هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۲:۳۶ چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۴
#51

تصویر کوچک شده



برسد به دست:

برادر روبیوس هگرید
ساکن منزل مادام ماکسیم - پلاک منهای هفت - کوچه پشتی (بهشت موعود ریتا و مایکل) - خیابان کلونل ناموس پرست - هری آباد چپول






----------



پاسخ به: پشت صحنه ايفاي نقش
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴
#52
داخل سوراخ...

در میان یورش ناجوانمردانه تاریکی در اعماق سوراخ، شعله های ناجوانمردانه آتش دوزخ زبانه می کشید. مگر یک "شیر" ارزش این همه بوق ناله را داشت؟ وزغی ژیگول در حال سقوط به عمق سوراخ مرلینگاه بود تا به جامعه شهدای وارسته حذف شناسه شده بپیوندد اما هر چه می رفت به انتها نمی رسید...

- کسی اینجا صدای منو نمی شنوه؟ چرا نمیرسم؟
- شیرم دهنت !

وزغ با وحشت به اطرافش نگاه کرد. خبری نبود. چطور ممکن بود در آن سقوط طولانی همسفری باشد که او را دنبال کند؟ چه کسی بود صدا زد شیر؟
- شیرم توی مغزت !

دلوروس آمبریج وزغی شکل این بار با خشم سرش را بلند کرد و چهره ای آشنا را بالای سر خود دید که او هم دارد درون سوراخ بی انتها سقوط می کند.

آمبریج: تو هم سقوط کردی مالکوم؟

مردی که مالکوم نام داشت و لخت هم به نظر می رسید و بسیار جیگر و خوردنی، از همه وجودش قطرات شیرو به سر و صورت آمبریج می پاشید.

مالکوم: سقوطم دادی ولی شناسه رودی منو آخر سر وا کردی ! اومدم فقط این دم آخرت از طرف بچه های محل شیرت بدم برم ! اون پایین توی شیراش روغن پالم میزنن، سکته میزنی.

و قبل از آنکه پوزه وزغی آمبر گشوده شود تا پاسخی زوپس پسندانه حواله سلول و مولکول مردک کند، جریان شیر با فشار دک و دهن موجود را پُر کرد و با همان ظاهر سیفید برفی در لحظه مذکور به مقصد رسید و در میان شعله های آتش فرصت دیدار محبوب زیباروی عالم ایفا رو پیدا کرد.

خدای رول: از اونجایی که در کویر لم یزرع خودتو حسابی با خشک روزگار شستی، در فرآیند تناسخ میخوام که تورو در قالب کرم انگل فنگ، سگ هاگرید بفرستم دوباره ایفای نقش کنی و از زندگی جدیدت با ویژگی های اکولوژیکی منحصر به فرد نهایت لذت رو ببری !

دلور:

خدای رول: بی شک نصیب هر کسی نمیشه این سطح از عطوفت و بخشندگی ! همین الان بچه های حزب دارن در قالب آمیب ایفای نقش میکنن. باز تو قدرت لولیدن خواهی داشت. زیستگاه جدیدتم که تنوع زیستی داره در حد قزوین...ماشالمرلین پر از غذاهای مونده و اضافیه ! بخور و بنوش تا رستگار شوی!

وزغ دلوروس نام که با نی نوشابه مشغول مکش آخرین قطرات شیر روی پیکر نحیفش بود، نگاهی عاقل اندر خری به خدای رول میکنه و سعی میکنه روی پاهای میکرونیش زانو بزنه.

- خدا ! حالا میخوای به خاطر خدمات پدر مادر دار و صدمن یه غازم این بارو عنایت بفرما یه تخفیفی بده در قالب همون خود فنگ برگردون مارو جای اینکه تبدیل کنی به کرم شیرازیخانه این زبان بسته ! به جان زوپسیا (زن زوپس) این توله سگ همیشه دل پُری داره. من میدونم دیگه. در حد یه پست معرفی شخصیت مجال میده عمر ایفایی ما !

خدای رول که به تازگی جانشین عله شده، دستی به ریش چند هزار متریش میکشه. یه انگشتم تو دماغش میکنه و می ماله به در و دیفال ایفای نقش، بعد با صدای معنوی و روحانی جواب میده:

- کاری نداره که ! تو یه کرم انگل میشی. سریع به سن بلوغ برس برو داخل روده این توله سگ تخم ریزی کن تا بچه ها و اولادت راه شهادت طلبانه تورو ادامه بدن !

آمبر:
خدای رول:
آمبر:
خدای رول: باشه. کوتاه اومدیم. پاشو گورتو گم کن.

و طی حرکتی انتحاری روح دلور از اونجا خارج میشه و در یک چشم بهم زدن خودشو در حال به دنیا اومدن از یه سگ مادر که گویا مادر فنگه، می بینه !
- واق واق ! (!)
- گفت بابا؟
- نخیر گفت مامان !
- نخیر گفت هاگرید !

مرد نیمه غول با دهن و ریش کیک آلود از راه میرسه، توله سگ نورسیده رو قلاده می بنده و از پدر و مادرش جدا میکنه.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ترک یه خونه همیشه برای آدم دردناکه. خصوصا وقتی که براش وقت گذاشتی باشی و بدون هیچ چشم داشتی زحمت کشیده باشی از ابعادی براش. جدا از اون این دردناک تره که سالهای سال اینجا باشی و دیده باشی چه کسانی رفتن با چه دلایلی و چه کسانی اومدن. اونایی که بودن میدونن شاید دهمین باره که رفتم و برگشتم. دل کندن بعد این همه مدت از اینجا جز عذاب وجدان ایده ها و کارهای ناتمام چیزی برای آدمی مثل من باقی نمیذاره.

برای چندمین بار هم باز یه عده تون کار خودتون رو کردین و با پیام های فراسایتی تون باز پای منو به اینجا باز کردین. برای شما یه عده و خیلی های دیگه هم متاسفم چون آدم بداخلاقی رو آوردین دوباره سمت خودتون و البته هم احترام زیادی قائلم براتون چون به یادم بودین. و در مقابل چندان برای یه عده دیگه ای هم چیزی به اسم احترام تعریف نمیکنم چون تصور میکنم اصلا ژن احترام متقابل در اونها ناک آوت شده. اسم نمی برم چون خوب میدونن خودشون که منظورم کیا هستن. خواهشا الکی هم انگشت اتهام رو سمت رودولف بنده خدا نشونه نگیرید. رودولف سوژه ای سمبلیک شد و از بخت بدش اعتراضاتش هم زمان شد با جریانات پشت صحنه ی ایفای نقشی که اتفاقا شنیدم علیه ارباب هم حتی شکل گرفت یه چیزایی. رودولف کمی شیطنت کرد و قضیه رو فرسایشی کرد منم بی جنبه بازی در آوردم و اون شد که رویت نمودید.

به گوش من رسونده بودن که پرنس، مدیر بزرگوار پای منبری اشاره فرمودن که در اون قضیه تقصیر مدیران بوده. من از طرف سیریوس و جیمز نمیتونم نظری بدم چون هر کدوم از اونها رویکردهای متنوعی داشتن و سیاست های مدیریتی شون فرق داشت اما در مورد خودم حق با پرنس بود. من کلا مدیریت و قبول مسئولیتم در سایت اشتباه بوده. حتی در مواردی که بعدا پرنس پشت سرم از عملکردهای ناشیانه ام انتقاد می کرد هم من این چنین بلغور میکنم که درست می گفت. اصلا به قول آنتونین پذیرفتن من در کادر اجرایی این سایت و ارائه پیشنهاد مدیریت بزرگترین ریسک و اشتباه بوده که به ضرر این سایت تموم شد و سالها جادوگران رو به عقب برد. استرجس هم راست میگفت. حضور من در مدیریت جز پسرفت و افت برای جادوگران دستاورد دیگه ای نداشته. اینها همه نظراتی بودن که زمانی باهاشون نسبتاً مخالف بودم و الان کاملا موافقم. جادوگران با یکی از خطرناکترین ویروس های تاریخ خودش مواجه هست.

