هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۰:۰۶ جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۲
- دو دو تا؟! شش تا! دو دو تا!؟ پنش تا! دو دو تا؟؟ هفتا! دو دو تا!!

جیمز و چرتکه و ماشین حساب و کامپیوتر و از همه مهمتر انگشتهای کلاس اولش(!) همه با هم جمع شده بودند و مشغول حساب کتاب شده بودند که ببینن این قضیه چطور با عقل جور در میاد! ولی حساب کتابهای خیر ندیده هرچقدر که دو دو تا چهارتا می کردن، چهارتا نمیشدن.. از هر طرف که حساب می کردی کار کار توله گرگ زشت بود!

جیمز چرتکه رو تو دامن تدی انداخت و بی توجه به گله ی عظیم مطبوعاتی ها جیغ زد:

- اصن به من چه تدی.. بیا خودت حساب کن! هیچ جوری سر و ته این قضیه به هم نمی خوره!
- به خدا من بیگناهم! تقصیر این کلاهه.. مای پرشز!
- چی!؟
- هان؟!
-

جیمز چرتکه رو برداشت و با عصبانیت همچون لنگه دمپایی در دست مالی ویزلی، پرتش کرد سمت تدی، تدی جاخالی داد و چرتکه رفت تو حلق یه ممد خبرنگار و از پس کله ش زد بیرون و همونطور چرخان و چرخان خورد به یکی از دستگاههای برنجی پروفسور دامبلدور که به ستاد قرض داده بود. وسیله ی برنجی می ترکه و تیکه تیکه میشه و چرتکه بازم کمونه می کنه و ناگهان تو کپه ای از ریش گم میشه!

- پروفسور!
- قـ قربان!

دامبلدور با چهره ای عبوس و درهم در آستانه ی در ظاهر شده بود. قیافه ش و حالت نگاهش طوری بود که انگار به سال تولد هری برگشته و قراره با عمه ی سوروس اسنیپ رو بالای تپه ملاقات کنه!

- پاشید جمع کنید از اینجا بریم! وسایل نقره ای ضریب پاکی هوای هاگوارتز رو به بالاتر از خطر رسوندن! از بنزینای تولید داخلم بدتر شدن.. همش دودشون شبیه کاسه و نیم کاسه ست، سنتورها پارتی گرفتن و سواران سیاه راه افتادن دنبال حلقه و شماها دارید دعوا می کنید!
- تخصیره اینه پروف! نکرد یه گالادریلی چیزی بشه بعد این همه سال.. اسمیگل شده! به رانده شدگان خیانت کرده!

دامبلدور دست جزغاله ش رو دراز می کنه و جیمز رو برمی داره و می چپونه تو ریشش! چوبدستیش رو در میاره و به سمت تدی حرکت می کنه.. زیر لب هم حرفای نامفهومی می زنه:

- حتی یه یار وفادار!... شورای الروند.. مدرک مستند تدی.. بانوی غمباد از ما می ترسه.. همشم روی سر اسبه.. باید بیوفته تو آتیش.. آتیش!
- تو رو به مرلین پروف.. به جون ویکی و جیمز من روحمم خبر نداره، روح بابامم خبر نداره.. روح ننه ی بابا هری هم خبر نداشته چه برسه به من! پروف منو نسوزون!

و لحظه ای بعد دست دامبلدور دور مچ تدی چفت شد و هر سه نفر با هم ناپدید شدند، به سرچشمه ی همه ی این مصائب.. جایی که وزغ ها را تشریح می کردند!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۷ ۰:۳۰:۵۶

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲
یه جایی وسط لندن

دو دستی لبه‌های کلاه گرفت و با همه ی قدرت به سمت بالا کشید... صورتش.. موهاش... دمش... کُمش (جنوبیا میفهمن! ) همه از شدت زور زدن به رنگ قرمز در اومده بودند.

- کنده نمیشه لعنتی!
- جناب وزیر..
- عالیجناب لوپین...

