یه جایی وسط لندن دو دستی لبههای کلاه گرفت و با همه ی قدرت به سمت بالا کشید... صورتش.. موهاش... دمش... کُمش (جنوبیا میفهمن!
) همه از شدت زور زدن به رنگ قرمز در اومده بودند.
- کنده نمیشه لعنتی!
- جناب وزیر..
- عالیجناب لوپین...
تدی که یک لحظه سرگرم کلاه شده بود خودشو تو محاصره ی خبرنگارهای جادوگر تی وی، پیام روز، طفره زن، طفره مرد، طفره کودکان و طفرههای تکریم از سالمندان! دید و چارهای نداشت جز اینکه تسلیم بشه.
- ۵ دقیقه ققط... هر کی هم منو وزیر و عالیجناب و از این القاب زننده صدا کنه بهش جواب نمیدم!
- این درسته که بانو آمبریجو ترور کردین و کلاهشو دزدیدین؟
- من ترور نکردم.. تهدید کردم که شاید دست از جنایاتش برداره.. اون وزغ الان خودزنی کرده..مدرکشم موجوده..
ایناهاش!
خبرنگارها با تعجب به پیغام دلورس نگاه کردن و تقریبا شوکه شده بودند. بالاخره یکیشون پرسید:
- یعنی میگین نقشهی خودش بوده؟
- یعنی نمیبینین اول کلاهو گذاشته سر من و بعد خودزنی کرده و طوری صحنهسازی کرده که انگار کار من بوده!
- تدی!!
تدی با صدای جیغ آشنا برگشت و اینجا صحنه اسلوموشن شد و موزیکخورش ملس شد. تدی سیل خبرنگارها رو شکافت و از اونور جیمز شروع کرد به شکافتن تا اون وسط بهم رسیدن..
- جیمز!
- جم کن خودتو بوقی بو گندو.. یه بویی مخلوط از گرگ خیس و وزغ پیر و مورفین رو میدی!
- جیمز... همه ش زیر سر این کلاه شپشزده است!
سکوت یک مرتبه حکمفرما شد... زیر سر این کلاه شپش زده کسی جز تد ریموس لوپین نبود!
و آما سنت مانگو دو شفابخش با وزغ تشریح شده تنها بودند و نمیدونستند چیکار کنن و با یک سوال بزرگ روبرو بودند... چرا هلگا نمیخواست کسی از زنده بودن این وزغ با خبر بشه؟
- هی.. دکی.. این چیه به نظرت؟
وسط دل و رودهی پخش و پلا شده روی میز تشریح، چیزی شبیه نعل اسب دیده میشد. دکی! با چوبدستی مخصوص شفابخشها بهش ضربهای زد.
فیسسسسسسسس
بخار غلیظ سفیدی از روی میز بلند شد و کم کم فرم گرفت و دقیقهای طول کشید تا بتونن ببینن چی روبروشونه.
-
جایی که جسد تشریح شده قرار داشت، سانتوری با تمام هیکل ایستاده بود و به اونا نگاه میکرد. بالاخره دستیار دکی پرسید:
- تو کی هستی؟ از کجا پیدات شد؟ آمبریج کجاست؟
- اسم اون وزغ کریه رو جلوی من نیار!
.. من سانتور اینیگو هستم! این دلورس دیروز منو غافلگیر کرد.. وقتی به هوش اومدم دیدم شکل یه وزغ تشریح شدهام و وسط سنت مانگو.. شما جون منو نجات دادین.. ممنونم آقایون...ممنونم!
دو شفاگر با فکهای همچنان بر زمین افتاده بهم نگاه کردند... این بار سوال این بود که اگه اون وزغ در واقع سانتور اینیگو بود، پس آمبریج واقعی کجاست؟!