بریم سراغ پیام اخلاقی این پست:

خلاصه حد و مرز هاتون رو بدونید. خیلی ها برای خونه ای که اسمشو گذاشتیم جادوگران زحمت کشیدن. وظایف مصوب مدیرانی مثل من که اصلا در زمره این تلاش های گمه و اصولا اهمیت بنیادین نداره چون وظیفه ست. مثل سربازی می مونه. اما بیاین به احترام اون رفقای زحمتکش حداقل درست برخورد کنیم با هم و خراب نکنیم جو اینجارو.
*از بازی دادن تون با این شناسه هم نهایت لذتو بردم.
*شبا مسواک بزنید.

///
وزغ سگ نما


----------



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
#53
سوپرسگ کافل هاف !


در روزی روزگاری که ملت هنوز پوشک می بستن، فنگ راهی کوچه دیاگون میشه. همه جارو پاک و آغشته به آسلام می بینه و آسلامسیونیسم مجالش نمیده که شیطونی کنه. فنگ که شرایطو سفت و سخت می بینه، پارسی بی امان و کشدار حواله ساکنین میکنه و میندازه توی کوچه پشتی که تاریک و تنگه و اسمشم ناکترنه ! از اونجایی که منطقه حفاظت نشده بود، فنگ دم سیخ در هواشو میکشه پایین و پلمپ میکنه روی گذرگاه جنوبیش و روش مهر برجسته دادگستری و خارجه میزنه، بعدش برچسب آکبند می چس بونه تا با اطمینان خاطر از مصنویت در برابر جرثومه اچ آی وی جادویی که آن زمان حکم طاعون قرون وسطایی داشت، یورته برود.

فنگ: عووو ! واف واف ! هاف... (توله سگ ماده خریدارم ! دو برابر قیمت...)

پیش از اون که هر پدر مادر سگ ماده ای در آن کوچه تاریک و خلوت جواب فنگ را بدهد، الگویی نورانی شبیه به عمامه ظاهر میشه. فنگ اولش تصور میکنه برادر حمید اومده.
- واق واق؟ واف واف واف هاف هاپ هاپ (تویی حمید؟ چه خوب موقعی اومدی. دوستان سگ... من منصرف شدم... نیاین...سالار خودش اومد )

فنگ که چهار نعل رفت جلو، در اندک نور کوچه تاریک توانست چهره پرفسور کوییرل را تشخیص دهد. زوزه ای مظلومانه کشید و خواست دنده عقب بذارد که متوجه شد با چند عدد کلون کوییرل هم در پشت سر مواجه خواهد شد. کوییرل نسخه اصلی چند تا گاز ضد بی ناموسی میندازه تا منطقه برای دیدگان معصوم کودکان محل پاک بمونه، بعدش دست توی عمامه اش میکنه و چند تا نارنجک استاد مطهری میندازه و لوکیشن تطهیر میشه به کل.

کوییرل: کورممد ! شورممد ! بگیرینش.

فنگ که از موج گاز و نارنجک سرش گیج میره کاری از دستش بر نمیاد ولی چون سوپرسگه و زبان کوییرل رو فهمیده، در راستای فرار، الکی به فرم چرخشی به زوایای مختلف اطرافش پارس میکنه و بعد هر پارس دل پرشو خالی میکنه تا هم حرمت فیلم شایان و کارخانه شکلات دهی حفظ بشه و هم استاد کلاس معجون سازی با شخصیت موثر این زبان بسته در صنایع غذایی آشنا بشه.

در این لحظه کوری و شوری که به نظر می رسید نام های دو کوییرل قلابی و کلون شده ای باشند که پشت سر فنگ ایستاده بودند، چترشون رو باز میکنن و به سمت فنگ میرن. برای اینکه رول پلیینگ کله زخمی هم پاس داشته بشه، یه چوبدستی میکشن و بعد از قرائت آیاتی جادویی، فنگ داخل یه گونی بسته بندی میشه.


چند ساعت بعد...
اداره رسیدگی به منکرات جادویی

- واف واف واف ! واق واق واق ! هاپ هاپ هاپ ! (حرف های بی تربیتی)

دو کوییرل کلون شده در حالیکه گونی حاوی سگو به سختی رو پشتشون حمل میکردن وارد دفتر آسلامیوس اعظم میشن و بعد از گذر از هفت دروازه آنالیزور مولکولی و اتمی قدم در اتاق دایره ای شکلی میذارن که در وسط اون پشت یه میز مردی نشسته و اتاق با ریش های اون مرد، فرش شده.

کورممد: برادر ! خسته نباشی. سوژه متخلف آوردیم
ریشو: کیو آوردین؟ این چرا پارس میکنه؟ آدمه اصلا این؟

شورممد در حالیکه سیخ کباب به داخل گونی فرو میکنه خطاب به برادر ریشو میگه:
- صد البته که آدمه. در پوست سگ ظاهر شده. خیال کرده ما میگذریم و کاریش نداریم.

به اشاره دست مرد ریشو، دو کوییرل قلابی گره سر گونی رو باز میکنن و چند قدم عقب تر وا میستن و یکیشون قلاده فنگ رو توی دستش میگیره.

مرد ریشو: بزارینش روی صندلی. بعدشم برین بیرون.

شورممد فنگ رو میذاره روی صندلی و با کورممد از اتاق میره بیرون.

فنگ: واق واق؟ واف هاف هاف عووو واف (چرا منو گرفتید؟ من نمازهامو به موقع میگیرم روزه هامم همرو میخونم به مردم مستحق هم کمک میکنم ولم کنید برم )

مرد ریشو چراغ اتاقو خاموش میکنه و نور چراغ مطالعه روی میز رو میتابونه به صورت فنگ...
- اعتراف کن که گناهکاری !

فنگ پاشو میاره بالا و به نشانه تفکر شروع میکنه گوششو میخارونه و بعد از چند ثانیه جواب میده:
- عو؟ عو موع؟ واف عو؟ هاف هاف هاف واف پاف هاف هاف (من؟ من چه گناهی کردم؟ به جونه جدم فنگول بزرگ من سگ خوبیم. ببین دندونامو مسواک زدم. )

مرد ریشو: گناه تو بزرگتر از این حرفاست. در کتاب مقدس مرلین نوشته شده سزای توله سگای پدر سگی همچون تو شستشوی مادام العمر صندوق عقب شیطان در مرلینگاه دوزخ است.

فنگ: هاپ هاپ واق واق عووو (من کاری نکردم ولم کن عووو )
مرد ریشو: میدونی گناه تو چیه؟
فنگ: عووواف؟ (چیه؟)
ریشو: اگه گفتی؟
فنگ: واف هاف؟ (تو جیب جا میشه؟)
ریشو: نه !
فنگ: داف ماف؟ (تو جیب جا نمیشه؟)
ریشو: نه !
فنگ: واق واف؟ (پس تو جیب چی میشه؟)
ریشو: اصلا مشکل اصلی همینه ! تو جیب نداری تو اصلا لباس نداری که جیب داشته باشه. چگونه در کوی و برزن طی مسافت می نمایی عزیز دل؟ چگونه می توانی در کمال وقاحت این چنین در کوچه ها تردد کنی؟
فنگ: واق واق واف ! هاف خاف ! (من سگم. سگا هم معمولا لباس نمی پوشن.)
ریشو: اگه سگی پس چرا حرف میزنی؟ چرا من می فهمم چی داری جواب میدی؟ هوعمممک؟
فنگ: واق واف (چون سوپر سگم ! )
مرد: مجازاتت دو برابر شد !
فنگ: عاعوووف؟ (چروووع؟ )
ریشو: چون علاوه بر سگ بودن، سوپر هم هستی. نفرین بر تو باد. هر چه زودتر توبه کن.

فنگ در حالیکه پنجولاشو رو هم میذاره چشماشو می بنده و کمی خر خر میکنه.
- توبه کردم. حالا برم؟

مرد ریشو نگاهی گذرا به فنگ میکنه و میگه:
- میتونی بری.

و بعدش سه بار کف دستاشو محکم بهم میزنه. دو کوییرل کلون شده در آستانه در دفتر ظاهر میشن و میان جلو و قلاده فنگ رو میگیرن و از اتاق می برنش بیرون.

ریشو: بندازینش تو قفس اون دوبرمن جدیده. خودش به گناهش اعتراف کرد.
فنگ: واق هاف؟ (من کی اعتراف کردم؟ )


دو ماه بعد...