تدی که یک لحظه سرگرم کلاه شده بود خودشو تو محاصره ی خبرنگارهای جادوگر تی وی، پیام روز، طفره زن، طفره مرد، طفره کودکان و طفره‌های تکریم از سالمندان! دید و چاره‌ای نداشت جز اینکه تسلیم بشه.

- ۵ دقیقه ققط... هر کی هم منو وزیر و عالیجناب و از این القاب زننده صدا کنه بهش جواب نمیدم!
- این درسته که بانو آمبریجو ترور کردین و کلاهشو دزدیدین؟
- من ترور نکردم.. تهدید کردم که شاید دست از جنایاتش برداره.. اون وزغ الان خودزنی کرده..مدرکشم موجوده.. ایناهاش!

خبرنگارها با تعجب به پیغام دلورس نگاه کردن و تقریبا شوکه شده بودند. بالاخره یکیشون پرسید:
- یعنی میگین نقشه‌ی خودش بوده؟
- یعنی نمی‌بینین اول کلاهو گذاشته سر من و بعد خودزنی کرده و طوری صحنه‌سازی کرده که انگار کار من بوده!

- تدی!!

تدی با صدای جیغ آشنا برگشت و اینجا صحنه اسلوموشن شد و موزیک‌خورش ملس شد. تدی سیل خبرنگارها رو شکافت و از اونور جیمز شروع کرد به شکافتن تا اون وسط بهم رسیدن..

- جیمز!
- جم کن خودتو بوقی بو گندو.. یه بویی مخلوط از گرگ خیس و وزغ پیر و مورفین رو میدی!
- جیمز... همه ش زیر سر این کلاه شپش‌زده است!

سکوت یک مرتبه حکم‌فرما شد... زیر سر این کلاه شپش زده کسی جز تد ریموس لوپین نبود!

و آما سنت مانگو

دو شفابخش با وزغ تشریح شده تنها بودند و نمی‌دونستند چیکار کنن و با یک سوال بزرگ روبرو بودند... چرا هلگا نمی‌خواست کسی از زنده بودن این وزغ با خبر بشه؟

- هی.. دکی.. این چیه به نظرت؟

وسط دل و روده‌ی پخش و پلا شده روی میز تشریح، چیزی شبیه نعل اسب دیده میشد. دکی! با چوبدستی مخصوص شفابخش‌ها بهش ضربه‌ای زد.

فیسسسسسسسس

بخار غلیظ سفیدی از روی میز بلند شد و کم کم فرم گرفت و دقیقه‌ای طول کشید تا بتونن ببینن چی روبروشونه.

-

جایی که جسد تشریح شده قرار داشت، سانتوری با تمام هیکل ایستاده بود و به اونا نگاه میکرد. بالاخره دستیار دکی پرسید:

- تو کی هستی؟ از کجا پیدات شد؟ آمبریج کجاست؟
- اسم اون وزغ کریه رو جلوی من نیار! .. من سانتور اینیگو هستم! این دلورس دیروز منو غافلگیر کرد.. وقتی به هوش اومدم دیدم شکل یه وزغ تشریح شده‌ام و وسط سنت مانگو.. شما جون منو نجات دادین.. ممنونم آقایون...ممنونم!

دو شفاگر با فک‌های همچنان بر زمین افتاده بهم نگاه کردند... این بار سوال این بود که اگه اون وزغ در واقع سانتور اینیگو بود، پس آمبریج واقعی کجاست؟!







تصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان عقد و ثبت قرارداد بازیکنان
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲
ترکیب نهایی تیم ما (ترنس) واس نیم فصل دویّم!

دروازه‌بان:
هوکی

مدافعین:
لودو بگمن (c)، پروف کوییرل (مجازی)

مهاجمین:
لینی وارنر، دافنه گرین گراس، تری بوت

جستجوگر:
لرد ولدمورت (مجازی)


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۲/۱۱/۵ ۰:۳۳:۵۷

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: در محضر بزرگان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲
خدمت بانوی غمها، صورتی تپلی آبنباتی، شاهزاده خانم قورباغه وزغ:

مرحومه ی مغفوره شادروان بانو دلورس جین آمبریج (متقلب کودتاچی!)


