4 را به نمایش گذاشتند.بلافاصله گوی شیشه ای میان جعبه درخشیدن گرفت.اعضای تیم در کمال ناامیدی و نگرانی از وقوع بلایی مجدد خم شدند تا پیام بازی را بخواندد.
- گیاه آدم خوار.مراقب پشت سرتان باشید!

تنبل ها:


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
ارباااااااااااااااااااااااب

ارباب معجون آوردم براتون!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
صدای ویبره با درجه بالا نشان از اعلام آمادگی هکتور برای تیم جستجو داشت. اما از آن جایی که کسی دلش نمیخواست گیبن را حتی از اینکه هست بیشتر گم کنند همگی در سکوت توافق کردند تا هکتور را نادیده بگیرند.

- خب گویا مجبورم به عدالت قمه ای تقسیمتون کنم! ریگولوس و آرسینوس، روونا و لاکرتیا، مرلین و مورگانا، ورونیکا و وینکی، سیوروس و فلیت ویک، لینی و... اممم لینی با کی بره؟ کی مونده؟
- من، من!

- اممم... دیگه کسی نمونده؟ خب مثل اینکه نمونده! لینی بهت گفته بودم به حشره های ساحره علاقه خاص دارم؟ گویا باید با هم همگروه بشیم!
- من موندم، من هنوز گروه ندارم!
- ااا هک! تو هم مونده بودی؟ خب دیگه فکر نکنم نیازی باشه تو برو استراحت کن. ما خودمون حلش میکنیم!
- انقد به من نچسب!
- این تویی که خودتو آویزون من کردی پیغمبر ساخت چین!
- به من گفتی ساخت چین؟ به چه حقی به پیغمبره پیغمبره ها، ملکه گل ها، برترین زنان، مورخ ارباب و سایر عناوین و القاب که در این مقال نگنجد، میگی ساخت چین؟

مرلین در پاسخ به جیغ و هوار مورگانا و اسپند روی آتش شدنش به زدن پوزخندی بسنده کرد و همین کافی بود تا مورگانا آمپر چسبانده و از خود گل رز افشانی کند.

در سویی دیگر از اتاق سر و صداهای دیگری می آمد.

- وزیر نصفه و نیمه!
- دله دزد بی مغز!
- نقاب به صورت بی هویت!

- پنجاه امتیاز از ریونکلا کسر میشه!
- آخه چرا؟ چرا؟ چرااااااا؟
- چون من میگم!
- همه دیلاق ها مستبدن!
- به من گفتی دیلاق؟
- دیلاق دود کننده البته!

و در سویی دیگر:

- اره من تیز تره!
- مسلسل وینکی تمیزتر بود!
- من همه رو اره میکنم!
- وینکی همه رو آبکش کرد!

صحنه های مشابه در گوشه گوشه اتاق به چشم میخورد و همهمه زیادی در سراسر اتاق بر پا بود. این بخشی از ماجرا بود که رودولف به آن فکر نکرده بود. هیچ یک از اعضای گروه ها با هم نمی ساختند!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ سه شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۴
سوژه دوئل ویولت بودلر و لاکرتیا بلک: خوشبختی!


توضیح خاصی هم نداره!

برای ارسال پست در باشگاه دوئل دو هفته (تا دوازده شب چهارشنبه 13آبان) فرصت دارید.

در پناه معجون باشید!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴
نتیجه دوئل لاکرتیا بلک و گیبن:

امتیاز های داور اول:
لاکرتیا بلک: 26 امتیاز – گیبن: 25 امتیاز

امتیاز های داور دوم:
لاکرتیا بلک: 26 امتیاز – گیبن: 25 امتیاز

امتیاز های داور سوم:
لاکرتیا بلک: 25 امتیاز – گیبن: 24 امتیاز

امتیاز های نهایی:
لاکرتیا بلک: 26 امتیاز – گیبن: 25 امتیاز

برنده دوئل: لاکرتیا بلک!

هنوز باور نمی کرد. احساسش ترکیبی از خشم و غم بود. خیره به جنازه ای که زیر پایش افتاده بود، فکر می کرد و نقشه می کشید نقشه ای برای انتقامی دردناک، نقشه ای برای تسویه حساب!

فلش بک

- هی لاک با دست رشته چطوری؟

لاکرتیا خنده ای کرد و گفت:
- بستگی داره با چی قراره دست رشته بازی کنیم!
- هممم... من اینو پیشنهاد میکنم!

لحظه ای بعد این یکی از گربه های لاکرتیا بود که در هوا بلند شده بود.
- هی گیبن این اصلا شوخی خوبی نیست! اونو بذار پایین. ممکنه بهش آسیبی برسه!
- بیا ازم بگیرش لاک! زودباش میدونم که میتونی!

حرکت لاکرتیا به سمت گیبن برای نجات گربه با لیز خوردن پای گیبن و بر هم خوردن تعادلش همراه شد. لاکرتیا مبهوت به صحنه ای که پیش رویش در جریان بود، نگاه می کرد. گربه ای که در دست گیبن بود در هوا چرخی زد و درست در میله ی کنار شومینه به سیخ کشیده شد!

چند روز بعد

- من متاسفم لاکرتیا. من نمیخواستم اینطور بشه.
- دیگه خیلی دیر شده! اون دیگه مرده، با این حرفا هم بر نمیگرده!
- من فقط... لاکرتیا میخوای چی کار کنی؟

گیبن با دیدن چوبدستی لاکرتیا که به سمت قلبش نشانه رفته بود به وضوح ترسیده بود. شاید اگر فرصت بیشتری به او داده میشد میتوانست از خودش دفاعی کند ولی...
- آواداکداورا!

پس از برخورد جنازه بی جان گیبن به زمین لاکرتیا آهسته زمزمه کرد:
- تسویه حساب!

-----------------

سوژه دوئل آملیا سوزان بونز و ریگولوس بلک: فرار!

توضیح: توضیح خاصی نداره هر دو به اندازه کافی خلاقیت دارید، توضیح نمیدیم! فقط این فرار میتونه از هر چیزی یا شخصی میتونه باشه!

برای ارسال پست در باشگاه دوئل دو هفته( تا 12 شب سه شنبه 5 آبان) فرصت دارید.

در پناه معجون باشید!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.