فنگ در حالیکه چادر قاجاری سرش کرده، به آرامی و با قدم های بس رنجور و پر محنت و عریض به همراه یه مامور از در ساختمان کانون اصلاح و تربیت آسلامی حیوانات جادویی خارج میشه. با مشاهده هاگرید دم در کانون، سرشو میندازه پایین و سعی میکنه عرق شرم بریزه، موفق نمیشه در ریزش این نوع عرق به جاش جیش میکنه !

هاگرید با اخم در حالیکه چند تا کاغذ پاره توی دستش گرفته نزدیک میشه. یه لگد ملایم میزنه به فنگ و بعد با ترشرویی از کنارش رد میشه و میره داخل تا سند مرلینگاه اختصاصی دامبلدور رو گرو بذاره برای آزادی این توله سگ.


----------



پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#54
واف (سلام)
هاف واف ! (ابراز ارادت)

واف واف واف هاف هاهاف ووواف واق واق (خواستم بگم قدیما به طور هفتگی یا هر دو هفته یکبار یا بعد از هر جلسه امتیازات کلاس ها برای چهار گروه توسط معاون یا مدیر مدرسه جمع زده می شد. خواستیم به عنوان حیوانی زبان بسته تقاضا بدهیم که اگر می شود الان که جلسات دوم تدریس شدند، مدیریت هم جمع بزنه و اعلام کنه)

خووواف واف، فنگ ! (دست لیس شما، فنگ !)


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۲۱:۳۳:۱۶
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۲۱:۳۵:۰۹

----------



پاسخ به: مغازه ی لوازم موسیقی جادویی پریوت
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#55
در منزل ویزلیون

- رونالد ویزلی ! چقدر من باید به تو بگم که باو ! دیوانه، مشنگ، تریزومی 21، ما فقیریم، پول نداریم، پدرت دویست جا قسط میده. برای چی میری هر آشغالی رو میخیری میاری اینجا؟

این جمله خشانت بار از میان حلقوم مالی ویزلی، مادر خانواده بیرون آمد که کفگیر بدست داشت و به طور پی در پی و در حالت رگباری به شیرازیخانه پسرش رون، ضرباتی مهلک وارد میساخت. رون محکم توسط دو دائاش دوقلوی همیشه خندانش محکم به کف پذیرایی خانه خوابونده شده بود.

[نکته بهداشتی: خطر خطر خطر ! خطر بی ناموسی به شدت غلیط و جهان شمول ! در این نقطه از پست به طور عاجزانه خواهشمندیم اولیای گرامی، مربی های مهد، خاله های خوش سخن و همه دست ان در کاران بزرگوار چشمان کودکانشونو درویش کنن. می تونن از کاسه در بیارن حتی. ناظر گرامی هم زودتر این قسمت از پست رو جدا کنه و داخل تشت حاوی عصاره برادر حمید بشورتش ! ]

در منظره ای که شما خوانندگان گرامی تجسم می کنید، شلوار رون به شکل معکوس عقب نشینی کرده بود و یک هلوی دوقلوی بهم چسبیده سیفید میفید کک مکی ویزلی ای نمایان شد. اما از اونجا که نگارنده رول کور رنگی داره و نمیتونه رنگی وصف کنه چه خبره و چون آستاکبار مدیران زوپس پرست نمیذاره، ترجیح میده تصویر پیش روی شما رو شطرنجی کنه تا ملت برن هویج شون رو بخورن.

[نکته زناشوئی: هیچ گاه با عجله قضاوت نکنید ! ]

رون: آآآخ ! نزن مادر جان ! نزن. به جان پرسی حقوق ماه اول کارمه.

مالی در حالیکه کف گیرش را بلند می کرد تا ضربه دیگری وارد کند صدایش رو بلند تر کرد و گفت:

- دروغ نگه بچه ! تو کارت کجا بود. مرغ دست تو نمیدن تا سر کوچه ببری... کار؟

در این حین جینی با وسیله ای ماگلی به نام آی پاد داشت منظره کتک خوری بردارش را به طور آنلاین برای کانالی در یوتیوب مخابره میکرد و چارلی هم بعد از پارک دوبل زدن دو تا اژدها توی حیاط خونه شون، وارد میشه و با منظره آشفته صندوق عقب سرخ شده رون و گیتار خاک گرفته روی مبل مواجه میشه....

- اینجا چه خبره !

قبل از آنکه کسی بتواند جواب سوال چارلی را بدهد، بدشانسی ناشی از آلت گیتاری هورکراکسی در خانه ویزلی ها را زد و خیلی اتفاقا در خود ویزلی ها زد. آتش دو اژدها به سادگی کله پوکی چارلی، خانه ویزلی ها را به آتش کشاند...


وزارت سحر و جادو – مقر وزیر

- امکان نداره آقای بگمن. آقای وزیر سرشون شلوغه. جلسه دارن.

لودو با عصبانیت لگدی به شیکم مجسمه شوالیه نیزه به دست کنار در دفتر وزیر میزنه که به موجب آن مجسمه واکنش نشون میده و نیزه رو تا ته فرو میکنه تو حلق لودو. لودو با کمک چوبدستی دل و روده اش رو از بدنه نیزه جدا میکنه و میذاره سر جاش. بعدش رو به منشی وزیر میکنه و میگه:

- نا سلامتی خودم روزی روزگاری در جادوگران، وزیر این مملکت بودم ها ! برای من کلاس میذاره؟ شما عرض کردید بنده اومدم؟ به اسمم اشاره کردید؟

منشی: بله قربان ! ما اشاره کردیم اما جناب وزیر فرمودن جلسه دارن و نپذیرفتن شمارو. قربان ما ماموریم و معذور.

لودو زیر لب چند تا کلمه بی تربیتی خطاب به آرسینوس زمزمه میکنه و میره تا مقر وزیر رو ترک کنه اما حین خروج چشمش به اتاقی میوفته که روی درش زده "تالار اندیشه". لودو که به زودی نسخه مودب مرلینگاه رو شناسایی میکنه، اذن دخول میگه و وارد میشه و فکرها به سرش میزنه. ناگهان جوگیر میشه و از داخل ریش دیکتاتوریش یه شیشه معجون مرکب چی چیده در میاره. دستش رو می ماله روی شونه اش و مقادیری تار مو و کرک و پشم مجهول رو میریزه داخل شیشه معجون مذکور.

دو دیقه بعد لرد ولدمورت به جای لودو بگمن ظاهر میشه. در این حین نویسنده این رول خیلی شاکی میشه و میزنه پشت بگمن و میگه:

- تو بدون زمینه سازی قبلی من از کجا موی ولدمورت رو پیدا کردی؟ یعنی میخوای بگی موی روی شونه ات مال لرده؟
لودو: هاع !
نویسنده: این مو دقیقا متعلق به کجای لرده؟ ولدمورت که مو نداره. لیزر کرده از بیخ !
لودو:
نویسنده: این مو رو شونه تو چیکار میکنه؟ مگه داریم کسی اینقدر به لرد نزدیک بشه؟
لودو:

نویسنده به امام زاده آوریل دخیل می بنده، بیخیال میشه و برمیگرده پشت کامپیوترش تا رول ارزشیشو ادامه بده.

لودو در پوست ولدمورت یک ساعت وقت داشت. خنده ای شیطانی بر لبانش نقش بست. گرچه در محدوده بوق دانش طلسم ها و جادوی ولدمورت هم نبود اما ظاهر آن کفایت می کرد تا به کارش جهت دهی کند. تالار اندیشه را ترک کرد و مسیر برگشت به سمت اتاق وزیر را پیمایید.

حین حرکت، ملت عابر داخل سالن منتهی به دفتر وزیر با مشاهده هیبت او یکی پس از دیگری مثل جنازه نقش بر زمین می شدند.

لودوی ولدمورت نما پشت دفتر وزیر ایستاد. چوبدستی اش را تکان داد و در دفتر وزیر گشوده شد. افراد حاضر در جلسه که به غیر از خود وزیر همگی ساحره هایی خفن بودند به اتفاق به سمت چارچوب در برگشتند و با مشاهده چهره ولدمورت سریعا بساط شون رو جمع کردند و جلوی شلوارها و ساپورت هاشون گرفتن تا رد تابلوی آثار ولدمورت-ادراری اونها پوشیده بشه. سپس یکی پس از دیگری از در پشتی دفتر وزیر فلنگو بستن !