تبریکات شما را بابت تولد اینجانب با گوش جان شنیدیم و روح و ریشمان مسرور و مشعوف و محظوظ شد اما چه حیف که خیلی زود باغبان بی رحم روزگار وزغ تپلی صورتی خوشرنگ ما را از شاخه چید و به دست تشریح سپرد!

اما بانوی غم انگیز گریه آور! نمی دانم چرا این غم فقدان شما برای من و فاوکس و وسایل جیرینگ جیرینگی نقره ای و برتی باتهای با طعم مرگ، باورناپذیر است و حس می کنیم سر و کله و پوست لزج صورتیتان را عنقریب دوباره خواهیم دید!

با این حال به رسم مهمان نوازی و تمدن و آداب و نزاکت که تنها در نزد ما هست و بس! مراسم یادبودی به زودی در محفل ققنوس تاپیک نمی دونم کجا برگزار خواهد شد که حضور روح پر فتوح و پینک پنترمنشتان باعث شادی دلها و تسلی خاطر همه ی عزیزان دل روشنی و تاریکی و مابین خواهد بود.

به امید دیدنتان در جوار مرلین و شهدای محفل!

برتی بات بزن باباجان! فاتحه یادت نره!


و اما بعد!
صحنه را دیدم!

اما مورد پسند ما نبود. محفل ققنوس برای تجدید بیعت با آرمانهای رانده شدگی، به زودی کلاه را به بالای ماونت دوووم (کوه هلاکت) خواهد برد و به حلقه ی یگانه پیوندش می زند.

از حضور تمام اسمگیل ها و گالوم های کچل بدقواره هم کمال استفاده را خواهد برد و اعلام حکومت نظامی های ددمنشانه را کاری برخلاف حقوق شهروندی و پیمان جنو(!) می داند و با کمال میل آغوشش را به روی جامعه ی آزاد جادوگری و نیروهای خیر باز می گذارد!

بازم برتی بات بزنید! نیشگون بگیرید و گرگم به هوا بازی کنید!

پیوست:



jpg  6a00d83452a63369e2011572116352970b-800wi.jpg (43.95 KB)
29073_52d8325470d7b.jpg 229X331 px


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۶ ۲۳:۰۲:۴۹

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: موسسه ی کار يابی وزارتخونه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲
تدی جان کجایی؟ آهان ... اول پاشو به این مستخدم بوگو یک صندلی چیزی بیاره این اتوبوس های جادویی که ماشاالمرلین کیپ تا کیپ پره، منِ پیرمرد مجبور شدم سرپا بغل در وایسم.

اوردی؟ خوبه ... ببین پسریم، در راستای درس مرس کردن اوضاع نابسامان جامعه، اومدیم که البته با پای راست اومدیم، تا درخواست یک کارکی چیزی بدهیم

مرلین می دونه ... گوشت با منه؟ بشین دیه! خوبه ... داشتم میگفتم، مرلین شاهده، توی این اوضاع کساد جامعه که پاسکاری کلاه به سبک ژاوی انجام می شه، زندگی سخته ... بعله .. سخت مال روز اولشه ... مزاحم که نه قدم بر فرق سر شما و اون وزغِ ترسو گذاشتیم و اومدیم تا درخواست شغل بدیم ... دیه!

همین دیه ... این همه مقدمه چی دیم تا بگیم عـــــــــــا قــــــــا ... کـــــــــــــار می خوام ...



دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: ارتباط با ناظر دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲

تهدید؟تو شب به این روشنی(!)بنده رو تهدید می کنین بانو هافلپاف؟اونم به خاطر چیزی که مردم از من خواستن انجام بدم؟
شما فکر کردین من برای خنده دور همی این کارو کردم آیا؟نگید صدای فریاد اعتراض ملتو نمی شنوین...بابا خودت تازگی اومدی یه سمعک از کوچه خریدی!
من مبرا از هرگونه اتهامی هستم...شما خودتون در جریان کودتای وزیر قبلی شاهد بودین که من اعلام بی طرفی کردم. اما در این جریان پیش اومده این مردم معترض هستن که از من خواستن کوچه رو تعطیل کنم. اصلا همین الان من اعلام می کنم که کوچه بازه...مردم به کوچه دیاگون بشتابید! خواهید دید که هیچکس حتی یک نفر هم نخواهد اومد...
شما به جای اخطار دادن به من باید به حرف دل این ملت گوش بدین.با تهدید من هیچ چیز عاید شما نخواهد شد.اینو قول میدم.
مردم این کوچه تماما اهل کسب و کارند. بیشترین میزان نیازهای جامعه جادوگری از طریق دیاگون رفع میشه. خب کاسب یا تاجر یا تولیدکننده بدبختی که درگیر این طوفان های سیاسی پی در پی میشه چه گناهی کرده؟هنوز اثرات کودتای قبلی در جای جای این کوچه به چشم می خوره. شما یه سر به فروشگاه جانوران جادویی بزنید...به خاطر کودتای قبلی کشور رومانی واردات انواع اژدهارو به بریتانیا متوقف کرد و حالا ببینید قیمت یه دونه تخم گوی آتشین چینی چنده... یا همین مغازه پسر خودم...به خاطر بالا رفتن قیمت مواد اولیه تهیه روغن مو در اثر وضع مقررات گمرکی جدید دولت قبلی در حال حاضر قیمت یه شیشه روغن مو سر به فلک می کشه!مردم درمانده شدن خب...گرسنه هستن...بیچارشون کردین و منو هم همینطور! هنوز با تغییرات قبلی نتونستن وفق بدن خودشونو درگیر یه کودتای دیگه شدن!وضعیت زندگیشون متزلزل و آشفته ست و هیچ امیدی به آینده ندارن...نتیجتا اینکه شما به اشتباه یقه بنده رو گرفتین!من تابع خواست مردم هستم. می تونین همین الان نیروهای امنیتی رو که اعلام کردین بفرستین کوچه رو به اصطلاح باز کنن ولی صریح بهتون میگم فقط وقتتونو دارین تلف می کنین. چون هر وقت مردم بخوان این کوچه باز میشه.
با تجدید مراتب احترام- ناظر دیاگون


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۶ ۲۲:۱۴:۴۷
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۷ ۱۴:۰۹:۰۹


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲
1- یک مورد از ابزارهایی که می تونن بعد زمان رو در هم بشکنن کاملا مشروح بگید (طنز) (5نمره)

تفریح فقرا!
مفصل بگم؟ بسیار خوب...
ارزانترین تفریح موجود در دنیا، نشستن پدر خانواده در مرکز دایره ای است که محیط آن را سایر اعضای خانواده پر کرده اند. پدر محترم باسن مبارک را کج نموده گاز خوشبو و خوش صدایی از آن خارج می سازد و سایرین هرهر می خندند و دست و پا می کوبند و از این چیزا!

حال اگر در ژنتیک افراد خانواده، ژنی خاص که در بین ماگل ها به ناحق عامل ایجاد بیماری صرع شناخته شده وجود داشته باشد، و دست برقضا فرد مورد نظر دقیقا در معرض شلیک گاز مذکور قرار بگیرد و فاصله ی وی با محل برگزاری مراسم (!) کمتر از 50 سانتی متر باشد، ژن مربوطه بلافاصله فعال گشته و مرزهای زمان را برای فرد موردنظر درهم می شکند.

لیکن هیچ تضمینی نیست که این فرد بتواند از موهبت به دست آمده، به طرز مناسب استفاده نماید. به هرحال... استعداد افراد با هم برابر نیست.

2- پیشگویی کنید که هفته ی بعد کلاس پیشگویی چه دکوراسیونی خواهد داشت! (5نمره)

تخت های چوبی با متکاهای قالیچه ای ایرانی که روی هرکدام از تخت ها دو سه عدد قلیان قرار داده شده. محل برگزاری نیز در مرکز جنگل ممنوعه و زیر سایه ی درختان اسطوخودوس می باشد که بتوان درصورت فقدان تنباکوی میوه ای از برگ های اسطوخودوس استفاده کرد. خیلی هم خاصیت دارند و مفیدند!