آرسینوس که پشت صندلی وزارت خشکش زده بود من من کنان گفت:

- عررررباب ! این وقت روز؟ شما؟ ‌اینجا؟‌

لودوی ولدی نما با کمی تقلید از صدای پر ابهت اربابش فرمود:

- آرسینوس ! به من گفتن تو لودو رو راه ندادی اینجا به بهانه جلسه ! جلسه ات رو هم دیدم. مشتی ساحره الاف رو جمع کردی اینجا گل میگین و خار میشنوین؟ چه جسارتا ! کروشیو !

لودو با نهایت لذت یک کروشیو روانه شیکم آرسینوس میکنه. آرسینوس چند تا پشتک ممتد میزنه. لودوی ولدی نما سریع دک و پوز شادشو جمع میکنه تا لو نره. بعدش چند قدم به آرسینوس نزدیک تر میشه و ادامه میده:

- یک مجوز پلمپ همین الان صادر کن برای دکون موسیقی پریوت توی هاگزمید !

آرسینوس: ارباب ! مجوز؟ ارباب شما خودتون مجوز کل عالم هستید. شما مجوز میخواین چیکار. بزنید ویران کنید هر چی رو میخواین قربان.

لودو کمی فکر کرد و دید که آرسینوس راست میگوید. لرد ولدمورت مجوزی نیاز نداره. ارباب اونها صاحب همه عالمه و هر کاری بخواد میکنه. اما مساله اینجاست که او فقط یک ساعت در پوست ولدمورته.

لودوی ولدی نما: هووومک. تو کاریت نباشه. امروز تصمیم گرفتم قانون مند باشم به طور استثناء ! تو مجوزو صادر کن. همین الان.

آرسینوس وزیر قبل از دریافت کروشیوی دیگری سریعاً کاغذی برداشت و شروع به یادداشت حکم پلمپ کرد. در طول مدتی که حکم نوشته میشد، دائما افکار وسوسه برانگیزی درباره تداوم حیات در پوست لرد ولدمورت درون مغز لودو خانه می کرد که هر کدام او را چند قدم از یافتن هورکراکس دور می ساخت و یک گام به قدرت طلبی و سوء استفاده های پایدار نزدیک ! اما کمبود مو در پیکر اربابش دامنه درخشش این افکار را کمتر می کرد.

بلاخره حکم نوشته شد و آرسینوس آن را مهر زد...


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱۹:۵۳:۲۱
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱۹:۵۹:۰۳
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۲۰:۰۳:۵۸
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۲۱:۰۰:۱۲
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۲۲:۲۴:۱۷

----------



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#56
زومبهِ گورکن !


سوال یک

خیلی سال پیش، داخل یه کلیسا

- دوشیزه مکرمه، مالی پریوت ! آیا وکیلم شما رو با مهریه ی یک دستگاه لباسشویی و قول صدها توله فرزند به عقد دائم عاقوی آرتور ویزلی در بیاورم؟
- عروس رفته مرلینگاه !
- دوشیزه مکرمه، مالی پریوت ! برای بار چهارصدم عرض میکنم...آیا وکیلم شما رو با مهریه ی یک دستگاه لباس بشور ماگلی و قول صدها توله فرزند به عقد دائم عاقوی آرتور ویزلی در بیاورم؟! :vay:
- عروس داره ظرف میشوره!

عاقد که چهره ای مشابه با قیافه ولدمورت در لباس پاپ ژان پل داره به دوربین زل میزنه و خشتک به خشتک آفرین تسلیم میکنه و نقش بر زمین کلیسا میشه و به عنوان نخستین شهید محراب دنیای هری پاتر به تن خاک میره. عاروس و دوماد هم به شادی بدون خطبه زندگی شون رو شروع میکنن و ملت حاضر هم "لی لی لی لی" سر می دهند.


چند سال بعد...
تهران، قلهک، مرکز فوق‌تخصصی درمان ناباروری و ناباوری و ناب آوری و سقط مکرر ابن‌سینا

- عاقوی دکتر ! جونم براتون بگه که آرع ! ما خیلی جاها در دنیا رفتیم. ما به هاروارد ها و هاگوارتز ها و جان هاپکینزها سفر کردیم اما هیچ نتیجه ای نگرفتیم. همه گفتند فقط دکتر پشمک قره خرچنگ در کلینیک ابن سینا تکنولوژی درمون ما دو تا رو داره...

- قلمچ خرررییت قلیم ملچ خریییت ! (افکت خوردن چیپس)

مالی ویزلی در حالی که درون دستمال گردن پدرخوانده فین فین می کرد، با بغضی نترکیده و چشمانی پر از اشک تمساح به شکل ملتمسانه به دکتری زل میزد که کوه گوشت بود، گردن نداشت، شکمش از زیر چونه اش شروع میشد و عینک پروفسوری هم به چشم داشت. دکتر بی توجه به داستان های مالی مشغول لمبوندن چیپس پرینگرز (چیپس قورباغه شکلاتی بود به جون عربابان ایفای پاتر !) بود.

- بله دکتر ! می گفتم. خلاصه به هر دری زدیم دیدیم نشد اینه که اومدیم بزنیم در شخص شما بلکه فرجی بشه.

آرتور با آرنجش به پهلوی مالی زد و زیر لب گفت:

- زن ! پشمای سرت همه معلومه. روسریتو درست کن اینجا بلاد آسلامه.

و مالی بلافاصله با رعب و وحشت از کماندوهای فاطی نام که هر لحظه می تونستند ظاهر بشوند، خودشو جمع و جور کرد و ادامه داد:‌

- خب عاقای دکتر ! ما سر و پا گوشیم. مارو ارشاد بفرمایید.

دکتر پشمک قره خرچنگ لوله حاوی چیپس رو میذاره داخل کشوی میزش و شروع میکنه به حرف زدن:

- برع برع ! همیطوره که خدمت شما بگفتنتنتنتنده دند ! ما ایجا تنکولوجی کلون خمیری داریم خعلی زیات مثل شوکولات ! شما زن و شوعر الان سوا سوا کوو یک تا دونه تف بندازین داخل این ظرفه !

و یک پتری دیش به سمت آرتور گرفت. مالی و آرتور به شکل خلط داری داخل پتری دیش تف کردند و آن را به دست دکتر دادند. دکتر دیش را گرفت و از پشت میزش بلند شد. زنگ زد آژانس پایین یه خر با آسانسور فرستادن بالا، دکتر سوار خر شد، خر از وزن دکتر به امام زاده آرشام تمسک جست و تقریبا نشست. یاد عاشورا و علم افتاد، ذکر گفت و به سختی و تلوتلو خوران به سمت در اتاقی رفت که چهار متر با میز دکتر فاصله داشت و حدود بیست دقیقه بعد به آنجا رسیدند.

در اتاق حرارت عجیبی حاکم بود و منشا این حرارت رو به وضوح می شد تشخیص داد، یک کوره نانوایی ! چندین و چند اوس و موس با اسامی مختلفی اعم از نورممد، کورممد، غول ممد و شورممد با لباس هایی سپید به سان غو با طرح های زیبا و زرد رنگ پراکنده از عسل دماغ روی آنها، سخت مشغول ریختن عرق و حماسه آفرینی بودند...

دکتر: شورممد ! کو بیا اینجه پسر !

جوانی شورممد نام با شلوار کردی و روپوش سفید نونوایی سریعا جلوی دکتر و آقا و خانم ویزلی ظاهر شد...

- امر بفرمیو دکتر !
- پسر ! این پتری دیشو بگیر کو ! خــآ ! حالا خوب گوشتو بده من. از این تف ها یه هفت تا بزن ! فقط دقت بکن خشخاشی بزنی. اینا خانواده تن کک و مک دارن هاااع !


یک ربع بعد...

مالی و آرتور ویزلی با استرس بیرون روی صندلی انتظار نشسته بودند و منتظر خروج دکتر و بچه هایش از اتاق بودند. بلاخره در اتاق باز میشه و یه خانوم پرستداف به همراه دو تا کیسه میاد بیرون...

- خب. خانوم گریزلی ! ویزلی ! هر چی... این دو تا کیسه بچه های شما هستن. خوب ازشون مراقبت بفرمایید. الان تا منزل که تشریف می برید لای پارچه و بغچه ای چیزی بپیچین که خمیر و بیات نشن توی راه چون تازه از تنور در اومدن. رسیدین منزل، بلافاصله بذارین داخل فریزر بچه ها رو برای یه روز ! از روز دوم شروع کنید بهشون غذا دادن. اگه یهوع مچاله شدن، از اسپری سیخ کن استفاده کنید تا راست واستن براتون ! دقت کنید در این مرحله ما به انواع اشکال مختلف اونها رو کلون کردیم براتون ! یکی بربری، اون یکی تافتون، یکی دیگه فرانسوی، این یکی سنگک و همینطور که می بینید متنوع هستن. اینا باید بزرگ بشن تا شکل بگیرن. الان ریخت و قیافه درست ندارن.

مالی و آرتور با شعفی وصف ناپذیر و خانمان سوز بدون توجه به توصیه های بهداشتی خانم پرستداف، سریعا دو کیسه حاوی نون رو میگیرن و به مقصد خانه همیشه گرمشان آپارات می کنند.


در منزل ویزلی ها

آرتور و مالی با دقت دارن نون های مختلف که بچه های اونها هستن رو از داخل کیسه در میارن و روی میز ناهار خوری می چینن.

مالی: خب اسم اینو بذاریم بیل ! چون شبیه دسته بیله و اتفاقا فرانسوی هم هست و خیلی خیلی اتفاقا میخواد با فلور ازدواج کنه

و با ظرافت تمام نون دراز فرانسوی رو از داخل کیسه بیرون میکشه و بعد از گذاشتن داخل مشما، به داخل فریزر هدایتش میکنه. به محض اینکه روشو برمیگردونه متوجه میشه شوعرش آرتور داره یه تیکه نون سنگک رو گاز میزنه...

- اوا ! خاک بر سرت آرتور ! برای چی بچه رو گاز زدی؟ بده به من ببینم !

و با خشم نون سنگک رو از بین دستان آرتور قاپید و آنرا به آغوش کشید.

آرتور: ای بابا سخت نگیر مالی ! خودم میدونم کار خودمو دیگه ! این نون قراره پرسی بشه. نمی بینی قیافه اش شبیه مثلثه؟ گفتم یه گازی بزنم از داخل مغزش چون طبق قوانین رولینگ این بچه باید خر مغز از آب در بیاد !

مالی سریعا در لابلای نون های بیات داخل خونه دنبال یه تیکه مشتی خشک گشت و برش داشت و اون رو با نخ و سوزن به ناحیه ای از نون سنگک که گمان می رفت مغز پرسی باشد، پیوند زد.


یک روز بعد...

آرتور در حالیکه که از پله های خانه پایین می آمد تا برای صبحانه برود، متوجه بوی عجیب قارچی شد.

- مالی ؟ دلبندم ! این بوی چیه؟ کپکه؟
- نـــــــــــــــــــه !

آرتور با شنیدن صدای فریاد مالی بدو بدو به سمت آشپزخانه دوید و مادر فرزدانش رو دید که جلوی فریز نشسته و کودکان کپک زده خودشو در آغوش کشیده و هق هق میزنه !

- عارتورررر ! عارتور ! بچه هامون... نی نی هامون گندیدن !

آرتور دهنش دو متر باز میشه و به فریزری زل میزنه که سیمش به برق نیست و یادش می افته که این منطقه هنوز توافق نشده و ماگل ها هنوز برای جادوگرا برق شهری نکشیدن.


ساعاتی بعد – انستیتوی ژنتیکی دیاگون

دکتر گلگومات در حالیکه داره فشار خون و ضربان قلب نون های کپک زده رو بررسی میکنه، رو به آرتور و مالی میکنه و میگه:

- بچه هاتون خمیری تون زنده می مونن ! اما همه شون کم و بیش دچار تریزومی 21 جادوگری میشن.

مالی با شنیدن این جمله اشک آبشاری چشمش تغییر حالت میده و به فرم فواره ای مطب دکتر رو مورد عنایت قرار میده. دکتر ادامه داد:

- البته این تافتونه کپک نزده و این پشمایی که می بینید در اومده قارچ نیستن. بچه دختره و داره مو در میاره. این یه مورد رو شانس آوردین که سلامت عقلیش در آینده اوکی خواهد بود و یه پا دافی میشه برا خودش و لب و لوچه ها می قاپه از قهرمان کله زخمی داستان ما ! بهش توجه کنید، آینده داره این طفلی!

آرتور: دکتر هیچ راهی نیست کمک بکنید بچه هامون خر مغز نشن؟
دکتر: تقصیر خودته مرد ! فرزند کمتر زندگی بهتر. چه خبره هفت تا !
آرتور: عاخه عاقای دکتر ! ما نخواستیم هفت تا. ما گفتیم یکی، یارو دکتره گفت من تنورو برای یه توله داغ نمیکنم صرف نمیکنه برام. هفت تا حداقله. منم چاره ای نداشتم دیگه.
دکتر: اگه نظر منو میخوای، دو تاشو نگه دار، بقیه رو تا هنوز نون هستن ببر بده مرغاتون بخورن !

مالی به شکل سیار و انتحاری ماهیتابه ای از داخل دامنش بیرون میکشه و می کوبه توی سر دکتر گلگومات که به موجب اون دکتر از حرفش پشیمون میشه و میگه:

- بله بله ! فرزند بیشتر اصلا نفوذ و قدرت خانواده شمارو افزایش میده. مبارکا باشه. فقط یه مرحله ای بوده که ظاهرا دکتر ایرانیه بهتون نگفته. این مرحله داخل فر انجام میشه. همونطور که می بینید، بچه هاتون نازک هستن، پس باید کمی پُف کنن. در نتیجه من اینا رو میذارم داخل فر الان تا پُف کنن.

مالی: دکتر ! اون نون دخترم که سالمه رو هنری پف بدین. هرچی باشه دختره ! حوصله کن دکتر !

دکتر: به روی چشم. در مرحله بعد مقادیری ژن های معرف شعور هم به همشون باید تزریق کنم.

آرتور: قربان دستت دکی ! فقط مال پرسی رو شعور تزریق نکن. رولینگ گفته باید بی شعور باشه و تو روی منم واسته ! اگه اینجوری نشه رولینگ دیگه سوژه نداره تا توی روی بابا واستادن رو به تصویر بکشه !

کمی بعد آرتور و مالی بچه های خمیری شون رو تحویل گرفتند و بزرگشون کردن و هیچکی هم راز تولید انبوهشون رو نفهمید.


سوال دو

* واف هاف هاف ( وجود امکانات رشد و بالندگی ربانی ! )
هاپ هاپ هاپ واف هووواف واق واق واق (توجه دارید که وقتی امکانات هست چرا تعداد رو کم نگه داریم. خونه به اون بزرگی میخوای دو سه تا بچه داشته باشن؟ نه واقعا چه انتظاری داری استاد؟ تو اصن موفهمی ناموس چیه استاد؟ چه سوالیه میکنی استاد. اصلا روی سگی من رو بالا میاری ها. استاد بانو ! تو نگاه بکن اون همه ثروت و ملک و زمین رو میخوان چیکار ویزلی ها؟ نگاه نکن لباس های پاره و داغون می پوشن. این حرکت از زهد و عرفان اوناست میخوان ریا نشه و انگشت نما در نیان. خب خونه به اون بزرگی رو میخوان به چیش ببالن؟ مگر آنکه کمی به خودشون بمالن ! نمیشه به رسم امروزی برن خونه رو پر کنن از توله سگ و پدر سگ و گربه و غیره که ! انسون باید با انسون زندگی بکنه. من اگه جاشون بودم- دقت کنید، جاشون بودم، نه اونجاشون، الکی تهمت بی ناموسی نزنید، خلاصه من اگه جاشون بودم به ازای هر سه متر از اون خونه یه توله به ارث میذاشتم. پول مفته دولت دموکراتیک جادوگریه دیگه. به ازای هر توله تا سن هیجده وقتی خدا گالیون حقوق تکامل کودک میدن، دیگه غم آدم و سگ چیه. یه لایک به دولت بدید، بسازید و رشد دهید تا رستگار شوید. زمین خدا بزرگه. فوقش اگه جا نبود، میریم زیر زمین که تاریک تره. )