آلبوس جوان! یعنی قرار است شما از روی دست ما تقلب بنمایید و فضاسازی مناسب را انتخاب بنمایید؟

3- با یه چاله ی زمانی برخورد کردید و بلعیده شدید، با یک رول توصیف کنید. (20نمره)

(سخته ها!)

کلاس پیشگویی تموم شده بود. بیدل پیر، دلی که از زیر نیمکت کلاس پیدا کرده بود، توی دستش قل میداد و متفکرانه دنبال راه حلی می گشت تا از شرش خلاص بشه... هرچی باشه، مدتها از دست مشابه این دل رنج کشیده بود و دیگه نمی خواست داشتنش رو تجربه کنه. همینطور که دل رو توی دستش قل میداد و عمیقانه بهش زل زده بود، متوجه ی یک سوراخ ریز در ناحیه ی بطن چپ اون شد! اول فکر کرد شاید گذرگاهی از آئورت به اون سمت باز شده ولی وقتی انگشت پیر و چروکیده شو به سمت سوراخ گرفت، جاذبه ی شدیدی انگشتش رو کشید.

با حیرت سرش رو بالا گرفت تا ببینه کسی دور و برش هست یا نه. تدی و جیمز تازه از کلاس هایی که تدریس می کردن، بیرون اومده بودن و داشتن درمورد وزیر شدن تدی دعوا می کردن. تدی قسم می خورد که این یه توطئه س و جیمزی اصرار داشت که در طی دوران امتحانات ماگل شناسیش، تدی توسط دلورس اغفال شده و لابد دو روز دیگه عروسیشونه و این کلاه هم زیرزبونی ای هست که عروس پیر به داماد نوجوونش داده تا راضی به ازدواج شه.

بیدل نگاه دیگه ای به دلی انداخت که توی دستش داشت. به طرف جیمزی و تدی رفت تا دل رو به اونا بده. با خودش فکر می کرد: "شاید جاذبه ی این دل بتونه سوتفاهم بین این دو نوجوون رو رفع کنه..." ولی گویا دل این نظر رو نداشت. به طور اسرار آمیزی توی دست بیدل چرخید و سوراخش دقیقا روی کف دست بیدل قرار گرفت و در یک لحظه، تدی و جیمز که شاهد نزدیک شدن پیرمرد به خودشون بودن، دیدن چهره ی پیرمرد با رنج بسیار زیادی درهم شده و بعد، دیگه بیدلی وجود نداشت درحالی که یه دل قرمز و خونین، روی زمین قل می خورد و به طرز شگفت آوری شروع به تپیدن کرده بود.

جیمز و تدی اختلافشون رو فراموش کردن و با عجله به سمت دل دویدن. دلِ سابقا چروکیده و مرده، حالا می درخشید و قرمز خوشرنگی رو به خودش گرفته بود. تدی چوبدستی خودش رو به سمت دل گرفت و اولین وردی که به ذهنش رسید رو زمزمه کرد: آلوهومورا!

در کمال تعجب، دل از ناحیه ی دهلیز راست باز شد و کمی بعد بیدل با چشمانی که از ترس یا حیرت گرد شده بودند، دوباره پدیدار شد. در این لحظه دل، دود کرد و کم کم شعله ور شد و درعرض چند ثانیه کاملا از بین رفت. آنتیوس از پشت سر همه جیغ کشید: بیدل! دوست گرانقدرم! چه بر سرت آمده بود؟

بیدل نگاهی به دو نوجوان پیش رو انداخت و به سمت دوست دیرینه اش چرخید: باور نمی کنی اگر بگویم لحظه ای پیش، سوار بر اسب خود، در کنار قلعه و منتظر بودم تا برای رسیدن به چشمه ی خوشبختی انتخاب شوم. باور می کنی؟ آماتای زیبایم درست کنار من ایستاده بود و نمی دانست خوشبختی درست در کنار ماست و نیازی به چشمه ای برای رسیدن به آن نداریم...