* هاپ واق هاپ (سعادت اخروی و محشور شدن با اولیای قزوین)
خوووووواف واف واف واف واف واف هاپ هاپ (همچنان که در جریان هستید، ویزلی ها به مدد چنین استراتژی هوشمندانه ضمن بهره از تسهیلات متنوع دنیوی، به دلیل خدمات فردی جداگانه هرکدوم از اونها به نظام کار جامعه، از سعادت اخروی برخوردار میشن و این فرصت رو پیدا میکنن تا با اولیای قزوین همانند برادر حمید، آ سِد قرچه قروک و بی بی آوریل محشور بشن و تا اندش مثل پشم کلاغ از آسمون براشون حوری (برای جینی) و غلمان (برای بقیه پسرا) میباره چون اونجا دیگه احکام آسلام لغو میشه و وقت مصاحبت اجناس موافق سر میرسه. در نتیجه تا ویرانه ایدئولوژی ها میخورند و می آشامند و می بارند و می مالند و لایک ها حواله کافکاها و فرویدیان و مارکسیان و غیره می نمایند و به این سبک از زندگی با شکوه و شلوغ و گندزیستی (گُل زیستی) خودشون ادامه میدن. )

هاف واف، فنگ ! (دست لیس شما، فنگ ! )


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱۶:۲۸:۲۹
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱۶:۳۷:۰۶
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱۶:۴۰:۳۶
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱۷:۱۷:۱۷

----------



پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#57
واف واف ! (ابراز ارادت! )
واف؟ (حال شما؟)
ووواف هاف خووواف واف هاپ هاپ (ما در ماموریت شرکت نمودیم اما فراموش کردیم اینجا پارس کنیم)

هاپ هاپ هاپ هاپ هاپ هاپ


خیییووواف هاپ، فنگولی ! (دست لیس شما، فنگولی)


----------



پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۳ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#58
لارای بلاتریکس نما با خشانت دستاشو فرو میکنه لابلای موهای وزوزی خودش، چند تا از جوشای خونین و چرکینش کف مغزشو با ناخنش آسفالت میکنه. مقادیری جیغ بنفش میکشه و به چند ثانیه در یک روز تابستانی گرم، جلوی در خونه سالمندان هاگزمید ظاهر میشه. چند قدم به سمت در بر میداره که یهوع یه قازقلنگ با لباس نگهبان جلوش سبز میشه.

- امروز ملاقات نداریم دختر خانوم. لدفن بروید.
- اوا خاک تو سرت ! عاقو برو کنار. پدرم مریضه. براش کمپوت (آب کدو حلوایی / به پاس حفظ حرمت یک عمر رول پلیینگ کله زخمی) آوردم.
- برو پدر ســـ... ! استغفر المرلین ! برو بچه. برو دهن منو باز نکن !

لارای بلا نما می رفت تا چوبدستی اش رو بیرون بکشد که ناگهان متوجه میشه به جای چوبدستی توی جیبش نخ و سوزنه. یه نگاه عمیق تر به هیکلش میکنه و متوجه میشه این بار در قالب حنا دختری در مزرعه ظاهر شده. لارای بلای حنا نما این بار توی دوربین زل میزنه و به ارواح پر فتوح فک و فامیل نگارنده رول درود میفرسته. سپس در حرکتی انتحاری با نخ سوزن میزنه دهن قازقولنگو میدوزه و بعد شوتش میکنه کنار.

میره جلو و در چوبی بزرگ خونه سالمندان رو هل میده و باز میکنه و با حیاط شلوغ مواجه میشه...

- پاس بده دیگه دامبول ! این چه وضع بازیه. به مرلین میام ریشتو در میارم میدم لیدی مورگانا طناب بزنه ها ! اه. شفته !

اولین جمله از فرد کچلی شنیده شد که چند متری بالاتر از حیاط خانه سالمندان بدون هیچ جارویی روی هوا معلق بود و انتظار دریافت توپ کوافل از طرف یه گلوله پشمکی معلق در سوی دیگر حیاط رو می کشید. لارا صحنه ای که دیده بود رو باور نداشت. لرد ولدمورت با لباسی ایرلندی به همراه ضمائم گیلکی آن روی هوا معلق بود و داشت با دامبلدور و خانواده کوییدیچ بازی می کرد. آثار چروکیدگی صورت، رویش ابروهای پشمکی و همچنین سه چهار عدد تار موی سیفید در چهره و سرش آشکار بود همی همانا !

لارا با کمی سر چرخاندن متوجه شد حیاط خونه سالمندان شلوغ تر از اونیه که تصورش رو میکرد. تا چشم کار میکرد سالمند رویت میشد و هر کدوم در گوشه ای مشغول بودند. هگرید نیمه غول با ریش و کرکی برفی مشغول اطو کردن سگ سفید چروکیده ای بود که دیگر به فنگ شباهت نداشت و بیشتر میخورد بل در کارتون بل و سباستین باشه. پروفسور فلیت ویک آب رفته بود و تبدیل به عروسکِ بازی مرگخواران شده بود و نوبتی داشتن باهاش انواع بازی های مجاز و غیر مجاز رو انجام میدادن. مورفین گانت شکل تارزان شده بود و در گوشه دیگری از حیاط بساط منقلش را به جاهلانی مثل هری پاتر واگذار کرده بود و خودش داشت آثار استاد مطهری میخواند.

لارا ناامیدانه بدون نگاه اضافه تر به جمعیت زیاد سالمندان، راهش رو از وسط حیاط به داخل ساختمان باز می کرد. حتما در مدیریت این خراب شده کسی بود که بتواند او را توجیه کند. خود را به پله های جلوی ساختمان رساند که چشمش به ققنوس سفید دامبلدور افتاد که همه پرهاش ریخته بود و شبیه مرغ هورمونی پوست کنده ای لب پله نشسته بود و با اندوه به دور دست ها می نگرید.

- عهه ! ققی؟ چرا اینجوری شدی تو؟

ققی هیچ نگفت و فقط به نشانه ارادت اشکی خونین ریخت، سپس پر زد و می رفت تا در افق دور دست محو گردد اما کلاغی فرصت طلب بوقید به تقدیر بنده خدا و زد رو هوا شکار کرد مرغ بدبختو. لارا به سرعت خود را به داخل ساختمان رساند. داخل هم مثل بیرون آشفته بود. بوی فساد لحظه به لحظه امت پیر و فرتوت در همه جای ساختمان به مشام می رسید.

پیر زنی عصا بدست و لرزان در حالیکه دور و برش انواع حشره بال بال می زدند و آثار کپک روی سر وصورتش نمایان بود، با التماس از جادوگر دیگری که کلاه وزارت بر سر داشت و ماسک نقره ای بر صورت، چیزی طلب میکرد.

حتی ماسک هم باعث نمیشد تا آثار پیری آرسینوس جیگر از دیدگان عموم مخفی بماند. تعداد اندکی سبیل سفید از داخل لب گاه (تشریح آناتومیک: لب گاه اشاره به حفره ای در روی ماسک دارد که دک و دهن فرد مرگخوار از آن بیرون میزند تا هم خودش آسوده صحبت کند و هم محفلیون بدانند که دقیقا کجا رو باید مورد عنایت قرار داده و آسفالت کنند تا مرلینی نکرده آسلام در خطر نیوفتد. در نتیجه لب گاه به هیچ عنوان به جایی اشاره ندارد که ملت عاشق میشوند و لب و دهن یکدیگر را به طرق گوناگون مصرف می نمایند) ماسک بیرون زده بود.

- جناب ویزیر ! ترو جوووآن مامانت قسم میدم یه جرعه دیگه از اون معجون گندزدای معروفت بده منم بخورم. بدجوری دارم گند میزنم...

- نه نمیشه مادام ! خیلی ها توی نوبت هستند. حالا بیا این چند تا قرص آنتی گند رو بنداز بالا تا رستگار بشی. بعدش اسمتو بنویس اینجا. خبرت میکنن وقتی نوبتت شد.

و سه چهار عدد قرص مذکور را کف دست پیرزن گذاشت. پیرزن انداخت بالا و شروع کرد تا انتهای سالن بندری زدن. در سوی دیگر مادر بزرگ نویل با خوشحالی از آن سوی سالن به سوی دیگر تلو تلو می خورد و فریاد "دوباره دندون در آوردم" سر میداد و با تحقیر به نویل، نوه بی دندون و چروکش اشاره می کرد که در گوشه ای مشغول آبیاری مستقیم انسانی به درون گلدان های سالن بود.

لارا دیگر نمیتواست این همه درد را تحمل کند. هر آنکه میشناخت، در حال تجزیه بود. باید فکری میکرد. وگرنه این رول و همه رول های قبلی ارزشی میشد و ویولت باز می اومد همه رو دعوا میکرد. قطعا دسیسه ی آمریکا و غرب بود.

با شتاب سالن عریض و طویل را پیمایید و خود را به دری رساند که روی آن تابلوی "مدیریت" نصب شده بود. لارا سه بار پشت سر هم در زد و بعد از چند ثانیه ی صدای مرد جوانی گفت:

- بفرمایید داخل !

لارا ابروانش رو بالا انداخت. بلاخره صدای یک فرد جوان رو شنید؛ اون هم از فراسوی اتاق مدیریت. بی درنگ دستگیره در را چرخاند و وارد شد...


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱۲:۱۰:۴۳
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱۳:۰۲:۳۵

----------



پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
#59
وینکی بعد از ورانداز کردن اطراف میزی که وزیر پشت آن به خواب رفته بود، روشو به سمت افرادش برمیگردونه و میگه:

- اون توله سگ پدر سگو بیارین !

چند ثانیه بعد رون ویزلی، سرباز وظیفه جدید کارآگاهان در حالیکه قلاده ای بدست گرفته بود به همراه فنگ به میز وزیر نزدیک میشه.

وینکی: هوی ! فنگولی... رئیس وینکی دستور داد تا بو بکشی...

رون قلاده فنگ رو ول میکنه و سگ چروک با اشتیاق و شوق دیدار ابر استخوان در خواب دور و بر میز وزیر رو بو میکشه.

فنگ: واف واف واق واق هوواف !

و بعدش فضا روحانی میشه و از بزرگراه های شمالی و جنوبی سگ مذکور چند لیتری کوکاکولا و رانی دانلود میشه و کف سالن براق جشن رو به گل تر از گل آراسته میکنه.

وینکی: وینکی هیچی نفهمید. رون ترجمه باید کرد برای وینکی.

رون: هیچی ! میگه چون وزیر پاشون بوی بهشت میده، این پدر سگ اسهال شده.

بعد از تطهیر منطقه با ذکر های مرلین و یاد استاد مطهری، فنگ به تجسس خودش ادامه میده و نواحی مختلف دور میز رو بررسی میکنه...

فنگ به تجسس خودش ادامه میده و نواحی مختلف دور میز رو بررسی میکنه...
فنگ به تجسس خودش ادامه میده و نواحی مختلف دور میز رو بررسی میکنه...
فنگ به تجسس خودش ادامه میده و نواحی مختلف دور میز رو بررسی میکنه...
فنگ به تجسس خودش ادامه میده و نواحی مختلف دور میز رو بررسی میکنه...

فنگ خیلی تجسس کرد و دید اگر همین طور تجسس بکند خیلی این پست ارزشی می شود و با خود گفت بهتره یه کار دیگه ای انجام بدم. فنگ یه ذره بیشتر بو میکشه و پس از گذر از رایحه های گوناگونی همانند "بوی خوش یک زن"، "حرم عاقام"، "حرم سرای عمو ناصر"، "جیگرسرای حمید و شرکا" و غیره راهشو یورتمه کنان به سمت زیر زمین تالار باز میکنه و کارآگاهان هم به دنبالش راه می افتن.

در راستای جلوگیری از تجاوز به آرمان های ایفای نقش و رول، تزریق چند میلی گرم فضاسازی تابستانه واجب به نظر میرسه. برای همین در زیر زمین ناگهان سه فرد شنل پوش از ناکجا وارد میشن و بعد دردو می بندنو خارج میشن (اشتباهی اومده بودن ! ). فنگ آهسته آهسته به سمت زیر زمین تالار جشن ها حرکت میکنه و در راه دمشو سیخ میکنه (چوبدستیشو در میاره) تا داستان بیشتر هراس انگیز و هری پاتری بشه.
فنگ هی بو میکشه و بو میکشه و بو میکشه تا اینکه میرسه به دری که در انتهای زیر زمین با انوار طلایی رنگ از میان درز و لولاش تابلو تر از بقیه درها بود...

فنگ: واق واق واف ! (من دستم نمیرسه. یکی بیاد این درو وا کنه. )

وینکی لگدی روانه در میکنه و در باز میشه آما به این نتیجه میرسه که بهتر است در اتاق رو ببنده چون که با ورود به اون اتاق از چارچوب قوانین سایت خارج میشه. وینکی خیلی عصبانی میشه. میفهمه این سگ جز موارد بی ناموسی نمیتونه هیچی رو شناسایی کنه. برای همین به سمت بقیه افرادش برمیگرده و حین عبور از کنار فنگ یک لگد به شیرازیخانه حیوان زبان بسته میزنه.

فنگ قاطی میکنه و درجا پاچه وینکی رو میگیره. ملت می ریزن تا جن خانگی، این فرمانده کارآگاهان رو که تا نزدیک خشتک تو دهن فنگ بود رو بیرون بکشن و قائله رو ختم به خیر کنن.

رون میاد جلو و یک پوزه بند روی فک فنگ ظاهر میکنه. وینکی با عصبانیت خودشو به در و دیفال می ماله تا لزجی روی تنش خشک بشه اما بزاق فنگ اسیدیه و وینکی رو هی سوز میده. وینکی خیلی دیگه داره زیاد براش فضاسازی میشه و وقتشه براش دیالوگ نوشته بشه.

وینکی: بانو واربک ! یه ور اندازی کن این دور و بر رو. چیزی دستگیرت نشد؟

بانو واربک که مشغول تمرین مبانی سلفژ هست، قری به پیکر میده و به این ور اون ور نگاه میکنه و سعی میکنه از طریق مفاهیم فیزیک و نوشتن فرمول، نت های اصوات قدیمی زیر زمین رو بنویسه...

- لا لا لا دو ره لا سل سی ره لا سل لا ره !
- چی شدع؟
- فک کنم داره میگه نه نه نه دوره ! نه سُل سیره ! نه ! سُل نَره !
-

بعد از چند صفحه نت نویسی بانو واربک رو به وینکی میکنه و میگه:

- قربان ! این سگ مارو الکی کشونده اینجا ! نت های قدیمی اصوات اینجا حاکی از اینه که دو نفر آدم بسیار بد دهن با نام های "سونیسرا رگیج" و "زروارت" داشتن اینجا ضمن به کار بردن الفاظ بسیار بسیار بوق بوقی و بالاک پسند، برای یه جور نمایشنامه یا بهتر بگم یه جور صحنه سازی تمرین میکردن و یحتمل از بچه های خوردنی- لیسیدنی پردیس هنر بودن...

وینکی کمی فکر میکنه. وینکی خیلی فکر میکنه. وینکی هی خیلی کارها میکنه. وینکی بازم یه کاری میکنه آما نمیتونه اسامی ای که بانو ازشون یاد کرد رو به یاد بیاره.

وینکی: برای چه جور صحنه سازی نقشه کشیدن؟
بانو: نمیدونم قربان ! بقیه اش زیر نویس فارسی نداشت. هر چی هم گوگل رو زیر رو کردم هنوز نیومده بود زیر نویسش !

وینکی خیلی به فکر فرو میره و نیاز مبرم به تالار اندیشه پیدا میکنه. بنابراین قبل از اینکه وزیر خواب آلود و تراورز بیدار بشن، سریعا به همراه بقیه کارآگاهان زیر زمین تالار رو به مقصد نامعلومی ترک میکنه...


در زندان

ریگول که اخیرا فیلم رستگاری از شاوشنگ (رستگاری از نورمنگارد – پرچم ایفای پاتر بالاست !) رو دیده، یهوع جوگیر میشه. پوستر لخت و پتی اما واتسون و شرکا رو می چس بونه به دیوار سلول. قاشق غذاخوریشو از توی بشقابش ور میداره و خودشو از ناحیه زیر عکس اما واتسون به دیوار متصل میکنه.

در این لحظه با علت تماس ریگول با پوستر بی ناموسی، یک اخطار اتوماتیک توسط بانو مافلدا برای ریگول میاد و به سواحل نیلگون جزایر بالاک بشارتش میده اما ریگول محل فنگ نمیده و در سلول تاریکش شروع میکنه به دیوار کندن با کمک قاشق غذاخوری !