جیمز با ناباوری گفت: ولی بابا بیدل! این قضیه مال حداقل هزار سال پیشه!

بیدل چیزی نمی شنید. با حسرت به خاکستر دلی نگاه می کرد که برای یک لحظه او را به شیرین ترین عشق زندگیش رسانده و برگردانده بود... جادویی برای دوباره ساختن آن دل وجود داشت؟


ویرایش شده توسط بیدل آوازه خوان در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۷ ۰:۲۶:۰۰

هه!


پاسخ به: شهرداری هاگزمید(تعامل با ناظران)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲
اين مكان بسته نخواهد شد.

با احترام شهردار هاگزميد.



به ياد قديما


پاسخ به: دفتر ناظرین شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲
مروپی همانطور که پشت میزش نشسته بود و چوبدستی‌ش را می‌چرخاند، متفکرانه به نامه‌ی پیش رویش نگاه می‌کرد. احساس می‌کرد وسط میدان ِ مین ایستاده است. یک قدم اشتباه، تمام لندن را روی هوا می‌فرستاد. نیم‌نگاهی به جسد ِ زنده‌ای که روی تخت گوشه‌ی اتاق دراز کشیده بود، انداخت:
- شما هم وقت مناسبی رو برای جانباز شدن گیر آوردید. ما اگه شانس داشتیم...

چوبدستی‌ش را به آرامی چرخاند تا کاغذ پوستی و قلم‌پری جلویش قرار بگیرد. متفکرانه اوضاع را سبک سنگین کرد. برادرش. دولورس که زنده و مرده بودنش در هاله‌ای از ابهام قرار داشت - تا وقتی مروپی جسد را به چشم خودش نمی‌دید، باور نمی‌کرد. - و این ستاد رانده‌شدگان که به طرز خطرناکی داشت قدرت می‌گرفت. پیش خودش زمزمه کرد:
- همیشه باید راهی برای بازگشت بمونه.

در حالی که روی هر کلمه‌ای که می‌نوشت فکر می‌کرد، چوبدستی‌ش را تکان داد تا کلمات از قلم پر، روی کاغذ بلغزند:

با نام و یاد مرلین کبیر

با درود و خسته نباشید به تمام خادمین جامعه‌ی جادویی.

نظر به نامه‌ی دریافت شده از وزارت سحر و جادو، و عطف به حکومت نظامی ِ نسبی در لندن، مایلیم اعلام کنیم این ارگان، به صورت مستقل فعالیت کرده و از هیچ نهاد حقوقی فرمان نمی‌گیرد.

همچنین، در تلاش برای بازگرداندن آرامش و ثبات به جامعه، از شما دعوت می‌کنیم جهت مذاکره‌ی بیشتر و انجام پاره‌ای از ملاحظات، به دفتر مرکزی فرمانداران لندن، مروپی گانت و لودو بگمن تشریف بیاورید.

با سپاس از بذل توجه شما.

مروپی گانت - لودو بگمن


با حرکت بعدی چوبدستی، مهر لودو و مروپی پای نامه خورد:
- امیدوارم از موضع‌گیری‌هامون راضی باشی عزیزم.

چند دقیقه که گذشت، مروپی در آستانه‌ی پنجره به دور شدن جغد طلایی رنگ نگاه می‌کرد. و ذهنش...

سخت مشغول پیدا کردن یک استراتژی موذیانه و کم‎خطر بود...



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: موسسه ی کار يابی وزارتخونه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲

سَلام
نمیدانَم میدانید یا نه؟ زِندِگی بسیار خَرج دارَد.
ما نیز بَرای ِ پول دَر آوَردَن مجبور به کار کَردَن هَستیم.پَس به اِحتِرام سِن و سال مان(113 سال) به ما کاری آسان وراحت بدهید.( در ضمن ما علاقه ای به سازمان فرهنگ و هنر نداریم)







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.