- تررررق...

ریگول پس از درود بر روح پرفتوح مرلین، متوجه میشه که قاشق شکسته شده پلاستیکیه و بعد با عصبانیت اونو به یه گوشه تاریک سلولش پرتاب میکنه و با افسردگی تمام زانوی غم بغل میگیره ! در این لحظه دوباره یه اخطار دیگه از بانو مافلدا میاد که عاقا ! ناموس مردمو بغل نگیر و ریگول متوجه میشه که عضو گرم و نرمی که بغل گرفته زانوش نیست، یه ساحره ست.

ریگول: یا امام زاده آوریل ! زنونه مردونه نداره این بند؟!

و با وحشت ساحره شاسی بلند و سیفید میفید را رها کرد، عقب عقب رفت و در تاریکی به دو چشم او زل زد...


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۰ ۲۲:۴۳:۳۹
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۰ ۲۲:۴۸:۰۵

----------



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۱۹ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴
#60
زومبهِ هافل داف


فنگ یورتمه کنان و در حالی که دمش سیخ شده می پیچه توی کوچه ای تاریک و تنگ، دم در یه خونه وا میسته. یا آوریل میگه، رو دستاش به دیوار تکیه میزنه و زنگ درو با زبونش فشار میده. سگی پیر و پشمالو، ننه نام و با آرایش خالدار بعد چند ثانیه جلوی در ظاهر میشه. ننه جوری که انگار آتیشش زده باشن چند تا نیمچه پارس و عووو عــــــه میکنه و از ب بسم المرلین تا آخرشو گرفت و رفت...

- واق واق واق (چش سیفید بی حیا !) داگ داگ دگ (حرومت بشه شیرم !) پاف پاف پاف (تو غلظ اضافی کردی خاطر خوا گلی شدی ! ) هوف هوف هوف (تو بیجا کردی !) هاخ هاهاخ (خان داییت بفهمه جفتمونو میزنه سر علم تکیه ش، چهلم عاقا تو محل میگردونه !) خوف خوف خوف (گلی نانوشته مال کورنیلیوسه [ایجاد رول پلیینگ هری پاتری ]) عاف عاف عاف (دل من و تو نیست که، پدر سگ توله سگ)

فنگ در لابلای افکارش ابتدا به حضرت فلافی (مرلین سگ سانان) توسل میکنه و چنگ میزنه. پاسخی جز پدر سگ از آسمان دریافت نمیکنه. بنابراین یاد حوزه آبخیز علمیه قزوین و خطبه های برادر حمید میوفته. بلافاصه پارسشو میخوره (کظم غیظ)، ولی چون توله سگه، یکهوع شاکی میشه و از جلوی در خونه میزنه کنار و میره سمت خونه خان داییش. از قرار معلوم و به شهادت راقم این سطور، محل خونه خان دایی در مزرعه ای مشرف به مزرعه ویزلی ها بود. فنگ داگارات (بر وزن آپارات) میکنه و جایی در جلوی مزرعه بین مرغ های در حال فراغت از تحصیل! در میاد...

- غُد غُد ! غُد غُد غووودا غُد غُد... (اوا خاک به سرت ! عسل جوون ؟! فکر کنم این دفعه توله سگ زاییدی. از تو بعید نبود...)
- غُد؟ (چی شدع؟)
- غُده غود غُدی (پدر سگ شده...)
- غووووود ! غودی غودی (وااای ! حاجیه عسل یه سگ زاییده)

پچ پچ طولانی بین مرغ های داخل مرغ دونی شکل گرفت و همه در ابتدا به فنگ که زیر مرغی عسل نام قرار گرفته بود خیره شده بودند و بعد با چهره ای متاسف و حاوی پیام های مثل "خاک بر سرت، تخمت حرومت، حیف حاجی خروس و ..." به خود عسل نگاه می کردند. عسل با تعجب چند تا غد غد میکنه و به فنگ و بعدش به بقیه نگاه میکنه و میگه:

- غُد غُد غُدا ! (قبل از عروسی، جی اف زومبه بودم ! )

فنگ گیج میزنه ولی چون حوصله خاله بازی نداره از زیر مرغ میاد بیرون، فحشی سگی نثار داگارات ناقص خودش میکنه، چند تا پارس کرک ریز هم ضمیمه اش، بعدش با حالت هاری مرغ دونی رو تیکه پاره میکنه میزنه بیرون و جلوی مزرعه خان دایی در میاد. گلی رو توی مزرعه می بینه که به عنوان سگ گله داره گوسفند و گاو و میشا رو تفکیک جنسیتی میکنه که ببره برای چرا !

فنگ ناگهانی میره جلو، پاچه گلی را با دندون نرمش میگیره میکشتش کنار و داد میزنه:

- وووواف هاف هاف ؟ (منو میخوای؟)

گلی که یک بولداگ 12 سیلندر بود و خیلی گولاخ، فقط زل میزنه توی چشای فنگ...

فنگ: واف واق واق؟ پوواف ! واق یا واف ! (منو میخوای؟ یه کلمه ! آره یا نه !)

گلی زبون آبدارشو بیرون میندازه. من و منی میکنه و میگه:

- ووییییوواف ( راستش... ئه... راستش من دیشب ... دیشب ... با سگ عاقوی پتی بل عقد کردم... )

فنگ چمباتمه سگی میزنه. سرشو میندازه پایین و بغض از ناکجا میاد حلقومشو فشار میده.

گلی:‌ پووو آآآٰف (حالا ناراحتی نکن پسر عمه)... گوووواااف (سگ عاقوی پتی بل پنجشنبه جمعه ها میره شکار)... واف (پنجشنبه رو به پاکوتاه، سگ حنا وقت دادم... ناهار دعوتش کردم توی سگ دونی... تو هم بیا... زومبه و اسکوبی دو و بشوگ هم میگم بیان. پاشو بیا. خیانت توی خون منه ! )

یه لحظه استخوون طلایی رنگ در بالای سر فنگ ظاهر میشه که به موجب اون مقدمات بندری زدن توله سگ فراهم میشه آآآآمـــا خیلی زود استخون داخل ابر تفکر جاشو به چهره اندوهگین برادر حمید میده و خبر از امر به منکر و نهی از معروف میده و انذار میده (هشدار ادبی: نویسنده فاقد قدرت استفاده از افعال گوناگون است و فقط به "میده" چنگ زده) که آسلام ممکنه در خطر بیوفته.

فنگ از گلی روی بر میگردونه، بدون هماهنگی با راوی رول، چند تا پارس بنفش میکنه، هاگرید از ناکجا با موتور سیریوس در اطراف مزرعه ظاهر میشه. فنگ بدو بدو می پره داخل جایگاه هری پاتر که متصله به کنار موتوره. بلافاصله هاگرید دور سریعی میزنه. فنگول شیشه حاوی محلول مجهول الهویه ای رو تو دهنش میگیره و حین آخرین چرخش موتور پرنده بر فراز مزرعه مذکور، شیشه رو خرد میکنه توی صورت گلی !

صفحه رول به منظور آغاز تیتراژ پایانی دو قسمت میشه. قسمت اول چهره شاد فنگول از انتقام رو در میان وزش خنک باد نشون میده که زبونشو بیرون انداخته و کلاه خلبانی به سر داره، و قسمت دوم صورت تخلیه شده و سوخته گلی رو به تصویر میکشه که رگ و نورون های سر و صورتش مثل ماکارانی آویزون شدند.

ای زن (ایضا ! ) در آخرین صحنه ضمن پخش ترانه forever young از Bob Dylan و همچنین نمایش اسامی دست ان در کاران این رول مخصوصا خانواده محترم حسینی و کلونل کفدر صدوق قره چک قرا داغی، مسیر میدون ونک تا تجریش دیده میشه که ساحره ها یکی پس از دیگری از ترس اسیدپاشی با ماسک و چفیه روی جاروهاشون پرواز میکنن. گروه های امدادی و آتشنشانی و آتشفشانی و ج.ف.م (جانم فدای مدیران) و غیره هم در حال گشت زنی و خدمت رسانی هستند.


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۹ ۱۱:۲۷:۵۸
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۹ ۱۲:۰۹:۴۹

----------







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.